از تئوری تا واقعیت!


امروز برا اولین بار رفتم برای این کار داوطلبانه ی مترجمی ای که ثبت نام کرده بودم. قرار بود دو تا خانواده ی افغانستانی بیان و سه تا بچه رو ثبت نام کنن.

تو اون ورکشاپه، خانمه کلی چیزی می گفت که نکات خوبی به نظر می رسیدن. مثلا یکیش این بود که همیشه با خودتون یه دفترچه داشته باشین و پشتش هم محکم باشه؛ فقط چند تا برگه نبرین. به خاطر اینکه ممکنه لازم باشه جایی وایستین و ترجمه کنین؛ باید بتونین بازم چیزی یادداشت کنین؛ نباید حتما میز لازم داشته باشین. یکی دیگه اش این بود که سعی کنین یه مثلث تشکیل بدین با اون دو نفری که براشون ترجمه می کنین. این جوری نباشه که با یکیشون تو یه خط بشینین. هم ممکنه خوب متوجه حرفای هر دو طرف نشین، هم یه کمی این طوری نشستن ممکنه این حسو به طرفین بده که شما طرفِ کسی هستین. یه جوری بشینین که نسبت به هر دو طرف یه جور باشه.

منم قرار بود یک و ربع اونجا باشم. با توجه به اینکه راهش یه کمی دور بود  (با ماشین 20 دقیقه ای بود) و منم راه و جای پارک رو نمی شناختم، یه کمی زودتر راه افتادم. مخصوصا که خانمه تو ورکشاپ گفته بود ترجیحا یه ربع یا نیم ساعت زودتر برین که اگر قراره برگه ای رو امضا بکنین، بکنین؛ اگر سوالی دارین، بپرسین؛ اگر دقیق تر می خواین بدونین موضوع از چه قراره، یه کمی پرس و جو کنین.

خلاصه، منم یه جوری رفتم که 3:05 داخل مدرسه بودم. وقتی رفتم زنگ تفریح بچه ها بود و هزار تا بچه داشتن فوتبال بازی می کردن و باید از وسط تیم های مختلفی رد می شدم! از یکی پرسیدم فلان جا گذاشت، گفت مستقیم برو. رفتم؛ دیدم یه سالن خیلی بزرگه؛ مثل آمفی تئاتر. باز صد نفر هم اونجا بودن چون زنگ تفریح بود .

مدرسه هم از این مدرسه ها بود که از کلاس 5 تا 12 رو داره؛ هیکل خیلی ها درشت بود؛ معلوم نبود کدوم معلمه، کدوم دانش آموز . به یه خانمی که حدس می زدم معلم باشه (!) گفتم من برا فلان کار اومده ام. خانم بغلیش گفت شما با من کار دارین. منو برد تو یه اتاق کوچیک و دلگیر و گفت بشین تا من بیام دوباره؛ از اون دو تا خانواده ای که قرار بوده بیان، یکیشون خبر نداده؛ من نمی دونم میان یا نه.

تو اتاق دو تا میز بزرگ به هم چسبونده بود که دورش هشت تا صندلی بود؛ هر طرف دو تا. روی میز هم انگاری خرده نون ریخته بود. زیاد نبود ولی خب، تمیز نبود دیگه. به اون بغل نگاه کردم، چند تا بطری آب بود روی یه میز که زیرش یه طبقه داشت و ظاهرا اونجا لیوانای کثیفو گذاشته بودن. و برای من سوال بود که خب، چرا اونا رو ورنداشته ان وقتی قراره مهمون بیاد تو این اتاق؟ چرا بطری ها و لیوانا رو مرتب نچیده ان؟

خلاصه، من یه اسکنی کردم با چشمم اطرافو تا وقتی که تنها بودم و زیاد نظر مثبتی پیدا نکردم نسبت به مدرسه.

بعدش برا خودم حساب  کردم که کی کجا می شینه و طبق گفته های اون خانم و مثلث و این حرفا، من کجا بشینم بهتره.

یه جا نشستم و ساعت 13:20 خانمه با یکی از خانواده ها اومد. گفت این اون خانواده هه اس که خبر نداده بود! یه خانم و آقا بودن با دو تا بچه! گفت بچه هاتون بشینن اون پشت که دو تا صندلی اضافه هست. خودتون بشینین دور میز. منم بهشون گفتم و نشستن بچه هاشون. همون لحظه اون یکی خانواده اومدن که متشکل از یه خانم و آقا و سه تا بچه بودن! هیچی دیگه. اتاق داشت منفجر میشد و ما یه شونصد ضلعی شدیم و اونجا فهمیدم از رو کاغذ تا واقعیت فاصله بسیاره . کلا هم رفتم یه جای دیگه نشستم و دفترچه ام همون جایی که اول گذاشته بودم، موند .

خانمه رفت از اتاقای بغلی دو سه تا صندلی آورد تا حداقل جا برای نشستن همه مون باشه. دیگه تو هم تو همش اهمیت نداشت. فقط مهم بود که هر کس یه صندلی داشته باشه!

خانمه میگه خب، مدارکو آوردین دیگه با خودتون؟ آقاهه میگه کدوم مدارک؟ میگم براتون ایمیل کرده ان. میگه من که سواد ندارم. باید چیکار می کردم؟!

خانمه شوکه شد وقتی گفتم نیاورده ان و اصلا نمی دونسته ان که باید چیکار کنن.

دوباره پرینت زد و آورد. بعد دید اون یکی خانواده هم نیاورده، اونم کپی کرد و آورد. و هر کس یه دونه رو ورداشت که پر کنه. من یه دونه؛ مدیر و اون یکی خانمه هم یه دونه. معلم آلمانیشونم بود که اون با مدیر مدرسه با هم کارا رو انجام میدادن. به عبارتی، توی اون اتاق فسقلی 13 نفر بودیم!!

اسماشونو روی فرما نوشتیم و سیصد تا سوالی که به طور معمول توی فرم های آلمانی پرسیده میشه رو جواب دادیم و فرما تموم شد. من که هر سوالو از خانواده می پرسیدم که جواب بدم، ولی اونا فکر کنم همه رو تیک زدن، رفت. من دونه دونه می پرسیدم اجازه اس عکس بچه تونو توی مجله ی مدرسه چاپ کنن؟ اجازه اس عکس بچه تونو توی مجله هایی که مال شهره چاپ کنن؟ اجازه اس عکس بچه تونو بذارن تو اینترنت؟ اجازه اس از بچه تون فیلم بگیرن؟ اجازه اس فیلمو به کجا و کجا تحویل بدن؟ و ... .

