این جمله رو آخرش اضافه کردم. بچه ها، من نمیخواستم بیام کل سمینارو بنویسم. میخواستم فقط جالباشو بنویسم. ولی بعد دیدم من عملا کلشو نوشتم :).
--
یه سمینار شرکت کردم توی شرکتمون در مورد مدیریت اختلافات.
کلا چیز جالبی بود ولی جالب ترش برام این بود که یه بار که اون اوایل یه بحثی بود در مورد یواخیم که دو تا از بچه ها بهش اعتراض داشتن (قبلا نوشته بودم در موردش) و دو تا جلسه ی دو سه ساعتی در موردش داشتیم، مونی که برگزارکننده ی اون جلسه بود، چند تا جمله گفت که تو ذهن من موند و سعی می کردم استفاده اش کنم هر وقت که لازم شد و این سمینار - که بازم با مونی برگزار میشد- در نهایت، نتیجه اش همون چند جمله بود!
برام جالب بود که من نکته ای که از اون جلسه گرفته بودم، دقیقا چکیده ی یه سمینار 7 8 ساعتی بود.
اگه یادتون نیست، جمله اش این بود که وقتی میخوای از کسی انتقاد کنی، باید جمله ات/جمله هات این شکلی باشه مثلا: "فلانی، تو دیروز دیر اومدی و من ناراحت شدم. من انتظار دارم به وقت من احترام گذاشته بشه. لطفا از این به بعد سر وقت بیا تا من بتونم برای خودم برنامه ریزی کنم."
حالا اگه بخوایم تیکه تیکه اش کنیم این جوری میشه:
1) به طور واضح و مشخص باید بگی اشتباه طرف چی بوده و این اشتباه صرفا باید یه جمله ی خبری باشه در مورد یک مورد خاص. نباید توش قید باشه. مثلا بگی "تو همیشه دیر میای".
2) باید به طور واضح بگی این کار چه حسی به تو داده: ناراحتی، عصبانیت، عصبی شدن، استرس گرفتن یا هر چیز دیگه. این جمله باید در مورد شما باشه و نه در مورد اون. مثلا نباید بگی "این کارت منو ناراحت کرد". فقط باید بگی "من ناراحت شدم.".
3) باید به طور واضح بگی که انتظارت از طرف چی بود که برآورده نشد؟ اینجا یه لیستی هست برای هرم مازلو. ما معمولا نیازهای اولیه اش رو می دونیم و راجع به خوراک و پوشاک و مسکن صحبت می کنیم وقتی صحبت از هرم مازلو میشه. ولی اگه سرچش کنین، خیلی چیزا رو اسم برده به اسم نیازهایی که انسان داره و باید پاسخ داده بشن. من هر چی گشتم، متاسفانه نتونستم دقیقا اون لیستی رو پیدا کنم که مونی به ما نشون داده بود. ولی اون لیستی که اون به ما نشون داد، شاید برای هر سطحش، 50 60 تا اسم "نیاز" آورده بود که باید برای آدم برآورده بشن. شبیه ترین چیزی که بهش پیدا کردم این بود. ولی اونی که به ما نشون داد، برای هر سطحش همین قدر و بیشتر اسم آورده بود.
برای مرحله ی دو و اسم احساسات آدما هم یه لیست بلندبالایی داشت که اونم برام جالب بود.
4) باید دقیق بگی که از این به بعد باید چیکار کنه.
مهمش همینه که توی مرحله ی دوم و سوم، نباید مخاطب جمله ات طرف باشه. باید از طرف خودت حرف بزنی. مثلا نباید به طرف بگی تو به من احترام نمیذاری، چون روش های آدما برای احترام گذاشتن متفاوته. شما ممکنه یه رفتاری رو بی احترامی به خودتون تلقی کنین ولی از نظر اون طرف، این بی احترامی نباشه. وقتی شما به طرف می گین تو به من بی احترامی کردی، طرف بلافاصله از خودش دفاع می کنه و میگه من این کارو نکرده ام. چون واقعا به نظرش این کار رو نکرده.
اینم بگم که اون جمله هایی که من نوشتم به عنوان نمونه، معنیش این نیست که شما قراره این قدر ادبی حرف بزنین و عجیب غریب. منظور اینه که اون موارد رو رعایت کنین و صریح باشین. وگرنه تو دنیای واقعی، آدم برای توضیح دادن بخش 2 و 3 ممکنه کلی صحبت کنه.
حالا این چیزی که نوشتم، حاصل کل اون جلسه ی چندین ساعته بود. برای اینکه اینا رو یاد بگیریم، قبلش بهمون ایمیل زده بود و گفته بود که لطفا هر کدومتون یه مورد مشخص رو در نظر بگیرین که با کسی اختلاف نظری داشته ین که از قبل براش آماده باشیم.
اول که رفتم، مونی بود و یه خانمی. من سلام کردم و هر دو جواب دادن. به مونی گفتم همین جا قراره بشینیم یا اون ور؟ چون میخواستم کیفمو بذارم. مونی گفت اون ور. اون خانمه نزدیک مونیتور نشسته بود. گفت ئه، من فکر کردم ارائه داریم و بهتره نزدیک مونیتور باشم. پس؛ منم میام اون ور.
خانمه خیلیییی رفتارش آلمانی و جدی بود. از اونا که خود آلمانی ها ببینن، میگن این تیپیکال آلمانی هاس . تو حرف زدنش هم انقدر تندتند حرف می زد و کلمه ها رو با شدت ادا می کرد که آدم یه کم می ترسید. به چشم من، بیش از حد جدی بود.
خلاصه، یه کمی صبر کردیم و دو نفر دیگه هم اومدن.
مونی یه عالمه آدم دیگه رو هم دعوت کرده بود، در واقع، بچه هایی که تازه وارد شرکت شده بودن. ولی خیلی ها جواب نداده بودن و معلوم نبود میان، نمیان، صبر کنیم، نکنیم؟
اتفاقا راجع به اینم با مونی صحبت کردیم که چرا آدما جواب میتینگی که فرستادی براشونو نمیدن؟ خب، یا بگین آره، یا بگین نه.
وقتی میتینگو شروع کردیم، گفت اول بگین که چرا اینجایین؟
همه گفتن می خوان رابطه ی بهتری داشته باشن با همکاراشون و اختلافاتشونو راحت تر رفع کنن و بدونن چطوری می تونن مشکلاتشونو حل کنن. فقط من گفتم من می خوام ببینم چطوری آدم میتونه به بقیه کمک کنه که مشکلاتشونو حل کنن . وقتی اینو گفتم، احساس کردم من خیلی پرتم از قضیه! آخه، من سر اون پروژه ی بلژیک خیلی می دیدم که بچه ها با هم اختلاف دارن، مشکل دارن، هم دیگه رو نمی فهمن، ولی بلد نبودم که چطوری میشه اینا رو با هم رو در رو کرد، چطوری میشه مشکلات تیمو حل کرد.
