آدرس کانال تلگرام:
Mamoolii
--
دوستایی که در مورد کار و زندگی تو آلمان سوال دارید، لطفا سوالتونو به صورت کامنت عمومی تو همین پست و یا به صورت ایمیل (mamooli_persianblog@yahoo.com) بپرسید.
ادامه مطلب ...تو پست قبلی راجع به زود مدرسه رفتن پسرمون نوشتم، یادم افتاد خودمم همیشه زود می رفتم. یه روز رفتم مدرسه، فهمیدم کیفمو تو خونه جا گذاشته ام، برگشتم کیفمو ورداشتم و برگشتم مدرسه. هنوز زنگ تازه خورده بود
.
--
رفتم پسرمونو از کلاس پینگ پنگش وردارم که ببرمش کلیسا برای تمرین تئاترش. یه ربع زودتر از همیشه رفته بودم و قبلا هم به مربیش گفته بودم که دو سه جلسه من مجبورم زودتر برش دارم به خاطر تئاترش و گفته بود اشکالی نداره.
پارسال پسرمون تو جشن گروه پینگ پنگشون شرکت کرد و یه مسابقه هم داشتن و شرکت کرد. ولی خب، طبیعتا باخت چون خیلی بر اساس سن بازی نمی کردن و دسته بندی ها یه جوری بود که تا سن بالایی رو شامل میشد و مثلا بچه ی 8 ساله با 13 ساله بازی می کرد.
برا ما که هیچ اشکالی نداشت ولی خودش بازی رو خیلی جدی گرفته بود و ناراحت شد.
امسال گفت شرکت نمی کنم. منم گفتم باشه. و جواب اون ایمیلو هم که دعوت کرده بود برای جشن امسال ندادم. نوشته بود اگه می خواین شرکت کنین، این فرم رو پر کنین که من هم پر نکردم.
وقتی اون روز رفتم پسرمونو وردارم، مربیش اومد پیشم و گفت چرا پسرتون اسمش تو لیست نیست؟ حیفه. من می خوام که حتما باشه. جدا از اینکه خیلی بازیکن خوبیه، اصلا بیاد همین طوری، برای جشن، برای بازی کردن و لذت بردن، نه برای بردن. گفتم من دوباره بهش میگم؛ چشم. ولی پارسال که باخت ناراحت شد و گفت امسال نمی خوام باشم. گفت نه، حتما بهش بگین که باشه و به من ایمیل بزنین.
بعدتر به پسرمون گفتم. فرداش که داشتیم میرفتیم مدرسه، بهش گفتم اگر دوست نداری شرکت کنی، مجبورت نمی کنم ولی این خاطره رو تو ذهنت نگه دار. الان نمی فهمی من چقدر خوشحالم، ولی وقتی خودت یه بچه ی نه ساله داشتی، می فهمی چقدر پدر و مادرا خوشحال میشن که بچه شون اونی باشه که مربی بیاد بهشون بگه چرا اسم بچه ی شما تو لیست نیست؟ اون مربی فقط تو رو که نداره، حتی فقط کلاس تو رو هم نداره، اون مربی شاید 200 تا شاگرد داشته باشه ولی روزی که داره لیست شرکت کننده ها رو نگاه می کنه، چشاش داره دنبال یه سری اسم خاص می گرده و انتظار داره که ببیندشون. این که تو جزو اون آدما باشی خیلی ارزشمنده. من اگه بگم تو بازیت خوبه، خب، زیاد ارزشی شاید نداشته باشه؛ چون من مامانتم و تخصصی هم تو این زمینه ندارم. ولی الان اونی که داره میگه از بازیکنای خوبمه، اونیه که خودش کارش اینه
.
بعدتر البته پسرمون گفت میام ولی من نگاه کردم و دیدم متاسفانه تداخل داره با تمرین تئاترش و نمی تونیم شرکت کنیم. ولی ایمیل زدم و تشکر کردم و گفتم جشن رو میایم ولی برای بازی ما فقط 45 دقیقه می تونیم تو بازی باشیم. اگه ارزش نداره و نمی تونه زیاد بازی کنه، اشکالی نداره، سال بعد ان شاءالله
.
--
یه چیزی رو که راجع به آلمان دوست دارم، پراکندگی امکانات به معنای واقعیه. اینجا واقعا سطح همه ی مردم تقریبا برابره و این جوری نیست که یه عده دسترسی به دکتر و معلم و آزمایشگاه و کتاب و همه چی خوب داشته باشن و یه عده دسترسی به هیچی نداشته باشن. شرکت های خوب و معروف هم حتی همه شون پراکنده ان. این جوری نیست که مثلا تمام شرکت های بزرگ تو پایتخت باشن. نه تنها شرکت های مختلف تو شهرهای مختلفن، بلکه هر شرکت هم باز خودش شعبه های مختلفی داره و مثلا بخش آی تیش تو یه ایالته، بخش قطعه سازیش تو یه ایالت دیگه.
همسر چند وقت پیش با همکاراش صحبتی پیش اومده بود، گفته بود بچه ی ما پینگ پنگ بازی می کنه. همکارش گفته بود ئه، اتفاقا منم قبلا پینگ پنگ بازی می کردم. کجا بازی می کنه؟ همسر هم گفته بود تو شهر خودمون، فکر نکنم بشناسی. گفته بود تیم فلان؟ چرا، میشناسم. من دوبار اونجا اومده ام مسابقه داده ام. بعدا من سرچ کردم، دیدم تیمش واقعا تیم درست و حسابی ایه
.
--
آنیا دیگه زیاد روی وویس بت ها کار نمی کنه و بهش پروژه ی دیگه ای داده ان. میتینگ هفتگی ای که مربوط به وویس بت ها بودو رد کرده بود و توی توضیحاتش نوشته بود من دیگه زیاد روی این پروژه کار نمی کنم و آخرش برام آرزو کرده بود یلدا بهم خوش بگذره
.
--
یه دختر ایرانی اومد مصاحبه برای شرکتمون که بیاد تو تیم ما. مصاحبه اش نه بود ولی پیام داده بود و گفته بود من نه و نیم میرسم!