بچه ها تا حالا هیچ مدرسه ای نرفته بودن، کلا هیچی، نه فقط تو آلمان. دو تاشون باید میرفتن کلاس پنجم و یکیشون شیشم. و جالب اینکه واقعا وارد همین کلاسا میشن مستقیم! بهشون نمیگن شما باید برین اول از کلاس اول تا چهارم رو بخونین! نمی دونم چطوری بچه ای که ریاضی کلاس اول رو یاد نگرفته، مستقیم میره برای ریاضی کلاس شیشم ولی ظاهرا این طوریه! حداقل، کلاسی که شرکت می کنن، کلاس خودشونه. اینکه محتوا رو چطوری تغییر میدن، نمی دونم.

ولی بهشون گفت تا آخر ژانویه - یعنی حدود شیش ماه- فقط کلاس آلمانی دارین. بعدش وارد درس های دیگه هم میشین.

این خانم معلم کلاس آلمانیشون انقدرررر دل نشین بود که خدا می دونه. برخلاف مدیر و اون یکی خانمه که خیلی جدی و خشک بودن، این خانمه انگاری مال یه دنیای دیگه بود. زیاد حرف نزدها ولی قشنگ از اون معلم مهربونای صبور بود که مهربونی از چهره اش می بارید. من اول که دیدمش و ازش خوشم اومد که نمی دونستم این کیه. ولی بعد که فهمیدم، واقعا براشون خوشحال شدم که همچین معلمی دارن و اول فقط با همین معلم رو به رو میشن برای چند هفته.

تو همون فرصت کم با بچه ها خوش و بش کرد و یه کمی ازشون سوال پرسید. گفت شما به نظر میاد یه کمی آلمانی بلدین (چون در حد اسمت چیه و اینا رو داشتن به اون یکی خانمه جواب میدادن) و بچه ها جواب دادن و تشویقشون کرد و گفت خیلی خوبه و ... .

قرارمون ساعت 13:15 تا 14:45 بود. آخراش این دو تا خانواده می خواستن فرم های مربوط به بلیت اتوبوس بچه شونو پر کنن و از من خواستن که کمکشون کنم. ولی خانمه گفت این اتاق رزروه و منم الان یه قرار دیگه دارم. اینو می تونین بعدا بیارین. منم بهشون گفتم اشکالی نداره. شما بیرون منتظر باشین، من میام بیرون براتون انجام میدم.

دیگه با خانمه از اتاق رفتیم بیرون. قبلش هم در مورد اینکه چطوری باید با اتوبوس بیان از خونه شون سوال پرسیده بودن و اون سه تا خانم، همه شون گفتن ما نمی دونیم از اونجا چطوری میشه اومد اینجا. اون خانمه که بیشتر فرم ها رو پر می کرد و مسئول اصلی بود (نمی دونم سمتش چی میشه؛ ولی یه جورایی دفتردار شاید عنوان مناسبی باشه براش) گفت بیرون نقشه ی مسیرا هست، می تونین نگاه کنین. وگرنه هم با اپ فلان نگاه کنین. منم خب، اینا رو می دونستم ولی این خانواده ها انتظار کمک بیشتری داشتن. بهشونم حق میدادم. برای کسایی که فقط دو و سه ماه بود آلمان بودن، واقعا همه چی جدید بود و هیچ ایده ای نداشتن.

اون خانم معلم آلمانی و مدیر مدرسه هم این وسط پا شدن رفتن وقتی من داشتم حرف می زدم با این خانم دفتردار.

بعد که از اتاق اومدیم بیرون و من با خانمه خداحافظی کردم، هنوز داشتم دنبال خروجی می گشتم که خانم معلم آلمانی اومد و تو اتاقو نگاه کرد و گفت کجا رفتن این دو تا خانواده؟ ما رفتیم براشون اتوبوسا رو چک کنیم. گفتم بیرون منتظر منن. به من بگین، من بهشون میگم. بنده خدا، رفته بود تبلت آورده بود و تو اپ زده بود از خونه شون چطوری باید بیان .

منم یه عکس گرفتم و بردم به اون دو تا خانواده نشون دادم. از خانم معلم آلمانی هم خیلی تشکر کردم.

اومدم بیرون و دیدم همه شون منتظرمن. رفتم براشون فرما رو پر کردم. آخراش دیگه ساعت 3 شده بود. یه خانمی داشت اونجا رو تمیز می کرد و نایلون سطل آشغال رو عوض می کرد. فرما رو پر کردم و اونا رفتن. منم بعد از اینکه اونا رفتن، رفتم کیفمو از روی صندلی ورداشتم و رفتم درو باز کنم که برم. اون خانمی که داشت تمیز می کرد گفت این بچه ی شما نیست؟!! نگاه کردم، دیدم یکی از بچه هاشونو جا گذاشته ان ! دخترشون کله اش تو گوشی بود و داشت بازی می کرد!!

رفتم صداشون زدم، گفتم این بچه ی شما نیست اینجا؟!! گفتن ئه، چرا چرا! خودم رفتم به دختره گفتم تو مامان و بابات رفتنا! دیگه پا شد، اونم اومد بیرون.

بیرونم یه کمی با هم حرف زدیم. هر دو خانواده چند سالی ایران زندگی کرده بودن. یکیشون سه سال و نیم تو پاکدشت، بعدش رفته بودن ترکیه و از ترکیه اومده بودن یونان و بعد اینجا. اون یکی سیرجان زندگی کرده بودن.

از نظر فرهنگی ولی از زمین تا آسمون با هم فرق داشتن. یکیشون هم بچه هاش همه ی واکسنا رو درست زده بودن، هم مدارکشو مرتب آورده بود، هم کلا آدمای آروم تری بودن. با سه تا بچه آروم نشسته بودن، بچه هاشم با دولینگو و یوتیوب یه کمی آلمانی یاد گرفته بودن. خودشونم خیلی آروم حرف می زدن. کلا تن صداشون پایین بود.

