سلام


گفتم اولین پست سال جدیدو با سلام شروع کنم که پر از سلامتی باشه براتون.

عید و سال نوی همه تون مبارک :).

--

اسباب کشی کردیم و یکی دو هفته ای هست که توی خونه ی جدیدیم؛ خونه ای که البته هنوز در و پیکر درست و حسابی نداره و از تو خیابون خونه دیده میشه! فعلا کرکره ها همه اش پایینه تا تو این هفته یا هفته ی بعدش یکی بیاد حصارهای دور خونه رو بکشه که خونه مون از تو کوچه دیده نشه.

کمد و اینا هم نداریم. همه رو فروختیم چون اندازه شون به خاطر شیب شیروونی خونه با این خونه جور نبود و الان باید دوباره بخریم ولی هنوز نخریدیم. و این معنیش اینه که همه ی لباس ها هر جا که شده چپونده شده!

هیچ لامپی توی هیچ سقفی نداریم هنوز تو خونه مون و همچنین هیچ آینه ای!

دو تا لامپ ایستاده، از این آباژوری ها داریم که از حدود سال 2015 یا شاید زودتر با مائن. هر بار به دلیلی نشده ما اینا رو بندازیم دور با اینکه قصدشو داشتیم! و الان همین دو تا رو داریم روشن می کنیم. فکر کنم آخرین باری که ما این لامپا رو روشن کرده بودیم، همون سال های 2016 اینا بود!

--

برای وسایل زیرزمین که هیچ جایی نداریم. نصف وسایلمون توی حیاط، همین جوری زیر بارونن تا یه انباری توی حیاط بسازیم!

--

همسایه هامون همه بالای هشتاد سالن! همسایه بغلی که نود سالشه، خودش گفت. همسایه های رو به رویی هم به نظر نمیاد که زیر هشتاد داشته باشن. کلا همه شون آدمای یه دوره ان. ولی خیلی سرحالن. نمی دونم چطوریه! رو به رویی ها (اون ور خیابون، یعنی)، هر دو رانندگی می کنن. یکیشونو که با دوچرخه هم دیدیم. اون روزم از پنجره مون دیده میشد، در گاراژشو باز کرد. گاراژش مثل انباری بود. آورد دوچرخه شو کاملا برعکس گذاشت رو زمین که تعمیرش کنه!

این دو تا رو به رویی، هر دو، خیلی مهربون و خوبن. یه روز قبل از اسباب کشی اومده بودیم یه کمی تمیزکاری کنیم، داشتیم شیشه ها رو دستمال می کشیدیم، خانمه از اون ور خیابون اشاره کرد، منم احوال پرسی کردم. دیدم انگاری داره چیزی میگه. رفتم اون ور خیابون. گفت من شیشه پاک کن دارم. شما دارین با دست تمیز می کنین. دیگه شیشه پاک کنشو بهمون داد و وقتی بردم پس بدم هم گفت اگه دوباره خواستین، بیاین قرض بگیرین.

البته؛ ما دقیقا همون مارک شیشه پاک کن رو داشتیم، ولی شیشه ها یه لایه ی کامل گرد و خاک و گچ داشت به خاطر اینکه ساختمون ساخته شده بود. باید اول خاکاشو پاک می کردیم.

 منتظرم یه کمی اوضاع رو به راه تر بشه، یه کیکی درست کنم برای این دو تا رو به رویی ببرم. اینا رو باید هواشونو داشت فکر کنم، پلیسای محله ان .

یه خانمی هم اون روز با ماشینش جلوی خونه مون نگه داشت و - ما تو حیاط بودیم- باهامون احوال پرسی کرد. خودشو معرفی کرد و گفت خونه اش کجاست. خیلی خانم خوش رویی بود. اونم باید همون هشتاد اینا باشه.

--

فکر نمی کنم تا کمتر از پنج شیش ماه بعد ما بتونیم از این وضعیت اسباب کشی دربیایم.

--

علاقه ای ندارم راجع به اتفاقات پارسال بنویسم. یعنی؛ همین یه جمله رو هم که نوشتم، همه ی استرس اون دوران دوباره افتاد به جونم. یه لحظه سرم گیج رفت و حالت تهوع گرفتم مثل همون موقع ها. خودم باورم نمیشد که استرسش انقدر برام تازه باشه هنوز. اصلا باورم نمیشه که هنوز زنده ام و از اون دوران عبور کرده ام!

پارسال این موقع ها هر روز چندین بار توی ذهنم اومدم اینجا نوشتم "روزاتون شاد و شلوغ؛ شباتون آروم و عمیق. خدا نگهدار." ولی باز گفتم صبر کن. شایدم تموم شد. شایدم نخواستی واقعا برای همیشه ننویسی.

و خب الان هنوز دارم می نویسم.

تک تک آدمایی که اون موقع بهم پیام دادن رو یادم نمیاد؛ اونایی رو که یادم میاد، تک تک جمله هاشونو یادم نمیاد؛ ولی حس خوبی که از گرفتن جمله ها و پیام هاتون گرفتمو هیچ وقت فراموش نمی کنم. از همه تون ممنونم. می دونم که خیلی هاتون شاید پیامی ندادین، ولی به یادم بودین و برام دعا کردین. ممنونم ازتون.

--

امیدوارم سال جدید برای همه تون پر از خوبی، خوشی و سلامتی باشه :).

