یه کنفرانسی بود تو لایپزیگ. قرار شد من و فاطیما از طرف شرکت بریم. قرار بود ساعت ۲۱ برسیم حدودا. با فاطیما کلی قرار گذاشتیم که بریم رستوران سوری یا لبنانی یا فلان جا. ولی عملا به لطف قطارهای آلمان ساعت ۱۱.۳۰ رسیدیم و تنها جایی که باز بود مک دونالد بود. حتی بقیه ی فروشگاهای توی ایستگاه هم بسته بودن. اکثرا تا ۱۱ باز بودن و فقط مک دونالد بود که شبانه روزی بود. و صد البته که بدترین ریویو رو هم داشت! ولی خب، ما مجبور بودیم دیگه. حتی همون مک دونالدم قسمت نشستنشو بسته بودن و فقط می تونستی برون بر بگیری!
غذامونو خوردیم و بعدش من گفتم من میخوام برم دستشویی. تابلوها رو نگاه کردیم و بر اساس تابلوها رفتیم. یهو دیگه تابلوی به سمت دستشویی ها نبود. معلوم بود که باید رسیده باشیم ولی ما چیزی نمی دیدیم. خوب که دقت کردیم، دیدیم یه دستشویی هست اون گوشه.
نوشته بود سکه ایه. اولش یه در ورودی شیشه ای بود. بعد یه در دیگه بود که در دستشویی بود. من از در اول رد شدم. دستگیره ی در دومو که دادم پایین، یه صدایی شنیدم که معلوم بود کسی داخله.
اومدم بیرون و گفتم فکر کنم کسی توئه. با فاطیما چند دقیقه ای صبر کردیم و کسی نیومد. فاطیما گفت مطمئنی؟ گفتم فکر کنم یه صدایی شنیدم. ببین، علامت جلوی درشم قرمزه. گفت فک کنم اون واسه این قرمزه که هنوز سکه ننداختی. رفتم دوباره امتحان کنم. این دفعه اول سکه مو انداختم. همین که درو اومدم باز کنم، یه نفر هم از داخل درو باز کرد. بعد دیدم دو نفر با سگشون از دستشویی اومدن بیرون
. یه کمی هم غرغر کردن و رفتن
. واقعا نمیدونم چرا دو نفر با سگشون با هم باید برن دستشویی!
بعد که من رفتم و برگشتم که بریم، تو راهِ رفتن به هتل دیدیم دستشویی های اصلی اون ور بوده با یه تابلوی بزرگ
. احتمالا این یکی دستشویی کاربرد دیگه ای داشته 
تا رسیدیم هتل و چک این کردیم و رسیدیم به اتاقامون شد ۱۲.۱۵ اینا.
برگشتنی، قطاری که گرفته بودیم ما رو ۲۱ قرار بود برسونه به مقصد. تصمیم گرفتیم عوضش کنیم که باز ۱۲ نرسیم. قطار زودتری رو گرفتیم که قرار یود ۱۹.۳۰ برسه به مقصد و در نهایت ۲۱.۳۰ رسیدیم :/!
--
اولین باری بود می دیدم یه کنفرانس این قدر خرج می کنه. هم ناهار دادن، هم شام دعوتمون کردن رستوران، هم فرداش دوباره ناهار داشت. کلی هم دسر و میان وعده و نوشیدنی و ... .
--
تو کنفرانس یه آقایی یه چیزی گفت که من صحت و سقمشو نمیتونم تایید کنم ولی جالب بود. می گفت تو آلمان ما هر کار رو کامل به یه نفر میدیم. یه نفر یه کار رو از اول پروسه انجام میده تا آخر ولی تو آمریکا این طوری نیست. تعداد زیادی آدم وجود داره که یه کار خیلی کوچیک تکراری رو همیشه انجام میده، آدمایی که مثلا یه دوره ی کوتاه ۴ هفته ای دیده ان برای انجام اون کار. این باعث میشه وقتی یه کاری اتومات میشه، عده ی زیادی کارشونو از دست بدن چون اون آدما فقط همون کارو بلدن.
نمیدونم چقدر حرفش درسته ولی گفتم بهتون بگم نظرشو دیگه. این بنده خدا تو اون میتینگ از همه سنش بیشتر بود و ظاهرا تجربه ی بیشتری داشت
.
--
یه چیزی که هیچ وقت برام تکراری نمیشه، دقت آلمانی هاس و فکر کردنشون برای هر چیز کوچیکی.
وقتی رفتیم کنفرانس، یه کنفرانس خیلی کوچیک بود که بیشتر حالت ورکشاپ داشت و کلا ۲۰ ۲۵ نفر بودیم ولی همه از شرکت هایی با موضوع یکسان و چالش های یکسان. اسم هر کدوممونو نوشته بودن روی کاغذ و کاغذ رو که آ چهار بود سه تا کرده بودن و روی یه استند گذاشته بودن.
هر کسی اسمشو پیدا می کرد و با خودش می برد هر جا می نشست و جلوش میذاشت.
جالبش این بود که طوری تا کرده بودن که سمتی که به سمت خودت بود، رمز وای فای و کیو آر کدش بود و سمتی که رو به دیگران بود، فقط اسمت بود. و جالب تر اینکه چون فرهنگشون توی این مراسم این بود که به همدیگه بگن "تو" (و نه "شما")، اسم کوچیک رو درشت تر و اسم فامیلی رو کوچیک تر نوشته بودن. واقعا این ایده شونو خیلی دوست داشتم
.
یه چیز دیگه شونو هم که دوست داشتم یه بازی بود که وسطش کردیم. بعد از ناهار یه کمی که از کارهای ورکشاپو انجام دادیم، گفت الان ممکنه خوابتون گرفته باشه. یه بازی می کنیم که خواب از سرتون بپره. هر کسی با یه نفری که نمیشناسه - و نه بغل دستیش- جلوی هم واستن رو به هم، دو به دو. بعد گفت حالا اولی بگه یک، دومی بگه دو، دوباره اولی بگه سه و دومی بگه چهار و ... . یه کمی که اینو گفتیم در حد شاید 20 30 ثانیه، گفت خب، حالا به جای عدد یک، هر کس که نوبتش بود، دست چپشو ببره بالا. دوباره اینو 20 30 ثانیه تمرین کردیم. بعد گفت حالا هر وقت به عدد 2 رسید، به جای عدد 2 دست راستتونو ببرین بالا هر کدوتون که نوبتتونه. در حد 20 30 ثانیه اینو بازی کردیم. بعد گفت حالا هر وقت به عدد سه رسید، هر کی نوبتش بود باید دست بزنه. اینم 20 30 ثانیه بازی کردیم. انقدر تمرکز می خواست این بازی که واقعا خواب از سرمون پرید
.
--
ما تو این کنفرانسه فهمیدیم شرکتمون با فاصله از شرکت های مشابهش بالاتره و خیلی بیشتر از بقیه اتوماسیون داره. قبل تر به هر تیمی گفته بودن دو تا سه تا اسلاید آماده کنن برای ارائه دادن. موضوعش هم باید چالشهایی که دارین باشه.
اول اینکه خیلی ها بیشتر از دو سه تا اسلاید آماده کرده بودن و نتیجه این شد که یا بیشتر از 5 دقیقه ای که وقت داشتن وقت صرف می کردن یا خانمه مجبور بود بگه شرمنده، بسه دیگه. واقعا نمی فهمم وقتی میگن دو تا سه اسلاید، چرا طرف باید هفت هشت تا بیاره!! واقعا فکر می کنه از یه جایی وقت اضافه تولید میشه؟!! خب، اون بندگان خدا وقتشونو در نظر گرفته ان که میگن این قدر آماده کنین دیگه.
خلاصه، من که تازه از ایران برگشته بودم، دوشنبه تازه فهمیدم که باید همچین اسلایدی آماده کنیم و با فاطیما آماده کردیم و سه شنبه هم رفتیم لایپزیگ! برای ارائه اش به فاطیما گفتم تو ارائه میدی یا من؟ گفت یا با هم، یا تو؛ من تنهایی نمیرم رو سن. گفتم باشه؛ اگه برات اکیه، پس من تنها میرم دیگه؛ دو تا اسلاید ارزش نداره که دو نفری بریم! گفت نه، مشکلی نیست.
