از فرهنگ آلمانی


در ادامه ی پست قبل، یه نمونه دیگه یادم افتاد.

جدیدا فروشگاه ادکا یه دستگاه هایی آورده که میتونی خودت باهاش بارکد رو اسکن کنی. هدف، احتمالا (!) این بوده که وقت آدما کمتر گرفته بشه برای تو صف واستادن و کار کارمندا هم کم بشه.

ما دفعه ی اول برداشتیم و آخرش هم نوشت که میتونی بری جلوی دستگاه پرداخت کنی. و رفتیم و خیلی خوب بود.

ولی همون یه بار بود. از دفعه ی بعد، هر بار گفت باید برین جلوی صندوق. و ما هر بار باید بریم تو صف واستیم مثل بقیه و دستگاهمونو بدیم به اون آدم صندوقدار و پولشم اونجا حساب کنیم!

تنها صرفه جوییش اینه که دیگه تک تک کالاها رو لازم نیس بذاریم رو نوارنقاله.

البته؛ همونم باز برا اینکه خوب آلمانی بشه ، یه سری از کالاها رو نمیشه با اون دستگاه زد. یعنی؛ مثلا اگه هر بار سی تا کالا می خریم، همیشه دو سه تاش هست که فقط میشه تو صندوق حساب کرد!

و از اون جالب تر اینکه، چند وقت پیش، یه بار که خرید کرده بودیم، برامون نوشت باید صبر کنین تا کنترل بشه! یعنی، واستادیم تا یه خانمی بیاد به صورت تصادفی ۷ ۸ تا از کالاهامونو چک کنه تا مطمئن بشه همه ی چیزایی که تو سبدمون هست رو اسکن کردیم!

و این جوری میشه که از اون دستگاه ها که همیشه ۳۰ ۴۰ تا هس، تو بهترین حالت ۳ ۴ تاش برداشته شده وقتی ما میریم. عملا، شاید بیست ثانیه تو زمان آدم صرفه جویی کنه :/! کسی رغبتی نمی کنه از این دستگاها استفاده کنه. چون عملا هیچ فایده ای نداره. بالاخره، آدم وقتی اون کالا رو برمیداره، زمان میذاره برای اسکن کردن بارکدش. از اون ور حداقل انتظار داره که تو صف وانسته دیگه. ولی خب نمیشه .

از اون ورم، مطمئن باشین همین ادکا کلی به این ور و اون ور پز داده که ما پروژه ی اتوماسیون و دیجیتالیزیشن داریم و احتمالا گفته ما تنها فروشگاهی هستیم توی این محدوده که این کارو کرده و از این حرفا .

--

حالا که تو این پست قبلی و اینجا راجع به آلمانی ها نوشتم، گفتم یه کم دیگه هم مثل قدیما از فرهنگ آلمانی بگم. قول میدم این دفعه تهش شبیه غرغر نشه .

--

یه چیزی دارن به اسم Adventskalender که معمولا یه جور جعبه ی شکلاته که ۲۴ تا خونه داره.

از اول دسامبر تا ۲۴ دسامبر که کریسمسه، بچه هر روزی یه دونه از این خونه ها رو باز میکنه.

معمولا شکلات توشه ولی هر چیزی ممکنه باشه. مثلا ممکنه شرکت، یه ادونتزکلندر مجازی درست کنه و شما روش کلیک کنی و هر روز یه سوال برنامه نویسی جواب بدی .

ادونتز کلندر خیلی چیز محبوبیه تو آلمان. شرکت ها به عنوان کادو به کارمنداشون میدن، تو مدرسه معلم ها طراحی میکنن و مثلا میگن هر روزی یه بچه ای بیاد خونه ی مربوط به اون روزو باز کنه، آدما خودشون میخرن، کلا هم چیز بامزه ایه. مخصوصا که چیزایی که توی هر خونه هس معمولا با خونه ی دیگه فرق داره و یه جور سورپرایزه و حتی عدداش هم به ترتیب نیست و باید بگردی و هر روز عدد اون روزو پیدا کنی. عددا رو هم عمدا با رنگ هایی نمی نویسن که خیلی شفاف باشه و داد بزنه من اینجام؛ یا ریز می نویسن؛ یا جعبه طرح داره و یه جاهایی عدده توی طرح ها گم میشه و ... .

--

تو مدرسه ها یه چیزی دارن با اسم Fegedienst (فه گه دینست)، یعنی خدمات جارو کردن؛ دینست یعنی خدمات و فه گه یعنی جارو زدن. برا هر کلاسی، بچه ها باید خودشون کلاسشونو هر روز تمیز کنن.

معلم می پرسه کی دوست داره تمیز کنه و بچه ها داوطلب میشن ؛ اگر کسی داوطلب نشد، معلم خودش یکی از بچه ها رو انتخاب میکنه.

اون روز بابای یکی از بچه ها نوشته بود تو گروه والدین که چرا بچه ی من این قدر داره جارو می کنه و قضیه چیه و اینا!

اون این طوری نوشت که ظاهرا این جوریه که بچه هایی که بعد از مدرسه میرن او گی اس (همون جایی که تا 16.30 می تونن بمونن)، تمیز نمی کنن و این عادلانه نیست.

ولی من از پسرمون پرسیدم، گفت این طوری نیست و من یه بار جارو کرده ام. معلم پرسیده کی داوطلب میشه؟ هیچ کس نشده و معلم به من گفته که تو انجام میدی؟ منم گفته ام باشه.

یکی دیگه از مادرا توی گروه گفت که دختر من دو هفته ی تمام جارو کرده و میگه که معلم بهش گفته که دو هفته جارو کنه.

بعد یکی اومد نوشت نه، دو هفته ای نیست و معلم هر روز نظر می پرسه.

ولی پسر ما هم گفت من دو هفته جارو کرده ام همون یه باری که قبول کرده ام .

حالا من نمی دونم بالاخره کدوم درسته و مدت داره یا نه و اینا. ولی خلاصه، کلیتش این جوریه دیگه.

بابای اون پسره هم توی گروه نوشت اگه فقط بچه هایی که نمیرن او گی اس باید تمیز کنن، این اصلا عادلانه نیس و بچه ی منم باید از این به بعد راس ساعت بیاد بیرون، از همین الان!

دیگه بعد از اون، کسی تو گروه چیزی ننوشت. ولی خب خداییش، معلم باید همچین کاری رو به همه بده و با یه ترتیب مشخصی، نه به صورت اختیاری و داوطلبی!

تازه، قضیه از اینجا شروع شد که بابای اون پسره گفت که برنامه ی تمیز کردن کلاس چیه؟ من یه روزایی میرم دنبال بچه ام؛ بعد باید نیم ساعت معطل بشم تا اون جاروش رو بکنه و بیاد. برنامه رو بگین که من اون روزا دیرتر برم. که خب، بعدش فهمید ظاهرا بچه اش خیلی رفته تو پاچه اش .

--

یکی از چیزایی که تو آلمان خیلی مرسومه، پخش کردن کار بین آدماس. مثل همین فه گه دینست که گفتم یا اینکه مثلا اینجا عنوان شغلی آبدارچی اصلا وجود نداره. دستگاه قهوه ساز هست، کتری برقی هم هس. هر کسی خودش باید برا خودش قهوه درست کنه، چه کارمند باشه، چه رئیس.

یه نمونه ی دیگه از پخش کردن کار رو بگم، اینجا پست حالت های مختلفی داره برای تحویل دادن بسته. من چندتاشو میگم: میندازه تو صندوق؛ نوع ارسال بسته طوریه که حتما باید ازتون امضا بگیره، پس، زنگ میزنه و بهتون دستی تحویل میده و امضا میگیره؛ خونه نیستین و میده به همسایه و یه کاغذ میندازه تو صندوق که ما دادیم به پلاک فلان؛ خونه نیستین و یه کاغذ میندازه که ما میدیم به فلان کیوسک (که باهاشون قرارداد داره و مشخصه، نه هر کیوسکی)؛ خونه نیستین و یه کاغذ میندازه که ما میذاریم تو فلان پکت استیشن.

تو این دو حالت آخر، معمولا یه ساعت مشخص میکنه که از چه ساعتی و چه روزی میتونین برین تحویل بگیرین. چون همون لحظه که نمیبره به اونا تحویل بده؛ مثلا آخر کارش یا آخر روز میبره.

اون روز برای ما برده بود تو پکت استیشن گذاشته بود.

قبلا یه مونیتور جلوی پکت استیشن بود که کیو آر کد روی کاغذی که انداخته بودنو اسکن میکردی و در یکی از صندوقا برات باز میشد و بسته ات رو رومیداشتی.

