بخشی از آن چه گذشت!


خیلی وقت پیش میخواستم بیام بنویسم. ولی هی نشد. یعنی؛ انقدر هی مهمونی تو مهمونی شد که نشد بیام بنویسم! الان دیگه از اون مهمونی ها فقط یه خاطره ی کمرنگ یادمه خودم . اون زمان قصد داشتم بیام کلی از جزئیاتشون بنویسم. ولی خب!

از قبل از کریسمس باید شروع کنم.

چندین تا مهمونی دعوت شدیم قبل از کریسمس و خودمونم یه مهمون داشتیم. این شد که مهمونی ها رو با مهمونمون رفتیم!

هر کدوم از دوستامونم یه شهری بودن. هیچ کدوم تو شهر خودمون نبودن.

یکی از مهمونی ها که این طوری بود که بچه ها پیشنهاد دادن که بریم فلان شهر، با هم بریم موزه، بعد از اونجا همگی بریم خونه ی دوستمون. خود صاحبخونه هم قرار بود باید ولی درست قبل از اینکه بیان، سینک روشوییشون شکسته بود و دیگه درگیر اون شده بودن و نیومدن.

ما با یه خانواده ی دیگه رفتیم اون موزه رو گشتیم و بعدش راه افتادیم که بریم خونه ی این دوستامون. یه ساعتی راه بود. ما هم آدرسو زدیم و راه افتادیم.

بعد از اینکه رسیدیم و پیاده شدیم، هر چی گشتیم، پیدا نکردیم آدرسشونو. همسر زنگ زد به آقاهه و گفت لوکیشن بفرست. لوکیشن که فرستاد، دیدیم یه ساعت از اینجا راهه!! یعنی؛ ما اسم خیابون و شماره پلاک رو زده بودیم، ولی توی یه شهر دیگه ! دوباره، یه ساعت هلک و هلک راه افتادیم و رفتیم تا رسیدیم خونه شون.

قبل از اینکه بریم خونه شون، قرار بود به جای اون موزه، بریم یه مراسم شب یلدا که مخصوص بچه ها بود. همه مون ایمیل زدیم به همون ایمیلی که گفته بود. به من که هیچ جوابی ندادن؛ به یکی از بچه ها جا داده بودن؛ به یکیشونم گفته بودن که پر شده. از اونجایی که من بعد از این یکی دوستمون پیام داده بودم، خب مشخص بود که پر شده و قرار شد که کلا اونجا نریم و به جاش بریم موزه.

اما نکته ی جالبش این بود که بعدا فهمیدیم برگزار کننده اش یه آدم فعالیه که با ایران اینترنشنال همکاری داره و عکسا و فیلماشو برای اونا میفرسته.

دیدم همون بهتر که نرفتیم جایی که اصلا به این فکر نکرده بودیم که چرا باید رایگان باشه مراسمش؟ کی برگزارکنندشه؟ از کجا تامین میشه هزینه ی مراسم؟

خلاصه که حتی الان پشیمونم که چرا با ایمیل واقعی خودم ایمیل زدم و اسم و سن پسرمونو گفتم. من چرا باید اطلاعاتمو به یه سری آدمی که نمیشناسم بدم؟! اونم وقتی که حتی مطمئن نیستم که قراره تو مراسمشون شرکت کنم؟

برای دفعه ی بعد باید حواسم جمع باشه. حالا که گذشت.

از مهمونی بگم که خیلی خوش گذشت و جای شما خالی. البته؛ اگه به شما شب یلدا بیشتر خوش گذشته، جای ما خالی . شب یلدای اینجا که نزدیک کریسمس بود. دیگه یلدا و کریمس و روز مادر و کلا همه چیو تو یه مهمونی تبریک گفتیم!

این دوستمون (همون خانواده ی دوقلوها)، یه خانواده ی دیگه رو هم دعوت کرده بود که همسایه شون بود. ولی از همه دیرتر اومدن! ما شامم خورده بودیم.

خونه شون خیلی باحال بود. قشنگ بازار شام بود. اصلا معلوم نبود چی به چیه و کی به کیه. ما که رفتیم یه سری از بچه ها داشتن شام می خوردن. به منم گفتن بیا برای پسرتون بکش که بخوره، که بعدا که بزرگترا می خوان غذا بخورن، راحت باشن و درگیر غذا دادن به بچه ها نباشن. منم رفتم برای پسرمون کشیدم و اونم فکر کنم تنها سر میز خورد و بعدش رفت بازی کرد.

بعدم که یه راند ماها خوردیم. بعدش هم اون خانواده ی آخر اومدن.

--

اون دوست همشهریمونم که اون سال اومد یه هفته ای پیش ما بود، مهمون ما بود و اونم با خودمون برده بودیم اونجا.

مامان دوقلوها رشته اس یه چیزی تو مایه های عصب شناسیه. این دوستمون خیلی دوست داشت و تونست یه کمی اطلاعات کسب کنه. آخه کم کم باید انتخاب رشته کنه برای دانشگاهش.

مامان و باباش دوست دارن که بره پزشکی یا دندون پزشکی، ولی خودش بیشتر به همین علوم اعصاب و عصب شناسی و این چیزا علاقه منده.

اون مهمونشونم گفت یکی دو تا دوست داره که داروسازن و اینجا خونده ان و الان داروخونه دارن. قرار شد این دوست ما رو به اونا وصل کنه یه جوری تا از اونا هم اطلاعات بگیره.

دیگه یه مقداری هم شماره رد و بدل شد و کلا مهمونی خوبی بود.

--

یکی دو روز بعدش (یا شایدم فرداش، دیگه الان دقیقا یادم نمیاد انقدر که گذشته!) خونه ی یکی دیگه از بچه ها دعوت بودیم که خودش خونه ی دوقلوها مهمون بود.

اونجا رو هم با مهمونمون رفتیم و اونم خیلی خوش گذشت. اونا هم دو سه تا خانواده ی دیگه رو دعوت کرده بودن که ما نمی شناختیم. هر خانواده ای هم یکی دو تا بچه داشت. یه عالمه بچه اونجا بودن و حتی بازی و اینا هم برای بچه ها طراحی کرده بودن و بهشون کادو دادن و برای بچه ها خیلی خوب بود. مخصوصا که به ما هم کاری نداشتن .

یکی از مهمونای توی این مهمونی، یه خانمی بود که توی شرق آلمان زندگی کرده بود و کلا خیلی از شرق آلمان تعریف می کرد و به این دوست ما - که همچنان داشت تلاش می کرد از تجربیات همه استفاده کنه- مشاوره می داد. منم داشتم با کسای دیگه صحبت می کردم، دقیق نمی شنیدم که چی میگه. ولی در همون حدی که شنیدم، چیزایی که میگفت برای من عجیب بود. مثلا، کلی از شرق آلمان تعریف می کرد در حالی که همه تو آلمان می دونن، آدم تا مجبور نشه، نمیره شرق آلمان - حتی خود آلمانی ها.