مصاحبه اش خوب بود ولی به درد تیم من و فاطیما نمی خورد. احتمالا یواخیم بهش پیشنهاد بده که تو تیم فلیکس اینا کار کنه. حالا باید دید چی میشه؛ خودش قبول می کنه یا نه. چون یه نفر دیگه رو هم ما قبول کردیم که بیاد ولی اون دیگه خبر نداد به یواخیم.
--
مدرسه دوباره پیام داده که دور و بر مدرسه یه آقایی دیده شده که اوضاع درستی نداشته. لطفا مواظب بچه هاتون باشین و حواستون باشه و اگر هم از شخص مذکور اطلاعاتی دارین، همکاری کنین که طرف پیدا بشه.
بابای پاتریک تو گروه پیام داده که اگه بچه ها گوشی داشته باشن وقتی میان مدرسه، راحت تر میشه این مشکلاتو رفع کرد. مثلا بچه ها می تونن عکس بگیرن و راحت تر میشه طرفو شناسایی کرد!
برام عجیب بود پیشنهادش. یعنی طرف می خواد به بچه اش بگه اگه کسی رو دیدی که ممکن بود بهت آزاری برسونه، به جای ترک محل، گوشیتو دربیار و ازش عکس بگیر! و فکر نمی کنه که برای بچه اش چه اتفاقی میفته؟ و آیا اون آقا هیچ واکنشی نسبت به اون بچه نشون نمی ده؟ آیا امنیت بچه اش بعد از عکس گرفتن به خطر نمیفته.
یکی دو نفر هم گفته بودن که بهتره دوربین مدار بسته داشته باشه مدرسه. ولی خب، بعید می دونم از این کارا بکنن. چون اینجا این جور کارا باید برای همه انجام بشه و این طوری نیست که فقط برای یه مدرسه تدارک ببینن.
--
با یکی از دوستامون رفتیم بیرون. قرار شد بچه هامون با هم برن سینما و ما هم بری بگردیم. اونا رو فرستادیم و ما رفتیم نشستیم تو یه کافه ای. چقدر هم طولانی بود فیلمش. خدا خیرشون بده
. دو ساعت فیلم بود؛ ساعت 15.20 شروع میشد؛ فیلم سه بعدی بود. خانمه گفت 17.31 میان بیرون!
ما هم یه کمی زودترش رفتیم که اونجا باشیم. ولی یه کمی زودتر اومدن بیرون، شاید 17.28 اینا. اون احتساب 11 دقیقه ی خانمه درست نبود
.
از اونجا هم رفتیم خونه ی همون دوستامون که بچه ها بیشتر با هم بازی کنن.
از همون سینما که پسرمون اومد، چشاش یه کمی قرمز بود و بهش می خورد که مریض باشه. الان که هنوز خوابه ولی عطسه هاش نشون میده که سرماخورده متاسفانه
. من خودمم دیروز یه کمی سرم درد می کرد؛ امروز صبحم یه کمی آبریزش بینی داشتم. نمی دونم از کجا و از کی گرفتیم ولی باید دید تعطیلاتمون چطور می گذره.
--
شیرینم قراره امروز بیاد. چند وقت پیش گفت مثلا 7 روز دیگه بیستمه. گفتم خب؟ گفت می دونی بیستم چه خبره؟ گفتم نه، چه خبره؟ گفت شیرین میاد
. انقدر برا اومدنش ذوق داره
.
البته، در نهایت شیرین برنامه اش طوری شد که قرار شد 21 ام بیاد. ولی خب، بازم خوبه. خوشحاله پسرمون
.
--
تو مدرسه یه کتاب هست که آخر سال می خونن. هر روز یه فصلشو (فکر کنم با سیستم ادوِنتز کلندر). کتاب امسالشون در مورد یه اژدهایی بود که آشپزی میکنه و هر روز یه چیزی درست می کنه و یه سری اتفاق هم براش میفته این وسط.
روز آخر که کتابشون تموم شده بود، معلم یه چیزی بهشون داده بود که در واقع چند تا برگه ی آ 4 بودن که از وسط تا شده بودن و مثل کتاب توشون نوشته داشت. حالا توشون چی بود؟ تمام دستورای شیرینی هایی که اژدهای توی کتاب درست کرده بود
.
من واقعا این ایده های اینجا رو دوست دارم. نمی دونم ایده ی خود معلم بوده که همچین کتابی انتخاب کنه یا جایی بهشون آموزش میدن که از این کارا بکنن و برای همه اس. ولی به هر حال، واقعا قشنگه. هم بچه ها کتاب می خونن، هم با شیرینی هاشون آشنا میشن. هم دستورا واقعین و در نهایت بچه می تونه درستشون کنه. خلاصه که الان ما رفتیم خریدهای مربوط به یکی از این شیرینی ها رو کرده ایم که درستش کنیم. شیرینی هایی که تو کتاب هست هم فکر کنم همه شون شیرینی های سنتی کریسمس هستن. اینی که ما می خوایم درست کنیم، اسمش هست Bärentatzen که ترجمه ی تحت اللفظیش میشه پنجه های خرس.
--
روز آخر مدرسه، فقط قرار بود صبحانه بخورن و قرار شد فقط بشقاب و چاقو و ... ببرن. ما فکر کردیم چون سال داره تموم میشه این جوریه. ولی وقتی از مدرسه اومد، تعریف کرد که این جایزه شون بوده. از این جایزه ها که معلمشون گفته بود اگه همه تون فلان کار رو بکنین، یه ستاره می گیرین و اگه ده تا ستاره بگیرین، یه روز کلاس نداریم و صبحانه می خوریم
. ده تا ستاره گرفته بودن و این جایزه شون بود.
--
میگه
"کیه؟ کیه؟" میگم چی میگی؟ میگه تو هایسه شوکولاده (heiße Schokolade =
هات چاکلت) می گفت. میگم بازم نمی فهمم چی میگی. میگه ئهههه، ترجمه کردم دیگه.
تو قهوه ی تلخ می گفت
.
اون روز یه کاندیدایی برای پوزیشن خالی ای که داریم قرار شد بیاد. من رفتم از پذیرش ورش داشتم و با هم اومدیم بالا.