ولی اون روز دیدیم هیچ مونیتوری نیست. همون لحظه ماشین پست اونجا بود که بسته هایی رو بذاره تو اون پکت استیشن و همسر ازش پرسید باید چیکار کنیم الان؟

فهمیدیم الان دیگه همون مونیتورم صرفه جویی میکنن و نمیذارن. هر کسی باید خودش اپ پست رو نصب کنه و اونجا روی یکی دو تا دکمه ی مربوط به تحویل بسته کلیک کنه و با یه روندی براش در اون صندوق باز میشه.

این جوری، در حد همون مونیتور صرفه جویی کرده ان و کار و هزینه رو انداخته ان گردن کاربر نهایی.

--

یه نمونه ی دیگه ی پخش کردن کار اینکه موقع جشن های مدرسه، کارها رو مشخص میکنن که هر کلاسی چی باید بیاره و میگن مثلا سهم کلاس شما آوردن دو سینی مافینه. بعد می پرسن خب کیا داوطلب میشن؟

بالاخره همیشه دو سه نفر میگن ما میپزیم و میاریم.

این جوری میشه که مدرسه نه تنها نمیره برای جشنش کیک به جایی سفارش بده، بلکه کیک هایی که مادرا میارن رو میفروشه و پولشو میذاره توی صندوق فرآین مدرسه.

هر مدرسه یا مهد، یه فرآین (Verein) داره که کارش همکاری تو برگزاری همین کارهای جانبی مدرسه اس و یه صندوقی داره که با حق عضویت خانواده ها اداره میشه و پولایی که والدین بچه ها به صورت داوطلبانه میدن و پولایی که برای خریدن آب و آبمیوه و قهوه و کیک و همین چیزا میدن. خود حق عضویتش خیلی کمه، فکر کنم مثلا برای ما 12 یورو اینا در سال بود. ولی هر کس دلش بخواد، می تونه بیشتر کمک کنه.



کند پیش میره ولی پیش میره، پیش میره ولی کند پیش میره!


بعد از مدت ها که اینجا دیگه همه چی برامون عادی شده و من دیگه نمیام مثل ده سال پیش بنویسم اینو دیدم تو آلمان برام جالب بود و اون یکی عجیب بود، گفتم بیام یه کمی از برداشتم از زندگی تو آلمان بگم براتون.

همین عنوانی که نوشتم، خلاصه ی زندگی و کار و همه چی تو آلمان بود!

تو آلمان همممه چی خیییلی لاک پشتیه، خیلیییی.

مثالشو بخوام بگم، توی آخرین میتینگ رترو (Retro که مخفف Retrospective هست و میتینگیه که مثلا ماهی یه بار یا دو ماهی یه بار برگزار میشه تا بگیم چیا خوب پیش رفته به طور کلی و چیا نه)، بچه ها گفتن که یه چیزی که ما خیلی وقته دیگه نداریم، اطلاع رسانی کردن به بقیه اس که ما الان داریم چیکار می کنیم. الان هر کسی فقط خودش می دونه داره چیکار می کنه و اگه نباشه، راحت نمیشه براش جایگزینی پیدا کرد. بقیه مون، خوب اطلاع نداریم که طرف داره چیکار می کنه.

بعد آخر این میتینگ رترو، همیشه باید یه نتیجه  گیری ای بشه. نتیجه گیری هم یه ویژگی هایی باید داشته باشه؛ مثلا اینکه قابل اندازه گیری باشه، دقیق باشه. مثلا نتیجه گیری رترو، نمی تونه باشه "بهتر کردن اطلاع رسانی در مورد پروژه ها" چون "بهتر کردن" قابل اندازه گیری و ارزیابی نیست؛ بلکه، مثلا میتونه اینجوری باشه "هر کس، در پایان هر پروژه، در پنج خط در فلان فولدر بنویسد که هدف این پروژه چیست و ایمیل مسئول پروژه - برای پاسخ دادن به سوالات احتمالی- چیست".

حالا، خلاصه، اینا اومدن گفتن که ما از پروژه ی همدیگه خبر نداریم. گفتن خب چیکار کنیم که خبر داشته باشیم؟ کلی بحث شد و گفتن که خب هر بار توی میتینگ هفتگی یه ساعته مون، یه نفر بیاد پروژه اش رو ارائه بده؛ یعنی هر هفته یه نفر. بعد گفتن خب، فکر خوبیه. هر هفته یه نفر یعنی کی؟ کِی؟ بعد گفتن، خب پس یه میتینگ بذاریم که توش راجع به این صحبت کنیم که توی اون میتینگ هفتگی چیو ارائه بدیم و با چه ترتیبی و اینا!

یعنی؛ الان قراره ما یه میتینگ بذاریم که راجع به این صحبت کنیم که چه روندی در پیش بگیریم که بتونیم از کار همدیگه خبر داشته باشیم. با چه فرمتی ارائه بدیم کارمونو و ... . بعد باز ته اون میتینگ، تصمیم می گیریم که از کی حالا اینو عملی کنیم؟

خود همین رترو هم همین شکلیه. آخرش یه نتیجه گیری ای میشه و مشخصه که هر کسی برای رتروی بعدی که تقریبا 1.5 ماه دیگه اس، چه وظایفی داره. بعد، ما باز یه میتینگ این وسط داریم مثلا بعد از سه هفته، در حد یه ربع، که بهمون یادآوری کنن که وظایفمون رو انجام بدیم .

به قول فلیکس، میگه می خواین یه میتینگ بذاریم که به خودمون یادآوری کنیم که این میتینگ یادآوری رترو رو فراموش نکنیم.

خلاصه، برا هررررر کاری انقدر میتینگ گذاشته میشه تا بالاخره مجبور بشن یه کاری انجام بدن و پروژه رو پیش ببرن و در نهایت بالاخره یه کاری، هرچند کوچیک، انجام میشه و یه قدم مورچه ای ای انجام میشه ولی گذاشتن این میتینگ ها خودش یه سال طول می کشه!! اینه که پیش میره ولی کند پیش میره؛ کند پیش میره ولی پیش میره!

یه نمونه ی دیگه اش، یه وویس بتیه که تقریبا هشت ماه پیش اینا یکی اومد به ما سفارش داد. کل وویس بت شاید توی نیم ساعت پیاده سازی شد از سمت ما. بعد گفتیم دیگه بقیه اش به عهده ی شماس که برین هماهنگ کنین که از چه شماره ای آدما بیان به این وویس بت و بعد از وویس بت به چه شماره ای وصل بشن، رئیستون تایید کنه لایو شدن وویس بت رو، شما با بخش مارکتینگ هماهنگ کنین و اکی بگیرین و این حرفا.

تازه، یکی دو هفته ی پیش اومده ان که خب بیاین ادامه بدین، ما بالاخره یه سری هماهنگی هایی کردیم!

تازه، بازم فکر نمی کنم تا زودتر از ژانویه یا فوریه بتونن وویس بت رو لایو کنن.

یه جا، به آقاهه میگم ما این آپشنو هم داریم که صدای طرفو ضبط کنیم که اگر بعدا مشکلی پیش اومد، بتونیم چک کنیم که طرف چی گفته و سیستم چی فهمیده.

میگه نه تو رو خدا، اینو برا ما فعال نکنین. اگه فعال کنین، باز ما باید کلی دنبالش بریم تا با هزار نفر هماهنگ کنیم که تاییدیه بدن .

میگه خیلی از پروژه های آی تی تو آلمان به خاطر همین تاییدیه گرفتن ها برای محافظت از داده های کاربر، اصلا پیاده سازی نمیشن و شکست می خورن.

--

حالا یه نمونه از زندگی واقعی آلمانی ها بگم که کُندن. الان، احتمالا شنیده این که دولت آلمان به دلیل اینکه دو تا حزبی که با هم ائتلاف کرده بودن به مشکل خورده ان، از اکثریت افتاده و باید انتخابات زودرس برگزار بشه.

فکر کنم چند هفته ای هست که این اتفاق افتاده. اول یه زمانی رو تعیین کردن توی ژانویه- فوریه که انتخابات برگزار بشه.

همسر گفت ولی حرفاش هست که مخالفا میگن دیره و باید قبل از کریسمس برگزار بشه.

من همون موقع گفتم عمرا آلمانی ها بتونن تو یکی دو ماه انتخابات برگزار کنن.

و خب، همون طور که انتظار می رفت، گفتن نمیشه و طول می کشه هماهنگی ها و قراره انتخابات همون فوریه برگزار بشه!

من مونده ام اون آلمانی هایی که پیشنهاد دادن انتخابات قبل از کریسمس برگزار بشه، از فضا اومده بودن؟!! واقعا با خودشون چی فکر کردن که گفتن همچین چیزی امکان پذیره؟

--

حالا که این بالایی رو نوشتم، یه کم دیگه هم راجع به چیزای دیگه بنویسم .