من رفتم و چالشامونو گفتم و هیچ کس هیچ ایده ای نداشت در موردشون چون اصلا در اون حد انجام نداده بودن و وقتی من می گفتم فلان چالش رو داریم، می گفتن ئه، چه جالب!
بعد که ما ارائه دادیم و کسی ایده ای نداشت، یه خانمی از مسئولای برگزارکننده گفت تو نوبتِ بعدی ورکشاپ چند تا متخصص میان، احتمالا اونا بهتر بتونن نظر بدن.
رفتیم نوبت بعدی و اون متخصص ها هم حتی پایین تر از چیزی بودن که ما انجام داده بودیم :/!
--
اون کنفرانس تموم شد و ما برگشتیم. هفته ی بعدش من باید یه وبینار آماده می کردم برای یه شرکتی که به ما یه خدماتی ارائه میده. قبلش یه میتینگ داشتیم که ببینیم چطوری وارد اپلیکیشن وبینار بشینم و همه چی اکیه یا نه. تو اون میتینگ، من خیلی مختصر اسلایدامو نشون دادم و گفتم که چیا قراره بگم. خانمه خیلی خوشش اومد و گفت که اگه موافق باشی، ما یه جلسه ی دیگه ی حضوری میذاریم بعد از وبینار که هر کس دوست داره شرکت کننه و تو و فلانی به عنوان متخصص بیاین اونجا و با دیگران صحبت کنین.
تو دلم گفتم هفته ی پیش ما در به در دنبال متخصص می گشتیم برا کارمون. این هفته الان ما متخصصیم؟!
خانمه گفت می تونی شرکت کنی؟ گفتم بستگی داره چه شهری باشه. گفت معمولا مونیخه یا نمی دونم کجا. گفتم من اگه مونیخ باشه، دیگه نمیام راستش. خسته ام با این قطارهای آلمان. گفت آره، راست میگی. تو کدوم شهری؟ گفتم من تو شهریم که شرکت شمام هست.
و در کمال ناباوری دیروز دیدم میتینگو گذاشته تو شهر خودمون!! من چه متخصص مهمی بوده ام و خودم خبر نداشته ام
.
--
بعد از وبینارم همون شرکت برگزار کننده گفت فلان شرکت آمریکایی درخواست یه میتینگ تک به تک کرده با تو. اگه برات اکیه بگو. حالا باید با یواخیم صحبت کنم که چطوری تو این میتینگ ظاهر بشم. آخه من تا الان میتینگی که از قبل مشخص نباشه راجع به چی باید صحبت کنیم نبوده ام. اینا هم که خیلی حساسن؛ آدم اجازه نداره هر اطلاعاتی رو بده. مثلا من تو خط اول نوشته بودم ما هر روز هزاران تلفن داریم. یواخیم گفت اینو بکن "خیلی"؛ ولی بعدا تو گفتنت اگه خواستی، بگو هزاران ولی برا نوشتن عدد نده!
این قدر هم این حساسیت مسخره اس واقعا. طرف از من می پرسه با این اتوماسین چند ساعت به نفعتون میشه؟ من می دونستم عددشو ولی جرئت نکردم بگم چون ضبط میشد همه چی! فقط گفتم چند ساعتی! و میدونم هم که اینکه نگفته ام کار درستی بوده!
--
اون روزم تو یه میتینگ دیگه بودیم که در واقع با یه خانمی بوده که تقریبا در حد آندره اس سمتش توی شرکت. میتینگ بین این خانم بود و نروژ. شعبه ی نروژمون می خواست بدونه ما چه وویس بت هایی پیاده کرده ایم و چطوری کار می کنه و چقدر فایده داره و فلان. خانمه برای اینکه بهتر بتونه جواب بده، میتینگو برای یواخیم فرستاده بود؛ یواخیم صبح روزی که من وبینار داشتم گفت می تونی 12 تو میتینگ باشی؟!! گفتم من تا 12 وبینار دارم و ممکنه پرسش و پاسخش بیشتر طول بکشه. گفت اگه تونستی حتما از اول میتینگ بیا. اونم میتینگو برای من و فیلیکس فرستاد.
رفتیم تو میتینگ. آقاهه از نروژ پرسید میشه یه دونه از وویس بت هاتونو نشون بدین که چطوری کار می کنه؟ اون خانمی که مال شرکت ما بود بلافاصله گفت نه، نمی تونیم!
اگه به من بود میگفتم آره، چرا نمیشه. بیا؛ این جوریه
. والا! خب، چرا بخیلین؟ 
واقعا نمیدونم چرا خانمه گفت نمیشه. آخه اونا یه شعبه ی دیگه از خودمونن. ولی این جوریه دیگه.
--
پسرمون یکشنبه ها کلاس شنا داره. میگم بابا می بردت دیگه. من نیام. میگه نه، من از شنا خوشم نمیاد، باید برم؛ تو هم باید بیای که اذیتت کنم
.
چند وقت پیش پسرمون هی چیزی با پرینتر سه بعدیش پرینت میزد و میداد به دوستاش. یه بار گفتم میخوای بهشون بفروشی؟ گفت می خرن؟ گفتم امتحان کن. بگو ۵۰ سنت اینا. فرداش چند تا نمونه برد و نشون بچه ها داد و کلی سفارش گرفت؛ بعضی ها یه یورویی، بعضی ها ۱.۵ یورویی. تا الان ۱۲ یورو دشت کرده؛ برا ماکسی هم یه دونه سفارش در دست انجام داره
.
البته که بعضی هاش هم خراب میشن و باید دوباره بزنه ولی خب تجربه ی خوبیه براش.
چیزی که برای ماکسی قراره بزنه، از این توپاس که به درخت کریسمس آویزون می کنن. کم کم داره سفارشای کریسمسشو میگیره
.
--
یادتونه یه جا رو گفتم پسرمون قراره بره اسکرچ درس بده؟ دوشنبه اولین جلسه اش بود.
در واقع هفته ی پیش دوشنبه اولین جلسه اش قرار بود باشه ولی یه ساعت به وقتش خانمه ایمیل زد و کنسل کرد. گفت هنوز تازه تعطیلات تموم شده و بچه ها نیومده ان. باشه بچه ها بیان و ما تبلیغ کنیم و هفته ی بعد شروع کن.
اون شبی که قرار بود جلسه ی اول باشه، ما هنوز تازه از ایران اومده بودیم و من خیلی کار داشتم و سختم بود. شبش انقدر خواب بد در مورد کلاس دیدم که نگو. ولی این هفته همه چی اکی بود و خیالم راحت بود.
پسرمون خیلی هیجان داشت روز اول. تو ماشین که داشتیم میرفتیم بهش گفتم من یه همکار دارم میگه immer mach einen guten ersten Eindruck. همیشه تاثیر اولیه ی خوبی بذار رو آدما. امروزو خیلی باید انرژی بذاری. چون اگه بچه ها روز اول خوششون بیاد تا آخر میان، روز اول خیلی مهمه.
خلاصه صحبت کردیم که چیکار کنیم که بچه ها خوششون بیاد و ... .
وقتی رفتیم هنوز هیچ کس نبود. خانمه گفت هنوز بچه ها نیومده ان ولی من صحبت کرده ام دو تاشون دوست داشتن و میان. تا ۴ فلان مدرسه ان. اتفاقا اسم مدرسه ی پسرمون بود. اسماشونو که گفت، پسرمون میشناخت ولی کرک و پرشم ریخت
. خانمه میگه میشناسیشون؟ میگه آره. میگه یه کمی ویلدن (wild). نه؟ ویلد یعنی بچه های پرانرژی ای که به قول ما یه کمی شرن
. میگه آره. بعد به من میگه آنیک همه رو می زنه. گفتم نگران نباش، من اینجام.