یه لحظه اون خانمه از کنارش بلند شد رفت. این دوستمون یواشکی و با صدای آروم و پچ پچی به من میگه این خانمه خیلی میخواد کمک کنه ها، فقط نمی دونم چرا انقدر پیشنهادهای عجیب غریب میده!

یه نمونه ی دیگه ی نظرات عجیبش این بود که مثلا می گفت بری توی پست کار کنی به عنوان نامه بر، بهتر از کار به عنوان فروشنده توی نونوایی یا دونات فروشیه، در حالی که این اصلا درست نیست. کسایی میرن نامه بر میشن که واقعا مجبورن. کارش خیلییی سخته. تو بارون و برف باید نامه ها رو با دوچرخه بیارن. من گاهی این پستچی ها رو از پنجره می بینم، دلم براشون می سوزه؛ با خودم میگم چه کار سختی دارن طفلکی ها. حقوقشونم حتی بهتر نیست که آدم بگه خب می ارزه.

و البته؛ برای زندگی خودشم حتی تصمیماتش عجیب بود به نظر من! خودش رشته اش فلسفه بود، آلمانی هم بلد نبود! من نمی دونم کسی که رشته اش فلسفه باشه، تو آلمان، بدون بلد بودن آلمانی، چطوری می خواد کار کنه. البته که خب همسرش کار می کرد. خودش کار نمی کرد تو آلمان. ولی از همون آلمان با ایران کار می کرد. که اونم کلاهشو ورداشته بودن. و کلا خلاصه یه اوضاعی داشت بنده خدا با اون آدمایی که توی ایران بودن.

--

یکی دو روز بعدش، ما خودمون باز یکی از دوستامونو دعوت کردیم. که دیگه این دوستمون بعد از ناهار رفت شهر خودش. یعنی؛ همسر بردش ایستگاه قطار که بره. تقریبا یه 5 6 روزی پیش ما بود. ولی انقدر مهمونی تو مهمونی شد و همه چی فشرده شد که دیگه نشد باهاش واقعا بیرونی، جایی بریم. همه اش یا داشتیم آماده می شدیم برای مهمونی بعدی، یا خسته بودیم از مهمونی قبلی که تا نصف شب برگزار شده بود!

--

جالب ماجرا این بود که بعد از این مهمونی ها که سر جمع شاید بگم این دوستمون با ده تا خانواده آشنا شد، ازش پرسیدیم کدوم خانواده ها رو بیشتر دوست داشتی؟ و جوابش دقیقا همون خانواده هایی بود که ما خودمون بیشتر باهاشون در ارتباط بودیم. سلیقه اش با ما یکی بود، علی رغم اینکه کلی اختلاف سنی داریم و حتی به نظر خودمون، کل اختلاف فرهنگی هم داریم!

--

تو همین مهمونی دوم، دوستامون یکی از همسایه هاشونم دعوت کردن که یه پسر ایرانی بود و برای کالج و دانشگاه و اینا اومده بود. خوب شد که آخر مهمونی اومد. تو مهمونی کلی در مورد صرفه جویی توی هزینه ها برای دانشجوها و اینا صحبت شد. بعد این بنده خدا که اومد، گفت کالج خصوصی رفته، 18 هزار یورو فقط شهریه اش بوده که به قول خودش "پدر" براش پرداخت کرده. خوب شد زودتر نیومد که ببینه بحث ما سر پنجاه یورو و صد یوروئه .

--

خب، تا اینجا، همه چی خیلی ایرانی بود. حالا یه کمی بریم از قسمت های آلمانی قضیه بگیم.

چند جلسه ای پسرمون برای تمرین نمایشنامه ی تولد حضرت عیسی رفت و بعدم رفتیم برای اجرا. اون روز اجرا هم این دوستمونو با خودم بردم . گفتم بیا ببرمت کلیسا، مراسم کریسمس .

اول پسرمونو زودتر بردم که یه اجرای نهایی داشتن درست قبل از اجرای اصلی. بعد برگشتم خونه و یه ساعت بعدش دوباره رفتیم با دوستمون که اجرا رو ببینیم. ولی بازم تقریبا یه ساعت قبل از شروع مراسم اونجا بودیم. آخه خانم مربیشون گفت که زودتر بیاین چون پر میشه واقعا. الان شالتونو میتونین بذارین روی دو سه تا صندلی ولی تضمینی نیست که کسی شالتونو نذاره اون ور و جاتونو نگیره.

ما هم از ترسش یه ساعتی زودتر رفتیم.

اونم خیلی خوب بود و خوش گذشت.

من با پسرمون فقط قسمت های دیالوگ خودشو و یه دیالوگ قبل ترشو تمرین کرده بودم. یعنی؛ من همیشه دیالوگ نفر قبلی رو می گفتم و پسرمون دیالوگ خودشو می گفت.

روز اجرا، صبحش، دیدم داره با دوستمون تمرین می کنه و نشسته ان دو تایی می خونن، دوستمون داره می خونه "تو مگه ایمیلو نگرفتی؟ فرشته ایمیل زده، تو واتس اپ فرستاده و ... "!!! گفتم چی؟ ایمیل زده؟ تو واتس اپ زده؟ اینا چیه؟ تو نمایشنامه ی حضرت عیسی اینا چیکار می کنه؟!! بعد رفتم خوندم، دیدم آره، اینا یه کمی طنزش کرده ان و برای خودشون امروزیش کرده ان .

البته؛ قسمت های اصلیش حفظ شده بود ها. ولی اولش قضیه از این قرار بود که مگه خبر ندارین که اتفاق مهمی قراره بیفته؟ تو همه جا خبر داده ان، تو واتس اپ و ایمیل و اینا.

--

بعد از مراسم هم به عنوان دستمزد به هر کدوم از بچه ها یه شکلات داده بودن .

--

این دفعه دیگه بلد بودم مراسمشون چیه و چطوری اجرا میشه. ولی سال بعد باید بریم همون کلیسای قبلی. اونجا پیشرفته تر بود، بزرگتر بود، طبقه ی دوم داشت، باشکوه تر دیده میشد همه چی و از همه مهم تر اینکه یه مانیتور داشت که روش دعایی که داشتن می خوندنو نشون میداد. اینا یه دفترچه گذاشته بودن، شونصد تا قطعه/دعا/یا هر چی که بهش میگن بود. بعد، ما اصلا نمی دونستیم کدومو دارن می خونن. هی باید به دست مردم نگاه می کردیم که ببینیم الان کدوم صفحه ان. ولی تا ما خطمونو پیدا می کردیم، دیگه به آخراش می رسید .

--

یه چیزی هم یادم اومد که به عنوان یه نکته ی کوچیک بنویسم براتون.

وقتی کسی یا کسایی میرن روی سن که چیزیو اجرا کنن، لطفا بعد از اینکه اجراشون تموم شد و قرار شد بیان پایین، تا وقتی که اون شخص - یا اگر گروهن، آخرین نفر- پاشو از روی آخرین پله میذاره روی زمین، به تشویق کردنشون ادامه بدین.

برای شما فرقی نمی کنه که پنج ثانیه بیشتر دست بزنین یا کمتر، ولی برای اون آدما فرق می کنه.