چند وقت پیش که بیشتر با قطار می رفتم این ور، اون ور، به ذهنم رسید که ببینم آیا این دویچه باهن (قطار آلمان) پوزیشنی نداره که به من بخوره. هدفم صرفا این بود که برم یه جایی رو درست کنم. با خودم گفتم، بالاخره نمیشه که آدم بشینه و فقط غر بزنه، یه کاری بکنیم و وطنم، پاره ی تنم و این حرفا . گفتم شاید ما هم بتونیم یه گوشه ی کارو بگیریم.

بعد رفتم دیدم پوزیشنی که به من بخوره که نداره هیچی، انقدررر هم حقوقاش کمه که آدم اصلا رغبت نمی کنه بره.

به نظرم اینم از اون دورهای باطلیه که تو آلمان هست.

حقوق های کارهای دولتی کمه. کسی که بخواد واقعا کار بکنه، چرا نباید بره شرکت خصوصی تا حقوق درست و حسابی بگیره؟ چرا باید بره توی یه سیستم آب باریکه ای که سالی فلان قدر به حقوقش اضافه می کنن و افزایش حقوقش هم جدول داره و عملا فرقی نیست بین کسی که کارشو خوب انجام بده و کسی که کارشو خوب انجام نده؟

اینه که عملا کسی که کارش درست و حسابی باشه، نمیره اصلا توی سیستم دولتی. چون هم حقوق خوب نداره، هم امکان پیشرفت نداره.

از اون طرف، کسایی میرن تو کار دولتی که دلشون می خواد کار نکنن. میخوان یه آب باریکه ای بیاد و اونا خوش خوشان هر از گاهی یه کمی کار کنن - انقدر که اخراجشون نکنن- و نه اونا کاری به کار کسی داشته باشن و نه کسی کاری به کار اونا داشته باشه.

اینجوری میشه که توی شرکت های دولتی، کسی واقعا انگیزه ای نداره که چیزیو تغییر بده و خلاقیتی به خرج بده و واقعا کاری بکنه. و سیستم همواره فشل و قدیمی و داغون می مونه.

اگر هم نمی دونین، اینو بهتون بگم که دویچه باهن، مال دولته و عملا هیچ سیستم رقابتی ای براش وجود نداره. در واقع، یه چیزی شبیه خودروسازای ایرانیه! با هر قیمتی دلش می خواد و هر جور دلش می خواد خدمات ارائه میده و مردم بیچاره هم که گزینه ی دیگه ای ندارن، مجبورن بپذیرن.

البته؛ تو سال های اخیر یکی دو تا شرکت اومده ان، اما عملا هنوز رقیب دویچه باهن حساب نمیشن و خطری دویچه باهن رو تهدید نمی کنه چون پوشش خیلی محدودی دارن. یکی شرکت یورو استاره که انگلیسیه و به کشورهای مختلفی میره و تو آلمان هم به شهرهای معدودی میره. یکی هم فلیکس ترین (FlixTrain) ه. این فلیکس ترین اول اتوبوس بود. یعنی؛ اون ده دوازده سال پیش که ما اومده بودیم، یه سری شرکت های اتوبوس رانی تازه راه افتاده بودن که خیلی خوب بودن. از همه جای آلمان به همه جا اتوبوس گذاشتن. اول تو خطهای کمی بودن ولی با توجه به استقبالی که شد و اینکه جایگزین خوب و ارزونی بودن برای قطارهای گرون و نامنظم آلمان، سریع گسترس پیدا کردن. اون زمان سه تا شرکت بودن: ماین بوس (Mein Bus: معنیش میشه اتوبوس من)، داین بوس (Dein Bus: معنیش میشه اتوبوس تو) و فلیکس بوس (Flix Bus). که بعدا اون دو تای اول جمع شدن. فکر کنم فلیکس بوس همه شونو خرید و بهتر تونست رشد کنه.

همین فلیکس بوس، بعدتر پیشرفت کرد و قطار هم گذاشت و الان شده فلیکس ترین ولی هنوزم خیلی محدوده خط هاش و حرکتاش. واسه همین، هنوزم، نمی تونه واقعا رقیب دویچه باهن حساب بشه. ولی امیدوارم که بشه.

--

من یکی این دویچه باهنو دوست داشتم پوزیشن خوب داشت و میتونستم برم توش و چیزیو تغییر بدم تو مملکت، یکی این شرکتی که درست کردن اتوبانا دستشه!

از هررر جا به هررر جا بخوای بری تو آلمان، اتوبانا یا بسته ان، یا باریک شده ان و تو یکی از لاینا قراره کار کنن یا مشکل دارن.

حالا کار کردنشون چطوریه؟ میان دو تا لاینو می بندن و راهو تنگ میکنن و کلی ترافیک ایجاد میشه. بعد، این بلوک ها یا علامت هایی که گذاشته ان، چند ماااه می مونه تا یه روزی بیان شروع کنن به حق پنج تن!

مثلا می بینی یه مسیرو سه ماه بسته ان تا صد مترو درست کنن!

اصلا یه چیز فاجعه ایه. اسمش اینه که تو آلمان اتوبانا سرعت آزاد دارن. ولی عملا انقدر جاده ها بسته اس که اگه میانگین حساب کنی، شاید بگم هشتاد تا یا صدتا بیشتر نمیتونی بری! یعنی؛ در واقع، باید یه جاهایی گاز بدی با 150 تا، 180 تا بری، تا اون یه ساعتی که داشتی با سرعت 50 میرفتی تو اتوبان به خاطر تعمیرات جبران بشه!

این تعمیرات ساختمونی رو بهش میگن باوشتله (Baustelle) و فکر کنم یکی از اولین کلماتی باشه که هر خارجی ای یاد میگیره.

یه نمونه از این باوشتله ها بگم، تو شهر قبلیمون، یه جا نزدیک یه پاساژ معروف بود که نوشته بود اینجا قراره پارکینگ دوچرخه بشه و خاک و خولی بود و دورشو بسته بودن. از وقتی ما رفتیم اون شهر تو سال ۲۰۱۸ این بود. محوطه اش چقدر بود؟ شاید ده متر در ده متر.

چند وقت پیش که رفتیم شهر بغلی، تو سال ۲۰۲۴، دیدیم کلا صافش کرده ان و تازه کردنش مثل قبل و بی خیال پارکینگ شده ان! در واقع، شیش سال هزینه و وقت و این حرفا برای هیچ به معنی واقعی کلمه!

باز ما خدا رو شکر میکنیم که حداقل از اون حالت خاکی و بسته بودن درش آوردن!

و دقیقا این جور چیزاس که اعصاب مردمو خرد میکنه. مالیاتایی که میدن، پروژه های مسخره ای شروع میشن، کسی پیشونو نمی گیره و بی حاصل بعد از چندین سال هزینه و هدر رفتن وقت و اذیت شدن مردم، تو بهترین حالت، به حالت قبل برمیگردن!

--

یه چیز دیگه هم که بهتون بگم که اینجا هر چیزی شرکت خودشو داره. مثلا، وقتی یه شرکت ساخت و ساز میخواد خونه ی شما رو بسازه، باید بیاد دورش حصار بکشه. ولی این حصارا رو که از خودش نداره. به یه شرکت دیگه میگه بیا حصارا رو فلان روز، فلان جا نصب کن. و در واقع، یه شرکت دیگه داره حصارکشی زمین شما رو انجام میده.

بعد این حصارها، کرایه ی روزانه اش زیاد نیست. چیزی که زیاده، هزینه ی بردن و آوردنشه. مثلا، میگه آوردنش 200 یورو، بردنشم 200 یورو، روزی 2 یورو هم باید بدی.

حالا من که مطمئن نیستم اینجوری باشه، ولی بعید نمی دونم که خیلی از اتوبان های آلمان، دلیل اینکه همیشه بسته ان، همین باشه.

مثلا، اون شرکتی که قرار بوده تعمیرات رو انجام بده، به یه شرکت دیگه میگه بیا فلان جا، فلان تعداد برای ما بلوک سیمانی یا هر علامت دیگه ای بذار. اون شرکت میاد و اینا رو میذاره. بعد برنامه ی اون شرکت تعمیراتی به هم می خوره و یکی میره مرخصی و بعد می فهمن فلان پیش نیاز کار هنوز انجام نشده و غیره. الان، اگه به اون شرکت مذکور بگن بیا این بلوک هات رو جمع کن و ببر، دو ماه دیگه دوباره بیار، هزینه اش بیشتر میشه. اینه که تو این حالت میگن ولش کن، بذار باشه حالا دو ماه.

و هزینه ی این دو ماه رو کی میده؟ عملا مردم. چون ترافیک بیشتر میشه، مردم باید بیشتر بمونن تو جاده و بیشتر بنزین بسوزونن و زودتر راه بیفتن از خونه هاشون.