رفتیم کاپشنامونو دربیاریم، پسرمون میگه من یه کمی می ترسم. گفتم میدونم، هیجان داری، بار اولته ولی نگران نباش. همه چیو بلدی و هیچ اتفاق بدی نمیفته.
تا موقع به ما یه سری تبلت داد خانمه که راهشون بندازیم. تبلتای نو از یه مارک ناشناخته که خانمه گفت وقتی ۴ ۵ سال پیش این موسسه رو زده ان بهشون داده ان. لپ تاپا کاملا نو بودن و اون لایه ی نازک روی مونیتورشونم ما کندیم ولی انقدر کند بودن که نگو.
یه کم از ۴ که گذشت، خانمه به بچه ها تلفن زد و گفتن میان. یه کم بعدش اومدن. تا پسر ما رو دیدن گفتن سلام فلانی و خیلی یه جوری که انگار صد ساله همو میشناسن برخورد کردن. بعد یکیشون گفت فلانی هم میاد؟
گفتم فلانی معلمتونه
.
انقدر لپ تاپا کند بود و هی هنگ می کرد و حتی یکشون ری استارت شد خود به خود که ما تا ۴.۵ هنوز عملا کار خاصی نکرده بودیم. پسرمونم هی تو گوش من میگه مامان داره ۵ میشه. میگم اشکالی نداره مامان جان، بیشتر می مونیم. ولی اولش یه کمی استرس گرفته بود چون قرارمون ۴ تا ۵ بود.
خلاصه، همون آنیک که واقعا هم بچه ی شری دیده میشد هم اول خیلی ذوق کرد که قراره بازی نوشتن یاد بگیره هم خیلی پرانرژی انجام داد و هی ذوق کرد و داد زد من تونستم، من تونستم. اون یکی دیگه که کلاس چهارمی بود کمتر علاقه داشت ولی بازم انجام داد.
۵.۵ تونستیم چیزی که تو برنامه مون بودو تموم کنیم. آخرشم به هر کدومشون یه کاپی که پسرمون با پرینتر سه بعدی پرینت زده بود دادیم و کلی خوشحال شدن.
برگشتنی پسرمون میگه خیلی بهتر از چیزی بود که فکر میکردم
.
خیلی خوشحال شدم براش. هم تعداد دانش آموزا کم بود و وقت بیشتری داشتیم، هم راحت تونسته بود همه چیو براشون توضیح بده.
اولشم خانمه یه عکس گرفت، گفت بذار بعدا ببینیم اولش چطوری شروع شد
.
حالا دو هفته ی بعدو ما دوشنبه هاش کار داریم. از بعدش ان شاالله هر هفته دوشنبه کلاس داریم.
شب که میخواستیم بخوابیم، پسرمون میگه مامان اون که تو گفتی همکارت میگه، منم مثلشو تو فیلما دیده ام. تو یه فیلمی می گفت all good things begin with a first good step
.
--
قبلا بهتون گفته بودم که تئاتر به دنیا اومدن حضرت عیسی هر سال تو کلیساها برگزار میشه.
برا امسالم ایمیل زدم که اسم پسرمونو بنویسم.
حالا پسرمون تحت تاثیر دیدن فیلم حضرت یوسف میگه مامان جایی هست بشه رفت یوزارسیفو بازی کرد؟! 
باید بگردم براش برنامه ی تئاتر تاریخی پیدا کنم. هنوز وقت نکرده ام. این سبک تئاترای بچگونه ی خرس و خوکی رو دوست نداره!
چند وقت پیش یه چیزایی تو ذهنم داشتم که انجام بدم. می خواستم روی یه موضوعی کار کنم؛ بعد با خودم گفتم مقاله اش کنم. بعد گفتم یکیو پیدا کنم که در این زمینه کار کنه و باهاش کتاب بنویسم. بعد گفتم چه کاریه؟ چرا میذاریم یه فرهنگی، ادبیاتی، چیزی از بین بره، بعد کتابش کنیم. خب، بیایم یه کاری کنیم که اون فرهنگ از بین نره.
بعد با خودم فکر کردم مثلا بیایم یه مسابقه بذاریم بین بچه های مدرسه و ... . خلاصه، تو ذهنم یه چیزی طراحی کردم و با همسر هم راجع بهش صحبت کردم. گفت این دفعه که رفتی ایران، برو صحبت کن؛ ببین آموزش و پرورش یا مدرسه ای قبول می کنه انجام بده یا نه.
خلاصه، منم خیلی گشتم که ببینم میشه قبل از رفتنم مسئله رو حداقل مطرح کنم جایی یا نه که بحمدالله هیییچ روش ارتباطی ای با آموزش و پرورش تو سایت ها وجود نداشت! نه یه شماره واتس اپ یا حتی ایتایی، چیزی، نه یه ایمیلی. کلا هیچی! دیگه این شد که موند تا رفتیم ایران.
تو ایرانم که من وقتم خیلی آزاد نبود که بخوام تو ساعت کاری برم اداره ی آموزش و پرورش، مخصوصا که اداره ها تو شهر ما همون 1 2 می بندن. چهار تا شماره از 118 گرفتم برای اداره ی آموزش و پرورش که به سلامتی هیچ کدومشون جواب نمیدادن!
یه بار که داشتیم با برادر بزرگتر می رفتیم خونه ی همسر اینا، بهش گفتم من همچین ایده ای دارم. به نظرت میشه با جایی صحبت کرد؟ گفت آره؛ باید بری آموزش و پرورش. فرداش می خواستم برم که اتفاقا دوباره برادر بزرگتر داشت میرفت جایی و گفت می رسونمت. بعد که رفتیم، خودشم پیاده شد و باهام اومد.
اول که رفتیم قسمت فرهنگی با یه آقایی صحبت کنیم. دو تا آقا بودن تو یه اتاق که دو تا میزم داشتن طبیعتا. اون آقا یه مراجع داشت؛ ما هم که مراجع این یکی آقا بودیم. آقاهه هم هی به ما تعارف می کنه که بفرمایید، بفرمایید. من بغلم یه صندلی بود و نشستم. برادر بزرگتر هم اومد بغل من واستاد. باز آقاهه به برادر بزرگتر تعارف می کنه بفرمایید بشینید، بفرمایید بشینید. حالا اون یکی صندلی کجا بود؟ اون ور اتاق از سمت طولیش!! همین جوری هم صداها قاطی می شد با صدای اون دو نفر دیگه ای که داشتن صحبت می کردن. ولی آخرش هم آقاهه موفق شد و برادر بزرگتر رفت اون ور اتاق نشست شیش هفت متر دورتر
.
خلاصه، صحبت کردیم و آقاهه خیلی استقبال کرد و گفت مثلا می تونیم زمان ارسال آثارم بذاریم نمی دونم 17 تا 23 آبان!!! من هیچ، من نگاه!! تو دلم گفتم من اگه این پیشنهادو تو آلمان میدادم، یه سال طول می کشید تا اصلا بهم اکی بدن. باید از هزار جا تایید می گرفت.
خلاصه، من به آقاهه گفتم که من فردا می رم و دیگه نیستم ولی شماره ام اینه و ... . برادر بزرگتر هم شماره اش رو داد؛ چون من گفتم من همه جا نیستم؛ ایتا و سروش و فلان ندارم.
ظهرش برادر بزرگتر زنگ زد، گفت آقاهه زنگ زده؛ گفته آقای فلانی که رئیس آموزش و پرورشه گفته اگه میشه، ببینیم همو. گفتم من دیگه نمی رسم. ما فردا داریم میریم. آموزش و پرورش کی باز میشه؟ گفت 7. گفتم بگو من همون 7 صبح می تونم وگرنه تو طی روز دیگه نمی تونم.
زنگ زد به اون آقاهه و دوباره به من زنگ زد؛ گفت گفته ان 7:15 اکیه. گفتم خیلی خوبه. همون سر صبح که هنوز کار خاصی نمیشه کرد، برا من عالیه.