بعد گفت خب، بگین به نظرتون اصلا conflict یا همون تنش/اختلاف/درگیری/تعارض/مشکل چیه؟ (می تونین اول یه کمی فکر کنین و برای خودتون جواب بدین، بعد بقیه ی متنو بخونین ).
هر کسی نظرشو گفت و در نهایت، جواب این بود که هر چیزی که باعث بشه شما حس بدی داشته باشین، این یه مشکل حساب میشه. مثلا؛ همین که بعضی ها جواب ایمیل میتینگو نداده ان و ما الان بلاتکلیفیم و ده دقیقه صبر کردیم که ببینیم بالاخره کسی میاد یا نه، این الان یه مشکله. درگیری و اختلاف، فقط اون حالت هایی که دو نفر به وضوح توش با هم دعوا دارن نیس. هر اختلاف نظری که باعث بشه شما حس بدی داشته باشین، مشکل حساب میشه و باید حلش کنین. حتی؛ لازم نیست حتما با یه شخص مشخص مشکل داشته باشین. مثلا؛ شرکت میگه شما حتما باید 8 سر کار باشین و شما نمی تونین و همیشه با استرس می رسین و باعث میشه همیشه حس بدی داشته باشین. این مشکل شما و شرکته که باید حلش کنین.
بعد از اون، گفت دو مدل تنش/درگیری داریم: پنهان و آشکار. آشکارا رو همه مون میشناسیم؛ مثلا وقتی با کسی دعواتون میشه. ولی پنهانا رو کمتر آدما تحویل می گیرن و بهش توجه می کنن. مثلا کسی که همیشه تو میتینگ ها دوربینش خاموشه؛ اگه بدونه شما یه روزی شرکت هستین، اون روز شرکت نمیاد؛ مدام گواهی پزشکی میاره و میگه مریضم تا روزا بگذره و ... . (به این موضوع فکر کنین؛ وقتی نمونه هاش رو گفت، فکر کرم که چقدرررر تنش های زیادی تا الان همه مون تجربه کرده م، بدون اینکه بهش توجه کنیم).
بعد ازمون پرسید که شخصیتمون چطوریه؟ یه طیف داشت از کسی که از درگیری فراریه تاااا کسی که میگه آخ جون اختلاف! اینشم برای من جالب بود. مثلا بعضی ها معتقدن باید حداکثر تلاشتو بکنی تا تعارضی پیش نیاد با کسی. اگه اختلافی هس، نادیده بگیر؛ کوتاه بیا و ... . و ترجیح میدن که کمترین حد تعارض رو با دیگران داشته باشن و این براشون ایده آله. ولی یه عده معتقدن اختلافا خوبه؛ باعث رشد میشه؛ ازشون نمی ترسن.
وقتی چند تا مصداق گفت راجع بهش حرف زدیم، عملا معلوم شد که هر کسی کجاس و من دقیقا اونی بودم که کله اش بو قرمه سبزی میداد . اونا همه اون جایی از طیف بودن که می گفتن بهتره اختلاف نداشته باشیم؛ حالا اگه یه کمم داشتیم، اکیه، نادیده اش میگیریم.
من تو اون ور طیف بودم که به نظرم اگه تو یه شرکت همه مثل هم فکر کنن، شرکت پیش نمیره! باید یکی بیاد، یه حرف جدیدی بزنه تا تو هم بهش فکر کنی و رشد کنی و تو پیش بری، اون پیش بره، شرکت پیش بره.
جالبش این بود که تا وقتی راجع به این موضوع حرف نزده بودیم، من همیشه فکر می کردم که من خیلی آدم بسازیم، من اونیم که کنار میام و میخوام هیچ اختلافی پیش نیاد. ولی بعد فهمیدم وقتی می خوام کار کنم، عملا اصلا این جوری نیستم و با اینکه نبود تعارض میتونه خوب باشه، اما برام مهم تره که تیمی داشته باشم با دیدگاههای متنوع، نه صرفاً آدمهایی که مثل من فکر میکنن.،
بعد که این مرحله رو رد کردیم و راجع بهش صحبت کردیم، گفت حالا هر کسی بگه مشکلی که برای امروز انتخاب کرده، چیه؟
من راجع به شرکت قبلیم صحبت کردم و داگان که دیگه نمی خوام تکرارش کنم؛ چون قبلا با جزئیات گفته ام . مال اون سه نفرو میگم:
- یه پسره گفت ما یه اوس بیلدونگی داشتیم (اوس بیلدونگ همین دوره هاییه که طرف معمولا سه سال میره میگذرونه تا مثلا آرایشگر/مکانیک/کارمند دفتری/فروشنده/دستیار دندون پزشک/پرستار/... بشه. برای رشته ی آی تی هم همچین چیزی وجود داره. ولی چیزایی که یاد می گیرن، با لیسانس آی تی متفاوته) که اومده بود پیش ما. سال اول خوب بود ولی از یه جایی به بعد دیگه اصلا کارا رو انجام نمی داد؛ می پیچوند؛ من بهش می گفتم اگر سوالی داری، بیا بپرس ولی نمیومد. بهش می گفتم اگه مشکلی داری، بگو ولی نمی گفت. می گفت همه چی خوبه ولی هیچی هم تحویل نمیداد.
- یه پسر دیگه - که اتفاقا ایرانی بود و کارمند جدید شرکت بود- گفت من اوس بیلدونگ میگذروندم. اون کسی که مسئولم بود، اصلا باعلاقه سوالامو جواب نمیداد. هر وقت میرفتم پیشش، میگفت چیه؟ چی می خوای؟
- خانمه گفت من یه رئیسی داشتم که یه بار باهاش میتینگ داشتم؛ گفت من می خوام حضوری با هم یه میتینگ داشته باشیم. هامبورگ هم بود (نمی دونم خانمه خودش اون زمان خونه اش هامبورگ بود یا به خاطر این میتینگ رفته بود هامبورگ). منم پا شدم رفتم. هنوز چند دقیقه ای صحبت نکرده بودیم که ازم پرسید تو شوهرت، همون همسر ایده آلیه که میخواستی؟!
بعدم گفت همون شب جشن کریسمس شرکت بود. من رفتم و اینم بود و خیلی سعی می کرد به من نزدیک بشه و چند بار به بهانه های مختلف به من دست زد و ... .