یه چیزی که برای من خیلی سخته اینه که با کسی حرف بزنم که بعد از نیم ساعت مطمئنم به درد ما نمی خوره!
یواخیمم الان این طوری طراحی کرده مصاحبه ها رو که طرف باید با کل گروه صحبت کنه؛ چون ما هر کدوممون روی یه چیزی کار می کنیم و ممکنه مثلا من بگم به درد ما نمی خوره ولی فلیکس بگه به درد ما می خوره.
ولی این دختره همون اولش معلوم شد که به درد ما نمی خوره. بهش گفتیم چقدر برنامه نویسی کرده ای و چطوری برنامه نویسی برات؟ گفت تو دانشگاه انجام داده ام و اکی بوده ولی توی شرکت فلان (یکی از شرکت های خیلی معروف مشاوره ی مهندسی) کار کردم و خوشم نیومد.
من و فاطیما و فلیکس خیلی حفظ ظاهر کردیم و گفتیم خب، علاقه ات چیه؟ و اونم یه چیزایی گفت.
ولی بعدش که پسرِ اشتفان و ماکس اومدن، اونا مستقیم بهش گفتن چی شد که فکر کردی می تونی برای این پوزیشن اپلای کنی وقتی علاقه ای به برنامه نویسی نداری؟ 
البته، اینم بگم که بنده خدا حق داشت ها. جوون بود خب. گفت آخه توی پوزیشن هیچی از برنامه نویسی ننوشته. درست هم می گفت. توی توضیحات ننوشته به طور مشخص که تو باید فلان زبون ها رو بلد باشی ولی مثلا نوشته باید با LLM ها و Azure و فلان و فلان آشنا باشی. اینم تصورش این بود که همین قدر که اسمشون به گوشش خورده باشه اکیه.
خلاصه که وقتی از علاقه مندی هاش گفت، دیدیم دختره - که فکر کنم هنوز فارغ التحصیل هم نشده- می خواد بیاد مستقیم بشه مدیرمحصول. تصورش از پوزیشن ما این بود که چهار تا میتینگ همفکری میذاره و با این و اون حرف می زنه و به بقیه میگه چیکار کنن 
. بنده خدا نمی دونس ما اینجا تقریبا همه مون هم مهندسیم، هم مدیر پروژه ایم، هم مدیرمحصولیم، هم R & D شرکتیم، هم هر کار دیگه ای هم بهمون بدن انجام میدیم
.
بعد که اومدیم بیرون از میتینگ، نینا میگه چطور واقعا کسی که تجربه ی برنامه نویسی نداره، میخواد مستقیم مدیر بشه؟! تازه جالب تر اینکه دختره یه رشته ای هم خونده بود که من نشنیده بودم. رشته اش ترکیبی از اینفورماتیک و روان شناسی بود! بعدتر از نینا پرسیدم این رشته چی هس اصلا؟ کجا کار می کنن آدماش؟ گفت من میشناسم این رشته رو چون دانشگاه خودم داشتش. نصفشو روان شناسی می خون و بیشتر تو شرکت های تلویزیونی یا نشریات و روزنامه ها کار می کنن.
خلاصه که دختر با اعتماد به نفسی بود ولی به درد ما نمی خورد. به نظرم شخصیتش به درد بخش بازاریابی شرکت خیلی می خورد. مثلا می گفت من تو بخش کنترل کیفیت وویس بت ها بودم. با خودم گفتم خب، چه خوب. ما یکی دو ساله مشکل داریم برای تست کردن وویس بت هامون. حتما اینا اتوماسیون انجام داده ان و اتوماتیک تست می کنن. یه کم می تونیم ازشون یاد بگیریم. میگم خب، ملموس تر بگو کار تو دقیقا چی بود تو اون بخش؟ میگه هر روز یه لیست اکسل به من میدادن از سوال هایی که از وویس بت شده و جواب هایی که وویس بت داده. من باید جلوش تیک میزدم که جواب درسته یا نه
.
--
یکی از همکارامون - که اصالتا ترکه و تنها کسیه که انگلیسی صحبت می کنه فقط - به دختره میگه تیم ما خیلی جوونه. در واقع، جوون ترین تیم شرکته. بقیه سناشون خیلی بیشتره. چهل سالشون ایناس. من هیچ، من نگاه 
. یعنی من این قدر دارم پیر میشم؟!
--
دوست داشتم بهش میگفتم پسر جان که الان 26 27 سالته، 40 سالگی از اون چیزی که فکر می کنی بهت نزدیک تره. الان اتفاقا تو سنی ای که رو دور تندی. تا اینجاش یواش گذشته ولی از این جا به بعد یهو به خودت میای، می بینی شدی 40 ساله. همه ی ما یه زمانی فکر می کردیم چهل سالگی خیلی دوره ولی نبود
.
--
آخر همون روز، جشن دپارتمان ما بود تو شرکت. کار خاصی قرار نبود بکنیم جز یه کمی خوردن و بازی کردن. من که از شانسم دقیقا همون روز ساعت 5 نوبت دکتر داشتم و فقط در حد 40 دقیقه اینا می تونستم باهاشون باشم.
درست قبل از شروع جشن، جلسه ی ماهانه ی دپارتمان بود. یواخیم گفت این جلسه که تموم شد میریم جشن و حواستون باشه که الان که تو جلسه ایم، جزو ساعت کاریه و وقتی که میریم پایین، جزو ساعت کاری نیست. یکی از بچه ها میگه پس حق هم نداریم راجع به کار صحبت کنیم
.
بعد که جلسه تموم شد و بچه ها می خواستن برن، من به بقیه گفتم شما برین، من 5 دقیقه دیگه میام. همه که رفتن، من تو اتاق رو لپ تاپم خروج زدم و نمازمو خوندم و بعدش رفتم.
دیدم بچه ها دارن راجع به کار حرف می زنن. به ماکس میگم دوباره ورود بزنیم؟ 
--
یکی از بچه ها قراردادشو کنسل کرده و می دونستیم از قبل. دلیلشو نپرسیدیم ولی منطقی به نظر میاد چون طرف خونه اش مونیخه و حتی یکی دو بار اومدن تو سال هم براش هزینه اش زیاد میشه، جدای از اینکه هزینه ها تو مونیخ بیشتره و حقوق هاشونم. اینکه تو مونیخ زندگی کنی ولی جای دیگه ای کار کنی، منطقی به نظر نمی رسه.