اون یکی دیگه وای نگم اصلا! هر چی مدرک بهش می گفتی فلان مدرک رو داری، یه برگه ای که صد بار تا شده بود و در حد یه کارت بانکی شده بود رو از تو کیفش یا جیبش درمیاورد؛ در حالی که یه جاهایی از کاغذ از بس که تا شده بود، دیگه پاره شده بود. تازه همینم پنج دقیقه طول می کشید تا پیدا کنه. ایمیل دعوتو هم که کلا جواب نداده بود. خانمه بهش میگه چرا جواب نداده بودی ایمیلو؟ میگه من از یه نفر پرسیدم. گفت اگر نمی خوای بری، باید جواب بدی و بگی نمی تونم بیام ولی اگه میخوای بری، لازم نیست جواب بدی. خانمه میگه شما سه بار ایمیل دریافت کردی!! میگه خب، من نمی دونستم.

اما اون یکی خانواده واقعا رفتارش با فاصله، معقول تر و بهتر بود. اون آقاهه که شلوغ پلوغ تر بود گفت تو سیرجان تو مزرعه ی خیار و گوجه و اینا کار می کرده. ولی این یکیو نمی دونم چه کاری می کرده.

آخرش هم به همونی که بهتر بود گفتم وقتی تو آلمان قرار میذارین، حتما سر وقت برین و حتما مدارکو مرتب داشته باشین. خیلی تاثیر مثبتی داره. آقاهه هم یه آدم سراپا گوشی بود که نگو. هر چی رو تو طول مدت جلسه براشون ترجمه می کردم، فقط میگفت باشه، چشم، بله، درسته. اون یکی همه اش ان قلت میاورد و حرفایی رو می زد که اصلا ربطی به جلسه نداشت، بیشتر درد دل بود.

ولی در کل، تجربه ی خوبی بود برای من. اون سه تا بچه هم - شکر خدا- ثبت نام شدن. ولی اینم بگم که انقدر تو آلمان همه چی طول می کشه که آقاهه پرسید بچه ها از کی باید بیان؟ فردا یا دوشنبه؟ خانمه گفت از پنج شنبه ی هفته ی بعد!!

امیدوارم بچه هاشون بتونن خوب درس بخونن و برن سراغ کاری که دوست دارن و به یه جایی برسن .

--

از این بابت که همه شون خانوادگی اومده بودن برای ثبت نام، دوست دارم اینو بگم که خودم کاملا درکشون می کنم و اصلا ایرادی بهشون نمی گیرم. منم اگه جای اونا بودم، احتمالا همین کارو می کردم. چون اولا، آدم وقتی چیزیو بلد نیست، میگه بذار دوتایی بریم که اگه من اشتباه کردم، تو یه چیزایی رو بفهمی و بتونیم همدیگه رو تکمیل کنیم. بنابراین، طرف با همسرش میره حتما. از طرفی، به عنوان خارجی، اینجا دوست و آشنا که ندارن که بچه هاشونو بذارن پیششون، اونا رو هم مجبورن با خودشون بیارن.

الان که من سال هاس اینجا زندگی می کنم، می تونم بگم که درستش تو فرهنگ آلمانی اینه که ایمیل بزنین و بگین که به دلیل اینکه کسی نیست که بچه های ما رو نگه داره، ما مجبوریم بچه هامونو هم با خودمون بیاریم و حساب اینو بکنین که ما برای ثبت نام یه بچه، 5 نفری میایم.

البته؛ فکر می کنم اگه بپرسین، گزینه های دولتی ای هم هست برای این جور موارد که کسی رایگان بیاد و چند ساعت بچه تون رو نگه داره. ولی انتظار ندارم کسی که تازه اومده باشه، در این حد بلد باشه.


از کار و زندگی


اون روز با آنیا و زِبی بحث کار شد. همیشه میگن که ما خیلی از تو و فاطیما ممنونیم. ما خیلی خوب با هم کار می کنیم و شما همیشه ما رو نجات میدین وقتی که مشکلی داریم . اونا هم متقابلا خیلی هم تیمی های خوبین برای ما. منم گفتم ما خیلی خوب با هم کار می کنیم، ولی نمی دونم چرا فقط خوب با هم "کار" می کنیم. ما قرار بود ماهی یه بارم بریم با هم نوشیدنی بخوریم ولی تا الان همه اش دو بار شده که بریم. همیشه کنسل می کنیم. اونا هم گفتن، آره. راست میگی.

آخرین بار اشتفان یکی دو روز به قرارمون کنسلش کرد و آنیا گفت به خاطر من دفعه ی پیش اشتفان کنسل کرد. بذاریم همین هفته. هستین شرکت؟ همه گفتن آره. گفت پس همین هفته همو می بینیم. منم برای تو و فاطیما شیرینی میارم.

تشکر کردیم و قرارمونو تو تقویممون وارد کردیم.

باز متاسفانه فاطیما ساعت 10 صبح گفت من باید برم، میزی که سفارش داده ام قراره امروز بیاد. قرار بوده فردا بیاد ولی الان برنامه عوض شده و امروز میاد و من باید خونه باشم.

دیگه من و زِبی و آنیا با هم رفتیم کافه ی شرکت و با هم یه ساعتی حرف زدیم.

برام جالبه که آنیا و زِبی و اشتفان واقعا جزو خوش اخلاق ترین آلمانی هایی حساب میشن که من تا الان دیده ام ولی متاسفانه حتی همینا هم زندگی خانوادگی معمولی ای ندارن. آنیا که باباش وقتی خیلی کوچیک بودن ترکشون کرده ظاهرا و مامانش دو تا بچه رو تنها بزرگ کرده. در حالی که 20 سالش بوده همش وقتی که یکیشون به دنیا اومده. دو سال با هم اختلاف سنی دارن دو تا خواهر. یادم نیست گفت سر کدوم یکیشون 20 سالش بوده. ولی به هر حال، نهایتا 22 سالش بوده که 2 تا بچه داشته.