خب، تا اینجا کدوم یکی از این موارد به نظرتون مشکل داشت؟ (تو دلتون جواب بدین، بعد بقیه شو بخونین ).
مال پسر دومیه رو مونی گفت که توش قضاوت دخیله و نحوه ی بیانش درست نیست. تو نمی تونی بگی طرف با علاقه این کار رو انجام میده یا نه. تو فقط باید بگی "در جواب من، می گفت چیه؟" همین. و ضمنا، نباید بگی "هر وقت میرفتم پیشش". باید یه مورد مشخص در یه روز مشخص رو انتخاب کنی.
بعد رسیدیم به اینکه بگیم که خب چه حسی می گرفتیم از کارش؟ عصبانی می شدی؟ ناراحت می شدیم؟ ناامید میشدیم؟ یا چی؟
هر کس یه چیزی گفت.
بعد گفت حالا بر اساس هرم مازلو بگین چه نیازی از نیازهاتون پاسخ داده نشده؟ اینم که فکر می کنم جوابش مشخصه. ولی از اون لیستی که داشت، گفت هر چند تا که لازمه رو لیست کنیم. و لیست بلندبالایی بود واقعا.
هدف، این بود که ببینیم در چه سطحیه مشکلاتمون. مثلا؛ برای اون خانمه که میشد حس عدم امنیت. این دیگه پایین ترین سطح هرم مازلو بود و طبیعتا مشکل به شدت جدی حساب میشد. ولی برای ماهایی که بحث احترام گذاشتن و احساس تعلق به گروه کردن و این چیزا بود، سطح های خیلی بالایی تری بود و مشخص بود که شدت مشکلمون قابل قیاس با اون خانمه نیست.
بعد گفت که انتظارمون از طرف چیه و چطوری بگیم. که هر کدوممون طبق همون نمونه ای که گفتم، یه سری جمله آماده کردیم.
و وقتی اینا رو تمرین می کردیم، تازه می فهمیدیم که چقدر آدما به شکلی ناخواسته، توی جمله هاشون قضاوت هست و جمله هاشون شبیه "تو منو ناراحت کردی"ه به جای اینکه شبیه "من ناراحت شدم" باشه.
--
یه جا هم این وسطها، 9 تا مرحله ی تشدید اختلافا رو بهمون نشون داد دونه دونه که واقعا کرک و پرم ریخت. یهویی هم لیستو بهمون نشون نمیداد. کاغذو یه طوری تا زده بود که اولش فقط مرحله ی اولو می دیدیم. راجع بهش بحث می کردیم؛ بعد یه کمی کاغذو باز می کرد تا مرحله ی دوم رو ببینیم و ببینیم که اگه مشکل رو حل نکنیم، چی میشه.
خداییش، اصلا تا الان به ذهنم خطور نکرده بود که ممکنه آدمایی تو دنیا وجود داشته باشن که این طوری فکر کنن. مرحله ی اولش این بود که یه مشکلی پیش میاد و دو طرف معتقدن که میشه حلش کرد. مرحله ی دومش این بود که دو طرف یه کمی بحث می کنن و هر کدوم سعی می کنه طرف مقابل رو قانع کنه که حق با اونه. بعد میرسید به اقدامات پنهانی. من تا الان تو عمرم از اون دو تای اول فراتر نرفته بودم. سومی رو که گفت یه کم ترسیدم که مگه میشه آدم همچین کاری بکنه؟ بعد دیدم اوووه، چه خبره؟!!
مرحله ی سومش که من با خودم گفتم مگه میشه، این بود که مثلا شما اختلاف دارین با همسرتون. یکی میگه تعطیلات بریم کنار دریا استراحت کنیم فقط، یکی میگه بریم یه جایی که آثار تاریخی رو ببینیم. یعنی؛ با هم کنار نمیاین بعد از بحث های مرحله ی دوم. بعدی یکیتون میره خودسرانه برای هردوتون بلیت میخره!! حالا شما باید انتخاب کنین که باهاش برین و کنار بیاین یا نه بگین من نمیام، خودت برو یا من نمیرم، تو هم حق نداری اونجا بری و ... . عملکرد شما نشون میده که تو همین مرحله مشکلتونو حل می کنین یا مشکلتون جدی تر میشه و میرین مرحله ی بعدی! تازه این سه تا مرحله هنوز میشدن برنده-برنده!
مرحله ی بعدی که خودش باز سه قسمت بود، برنده-بازنده بود که شما برین مشکلو به دوستا یا خانواده تون بگین و یارکشی کنین؛ از همسرتون جلوی اونا بد بگین و چهره اش رو برای اونا خراب کنین؛ و در نهایت طرف رو تهدید کنین که اگه فلان کار رو نکنی، من فلان کارو می کنم.
مرحله ی بعدی هم که باز خودش سه قسمت بود، بازنده-بازنده بود که طرف به هر قیمتی حاضره کاری کنه که طرف مقابل آسیب ببینه، حتی اگه خودشم تو این مسیر آسیب ببینه.
تو هر مرحله اش مونی مثال می زد و من هی بیشتر مخم می پکید که آیا واقعا میشه همچین آدمایی وجود داشته باشن! ولی مثل اینکه میشه که این همه تحقیق روش انجام شده.
البته؛ خداییش من فکر می کنم کسی که تو این سطوح آخر باشه احتمالا از نظر روانی دچار اختلالی، چیزیه دیگه. وگرنه آدم سالم که نباید این شکلی باشه.
--
در مورد سرنوشت این اختلافاتی که بچه ها گفته بودن هم بگم بهتون.
اون خانمه رفته بود به بخش منابع انسانی گفته بود. گفت شرکتمون کوچیک بود و سه تا خانم اونجا کار می کردن، بقیه آقا بودن. و فکر می کنین چی شده بود؟ اون خانم منابع انسانی چند روز بعد اخراج شده بود :/! این خانمه هم که خودش قراردادشو کنسل کرده بود. و بعدش رفته بود دوباره یکی دو سال دوره گذرونده بود برای آی تی و اومده بود تو شرکت ما! یعنی؛ حتی دیگه توی اون حیطه ی کاری قبلیش هم کار نکرده بود.