اجرا کردن جلوی جمع، برای خیییلی ها استرس داره، چه بچه باشن، چه بزرگ. مخصوصا وقتی به صورت یه گروه میرین روی سن، اگه وسط پایین اومدن گروه، دست زدن تموم بشه، اون آدمای آخری استرس می گیرن که باید زودتر صحنه رو ترک کنن چون نوبتشون تموم شده. گاهی پیش میاد که بعضی ها پاشون پیچ می خوره، شلوارشون میره زیر پاشون، پاشون گیر میکنه به سیم هایی که اونجا رو زمینه، یا گاهی بعضی ها یه تیکه از مسیرو سعی می کنن بدوئن که زودتر برن پایین.

ولی اگه شما همچنان به دست زدنتون ادامه بدین، اونا استرسشون کمتر میشه.

روی سن رفتن - مخصوصا وقتی شما بچه این و تجربه ی زیادی ندارین- واقعا کار آسونی نیست، مخصوصا اگر اون سن رو نشناسین. چون سن های مختلف، متفاوتن. بعضی ها از دو طرف پله دارن، از یه طرف میای، از یه طرف برمی گردی؛ بعضی ها از یه طرف فقط پله دارن؛ بعضی ها این جورین که مثلا بهت میگن بعد از اجرا برین پشت صحنه و یه پله از اون پشت هست که از اونجا میری پایین (این بیشتر مال اجرای تئاتر و نمایشه که شما گریم داری و باید گریمت پاک بشه و لباست عوض بشه).

حالا، بچه ای که اولین باریه که اجرا می کنه که نمی دونه صحنه اش چه جوریه. مثلا از سمت راست میره بالا، هلک و هلک میره به سمت چپ سن، بعد می بینه اِ اینجا اصلا پله نداره، باید برگرده.

من همه ی این صحنه ها رو دیده ام. و متاسفانه بعضی ها به این اتفاق ها می خندن. برای اون بچه، اون صحنه، استرس زاس. شما اگه پنج ثانیه بیشتر دست بزنین، به اون بچه کمک بزرگی کرده ین. پس، لطفا یه چند ثانیه بیشتر دست بزنین .

--

دیگه خیلی زیاد شد، بقیه شو توی یه پست دیگه میگم :).


باقی مونده های پارسال!


این پستو خیلی وقت پیش نوشته بودم، هی نشد که پست کنم. الان پستش می کنم چون بعدش می خوام چیزای دیگه ای رو بنویسم که خودش به اندازه ی یکی دو تا پسته :).

--

وقتی از خونه ی قبلی دراومدیم، صاحبخونه بهمون یه برگه داد که توش حساب و کتاب کرده بود ما چقدر پول آب و گاز و اینا دادیم و چقدر مصرف کردیم.

نوشته بود ما باید حدود ۳۰۰ یورو بدیم.ولی چیزی که نوشته بود، حساب و کتابای خودش بود. فقط مثلا نوشته بود آب، این قدر، بیمه انقدر. ولی قبض رسمی نبود.

منم براش نوشتم لطفا قبض ها رو به ما بدین تا پرداخت کنم‌. یکی از موارد رو هم همسر گفت ما اینو قبلا پرداخت کردیم فکر میکنم.

چندین بار براش نوشتم و گفتم حتی ما برای اظهارنامه ی مالیاتیمون لازم داریم. ولی هر بار یه چیزی گفت. یه با گفت دست مشاور مالیاتیمه و اون مسافرته، یه بار گفت من خودم مسافرتم. خلاصه، نداد و ما هم تو اظهارنامه مون، همون حدودی ای که اون نوشته بود رو نوشتیم.

چند روز پیش، بعد از ۹ ماه که ما اون خونه رو تخلیه کردیم، دوباره ایمیل زده بود تو پیوست حساب و کتاب سال ۲۰۲۳ تون هست.

نگاه کردم، دیدم همونی که همسر گفته بود رو حذف کرده بود، بدون اینکه حتی عذرخواهی کنه و بگه ببخشید که اشتباه کردم. ولی بازم حساب و کتاب خودش بودو ما باید حدود ۲۰۰ یورو میدادیم.

من بازم گفتم لطفا اصل قبض ها رو بفرست.

فرداش تو ورکشاپ بودم که قبض ها رو فرستاد بدون هیچ سلام و علیکی! فقط یهو دیدم یه عالمه فایل فرستاد.

آخر هفته با همسر چک کردیم، دیدیم یکیش بازه اش تا آخر مارچ ۲۰۲۴ ه و یکیش تا آخر برج هفت سال ۲۰۲۴!

ما تا آخر مارچ ۲۰۲۴ اونجا زندگی کردیم.

منم براش نوشتم شما تو فایلتون نوشتین محاسبات ۲۰۲۳. پس لطفا تا آخر ۲۰۲۳ رو حساب کنین واقعا. مال ۲۰۲۴ رو هر وقت تمام قبض هاشو داشتین دوباره برامون بفرستین.

حساب هم کردیم، اگر مصرف آبمون همینی باشه که الان بوده، ما در نهایت، طلبکار هم میشیم. برای ۲۰۲۳ که صد درصد طلبکاریم.

حالا به قول همسر، میره که پیداش بشه دیگه.

حالا ببینم محاسبات جدیدو کی انجام میده که بگه من انقدر پول به حسابتون ریختم!!

--

خب، تا اینجا رو قبل تر نوشته بودم.

بعد از چندین بار پیام بازی با صاحبخونه، در نهایت، گفت که من همیشه همین طوری حساب کرده ام و کسی هم شکایتی نداشته. من قصد سوءاستفاده از مستاجرامو ندارم و اینا.

و این جوریه طبق محاسبات صاحبخونه که شما از برج هفت هر سال تا برج هفت سال بعد میدی. بعد سال بعد که می بینه خب شما تا برج هفت اونجا نبودی، اون مبلغ چهار ماه رو بهت پس میده!

میشد که بازم گیر بدیم و بگیم ما نمی دیم. ولی خب دیگه همسر گفت باشه، بذار پرداخت کنیم.

و ما پرداخت کردیم و اون خانم آخر سال 2025 احتمالا، پولی که مال سه ماه اول 2024 هست رو برای ما حساب می کنه و بقیه اش رو برمی گردونه. همین قدر سریع :/!

--

اون روز یواخیم بعد از یه میتینگی که خیلی کوتاه بود چون تقریبا همه مرخصی بودن، گفت دخترمعمولی، تو توی میتینگ بمون.

موندم و گفت که آندره با من صحبت کرده که تو رو بذارم توی مدیریت فلان پروژه. ولی اونجا مدیریت به اون معنی نداره. ولی حالا باید ببینیم چیکار میشه کرد. آندره باهات صحبت کرده؟ گفتم بله، ولی ما در مورد پروژه ی خاصی صحبت نکردیم. گفت من با آندره صحبت می کنم.