زِبی هم گفت با مامانش اصلا در ارتباط نیست و متاسفانه کلا مامان خوبی نداشته. بیشتر توضیح نداد ولی وقتی اینو گفت آنیا بلافاصله تایید کرد و گفت من کاملا بهت حق میدم. خیلی در حق شما و بچه هات و همسرت بد کرد (آنیا و زِبی همدیگه رو بیشتر از 30 ساله که میشناسن؛ فکر کنم از 17 18 سالگیشون).

--

یه کمی راجع به فرهنگ ایران صحبت کردیم و اینکه چرا من اومده ام اینجا و مونده ام و این حرفا. گفتم من  من تو ایران خیلی سخت گیر حساب میشم. اصلا نمی تونم درک کنم که چرا تو ایران وقتی با آدما قرار میذاری، خیلی ها نیم ساعت دیرتر میان. یا کلا، وقت تو براشون اهمیت نداره. بقیه به نظرشون من همه اش دارم غر می زنم. زِبی میگه تو از آلمانی ها آلمانی تری .

--

یه روز رفته بودم پسرمونو از کلاس پینگ پنگش وردارم، مربیشون منو دید، گفت پسرتون بازیش خوبه ولی راکتش خوب نیست. برین فلان فروشگاه، یه کمی مشاوره بگیرین و یه راکت خوب براش بخرین که توپ از روی راکتش سر نخوره. گفت بگین از فلان باشگاه هم اومده این تا بهتون تخفیف بدن.

دیروز رفتیم اون فروشگاهه و نود یورو پول یه راکت دادیم، اومدیم :|! تازه آقاهه یه تمیزکننده هم بهمون داد و یه کیف راکت. سرجمع 118 یورو شد!

حالا ما اون یکی راکتشو فکر کنم 20 یورو اینا خریدیم، یه کیف بود با سه تا راکت و چند تا توپ .

تازه راکتی که آقاهه به ما فروخت، قیمت نسبتا متوسطی داشت. خیلی هاش 200 یورو به بالا بود. و اینکه راکتی که به ما داد، تازه برای تازه واردا بود. آقاهه گفت دو سه سال با همین بازی کنه. بعد که پیشرفته تر شد و خاص تکنیک کار کنه، بیاد تا یکی دیگه بهش بدم.

--

رفتیم یه نمایشگاهی که از این و اون شنیده بودیم خوبه آدم یه بار بره. بد نبود. در مورد اقیانوس و حیوونای زیر دریا و این چیزا بود. یه جا هم حدود 20 دقیقه ای منتظر شدیم تا نوبتمون بشه بریم تو تا صدای کف اقیانوسو بشنویم. وقتی رفتیم تو، دیدیم دونه دونه صدای یه سری حیوونا مثل ماهی ها و کوسه ها و این جور چیزا رو پخش می کنه! من که کم و بیش خوابیدم رو شونه ی همسر انقدر که حوصله سربر بود. کلش 15 دقیقه بود. تا تموم شده، پسرمون میگه خیلی بیخود بود .

بعدشم رفتیم طبقه ی بالاترش که یه سری تصاویری که روی مانیتورای سقف نشون داده میشدو ببینیم. یه چیزایی گذاشته بودن شبیه تشک. میشد روشون بشینی یا دراز بکشی. من که یه کمی نشستم. همسر و پسرمون دراز کشیدن و زود از اونجا رفتیم. چند دقیقه بعد همسر دید گوشیش نیست. گفت اونجا دستم بود. حتما همون جا جا گذاشته ام. برگشت، رفت روی تشکه رو نگاه کرد ولی چیزی نبود.

اون موقع ما تو صف آسانسور بودیم که بریم بالاترین طبقه ای که میشه و از اونجا شهرو ببینیم. همسر از صف خارج شد و رفت و برگشت، گفت نیست. گفتم حتما کسی پیدا کرده داده پایین. با آسانسور رفتیم بالا و برگشتیم و دوباره هم رفتیم رو تشکه رو نگاه کردیم، چیزی نبود.

دیگه رفتیم طبقه ی پایین. از یه خانمی که پشت پیشخون بود پرسیدیم کسی یه گوشی به شما نداده؟ مدلشو پرسید. همسر هم گفت و گوشیو بهمون داد .

--

میخوایم یه بازی بکنیم که چند تا سکه لازم داریم. همسر میگه برو از تو همون چیز بیار، از تو صندوق صدقه. میگه باشه، الان میرم از تو گاوصندوق میارم .

بعدم که می خندیم، میگه چرا می خندین؟ مگه گاوصندوق چه فرقی با صندوق صدقه داره؟!

--

میگه چقدر امشب خونه مون lonely ه. میدونم که چون شبا طولانیه و دلگیر و آدم خسته میشه اینو میگه. باهاش یه کمی حرف زدم و سعی کردم سرشو گرم کنم.

همسر یه نیم ساعتی از ما زودتر رفت که بخوابه. ما که رفتیم بخوابیم، من دیدم همسر گوشی دستشه و برقم روشنه، فکر کنم هنوز بیداره، در حالی که خوابش برده بود و گوشی تو دستش مونده بود همین جوری. داشتم بلندبلند با پسرمون صحبت می کردم که همسر یهو اعصابش خرد شد و دعوامون کرد. پسرمون میگه نگفتم امشب خیلی lonely ه خونه مون ؟


از کار و چیزای دیگه


جلسه ی Retro بود و مونیکا که همیشه برگزارکننده اس نبود. به جاش مارتین بود. مارتین همیشه روش های خلاقانه و بازی داره اولش.

از در که رفتیم تو، روی میز برامون اسمارتیز گذاشته بود. البته، اینجا مارک معروفش m&m ه. این اسمارتیزاشونم جالبه. داخلش یه بادوم زمینی کامل داره و فقط دورش شکلاته. هم سالم تره، هم برای کارخونه مطمئنا ارزون تر درمیاد. ولی خب، بدمزه ترم هس .

حالا، خلاصه، برامون اسمارتیز گذاشته بود تو دو تا کاسه ی کوچیک.

همون اول گفت از خودتون پذیرایی کنید و ما هم خوردیم. بعد گفت حالا هر کسی از هررنگی که دوست داره یه دونه برداره و الان نخوره؛ بذاره جلوش. ما هم همین کارو کردیم. بعد که همه برداشتن، صفحه ای که طراحی کرده بودو نشونمون داد. چند تا سوال بود که هر کدوم به یه رنگی مرتبط بود. هر کس باید اون سوالو جواب میداد.