در مورد اون پسره، گفت یه بار ازش پرسیدم که اگه مشکلی هست بگو. اونم یه پیام بلندبالا نوشت که من فکر می کنم این شغل دلخواه من نیست و ... و من هنوز داشتم خط های اولشو می خوندم که یهو کلا پیام رو پاک کرد. دفعه ی بعدم که دیدمش چیزی نگفت هر چی ازش پرسیدم. گفتم این شغلو دوست داری و اینا. گفت آره، اکیه و ... . تا آخر هم نتونستم از زیر زبونش بکشم که چی شده، مخصوصا که سال اول خوب بود و ما مشکلی نداشتیم. آخرش هم ما اوس بیلدونگشو بهش دادیم و مدرکشو گرفت، ولی تو شرکت استخدامش نکردیم (معمولش اینه که کسی که یه جا اوس بیلدونگ میگذرونه، همون جا استخدام میشه). فقط مدرکشو گرفت و رفت.
اون خانمه هم بنده خدا با همسرش مشکل داشت و گفت داریم جدا میشیم. ولی نمی دونم اون زمانی که با رئیس مشکل داشته، با همسرش هم مشکل داشته و رئیسش به نحوی خبر داشته از این ماجرا یا نه.
بابت اون برنامه ی ورزشی ای که پارسال تو مدرسه برگزار شد و پسرمون به خاطرش talentpass گرفت، چند وقت پیش یه ایمیلی زدن به کسایی که این تلنت پس رو گرفته بودن که 5 6 تا برنامه برای ورزش های مختلف داریم که بچه ها رو دقیق تر بررسی کنیم. هر کدومو دوست دارین، ثبت نام کنین.
من همه رو برای پسرمون ثبت نام کردم. ولی اولیشو متاسفانه نتونست بره، چون مریض بود. دومیشو رفت ولی چیز خاصی نبود. عملا هیچ بررسی ای نبود. فقط یه ساعت رفت فلوربال (Floorball) بازی کرد.
وقتی اومد، گفت دوست داشته. ولی من خیلی علاقه ای ندارم که توی این کلاس ثبت نامش کنم چون بچه هایی که بودن رو نپسندیدم. ما تقریبا 20 دقیقه زود رسیدیم و من تو رختکن با پسرمون نشستم تا نوبتشون بشه. بچه هایی که اومدن، همه شون مدل رفتاریشون خیلی خشن بود و به قول ما بچه هاش شر بود! همدیگه رو هل می دادن، درو می بستن که اون یکی وارد رختکن نشه و پشت در وای میستادن. دو تاشون ادای سیگار کشیدن درمیاوردن. کلا دیدم بچه های جالبی به نظر نمی رسن. حالا حتی اگر بخواد بره فلوربال هم باید براش یه جای مناسب تر پیدا کنم.
چند روز پیش یکی دیگه از برنامه های همین سری بود که مربوط به دوچرخه سواری بود.
این یکی برنامه اش خیلی بهتر بود. قشنگ مدیر اون بخش اومده بود، از قبل یه سری از این کلاهکا آماده کرده بودن که روی زمین بچینن و به بچه ها بگن از بینشون حرکت کنین؛ رمپ گذاشته بودن که بگن از روش برین. خلاصه، برنامه شون خوب بود و مخصوص همین بچه های تلنت پسی بود. اون فلوربال، این طوری بود که بچه های تیم فلوربال که همیشه میان بازی می کنن، بودن. ما هم اضافه بر سازمان وارد شده بودیم. ولی این نه؛ یه برنامه ی مخصوص بود. کلا هم 4 تا بچه بیشتر نبودن.
متاسفانه پسر ما تو این ورزش یا چهارم میشد یا سوم. البته؛ من از قبل می دونستم که این جوری میشه و بهش تاکید کرده بودم که هیچ رقابتی در کار نیست؛ هر بچه جدا دیده میشه؛ اگه مثل بقیه نبودی هم اشکال نداره و فقط هدف اینه که ببینی این ورزشو دوست داری یا نه. آخه آلمانی ها خیلی دوچرخه سوار میشن. ولی ما همه جا رو با ماشین میریم. و حدس می زدم که به خوبی بقیه نباشه.
تکنیکایی که تست می گرفت هم واقعا سخت بود. از یه سطح شیب داری باید میرفتن بالا که اگه به من می گفتن، من اصلا همون جا انصراف می دادم، می گفتم من اصلا بازی نمی کنم! ولی طفلکی پسرمون رفت. یکی دو بارم افتاد و چشاش اشکی شد از بابت اینکه نمی تونه. من اومدم برم جلو، دیدم خود مدیر دپارتمانشون خیییلی آروم و مهربون، رفت جلوش نشست که هم قدش بشه، گفت همه چی اکیه؟ حالت خوبه؟ اتفاقه دیگه، میفته، اشکالی هم نداره. بعد که مطمئن شد حالش خوبه، فرستادش که دوباره امتحان کنه.
دیگه منم نرفتم جلو که قضیه زیاد احساسی نشه. دیدم حالا که راه افتاده، بذار ادامه بده.
اتفاقا ازش یه فیلمم گرفتم وقتی که همون مرحله رو درست رد کرد که بعدا بهش نشون دادم که با یکی دو بار تمرین، بالاخره تونست.
از بین چهار تا، یکی واقعا خیلی حرفه ای بود. قشنگ معلوم بود که از اوناس که هشت سالشه ولی شیش هفت ساله داره دوچرخه سواری می کنه . شاید تعجب کنین، ولی واقعا بچه های آلمانی از یک و نیم، دو سالگی دوچرخه دارن! یه دوچرخه هایی هست اصلا رکاب نداره. بهش میگن Laufrad. لاوفن (laufen) یعنی راه رفتن و Rad یعنی چرخ یا همون دوچرخه. یعنی؛ یه دوچرخه ای که خودت قراره راه بری! بچه های کوچیک، به محض اینکه راه رفتنو یاد می گیرن، یه دونه از اینا بهشون میدن، میگن با این راه برو. اولاش که واقعا باید راه برن باهاش. کم کم که بزرگتر میشن، می شینن روی زینش و یه کمی تند تند می دون و بعد یه کمی پاشونو ورمیدارن که لذت دوچرخه سواری رو بچشن. از سه سالگی هم معمولا دیگه دوچرخه ی واقعی سوار میشن.
بعد از این برنامه که کلا یه ساعت بود، یه کمی حالش گرفته بود که نتونسته بود اون طوری که می خواست باشه. ولی وقتی براش توضیح دادم که خیلی از این بچه ها مطمئنا هر روز دارن با دوچرخه میرن مدرسه و نباید خودشو با اونا مقایسه کنه، یه کمی بهتر شد.
بعدش بهش گفتم امروز بابا نیست (همسر رفته بود کمک به خانواده ی دوقلوها برای اسباب کشی)، ما باید بریم خرید. کجا بریم خرید؟ گفت بریم ره وه (Rewe) که من دونات بخرم.