از اون ورم، این قدر پروژه هایی که کارفرماش دولته بی اهمیته و کسی پیگیری نمی کنه که دو ماه تاخیر برا هیچ کس مهم نیست. کافیه چهار تا نامه و ایمیل و کاغذ براش بنویسن که به دلیل اینکه فلان جا، فلان تاییدیه باید گرفته میشد و فلان، ما مجبور شدیم کار رو دو ماه عقب بندازیم.

--

یه نمونه ی دیگه اینکه چند وقت پیش دیدیم اومده ان جلوی خونه ی ما، دقیقا جلوی در، دارن زمینو می کنن. گفت مشکل اینترنت بوده تو محله. پیگیری کرده ایم، اینجاس خرابی.

حالا اون تیکه الان آسفالت نداره.

ان شاالله تو پروژه ی صد و بیست ساله شون میذارن که بیان آسفالت کنن!

--

این پستو چند روز پیش نوشته بودم. الان که دارم پستش میکنم، فیلمایی که از مسیر هتلم تا ایستگاه راه آهن مونیخ گرفته بودمو گذاشتم تو کانال براتون.

اونجا هم اگه دیده باشین، من کلا حدود سه چهار دقیقه فیلم گرفتم، اونم تو نزدیکای ایستگاه راه آهن که از توریستی ترین جاها حساب میشه و سعی میکنن پروژه هاشو زود جمع کنن.

تو همون فیلما سه چهار جا باوشتله هست :/! و این کاملا اتفاقی بود. این جوری نبود که من تصمیم بگیرم هر چی باوشتله دیدم فیلم بگیرم.

کلا، شهرا این جورین تو آلمان. گله به گله، باوشتله اس !

--

ببخشید اگه الان دیگه نمیشه اینجا فیلم و عکس بذارم. الان برا آپلود، ازم شماره تلفن میخواد، اونم حتما ایرانی! اینه که من دیگه نمیتونم اینجا چیزی آپلود کنم.

از همه چی


کلاس اسپانایی داره پسرمون. طرف ازش می پرسه غذای موردعلاقه ات چیه. پسر ما از من می پرسه مامان، شله زرد چی میشه به اسپانیایی؟!!

آخه من چی بگم؟ هر چی هم میگم مامان ولش کن، بگو پیتزا اصلا، قبول نمی کنه؛ اصرار داره که باید جواب درست بده !

ولی خداییش به این فکر کردم که چه بسیار کلاس زبان ها که ما به دلیل نداشتن کلمه یا تفاوت فرهنگ، مجبور شدیم جواب دروغ بدیم به معلما !!

--

دو روز پسرمون مریض بود، من کار نکردم. دوشنبه که رفتم، دیدم یکی از همکارامون یه ایمیل زده و یه چیزی در مورد Fonds (صندوق، صندوق سرمایه گذاری) پرسیده. گفتم یا خدا! من به صندوق های سرمایه گذاری شرکت چیکار دارم؟ اصلا مگه شرکت ما از اینا داره؟ من از کجا باید راجع به اینا چیزی بدونم؟

حرفشم این بود که نمی دونم لایسنس چی چی منقضی شده؛ ما باید اینا رو پیدا کنیم تو چت بت ها! این کلمه ی فوندز رو از اون زمانی که تو شرکت قبلی کار می کردم و برای بانک ها چت بت درست می کردیم، یاد گرفته بودم.

چون راجع به چت بت ها بود - و نه وویس بت ها- منم سریع فرستادم برا فاطیما. گفتم میتونی اینو جواب بدی؟

فاطیما به من جواب داد که من تو چت بت ها گشته ام، اما جوابی که توش Fonds باشه ندیده ام!

با خودم گفتم من اصلا ایمیل طرفو یه چیز دیگه فهمیدم.

به طرف پیام دادم تو تیمز، گفتم میشه کوتاه یه صحبتی بکنیم هر وقت وقت داشتی؟ یه کم بعدش نوشت بله، حتما.

منم بهش زنگ زدم. میگم میشه دقیق تر توضیح بدی، ببینم چیکار باید بکنیم؟

میگه آره، ما قراردادمون با فلان شرکت تموم شده؛ اگه از فلان فونت ها استفاده می کنین تو چت بت، بگین !!

--

یه کنفرانس باید برم تو مونیخ. بلیتشو گفتم و برام خریدن.

امروز رفته بودم شرکت، یواخیم میگه با قطار میری یا هواپیما؟ گفتم با قطار. ولی بین خودمون باشه، انقد ذهنم فقیر بود که تا وقتی یواخیم نگفته بود، من اصلا حتی فکر نکرده بودم که میشه با پروازم رفت !

--

بسته ی سوسیس جدیدو که از ترکا خریده بودیم باز کردم که برا پسرمون سوسیس سرخ کنم.

تا بسته رو باز کردم، دیدم بوی سوسیس و کالباس ایرانی پیچید. گفتم یه تیکه شو بخورم، ببینم واقعا مزه اش نزدیکه؟

خوردم و بله، خیلی خوشمزه بود.

وقتی برا پسرمون آوردم، تقریبا تا آخرش خورده بود که یهو داد زد: "ته خوردیییی؟!"

دیدم بله! فهمیده من یه دونه از "ته" های سوسیسو خورده ام !

همیشه سوسیس که بهش میدیم، اون دو تا انتهاشو (به قول خودش تهش رو) جدا میکنه و میذاره یه گوشه، آخر کار میخوره .

--

هفته ی پیش دو تا خانواده مهمونمون بودن. یکیشون* داشت یه سری از خاطراتشو تعریف می کرد. جالب بود. آدم به یه سری چیزا دقت نمی کنه. ولی وقتی کسی تعریف می کنه، می بینی دقیقا همین طوریه که میگن.

میگه یه جایی، یه پولی به حساب ما ریخته بود، زیادی ریخته بود. منم زنگ زدم، به خانمه گفتم ببخشید، شما باید انقدر می ریختین، انقدر ریختین، زیاد ریختین. میگه شما باید بلافاصله، همین الان، پولو پس بفرستین!! میگم خب خانم باشه، من که خودم زنگ زده ام! چرا این جوری باهام صحبت می کنی؟

حالا درست چند روز بعد از اون، برای من همین اتفاق افتاد.

پسرمون دیگه فوتبال نمیره. منم تقریبا یه ماه پیش، نامه زدم که لطفا کنسل کنین قرارداد ما رو. هیچ جوابی ندادن.

منم اون روز به مربی پسرمون پیام دادم که من الان چند هفته اس که ایمیل زده ام ولی جوابی نگرفته ام. ضمنا، این لباس های ورزشی تیم پسرمون هم هنوز دست ماست. چطوری بهتون پس بدم؟

نوشت که تو یکی از روزای تمرین برامون بیار. در مورد کنسلی هم نوشت با فلانی تماس بگیر که ببینی چرا جواب نداده ان.

منم به اون فلانی زدم و گفت ما فقط یه بار در ماه بررسی می کنیم درخواست ها رو. منم گفتم باشه. اون زمان هنوز مثلا 5 روزی تا سر یه ماه شدنش مونده بود.

چند روز بعد، دوباره این مربی پسرمون پیام داد که لطفا لباسا رو یادت نره بیاری!! یه جوری نوشته بود که انگار نه انگار که من خودم اول گفته ام لباسا رو کی و کجا براتون بیارم؟!

منم جواب ندادم چون منتظر بودم که قراردادمو کنسل کنن. جالبن واقعا! وقتی میخوان قراردادتو کنسل کنن و تو بهشون پول ندی دیگه، ماهی یه بار فقط بررسی می کنن ولی وقتی می خوان یه چیزی ازت بگیرن، مدام پیغام پشت پیغام که چرا نمیاری؟!

دوباره چند روز بعدش نوشت میشه لباسا رو فلان روز یا فلان روز بیاری؟

منم نوشتم هر وقت تاییدیه ی کنسلی قراردادمونو دادین، منم بلافاصله براتون میارم لباسا رو.

بهم جواب داد که کنسلی ربطی به لباس ها نداره!!! من نمی تونم کاری کنم که تیم زودتر بررسی کنه کنسلی قراردادتون رو ولی لباسا رو لازم دارم. لباسا مال شما نیست، مال تیمه! لطفا دوشنبه یا چهارشنبه وردار بیار.

منم مجددا جواب ندادم. چون همچنان هیچ تاییدیه ای نگرفته ام.

بالاخره، اون روز جواب داد که الان دیگه تاییدیه تون باید توی راه باشه؛ لطفا لباسا رو دوشنبه بیار!

بازم جواب ندادم ولی دوشنبه لباسا رو می برم.

ولی واقعا از رفتاری که باهاشون داشتم راضیم!