--

به پسرمون می گم خب یه کمی غذا بخور، گوشت داشته باشی. میگه مگه تو گوشت داری؟ میگم آره. ببین. دست زده به شکمم، میگه آره، تو قطرت زیاده .

--

راجع به حیوونای خونگی حرف می زنیم. همسر میگه باید با سگ بازی کنی و براش وقت بذاری. میگه اگه یه سگ بخریم، اگه من باهاش بازی کنم چقدر عمر می کنه؟ اگه من باهاش بازی نکنم چقدر عمر می کنه؟!


کوتاه


حرف زیادی برای گفتن ندارم. ولی چون مرخصی دارم، گفتم بیام چند خطم اینجا بنویسم.


معلم کلاس پسرمون به شیش نفر گفته که فلان کتاب کار رو اجازه دارن تنهایی انجام بدن. بقیه باید حتما صبر کنن که معلم بالا سرشون باشه.

از این شش تا، چهارتاشون خارجین یا اصالتا خارجین.

خیلی دوست دارم بدونم تو مدرسه ها و کلاس های دیگه چطوریه شرایط.

--

پسرمون تو یه مسابقه ی نقاشی آنلاین شرکت کرد. حالا قراره یه روزی نقاشیاشون تو سایت نمایش داده بشه. در واقع، نمایشگاه آنلاین دارن. این یکی واقعا ژوری داشت و یه سری از آثار رو انتخاب کرده ان. تو ایمیلش نوشته بود بیشتر از 500 تا اثر فرستاده شده.

حالا منتظرم نمایشگاه بشه ببینم چند تا از این 500 تا رو دارن نمایش میدن؟ 499 تاشو یا کمتر؟

یه پیش نویس ایمیلم توی جیمیلم درست کردم برای رزومه ی پسرمون. فردا که خواست برای شورای دانش آموزی کاندیدا بشه ( ) توش بنویسه شرکت در نمایشگاه فلان، شرکت در تئاتر فلان . والا! فردا لازمش میشه.

--

این دوست همشهریمون چند وقت پیش به همسر پیام داده بود که من برای فلان روز بلیت خریده ام. همسر هم فکر کرده بود بلیتشو از یه شهر دیگه خریده (آخه بهش نزدیک تره). بعد گفته بود نه، از شهر بغلی شما خریدم. جمعه ی هفته ی بعد، شب میام پیش شما . هیچی دیگه. ما الان جمعه مهمون داریم؛ اونم وسط یه خونه ی ترکیده!

حالا اون روز من رفته بودم بیرون، همسر بهم پیام داد که به فلانی زنگ زده ام، گفته من بلیتمو از شهر شما گرفته ام و جمعه شب میام پیش شما. آخرشم یه شکلک از اینا که متعجب و متفکره فرستاده بود. بعد پیامو اشتباهی برا خود دختره فرستاده بود .

حالا خدا رو شکر چیز بدی نگفته بود.

--

چند روز مریض بود، نمیذاشتیم زیاد تو اون قسمت بعد از مدرسه اش بمونه. تو اولین فرصت ورش میداشتم.

یه روز، دیگه بهتر شده بود.

همسر میگه: فردا مامان زودتر ورت داره؟

پسرمون: آره.

همسر: چرا؟ برقت تموم میشه؟

پسرمون: آره.

من: خب، میایم اونجا می زنیمت به برق، شارژت میکنیم، دوباره میریم.

پسرمون: نه، برق، فقط خوابه!

--

پسرمون یه پر پرتقال خورده، توش هسته داشته. اشتباهی هسته شو هم قورت داده. خیلی با ترس به من نگاه می کنه، میگه قورتش داده ام هسته شو.

میگم اشکالی نداره. هیچی نمیشه. منم بچه بودم (این واقعیه) یه بار زردآلو رو از وسط نصف کردم. هسته اش ولی به یه سمتش چسبیده بود. با دست راحت جدا نشد. گفتم خب تو دهنم جدا می کنم. ولی خیلی اتفاقی نتونستم و هسته شو قورت دادم. خیلی خیلی ترسیدم. تا چند ساعت، همه اش فکر می کردم من امشب می میرم. آخرش رفتم به مامانم که تو حیاط بود گفتم آدم اگه هسته ی زردآلو رو بخوره چی میشه؟ گفت هیچی نمیشه. گفتم یعنی نمی میره؟ گفت نه.

پسرمون خیلی جدی می پرسه: "مُردی بعد؟!"


روزمره


یه مصاحبه با خردادیانو داشتم می خوندم یه بار. تو حرفاش یه جمله ای گفته بود که وقتی خوندمش، همون جا روش موندم؛ شاید بگم پنج دقیقه داشتم فقط با خودم فکر می کردم راجع بهش. گفته بود "تو دبی ایرانی زیاده، ولی اون قشری که من می خوام نیست.".

--

رفته بودیم خونه ی یکی از دوستامون (میزبان) که ما رو دعوت کرده بود با یه خانواده ی دیگه (مهمان). این دو تا داشتن با هم حرف می زدن. هر دو تو ایران تو شرکت هایی کار کرده ان که مسافرت خارجی داشته ان. یکی تو دوره ی کرونا اومده و سه ساله که اینجاس (مهمان)، یکی هم 2010 اینا اومده (میزبان). یکیشون می گفت که به ازای هر روز بهشون 300 دلار می داده ان که 150 تاش برای هتل بوده و 150 تاش برای خورد و خوراکشون. اون یکی می گفت زمان اونا 100 دلار بوده برای خورد و خوراکشون.