رفتیم با هم ره وه. میوه ها اولین چیزین که آدم تو ره وه می بینه (ترتیب همه ی فروشگاهای ره وه هم شبیه همه). من به سیبا نگاه کردم که ببینم کدومو وردارم چون همسر هر روز سر کارش یه دونه سیب می بره و ما مصرف سیبمون بالاس. هر سیبی رو هم همسر دوست نداره. منم تنوع زیاد بود، داشتم نگاه می کردم که کدومو ورداریم.
بعد دیدم یه سری ها رو زده "محلی". به پسرمون گفتم بیا از همین محلی ها برداریم که پولش برسه به دور و بری های خودمون (و در همین حین هم براش توضیح دادم که چرا آدم از محلی ها بخره، بهتره). هنوز دو تا سیب انداخته بودم توی نایلون که دیدم یه خانمی که نگاهش به یه سمت دیگه اس، دست منو از آرنج گرفت. گفت ببین، از اینا بخر (همون سیبایی که نگاهش بهشون بود). اینا خیلی خوبن. اینی که تو ورداشتی 4 یوروئه. ولی اینا 1.99 یوروئه، خیلی هم خوبه. اونی که اون نشون میداد، یه بسته ی شیش تایی بود. ما تجربه مون میگه اونایی که بسته ای فروخته میشن، معمولا کیفیت خوبی ندارن. اونایی که تکی تکی هستن و خودت برمیداری، بهترن. ولی خانمه نظرش این نبود. به من میگه Wir müssen alle Rechnen یعنی آدم باید دو دو تا چهار تا کنه (ترجمه ی تحت اللفظیش میشه ما همه مون باید حساب و کتاب کنیم).
منم تشکر کردم و یه بسته از اونی که اون گفته بود برداشتم چون خود اونم محلی بود. گفتم خب، شایدم خوب باشه. این بنده خدا امتحان کرده. بعدم یه چند تا چیز دیگه برداشتیم با پسرمون.
اینجا یه سری از میوه ها دونه ای فروخته میشن، یه سری ها وزنیه. وزنی ها رو خودت باید بذاری روی ترازو، اسم میوه ات رو انتخاب کنی، اون قیمتشو برات پرینت می زنه و برچسبی که میده رو می زنی روی نایلونت.
منم اون دو تایی که برداشته بودمو بردم بذارم روی ترازو که بکشم و قیمت بزنم. باز همون خانمه اون ورا بود. گفت ورنداشتی چیزی که گفتمو؟ گفتم چرا چرا، ورداشتم. ولی خب گفتم اینا رو هم بردارم، من همسرم زیاد سیب می خوره. گفت اینا گرونن. آدم باید حواسش باشه. اگه دوست داری، من حرفی ندارم ولی اگه بیشتر لازم داری، از همون دو تا بسته بردار.
بازم تشکر کردم و خانمه رفت.
شاید خیلی ها از رفتار این خانمه ناراحت بشن و بگن چرا دخالت می کنن. ولی من واقعا این پیرزنا رو دوست دارم. این آدمایی که زندگی تو براشون مهمه؛ این آدمایی که بی تفاوت رد نمی شن؛ اگه فکر کنن می تونن به کسی کمک کنن، می کنن.
ولی چیزی که ناراحتم کرد این بود که واقعا چقدر حقوقا توی آلمان پایینه. این خانم حتما 70 سال رو داشت. واقعا چرا نباید دو تا سیب گرون تر بتونه بخوره؟ چرا تو این سن باید این قدر مجبور باشه حساب و کتاب کنه؟ حتی جمله ای که گفت که "ما همه مون باید حساب و کتاب کنیم"، این که میگه "ما همه مون" واقعا تامل برانگیز بود. و واقعیت هم همینه. متوسط حقوق ها توی آلمان خیلی پایینه. چند وقت پیش که با ریحانه خانم صحبت می کردم، گفت که پسرش - که دیگه چند سال دیگه دیپلم می گیره- دوست داره که پلیس بشه چون هم علاقه داره، هم حقوقاشون خیلی خوبه. گفت حقوق کارمندای اداره ی مالیات و پلیس ها خیلی خوبه. بعد که حرفمون تموم شد، گفتم بذار ببینم مگه چقدر اینا حقوق می گیرن؟ من نمی دونستم انقدر حقوقاشون خوبه. وقتی سرچ کردم، دیدم مثلا پلیسا از 30 می گیرن تا 65 اینا. بیشتر حدود 45 اینا. اصلا فکر نمی کردم پلیسا این قدر کم بگیرن. ولی واقعیت همینه. برای کارمندای اداره ی مالیات هم عددا همین 40 50 تا بود.
من فکر میکنم ماها واقعا شانس آورده یم که درس خونده یم و اینجا با پوزیشن های خوبی شروع کرده یم. اگه ما هم اینجا متولد شده بودیم، چه بسا مثل آلمانی ها به یه شغل ساده راضی می شدیم و بعدا حقوقی خیلی پایین تر از الان داشتیم.
البته؛ اینم باید بگم که آلمان چون کشور سوسیالیه، وقتی آدم حقوقش کم باشه، مثلا پول مهد بچه اش کمتر میشه، از دولت کمک هزینه میگیره برای اجاره اش و خیلی کمک های مالی دیگه. اما خب، فکر می کنم اینکه آدم خودش این قدری دربیاره که راحت بتونه حداقل برای خورد و خوراکش هزینه کنه و تو هفتاد هشتاد سالگی نگران 2 یورو برای سیب نباشه، یه چیز دیگه اس.
--
پسرمونو بردم کلاس شنا. لباساشو عوض کرد و من برگشتم تو سالن که منتظر بشم ۴۵ دقیقه اش تموم بشه.
یه خانم و آقایی هم طوری نشسته بودن که تو سه راس مثلث بودیم. آقاهه از قبل بود و یه تبلت دستش بود و سرش تو تبلتش بود. خانمه بعد از من اومد. منم سرم تو گوشیم بود. یهو با صدای خیلی بلند پخش شد. انگاری خانمه میخواست یه چیزی تو گوشیش ببینه. من نگاهش نکردم ولی یهو صدای خانمه رو شنیدم که بلند گفت چیه؟ چرا این جوری نگاه میکنی؟!!
من به خانمه نگاه کردم و بعد به آقاهه که داشت با تعجب به من نگاه می کرد!