تازه، اون پیام یکی به آخرشو، من به همسر گفتم بهش جواب بدم بگم بچه ی ما یا عضو تیم هست، یا نیست. اگر نیست، چرا نمیگین که قراردادش کنسل شده و تایید نمی کنین؟ اگر هم عضو تیم هست که خب پس حق داره لباس ها رو هنوز داشته باشه. این چه جور تیمیه که بچه ی ما باید هزینه اش رو پرداخت کنه، ولی اجازه نداره بره تمرین، اجازه نداره تو بازی ها باشه و لباسا رو هم باید پس بده؟!

ولی همسر گفت ولش کن؛ اصلا کل کل نکن. فقط جواب نده. هر وقت تاییدیه ی کنسلی رو فرستادن، بعد ببر براشون لباسا رو.

حالا من که لباسا رو میبرم براشون، ولی به خدا حقش بود بهشون بگم شما قرارداد رو از اول ژانویه کنسل کرده این، منم لباسا رو آخر دسامبر براتون میارم .

تجربه ی من تو آلمان اینه که همیشه باید یه گرویی از طرف داشته باشی تا کارتو انجام بدن!

یه تجربه ی دیگه بخوام مثال بزنم، یه بنده خدایی - که البته اصالتا افغانستانی بود ولی خیلی ساله که اینجاس- قرار شد در حیاط ما رو نصب کنه و دور خونه رو هم حصار بکشه که از بیرون دیده نشه.

این بنده خدا، سنگ فرش های ما رو کار کرد برامون، چمنامونو کاشت و پولشم گرفت. تا اینجاش خیلی هم خوب بود.

برای در، انقدررر امروز و فردا کرد که دیگه ما میخواستیم بریم ایران. گفت اشکالی نداره، شما برین ایران، من میام براتون نصب می کنم. در ما هم جاش یه کمی خاص بود، چون خیابون کجه و زمین ما شبیه ذوزنقه اس. گفتیم یه روز بیاد و با هم صحبت کنیم که در باید چطوری نصب بشه که ماشین رد بشه. اومد و صحبت کردیم و گفت حله.

قبل از اینکه بریم ایران، من تو فرودگاه، یه پیام بلندبالا تو واتس اپ بهش دادم که در رو فلان مدل نصب "نکنین" -و این نکنین رو هم همه اش رو با حروف بزرگ نوشتم- بلکه، فلان مدل نصب کنین.

بعدم ما رفتیم ایران خوش و خرم.

روزی که برگشتیم، دیدیم دقیقا پایه های در رو طوری زده که ماشین رد نمیشه و دقیقا همون طوری که من گفته بودم و صحبت کرده بودیم و نوشته بودم که این طوری "نباشه".

همون روز بهش زنگ زدم که شما این پایه ها رو نصب کردی، توشم بتن ریختی، این جوری ماشین رد نمیشه، بیا هر چه زودتر درش بیار. همین الان یه قرار بذاریم. فکر کنم همون روز بود که اومد - یا شایدم فرداش. گفتیم کی اینا رو نصب کردی؟ بتنش خشک شده؟ گفت دیروز!!!

حالا قبلا به ما گفته بود، باید من پایه ها رو نصب کنم، بتن داخلش خشک بشه چند هفته، بعد در رو روش نصب کنم. تو سه هفته ای که شما نیستین، همه ی اینا رو انجام میدم و بتنشم سر فرصت خشک میشه!

خلاصه، گفتیم پس هر چه زودتر درش بیار. گفت نه دیگه، نمیشه. الان بتنش خشک شده!! این یه روز و چند هفته مهم نیست. الان نمیشه درش بیاری. گفتیم خب اینکه ماشین رد نمیشه، ما اینو چیکارش کنیم؟!!

وقتی گفت این بتنش خشک شده و الان و یه هفته دیگه فرقی نداره، ما هم گفتیم خب پس بذار عجله نکنیم. ما بریم فکر و خیال کنیم، ببینیم شاید راهی داشته باشه که بشه در رو همین طوری، طوری نصب کرد که ماشین رد بشه.

ما رفتیم حساب و کتاب کردیم، سرچ کردیم، از این و اون پرسیدیم، دیدیم نمیشه.

بعد از اون دیگه ما بودیم که هی دنبال این می دویدیم که تو رو خدا بیا این پایه ها رو سالم دربیار. یه روز می گفت بچه ام به دنیا اومده، یه روز می گفت کمرم درد می کنه، یه روز می گفت بارون میاد. خلاصه، نیومد.

برا ما هم مهم بود که همونا درآد. چون اون شرکتی که ما ازش در و پایه هاش رو خریده بودیم، 40 روز کاری هر بار ارسالش طول می کشید. مضاف بر اینکه ما هر پایه رو 400 یورو پول داده بودیم. سه تا پایه بود برای دو تا در (در آدم رو و ماشین رو).

خلاصه، این آخرش یه روز به من پیام داد که من نمی تونم اونا رو سالم دربیارم. این اطلاعات یه جوشکاری که شاید بتونه کمکتون کنه، من فاکتور هم نمی نویسم بابت نصب پایه ها!!!

حالا، درستش این بود که خودش بیاد دربیاره، یا کسی رو بیاد که در بیاره؛ پول اونم بده؛ اگر پایه ها خراب شد، پول سفارش دوباره ی پایه ها رو هم بده، چون اشتباه از خودش بود. ورداشته بود دقیقا همون مدلی نصب کرده بود که من گفته بودم این طوری نصب نکن!

دیگه تا مدت هاااا، ما خونه مون در نداشت! اندازه ی 4 5 مترش باز بود و فقط سه تا پایه اونجا نصب بود.

آخرش، ما بر حسب اتفاق، با یکی از دوستامون که صحبت می کردیم، گفت من یه دوستی دارم که فکر می کنم بتونه کارتونو راه بندازه. طرف خانمش برای دکترا (یا شایدم پست داک) اومده اینجا، این بنده خدا خودش کاری پیدا نکرده اون اول. رفته سراغ این دوره های جوشکاری و اینا. آدم فنی ایه. الان بلده، اما کارش تمیز و ایده آل نیس ولی براتون سرهم بندی می کنه، یه کاریش می کنه.

گفتیم خدا خیرت بده، بگو بیاد. هر چی هم بخواد بهش میدیم. فقط بیاد اینو درست کنه.

دیگه بنده خدا اومد و با کلی تغییرات دادن درها و خریدن چیزای مازاد، این در رو روی همون پایه ها طوری سوار کرد که در با زاویه ی مناسب باز بشه و ماشین رد بشه. دو بار اومد و هر بار 4 ساعت اینا، کار کرد. اندازه ی یه روز کاری، یعنی اندازه ی حدود 800 تا هزار یورو کار کرد.

بعد که این بنده خدا در رو نصب کرد، اندازه ی نیم متر از حصار رو که بین در و بقیه ی حصارها بود، باید اون آقای افغانستانی میومد نصب می کرد. به اون یه روز زنگ زدم و گفتم ما این در رو سر هم بندیش کردیم، حالا لطفا بیا و اون نیم متر آخرو نصب کن.

باز کلی طول کشید تا اونو اومد.

بعد که اومده بود، می گفت طرف از شما چقدر گرفت برای نصب در؟ گفتیم رو حساب دوستی، فعلا که چیزی نگرفته. ولی ما باید بهش بدیم یه چیزی.

گفت خب پس هر چی به اون دادین رو از فاکتور اولیه ای که من داده بودم کم کنین و بقیه اش رو بدین به من، چون من پایه ها رو نصب کردم!!

گفتیم باید فکر کنیم و ببینیم به اون بنده خدا چقدر باید بدیم.

به اون بنده خدا هم هر چی گفتیم چقدر بدیم، اصلا قبول نکرد.

بعد، این آقاهه هی پیغام میداد که چی شد؟ با دوستتون صحبت کردین؟!!

هر چند روز یه بار پیام میداد!

آخرش بهش گفتم که ما نمی تونیم پولی به شما بدیم.

برام نوشت که اگه شما ندین، من نمی تونم کاری بکنم ولی ما هفتصد یورو پول مصالحی بوده که براتون استفاده کردیم.

منم نوشتم من درک می کنم که شما هفتصد یورو هزینه کردین، ولی ما هم درستش این بود که اون پایه ها رو درمیاوردیم، اگر درمیاوردیم و خراب میشد - که میشد- باید 1200 تا پول پایه ها رو دوباره می دادیم. ما درنیاوردیم که هزینه ی شما زیاد نشه. الانم که این طوری نصب کردیم، دیگه نتونستیم درمونو برقی کنیم و موتوری که 700 یورو داده بودیم براش، بلا استفاده شد و اگر بتونیم دوباره موتور قوی تری پیدا کنیم که بتونه درمون رو باز کنه - با فرض تونستن- باید دوباره 800 یورو بدیم، اندازه ی یه روز کاری هم این بنده خدا برای ما زحمت کشید که اونم میشه 800 یورو و باید برای نصب موتور هم بعدا به نفر بعدی یه مبلغی در همین حدود بدیم که با این احتساب، ما همچنان توی ضرریم و سودی نکرده ایم از اینکه از پایه هایی که شما نصب کرده این استفاده کردیم.