مهمان می گفت 200 هزار یورو از ایران با خودشون آورده ان وقتی اومده ان. و تازه 70 75 هزار تاشو نتونسته ان بیارن چون کرونا بوده و نمی تونسته ان برن و خودشون بیارن و از این حرفا.

میزبان یه خونه داشته توی تهران که فروخته ان وقتی می خواسته ان بیان اینجا. مهمان هنوز یه خونه تو تهران داره که داده ان اجاره.

مهمان به میزبان می گفت آره، مهاجرت خیلی سخته و آدم مشکلات زیاد داره؛ ما اصلا اومدیم اینجا از صفر شروع کردیم. میزبانم تایید می کرد آره دیگه؛ همین طوره. آدم دوباره از صفر شروع می کنه! و هر دو به جد معتقد بودن که از صفر شروع کرده ان اینجا.

--

و تو این مدت من و همسر به همدیگه نگاه می کردیم! من نمی دونم اگه اینا از صفر شروع کرده ان، ما از چند شروع کرده یم؟! فکر کنم اینا صفر سلسیوس بوده ان، ما صفر کلوین! البته؛ جورم درمیادها! صفر کلوین میشد -273  سلسیوس دیگه !

--

ایرانی اینجا زیاده واقعا، ولی اون قشری که ما میخوایم نیست. بیشترشون واقعا همین جورین. حداقل اونایی که ما تا الان باهاشون در ارتباط بودیم/هستیم.

--

اون همکار ایرانیم که تازه براش اسم گذاشته بودم اینجا رو یواخیم قراردادشو کنسل کرد. البته؛ تا آخر ماه بعد هنوز پیش ما کار می کنه چون حداقل زمان اطلاع فسخ قرارداد یه ماهه. ولی خب بعدش دیگه باید بره.

خودش خیلی شوکه شده بود و میگفت یواخیم اصلا هیچ وقت هیچ فیدبک بدی به من نداده بود و نگفته بود که جایی از کار مشکل داره. همین طوری، یهویی، یه بار زنگ زد و گفت ما دیگه نمی تونیم با تو ادامه بدیم و قراردادتو فسخ می کنیم!

من با رالف و بعد با مونی صحبت کردم و گفتم یه میتینگ بذاریم راجع بهش. شاید بشه کاری کرد. چون این اصلا عادلانه نیست که به کسی هیچ فیدبکی نداده باشی، بعد یهویی بیای کنسل کنی.

آخه یواخیم واقعا هیچ وقت هیچ گله ای هم به ما نکرده بود. بالاخره ما هم باهاش پروژه داشتیم و داشتیم کارمونو می کردیم. اصلا متوجه نشده بودیم که مشکلی هست.

نمی دونم دقیقا مشکل چی بود. ولی حتی با بخش غیرفنی (که دستورا از اونجا میاد که چیو کی پیاده سازی کنیم و چطوری) هم صحبت کرده بود و همه شون گفته بودن ما مشکلی با تو نداشتیم که بخوایم بگیم قراردادتو فسخ کنیم.

مهناز هم به بتریبز رات ( Betriebsrat: یه شوراییه که مخصوص حل و فصل مشکلات کارمندا و رئیساشونه و شرکتای بزرگ دارنش) گفته بود و اونا هم با بخش غیرفنی صحبت کرده بودن و بعد به مهناز گفته بودن واقعا هیچ کدومشون مشکلی نداشته ان با تو.

بعدم یه میتینگ گذاشته بودن با یواخیم و آندره و همون شورا. ولی در نهایت همه چی به تصمیم یواخیم بستگی داشت و یواخیم هم گفته بود نه.

ولی کار یواخیم واقعا برای من خیییلی عجیب بود. من اگه باشم و از کار کسی راضی نباشم، به صراحت، یه بار باهاش میتینگ میذارم مثلا بعد از سه ماه و میگم ببین، اگه این طوری پیش بره، نمی تونیم با هم کار کنیم. نمی دونم چرا یواخیم گذاشته بود بعد از 5 ماه و 20 روز بهش گفته بود!

--

با مهناز که صحبت می کردم یه مقداری به یکی از همکاراش مشکوک بود که زیرآبشو زده باشه. ولی من نمی تونم با اطمینان بگم. چون حداقل توی اون پوزیشن  (PO (Product owner که قبول کرده بود، من می تونستم حدس بزنم که شخصیتش به درد این کار نمی خوره چون ذاتا کمروئه و همون زمانم که از من پرسید، من به شکلی غیرمستقیم بهش گفتم که باید ببینی فلان چیزا رو تو شخصیتت داری یا نه؛ دیگه نگفتم بهش که ببین من اینو تو تو نمی بینم؛ چون اگه می گفتم، احتمالا فکر می کرد من حسودی می کنم یا دلم نمی خواد اون بیاد بالا. ولی خب پوزیشن رو قبول کرد.

یواخیم هم گفته بود من مهنازو به عنوان کارشناس ارشد (senior) استخدام کرده ام ولی در اون حد نیست. من انتظار داشته ام که دو تای دیگه رو هم بکشه، ببره بالا و مدیریت کنه واقعا تیم رو. ولی این کارو نتونسته انجام بده.