هر دومون با تعجب همو نگاه کردیم. احتمالا آقاهه به خاطر صدا توجهش جلب شده بود و برگشته بود. خانمه به جای اینکه عذرخواهی کنه که ببخشید صداش خیلی بلند بود، تازه طلبکارم بود و دست پیشو گرفته بود که پس نیفته!
واقعا به نظرم بعضی از آدما سالم نیستن اصلا!
--
چند وقت پیش تو همین کلاس شنائه بودم؛ کلاس تقریبا تموم شده بود و همه ی پدر/مادرا حوله به دست منتظر بودن که بچه شون بیاد و زود حوله شو بهش بدن و لباساشو تنش کنن.
یه دختری دراومد از استخر اومد تو رختکن؛ شاید 5 6 سالش بود؛ زد زیر گریه و تقریبا تا آخر راهرو رو رفت؛ من فقط با خودم گفتم آخی، طفلکی. نمی دونم واسه چی ناراحت بود. از اینکه باباشو/مامانشو پیدا نکرد؛ کلاس سختش بود؛ از آب می ترسید؛ نمی دونم. و نمی دونستمم الان من چه کمکی می تونم بکنم. ولی یه خانمی بلافاصله تا صدای گریه ی بچه بلند شد، گفت بیا با هم منتظر مامان و بابات باشیم.
همون لحظه بابای بچه پیداش شد. کل این اتفاق شاید سه ثانیه طول نکشید. ولی با خودم فکر کردم من چقدر همیشه سرعت واکنشم کمه؛ چقدر همیشه تعلل می کنم؛ خوش به حال اونایی که سریع واکنش نشون میدن.
اون روزم که با دوستامون رفته بودیم وینتربرگ (Winterberg)، یه جا ما داشتیم برمی گشتیم، یه آقایی که با بچه اش سورتمه سوار بود، وقتی داشت رد میشد، کلاهش افتاد؛ همسر سریع یه قدم به اون سمت برداشت که بره کلاهشو برداره که البته؛ خود آقاهه موفق شد دوباره خم بشه و ورش داره. ولی اونجا هم برام جالب شد که من تو این جور چیزا همیشه تماشاچیم و فقط میگم آخی! حالا باید برگرده و ورش داره. اصلا به ذهنم خطور نمی کنه توی اون یه ثانیه که خب، تو هم یه کاری بکن! خم شو و ور دار! کلا کندم، خیلی کند. سه روز بعد یادم میاد که ئه، می شد فلان کارم کرد !
--
پسرمون میگه دوست داره بزرگ شد، لگوساز بشه؛ یعنی لگو طراحی کنه. این قدر هم جدیه که اون روز براش چک کرده ام که آیا الان پوزیشن خالی دارن براش یا نه .
حالا، من فکر می کردم لگو همین بغل گوشمونه و مال هلنده. وقتی چک کردم تازه دیدم مال دانمارکه که :/!!
این همشهریمون که اومده بود، می گفت با هم خونه ایم - که ایرانی نیست- اومدیم یه چیزی درست کنیم. من پیشنهاد دادم و با هم شله زرد درست کردیم و خیلی هم خوب شد.
شب دیدم شله زردی که درست کردیمو استوری کرده، نوشته Kurkuma-Reis (برنج زردچوبه ای) . میگه رفتم در اتاقش گفتم این چیه نوشتی؟ من اون همه زعفرون زدم تو این دسر. بعد تو نوشتی برنج زردچوبه ای؟ وردار درستش کن
.
--
برای سال نو - که صد سال پیش بود و من تازه الان یادم اومده که اینو یادم رفته بنویسم!- رفته بودیم خونه ی دوستامون.
چند روز قبلش شایان اینا خونه مون بودن. یه ماشین تسلا داشتن. تازه گرفته بودن. آقاهه تعریف کرد که رفته برای یکی دو روز ماشینو گرفته تا ببینه ماشین چطوریه.
اینجا ماشین که می خواین بخرین، قبلش می تونین هماهنگ کنین و مثلا ماشینو یه ساعت ازشون بگیرین، ببینین چطوره، دوست دارین، می پسندین یا نه. ولی معمولا طولانی تر نیست.
برای ما جالب بود که طولانی گرفته.
ما هم اتفاقا قبل ترش یه تسلا گرفته بودیم برای یه ساعت ولی خیلی کم بود. تا ما از شهر خارج شدیم، دوباره مجبور شدیم وارد شهر بشیم که دور بزنیم و برگردیم. اصلا نشد که باهاش بریم تو جاده.
این شد که ما هم ایده گرفتیم که بریم بگیم ماشینو طولانی می خوایم.
همسر زنگ زد به نمایندگی تسلای شهرمون و گفت که من ماشینو طولانی می خوام. اونم گفت مشکلی نیست. شبی که می تونست ماشینو بهمون بده، دقیقا شب سال نو بود! فقط گفته بود که مواظب باشین و هر جایی پارک نکنین لطفا که اگه آتیش بازی ای بود، آسیب نبینه.
دیگه با اون ماشین رفتیم مهمونی و خوب بود. قشنگ فرصتی شد که ماشینو طولانی تست کنیم و ببینیم چطوریه.
--
بعد از اون، همسر همون ماشینو از طریق شرکتشون سفارش داد. در واقع، ماشین مال شرکته ولی ما باید ماهانه یه مبلغی به عنوان کرایه بدیم که از حقوق همسر کم میشه. ولی هزینه ی شارژش با شرکته.
ماشین که هنوز نیومده، ولی برنامه داریم که ان شاءالله گرفتیمش، دیگه یه عالمه برنامه ی مسافرت بچینیم .
--
ماشین بی ام و هم که من سوار میشم دیگه داره به خرج میفته متاسفانه. به اسمش نگاه نکنین که ممکنه هنوز باکلاس به حساب بیاد! حساب کردیم، توی همین یکی دو سال اخیر، حدود دو هزار تا خرجش کردیم. قیمت خودش الان 12 13 تا بیشتر نیس!
ماشین همسرو کمتر خرجش کرده یم ولی بازم باید ماشین همسرو بفروشیم چون من به ماشینی که دارم عادت کرده ام و رانندگی با اون یکی ماشین برام سخته، مخصوصا که دوربین و سنسور و اینا هم نداره.
--
تسلا رو اواخر فوریه می تونیم بگیریم ولی همسر اول مارچ میگیره چون از هر برجی که بگیرین، از همون ماه از حقوقتون کم میشه. اینو همکار همسر بهش گفته بود که تو پاچه اش نره! بنده خدا، خودش سرش کلاه رفته بود. ماشینو تو نیمه ی دوم ماه گرفته بود ولی پول ماشینو برای کل ماه ازش کم کرده بودن.