بعد راجع به این صحبت کرد که وویس بت ها قراره بزرگتر بشه پروژه اش و بیشتر در موردش برات کار میاد و اینا. گفتم ببین، هر کدوم از اینا میان، ما یه چیزی رو پیاده می کنیم براشون تو یه هفته، بعد اینا شیش ماه میرن دنبال کارهای اداریش و کاغذبازیش! اگه کار باشه که من انجام میدم ولی الان ما داریم فقط باگ ها رو رفع می کنیم و کارای ساده می کنیم. به هر حال، من خوشحال میشم که توی پروژه های دیگه هم کار کنم.

سعی کرد منو قانع کنه که بیشتر رو وویس بت ها بمونم. منم نه نگفتم البته. گفتم هر چی وویس بت بیاد، من انجام میدم. ولی خب نیست.

و دیگه روم نشد بهش بگم که ببین، این چیزی که تو داری به عنوان مثال میگی، برای من، کار نصف روزه یا نهایتا یه روز. بقیه اش دیگه مخلفاتشه!

حالا ببینیم چی پیش میاد.

--

اون روز داشتم پسرمونو میبردم کتابخونه. تو راه داشتیم راجع به خودمون صحبت می کردیم. آخرین جمله هایی هم که گفتیم راجع به همسر بود. یادمم نیست چی بود. مثلا گفتم من فلان کار رو این جوری انجام میدم، بابا این جوری.

بعد دیگه حرفمون تموم شد و چند ثانیه ای سکوت شد.

میگه میخوای تنبیهش کنی؟!!!

میگم کیو؟!! با خودم فکر کردم اصلا این کلمه رو از کجا یاد گرفته؟ بعد من کیو قراره تنبیه کنم؟ همسرو؟ چرا خب؟

میگه کتابا رو دیگه!!

میگم تمدید مامان، تمدید! آره، می خوام کتابا رو تمدید کنم .



از بقیه


بچه ی خواهر کوچیک تر از اواسط سپتامبر اومده ایتالیا. با خودشم حدود 7500 یورو آورد.

همون اوایل رفت یه لپ تاپ و یه گوشی و یه تبلت اپل خرید. یه بار زنگ زدم بهش رفته بود کنسرت، یه روز رفته بود ونیز، یه بار اومد آلمان، برا خودش پیتزا می خرید از بیرون. خلاصه، خوش می گذروند.

من یه بار که با خواهر کوچیک تر حرف می زدم، بهش گفتم بچه ات اینجوری کم میاره ها، داره زیاد خرج می کنه. همسرش از اون ور گفت خوب می کنه، خوب می کنه.

منم دیگه از اون به بعد هیچی نگفتم، حتی وقتی به وضوح می دونستم که دخل و خرجش با هم نمی خونه. با خودم گفتم من خاله ی خرم یا عمه ی گاو؟ (این ضرب المثل تو شهر ما، معادل همون من سر پیازم یا ته پیازمه. گفتم شمام یه ضرب المثل جدید یاد بگیرین ولی الان سرچش کردم، دیدم بقیه به معنی دیگه ای ازش استفاده می کنن، ولی واسه ما، معنیش همونه که گفتم) وقتی خودشون دوست دارن که بچه شون این مدلی خرج کنه، به من چه که نگران جیب اونا باشم؟

حالا اون روز خواهر کوچیک تر به من زنگ زده، میگه میخوام یه کمی تِتِر بریزم به حساب بچه ام، نمیشه و اون هنوز انگشت نگاری نشده و تو فوریه حساب باز می کنه. برا تو بریزم، تو بدی به اون. گفتم نه، تو اگه به من تتر بدی، من اگه زیر یه سال اینجا بفروشم، باید مالیاتشو بدم. من نمی دونم بخوام به حساب اون تتر بریزم، چطوری میشه و فروش حساب میشه یا نه. من خودم پول میریزم به حسابش، بعدا از تو میگیرم هر وقت اومدم ایران.

میگه باشه. کلی صحبت کردیم، بهش میگم کم کم بهش بده، تو الان اگه 5 هزار یورو بهش بدی، اون باز دو ماه دیگه تموم کرده. براش حساب و کتاب کردم بر حسب پولی که داشت و خرجش و اینا، گفتم تو اگه هر ماه 500 یورو بهش بدی، باید برسونه تا فوریه. گفتم من باشم 500 تا، 500 تا بهش میدم. ولی تو هر چی بگی، من همون قدر میریزم به حسابش. اگه بگی 5 هزار تا، من 5 هزار تا میریزم، بگی 500 تا، من 500 تا میریزم.

همسرش گفت هزار تا بریز. گفتم چشم.

من که هزار تا رو ریختم و اگه ده بار دیگه هم بگه، میریزم ولی برام جالب بود که آدما از اشتباهاشون درس نمی گیرن. خود بچه هه که درس نمی گیره هیچی، خانواده اش هم درس نمی گیرن!

تازه با این همه پول نداشتن، گیر داده بچه اش که ایرانم بره دسامبر .

خواهر کوچیک تر میگه گفته یه بلیت ارزون پیدا کرده ام، منم بیام. ولی پروازه به تهران نیس، به شیرازه!! میگم خواهرم اون اگه بیاد شیراز، یه هفته ام میره تو شیراز میگرده، خرج گردش شیرازشم باید بدی .

تازه، می خواد براشون سوغاتی هم بخره! خواهر کوچیک تر میگه بهش میگم مامان جان، تو جیب ما رو نزن، نمی خواد برامون سوغاتی بگیری !

خواهر کوچیک تر میگه بهش میگم من الان از خاله یه کم پول میگیرم برات، تو وقتی بورستو گرفتی، بهش بده. میگه نه دیگه، من بورسمو بگیرم، نمی تونم که هم پول خاله رو بدم، هم خرج زندگیمو! بورسم فقط برا خرج زندگیمه!

من اون روز که دیدم همسر خواهر کوچیک تر، هنوزم مثل قبلش فکر می کنه، دیگه بیشتر از این دخالتی نکردم و گفتم هر چی شما بگین، من بهش میدم. ولی مشکل این بچه، به زودی بزرگتر میشه. چون میگه درسام زیاده و نمی تونم کار کنم، باشه یه کمی بیشتر پیش برم، زبانم بهتر شه، ترم های بعدی کار می کنم. ولی من چشَم آب نمی خوره که این بچه تا آخر تحصیلشم کار کنه. بعدم که فارغ التحصیل بشه، همین یه ذره بورسم نداره، هزینه هاش بیشتر میشه. و کار پیدا کردن هم برای کسی که تو دوران تحصیلش کار نکرده باشه، سخت تره.

می ترسم بهشون بگم، بگن نه بچه ی ما بلده، خودشو یه جا جا می کنه و از پس خودش برمیاد و از این حرفا. نگم، بعدا میگن تو که می دونستی، چرا نگفتی؟!

آدم نمی دونه چیکار کنه واقعا. ان شاءالله که ختم به خیر بشه مهاجرت این بچه!

--

اون همشهریمون بود که اول که اومد یه ده روزی پیش ما بود، یادتونه؟

دیروز باباش به همسر پیام داده بود یه درخواستی دارم ازتون. همسر بلافاصله گفت باور کن پول کم آورده.