دیگه پیاممو جواب نداد.

اگه قبل تر بود، حتما عذاب وجدان می گرفتم که وای، بنده خدا یه روز کاری اومده کار کرده و مصالح استفاده کرده و باید پولشو بدیم. ولی خب، الان دیگه این جوری فکر نمی کنم. طرف کار رو خراب کرده، یکی دیگه اومده خرابکاری اونو درست کرده، بعد اون بابت خرابکاریش هنوز پولم می خواد :/!

--

بچه بودیم، مامانم همیشه یه ضرب المثلی استفاده می کرد، می گفت "کارِ به نیمه، مزد نداره.".

مثلا اگه میگفت امروز تو کیک درست کن و من می گفتم باشه. بعد وسطش، بعد از هم زدن تخم مرغ و شکرش، صداش میزدم و عملا بقیه اش رو می سپردم به خودش، بعد آخرش که میومدم میگفتم خب جایزه مو بده، من امروز کیک درست کردم، می گفت نخیر، کار به نیمه مزد نداره. تو کارو تا آخر انجام ندادی.

الان می بینم چقدر واقعا این ضرب المثل حرف خوب و درستیه. آدم باید پول طرف رو فقط و فقط وقتی بده که کارش تموم شده باشه.

--

تو میتینگایی که داریم، همیشه آلمانی ها لباشون صورتی و قرمز و خوشرنگه. فقط منم که لبام رنگ آب دهن مرده اس ! چرا واقعا؟!!

--

تولدشو با دوستاش تازه این آخر هفته گرفتیم.

میگم زود بخواب که فردا که دوستاتو واسه تولدت دعوت کردی، زود بیدار شی. میگه لازم نیس، آدم وقتی اگسایتده، صبح زود بیدار میشه :/!

میگم خب زود بخواب که فردا خسته نباشی اونجا، میگه آدم وقتی اگسایتده دیر خوابش میبره، زودم بیدار میشه!

--

* راجع به این خانواده، تو پست بعد می نویسم.

کار و غیره


چند روز پیش که آندره ارائه ی بلژیکی ها رو شنیده بود و بودجه ی درخواستیشونو، فرداش با من صحبت کرد و نظر منو پرسید و منم گفتم متعجب نیستم از بودجه ی ذکر شده. مگه شما چیز دیگه ای فکر می کردین؟ که خب دیدم اینا خیلی تصورشون پرت بوده. و الان باید کمیته تشکیل بشه و فلان.

آندره انقدر آشفته بود که نمی تونم توصیفش کنم.

همون روز عصرش آندره ورداش توی چت میتینگ همه مون نوشت که ما (خودش و اشتفی و ربه کا) هفته ی بعد میایم بلژیک. بعد میرو نوشته میشه بندازیم اون یکی هفته ی بعدش؟ چهار اکتبر اینا؟!!!

اشتفی نوشت من نمی تونم اون روز، چون 3 اکتبر تو آلمان تعطیل رسمیه (منظورش این بود که من روز بعدشم مرخصی گرفته ام).

آندره هم نوشت برنامه همونه که گفتم.

من هر بار از برخورد این بلژیکی ها نسبت به مشکلاتشون شگفت زده میشم!! هی اصلا در جدیدی رو به روم باز می کنن با رفتاراشون. الان اون باید در به در دنبال آندره باشه واسه بودجه گرفتن، این دنبال اونه!! تا الان این قدر تعجب نکرده بودم از برخورد یه عده آدم نسبت به مسئولیت هاشون.

--

آندره بهم گفت یه ارائه آماده کنم و برای پیتر و یه نفر دیگه باید ارائه بدم که اوضاع چطوره.

منم نشستم تسک های باقی مونده رو درآوردم و اوضاع خیلیییی فاجعه تر از چیزی بود که فکر می کردم.

--

تو میتینگ به میرو و یه مدیر دیگه و مدیر فنی میگم در عرض سه چهار ماه گذشته، حدود 40 تا تسک انجام شده. تعداد تسک های باقی مانده بیشتر از 1000 تاس. این معنیش اینه که پیاده سازی سیستم با سرعت فعلی - یعنی با کمک های شعبه ی هلند و آلمان- هشت سال طول می کشه. میگن اهم، اهم، آره دیگه، خب طول می کشه !!

آندره این هفته مرخصیه. اشتفی جایگزینشه. به اشتفی زنگ زده ام، میگم من اینکه انقدر تسک مونده و هشت سال طول می کشه اون قدر متعجبم نمی کنه که برخورد مدیرای بلژیک نسبت به حجم کار باقی مونده :/!

--

اشتفی میگه ما هفته ی بعد میریم ببینیم چیکار باید بکنیم. باید بیان توضیح بدن چطور به عدد دو سال رسیده ان برای تعطیل کردن سیستم فعلی و انتقال همه چی به سیستم جدید؟ باید بیان بگن مثلا این قدر تسک مونده، هر تسک، این قدر ساعت طول می کشه و خب میشه فلان قدر روز و اینا.

عدد دو سال رو مدیر بلژیک چطوری درآورده؟ خب انقدر آیتم داریم، این ده تاشو بگیم شیش ماه می خوان، این پنج تاشم 10 ماه. فلان کار هم شیش ماه و ... . و همه ی اینا حسابای همین جوری و الکیه. چون اصلا تسک های مربوط به اون موارد حتی آنالیز هم نشده ان که کسی بدونه حجم کارشون چقدره و چند روز طول می کشه.

اصلا اینا تو دو تا دنیای مختلف دارن زندگی می کنن به خدا. خدا به خیر کنه واقعا!

البته اشتفی گفت که دو سال اصلا عدد قابل قبولی نیست (حالا فکر کن، در واقعیت قراره بیشتر هم طول بکشه ) و با این چیزی هم که تو توصیف می کنی، این خانم و آقای بلژیکی اصلا اوضاعشون خوب نخواهد بود.

--

و از تجربه هام اینکه نظرتونو بگین، پنهان نکنین. الان از تک تک جمله هایی که حتی با یه اشاره در مورد وضعیت بلژیک به آندره یا اشتفی گفته ام راضیم و میگم کاش همه ی همینا رو حتی به صورت ایمیل هم داشتم. اون وقت می تونستم راحت بگم من تو فلان تاریخ، فلان چیزو کتبا به شما اطلاع داده ام.

حتی شده من ایمیلی زده ام به آندره که درست فرداش یه نفر دیگه (بدون اینکه از ایمیل من اطلاع داشته باشه) همون پیامو داده توی گروه. ولی من خوشحال بوده ام که من زودتر گزارش کرده ام. نه اینکه منظورم این باشه مسابقه اس که کی اول گفته ها. ولی وقتی چند بار این اتفاق میفته، خود به خود، طرف به چشمش میاد که آقا این آدم حواسش هست به پروژه و هر چیو اخطار میده، یه روز بعد، یه هفته بعد، یه ماه بعد، ما بهش میرسیم از جای دیگه.

--

دختر خواهر کوچیک تر، از لحاظ خوش گذرونی و اجتماعی بودن، یه چیزی تو مایه های علیه. اینو گفتم که یه تصوری ازش داشته باشین.

خواهر کوچیک تر میگه دخترم زنگ زده بهم، میگم مامان جان، تو هم اتاقی داری، هی زنگ می زنی، خب اون اذیت نمیشه؟ اونم همین قدر به مامانش زنگ می زنه؟

میگه نه، اذیت نمیشه. ولی وقتی مامان اون زنگ می زنه، من می بینم هدی حوصله نداره توضیح بده، من برا مامان اونم تعریف می کنم چی شده .

--

اون روز تو میتینگ خانوادگیمون میگه دانشگاه می خواد ببردمون مونیخ برای اکتبر (حالا هنوز دو هفته نیست اومده ها، رفته اسم نوشته برای اردوهای دانشگاه).

--

بهش میگم واسه کریسمس بیا اینجا. لینک شرکت یورووینگزو بهش داده ام. میگه این مثل رایان ایره. واسه اینا تخفیف داریم!! رفته اینا رو هم در آورده!

--

برا خونه پیدا کردنش خب به خیلی ها پیام داد از همون ایران و در نهایت هر کدوم به یه دلیلی نشد. یکیشون یه خانم مهربونی بود که معلم ایتالیایی بود و انگلیسی هم بلد نبود. دختر خواهر کوچیک تر هم با گوگل ترنسلیت باهاش چت می کرد. اونم ازش غلط نگارشی می گرفت .

حالا خواهر کوچیک تر میگه شماره ی این زنه رو یادداشت کرده، میگه رفتم اونجا برم بهش یه سر بزنم. خانم خوبی بود!