تو جلسه ی مصاحبه ی اون دختره فهمیدیم یکی دیگه از بچه ها هم قراردادشونو کنسل کرده! و همین پسره که خودشم کنسل کرده گفت فکر کنم اونم تو شرکت من کار پیدا کرده.
حالا بحث سر چی بود؟ سر اینکه اون پسره تنها کسیه توی دپارتمان ما که کارش فقط مدیرمحصول بودنه و هیچ کار برنامه نویسی ای نمیکنه.
بعد که اومدیم بیرون، نینا میگه اون پسره اتفاقا به عنوان برنامه نویس استخدام شده ولی یواخیم فقط بهش مسئولیت مدیرمحصولی داده. حالا نمی دونیم دلیل اینکه کنسل کرده اینه یا نه ولی خب، این میتونه یکی از دلایلش باشه.
تو جلسه ی دپارتمان که بودیم، یواخیم گفت دو نفر کنسل کرده ان و سوفیا هم میره یه تیم دیگه. اینم فکر کنم هیچ کدوممون نمی دونستیم!
بعد که اومدیم پایین، جهاد گفت من اون روز یه میتینگ داشتم با فلان تیم، دیدم سوفیا هم تو میتینگه. با خودم گفتم این تو این میتینگ چیکار می کنه.
خلاصه که فکر می کنم یه چیزی توی دپارتمانمون درست نیست وگرنه نباید ناگهان سه نفر برن، اونم دقیقا سه نفری که آخرتر از همه استخدام شدن!
--
تو میتینگ دپارتمان یواخیم گفت کیا لایسنس Co-pilot ندارن ولی لازم دارن؟ لایسنس های بعضی ها ازشون گرفته شده. ( اگه احیانا نمی دونین کوپایلوت چیه، باید بگم که برای برنامه نویسی خیلی به درد می خوره. بهش میگی مثلا بگو این کد چیکار میکنه یا برام یه کد بنویس که فلان کارو بکنه، برات انجام میده. کارش صد در صد کار نمی کنه ولی خب، به عنوان یه برنامه نویس می تونی سریع ایراداشو درست کنی و کد رو درستش کنی. خیلی کار رو تسریع می کنه.) گفت اگه کسی لازم داره ولی نداره بگه.
اونجا که گفت کیا ندارن، یه جهاد نگاه کرد و گفت بعضی ها ممکنه مثل جهاد باشن و خودشون انقدر بهتر از هوش مصنوعی باشن که نیازی بهش نداشته باشن. جهاد واقعا شایسته ی این مدل تعریف کردن بود و براش خوشحال شدم که یواخیم جلوی 20 نفر آدمی که همه برنامه نویسی بلدن و بعضی هاشون شاید تجربه شون از جهاد هم بیشتر باشه، ازش این طوری تعریف کرد
. واقعا یکی از بهترین های دپارتمانمون جهاده، هم کارش درسته، هم باهوشه و زود می گیره، هم بااخلاقه، هم با همه کنار میاد، هم خوش و بش بلده و روابطش خوبه، واقعا نمونه اس
.
--
بچه هایی که میان کلاس برنامه نویسی پسرمون واقعا بچه های شلوغ و شرّین. به پسرمون میگم تو کلاس اسکرچ خودتون چطوری معلم بهتون چیزی می گفت و انجام می دادین؟ چرا اینا انجام نمیدن ما هر چی میگیم؟ میگه خب، اونجا لیبه کیندا (liebe Kinder) بودن؛ اینجا نیستن
. لیبه کیندا ترجمه ی تحت اللفظیش میشه بچه های خوب، ولی تعریفش میشه بچه های حرف گوش کن، مطیع، بچه هایی که اذیت نمی کنن.
--
از دوشنبه، یعنی دیروز، قرار شد پسرمون تنها بیاد خونه. براش یه ساعت هوشمند خریدیم که بدونیم کجاس و گفتیم خودت بیا. یعنی خودش خیلی اصرار داشت که چرا بقیه ی بچه ها می تونن تنهایی برن و فلانی هم از امروز خودش میره و فلانی هم دیگه میره و این حرفا، ما هم گفتیم باشه، تو هم خودت بیا.
بهش گفتیم تا فلان جا رو خودت بیا، از اونجا میایم ورت میداریم؛ چون یه کمی کوچه پس کوچه اس و ممکنه خلوت باشه.
روز اول، من داشتم میرسیدم به همون جایی که قرار گذاشته بودیم که زنگ زده و میگه "سلام، مامانی، بیا منو وردار از اینجا دیگه."! میگم از کجا؟ اگه تا سر قرارمون اومده بودی، من الان باید می دیدمت. فهمیدم یه جای دیگه واستاده. پنج دقیقه صبر کردم و رسید و با هم برگشتیم.
روز دوم قرار بود همسر بره دنبالش تا همون جا. همسر میگه زنگ زده میگه ریل قطارو بسته ان، من نمی تونم بیام (یه جا باید از روی ریل قطار رد بشه). همسر میگه رفتم؛ دیدم دو تا کارگر واستاده ان اونجا و دارن با همدیگه حرف می زنن 
. هیچ دیگه. روز دومم که همسر تا نصف راه رفت و ورش داشت.
روز سوم دیگه بهش گفتیم اصلا تا خود خونه خودت بیا
. و الان دیگه خودش میاد
.
--
همسر که رفت ورش داره، من از رو گوشی دیدم که همسر از خونه رفت بیرون. براش نوشتم چرا انقدر زود راه افتادی؟ هنوز طول می کشه تا برسه. نوشت من کلیدمو جا گذاشته ام، درم بسته ام. کی میای؟! منم شرکت بودم چون یه دونه میتینگ حضوری داشتم. گفتم من الان راه میفتم.
راه افتادم و وقتی من رسیدم، پنج دقیقه ای بود رسیده بودن و نشسته بودن تو ماشین تا من بیام. دیگه منم رسیدم و با هم رفتیم تو خونه!