و خب، بله، زنگ زد و گفت که اگه میشه شیش هزار یورو به حساب بچه ام بریزین. :|

ما که می ریزیم، ولی خداییش نه به عنوان پدر و مادر، این روش تربیت بچه درسته، نه به عنوان یه فرزندِ بزرگسال عاقل و بالغ، این مدل رفتار کردن و فشار آوردن به پدر و مادر درسته.

خیلی فشار میاد به پدر و مادر که با دلار بالای هفتاد تومن، برا بچه شون چند هزار یورو جور کنن. اگه پولدارن و بازاری و مال حلال خور که خوش به حالشون و نوش جونشون، هر چقدر دوست دارن، خرج کنن. ولی برای قشر متوسط، واقعا خیلی سخته. هر بار که این بچه ها از والدین پول میخوان، اونا دارن یه چیزی می فروشن؛ یا طلا می فروشن، یا زمین میفروشن، یا چیز دیگه.

الان، خواهر کوچیک تر میگه مکه ای که نمی دونم سال 86 اینا خریده بوده ان رو فروخته. یکی دو تیکه زمین دارن، میگه اونا فروش نرفت، دیگه همینو فروختم.

البته؛ اگه به من نمی گفت، بهش می گفتم نفروش، قرضتو به من دیرتر بده. ولی اول فروخته بود، بعد به من گفت.

--

اینم بگم که این همشهریمون از خواهرزاده ی من خیلی خیلی بهتر خرج کرده. حداقل بعد یه سال کم آورده، نه بعد سه ماه! ولی بازم فکر کنم ماهی هزار تا رو راحت خرج کرده با توجه به پولی که از ایران آورده بود.

--

مامان حسین قبل تر بارها شده بود خیلی قدیم ها که ما دانشجو بودیم راجع به چیزی که حرف می زدیم، مثلا میگفت اینو آلناتورا ارگانیکشو داره و خیلی خوبه. اون یکی رو ادکا داره و خیلی خوبه و فلان. یادمه، ما اون زمان به همدیگه نگاه می کردیم و می گفتیم از چه جاهایی اینا خرید می کنن.

الان که هر دومون از نظر شغلی شرایطمون بهتره و ادکا هم بهمون نزدیک تره، با کلی ترس و لرز که دستمون می لرزه چیزیو ورداریم ، میریم از ادکا خرید می کنیم. ولی بازم قیمتا رو نگاه می کنیم؛ هر چیزیو ورنمیداریم.

چند وقت پیش، حسین اینا اینجا بودن. یه چیزی سر ناهار بود، گفت اینو از کجا خریدین؟ گفتیم از ادکا. یه چیز دیگه رو پرسید، گفتیم ادکا. گفتیم ما اینجا ادکا نزدیکمونه، میریم از ادکا می خریم دیگه همه چیو.

هم بابای حسین، هم مامانش گفتن اوووه، شما پولدارین پس، میرین از ادکا همه ی خریداتونو می کنین . ما از لیدل می خریم!

تو دلم گفتم لعنتی، تو یه عمری راجع به محصولات ادکا و آلناتورا با ما حرف زدی و به ما حس فقیر بودن دادی، حالا داری به ما میگی پولدار .

حالا، البته؛ حرف اونا شوخی بودها، نه اینکه واقعا استطاعتشو نداشته باشن.

ولی حتی اونا هم می گفتن دقت کردین اصلا آدمایی که میان تو ادکا یه تیپ دیگه ان؟ هیچی خارجی بینشون نیس؟

اینو راست میگه واقعا. ما هم به چشممون اومده. وقتی میری ادکا، تقریبا همه آلمانین، اونم آلمانی های پیر. فکر کنم میانگین سنی بگیری، هفتاد باشه تو مشتری های ادکا .

حالا همین همشهری ما میره از ادکا خرید می کنه.

--

خدا به خیر کنه مهاجرت این دهه هشتادی ها رو .

--

پسرمون رفته دوش گرفته. اومده میگه حدس بزن چی شد تو حموم. میگم چی شد؟ میگه 3 بار سرمو شستم، 4 بار بدنمو! آخرشم شامپوم تموم نشد که بخوام شامپوی جدیدمو استفاده کنم !

باز خدا رو شکر با شامپو بدنشو شسته، نریخته شامپو رو دور که نوبت شامپوی جدیدش بشه .

--

ببخشید که خیلی پست شد این چند روز! یه عالمه چیز میز تو چرک نویسام بود که دیگه الان همه رو منتشر کردم، به جز یه دونه که راجع به کتاباییه که خونده ام. یه چند روز نفس راحت بکشین، دیگه نمیام بنویسم .

از همه چی


دیروز پسرمونو برای یه ورکشاپی ثبت نام کردم. یه ورکشاپ مجانی حضوری بود که کلا دو ساعت بود.

فرم ثبت نامش برام جالب بود. غیر از اسم و فامیلی، یه سوال داشت که جواب دادن بهش اجباری بود و پرسیده بود بچه چطوری برمی گرده خونه؟ گزینه هاش اینا بود: خودش اجازه داره برگرده، با دوستاش برمی گرده، خودمون باید ورش داریم.

با اینکه این سوال رو هر سال برای مدرسه باید جواب بدیم، اما برای یه ورک شاپ دو ساعته، برام جالب بود.

یه سوال دیگه هم پرسیده بودن که شماره تلفن ضروری بود که اگر بچه براش اتفاقی افتاد.

کلا، مدل فکر کردن آلمانی ها و مدیریت کردنشون هنوزم برام جالبه. به چیزایی توجه می کنن که حداقل تو زمان ما تو ایران اصلا بهش توجه نمیشد. نمیدونم الان بهش توجه میشه تو ایران یا نه. زمان ما که مثلا اگه مراسمی بود، برنامه ای بود، هر کی هر کی بود. کسی توجه نمی کرد که کی اومد بچه رو برد.

یه چیز دیگه ای هم که از تفاوت مدل ایرانی و آلمانی یه بار به چشمم اومد، یه کلیپی بود که وایرال شده بود و یه معلمی از خودش فیلم گرفته بود. به بچه ها می گفت فردا یه ساعت زودتر تعطیل میشین. بعد بچه ها هی سوال می کردن خانم فردا؟ امروز؟ کی تعطیلی میشیم؟ و از این چیزا.

اما این وسط یه بچه ی عاقلی یه چیزی گفت که واکنش معلمه برا من جالب بود.

بچه هه گفت خانم میشه رو یه کاغذ بنویسین بهمون بدین؟ ما یادمون میره.

معلمه گفت چیو یادتون میره دیگه؟ فردا یه ساعت زودتر تعطیل میشین.

به نظر من، اون دختر، خیلی عاقل بود که به این فکر کرد که شاید من یادم بره به پدر و مادرم بگم بیان زودتر برم دارن. و در عین حال جواب معلمه هم برای من خیلی عجیب بود. اگه در جواب می گفت ما قبلا به خانواده هاتون گفتیم یا مثلا بهشون زنگ زدیم و خبر دادیم یا هر چیز دیگه ای، برای من اکی بود. ولی معلمه اینو نگفت و تو اون شرایط، به نظر من، اون معلم وظیفه داشت، حداقل برای اون بچه بنویسه و بده دستش. چون همه ی بچه ها که خودشون نمی رن خونه. شاید باید کسی بیاد دنبالشون. یا حتی اگه خودشون برن، خب شاید کسی اون ساعت خونه نباشه.