هماهنگ کردیم و برا فردا صبح برادر بزرگتر گفت میام دنبالت. صبح باز بهش زنگ زدم، گفتم اگه تو قراره بچه هاتو ببری مدرسه یا کاری داری، من خودم میرم. گفت نه. الان دارم میام.
دیگه اومد و ما 07:16 دم در بودیم که آقاهه زنگ زد کجایین و برادر بزرگتر گفت الان میایم بالا. واقعا برام عجیب بود این حجم از سرعت و دقت. آلمانی ها دقیق هستن ولی این قدر سریع نیستن که بخوان امروز ظهر برای فردا صبح ساعت هفت با رئیس آموزش و پرورش برات جلسه بذارن.
خلاصه، رفتیم و ما رو راهنمایی کردن به اتاق رئیس. یه آدم نسبتا مسن و باتجربه بود. نشستیم و صحبت کردیم. تشکر کرد که وقت گذاشتیم و این قدر فوری جورش کردیم و اومدیم. میگه من همون دیشب که با آقای فلانی صحبت کردم ... . برام عجیب بود واقعا. اینا ساعت کاری ندارن؟ دیشب؟! درسته که برای من به عنوان مراجعه کننده خوبه که نصف شب هم بشینن راجع به کارشون صحبت کنن، ولی از دید کلی جامعه، بهتره که همچین کاری نکنن چون متقابلا از همه انتظار میره که شب هم در دسترس باشن و این باعث میشه تعادل کار و زندگی آدما به هم بخوره و در دراز مدت باعث نارضایتی میشه.
یه کم دیگه صحبت کردیم. تو همون شاید 50 جمله ی اول، آقاهه یه چیزی گفت که برای من جالب بود. گفت بچه ها باید خوب حرف زدن و حرف خوب زدنو یاد بگیرن. جمله اش برام جالب نبود، اینش برام جالب بود که من عین همین جمله رو - بدون هیچ کم و زیادی- چند وقت پیش به پسرمون گفته بودم.
اونجا که اینو گفت با خودم فکر کردم آیا واقعا آدما تصادفی به هم برمی خورن یا به خاطر مشترکاتشون؟! من که این جمله رو به پسرمون گفته بودم که اونو جایی نشنیده یا نخونده بودم. با چه احتمالی یه نفر این قدر دقیق دیدگاهش با تو یکیه؟!
ولی خلاصه که این جوری بود دیگه.
حالا من منتظرم که بهم خبر بدن.
البته، اونا اومدن پروژه رو بزرگ کردن و گفتن تو سطح کشور برگزار کنیم مسابقه رو که باعث میشه هزینه ی بیشتری داشته باشه و حالا باید دنبال اسپانسر بگردن.
حالا قرار شده به من خبر بدن دیگه.
اما کلا خیلی جالب بود؛ آقاهه میگه اختتامیه رو بذاریم یلدا. شما می تونین بیاین؟ میگم مهم نیست اصلا که من باشم یا نه (کلا، نمی دونم چرا هی اصرار داشتن که من باشم تو اختتامیه!). برادر بزرگتر میگه نه، همشیره ی من (دقیقا با همین ادبیات
) بره دیگه تا عید نمیاد مطمئنا. میگه خب میذاریم عید که شمام باشین! هی من میگم آقا من اصلا نمی دونم کی می تونم باشم. شما برنامه ی خودتونو داشته باشین. باز میگن هر وقت می تونی بیای، بگو.
گفتم حالا شما فعلا مسابقه رو برگزار کنین تا بعد ببینیم چه کنیم.
--
اگه بخوام یه مقایسه ای بکنم، به نظرم یه چیزی که من اینجا یاد گرفته ام تو این سالا همین آهسته و پیوسته بودنه. اینجا واقعا همه چی از قدمای کوچیک شروع میشه - حداقل تو شرکت هایی که من کار کرده ام که تا به حال این جوری بوده.
از قدیمم گفته ان سنگ بزرگ علامت نزدنه
. شما اول یه مسابقه رو در سطح شهر برگزار کن. بعد کم کم گسترشش بده.
از اول میگن مسابقه رو کشوری کنیم. میگه ما چند سال پیش برگزار کردیم یه چیز مشابهی و خیلی خوب شد. بعد میگم آثار اون دوره کو؟ میگه فقط سه تاش رو گوشیم هست و این تندیس مسابقه - که اونجا رو میز بود!
خب، اگه مسابقه رو خوب برگزار کرده بودین که الان باید یه سایتی می داشتین و آدم می تونست تمام آثار ارسال شده رو ببینه، نه اینکه کل چیزای به جا مونده اش این باشه.
کلی هم هزینه ی الکی میکنن. خودش میگفت دفعه ی پیش معاون وزیر خبردار شد و خیلی استقبال کرد وقتی ایده رو شنید. ولی ما موقع مسابقه و اختتامیه خبردارش نکردیم. گفتیم هزینه اش زیاد میشه، ولش کن. ولی طرف خودش یادش مونده بود و زنگ زده بود به دبیرخونه که من میخوام بیام. از دبیرخونه به ما گفت حسنی نامی زنگ زده که من میام. ما هم مجبور شدیم بادی گارد و این حرفا بگیریم که فقط ۱۴ میلیون پول بادیگاردای این خانم شد (حدود سال ۹۶).
من راستش نمی فهمم معاون وزیر چرا باید بادیگارد داشته باشه اصلا. ولی به هر حال این هزینه های مسخره وجود داره دیگه وقتی میخوای مسابقه رو بزرگ برگزار کنی. بهتره آدم قدم به قدم پیش بره.
حالا فعلا که انا معکم من المنتظرین
. ببینیم چی میشه
. امیدوارم فراموش نشه قضیه و پیشو بگیرن.
--
اینا رو نوشتم یاد یه چیزی افتادم. سال پیش دانشگاهی، یه معلم بینش خوش اخلاق و شوخ داشتیم.
یه بار میگفت علت اینکه به نماز شب این قدر تاکید شده اینه که کسی نمی بیندش. اگه میخونی، برای خودت میخونی. ثوابشم دم صبح بیشتره چون صبح خواب هم خودت و هم دیگران سنگین تره. مطمئنا فقط خودتی و خودت. حالا یه بنده خدایی یه بار نماز شب خونده، صبح که بیدار شده، دیده ای بابا، خب،کسی ندید منو که. نمیتونم با این پز بدم حالا؛ چطوری به بقیه بفهمونم که من نماز شب خونده ام؟ شروع میکنه هی میگه وای، من چقدر تشنمه. وای آب بدین به من، وای آب میخوام. بهش میگن تو چرا انقدر تشنه ات میشه؟ میگه نماز شب خونده ام، نماز شب آب میکشه
.
حالا حکایت منه. کار نکرده رو تو بوق و کرنا میکنم
. تازه اون نماز شبیه لااقل نمازه رو خونده بود. حتی اونم یه قدم جلوتر از منه
. من هنوز کاری نکرده ام و می نویسم.
باشد که رستگار شویم
.
از بقیه ی ایران بودن بگم. بقیه اش خیلی خوب بود. قرار بود روزی که از مشهد برگردیم یا هفته ی بعدش تولد پسرمونو بگیریم. ولی بستگی داشت خواهر کوچیک تر کی بتونه بیاد. گفت نمیدونم این هفته بیام یا هفته ی بعد. آخرش وقتی خبر داد که دیگه ما مشهد بودیم و عملا خیلی نمی تونستیم کارای تولدو بکنیم. البته، کار خاصی هم قرار نبود بکنیم ولی خب.