--
اینم بگم ما از دل خوشمون و این حرفا نیست که تسلا گرفتیما. از مجبوریمونه. وگرنه، ماشینو که توش نشستیم، زیاد جالب نبود. چون ماشین برقیه، هیچی توش دکمه و اینا نداره؛ واقعا هیچی. فقط یه مونیتوره و خلاص. یعنی؛ توی یه چهاردیواری میشینی که صندلی داره و جلوت هم یه مونیتوره. هر چی هست، همون توئه و لمسی. کلا، ماشین خیلی خالی به نظر میاد.
خیلی از آپشنای تسلا هم توی آلمان (و فکر کنم کل اتحادیه ی اروپا) غیرفعاله. مثلا امکان اتوپایلوت نداره. شما تو آلمان اجازه نداری بذاری ماشین برات رانندگی کنه. باید خودت رانندگی کنی. اینه که عملا اون حس و حالی که شاید به آمریکایی ها بده رو بهت نمیده. ولی خب چون الان دولت روی اینا به نحوی یارانه میده و تبلیغ می کنن و اگه ماشین برقی بگیری، کمتر از حقوقت کم میشه و از این حرفا، این ماشین برای ما به صرفه ترین ماشین بود.
از طرفی هم الان که اوضاع آلمان زیاد جالب نیست و اینا، چه بسا بهتر بود که از تولید داخل حمایت می کردیم و ماشین دیگه ای می گرفتیم. ولی خب، راستش، ما اونقدر پول نداشتیم. ماشینای برقی بنز و بی ام و گرون تر درمیان و با توجه به چیزی که ما نیاز داشتیم و گزینه هایی که همسر داشت، بهترین گزینه همین بود. ولی شما اگه آلمانین و پول به اندازه ی کافی دارین، جنس آلمانی بخرین .
البته؛ الان بیشتر پشیمون شدیم، مخصوصا که ایلان ماسکم خیلی طرفدار راست افراطیه تو آلمان. ولی خب دیگه؛ کاریه که کردیم و سفارشه رو دادیم الان.
--
حالا که این بالایی رو نوشتم، یه کمی هم از شرایط آلمان بهتون بگم که اوضاع خرابه، خیلی خرابه. خیلی از شرکت ها دارن تعدیل نیرو می کنن، واقعا خیلی ها. البته؛ شرایط تعدیل نیروی اینجا اصلا مثل ایران نیست و مثلا به طرف حقوق یک سال یا چند سالشو (بسته به شرایط) میدن. مثلا کسی رو که می خوان اخراج کنن، بهش صد هزار یورو میدن، بعد اخراجش میکنن. اما خب، بازم ولی خیلی از شرکت ها این کارو بکنن، معنیش اینه که اصلا اوضاع اقتصاد خوب نیست و اونی که از این یکی شرکت درمیاد، خیلی راحت هم نمی تونه بلافاصله توی یه شرکت دیگه استخدام بشه. چون، مثلا وقتی اوضاع بازار خودرو خوب نیست، حالا خیلی فرقی نمی کنه شما تو بنز کار کنی یا بی ام و، این یکی هزار تامیریزه بیرون، اون یکی 4 هزار تا. ولی در هر صورت، بازار اون قدری ثبات نداره که شما رو این حساب کنی که حالا از این درمیام، میرم توی اون یکی. در واقع، همه با هم وضعشون خرابه.
توی دوستای ما، یکیشون همین چند ماه پیش تو هلند تعدیل نیرو شد، یکی دیگه هم همین ماه پیش بهش گفتن که میتونه یه مبلغی بگیره و آخر 2025 شرکت رو ترک کنه و اونم قبول کرد.
اوضاع زیاد جالب به نظر نمی رسه.
یکشنبه هم که انتخابات زودهنگام آلمانه.
نامه اش که برامون اومد، نوشته بود که می تونیم انتخاب کنیم که حضوری رای بدیم یا پستی. منم گفتم خب چه کاریه پا شیم بریم حضوری برای رای دادن، بذار بگم پستی. یه کیو آر کد رو اسکن می کردی و همه ی اطلاعاتت توش بود که تو داری برای کی درخواست رای پستی میدی. با دو سه تا کلیک تموم شد.
بعد از چند وقت نامه اش اومد که پست کنیم. ما هم چند روزی نامه روی میزمون بود و هیچ کاری نکردیم.
یه روز من با خودم گفتم بذار یه آلارم تو تقویم جیمیلم بذارم که یادمون نره اینا رو پست کنیم. انتخابات 28 امه، من مثلا بذارم یه هفته قبلش که مطمئن باشیم. چون با رای پستی، شما حداکثر 2 روز به انتخابات باید رایتو پست کرده باشی.
آلارم ها رو که میذارم، همیشه همسرم دعوت می کنم. ایمیل که رفت برای همسر، دیدم سریع اومد تو اتاق و برگه ی رایشو برداشت. میگم چی میخوای؟ میگه میخوام پر کنم، تموم شه بره دیگه.
اونجا تا همسر باز کرد، دیدم نوشته انتخابات 23 ام! تازه اونجا فهمیدم اگه واقعا تا آلارمم صبر می کردم، احتمالا انتخاباتو از دست داده بودیم . دیگه منم پر کردم چند ساعت بعدش و عصرشم بردم انداختم تو صندوق پست.
حالا ببینیم نتیجه ی این دفعه چی میشه. حزب مخالف خارجی ها، تا الان که طبق نظرسنجی ها بین 20 تا 23 درصد رای داره. خدا به خیر کنه.
نکته ی جالب اینه که این حزب باعث شده احزاب دیگه هم در مخالفت با خارجی ها صحبت کنن تا شاید کمتر دافعه داشته باشن.
اون روز یه تبلیغ برای حزب FDP دیدم که (نقل به مضمون) نوشته بود حتی برای آرزوهای خوبتونم باید مرزی تعیین کنین.
--
مامان شایان می گفت یکی از بچه ها توی مدرسه اومده به بچه های دیگه گفته من شنیده ام یا خارجی ها باید از آلمان برن یا برن زندان!
بعد، کلی مامانا نگران شده بودن که این چیه گفته و چرا گفته و از این حرفا.
این یکی دوستمونم می گفت اون روز بچه مون اومده بود خونه، می گفت بابا، اگه مجبور شدیم بریم آمریکا هم اشکالی نداره؛ اگه نشد هم بریم ایران.
پسر ما هنوز - خدا رو شکر- چیزی گزارش نکرده از مدرسه شون.