عصری هم من پسرمونو بردم جایی، از پارکینگ اونجا که می خواستم بیام بیرون، ماشینو مالیدم به یه جایی و کلی در و بدنه ی ماشین خش شد
.
--
همسر با یکی از همکارش صحبت کرده؛ یه صحبت طولانی در مورد همه چیز، زندگی و چیزای غیر کاری و ... . اونم شاکی بوده از این حجم از پناهنده گرفتن و اثری که روی جامعه داره (که البته، حداقل ما حق میدیم بهش).
دیگه کم کم صدای قشر تحصیل کرده ای که بالذات مشکلی با خارجی ها ندارن هم داره درمیاد. همسر میگه بهش گفتم تو دور بعد فکر نمی کنم، ولی دور بعدترش، یعنی 2033 احتمالا آ اف د تو دولت باشه. میگه همکارم میگه هیتلرم سال 1933 به قدرت رسید. اگه این اتفاق بیفته، 33 معنی بدی پیدا می کنه برامون.
--
نمی دونم یادتونه یا نه، این همون همکار همسره که یه خونه خریده بود و می خواست بازسازی کنه. این بنده خدا کمی قبل تر از ماه شروع کرد ساخت و سازشو فکر کنم، هنوز نرفته تو اون خونه. چند ماه دیگه شاید بره که میشه کمی کمتر از 4 سال بعد از شروع بازسازیش!
زندگیشم دردسرای خودشو داره. یه بچه خودش داره و دو تا به فرزندی قبول کرده. یکی از اون دو تا رفته پلیس بشه ولی متاسفانه نتونسته امتحاناشو پاس کنه و داره اخراج میشه. باید دوباره دنبال دوره بگرده برای خودش که برای یه شغل دیگه آموزش ببینه. می خواد بره گمرک. برای اونم برای سال 2026 الان بسته شده و زودترین موقعی که بتونه ثبت نام کنه و بره از 2027 ه!
اون یکیش هم یه دوست پسری گرفته و با هم رفته ان پرتغال توی یه پروژه ای شرکت کنن. این وسط به هم زده ان با هم. اینم به پدر و مادرش نگفته و همون جا تو این خونه و اون خونه مونده و زندگی درست و حسابی ای نداشته. بعد از یه مدت اینا فهمیده ان و رفته ان آوردنش. اونم الان اوضاع به سامانی نداره.
اوضاع کار خود آقاهه - و به طور کلی آلمان- هم که دیگه تعریفی نداره و آینده ها مطمئن نیست.
خلاصه که آدم قصه ی زندگی هر کسو میشنوه، می بینه هر کسی گرفتاری های خودشو داره. همین آدمو از بیرون که نگاه کنی می بینی طرف با چندین سال سابقه، مدیر ارشد فلان جا هم که هس، حتما الان داره پول پارو می کنه و هیچ مشکلی نداره. ولی اگه بیشتر باهاش صحبت کنی، چه بسا ببینی هیچ وقت حاضر نیستی جاش باشی.
--
همسر زنگ زده بود به علی. گفته بود بعدا بهت زنگ می زنم که صحبت کنیم ولی اگه جایی کار دیدی، خبرم کن.
اونم دنبال کار می گرده. میگه میخوام قبل از اینکه اخراجم کنن، برم خودم. شرکتشون سه هزار و خرده ای کارمند داره و گفته تا نمی دونم 2026 یا 2027 باید بشن دو هزار و خرده ای. خیلی ها قراره کارشونو از دست بدن.
--
خیلی وقتا که صبحا میریم مدرسه، میگه دیر رسیدیم. چرا؟ چون ایده آلش اینه که ساعت 07:43 دقیقه پارک کنیم که دو دقیقه تو راه باشه و 07:45 که در مدرسه باز میشه، بره تو
. وقتی 07:45 دارم پارک می کنم، میگه دیر شده
.
همسایه دوباره خرت و پرت آورده بود و پیام داده بود تو گروه که بیاین ببرین. چون زیاد تا خونه شون راه نیست (شاید 20 متر باشه)، منم همین جوری با دمپایی رفتم و بدون جوراب. مارتینا میگه وای تو سرما نمی خوری این جوری پابرهنه اومدی؟ گفتم زیاد راه نیس که. دو سه دقیقه همه اش بیرونم. همون موقع یه همسایه ی دیگه اومد گفت وااای، تو چرا پابرهنه اومدی؟! اون یکی همسایه هم که اومد گفت تو اکیی این جوری پابرهنه؟!! خدا رو شکر کس دیگه ای نیومد
.
این دفعه دوباره مارتینا چیزی آورده بود. رفتم. دوباره همسایه اومده بود. از اون خانم مسنای باکلاسه این همسایه. میگه دوباره پابرهنه امدی که. میگم آره؛ خب، راهی نیست. میگه معلومه تو خونه تون گرمایش از کف دارین. نه؟ میگم آره. ماشاءالله ملت چه باهوشن! من چرا این چیزا به ذهنم نمی رسه 
؟
البته، استدلالش درست نبودها. چون خونه ی قبلی ما گرمایش از کف نداشتیم. ولی اگه قرار بود کلا ده بیست متر برم، بازم بدون جوراب میرفتم
.
یه ماشینم جلوی خونه ی مارتینا اینا پارک بود. خانمه می پرسه کی ماشین جدید خریده اینجا؟ همسر مارتینا اونجا بود. گفت مال منه و یه کمی راجع به ماشین با هم صحبت کردن. که البته من چون خیلی خانم خانه داریم (!!)، در حالی که اون همسایه ی هشتاد و چند ساله داشت با آقای 60 ساله صحبت میکرد راجع به ماشین جدیدش، من داشتم به تازه بودن یا نبودن بادمجونایی که آورده بود فکر می کردم و اینکه چند تا بردارم و فریز کنیم و ...
.