برای کیکم من زنگ زدم به اون خانمی که یه بار کیک الفبا بهش سفارش داده بودم. گفت من این هفته نیستم. هفته ی بعد میتونم. این جوری شد که خواهرهمسر بنده خدا همه ی کاراشو کرد. یه خانم دیگه پیدا کرد که سفارش کیک قبول میکرد و عکس کیکو برای طرف فرستاد و سفارش داد. یه لباسم پسرمون دوست داشت پرینت بزنه و برای تولدش تنش کنه که اونم تمام کاراشو خواهر همسر کرد. یه عکس با کیفیت مناسب درست کرد با چت جی پی تی و برای ما فرستاد و ما اکی دادیم و آماده اش کرد. ولی برای سایزش، طرف گفته بود چه سایزی می خوای و از اونجایی که پسرمون همراهش نبود، نتونسته بود سایزو انتخاب کنه. این شد که قرار شد وقتی ما برگشتیم، ببریم برامون پرینت بزنه آقاهه و گفته بود بیست دقیقه طول می کشه.
بادکنک و شمع هم قبل تر خریده بودیم.
یه روز به تولد همسر داش با باباش تلفنی صحبت می کرد؛ گفت میگه تولدو خونه ی ما میگیریم یا خونه ی شما؟ گفتم فرقی نداره. گفت خب، میخوان میوه و از این چیزا بخرن دیگه. گفتم پس خونه ی خودمون می گیریم.
دیگه واقعا خیلی ضایع بود اگه از مشهد می گفتم شما خودتون کیکو سفارش بدین و بگیرین و شیرینی و میوه و همه چیزم بگیرین و ما یهو میایم تولد عین مهمون
.
از اون ورم خواهر کوچیک تر تو راه بود که بیاد شهرستان برای تولد، در حالی که ما همچنان مشهد بودیم
!
بالاخره رفتیم خونه و فردا صبحش هم جمعه بود. برادر بزرگتر صبح جمعه رفت برامون میوه خرید برای تولد و عصرم ساعت سه مهمونا رو دعوت کرده بودیم. البته، در واقع مهمونی نبود؛ خودمون بودیم و خانواده ی همسر فقط.
به اون خانمی که کیکو آماده کرده بود زنگ زدم. گفتم میشه من کیکو زودتر بیام بگیرم؟ مثلا ساعت 2؟ آخه قبل تر برای ساعت 3 هماهنگ کرده بودیم. گفت اگه زودتر آماده بشه، بهتون خبر میدم. بعد پنج دقیقه به دو زنگ زده، میگه آماده اس. می تونین دو بیاین! خب، خواهر من، پرواز که نمی تونم بکنم. همینو نیم ساعت زودترش می گفتی تا من راه بیفتم دیگه.
دیگه تندتند لباس پوشیدم و اسنپ گرفتم و رفتم. راهشم دور بود و پرت از شهر، اسنپ راحت پیدا نمیشد. شانس آوردم که ساعت 2ی ظهر روز جمعه یه نفر پیدا شد!
داشتم کفشامو پام می کردم، خواهر بزرگتر گفت لااقل رفت و برگشتی می زدی. ولی خب، من بلد نبودم و نزده بودم.
وقتی داشتیم می رسیدیم، دیدم اینجا خیلی پرته مسیرش و بعیده بتونم اسنپ پیدا کنم برا برگشت. به راننده گفتم آقا اگه صبر می کنین، من کیکمو بگیرم؛ می خوام همین مسیرو برگردم. گفت اشکالی نداره. من که باید دنبال مسافر بگردم، همین جا وامیستم.
دیگه واستاد و پنج دقیقه ای طول کشید تا خانمه اومد و کیکو آورد و تحویل داد.
حالا خانمه کیکو به من چطوری تحویل داده؟ فقط روی یه صفحه ی کیک! بدون هیچ جعبه ای یا محافظی، چیزی! یعنی اگه آقاهه یه جا ترمز می زد، کیکه به همه ی ماشین مالیده میشد
.
به آقاهه گفتم لطفا یه کم آروم تر رانندگی کنین و اونم خدا رو شکر رعایت کرد. البته، چون ظهر جمعه بود، شلوغم نبود دیگه.
من ساعتای 2.40 اینا خونه بودم و همسر اینا هم همون 3 اینا اومدن.
حالا کیکه رو آورده بودیم، شمع توش فرو نمی رفت هر کار می کردیم! بعدا فهمیدیم انگاری یه چیزی شبیه مقوا به کار برده بود برای اینکه اون شکلی که ما می خواستیم رو دربیاره. آخرش شمعه هم روکش روش کنده شد و از چوبشم جدا شد و خلاصه یه وضعی
. ولی بالاخره فوتش کرد پسرمون
.
کیکه رو هم از نظر شکلش کاملا همون چیزی که می خواستیم درآورده بود ولی کیکه کمتر از چیزی بود که ما می خواستیم. عکسی که من داده بودم بهش، یه کیک مربعی بود و اون شخصیت مد نظر ما روی کیک نشسته بود. چیزی که اون طراحی کرده بود، فقط همون شخصیه بود که به صورت کیک درش آورده بود. این شده بود که کیک اون یه کیک عمودی سه یا چهار طبقه شده بود که موقع تقسیم کردن مشکل دار بود. چون قطر دایره اش زیاد نبود، قدش هم زیادی بلند بود. آخرش تصمیم گرفتیم عمودی که بریدیم، باز از ارتفاعش نصف کنیم و برای هر نفر بذاریم؛ چون جور دیگه ای نمیشد اون کیک رو برای همه قسمت کرد. برای بریدنش هم مشکل داشتیم باز؛ چون یه جاهایی از مقوا استفاده کرده بود!
حتی من گفته بودم که جلوش هم بنویسه فلانی، تولدت مبارک ولی ننوشته بود. وقتی گرفتم دیدم ولی گفتم شاید خواهر همسر که سفارشو داده یادش رفته اینو بگه بنویسه. چیزی نگفتم. ولی بعدا فهمیدم خواهر همسر بهش گفته و خانمه یادش رفته. ولی خب، کلا هم دیگه جایی نبود که بشه تولدت مبارک رو روش بنویسی. البته، زیاد هم مهم نبود حالا. تو عکسا مشخصه تولد کیه دیگه
.
کلا، کیکه از نظر ظاهرش خوب بود ولی تصمیم این شد که سال بعد دوباره بدیم به همون خانم قبلی برامون درست کنه.
--
قبل از تولد هم صبحش خالم اینا اومده بودن. فکر کن خالمه ام زنگ زده به مامان گفته ما بیایم دیدنتون، مامانم گفته چون می خواد عصر تولد بگیره، شما صبح بیاین
! میگم خب، حالا واجب بودن اون قسمت اولو بگی؟!! می گفتی صبح تشریف بیارین دیگه.
نمی دونم چرا مامان من انقدر علاقه به شفافیت داره!
صبح خاله ام و بچه هاش و زن دایی و دخترداییم اومدن و خوش گذشت. غیر از اینکه خواهر کوچیک تر انقدر غر زد که من عصرش احساس می کردم غردونم پر شده واقعا و دیگه گنجایش شنیدن بیشتر از اینو ندارم؛ طوری که وقتی شب همسر گفت من می خوام برم خونه مون؛ تو میای یا می مونی، داشتم فکر می کردم بمونم یا برم. آخه خواهر بزرگتر همه می خواس برگرده شهرشون و من می موندم و مامان و خواهر کوچیک تر و احتمالا باز غرغرای خواهر کوچیک تر! ولی همون موقع همسر خواهر بزرگتر داشت با خواهر بزرگتر چونه می زد که امشبو بمونیم. من مریضای فردا صبحمو کنسل می کنم. آخرش نتیجه این شد که بمونن و منم به همسر گفتم پس من همین جا می مونم. هوووف. خوب شد موند خواهر بزرگتر
.
--
راستی، لباس پسرمونو هم یادم رفت بگم. وقتی از مشهد برگشتیم، شب ساعتای 8 اینا بردیم که لباسه رو پرینت بزنیم برای پسرمون. آقاهه گفت فردا یه جشنواره ایه تو شهر و امشب کار زیاد داریم. تحویل بدین، شنبه بیاین بگیرین. به پسرمون گفتم میگه شنبه دیگه. حالا اشکال نداره. یه روز دیگه اون لباسو می پوشی. ولی آقاهه فکر کنم دید ما خیلی گلابی ایم و اصلا چک و چونه نمی زنیم که التماس کنیم حالا تو رو خدا امشب آماده اش کن، خودش رفت تو اتاق و اومد، گفت بشینین؛ جدا بهشون گفتم که الان بزنن براتون. دیگه اونم بهمون تحویل داد و خوشحال شدیم
.