برا من، واکنش اون معلم، به سوال اون بچه اصلا درست و کافی نبود.

و اتفاقا اونجا با خودم فکر کردم ما چقدر آلمانی شدیم و خودمون خبر نداریم .

تو مدرسه ی پسر ما، بچه ها برای هر درسی یه پوشه دارن که رنگاش مشخصه. و ظاهرا از قدیم هم همینا بوده! یعنی مثلا قرمز همیشه آلمانیه و سبز همیشه ریاضی. مامان ماکسی می گفت زمان مام همین بود.

برا هر درسی یه پوشه دارن. بعضی ها مثل ریاضی و آلمانی تند تند پر میشن و آدم باید هی خالیشون کنه. بعضی هاشون تا آخر سال، کلا دو سه تا برگه میاد توشون، مثل درس اخلاق ( یا همون دینی ما که بسته به اینکه بچه مسیحیه یا نه، درس مربوط به مسیحیت یا درس اخلاق رو داره).

یه پوشه ی زرد دارن که بهش میگن پست مَپه. مَپه یعنی پوشه. این پوشه برای نامه هاس. مدرسه هر خبری رو بخواد بده، تو این پوشه میذاره خبرشو. شما هم به عنوان والدین اگه بخواین چیزی رو به گوش معلمتون برسونین، میتونین همون جا نامه تونو بذارین و بچه تون بده به معلمش. و از اونجایی که نامه نگاری تو آلمان خیلی مرسومه و آلمانی ها خیلی بهش علاقه دارن ، هفته ای نیست که نامه نداشته باشیم.

همین خبرایی مثل "فردا، یه ساعت زودتر تعطیل میشن بچه ها" رو توی همین پوشه ی زرد به ما اطلاع میدن. البته؛ معمولا امروز برای فردا نیست. دو سه روز زودتر خبر میدن. ولی همونم بابای یکی از بچه ها یه بار اعتراض کرده بود که حداقل یه هفته زودتر خبر بدین؛ من وقت نکرده ام نامه ی پریروز بچه رو بخونم و الان فهمیده ام که امروز فلان برنامه بوده.

--

هر سال، مدرسه یه جلسه ای داره که توش میگن مدرسه چقدر پول داره و چقدر خرج کرده بابت هر چیزی و ... . تو این جلسه، حتما مدیر هست و تمام کسایی که مسئول حساب و کتابای مربوط به مدرسه ان و هر کس دیگه ای که علاقه مند باشه.

پارسال، مامان ماکسی هم بود به عنوان علاقه مند. امسال تنها علاقه مند من بودم و بقیه فقط مسئولا بودن و مدیر .

هر سال هم دوباره رای گیری می کنن از کل جمع حاضر که آیا کسایی که الان مسئولن، مسئول بمونن یا نه. و عملا من تنها رای دهنده ی مستقل بودم. چون بقیه که خودشون داشتن به خودشون رای می دادن . البته؛ به من هم یه سمت پیشنهاد کردن که من گفتم نه، من نمی تونم مسئولیت قبول کنم.

کلا، مدرسه ها زیاد پول ندارن. طبق اون چیزی که ارائه داد، 25 هزار یورو توی یه حساب پس انداز داشتن. که فکر کنم حق ندارن دست بزنن بهش. آخه کلا روی عددهای دیگه منهای این 25 هزار تا مانور می دادن و راجع بهش صحبت می کردن. عددهای دیگه، کلا 4 هزار یورو بود.

یه چیزی که مثلا پیشنهاد شد، این بود که این دفعه تو برنامه ی سنت مارتین (همون که بچه ها با فانوس میرن دور شهر می چرخن)، هوا بارونی بوده؛ بهتره که یه چیز غرفه مانندی که سقف داشته باشه، یه آلاچیق(تو آلمانی بهش میگن Pavillon، فارسیشو بهم بگین لطفا، چیزی به ذهنم نرسید)، داشته باشیم که اگه لازم شد، بچه ها برن زیرش. قرار شد یه دونه 3 در 3 ش رو بخرن.

به نظر من، اطلاعات مفیدی می دادن. من نمی دونم چرا هیچ کس شرکت نمی کنه. بیشتر از 120 نفر عضو فرآین مدرسه ان. فرآینم قبلا گفته بودم دیگه. هر مدرسه ای قانونا یه فرآین (Verein) داره که برگزاری مراسم ها کار اونه. عضو شدن تو فرآین اختیاریه. برای عضو شدنش، حداقل باید سالی 12 یورو بدی. که خب مبلغ زیادی نیست و 120 نفر هر سال دارن میدن. هر کسم که بخواد، می تونه جدا مبلغی رو براشون واریز کنه یا مثلا فرم پر کنه که ازش سالی 50 یورو یا 100 یورو یا هر چقدر که میخواد کم کنن.

برا من جالب بود که از این 120 نفر، فقط من بودم که علاقه مند بودم به دونستن اینکه بالاخره خرج و برج مدرسه چیه.

آخر جلسه هم رفتم در حد سه چهار دقیقه با مدیرشون صحبت کردم در مورد یکی دو تا موضوع. و گفتم بهش که اگه کمکی، چیزی هم لازم هست برای این برنامه ها، من میام.

--

یکی از دوستامون روانپزشکه و توی بخشی کار می کنه که مربوط به ترک دادن معتادای الکلیه.

میگه جدیدا یه مریض ایرانی برامون آورده ان، من خیلی سختمه. آلمانی ها وقتی دارن ترک می کنن و درد می کشن و فحش می دن، من که چیزی نمی فهمم، برام اهمیت نداره. ولی حرفای این یکیو می فهمم .

--

نمی دونم اینو گفتم براتون یا نه. مامان حسین می گفت چند بار که رفته با حسین توی کلاس نشسته، متوجه شده که معلم کلاس بغلی خیلی با بچه ها بد حرف می زنه و داد میزنه سرشون و دعواشون می کنه.

--

پسرمونو دیروز بردم - مثل پارسال- برای تئاتر تولد حضرت عیسی که تمرین کنه. این دفعه یه کلیسای دیگه رفتیم. اون کلیسای پارسال، هر چی زنگ زدم، جواب ندادن. یعنی؛ یه بار یه نفر جواب داد و گفت با فلان شماره باید تماس بگیری. اون شماره هم جواب نداد. منم به یه کلیسایی که به این یکی خونه مون نزدیک تره زنگ زدم و یه خانمی خیلی مهربون جواب داد و استقبال کرد.

دیروزم که پسرمونو بردم، یه خانمی اومد و به من گفت من با شما تلفنی صحبت کرده بودم. بعدم، به پسرمون گفت تو باید فلانی باشی و اونم گفت بله.

بقیه ی بچه ها به نظر میومد که آشنا بودن با جمع و بچه های مسجدی بودن انگاری . تا رفتن تو، همه شون رفتن ردیف اول نشستن. ما ولی غریبه بودیم.

