اول از همه، عیدتون مبارک. دیگه انقدر دیر نوشتم که باید دو تا عیدو با هم تبریک بگم . عیداتون مبارک باشه :).
--
میخواستم یه پست نیمه تموم دیگه رو ارسال کنم، ولی به نظرم اومد اینو اول بنویسم.
این عید یه کمی - برای من حداقل- بیشتر حال و هوای عید داشت چون پسرمون عیدی گرفت از ما، عیدی گرفت از دوستامون، هفت سین چیدیم، برای پسرمون مرخصی گرفتیم که اون روزو مدرسه نره و خلاصه؛ خوب بود.
این شد که من یه کمی یاد عیدای بچگیمون افتادم و گفتم بیام یه کمی از خاطرات اون زمان بگیم.
ما که بچه بودیم، یه پیکان داشتیم که عیدا باید هفت نفری سوارش می شدیم! تو روزای عادی، کم پیش میومد که همه مون بخوایم بریم جایی ولی عیدا استثنا بود دیگه.
بابای منم - به عنوان مقدمه بهتون بگم که- اخلاقش خیلی بچگونه بود. این خوبی هایی داشت؛ بدی هایی هم داشت. بدیش این بود که اصلا صبور نبود؛ زود حوصله اش سر می رفت؛ زود طاقتش تموم می شد؛ رو حرفش نمی شد حساب کرد؛ الان بهت اجازه میداد یه کاری بکنی، فرداش که می خواستی واقعا اون کارو بکنی، می گفت کی گفته؟!! هر چی هم میگفتی بابا، دیروز خودت گفتی. میگفت نه، من نگفته ام . خوبیش این بود که اصلا کینه ای نبود، زود فراموش می کرد؛ الان دعوات می کرد، ده دقیقه بعد برات میوه پوست می کند؛ میاورد. و این میوه پوست کندنش واقعا از روی این نبود که فکر کنی عذاب وجدان گرفته و اینا؛ نه؛ واقعا اصلا اون قضیه براش تموم شده بود و زندگیش بلافاصله بعد از اتمام یه اتفاق، به حالت عادیش برمی گشت؛ هیچ وقت تو حالت عصبانی نمی موند.
عیدا که میشد، بابای من دو تا عمو داشت که توی کوچه ی خودمون بودن و یکیشون همسرش فوت کرده بود؛ اون یکی هم خانمش یه کمی مشکل داشت از نظر ذهنی. این بود که اگر کسی می رفت خونه شون، میزبان اصلی خود عموی بابام بود. و واسه همین، خیلی وقتا، بابام خودش این دو تا رو می رفت. مامانم گاهی می رفت، گاهی نمی رفت.
واسه همین، این جوری بود که وقتی سال تحویل می شد، ما عیدی هامونو می گرفتیم و سرش چونه هم می زدیم با مامانم و بالاخره هر چقدر می تونستیم خالی می کردیم کیفشو () و بعد بحث این میشد که خب، بریم عید دیدنی دیگه.
بابامم که طبق اخلاق بچگونه اش همیشه عجله داشت، می گفت خب یالا، بریم دیگه. مامانمم که می دید هنوز هیچ کدوممون آماده نیستیم، می گفت خب، تو برو خونه ی عموهاتو برو، بعد بریم خونه ی مامانت. بابامم می گفت باشه.
میرفت؛ ولی باز انگاری که موشو آتیش زده باشن، ده دقیقه تا یه ربع دیگه برمی گشت، در حالی که هر دو تا رو رفته بود!
این وسط، ما هم که هنوز بچه بودیم و در حال بازیگوشی و شمردن عیدی هامون و این چیزا بودیم، درست و حسابی آماده نمی شدیم.
این طوری بود که بابام میومد، از تو حیاط، می زد به شیشه ی پذیرایی و میگفت بدویین دیگه. ما هم عین برق گرفته ها می گفتیم وااای، بدویین بابا اومد؛ هر کسی یورتمه به یه طرفی میدوید و سعی می کرد زودتر آماده بشه.
بابا هم که میومد، میدید آماده نیستیم، یه کمی غرغر می کرد و می رفت تو حیاط و یه کمی درختا رو آب میداد و خودشو سرگرم می کرد که ما آماده بشیم.
این وسط یکی داد می زد ماماااان، کفشای نوی من که یه کمی بزرگه، قرار بود کفی بندازی، ننداختی که. مامانمم میگفت آآآخ یادم رفته. الان میام برات میندازم. کو کفی ها؟ حالا، طرف باید تو بازار شام دنبال کفی هاش می گشت. خیلی وقت ها هم اصلا کفی ای نخریده بودیم و یه
پلاستیکایی بود که اون زمانا روی کابینت پهن می کردن؛ از اونا مامانم
میاورد و می برید برامون به اندازه ی کفشمون .