ولی خب من بازم درک نکردم که یواخیم چرا همینا رو یه بار مثلا بعد از سه ماه به خود مهناز نگفته. چرا فقط موقع کنسل کردن قرارداد گفته. ولی خب دیگه این طوری شده بود.

--

به همسر چند وقت پیش گفتم ماشینا رو عوض کنیم یا حداقل ماشین تو رو عوض کنیم. یا مثلا هر دو تا رو عوض کنیم، اونی که خوبه رو تو بشین که همه اش تو جاده ای. گفت نه، من حاضر نیستم با ماشین خوب برم سر کار. با ماشین خوب بری، این آلمانی ها چشم اینو ندارن که ببینن ماشین خوب سوار میشی. تجربه شو داشته ام (اگه خواننده ی سه چهار ساله ی اینجا باشین، احتمالا یادتون باشه اون همکار همسرو).

چند بار تا الان راجع به این موضوع با همسر صحبت کرده یم و من هر بار گفته ام بابا، این فکر و خیال توئه. مردم چیکار به ماشین تو دارن؟ بعدم تو با ماشین خوب نری سر کار که ممکنه حرف بزنن؟ خب بزنن!

--

یه بارم یه نفر دیگه همین حرف همسرو زد و من به همسر گفتم بابا اون طرف خودش این طوری فکر می کنه. وگرنه مردم چیکار دارن به ماشین تو.

--

اون روز تو ماشین بودیم، میرفتیم جایی. همسر زنگ زد به دایی شایگان. یه پسر مجرده با سابقه ی خوب توی یه رشته ی فنی-مهندسی خوب و طبیعتا درآمدش برای یه نفر زیادم هست. رفته برا خودش یه بنز خریده. دقیقا یادم نیست چی ولی فکر کنم شاسی بلند خریده یا یه چیزی تو این مایه ها.

داشت با همسر حرف می زد، می گفت آقا اصلا از وقتی من بنز خریدم، این همکارام رفتارشون عوض شد؛ بعضی هاشون واقعا 180 درجه عوض شد رفتارشون اصلا. حتی یکیشون یه بار بهم گفت تو مگه تو ایران چی سوار می شدی که اینجا رفتی بنز خریدی؟!!

بنده خدا داشت می گفت اصلا اگر می دونستم قراره این طوری بشه، نمی خریدم. پشیمون شدم که ماشین خوب خریدم.

--

خلاصه که دوستان، خوب و بد همه جا هست. اینجا هم که بیاین، خیلی از دست حرف ها و نگاه های مردم در امان نیستین. حواستونو جمع کنین .

--

چند وقت پیش یه نظرسنجی دیدم (به آلمانی) در مورد اینکه آیا ماریجوانا آزاد بشه یا نشه. حالا اصل سوال هیچی، ولی استدلالاش برام خیلی عجیب بود! یکیش این بود که آزاد بشه تا اشتغال زایی بشه!!!

حالا - از اول آپریل فکر کنم - ماریجوانا رو تو آلمان آزاد کرده ان.

--

پسرمون پنج شیش روزی هست مریضه. دو روزم مدرسه نرفت. الانم خوابیده. اینه که این دفعه سخن گهرباری ازش ندارم متاسفانه! ان شاءالله دفعه های بعدی.

روزمره


آنلاین یه در سفارش دادیم. اونجا که انتخاب می کردی، می تونستی بگی که به سمت چپ باز بشه یا راست. یه مدلش گرون تر بود. با همسر کلی صحبت کردیم در مورد اینکه در چطوری نصب میشه و چطوری باز بشه بهتره و این حرفا و در نهایت یه تصمیمی گرفتیم و در رو سفارش دادیم.

بعد برای نصبش، با اونی که قرار بود نصب کنه صحبت کردیم. طرف بهمون مشاوره داد که این مدلی باشه بهتره و به این نتیجه رسیدیم که در باید به سمت مخالف اونی باز بشه که ما سفارش دادیم.

آقاهه گفت خب اگه میشه، هنوز که سفارشتونو نیاورده ان. بهشون زنگ بزنین، بگین بر عکس چیزی که سفارش دادینو براتون بفرستن. گفتیم حالا ببینیم میشه یا نه.

بعد رفتیم سفارشمونو نگاه کردیم، دیدیم ما از اول - علی رغم اون همه محاسبات و صحبت کردن راجع بهش!- موقع سفارش اشتباه سفارش دادیم یا بهتره بگم الان دیگه درست سفارش دادیم .

بعد من میگم مثل دخترمعمولی باشین، شما باور نمی کنین .

--

نمی دونم گفتم بهتون یا نه، تیم فوتبال پسرمونو عوض کردیم. چه دنگ و فنگی هم داشت! باید اول قراردادشو با تیمش که در واقع یه فرآین (Verein؛ چیزی شبی ان جی او، یه جور گروه یا نمی دونم چی باید بهش گفت) هست، کنسل می کردی. بعد اون تیم به لیگشون اطلاع میده که آقا این بازیکن، بازیکن آزاده. بعد تو می تونستی بچه تو ببری توی یه تیم دیگه ثبت نام کنی!

البته؛ من با تیم جدید صحبت کردم و اونجا ما فرماشو پر کردیم. این ورم کنسل کردیم. یعنی از نظر بیمه و اینا مشکلی نداره.