من رفتم و دو ساعت بعد تقریبا برگشتم که پسرمونو بردارم. هنوز تمرینشون تموم نشده بود.

همیشه تو این تئاتر، دو سه نفر هستن که سناشون خیلی بیشتره، مثلا 14 15 و یه عالمه دیالوگ دارن که بگن. یه جاهایی رو یه دختره حالا یا بد می گفت یا گوش نمی داد به حرف مربیه، دیدم که مربیه دعواش می کرد.من که هم دور بودم (برا اینکه حواسشون پرت نشه، دقیقا ردیف آخر نشستم، دم در)، هم آلمانیمم در حدی نبود که بفهمم دقیق چی میگه. ولی رفتارشو دوست نداشتم. این جوری نبود که بگم داره بهش فحش میده ها، نه، اصلا. مثلا در حدی که صداشو یه کمی برده بود بالاتر و می گفت چرا گوش نمی دی؟ آروم تر باید بگی این تیکه رو، آروم تر. ولی کلا، من از یه خانمی که اهل مسجد و کلیساس، خیلی سعه ی صدر بیشتری توقع داشتم. البته؛ دختره هیچ واکنش بدی نداشت و انگار براش پذیرفته شده بود در این حد انتقاد. نمی دونم. شایدم من زیادی حساس بودم.

اینو گفتم، یاد بچگی های خودم افتادم. کتابخونه ی کودک می رفتم. این کتابخونه یه عالمه فعالیت فوق برنامه داشت، مثل کلاس های سفالگری و قرآن و این چیزا. ولی مامان من هیچ کدومش منو ثبت نام نکرده بود، نمی دونم چرا. فقط صبحا بابام منو می برد ساعت 8 میذاشت اونجا، ساعت 11.5 اینا میومد منو ورمیداشت و من سه چهار ساعت فقط کتاب می خوندم! و آخرش هم که میومد، می گفتم چرا زود اومدی؟!

این وسط، من بعد از چند وقت متوجه شدم که یه روزایی، یه ساعتایی، همممه غیب میشن یهو! بعد فهمیدم که اون خانمی که کلاس قرآن داره، قبل از اینکه کلاس قرآنشو شروع کنه، یه قصه ی قرآنی میگه. و به بچه ها هم میگه همه اجازه دارن این قصه رو گوش بدن، حتی اونایی که توی کلاس ثبت نام نکرده ان.

خانمه چه شکلی بود؟ یه خانم تپلی با مانتوی بلند نه خیلی تیره - مثلا، در حد شکلاتی- با جوراب های مشکی ای که انگاری روی شلوار تو خونه ایش کشیده، بدون شلوار دیگه ای که روی جورابشو بگیره (امیدوارم متوجه شده باشین کدوم تیپو میگم )، با مقنعه ی چونه دار.

انقدررر بچه میومد تو اتاق که اتاق پر پر پر میشد. خودش روی یه صندلی می نشست و بچه ها روی زمین. به بچه ها می گفت یه کمی بیاین جلوتر تا همه جا بشن. انقدر این حرفو تکرار می کرد تا هیچ کس بیرون از اتاق نمونه و همه بتونن بشنون. بعد قصه شو شروع می کرد.

قصه هاشم خیلی با آب و تاب و مادربزرگی تعریف می کرد.

بعدم که قصه اش تموم میشد، می گفت خب حالا دیگه ما می خوایم کلاسمونو شروع کنیم. اونایی که فقط برای قصه اومده بودن، می تونن برن.

من هیچی از قصه هاش یادم نیست، حتی یه جمله. حتی نمی تونم بگم کدوم قصه ها رو تعریف کرد، قصه ی موسی رو گفت، یا عیس رو، یا یوسفو! ولی مهربونیشو و اینکه مایی که شاگرداش نبودیمو این قدر دوست داشتو هیچ وقت یادم نمیره. انقدر رفتارش مامان بزرگی بود و دخترم، دخترم می کرد که آدم اصلا حس غریبی نمی کرد.

من اوایل فکر می کردم منی که مال این کلاس نیستم، اگه برم، خیلی بده. ولی انقدر هی میگفت دخترم بیاین تو، بیاین جلوتر تا همه جا بشن، دخترم تو جا داری جلوت، یه کم بیا جلوتر... که آدم واقعا حس می کرد باید بره جلوتر. بعدترها، منم دیگه جزو اون بچه هایی بودم که توی اون ساعت غیب میشدم .

--

یه بارم یکی اینجا وسط حرفاش گفت آره، ما که بچه بودیم، چقدر ما رو از خدا ترسوندن و گفتن اگه فلان کنی، خدا فلان کارو می کنه... . و من به این فکر کردم که من چقدر خوش شانس بوده ام تو بچگیم. هیچ وقت یادم نمیاد تو بچگیم، حتی یه بار، خانواده ام یا فامیلم یا معلمام، هیچ کدومشون راجع به اینکه خدا آدما رو عذاب می کنه و اینا باهامون حرف زده باشن.

همیشه با آدمای خیلیییی خوش اخلاقی سر و کار داشتم که از خوبی هاشون هر چی بگم، کم گفته ام. معلمای خوبی که وقتی من یه بار به مامانم گفتم من دیگه نمیرم مدرسه ی قرآن و چند هفته نرفتم - یادم نیست چرا، فکر کنم یکیو دیدم که از من بهتر بود، همه اش فکر می کردم که من در حد این کلاس نیستم، من بلد نیستم و اینا- مدیر مدرسه، چندین بار و حتی معلم مدرسه، زنگ زدن خونه مون و با مامانم و حتی خود من حرف زدن تا قانعم کنن. میخواستن بدونن چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چی منو ناراحت کرده؟ چرا دیگه دوست ندارم؟ چی رو دقیقا دوست ندارم؟

آخرش قانعم کردن که برم. و چقدر خوشحالم که رفتم. نه برای اینکه قرآن یاد گرفتم! واسه اینکه فرصت اینو پیدا کردم با یه سری معلمی آشنا بشم که هنوزم جز خوبی ازشون چیزی یادم نمیاد. هنوزم یادشون میفتم، میگم کاش منم به اندازه ی اونا آرامش داشتم. نمی دونم شمام از این آدما میشناسین یا نه، ولی یه سری آدمای مذهبی هستن که از چهره شون آرامش می باره. لازم نیست اصلا حرفی بزنن، پیششون میشینی، نگاهشون می کنی، با خودت میگی چقدر این آدم آرومه. معلمای این مدرسه ی قرآن - که اون زمان سال اولی بود که باز شده بود و آدماش واقعا فی سبیل الله کار می کردن و هر کلاس، نهایتا سه چهار تا بچه داشت- دقیقا همین شکلی بودن.

وقتی یادش میفتم که ما بچه ها چه آتیش پاره هایی بودیم و اونا چقدر آروم بودن، واقعا باورم نمیشه!