سوالا هم ربطی به جلسه و کار نداشت. مثلا، وقتی بچه بودی دوست داشتی چیکاره بشی؟ یه کاری رو بگو که همیشه دوست داشتی انجام بدی ولی تا الان انجامش نداده ای و ... .

این خلاقیتاشونو دوست دارم. این کاراشون واقعا دلیل داره. معمولا میتینگ هایی که وسط روزن، این جورین که هر کسی الان از وسط کارش بلند شده اومده. همه ذهنشون هنوز درگیر میتینگ قبلی و کار قبلیه. این کارا رو می کنن که کلا از اون فضای کار کنده بشی و وارد یه فضای ذهنی دیگه بشی. و بعد بتونن راحت ذهنتو روی یه کار جدید متمرکز کنن.

اتفاقا خوبم جواب داد. مخصوصا که این کارهای مارتین، همیشه جدیده. مثلا اگه 5 بار باهاش میتینگ داشته باشی، هر بار یه چیز جدید داره. این طوری نیست که همیشه یه کار روتین داشته باشه. این باعث میشه آدم حواسش جمع بشه؛ چون مثلا اصلا نمی دونه چرا باید یه اسمارتیز برداره و بذاره جلوش، روی میز. مجبور میشی حواستو جمع کنی به اینکه قراره چیکار بکنین با این اسمارتیز.

یه قسمت دیگه هم که داشت و جالب بود، این بود که یه قسمت تخته رو (جدای از اون چیز روتین همیشگی) جدا کرده بود و نوشته بود اینجا اگه تشکری دارین از کسی، بکنین.

پسرِ اشتفان که الان تو تیم ماس، اونجا نوشت مارتین. بعد موقع توضیح دادن ازش تشکر کرده بابت اسمارتیزا و برگزاری جلسه. مارتین میگه خوردنی همیشه جوابه .

--

تو اون جلسه ای که رفته بودیم برای کار داوطلبانه ی مترجمی، اون خانم برگزار کننده گفت یه جلسه ی دیگه داریم در مورد فلان موضوع که حدود آپریله جلسه اش. باید دقت کنم که تو ماه رمضون نیفته، چون خیلی از شرکت کننده هامون مسلمونن .

آلمان جای عجیبیه واقعا! یه سری از آدماش سایه ی خارجی ها رو - و به خصوص مسلمونا رو- با تیر می زنن. از اون ور یه عده میتینگ رسمی آلمانی رو پس و پیش می کنن که تو ماه رمضون نیفته.

--

پسرمون کلاس شنا میره. اینجا کلاسا این طوریه که همین جوری پشت سر هم میرن و جلسه ی آخر یا یکی دو جلسه به آخر، معلم هر وقت صلاح ببینه ازشون امتحان می گیره. حتی لزوما به بچه ها هم نمی گه امتحانه. فقط میگه مثلا 15 دقیقه شنا کنین. بعد نگاه می کنه ببینه هر کس تو 15 دقیقه چقدر شنا کرده. اونایی که پاس شده ان، پاس شده ان دیگه.

این دفعه، دو جلسه به آخر، اومد و یه خبری بهمون داد که هر کس سطح بچه اش چیه. برای ما گفت خوب شنا می کنه ولی هنوز نمی تونه بره تو عمق آب و اون حلقه ای که میندازیمو بیاره. برای مدرک برنز باید بتونن دو متر برن زیر آب و حلقه ای که مربی میندازه رو پیدا کنن و بیارن.

گفت حالا ممکنه تا دو جلسه ی دیگه بتونه. بقیه ی چیزاش خوبه.

اتفاقا همون جلسه، آخرش که پسرمون اومد، گف امروز تونستم حلقه رو بیارم.

هفته ی آخر یه کمی سرماخورده بود و نگران بودیم که نتونه و نفس کم بیاره یا خسته بشه. ولی خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد و قبول شد.

بعد که اومده، میگه بهمون گفت که امتحانه ولی اونایی که هفته ی پیش فلان چیزو تونسته بودن، دیگه دوباره ازشون امتحان نگرفت. فقط اونایی که نتونسته بودن رو امتحان گرفت. خود شنا رو ولی دوباره امتحان گرفته بود از همه و بهشون گفته بود.

ما باهاش قرار گذاشته بودیم که تا برنز بره و بعدش مجبور نیست. ولی چون کلاس بعدی رو ثبت نام کرده بودیم، گفتیم حالا ده جلسه ی بعدی رو هم برو ولی دیگه مدرک نقره رو نمی خواد حتما بگیری.

دیگه به یمن قبولیش و اینکه خوشحال بود، از اونجا رفتیم کافه و یه شام شاهانه ای (!!) متشکل از چند تا نون پیتزا (Pizzabrötchen) سفارش داد  و نصف غذاشم که خورده بود، براش هات چاکلت و کیک سیب گرفتیم و دسرشم اتفاقا دقیقا وقتی رسید که غذاشو خورده بود و خلاصه، خیلی به نظر خودش، خودشو تحویل گرفته بود دیگه .

تو توضیح نون پیتزا باید بگم که یه سری نون گرد کوچولوئه که فکر کنم در واقع خمیر پیتزا باشه که به اون شکل درآورده ان. خدا شاهده نون خالیه و هیییچ مزه ی خاصی نداره، خاصیت هم نداره. همون غذای محبوبشه تو کافه ها :/!!

از اونجا که داشتیم برمی گشتیم، داشتیم راجع به کلاس های شناش صحبت می کردیم. میگم وقتی خیلی کوچیک بودی، بردمت اول فلان جا کلاس. ولی بعد دیگه اونو ادامه ندادی و اومدیم اینجا. میگه اونو یادمه. اینجا بهتر بود ولی. اینجا سخت گیرتر بودن، بهتر یاد می گرفتم.

--

امروز دومین جلسه ی کلاس اسکرچ پسرمون برگزار شد.

اول که رفتیم، در کمال تعجب دیدم اون پسری که من اون دفعه فکر می کردم از رو رودرواسی اومد نشست، سر و مر و گنده نشسته بود و منتظر بود که کلاس شروع بشه.