--
پسرمون از قبل 173 یورو داشت و میخواست این دفعه با پولاش خودش طلا بخره. کادوهای تولدشو گرفت. رفتیم طلافروشی، گفتیم در حد این قیمت، چی دارین و آقاهه یه سری چیزا رو بهمون نشون داد. از بین اونا، یکیشون خیلی چشم منو گرفت. یه پلاک بود. من بهش گفتم بیا اینو بخر، من استفاده اش می کنم ولی خب، مال توئه دیگه. گفت باشه. بعد که خریدیم و اومدیم، شب گفت من اونو نمی خواستم؛ به خاطر تو خریدم! گفتم اشکال نداره. اون مال من. پولشم من میدم. برا تو دوباره میریم می خریم.
اون موقع هم ما درست حساب و کتاب نکرده بودیم که چقدر پول داره. حدودی رفتیم یه چیزی در حد 210 یورو خریدیم براش.
بعد که نشستم حساب و کتاب کردم، دیدم حدود 300 یورو داره. دوباره رفتیم طلافروشی یه روز دیگه و براش یه طلای بزرگتر ورداشتیم و تو همون ایران گذاشتیم براش که جزو سرمایه های آینده ی زندگیش باشه
.
به این ترتیب، برای تولد امسالشم سفر خارجیشو داشت
.
--
خواهر همسر به مامان و باباش که داشته ان می رفته ان بیرون گفته پاستیل بخرن؛ شیبابا.
میگه مامان اومده میگه شیربابا نداش
.
--
میگه چرا میگن مادرجون؟ چون جونِ مادره؟ 
--
پاش به فرش گیر کرده بود و افتاده بود. اومد بهم گفت. یه کمی خونی شده بود اون قسمتی که ناخن شست پا به انگشت وصل میشه. چسب زخم زدم. دوباره یه ساعت بعد گفت درد میکنه.دیدم دوباره خون اومده. بردم پاشو شستم و دوباره چسب زخم زدم. فکر نمی کردم چیز مهمی باشه.
فرداش دیدیم ورم کرده. بردیم دکتر. عکس گرفت؛ گفت چیزی نشده؛ دررفتگی و شکستگی نیست ولی تاندون پاش کشیده شده. گفت برین ببینین اگه آتل انگشت پیدا کردین که بگیرین وگرنه با باند انگشتشو با انگشت بغلش کنار هم ببندین.
همسر بغلش کرده تا ماشین. در حالی که داره سواری میگیره میگه بریم آتل بگیریم. میگم حالا فعلا بریم با باند ببندیم. الان بدموقع اس. میگه نه، آتل بهتره. اونو میتونم تو مدرسه به بچه ها نشون بدم
.
--
ما می خواستیم صبح زود بریم دارالرحمه - یا همون قبرستون به قول خودمون! به پسرمون گفتیم فردا صبح اگه بیدار شدی ما نبودیم، ما رفتیم قبرستون.
وقتی برگشتیم، مامان همسر میگه بیدار که شده بهش میگم تو میدونی مامان و بابات کجان؟ میگه رفته ان قبرستون
.
این قدر دیر شد نوشتن از بقیه ی مسافرت قبلیمون که از دهن افتاد! ولی خب، با این وجود، گفتم بیام بازم بنویسم بقیه شو که مشغول الذمه تون نباشم
.
تا هامبورگو که نوشته بودم.
از هامبورگ باید با کشتی می رفتیم دانمارک. کشتیشم این طوری بود که باید با ماشین می رفتی توش. البته ما خودمون این طوریشو انتخاب کردیم. باز همینشم دو مدل داره: می تونی از ماشین پیاده بشی یا نشی. ما از مدلی گرفته بودیم که میشد از ماشینت پیاده بشی و بری یه دوری هم توی کشتی بزنی و دور و برو نگاه کنی.
کشتی سر ساعت های خاصی حرکت می کرد و باید یه زمان مشخصی قبل از اون تو محل حاضر می بودی.
وقتی ما رسیدیم، هنوز ساعتش نشده بود و باید یه کمی منتظر می موندیم. کلا هم این طوری بود که - حداقل با مدل بلیتی که ما خریده بودیم- می تونستی هر کشتی ای رو سوار بشی، مشروط به اینکه اون کشتی جا داشته باشه. ولی توی ساعتی که خودت رزرو کرده بودی، حتما یه جای رزرو شده داشتی.
ما هم یه مقداری زودتر رسیدیم و کشتی جا داشت.
پسرمون تو ماشین دوستامون بود ولی خب، بلیتش با ما بود دیگه چون ما برای خودمون سه نفر خریده بودیم.
وقتی با ماشین منتظر بودیم که در باز بشه و بتونیم بریم تو، خانمه دونه دونه علامت میداد که الان میتونی بیای جلو. وقتی هم که هنوز نمی تونستی بری و باید صبر می کردی، یه علامت STOP جلوت بود.
ما رفتیم جلو؛ دوستمونم بلافاصله پشتمون اومد، در حالی که علامت استپ داشت جلوش. خانمه سرشو آورد بیرون و بهش اشاره کرد برو عقب.
ما چون بلیتمون سه نفر بود ولی دو نفر بودیم تو ماشین مجبور شدیم بگیم که پسرمون تو ماشین پشتیه. ولی به قول همسر، اگه پسرمون تو ماشین پشتی نبود، عمرا حاضر بودیم رو کنیم که ما با این ماشین پشت سری ایم
. والا! خب، برادر من، می بینی اون علامت استپو دیگه. همین کارا رو می کنیم که آلمانی ها میگن این خارجی ها رو ببین، فلان و بهمان
.
حالا بعدا که صحبت کردیم، خانمش میگه داشت اسنک می خورد، حواسش نبود. دید شما رفتین، اونم اومد.
خلاصه، با ماشین رفتیم تو کشتی. پیج کردن که لطفا همه ماشینشو ترک کنن. جاش یه جوری بود که هواش خفه بود و باید همه از ماشین میومدن بیرون و میرفتن رو عرشه.
رو عرشه یه سری صندلی داشت. یه عده می نشستن و یه عده هم راه میرفتن و عکس می گرفتن و ... . ما هم یه کمی نشستیم و یه کمی راه رفتیم. یه بستنی هم پسرمون خرید و بچه ی دوستمون. دیگه تا اون بستنی رو خوردن، رسیدیم! کلا فکر کنم بین 20 دقیقه تا نیم ساعت تو راه بودیم.
کشتی سواری کوتاه خوبی بود. اگه بیشتر بود، فکر میکنم خسته کننده میشد. در همون حد که آدم عکسشو بگیره و یه کمی از طبیعت و باد و اینا لذت ببره و بعدم برگرده به ماشینش خیلی خوب بود.
دوباره پیج کردن که برین سوار ماشیناتون بشین و رفتیم سوار شدیم با ماشین از کشتی پیاده شدیم و رفتیم به سمت کپنهاگ.
کپنهاگ خیلی شهر معمولی ای بود. چیز خاصی که بگم جذاب بود واقعا نداشت. نه تاریخی بود، نه طبیعت داشت، نه چیز خاص دیگه ای.
البته، اگه آدم یه کمی از شهر دور می شد و اهل طبیعت گردی بود، میشد خیلی جاها رفت. ولی برای ما که بچه داشتیم، اون قضیه امکان پذیر نبود. ولی شنیده ام که طبیعت خوبی داره اگه مثلا بخوای پیاده یا با دوچرخه بری.
یه خیابونی که جزو اولین جاهایی بود که تو کپنهاگ رفتیم، یه خیابون پر از فروشگاه و رستوران و کافه و ... بود که وقتی سرچ کردم متوجه شدم اینجا بلندترین خیابون خرید و پیاده روی اروپاس.