اینم این وسط بگم که بیمه براشون خیلی مهمه آلمانی ها. از بس که بیمه ها وکیلای خوب دارن و نصف چیزا رو قبول نمی کنن! مثلا اون تیم قبلیش، همون دفعه های اول، مربیش گفت که لطفا براش کفش فوتبال بخرین و ساقبند که اگر مشکلی براش پیش اومد، اکی باشه همه چیش. این یکی تیمم اصرار داشت که حتما سریع تر فرماشو پر کنین و هماهنگ کنین که از اون ور قراردادش کنسل بشه که اگه اتفاقی براش افتاد در حین بازی های ما، مشکلی از نظر بیمه براش نباشه.

خلاصه، حالا برای تیم جدید بازی می کنه. اتفاقا هفته ی پیش اینا هم بود که با تیم قبلیش یه بازی دوستانه داشتن و خب بردن، بدم بردن .

--

بردیم اندازه ی یکی دو تا جعبه ی بزرگ از اسباب بازی های پسرمونو دادیم به مهد. فکر می کنم همیشه از این به بعد همین کارو بکنیم. ببریم خرت و پرتاشو بدیم به مهد یا مدرسه که قشنگ صد تا بچه ی دیگه استفاده کنن.

کلی بازی بود که با خیلی هاش زیاد بازی نکرده بود. کلا هم پسر ما وسایلشو - در مقایسه با دیگرانی که من دیده ام البته- خوب نگه میداره. وسایل برقیش شاید خراب بشه. ولی مثلا کارت های بازیش پاره و اینا نمیشن. یا وسایلش نمی شکنن. کلی اسباب بازی شبیه لگو و خونه سازی و این چیزا داشت که کاملا سالم بودن.

قبلش به مهد زنگ زدم و گفتم میشه بیاریم اینا رو برای شما؟ گفت بله، خوشحالم میشیم. گفتم قبلش عکساشونو بفرستم که شما بگین کدومش به درد شما می خوره؟ گفت نه؛ شما بیارین همه رو. ما هر چیشو خواستیم برمیداریم. هر چیشم نخواستیم، خودمون یه کاریش می کنیم (احتمالا اونام باز هدیه میدن به کسی یا جایی).

ما هم توی دو روز ورداشتیم همه رو بردیم. خیییلی زیاد بود.

--

یه روزم یه سری وسیله توی زیرزمین بود، گذاشته بودیم که بیان ببرن. یکی گفته بود فلان چیزو میخواد و اومد ببره. دید یه کیسه پر از حیوونای پولیشی هست. گفت اینا رو نمی خواین؟ گفتیم نه. اونا رو هم زد زیر بغلش برد. یه ماکروفر خراب و یه لامپ و اینا هم بود که گذاشته بودیم که روزی که ماشین شهرداری میاد برای وسایل برقی، بدیم بره. گفت اینا رو هم من می تونم ببرم؟ گفتم کار نمی کننا. می خوای، ببر. اونا رو هم ورداشت برد!

بعدش به همسر میگم حالا ما به شهرداری اعلام کردیم وسیله ی برقی داریم که بیان ببرن، حالا نداریم که .

دیگه همسر نشست لپ تاپای قدیمی رو هارداشو درآورد که وسیله ی برقی اضافی تولید کنیم که ماشین شهرداری رو الکی نگفته باشیم بیاد این وری .

البته؛ آقاهه که اومده بود، همونا رو هم می خواست! به من گفت اینا رو هم نمی خواین؟ گفتم چرا. اینا رو هنوز می خوایم .

--

اون روز پسرمون اومد خونه، گفت سه شنبه میریم مدرسه. فردا و دوشنبه تعطیلیم. گفتم مدرسه تون ب ما نگفته که تعطیلین. فردا میریم، اگه تعطیل بود، برمیگردیم. چون الان تعطیله که من به مدرسه تون زنگ بزنم. ساعت 4 عصر اینا بود که از همون جایی که نگهشون میدارن (OGS) بعد از مدرسه برش داشته بودم. میگه خب چرا باید وقت منو تلف کنی؟!!

گفتم خب حالا رسیدیم خونه، زنگ می زنم ببینم میتونم کسیو پیدا کن که جواب ما رو بده یا نه.

میدونستم OGS تا 4.5 بازه ولی قبلا نامه داده بودن که ما جمعه تعطیلیم ولی مدرسه نداده بود. زنگ زدم به او گی اس وقتی رسیدیم. ولی کسی برنداش. گفتم حالا بذار مدرسه رو هم یه امتحان بکنم. مدرسه تو حالت عادی تا 11.35 بازه. زنگ زدم؛ اتفاقا مدیر مدرسه گوشیو برداشت. گفتم فردا تعطیلین؟ گفت بله بله. دیگه ازش پرسیدم توی کدوم نامه برای ما نوشته اینو و فهمیدم که ما نامه رو کامل نخونده یم. آخه اولای نامه راجع به کارنامه ی کلاس سوم و چهارم بود. ما همه شو با دقت نخونده بودیم. فکر کرده بودیم به ما مربوط نیست.

خلاصه که وقت پسرمون تلف نشد دیگه که بره و برگرده .