فکر کن، معلم سر کلاس بود، ما هنوز داشتیم تو حیاط تاب و سرسره بازی می کردیم. معلم از پنجره نگاه می کرد، خیییلی با آرامش و خنده و مهربونی می گفت بچه ها! نمی خواین بیاین تو؟!!

تازه بعدش ما راه میفتادیم می رفتیم کلاس. تازه بعضی ها می گفتن خانم ما دو بار دیگه تاب بخوریم، بعد میایم .

یه سال، کلاس حفظ می رفتم. خب، هر کسی درسش یه جا بود تو کلاس حفظ. همه که مثل هم نبودن. معلم دو خطو مثلا با من کار می کرد، بعد می رفت با اون یکی یه خط کار می کرد. ما دو سه تایی که دو خطمونو حفظ شده بودیم و تمرین کرده بودیم، تو مدتی که معلم داشت به نفر بعدی درس می داد، پا می شدیم تو کلاس، دقیقا تو کلاس، گرگم به هوا بازی می کردیم . معلممونم هیچی نمی گفت. فقط می خندید. وقتی نوبتمون می شد، می گفت خب حالا فلانی بیاد، فلانی اذیتش نکن، بذار بیاد دو خطشو یاد بگیره، الان دوباره میاد باهات بازی می کنه .

واقعا فضا، فضای درس نبود. فضای مهربونی و دوستی بود. نمی دونم الانم هستن از این آدما و از این فضاها یا اونا مال آدمای قدیم بود. ولی کاش باشن؛ دنیا به آدمای این مدلی نیاز داره .


از زندگی


این دوستای جدیدی که پیدا کرده ایم، دو تا دختر دارن که دو قلوئن و کلاس اولن.

چهره هاشون با هم متفاوته.

یکیشون بامزه تره.

دیدم با مامانش داره حرف می زنه، مامانش داره بهش میگه جسممون میمونه برای زمین و میریم یه سرزمین دیگه و اینا. خیلی هم با حوصله داشت صحبت می کرد.

دخترش یه کمی باهاش حرف زد و رفت.

بعد که رفته، میگه این دختر ما الان یه سال و نیم باهاش ما با این بحث ها رو داریم. غروبا که میشه، این میاد سوالای فلسفی می پرسه.

همه اش میگه مامان دنیا که نمیشه همینی باشه که ما می بینیم، مثلا تموم بشه با مردن. آدم می میره، چی میشه؟ کجا میریم؟

جالبه که بچه هه کلمه هاش رو نداره ها، ولی داره راجع به هستی و پوچی و آگاهی و حیات اینا سوال می کنه. یه سوالایی که واقعا جواب قطعیشو هیچ کس نمیدونه. مثلا مامانش می گفت یه روز اومده به من میگه ببین مامان، ما که همین پوست و گوشت و استخون و این چیزایی که می بینیم نیستیم که. ما یه چیزی غیر از اینیم.

مامانش میگه اون روز به من میگه مامان، من که خدا رو نمی بینم، با من که حرف نمی زنه؛ اگه با تو حرف می زنه، بهش بگو اگه مهربونه، باید من و تو و بابا و خواهرمو با هم همزمان ببره یه دنیای دیگه. اگه این کارو نکنه، مهربون نیست!

یا مثلا میگفت اون روز غروب اومد از من یه سوالی بپرسه، خواهرش میگه باز غروب شد، این یاد خدا افتاد!!

جالبش اینه که مامانش میگه من خودمم از شیش سالگی به این چیزا فکر می کردم و این سوالای فلسفی رو تو ذهنم داشتم. بچه اش هم قشنگ مثل خودش شده.

--

حالا جالبش اینه که بچه ی اون یکی دوستامون که کلاس چهارمه - فکر کنم تو همون مهمونی- به این بچه ی کلاس اولی اهل فلسفه گفته "واقعیت" اینه که هیچ دنیای دیگه ای وجود نداره. وقتی بمیریم و بذارنمون تو خاک، همه چی تموم میشه .

این بچه هم باز اومده بود از مامانش بپرسه که مطمئن بشه هست حتما دنیای دیگه ای!

--

همین خانواده ی بالا، الان دارن خونه می خرن و برنامه شون اینه که خونه رو بخرن و بدن اجاره و یه قسمت هاییشو همزمان تعمیر کنن و در نهایت، خودشون برن توش. اینه که درگیری ذهنی و نگرانی زیاد دارن.

خانمه میگه دخترمون (همون فیلسوفه!) نمی دونم مدرسه شون یا کلاس دیگه ای، بهشون گفته 15 یورو بیارین. گفته من نمی تونم بیارم، چون بابام الان پول نداره، باید پولاشو جمع کنه خونه بخره .

--

کلاس پیانو میره همین بچه، به مربیشون گفته بابام برام کیبورد خریده. مربیش گفته ئه، چه خوب؛ چه قدریه؟ بزرگه؟ کوچیکه؟ گفته نه، الان بابام می خواد خونه بخره، پول نداره؛ فعلا برام از این کیبوردای اسباب بازی خریده !

--

با این دو سه تا خانواده ای که جمع میشیم بیشتر، همه مون هم سن و سالیم تقریبا و همه مون خونه خریده ایم و تا خرخره زیر بار قسط و قرضیم و بحث ها همیشه راجع به سود بانکاس و این حرفا!

اون روز، یکیشون اون وسط خبرا رو چک کرده، میگه وزیر خارجه ی آلمانم جدا شد. حالا قسط خونه شونو چیکار می کنن؟

--

یکی از همین دوستامون یکیو میشناسن، اصالتا مراکشیه. میگه خونه ی ما تو مراکش، وقتی بچه بودیم سقفش حلبی بود، بارون که میومد، می خورد به سقفمون صدا میداد، غیر از اینکه آب میریخت تو خونه و اینا.

همین آدم، الان چهار پنج تا خونه داره تو آلمان و میده اجاره.

زندگی آدما قابل پیش بینی نیست.

برا این آدمایی که از زندگی های واقعا سخت به راحتی و جاهای خوب میرسن همیشه خیلی خوشحال میشم.

--

با پسرمون بازی می کنم، هر کس اول به ده برسه، برنده اس. اون ده شده، من دو (و اون دو باری که من بردم، اون حرکات نمایشی رقصی انجام میداد از خوشحالی!). آخرش میگه ده- دو من بردم. میگم نه، دوازده- ده من بردم. میگه چرا؟ میگم چون تو بچه ی منی. هر باری که تو می بری، من خوشحال میشم. پس من ده بار واسه تو برده ام، دو بار واسه خودم. ولی تو فقط ده بار خودتو بردی.

میگه ولی منم برای تو خوشحال شدم (و راست میگه؛ واقعا راست میگه؛ چشاش برق می زد، یه بار که من می بردم). میگم باشه، قبوله. پسر هر دومون بردیم. دوازده- دوازده شدیم.

دیشب دوباره بازی کردیم، اون باز ده- یک برد. دوباره همون قضیه ی دیروز شد. میگم باز مساوی شدیم پس. میگه نه، هر کسی از برنده شدن خودش دو برابر خوشحال میشه، از برنده شدن اون یکی، یه برابر. پس من 21-12 برنده شده ام .