--

رفته بودم پسرمونو از کلاس نقاشی بردارم. دختره از پسرمون می پرسه تو بابات کجاست؟

بعد که اومدیم، پسرمون میگه اون روزم از یکی دیگه از بچه ها پرسید تو بابات کجاست؟!

--

یکی از بچه های کلاسشون دیگه نمیاد. مدرسه اش رو عوض کرده. میگم ئه، خونه شونو برده ان؟ میگه نه. ولی اون فقط با باباش زندگی می کنه، باباش به خاطر کارش گفته من نمی تونم بیارمش این یکی مدرسه، دوره. قرار شده بره یه مدرسه ی دیگه.

--

یه نوح (Noah) دارن تو کلاسشون. اون روز پسرمونو برده بودم مدرسه، میگه مامان نوح همیشه با یه شلوار میاد. یه شلوار بنفش داره!!

--

شیرموز درست کرده ام. داره یواش می خوره. میگه تو زود خوردی تموم کردی. من دارم گنیسن می کنم (genießen = لذت بردن)  ( = "لذت می برم".)

از مدرسه


بچه ی خواهر کوچیک تر برای تحصیل اومده ایتالیا.

چند روز قبل از اومدنش، خواهر کوچیک تر یه بار زنگ زده بود. می گفت مثلا خرجش چقدر میشه هر ماه و اینا. بهش می گم رو فلان قدر حساب کن. از اون ور همسرش یه چیزی میگه که من متوجه نمیشم. خواهر کوچیک تر ازم می پرسه الان حساب کردی چی بخوره که این عددو گفتی؟ گوشتم می تونه بخوره؟

--

خواهر کوچیک تر داره صحبت می کنه باهام، خونه ی مامانه. میگه داشتم با فلانی (بچه اش) صحبت می کردم. خوب بود. ویدیویی هم صحبت کردیم. رفته بودن با دوستش تخم مرغ و سوسیس خریده بودن، سوسیس- تخم مرغ بخورن.

مامانم از اون ور داد می زنه بگو خب همونو سوسیسشو یه بار بخور، تخم مرغشو یه بار .

--

باور کنین از مامان من صرفه جوتر تو دنیا پیدا نمی کنین!

مثلا خیاطی می کرد، پارچه هایی که اضافه میومد رو هیچیشو دور نمی ریخت. حالا اونایی که بزرگ بودن، می گفتیم آره خب، خوبه که نگه داره آدم. باهاش یه لباس بچه ای، لباس عروسکی، چیزی میشه درست کرد. ولی اون کوچیکای مثلا دو سانت در پنج سانتم مامان من نمینداخت! میگفت اینا رو اول میکشم روی گاز که کثیف میشه، بعد میندازم تو سطل آشغال .

یه بشقابی یه بار ترک خورده بود، میگم مامان اینو بندازم دیگه؟! میگه نه، بذار باشه، یه وقتی مثلا یه بشقاب سبزی اضافه میاد، میخوام همین جوری بذارم تو یخچال، اینو به عنوان درش می ذارم روش!

نمی دونم بگم کالسکه ی برادر بزرگترو نگه داشته بود واسه نوه هاش یا دیگه همون بالایی ها بسه .

و این طوری بود که وقتی موقع مکه اش نبود و ما داشتیم همه چیو میریختیم دور، داییم که سر رسید و دید ما کیف مهدکودک برادر کوچیک تر رو داریم میریزیم دور، گفت الان اگه مامانت بود می گفت خب زیپشو که درآر که .

خلاصه، هر چیزی تو خونه ی ما یه چرخه ی حیات بسیااار طولانی داشت و داره!

--

هنوزم با اینکه سال هاست اینجاییم، گاهی وقتا چیزایی می بینم از آلمانی ها که برام جدید و جالبه و واقعا به این فکر می کنم که واقعا با ما فرق دارن.

یه نمونه اش این که آلمانی ها خیلی خیلی زیاد این طورین که تمرین ها رو به صورت یه ورقه به بچه میدن. یعنی، بچه ها فقط یه کتاب کار ندارن؛ بلکه، هر روز تمریناشونو به صورت کاربرگ می گیرن. در کنارش یه کتاب هم دارن که تقریبا همیشه تو مدرسه میذارن و خونه نمیارن. این کاربرگ ها هم زیادن واقعا.

نکته ی جالبی که اینجا وجود داره اینه که زیر همین کاربرگا، منبعشو زده. منبع ها هم مختلفن. هر باری مال یه سایتی یا حتی یه وبلاگیه (یعنی؛ فکر نکنین، میرن از جاهای معتبر و سایت های مخصوصی اینا رو دانلود می کنن). برای من جالبه که می بینم برای چهار تا تمرین ساده ی 5 + 8 و 12-3 هم براشون مهمه که منبعش ذکر بشه.

--

پسرمون یکی از شلوارای ورزشیشو -که تازه هم خریده بودیم- تو مدرسه گم کرده بود. اون روز خودم رفتم تو باهاش. یه خانمی رود دیدم از مسئولای مدرسه. گفتم ببخشید، چیزای گم شده/ پیدا شده رو کجا میذارن؟ یه جا بهم نشون داد که نبود. گفت ببین، برو همون قسمت لباساشونو نگاه کن. بچه ها خیلی وقتا این ور اون ور میندازن، ولی همون دور و براس.

رفتم اون ور، معلمشون گفت میتونم کمکتون کنم؟ گفتم والا پسرمون خیلی چیزا گم کرده (یه کاپشن بود که دنبالش می گشتم، یه شلوار ورزشی و یه بطری). گفت اینجا یه دونه هست. رفتیم با هم توی کلاس. نگاه کرد، گفت نه، این شرته. گفتم بده ببینم. نگاه کردم، دیدم اونم مال پسر ماس . گفتم من دنبال این نبودم، ولی اینم مال پسر ماس. بعد اومد بیرون، دوباره اون بغلو نگاه کرد، گفت یه چیزی هم اینجاس. گفتم بده بده، اون کاپشنشه. اون یکی شلوارشم پیدا کردم!

داشتم می رفتم، اون خانم اولیه گفت پیدا کردی وسایلشو؟ گفتم حتی یکی بیشتر از چیزی که دنبالش می گشتم .

--

تو مدرسه ی پسرمون یه برنامه ای گذاشته بودن که کسایی که بچه هاشون سال بعد می خوان برن مدرسه، بیان مدرسه رو ببینن. از قبل هم تو گروه زده بودن که چه کارهایی به کلاس ما محول شده و پرسیده بودن کی می تونه کمک کنه و چیزی بیاره و اینا.

دیدم من که اهل درست کردن کیک و این چیزا نیستم، نوشتم من برای کمک میام.

امروز، نصف روز مرخصی گرفتم و رفتم برای کمک. تو راه به پسرمون گفتم من امروز با تو میام مدرسه. میدونست از قبل که میخوام کمک کنم. گفت همه ی مامان میان؟ گفتم نه، هر کس که خودش خواسته. میگه خب قراره چیکار کنی؟ گفتم نمی دونم، شاید باید مثلا کیکا رو جا به جا کنیم و آماده کنیم برای اونایی که میان و اینا. میگه خب چرا گفتی تو کمک می کنی؟ گفتم خب قشنگه دیگه. یه کار بزرگی انجام میشه، تو هم یه کمیشو انجام دادی، تو هم سهم داشتی و اینا.

بعد رفتم پسرمونو گذاشتم مدرسه. دیدم اون قدری نیست که برگردم خونه و دوباره بیام. اون موقع هم زود بود که هنوز بخوام برم تو. گفته بودن ساعت نه بیاین. نشستم تو ماشین و با لپ تاپم که آورده بودم یه کمی کار کردم و ساعت یه ربع به نه تقریبا رفتم تو.

بعد که یه کم حمالی کردم و آب میوه ها و آبا رو جا به جا کردم و اینا، تو دلم گفتم الان این چه کاریه من انجام میدم؟ چقدر من بدم میاد از کار تدارکاتی. چیه الان همین؟ من اصلا برا چی به این بچه گفتم آدم لذت میبره از این کار؟ الان این چه لذتی داره؟ همینو اگه برنامه ریزیشو انجام بده آدم، مدیریتش کنه، یه چیزی؛ چیه واقعا کاسه و بشقاب جا به جا کردن و کیک بریدن؟!!