--

یه آقای افغانستانی برامون داره یه کاری رو انجام میده. هر بار که حرف می زنه من واقعا لذت می برم. نمی دونم واقعا چی شد که ما تو ایران این همه کلمه ی قشنگو گذاشتیم کنار. میگه می فهمم شما افگار (البته میگه اُوگار) هستین؛ ولی هیچ تشویش نداشته باشین؛ من پس نمی رم ... .

--

با اینکه چیز زیادی ننوشتم و زیادم مفید نبود چیزی که نوشتم، ولی گفتم منتشرش کنم چون امروز تعطیلم. اگه منتشرش نکنم، معلوم نیست بعدا کی بتونم بفرستشم! باز می مونه اینجا تا شونصد سال.

آدما با هم فرق دارن/غیره


با یکی از وکیلای شرکت هر هفته میتینگ داریم. غیر از اون برای چیزای دیگه هم خیلی وقتا به هم زنگ می زنیم.

یکی دو بار کمکم کرده بود برای یه موضوع شخصی ای که نظرشو پرسیدم. ولی کلا زیاد اهل کمک کردن این مدلی نیس. یه بار که میخواستم برم پیش وکیل، قبلش میخواستم ازش بپرسم یه چیزایی رو که بدونم باید به وکیله چی بگم اصلا. بهش مشکلو گفته ام، میگه باید با وکیل صحبت کنی :/!

--

یه میتینگ دیگه داریم هفته ای یه بار که همه مون آشناییم به جز یه نفر. اون یه نفر بیشتر با نینا کار می کنه و در واقع میتینگ مدیرپروژه هاس + اون خانم که من اصلا نمی دونم سمتش چیه و برای چی توی این میتینگ هست. اون روز توی اون میتینگ رالف گفت دختر معمولی خسته ای. گفتم خسته نیستم، الان داشتم با یکی از فلان شرکت صحبت می کردم. طرف قرار بوده فلان کارو انجام بده، نداده. اعصابم خورده. خانمه بلافاصله گفت اگه خواستی به عنوان وکیل برات نامه بنویسم، بگو حتما.

حالا من اصلا روحم خبر نداشت که این بنده خدا وکیله.

آدما همین قدر با هم فرق دارن.

ولی اونایی که مثل این خانمه این - تو هر سمت یا شغلی که هستین- دمتون گرم .

--

اینو گفتم یاد یه خاطره ی دیگه افتادم که حالا مستقیم به این خانمه ربط نداش ولی خب.

یه بار دانشجو که بودم یه کلاس زبان ورداشته بودم که شب دیروقت بود. همیشه بعد از کلاسه استرس داشتم که به موقع برسم به خوابگاه.

یه بار خییییلی بارون شدیدی میومد موقع برگشتن. همه رفته بودن یه جا پناه گرفته بودن، من اون بغل خیابون واستاده بودم که بلکه یه تاکسی منو سوار کنه.

کلی هم ترافیک بود. یه ماشین شخصی ای بود، توش دو تا پسر جوون بودن. آقای سمت شاگرد سرشو آورد بیرون گفت خانم بیاین سوار شین، ما تا یه جایی می رسونیمتون، خیلی بارون میاد. تشکر کردم و گفتم نه.

شاید ده دقیقه ای رد شد و من همچنان خیس بغل خیابون واستاده بودم. تو کل این مدت هم شاید ماشینا بیست متر رفته بودن. دوباره همین آقاهه سرشو آورد بیرون، گفت خانم ما فلان جا میریم. بیاین بشینین، تا جایی که مسیرمون میخوره می رسونیمتون. وقتی مسیرشو گفت، خب مسیرو میشناختم. دیدم مسیر که سرراسته و ما هم که قرار نیست بریم تو اتوبانی جایی، فقط همین خیابونو قراره پنج شیش کیلومتر بریم. الانم که ترافیکه، راحت تر می تونم اعتماد کنم. چند بار اصرار کرد. منم قبول کردم و رفتم تو ماشینشون نشستم.

فقط یه سلام کردن. بعدم اصلا انگار که من نبودم. حرفشونو با هم ادامه دادن و هیچ سوالی هم ازم نپرسیدن که کی هستی و کجا میری یا اینکه بخوان سر صحبتو باز کنن و بگن چقدر بارون میاد و این حرفا.

نمی دونم چقدر تو راه بودیم. ولی رسیدیم به یه جایی که از اونجا میشد راحت تر تاکسی گرفت و دیگه راهمونم از اونجا جدا میشد از هم. تشکر کردم و پیاده شدم. خواستم به آقاهه کرایه شو بدم، قبول نکرد هر چی اصرار کردم. گفت شب جمعه اس، برای امواتمون دعا کنین. اون روز چهارشنبه بود. دوستش گفت البته شبِ شبِ جمعه اس. هر سه مون خندیدیم. دوباره تشکر کردم و پیاده شدم.

شاید اون دو نفر الان اصلا یادشونم نباشه اون شب ولی من خیلی وقتا که بارون شدید میاد، یاد اون شب میفتم، دوباره خندم میگیره به اون شبِ شبِ جمعه و باز برای اموات اون بنده خدا دعا می کنم.

واقعا دمشون گرم آدمایی که نسبت به دیگران بی تفاوت نیستن.