اون یکی دیگه شونم من اون روز که رفته بودم لپ تاپاشونو راست و ریس کنم برای امروز، اونجا بود و تا از پنجره منو دید که دارم میام گل از گلش شکفت. اومد گفت فلانی کو؟ گفتم امروز کلاس نداریم. امروز من اومده ام که لپ تاپارو آماده کنم برای دوشنبه. دوشنبه بیا، هستیم باز.

اونم امروز اومد. اون پسر اولی بهش میگه خیلی دیر اومدی ها!

یه پسر دیگه هم بود که اونم تو مدرسه ی پسرمونه.

یه کمی کنترلشون سخت بود، مخصوصا این پسر سومی که اصلا کارایی که ما می گفتیم رو نمی کرد و حواس بقیه رو هم پرت می کرد. ولی گذاشتم هر کار دوست دارن بکنن. زیاد کاری از پیش نبردیم، چون سطحاشون فرق داشت دیگه ولی خب، بازم یه سری چیزا تکرار شد و یاد گرفتن یه چیزایی. حداقلش این بود که یه سری از حروف صفحه کلیدو فهمیدن کجاس .

مسئول اونجا هم دفعه ی پیش که رفتیم یه عکس گرفت؛ گفت یادمون بمونه کلاس چطوری شروع شد. این دفعه هم اومد باز یه عکس ازمون گرفت تو همون شلوغی بچه ها.

حالا باید ببینیم جلسه های بعد چطوری پیش بره. ولی بچه ها واقعا مشتاقن. فکر نمی کردم این قدر علاقه نشون بدن. خیلی بهشون خوش گذشت.

امروز خانمه گفت متاسفانه ما باید هر دومون ساعت یه ربع به شیش تقریبا بریم. میشه کلاستونو زودتر تموم کنین؟ گفتم باشه. ولی بچه ها همه دمغ شدن که باید زودتر برن.

--

مامان میگه جلسه ی قرآنم هر وقت به جزء آخر میرسه، شیرینی می خرم برا اون روز. این دفعه رسید به جزء آخر و حواسم نبود. وقتی اومدن، دیدم میخوان سوره ی عمّ رو بخونن. میوه یه مقداری داشتم. با خودم گفتم این دفعه بهشون میوه میدم دیگه. شیرینی که ندارم.

خیلی ها وسطش میرن و تا آخر نمی مونن. میگه صبر کردم آخرش بشه و تعداد کمتر باشه که میوه هام بس بشه. آخرش گفتم خانما شرمنده، امروز شیرینی ندارم. فراموش کرده بودم. ولی میوه دارم. برین بیارین. سریع گفتن خانم اون خانمی که اول اومد، شیرینی آورد. گفتم کدوم خانم؟ فهمیدم فلانی شیرینی آورده و خودش برده گذاشته تو آشپزخونه مستقیم.

بهشون گفتم پس برین همونو بیارین. رفتن آوردن و خوردن. ماشاءالله چشماشون تلسکوپه !

خود اون خانمم رفته بود. یکی از فامیلامون بود. البته ما میگیم فامیل ولی نمی دونم زن داییِ زن داییم، چقدر فامیلمون میشه . تو شهرستان روابط در همین حد گسترده اس که مامان من با زن داییِ زن داییم واقعا در ارتباطه؛ مخصوصا که اونم معلم بازنشسته اس و اتفاقا بچه اش هم خارجه. ولی اولین باری بوده که برای دوره ی قرآن مامانم اومده. واسه همین با شیرینی اومده بنده خدا.

خلاصه که خدا شیرینی جلسه ی آخرم رسونده بود و خورده بودن.

حالا برادر بزرگتر میگه عصری رفتم خونه ی مامان، بهش سر بزنم. دیدم خوابه. بیدارش نکردم. یه دوری تو خونه زدم، دیدم بیدار نشد. رفتم آشپزخونه؛ دیدم شیرینی داره؛ یه دونه خوردم و بعدم رفتم دیگه.

رفتم سر کارم. بیدار که شده، زنگ زده میگه اومده ای سر زده ای، من خواب بوده ام. گفتم آره. از کجا فهمیدی؟ گفت یه دونه از شیرینی ها کم شده .

--

یه بنده خدایی هم بود که تو مدرسه ی ما بود و هم دوره ای ما ولی رشته اش تجربی بود، اونم از فامیلای زن داییم بود و من دورادور خبرشو دارم همیشه و گاهی هم می بینمش وقتی با دوستای دیگه ام قرار میذارم. من فکر می کردم طرف خواهرزاده ی زن داییمه. این دفعه که ایران بودم، تازه فهمیدم طرف بچه ی جاریِ خواهرِ زن داییمه . خداییش، نمی دونستم روابط خودمم عین مامانم گسترده اس !

--

میگم تو از بارون خوشت میاد؟ من که اصلا خوشم نمیاد از بارون و پاییز و اینا. میگه پس چرا حمومات انقد طول می کشه؟ دوشم مثل بارونه دیگه!


تولد و مدرسه و کار


تولدو پسرمونو توی یه زمین فوتبال داخل سالن براش گرفتیم؛ خیلی ساده و با یه براونی که همسر پخته بود. 9 تا بچه رو دعوت کردیم و با پسر خودمون میشدن ده تا. یکیشون یه پسر ایرانی بود. پارسال تقریبا یه ساعت دیر اومد تولد رو. امسالم صبح پیام داد مامانش که پسر ما مریضه و نمیاد.

سر میز بچه ها داشتن موقع غذا خوردن با هم صحبت می کردن، یکیشون میگه من که تا الان ندیده ام فلانی هیچ تولدی رو بیاد .

--

قرار شد سه تا از بچه ها رو خودمون بریم از در خونه هاشون برداریم؛ چون هر کدوم یه مشکلی داشتن. جوما (که همون جمعه اس اسمش!) ماشین نداش؛ محمد گفت اگه میشه شما ورش دارین چون ما یه جای دیگه قرار داریم و فلان؛ بابای یکی دیگه هم پاش شکسته بود و نمی تونست بچه اش رو بیاره.