--
با همسایه ی رو به رویی صحبت می کردم. گفت کی قراره همسایه تون درختاشو هرس کنه؟ گفتم گفته ژانویه میاد. اگه بتونیم، می خوام به طرف بگم که قدشونم یه کمی کوتاه کنه (درخته شاید 10 متر ارتفاع داشته باشه). گفت نمیشه. درختا بعد از 5 سال حق باقی موندن دارن (Bestandsschutz)؛ یعنی، اگر درختی رو همسایه کاشته و قوانینی که باید رعایت می کرده نسبت به شما - مثلا فاصله اش تا زمین شما- رو رعایت نکرده و شما 5 سال اون رو به اون حالت تحمل کرده این، بعدش دیگه نمی تونین اعتراض کنین و بگین باید درختتو بکنی. اون درخت حق داره که اونجا بمونه!
--
بالاخره شرکتمون اون سوییت شرت هایی که قرار بود بهمون بده رو داد. منم افتتاحش کردم و خیلی خوب بود
. یه چیزی که راجع به شرکتمون دوست دارم اینه که تو خیلی چیزا، کار بی کیفیت انجام نمیده. آت و آشغال نمیده. کار باکیفیت انجام میده. همین سوییت شرتی که داده، کاملا پنبه ایه. غیر از اینکه گرمه، کاملا نرم و ملایمه و مشخصه که جنس خوبی داره. تازه یه سری نقطه نقطه های مشکلی هم داره که مشخصه مال خود پنبه هستن.
چند روز پیشم یه چیزی پیش اومد، مشخصات لپ تاپمو زدم نگاه کردم، دیدم 64 گیگ رم دارم!
خداییش تا الان هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. ولی وقتی دیدم فهمیدم چرا تو این 5 سالی که من توی این شرکت کار کرده ام، هرگز نه لپ تاپم هنگ کرده، نه هیچ مشکلی براش پیش اومده، نه کند بوده. من تو همه ی شرکت های دیگه ای که کار کرده ام، این مشکل رو داشته ام که لپ تاپم هنگ کنه و برای کسی که کار برنامه نویسی می کنه کاملا طبیعیه که یه جاهایی جواب نده دیگه لپ تاپ. خودمون میدونیم چه بلایی سر لپ تاپ میاریم
و معمولا با یه ریست مشکل حل میشه. ولی اینجا همیشه همه چی اکی بود و من هیچ وقت حتی متوجهش هم نشده بودم.
لپ تاپ قبلیمو چند وقت پیش - که هنوز پنج سال از اومدم نگذشته بود- پس دادم به شرکت به خاطر اینکه دو تا از دکمه هاش هر از گاهی اذیت می کرد و باید چند بار فشار میدادی تا کار کنه. بعد، موقع وارد کردن پسوردا اذیتم می کرد. نمی دونستم الان خورده؟ نخورده؟
وقتی می خواستم پس بدم، طرف بهم گفت چرا لپ تاپت خراب شده؟ ما به شما لپ تاپ مخصوص برنامه نویسا رو داده ایم. نباید زیر 5 سال خراب بشه. منم گفتم فقط دو تا از دکمه هاش ایراد داره ولی همون اذیتم می کنه.
الان که می بینم چقدر رم داشته، بهشون حق میدم که انتظار بالاتری از چیزی که سفارش داده ان داشته باشن.
و البته بعد از چک کردن مشخصات لپ تاپم به اینم فکر کردم که الان دو تا کلیه و یه کیسه ی صفرا و معده و هزار و یک تا چیز دیگه تو بدنم دارن کار می کنن که من اصلا ازشون خبر ندارم چون به داشتنشون عادت کرده ام. خدا کنه تا آخر همین فرمونو برن و مثل اون دو تا کلید لپ تاپ قبلیم نشن. قول میدم از این به بعد بیشتر قدرشونو بدونم
.
--
همسر قرار بود بره جشن کریسمس شرکتشون. منم باید پسرمونو می بردم کلاس پینگ پنگ و بعدشم کلیسا برای تمرین تئاتر تولد حضرت عیسی. ساعتای شیش همسر زنگ زد و گفت من دیدم این فروشگاه مبلمان نزدیکه، اومدم اینجا که صندلی بخرم.
قضیه از این قرار بود که چند وقت پیش من اومدم یه دونه صندلی رو برعکس کنم و بذارم روی میز که زیر میزو جاروی رباتی جارو بزنه که نمی دونم چی شد، یه صندلی از اون ور میز افتاد. من داشتم اتفاقا دقت می کردم که صندلی به صندلی بغلی نخوره که نیفته؛ ولی نمی دونم تو این حین میز رو تکون دادم یا چی که یه صندلی از اون ور میز افتاد. خلاصه، صندلی افتاد و پایه اش بدجور شکست. اول گفتیم شاید بشه چسب چوب زد ولی بعد دیدم نه. نمیشه.
حالا، همسر رفته بود همون فروشگاه و گفت دیده ام یه کمی وقت دارم هنوز تا جشن و جشن هم همین بغله، اومدم اینجا و می خوام اینو بخرم.
بعد که خرید، گفت آقاهه گفته اگه الان می خوای ببری، تا هفت فقط بازه قسمت انباریمون و باید بری از اونجا بگیری وگرنه هم می تونی یه روز دیگه بیایم.
همسر با من صحبت کرد که الان برم یا بعدا. گفتم هر طور دوست داری. آخرش زنگ زد گفت من میرم اینو می گیرم و بعد میام خونه. دیگه حوصله ی جشنو ندارم.
من رفتم پسرمونو ورداشتم از کلیسا. بهش می گم بابا نمیره جشن و الانا میاد. شایدم ما الان میریم خونه، اومده باشه. میگه بیا، یه بارم که می خواس بابا نباشه، نشد
!
--
میگم تمریناتو بیار تا نگاه کنم. میگه امروز تمرین نداشتیم؛ تولد معلممون بود
.
--
میگه فردا روز بازیه. میگم مطمئنی؟ چرا؟ میگه آره؛ چون برنده شدم. میگم چی برنده شدین؟ میگه ده تا ستاره گرفتیم.
کلاسشون یه قوانین ثابتی داره. مثلا اگه فلان کارو بکنن، معلم یه بار کیک می پزه و میاره براشون؛ اگه ده تا ستاره بگیرن، یه روز می تونن بازی کنن. بعد ستاره ها رو چطوری می گیرن؟ بر اساس اینکه یه روز هیچ کس تو کلاس تذکر نگیره. یعنی، اگه هیچ کس تذکر نگیره، میشه یه ستاره.