حالا جالب اینکه بهتون بگم تو همین خیابون به این بلندی، با اوننننن همه خوردنی فروشی، ما نتونستیم با هم به توافق برسیم که تو یه رستوران بشینیم همه مون!! هر کسی یه جایی رو می گفت من دوست ندارم. فکر کنم حدود دو ساعت طول کشید تا ما موفق شدیم بریم تو یه پیتزایی درب و داغونی که ریویوش هم بد بود بشینیم و دو تا پیتزا سفارش بدیم
. تازه، باز ما اکی بودیم ولی دوستامون که یه کمی با هم رفتن تو قیافه و خلاصه یه وضعی
!
روز اول دیگه به همین منوال گذشت و تا ما یه غذایی خوردیم، شب شد و برگشتیم هتل.
فرداش رفتیم اول از همه یه کمی قایق سواری کردیم. با قایق توی شهر گشتیم و جاهای مختلف شهرو بهمون از دور نشون دادن و معرفی کردن.
اونم خوب بود. من کلا قایق سواری دوست دارم. اگه به من خواستین کادو بدین، قایق سواری و کشتی سواری و از اینا بدین
خلاصه، فرداش بعد از این قایق سواری که شاید دو ساعتی بیشتر طول نکشید، گفتیم بریم با اتوبوس شهرو بگردیم.
بلیتی که خریده بودیم، قایق و اتوبوس با هم بود. قایقش برای یه ساعت مشخصی بود؛ یعنی، نمیشد مثلا چهار بار تو روز سوار قایق بشی ولی اتوبوسشو می تونستی از هر جایی به هر جایی که خواستی سوار بشی هر چقدر می خوای.
توی اتوبوس هم یه سری گوشی داشت که می زدیم و در مورد هر ایستگاهی توضیح میداد. بعد که از اتوبوس میومدی بیرون، باید تو اتوبوس میذاشتی اون گوشیو.
همون اتوبوس سوار شدنمونم کلی ماجرا داشت! یه جا سوار شدیم؛ باز پشیمون شدیم و یه ایستگاه بعد پیاده شدیم. بعد دیدیم هیچی دور و بر این ایستگاه نیست جز یه کلیسا. رفتیم تو همون کلیسا و یه کمی گشتیم و برگشتیم که دوباره سر ایستگاه واستیم.
دوستمون رفت برای خودش یه کافه خرید چون دید اتوبوس نمیاد. که اونم یه کمیش ریخت رو لباسش و کثیف شد لباسش؛ بعدم گفت حالم بد شده و شاید شیرش خراب بود و خلاصه اونم یه داستانی شد
.
حالا ما هر چی واستادیم تو اون ایستگاه، هیچ اتوبوسی نیومد. بعد از اینکه رفتیم تو فروشگاه اون بغل هم یه دوری زدیم و بازم اتوبوس نیومد، تصمیم گرفتیم پیاده بریم یه ایستگاه دیگه. پیاده راه افتادیم و رفتیم و یه کمی دور شدیم، دیدیم یه اتوبوس از اون دوردستا داره میاد. باز یورتمه برگشتیم سر ایستگاهمون که همون اتوبوس سوارمون کنه! و تازه دور بزنه و ما رو برگردونه سر ایستگاه اولی که بودیم! یعنی، بهتون بگم که مثلا ما دو ساعت صرف کردیم تا یه ایستگاه بیخودو بریم و برگردیم فقط
.
متاسفانه، الان چون خیلی گذشته، دیگه دقیق یادم نمیاد که اول کجا رو رفتیم و بعد کجا رو.
ولی فکر کنم همون روز بود که قرار شد بچه ها برن شهربازی. یه شهربازی ای بود که هیچ ویژگی خاصی نداشت جز اینکه قدیمی ترین شهربازی اروپا بود! یعنی، فکر کن در به در دنبال این باشی که بری جایی که دستگاهاش از همه قدیمی تره سوار مثلا قطارای شهربازی بشی
. ولی خب دیگه، قرار شد باباها بچه ها رو ببرن اونجا. چون من که در هر صورت نمی خواستم هیچ وسیله ای رو سوار بشم چون هنوز از عملم زیاد نگذشته بود، بقیه هم در واقع هیچ کدوم علاقه ای نداشتن که برن چون هزینه اش هم زیاد بود. گفتیم دیگه همه مون نریم وقتی نمی خوایم سوار بشیم. باباها رفتن اونجا و ما مامانا هم رفتیم یه دوری تو شهر زدیم.
تو همون دور زدنمونم باز داستانی شد! هنوز از همون بلیتای اتوبوس و قایق داشتیم. برا خودمون خوش خوشان رفتیم دور زدیم. بعد از یه جایی فهمیدیم که اینا تا فلان ساعت کار می کنن و اون اتوبوسی که سوارش بودیم هم تا اون ایستگاهی که ما می خواستیم نمی رفت! پیاده شدیم و پرسیدیم و بهمون گفتن فلان اتوبوسو سوار بشین، این همه ی ایستگاها رو نمیره ولی به اون ایستگاهی که شما می خواین میره.
اونو سوار شدیم و غیر از ما دو سه نفر دیگه بیشتر نبودن. یکی دو نفر که پیاده شدن، یه نفر هم فکر کنم دوست دختر راننده بود که هی میرفت باهاش حرف می زد و خوش و بش می کرد و باز برمی گشت می نشست. آخراش هم که شد، باز راننده یه بار دیگه میون بر زد چون که کسی توش نبود غیر از ما و اونم دیرش شده بود. در واقع، این طوری بود که مثلا اتوبوس ساعت 5 بود ولی ساعت 6 شده بود و اون هنوز به مقصد نرسیده بود چون ترافیک بوده و ... . این شد که یه جاهایی رو کلا از مسیری رفت که مسیر این اتوبوس توریستی نبود. خیابون های عادی شهر بود.
خلاصه، آخرش ما رو رسوند به اون ایستگاهی که می خواستیم و ما هم بقیه شو رفتیم تو استارباکس نشستیم. من که از استارباکس و این جور جاها اصلا خوشم نمیاد ولی دیگه دوستمون پیشنهاد داد و منم دیدم تجربه ی دیروز برای پیدا کردن رستوران زیاد جالب نبود، گفتم باشه، بریم بشینیم
.
کلا - به نظر من البته- جاهایی مثلا استارباکس و مک دونالد و اینا کیفیتشون خوب نیست. چون فقط برای آدمایین که عجله دارن بیان یه چیزی بگیرن و برن. آدم قهوه رو باید بره بشینه تو یه کافه بخوره.
دیگه اونجا یکی دو ساعتی نشستیم تا بچه ها و باباها اومدن.
اون روز ولی برای ناهار دیگه زیاد درگیر نشدیم. دوستامون گفتن ما امروز نظر نمیدیم و هر چی شما میگین. همسر هم تو گوشیش یه نگاه کرد و یه رستورانی نزدیکمون پیدا کرد و گفت همینو میریم! همونو رفتیم و خوبم بود غذاش اتفاقا و همه راضی اومدن بیرون ازش
.
یادم نیست همون شب یا شاید شب قبلش، با ماشین رفتیم یه جایی پارک کردیم و یه کمی هم قدم زدیم. اونم بغل رود بود یه جورایی و خوب بود. کلا، فضای سبز کپنهاگ زیاد بود؛ خوب بود. کسی که از ایران بره، مطمئنا خیلی بیشتر خوشش میاد. ما چون اینجا زیاد فضای سبز دیدیم، خیلی برامون جالب توجه نیست این جور چیزا. ولی از اون نعمتاس که آدم یادش میره که داردش
.
شب رفتیم هتل. من از قبل به همسر گفته بودم که بریم یه کیک کوچیک بخریم -چون تولد من بود- و بیاریم هتل، با بچه ها بخوریم.