با خودم فکر می کنم آیا واقعا وقتی من بمیرم، چندین سال دیگه، اتفاقی میفته که باعث بشه یه نفر که منو هیچ وقت ندیده و اصلا حتی تو دوره ی منم زندگی نکرده، برام دعا کنه؟

--

یکی یه جا نوشته بود من از اینکه بمیرم و بچه نداشته باشم و هیچ وقت هیشکی یادم نکنه و برام دعا نکنه می ترسم. یکی کامنت گذاشته بود غصه نخور، توی همه ی مراسما برای بی وارثا و بد وارثا دعا می کنن.

من تا اون موقع هیچ وقت واسه این مدل آدما دعا نکرده بودم. ولی از اون موقع هر وقت یادم میفته، یه دعایی هم برای بی وارثا و بد وارثا می کنم.

چقدر خوبه که آدمایی هستن که این چیزای کوچیکو یادشون می مونه و برای کسایی دعا می کنن که شاید هیچ ربطی بهشون نداشته باشن و هیچ وقت حتی همو ندیده باشن و نشناخته باشن.

--

مامانم همیشه میرفت - و میره - سر خاک مامان بزرگاش. اون قسمت قبرستونمون خیلی قدیمیه و اکثر سنگ قبرا قدیمی و فقط یه تیکه سنگن. خیلی هاشون اسم ندارن یا اسماشون پاک شده. کنار قبر یکی از مامان بزرگاش یه قبر دیگه هست که اسم و رسمی نداره. فقط یه سنگه. مامانم همیشه که میرفت، میرفت سر اون یکی هم وامیستاد و فاتحه می خوند.

یه بار ازش پرسیدم اون کیه دیگه میری سر قبرش فاتحه می خونی؟ گفت نمی دونم. ولی نمی دونم بنده خدا اینجا غریب بوده و مرده یا چی. من تو کل این سی چهل سالی که اومده ام سر قبر مامان بزرگم، هیچ وقت تا حالا ندیده ام کسی بیاد سر قبر این بنده خدا یا قبرش خیس باشه که معلوم باشه کسی شسته. نمی دونم چرا انقدر بی کسه این بنده خدا. هر وقت میام، برا این بنده خدا هم یه چیزی می خونم.

--

خب، تا اینجا از خوبی ها گفتیم. حالا بریم از غرغرا بگیم .

میخواستم برای یکی از دوستام دعوتنامه بدم که بیاد. نوامبر ایمیل زدم که بابا یه نوبت به ما بدین. هیشکی جواب نداد. ژانویه دوباره پیام دادم چی شد؟ باز هیشکی جواب نداد. زنگ زدم. خانمه میگه فقط ایمیلی میشه. تلفن مستقیم هم ندارن همکارای اون بخشمون. برای بار سوم ایمیل زدم. یه جوابی اومد که توش طرف گفته بود از طریق این لینک نوبت بگیرین.

رفتم تو اون لینک و اون چیزی که می خواستمو انتخاب کردم. فقط امیدوارم درست انتخاب کرده باشم. چون بر اساس اون چیزی که تو صفحه ی اولش نوشته واضح نیست که آیا کسایی که پاسپورت آلمانی دارن هم باید از همون جا اقدام کنن یا نه.

در واقع، تو اون صفحه نوشته در صورتی از این صفحه نوبت بگیرین که یکی از موارد زیرو داشته باشین: کارت آبی، اقامت کاری، اقامت دانشجویی و یکی دو مورد دیگه. ولی هیچ کدوم راجع به ملیت آلمانی چیزی ننوشته!

واقعا؛ خیلی خیلی خوشحالم که دیگه سر و کارمون به اداره اقامت ها نمیفته. خداییش خیلی جای مزخرفیه اداره اقامت. من از خیلی ها شنیده ام که کارمنداشون خوب برخورد نمی کنن و خودم هم چندین بار دیده ام که چقدر بعضی هاشون بی ادبانه برخورد می کنن با مراجع هاشون.

هیچ تلفنی نمیذارن؛ هیچ ایمیلی جواب نمیدن؛ بعد کسی که میاد اونجا حضوری، میگن برو ایمیل بزن. طرف وقتی وامیسته باهاشون بحث می کنه که آقا من شیش ماهه دارم ایمیل می زنم، شما جواب نمی دین، باهاش بد برخورد می کنن و میگن به ما ربطی نداره و فقط با ایمیل میشه و بعدم درو روی طرف می بندن. مشابه این صحنه رو چندین بار دیده ام. بعدم یه سری از کارمندای اونجا فکر می کنن که این خارجی ها بلد نیستن ایمیل بزنن و بلد نیستن وقت بگیرن و این حرفا. در حالی که اون بنده خدا بارها ایمیل و تلفن زده که بی جواب مونده؛ کارش گیره؛ مجبوره حضوری بیاد.

من نمی دونم اگر یه آدمی از خارجی ها خوشش نمیاد، چرا باید بره تو اداره اقامت کار کنه. هر شغلی شخصیت خودشو می طلبه. کسی که میره تو اداره ی اقامت کار کنه، باید آمادگی و صبر اینو داشته باشه که با کسایی حرف بزنه که آلمانی بلد نیستن، آلمانیشون بده، با فرهنگ آلمانی آشنایی ندارن، هزار و یک تا درد و مشکل دارن، با چندین بچه ی قد و نیم قد مجبورن بیان برای گرفتن اقامتشون و هزار تا مشکل دیگه.