پارسال اصلا موفق نشده بودن نه به کیک برسن و نه به روز بازی. امسال روز بازی رو که گرفته ان. باید دید موفق میشن کیکم بگیرن یا نه
.
--
تو این چند وقتی که تو ایران شورای دانش آموزی داشت انتخاب میشد - یا یه همچین چیزی- تو شبکه های اجتماعی پر شده بود از تبلیغات بچه ها. بین این تبلیغا یه چیزی دیدم که برام جالب بود.
نوشته بود: هر ماه یک روز اسباب بازی بیاریم مدرسه؛ هر ماه یه روز بدون تکلیف داشته باشیم؛ اتاق بازی و پلی استیشن داشته باشیم؛ زنگ تفریح آخر، هر روز فوتبال کلاسی داشته باشیم.
اینا رو بخوام تو آلمان (و در مورد مدرسه ی پسرمون توضیح بدم): یه روز در سال، حتما روز بازیه و هر کسی یه اسباب بازی از خونه شون میاره. در غیر این صورت هم بنا به نظر معلم، مثل همینی که بالا گفتم، بچه ها می تونن یه روز اسباب بازی بیارن.
بسته به نظر معلم، ممکنه بچه ها مشق نداشته باشن (مثل همین معلم پسرمون که گفتم).
مدرسه ها اتاق بازی و پلی استیشن ندارن ولی مثلا کتابخونه ی شهر ما داره؛ البته، شرط سنی داره و مثلا از 14 سال اینا می تونن بازی کنن. اما به هر حال، به صورت رایگان و محدود این بازی ها در اختیار بچه ها قرار می گیرن.
در مورد زنگ تفریح آخر و فوتبال هم بگم که مدرسه ها اینجا در حیاطش قفل نیست تو روزای تعطیل و ساعت های خارج از ساعت مدرسه؛ یعنی، شما می تونین برین تو حیاط مدرسه بازی کنین. ( یه بار رفتیم دور خونه مون یه کمی پیاده روی کنیم؛ از یه جا رد شدیم، نیمکت داشت، به همسر گفتم همین جا بشینیم. نشستیم. بعد به همسر میگم این ساختمون رو به روییه چیه؟ میگه فکر کنم مدرسه اس، ما تو حیاط مدرسه نشسته ایم الان 
.) بعضی ها هم - مثل مدرسه ی پسر ما- پشت مدرسه یه زمین فوتبال کوچیک داره - که چمن نیست البته؛ از این پارکت های مخصوصه که نرمه؛ اسمش نمیدونم چیه!!- و یه در جدا داره. حتی شما برای وارد شدن بهش مجبور نیستین از حیاط مدرسه رد بشین ولی از حیاط مدرسه هم میشه بهش وارد شد. تو ساعت غیر از مدرسه، بچه ها میان اونجا و بازی می کنن. خوبیش اینه که اطرافش بسته اس؛ هم توپشون نمیفته، هم خطرناک نیست براشون. ماشین و موتور از بغلشون رد نمیشه.
خلاصه که ایده های پسره رو دوست داشتم. اگه یه کمی امکاناتش بیشتر بود، قشنگ می تونست همه شونو عملی کنه
.
کتاب فارنهایت 451 رو خوندم. اصلا یادم نمیاد که اسم این کتابو کجا دیدم یا کی بهم معرفی کرد. ولی کتاب خوبی بود. برای من نمره اش 8 از 10 بود.
کتابش در مورد زمان آینده بود، یه دوره ای که مدل زندگی ها خیلی با الان متفاوت شده و قضیه در مورد یه آتش نشانه. البته توی اون دوره، آتش نشان ها آتیشو خاموش نمی کنن، بلکه بعضی از خونه ها رو آتیش می زنن، خونه هایی که توشون کتاب باشه.
اصل موضوع کتاب رو دوست داشتم ولی می تونست خیلی بهتر از این نوشته بشه. آخرش خیلی دیگه هپی اند بود و حتی زود هم تموم شد، خیلی یهویی و در عرض چند صفحه.
ولی اگه از جهت طرح سوال بهش نگاه کنی، کتابی بود که حداقل این سوال رو برات پیش میاورد که مثلا صد سال، دویست سال دیگه مردم چطوری فکر می کنن؟
ترجمه ی خوب و روونی هم داشت. فقط اسم شخصیت اصلی داستان Montag بود که از قضا یه کلمه ی آلمانیه و مُنتاگ خونده میشه و معنیش میشه دوشنبه. ولی تو کتاب - که احتمالا از انگلیسی ترجمه شده بود- همه اش نوشته بود مانتگ و برای من جالب بود
.
--
اینا بخش هایی از کتابه:
مانتگ گفت: الان توی این فکر بودم که شب ها اون پایین تو سر تازی [یه سگ رباتی آموزش دیده]چی میگذره. نکنه واقعا تحریک بشه و به ما حمله کنه؟ از فکرش تمام تنم مورمور میشه.
اون به چیزی که ما نخوایم فکر نمی کنه.
مانتگ آهسته گفت: این که خیلی بده، آخه ما غیر از تعقب و پیدا کردن و کشتن هیچی تو کله اش نمی کنیم. حیفه که هیچ وقت کاری غیر از این بلد نباشه.
بیتی آرام غرید. اون حیوون یه شاهکار بی نظیره، یه تفنگ خوبه که می تونه خودش هدف بگیره و هر دفعه بی برو برگرد می زنه تو خال.
--
من گاهی وقتا پیرم. از بچه های هم سن و سال خودم می ترسم. می زنن همدیگه رو می کشن. یعنی همیشه همین طور بوده؟ عموم میگه نبوده. همین پارسال شش تا از دوست هام تیر خوردن و مردن. ده تاشون هم تو تصادف ماشین مردن. می ترسم، برای همین دوستم ندارم. عموم می گه پدربزرگش یادش بوده که یه زمانی بچه ها همدیگه رو نمی کشتن.