قرار بود من برم خودم دم درشون که با مامانشونم صحبت کنم که چی اجازه دارن بخورن و چی نه. ولی جمعه خودش اومد پایین. بهش گفتم تو چیا رو اجازه نداری بخوری؟ گفت فقط گوشت خوک.

بعد رفتیم محمدو برداشتیم. اونو رفتم دم خونه شون. به مامانش میگم چی اجازه نداره؟ گفت لطفا فقط چیزای حلال و بدون ژلاتین. گفتم پس من بهش فقط سیب زمینی میدم. چیکن نمیدم. گفت باشه، مشکلی نیست.

وقتی رفتیم اونجا، اون آقایی که مسئولش بود، تقریبا تمام مدت داشت با تلفن صحبت میکرد. انگاری با واتس اپ زنگ می زد. همین جوری که داشت کاراشو می کرد، حرفم میزد. ترکی صحبت میکرد.

آورد سر میزمون پاستیل گذاشت. همسر گفت برو ازش بپرس. شاید حلال باشه؛ چون ترکه طرف. رفتم بهش گفتم اینا ژلاتین داره؟ گفت همه اش گیاهیه. برا غذاشونم پرسیدم گفت حلاله. دیگه خیلی خوب شد. فرقی گذاشته نمیشد که کی چیو بخوره، چیو نخوره .

--

اینجا رسمه برای تولد، همه می پرسن چی می خواد براش بیاریم و اکثرا لینک میدن یا میگن مثلا کارت هدیه بیارین. منم گفتم لطفا کارت هدیه ی آمازون بیارین. ولی یکی از بچه ها کارت هدیه ی روبلوکس آورده بود که یه بازی کامپیوتریه.

خودشم به شکل اعصاب خردکنی همه اش به گوشی وصل بود! میرفتن تو زمین و بازی می کردن؛ مثلا نیم ساعت بعدش میومدن که یه آبی بخورن؛ بلافاصله گوشیشو درمیاورد و یا چیزی به بچه ها نشون میداد یا اگه وقت داشتن، بازی می کرد. موقع ناهار هم تمام مدت گوشی جلو دستش بود. من واقعا خیلی اعصابم خرد میشد ولی چیزی هم نمی تونستم بگم. مجبور بودم اون ده دقیقه رو تحمل کنم.

از اونجا هم که اومدیم، پسرمون هی گیر داده بود که چرا من گوشی ندارم و بقیه دارن و ... . و مجبور شدیم کلی باهاش صحبت کنیم تا یه کمی بپذیره که فعلا به صلاحش نیست. البته، مذاکره بود دیگه. مجبور شدیم موافقت کنیم که در ازای یه سری کارای خوب، می تونه بعضی وقتا مثلا یه ربع بازی کنه .

--

اون پسر ایرانی که نیومده بود، تولدش تو نوامبر بود و اتفاقا مامانش گفت کارت هدیه ی روبلوکس میخواد. ما هم همون کارت هایی که اون پسره برای پسر ما آورده بودو بردیم برای این یکی .

--

یه روز من باید پسرمونو از مدرسه ورمیداشتم و قرار بود نره او گی اس. من که رفتم ورش دارم، هر چی صبر کردم، نیومد. بقیه همه رفتن، این یکی نیومده بود. گفتم شاید من ساعت تعطیلیشونو اشتباه کرده ام؛ شاید اتفاقی افتاده. رفتم تو. دیدم داره از کلاس میاد بیرون و یه کمی ناراحت. گفتم چی شده؟ چیزی نگفت ولی از حالت چشماش می دونستم که الانه که اشکش دربیاد.

یه کمی باهاش حرف زدم؛ گفت سه شنبه ها نوبت مائه که کلاسو جار بکشیم (با 3 4 نفر دیگه) ولی همه رفتن و من تنها جارو زدم.

منم نمی دونستم درستش اینه که بهش بگم تو هم می رفتی یا کار درستی رو کردی.

این هفته با معلمش جلسه داشتیم؛ همون جلسه ای که هر کدوم از والدین با معلم به مدت 20 دقیقه دارن. بهش گفتم قضیه رو. گفتم هیچ کنترلی نمیشن بچه ها؟ کسی چک نمی کنه که کی تمیز کرده و کی نه؟ گفت نه؛ چک نمی کنیم ولی اگه دوباره اتفاق افتاد، به پسرتون بگین که اونم بره و فردا به من بگه که بچه ها رفته ان.

ظهر اون روز هم اتفاقا باید دوباره پسرمونو از مدرسه ورمیداشتم. دوباره دیر اومد و حدس زدم که احتمالا دوباره نوبت جارو زدنشونه. یه کمی صبر کردم تا بالاخره اومد. گفتم نوبت شما بود جارو زدن؟ گفت آره؛ این دفعه هم همه رفتن؛ ولی آخرش معلممون اومد و دید که فقط منم؛ گفت از این به بعد اگه این جوری شد، می تونم برم.

امروزم که اومده بود، گفت معلم تیم منو برای جارو کردن عوض کرده. گفتم خب خوب شد دیگه. میگه ولی فلانی (همون پسری که همیشه در میره که همون پسری هم هست که زیاد گوشی دستشه) جدا به معلم گفته بود که می خواد تو گروه من باشه. گفتم خب، تقصیر خودش بود دیگه. می خواست تمیز کنه اونم.

نمی دونم این بچه هایی که از همین بچگی از این کارا می کنن و این کارو زرنگی می دونن، واقعا خانواده هاشون چی یادشون میدن. ولی خدا به خیر کنه از آینده ای که اینا بخوان بسازن برا ما!

--

معلمش از تمام درساش راضی بود  ولی خب، یه سری نکاتی رو بهمون گفت - که از قبل هم البته واضح بود برای ما. یکیش این بود که جملاتی که می نویسه کامل نیست. مثلا سوال پرسیده داس چیکار می کنه؟ نوشته داس گندما رو می بره. ولی درست نیست؛ باید بنویسه با داس گندما رو میشه برید. باید مشخص باشه که یه آدم این کارو می کنه. البته، گفت من اینو الان براش درست می گیرم و می فهمم که فهمیده سوال چیه و جوابشم فهمیده که چی باید باشه؛ ولی برای آینده اش، این جملات توی سال های بالاتر مهم میشن.