و واقعا اونجا احساس ندامت کردم که به پسرمون راستشو نگفته بودم. چون واقعیت این بود که شاید نیم درصد دلیل اینکه تو این برنامه شرکت کردم، این بود که شرکت کرده باشم، 99.5 درصدش دلیلش این بود که میخواستم وقتی میرم اونجا پسرمون خوشحال بشه که مامان "اون" اومده مدرسه (بچه ها خوشحال میشن با همین چیزا)، که با معلماش بیشتر بتونم صحبت کنم، که فعالیت داشته باشم تو کارای مدرسه، که خبر داشته باشم تو مدرسه چی به چیه و کی به کیه، که مسئولای مدرسه شو بیشتر بشناسم، که اونا هم منو بیشتر بشناسن. والا، وگرنه که چه لذتی؟ چه دوغی؟ چه کشکی؟

--

وقتی رفتم تو مدرسه، اولین نفری که دیدم یه خانمی بود که داشت همون کاغذکشی های خوش آمدید و اینا رو آویزن می کرد. گفتم من برای کمک اومدم، گفت مرسی که اومدین و بفرمایید.

یه ساعت بعد فهمیدم همون خانمه مدیر مدرسه بوده (آخه آقای مدیر امسال بازنشست شد و میدونستم که مدیرشون عوض میشه ولی خب ندیده بودمش تا الان).

از در راهرو که رفتم تو، بچه های کلاس پسرمون نمی دونم کجا قرار بود برن که اومدن بیرون و بعضی هاشون منو دیدن. شروع کردن داد زدن که حسنننن، حسنننن، مامانت اومده. مامان حسنننن اومده، مامان حسننن اومده. یعنی؛ اگه پری دریایی میدیدن انقدر تعجب نمی کردن که از دیدن من تعجب کردن!

مدیونین اگه فکر کنین پسر مام نه اومد یه سلامی کنه، نه یه علیکی!

بعد از اینکه کیکا رو آماده کردیم و کم کم موقع اومدن خانواده ها شد، گفتن ببرین بیرون بچینین. بردیم چیدیم.

این وسط، بچه های بیچاره زنگ تفریحشون شد و اومدن جلوی میزا واستادن و آب دهنشونو قورت دادن! خدا رو شکر این زنگ تفریحشون 5 دقیقه بیشتر نبود.

تو همون زنگ تفریح، من چون دوست نداشتم از نزدیک این مواجهه رو داشته باشم با بچه ها که هی بهشون بگم متاسفم، کیکا برای شما نیست، اصلا نرفتم بیرون. از پنجره ی اتاق - که طبقه ی همکف بود- ولی نگاهشون می کردم. یه دختره اومد گفت تو مامان حسنی؟ گفتم بله. گفت حسن خیلی شاگرد خوبیه. و بعدم دوید و رفت. انگار رسالت خودش می دید که بیاد اینو بگه. بچه ها خیلی ماهن واقعا .

--

موقع تقسیم کار، گفتن تو می خوای کجا باشی؟ گفتم من غیر از قهوه، هر جایی می تونم باشم. فقط چون قهوه نمی خورم، بلد نیستم باید چیکار کنم.

من و یه نفر دیگه شدیم مسئول کیکا. دو تا مادر دیگه هم شدن مسئول نوشیدنی. مسئولای مدرسه هم بودن و یه عده از بچه های کلاس چهارمی هم مسئول راهنمایی کردن والدین بودن، مخصوصا اونایی که دیرتر میومدن و از اول برنامه نبودن. این بچه ها لباس خاص پوشیده بودن که متمایز باشن از بچه های عادی مدرسه.

بعد که کیکا رو والدین و بچه هاشون اومدن گرفتن، این بچه ها هم اجازه داشتن که بیان کیک بگیرن. به اینا هم دادیم.

ولی تک و توک که بچه های دیگه میومدن، می گفتیم شرمنده. شما اجازه ندارین.

یه دختره اومد و بهش گفتیم نمیشه. یه دختره اومد، گفت دوستم گفته براش بگیرم. گفتیم دوستت هم جزو کمک کننده هاست؟ گفت آره. گفتیم کدومه؟ همون دختر اولیه رو نشون داد. گفتیم نمیشه. بعد یکی دیگه شون اومد یه کیک خواست. می دونستیم که برای همون دختره می خواد ( و نه برای خودش) ولی دیگه بهش دادیم. چون به قول یکی از مامانا، به هر حال، اون دختره یه جوری این کیکو می گیره، حالا ما الان سخت بگیریم و هی بگیم نشون بده و نه و فلان.

--

آخرش که دو سه دقیقه به زنگ آخر خورد مونده بود و هنوز کیک مونده بود، به اون یکی مامانه که با من مسئول کیکا بود گفتم میخوای اینا رو نصف کنیم تا به بچه های بیشتری برسه. الان زنگ می خوره. گفت آره. رفت چاقو آورد، کیکای بزرگو نصف کردیم.

کلی بچه اومدن و کیک و بیسکوییت گرفتن.

ولی واقعا خیلی بامزه بودن. بعضی ها تو همون شلوغی که همه داشتن کیک برمیداشتن میگفتن من پول ندارما. می گفتیم وردار، مجانیه. بعضی ها یکی می گرفتن، یکی دیگه هم می خواستن. یکی رو من بشقابو جلوش گرفتم تا برداره، تو اون دو سه ثانیه ای که اومد فکر کنه که کدومو برده (شاید ده تا چیز توی بشقاب بود)، بشقاب خالی شد و یه دونه موند و - خدا رو شکر- آخری رو برداشت.

--

این وسط، من خودم هی دوست داشتم بخورم، ولی گفتم بذار اول همه بیان و بخورن. این جوری درست نیست. ما به بچه ها نداده یم، گفتیم مال خانواده هاس.

خلاصه، خانواده ها اکثرا اومدن و رفتن. این وسط یکی یه کیک می خواست، خانمه که اومد بده، کیکه افتاد رو میز. اینم یکی دیگه به طرف داد. من گفتم این کیکه رو من بخورم، میزا رو که درست قبلش دستمال کشیده بودیم و تمیز بود. آقا من خوردم، انقدرررر بد مزه بود که اصلا هر چی بگم، کم گفته ام. بو یا شایدم مزه ی گوشت و پیاز و ادویه میداد، اونم انگار ادویه ای که مال فرهنگ ما نباشه و من دوست نداشته باشم. کیک بودا. ولی نمی دونم طرف قبلا تو ظرفش یه غذای گوشتی درست کرده بود. اصلا انقدرررر مزه اش و بوش توی دهنم بد بود که بعدش کیک دیگه ای خوردم، ولی بازم مزه اش نرفت. تو راه خونه، بعد از یکی دو ساعت، هنوز حس عق زدن و بالا آوردن بهم دست داد! اصلا نمی دونم این چی بود من خوردم خداییش!

--

این وسط مسطا، یه دونه کاپ کیکم واسه پسرمون کش رفتم و گذاشتم تو جیبم (جزو جیره مون بودها).

بعد که عصری رفتم پسرمونو از همون قسمت بعد از مدرسه شون بردارم، میگه برا من کیک برداشتی؟ میگم بله. فکر کنم رانت خواری از همین جاها شروع میشه ها .

--

من واقعا به درد بعضی از شغلا نمی خورم.

یکی از کیکا رو من برش زدم. اوایلش یه کمی خیلی کلفت بریدم، بعد گفتم انگاری بقیه نازک تر بریده ان. سعی کردم نازک تر ببرم. بعد که به آخراش رسید، گفتم خاک به سرم، مردم واسه اینا پول میدن. حالا یکی کوچیکه، یکی بزرگه. هی تا آخرش می گفتم خدایا، از من راضی باشن، من یادم نبود اینا پولیه، الان به ازای پول یکسان، یکی کم می گیره، یکی زیاد. خیلی عذاب وجدان گرفتم.

بعد که کیکا رو بردیم بیرون و گفت پولی نیست، فقط دل به خواهی می تونن صدقه بدن، خیلی خوشحال شدم خداییش.

--

برگشتنی، رفتم، دیدم پسرمون کاپشنشو جا گذاشته باز! اونو ورداشتم. دیدم یه شلوار ورزشی دیگه ام اونجا افتاده. دیدم اونم مال پسر ماس!!! براش آویزن کردم رو جالباسیش.

حالا هممممه ی اینا هم روی یه نیمکت بوده ان ها!! من نمی دونم چه جوری وقتی بهش می گیم بگرد، میگه گشتم، نبود!

فردا همین بچه ها بزرگ میشن، توییت می کنن چه جوریه که مامانا بلدن چیزا رو پیدا کنن ولی ما نگاه می کنیم نیست !

--

من اصلا اهل میوه نیستم. اگه همسر بیاره، من می خورم، وگرنه، من نهایتا مثلا موز و زردآلو و گیلاس و انگور و این چیزا رو برم خودم از تو یخچال بخورم. میوه ی پرزحمت هم اصلا نمی خورم اگه قرار باشه خودم پوست بکنم .

اون روز همسر اومده تو آشپزخونه، میگه یه بار تو یه میوه نیاوردی برا ما.

پسرمون از اون ور داد می زنه چرااااا چرااااا، یه بار آورد .

خوشحالم که پسرمون حافظه اش خوبه. من خودم همون یه بارم یادم نمیاد .