--
همه ی ما، برخلاف چیزی که توی قانون اساسی اومده، آزاد و برابر به دنیا نمی آییم؛ برابر می شیم. هر کسی میشه تصویر همه ی آدم های دیگه؛ اون وقت همه خوشحالن، چون دیگه هیچ کوهی نیست که جلوش احساس حقارت کنن و خودشون رو باهاش مقایسه کنن. خب! کتاب مثل تفنگ پره تو خونه ی همسایه. بسوزونش، گلوله های تفنگ رو دربیار. به ذهن آدما رخنه کن. کی میدونه هدف آدم های بامطالعه کیه؟
--
وراثت و محیط چیزهای عجیبی هستن. نمیشه در عرض چند سال از شر همه ی آدم های عجیب و غریب خلاص شد. محیط خونه می تونه خیلی از کارهایی رو که سعی می کنیم تو مدرسه انجام بدیم خنثی کنه. برای همین سن کودکستان رو سال به سال پایین آوردیم تا الان که بچه ها رو تقریبا از توی گهواره می قاپیم.
--
ما بلدیم چطوری، همون اول کار، بیشترشون رو در نطفه خفه کنیم. بدون میخ و چوب که نمیشه خونه ساخت. اگه نمی خوای خونه ساخته بشه، میخ ها و چوب ها رو قایم کن. اگه ناراضی سیاسی نمی خوای، دو طرف مسئله رو به مردم نگو که نگران بشن. فقط یکیش رو بگو. از اون هم بهتر، هیچی بهشون نگو. بذار یادشون بره که چیزی مثل جنگ وجود داره. اگه حکومت بی کفایته، اگه کله گنده هاش همه چی رو بالا کشیده ان و مالیات هاش نامعقوله همون بهتر که این جوری باشه تا این که مردم نگران این چیزا باشن. آرامش، مانتگ، برای مردم مسابقه برگزار کن. مسابقه ای که توش برنده بشن، مسابقه ی به خاطر آوردن شعر ترانه های محبوب یا اسم مرکز ایالت ها یا مقدار محصول ذرت آیوا در سال گذشته. کله شون رو از اطلاعات به دردنخور پر کن. اون قدر "واقعیت" تو کله شون بچپون که احساس کنن تا خرخره پر شده ان و "عقل کل" هستن. اون وقت به نظرشون می آد که دارن فکر می کنن؛ حس می کنن حرکت کرده ان، بدون این که از جاشون تکون خورده باشن و خوشحال و راضی ان، چون این جور واقعیت ها عوض نمی شن. برای تحلیل مسائل هیچ ابزار نامطمئن و حساسی مثل فلسفه یا جامعه شناسی بهشون نده. این راه آخرش به غم و غصه و افسردگی می رسه. کسی که بتونه یه دیوار تلویزیونی رو از هم جدا کنه و دوباره سر هم کنه، که این روزها اکثرا از عهده اش برمیان، خوشحال تر و راضی تر از اونیه که سعی می کنه دنیا رو محاسبه کنه، اندازه بگیره و ارزیابی کنه. بدون احساس قساوت و تنهایی نمیشه دنیا رو اندازه گرفت و ارزیابی کرد. من این رو می دونم، امتحانش کردم؛ مرده شورش ببرن! پس بچسب به کلوب ها و پارتی ها، به مسائل رو سبک و سنگین کردن. عموم میگه آرشیتکت ها به خاطر این از شر ایوون جلو خونه ها خلاص شدن که قشنگ نبودن. عموم میگه اما این جوری فقط توجیهش می کردن؛ احتمالا دلیل واقعیش این بوده که نمی خواستن مردم بیکار و بی عار بشینن تو ایوون و تاب بخورن و حرف بزنن؛ این جور روابط اجتماعی درست نبود. مردم زیادی حرف می زدن و فرصت فکر کردن داشتن. برای همین ایوون ها رو حذف کردن. باغچه ها رو هم همین طور. دیگه آن چنان باغچه ای در کار نیست که بشه توش دور هم نشست. تازه اسباب اثاثیه رو ببین. دیگه از صندلی های گهواره ای خبری نیست. این صندلی ها زیادی راحتن. آدم ها رو از سر جاشون بلند کن و بفرست دنبال نخود سیاه.
--
مانتگ گفت: من می خوام یه کاری بکنم. هنوز حتی نمی دونم چه کاری ولی می خوام یه کار مهمی بکنم*.
--
خانم فِلپس گفت: سزارین بشی یا نشی، بچه ها آدم رو نابود می کنن؛ تو عقلت رو از دست داده ای؟
- من از ده روز، نه روزش بچه ها رو میندازم تو مدرسه. اون سه روزی هم که در ماه می آن خونه، یه جوری تحملشون می کنم. اون قدرها هم بد نیست. می چپونیشون تو "اتاق نشیمن" و کلید روشن رو می زنی. مثل شستن لباس. لباس های چرک رو بچپون تو ماشین لباسشویی و در ش رو ببند.
--
پیرمرد با مهربانی گفت: گوش کن. به خودت سخت نگیر. می فهمم. می فهمم. می ترسی اشتباه کنی. نترس. از اشتباه ها میشه درس گرفت. می دونی، جوون که بودم، نادانی و جهالت خودم رو با گستاخی جلو مردم بروز میدادم. اون ها بهم سر کوفت می زدن. چهل سالم که شد، این ابزار کند برام به تیغ برنده ی خوبی تبدیل شده بود. اگه نادانی خودت رو مخفی کنی، کسی هم بهت سرکوفت نمی زنه و هیچ وقت چیزی یاد نمی گیری.
--
آنان که اندکی می دانند، از همه نادان ترند.
--
دانش کم باعث میشه یه مدت کوتاه مست بشی. چند سطر می خونی و زیادی تند می ری. حاضری دنیا رو منفجر کنی، همه رو گردن بزنی، زن ها و بچه ها رو لت و پار کنی، حکومت رو سرنگون کنی. من می دونم، خودم همه ی این ها رو پشت سر گذاشتم.
--
این بلاهت در ما ذاتی است که استعاره را با دلیل و سیلاب لفاظی را با چشمه ی حقایق بنیادین اشتباه بگیریم و خود را صاحب نظر بپنداریم.
--
* واضحه که من و پسرمون چقدر با این شخصیت هم ذات پنداری می کنیم دیگه
.