از طرفی، یه نکته ی دیگه ای که گفت - که اونم می دونستم- این بود که زیاد انتقادپذیر نیست و اگه بهش بگی که اینجا رو این جوری بنویسی، بهتره، سریع اشک تو چشاش جمع میشه. چیزی نمیگه ولی زود ناراحت میشه.

این دو تا رو گفتم که یه چیز دیگه رو بگم. گفت برنامه اینه که تو کلاس سوم یا اگه نرسیم سال بعد این کارو می کنیم که بچه ها متنی که می نویسن، باید دو به دو با هم چک کنن و متن همدیگه رو نقد کنن. اونجا وقتی که از دوستای هم سن خودش بشنوه، شاید راحت تر بتونه اصلاحش کنه. اگه ما به عنوان بزرگسال بهش بگیم، بیشتر جبهه می گیره.

اینکه بچه ها متن همدیگه رو نقد کننو خیلی دوست داشتم. من فقط یادمه تو راهنمایی یه معلمی داشتیم که وقتی بچه ها انشا می نوشتن، رو به بچه ها می گفت نظر بدین راجع به انشاش. یادم نمیاد هیچ وقت ما دو به دو چیزی رو چک کرده باشیم.

اینم از اون ظرافت های کارای آلمانی ها بود که دوست داشتم. هم انشاشون بهتر میشه؛ هم نقد کردن و نقد شدن رو بهتر یاد می گیرن. البته، شاید الان تو ایرانم همین جوریه. نمی دونم. من با مدرسه ی خودم تو دبستان مقایسه می کنم .

--

دو نفر کاندیدا اومدن که باهاشون مصاحبه کنیم و شاید استخدامشون کنیم. اولی برای من خیلی عالی بود و دومی بد نبود. ولی در نهایت احتمالا فقط دومی رو بگیریم. اولی رو یواخیم گفت به دلیل مشکلات دیگه ای نمیشه استخدام کنیم. اولی یه پسر اصالتا مصری بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. دومی یه پسر آلمانی جوون که با عموش/داییش یه استارتاپ داشته و الان طرف مریض شده و اینم که همه اش 24 سالشه، در اون حد نیست که بخواد کلا شرکت رو اداره کنه. اینه که دنبال یه شغل کارمندی میگرده.

از اول که اومده بود مصاحبه، یه جوری رفتار می کرد، انگاری اون می خواد ما رو استخدام کنه! اولش که از راه اومده، شروع کرده به حرف زدن. بعد، در حالی که لیوان آبشو گرفته دستش و رو صندلی چرخون خودشو به چپ و راست می چرخونه، میگه خب؟ چیکار کنیم؟ می خواین اول شما خودتونو معرفی کنین، بعد من خودمو معرفی کنم!!

یواخیم گفته بود که پسره درسشو تموم نکرده. یعنی مدرک دانشگاهی نداره هیچی.

وقتی امر فرمودن که ما می تونیم خودمونو معرفی کنیم ، فلیکس شروع کرد به صحبت و یه کمی توضیح فنی داد. هنوز داشت حرف می زد، پسره میگه تو فکر کنم لیسانس یا ارشد داری. نه؟!!

برا من واقعا رفتارش عجیب بود اصلا. تا الان ندیده بودم کسی وسط مصاحبه به مصاحبه کننده اش بگه مدرک تو چیه؟! رفتاراشو گذاشتم به پای جوونیش و کم سن و سالیش. و به یواخیم گفتم عالی نیست ولی اکیه. از من و فاطیما پرسید می تونین باهاش کار کنین؟ گفتیم بله.

حالا ببینیم چی میشه. ته دلم، این طوری نیست که بگم الان لحظه شماری می کنم که حتما باهاش کار کنم و خیلی مشتاقم که همین فرد استخدام بشه؛ چون از اوناس که به درد بازاریابی می خوره؛ از اونا که گنجشکو رنگ کنن و جای قناری بفروشن؛ از اونا که یه کار کوچیکو خیلی بزرگ جلوه بدن. ولی خب، از طرفی، تجربه ام میگه کار کردن با آلمانی ها سخت نیست. چون یه سری ساختارهای کلی رو رعایت می کنن، قابل پیش بینین و انتقادپذیرن؛ می تونی تو چششون نگاه کنی و بگی کاری که تحویل دادی آشغال بود و ناراحت هم نشن . و صد البته که من هیچ وقت این طوری از کسی انتقاد نمی کنم .

حالا باید دید آیا با یواخیم به توافق میرسن یا نه.


یه کم آلمانی


بالاخره بعد از مدت ها یه  اصطلاح آلمانی بامزه پیدا کردم که بیام بنویسم براتون:


Fahrt bitte mal einen Gang runter

فارت بیته مال آینِن گانگ رونتا.

ترجمه ی تحت اللفظیش یعنی لطفا دنده تونو یه دونه کم کنین (یه دونه ببرین پایین تر).

معنی واقعیش یعنی لطفا یه کمی آرومتر و کم سر و صدا تر باشید.

--

پسرمون میگه اولین باری که این جمله رو شنیدم، فکر کردم قراره با ماشین بریم یه جایی پایین تر .

مربیشون به بچه ها این جمله ی بالا رو گفته بود چون زیاد سر و صدا می کرده ان.

--

اگه یه کمی بیشتر بخوام توضیح بدم، توی آلمان فعل "رفتن" مثل فارسی نیست و بستگی به وسیله ای داره که باهاش میرین. مثلا رفتن پیاده میشه gehen، رفتن با اتوبوس و قطار و ماشین میشه fahren (که معنی رانندگی کردن هم میده)، رفتن با هواپیما میشه fliegen (که معنی پرواز کردن هم میده). برا همین، تو اصطلاحی که گفتم، وقتی کسی از کلمه ی fahren استفاده کنه تو حالت امری، واقعا اولش این حس بهت دست میده که داره بهت میگه با ماشین برو فلان جا!

--

پی نوشت: اگه تلفظ جمله براتون مهمه، حتما بدین به اپلیکیشن هایی مثلا گوگل ترنسلیت بخونن؛ چون جمله آواهایی داره که دقیقا قابل نگاشت به فارسی نیستن و اون چیزی که من نوشته ام خیلی فاصله داره از چیزی که یه آلمانی بهتون میگه .