اون یکی می گفت ماااماااان، کو قیچی؟ مارک لباسمو می خوام ببرم.
بابام از تو حیاط دوباره می زد به پنجره ی پذیرایی که بجنبین دیگه و میرفت سوار ماشینش میشد.
این ور یکی می گفت ماماااان، این چادری که اتو کردی به عنوان چادر من که چادر من نیییست! چادر من اتو نداره.
اون یکی می گفت ماماااان، کو تی شرت جدیده ی من؟
بابا ماشینو روشن می کرد.
مامان: بدویین دیگه مامان، بابا الان میره، جامون میذاره. بپوشین یه چیزی.
- نههههه، من فقط همون تی شرتی که هفته ی پیش خریده بودمو می خوام.
- ماماااان، این پیرهن من که اتو نداره.
مامان: بدو مامان اتو رو بذار همین چهار تا تیکه رو یه خِشّی بکش.
بابا ماشینو از حیاط خارج می کرد.
برادر بزرگتر: یالا دیگه، چقدر لفتش میدین؟ بابا داره میره.
- ماماااان، این بند کفش من تو جعبه شه، من بلد نیستم به کفشم وصلش کنم. بیا، اینو بکن تو کفشم.
مامان در حالی که داشت کفی کفش یکیو درست میکرد: دخترم، بند کفش خواهرتو درست کن مادر؛ پسرم، دو تاتون برین تا باباتون نرفته. بقیه کم کم میان.
بابا ماشینو از بن بست خارج می کرد و سر کوچه نگه میداشت.
برادر بزرگتر: پس من یواش میرم.
برادر بزرگتر (که اگه از خاطرات خواستگاری یادتون باشه، مسئول دست به سر کردن خواستگارها بود ) تا دم در رو میدوید که تو تیررس بابا قرار بگیره. بعدش دیگه یواش یواش می رفت، وسط راه صبر می کرد و بند کفششو مثلا درست می کرد، پاچه ی شلوارشو درست می کرد. خلاصه، انقدر آروم می رفت که نفر بعد تا اون موقع، تو تیررس بابا قرار بگیره. اون وقت بابا مجبور میشد برای نفر دوم هم نگه داره. البته؛ نفر دوم وقتی خودشو به دم در می رسوند که نفر بعدی رو رو تراس، دم پله ها، ببینه و اونی که دم پله ها بود هم باید وضعیت نفر بعدی رو مناسب می دید که حرکت کنه!! و همین اتفاق برای بقیه هم میفتاد. و نفر آخر هم مامان بود که با مقنعه ی کج و مانتویی که فقط یه دکمه اش از بالا بسته شده بود، در حالی که ساعتشو میذاشت تو جیبش و حتی گاهی جورابشم دستش بود (!)، چادرشو دستش می گرفت، در هالو قفل می کرد، از پله ها میومد پایین، چادرشو سرش می کرد و ما چرخیدن یه چادر مشکی رو تو حیاط می دیدیم؛ در حیاطو قفل می کرد و میومد می نشست تو ماشین و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم/ الهی به امید تو ای کریم، امکان غرغر کردن بابا رو خنثی می کرد.
همه یه نفس راحتی می کشیدن و مشغول ادامه ی کاراشون میشدن! یکی دکمه های مانتوشو می بست، یکی جورابشو پاش می کرد، یکی مقنعه شو درست می کرد، یکی بند کفششو می بست تا برسیم به خونه ی مامان بزرگم! دقت کنین که یه نفرم اینجا رو دنده نشسته .
این وسط همه ام اعتراض داشتن که جاشون تنگه و داشتن با بغل دستیشون دعوا می کردن. آخه، شما فکر کنین هفت نفر آدم تو ماشین، تازه هر کدومم بخوان یه کاری بکنن .
و به این ترتیب، ما بالاخره، به سلامتی تو خونه ی مامان بزرگم فرود میومدیم :).
--
الانا، وقتی می خوایم بریم بیرون، اگه جایی باشه که مهم باشه، همیشه همسر داره به من میگه چرا لباست اینجاش کجه؟ اینجاش این جوریه؟ اونجاش اون جوریه.
این مدل لباس پوشیدن، ریشه در کودکیم داره . من هنوزم که هنوزه همین که شلوار بیرون و جورابم پام باشه، میگم من آماده ام. چون به نظرم، بقیه رو همه رو میشه نصفه و نیمه پوشید و بقیه شو تو راه درست کرد! همیشه هم وقتی میرم بیرون، تازه چیزایی که تو دستمه رو میذارم تو کیفم، زیپای کیفمو می بندم و بقیه ی لباسمو مرتب می کنم.