واقعا بارها شده رفته ام اداره ی اقامت دیده ام خانواده ای با دو سه تا بچه اومده ان؛ یکی گریه می کنه، یکی بهانه گیری می کنه. ولی خب خانواده هم چاره ای جز آوردن تمام بچه هاشون ندارن.

البته؛ اینو بگم که شخصا حتی یک بار هم نشده به مسئول بدی بربخورم ها. همیشه خودم، شخصا، تجربه های خوب داشته ام فقط. ولی خب آدم می بینه که با دیگران چطوری برخورد می کنن دیگه.

--

یادتونه مامان دلارا رو؟ که یه بار رفتیم تولد بچه اش و بچه اش عاشق پسرمون بود؟

اون بنده خدا، اون زمان به ما گفت که میخوان با شرکت فلان قرارداد ببندن برای درست کردن خونه شون. به ما می گفت که خیلی شرکت خوبیه و من خیلی ها رو میشناسم که با این شرکت ساخته ان و خیلی عالیه و همه راضی بوده ان و این حرفا.

اون روز بردیم اسباب بازی های پسرمونو اهدا کنیم به مهدش، جلوی مهد دیدمش و با هم صحبت کردیم. گفتم خونه چطور پیش میره؟

گفت هیچی، کلاهمونو ورداشتن. توی قراردادشتون نوشته قسمت دیوارچینی که تموم شد، شما موظفین 40 درصد از هزینه رو بدین. می گفت ما هم امضا کردیم و چه می دونستیم که این چیز معقولی نیست. (اینو برای اطلاعات خودتون بگم که اگه بخوایم کارهای خونه رو تقسیم بندی کنیم، به جرئت می تونم بگم دیوارچینی بیشتر از ده درصد کار نیست. اکثریت فکر می کنن دیوارای خونه که رفت بالا یعنی دیگه تمومه. ولی این طوری نیست. دیوارا تو دو هفته میره بالا. ولی کارهایی که نمود ظاهری ندارن مثل برق کشی و لوله کشی و وصل کردن انشعاب های شهری و این چیزا به مراتب بیشتر طول می کشن.) از ما شرکت بیشتر از سیصد هزار یورو گرفت و بعدم رفت اعلام ورشکستگی کرد.

کارشناس آوردیم، میگه اندازه ی نود هزار یورو براتون کار انجام داده!

حالا الان درگیر دادگاهن با شرکته. و نمی دونن چیکار کنن.

جالبش اینه که میگه خیلی کارا رو هم باهاش سیاه (= غیرقانونی) انجام دادیم واسه پنجره ها و اینا که خب الان بابت اونا دستمون به جایی بند نیست.

ولی در عین حال میگه حالا برای بقیه اش با یکی صحبت کردیم که بیاد سیاه کار کنه (یعنی بدون 19 درصد مالیات) که با قیمت کمتر انجام بده.

من واقعا برام جالبه که کسی که یه بار زخم خورده، چرا دوباره میره زیر بار کار غیرقانونی!

--

خواهرشم که به مشکل خورده بود و بهتون گفتم که تو دسامبر گفت هنوز تو همون فاز دیوارچینین، گفت تازه یه شرکت دیگه رو پیدا کرده ان که حاضر شده این کار رو درست کنه. با شرکت (که همین شرکت فوق بوده) هم قراردادشونو تونستن فسخ کنن و حداقل الان درگیر این پروسه ی اعلام ورشکستگی شرکته نیستن. ولی شرکتی که اومده درست کنه، گفته 90 هزار یورو فقط هزینه ی ترمیم مشکلیه که الان خونه شون داره. چون کف خونه انگاری صاف نیست و از اساس مشکل داره برای ساختن طبقه ی بعدی و بقیه ی چیزا.

--

با مهناز صحبت می کردم. میگم فلان کارو از یکی خواستیم آفر بگیریم؛ بهش گفتیم قیمت بده، پرسیده با رسید یا بی رسید؟! گفتیم با رسید دیگه.

میگه خب اون طوری که براتون گرون تر در میاد!!

--

من واقعا اعتراف می کنم که اصلا ذهنیت این مدل آدما رو درک نمی کنم. و واقعا هر بار که این چیزا رو میشنوم ناراحت میشم. نه به خاطر اینکه چرا اونا مالیات نمیدن؛ بلکه، به خاطر اینکه اصلا از اساس آدما این طوری فکر می کنن. اینکه براشون مهم نیست که کاری قانونی انجام بشه، فقط مهمه که کمتر پول بدن، در حالی که اصلا هم وضع مالیشون بد نیست.

--

چند بار پیش اومده بود که همسر با پسرمون صحبت می کرد. مثلا می گفت "فردا که فلان شد". پسرمون با تعجب می گفت فردا؟ می گفتیم نه، فردا یعنی بعدا.

یه بار همسر داشت یه حرفی میزد. گفت فردا که رفتی مدرسه. پسرمون رو به من و با یه قیافه ی من خیلی بلدم وار میگه فردا یعنی بعدا ها!

حالا دقیقا همون بار فردا واقعا معنیش میشد فردا .

حالا اون هیچی. امروز شکلات اجازه داشتن ببرن مدرسه. برده. همه اش خورده نشده. میگه بقیه شو معلم گذاشت برای فردا (یادش نبود که فردا تعطیلن). میگم فردا که تعطیلین. میگه ئه! فردا یعنی بعدا .