به پسرمون گفتیم با ما میای بیرون یا میمونی؟ گفت می مونم. دوستامونم گفتن بذارین باشه. گفتیم ما میریم بیرون یه دوری بزنیم و برگردیم.
رفتیم یه سوپری بزرگ که من سرچ کرده بودم و چت جی پی تی گفته بود کیک تولد داره. سرچم کردم جای بزرگی بود؛ قاعدتا باید می داشت.
تو فرانسه که خیلی کیک تولدای خوبی دارن سوپرمارکتاشون. آلمان اون قدر نداره ولی بازم یه چیزایی پیدا میشه توشون.
از شانس ما، با اینکه سوپری کوچیک نبود، ولی اصلا کیک تولد نداشت. یه دونه فقط داشت که اونم نه خوشگل بود و نه مزه اش باب طبع ما. کیک توت فرنگی بود و پر از توت فرنگی.
اون که نشد. به همسر گفتم به بچه ها زنگ بزن، بگو حالا که اینجاییم حداقل یه ذره نون و پنیر بخریم و ببریم با هم بخوریم. شام چی می خوایم بخوریم؟ زنگ زد. گفتن نه؛ نمی خواد نون و پنیر بخرین. بریم بیرون غذا بخوریم. گفتیم باشه.
از اونجا اومدیم بیرون. گفتیم از نونوایی جلوی سوپرمارکت یه چیزی بخریم. اینجا نونوایی ها معمولا یه سری کیک و چیزایی مثل مافین و اینا دارن ولی کیک کامل نیست؛ کیک برش خورده است که شما یه برششو می خری. از خانمه پرسیدم کدوماش بدون الکله؟ گفت همه اش. منم از هر چی بود، تقریبا دو تا انتخاب کردم و خریدیم.
اومدیم هتل. بچه ها گفتن ما سرچ کردیم، نمی دونم یه دونری هست، بریم اونجا. نزدیکم هست؛ میشه پیاده بریم. گفتیم باشه. پیاده پا شدیم راه افتادیم و وقتی رسیدیم دیدیم نوشته امروز تعطیله :|!
گشتیم یه سوپری اون نزدیک بود، رفتیم اونجا و هر کس یه غذای آماده ای در حد سالاد خرید و برگشتیم. در این حین البته تو فروشگاه با دو سه تا ایرانی هم آشنا شدیم و سلام و علیک کردیم!
خلاصه، شامو که خوردیم، گفتیم ما رفتیم یه کمی کیک میک خریدیم چون تولد منه و بیاین بخوریم. اونا رو آوردیم خوردیم. بعضی هاش بد نبود. بعضی هاشم خوشمزه نبود. یکیشم من خوردم؛ گفتم چرا یه مزه ای میده؟ من خوشم نیومد. دادم به همسر. میگه این که الکل داره
.
خلاصه، به معنای واقعی کلمه از خوردن شانس نیاوردیم تو دانمارک!
دیگه خوابیدیم و فرداش گفتیم بریم یه جایی که یه کمی بیرون از شهر باشه و آب و هواش خوب باشه و کنار دریا و اقیانوس و این حرفا!
هلک هلک رفتیم اونجا. اول رو یه صندلی نشستیم. بعد گفتیم بریم بند و بساطمونو بیاریم؛ پهن کنیم اینجا. رفتیم آوردیم. هنوز یه ربع ننشسته بودیم که بارون گرفت! باز جمع کردیم و برگشتیم و دیگه تصمیم گرفتیم که کلا برگردیم به سمت آلمان.
راستی
یادم رفت بگم برای خرید سوغاتی تو کپنهاگ، اونجا که ما یه چیزی برای
خودمون خریدیم. پسرمون چیزی انتخاب نکرد. بعدتر گفت منم یه چیزی برای خودم
میخوام. یادم نیست چی شد که همسر نبود، یا جلوتر رفته بود یا هنوز نرسیده
بود. من گفتم باهات میام ولی باید زود انتخاب کنی و بریم. رفت یه دوچرخه
انتخاب کرد از این آهن رباهایی که بزنی به یخچال. براش برداشتم و سریع حساب
کردیم و رفتیم. اونم وقتی رفتیم و باز کردیم، دیدیم یه ورش آهن رباش
افتاده
.
دانمارک خیلی دلش نمی خواست با ما راه بیاد
.
برگشتنی، رفتیم شهر هانس کریستین آندرسن. اونجا خوب بود. یه کمی عکس گرفتیم و سوغاتی خریدیم و بقیه ی مسیرمونو رفتیم که برسیم برِمِن - یه شهر تو شمال آلمان. جالب بود که تو اون شهر سوغاتی ها هم کیفیت بهتری داشتن، هم قیمت مناسب تری نسبت به کپنهاگ ولی متاسفانه ما دیگه سوغاتی اصلیمونو خریده بودیم. از اونجا هم ولی یه چیزی خریدیم باز.
برمن خوب بود. رفتیم تو جاهای مختلف با نماد شهر عکس گرفتیم. نماد شهر برمن چهار تا حیوون رو همدیگه ان. قصه اش هم به طور خلاصه اینه که یه الاغی بوده که دیگه خوب کار نمی کرده و صاحبش می خواد از شرش خلاص بشه. الاغه تصمیم می گیره فرار کنه و بره برمن و نوازنده بشه. تو راه یه سگ شکاری رو می بینه که اونم صاحبش میخواد از دستش خلاص بشه. الاغ بهش پیشنهاد میده که اونم همراهش بشه. با هم میرن و تو راه به یه گربه و خروس می رسن که اونام شرایط مشابهی دارن. با هم همراه میشن و میرن.
شب می رسن به یه کلبه؛ از پنجره می بینن که چند تا دزد توی کلبه ان. تصمیم می گیرن دزدا رو بترسونن. رو سر همدیگه سوار میشن -الاغ، بعد سگ، بعد گربه و بالاش خروس- و هر کدوم صدا در میارن: قوقولی قوقو، میو میو، واق واق، عر عر... . دزدا می ترسن و فرار می کنن. حیوونا میرن تو خونه و شام می خورن و می خوابن. دزدا که برمی گردن، یهو تو تاریکی گربه چنگ می زنه بهشون، سگ گازشون می گیره، الاغ لگد می زنه و خروس هم بالای سرشون سر و صدا می کنه. اونام فرار می کنن و همه جا میگن یه جادوگر یا هیولا بهشون حمله کرده.
اون حیوونا هم دیگه همون جا زندگی می کنن و اصلا نمیرن برمن.
الان نماد برمن، همین چهار تا حیوون روی همه
.
فکر می کنم از کل سفر، برمنش از همه بهتر بود! یه کلیسای جامع داشت که اونم رفتیم و خوب بود. پشتش یه قسمتی بود که یه سری مومیایی پیدا شده بود و میشد با یه مبلغ اندکی رفت دید.
داشتیم تو حیاط پشتی کلیسا سر این بحث می کردیم که چطوری بریم. ما دوست داشتیم بریم ولی بچه ها دوست نداشتن. ما داشتیم فارسی حرف می زدیم و به بچه ها می گفتیم پس شما همین جا بمونین رو نیمکت تا ما بیایم. یهو خانمه که رو نیمکت نشسته بود به آلمانی گفت من مواظبشون هستم؛ برین
. فارسی ما رو متوجه نشده بودها! ولی متوجه شده بود که بحث سر چیه.
دیگه ما رفتیم دیدیم. ولی خوب شد که بچه ها نیومدن. احتمالا شب خوابشون نمیومد اگه میومدن.
برای ناهار هم تو برمن گفتیم دیگه سخت نگیریم و به اولین رستورانی بریم که رسیدیم و به نظرمون خوب بود. رفتیم نشستیم.خانمه اومد دیدیم لباسای بایرنی پوشیده!! در واقع، رفتیم تو یکی از شمالی ترین شهرهای آلمان نشستیم تو یه رستوران سنتی جنوب آلمان
!!
هی گفتیم بریم کپنهاگ و برمن و هامبورگ، یه غذای دریایی بخوریم. آخرشم قسمتمون نشد
.