حالا من نمی دونم ربط داره یا نه، ولی هر دوی این دو تا دوستمون بچه هاشون مدرسه ی خصوصی میرن. مامان شایان که می گفت اکثرا خارجین. شاید دلیلش این باشه که این بچه ها، پدر و مادراشون بیشتر اخبارو چک می کنن و نگران میشن.
شاید مدرسه ی پسر ما که به نسبت مدارس اونا بیشتر آلمانی داره، پدر و مادراش این قدر روی اخبار ضدخارجی حساس نیستن و راجع بهش صحبت نمی کنن. نمی دونم. شاید هم دلیل دیگه ای داره. شاید هم کاملا تصادفی بوده. الله اعلم.
خلاصه که اوضاع خوبی نیست برای خارجی ها، واقعا اوضاع خوبی نیست. برای مایی که از 2011 اینجاییم شرایط شاید فرق خاصی نکنه، ولی برای اونایی که مشکل اقامت دارن و می خوان درخواست شهروندی بدن، یا تازه فارغ التحصیل شده ان و می خوان کار پیدا کنن، ممکنه شرایط خیلی فرق کنه.
--
یه خانمی هم یه حزب جدید زده تو آلمان از یکی دو سال پیش که امسال میگن احتمالا به 5 درصد میرسه و این یعنی اینکه توی مجلس کرسی دارن (برای کرسی داشتن توی مجلس آلمان، حزب باید حداقل 5 درصد رای داشته باشه). اسم خانمه زهراس و باباش ایرانیه ولی از ایرانی بودن فکر کنم فقط همین اسم زهرا برای این بنده خدا مونده ( که البته؛ آلمانی ها می خوننش زارا)، آخه، 2 3 ساله بوده که باباش رفته ایران و ناپدید شده انگاری.
حالا تو آلمان حزب چپ هست ها. اینم قبلا تو حزب چپ بود. ولی اختلاف پیدا کرده باهاشون و لازم دیده که حزب خودشو بزنه.
خدا به خیر کنه از راست افراطی و چپ افراطی که هر دو تا دارن رشد می کنن تو آلمان!
--
پسرمون مریض شد و دو روز مدرسه نرفت. فرداش که رفت. میگم چند نفر غایب بودن؟ میگه ده نفر! از 28 نفر، 18 نفر اومده بودن.
--
مریض شده بود، بهش میگفتیم چطوری؟ میگفت نمی دونم. میگفتم گلوت درد می کنه؟ دماغت گرفته؟ دماغت آب میاد؟ همه شو می گفت نه. ولی باز می گفت حالم خوب نیست. نمی فهمیدیم چشه دقیقا.
پس فرداش من خودم ازش مریضیو گرفتم. همسر میگه چطوری؟ میگم نمی دونم! حالم خوب نیس!!
واقعا همین جوری بود بیماریش. هیچ مشکلی نداشتم ولی باز مشکل داشتم :/!
--
مامانم با همکاراش دوره دارن و همه شون پیرن دیگه. چند وقت پیش، میگم حالت چطوره؟ خوبی؟ میگه آره؛ خوبم. به قول همکارام زمستون تموم شد دیگه. این زمستون تموم شد و نمردیم؛ پس تا زمستون بعد نمی میریم .
حالا کاش این زمستون برا ما تموم شه. من کل این زمستونو درگیر بیماری بودم! از دسامبر تا الان، واقعا فکر نمی کنم من کلا دو هفته ی پیوسته حالم خوب بوده باشه.
--
برا ایران بلیت خریدیم برا اواخر جولای. کلا دو هفته میریم.
یه بلیتم خریدیم برای لندن که 4 روزه بریم.
اون روز تو میتینگ رِترو (Retro)، مونیکا گفت هر کدومتون یه کاری که کردین و خوشحالتون کرده رو بگین. من همین بلیت خریدنو گفتم. اون زمان درست روز قبلش بلیتو خریده بودیم.
میگه فایده ی خیلی زود بلیت خریدن اینه که آدم خیلی زمان داره که مشتاق اون تاریخ باشه و زمان زیادی رو خوشحال میگذرونه.
جالبش این بود که من دقیقا روز قبلش داشتم به این فکر می کردم که من تا هفت ماه دیگه خوشحالم .
--
یه مسابقه دیدم تو اینترنت برای بچه ها. دو تا جایزه داشت: جایزه ای که بر اساس نظر ژوری بود و جایزه ای که بر اساس رای مردمی بود. برای رای مردمیش هم نوشته بود که به خانواده تون و دوستاتون بگین بهتون رای بدن و اینا.
تیم برنده، اسم یکیشون حسن بود. کله هاشونم مشکی بود. حالا یا ترک بودن یا عرب. تعداد رای هایی که گرفته بود بیشتر از 230 تا بود. در حالی که بقیه ی تیم ها که آلمانی بودن، در حد 6 تا ده یا نهایتا یازده تا رای داشتن .
وقتی میگن روابط عربها/ترک ها/ایرانی/افغانستانی ها قابل قیاس با این جایی ها نیست، منظور یه همچین چیزیه .
--
دو تا کتابم خونده ام که بعدا باید یادم باشه و بیام راجع بهشون بنویسم :).
--
پسرمون داره پهلوون پوریا می بینه. دیگه انقدر دیده که یه جاهاییشو حفظه و از قبل می تونه بگه الان چه اتفاقی میفته. یهو میگه "الان میگه یا علی عدد" .
یه مهمونی دیگه که یادم رفته بود بنویسم، اومدن شایان اینا بود. بعد از مدت ها، بالاخره اونا اومدن خونه مون. فکر کنم از وقتی بچه ی دومشون به دنیا اومده بود (که سه سالشه) نیومده بودن.
خودشون توی گروهمون - که تقریبا غیرفعاله- نوشتن که همو ببینیم اگه شد، ما هم دعوتشون کردیم.
حالا اون روزی که می خواستن بیان، نشسته بودیم صبحانه می خوردیم، همسر میگه خب الان بگو برا چی دارین میاین؟ ما که دیگه قطع رابطه کردیم. ما اینجا دوستای خودمونو داریم، شمام اونجا دوستای خودتونو .
پدرِ خانمه هم باهاشون بود. از ایران اومده بود. خانمشم اومده بود ولی رفته بود پیش پسرشون که یه شهر دیگه اس.
باباهه داشت تعریف می کرد که چی شده که از ایران اومده، گفت که دامادمون ما رو دعوت کرد که برای تولد دخترمون بیایم و سورپرایزی باشه و بهش نگیم. هزینه شم خودش داد و ما هم که یه کمی از ویزامون مونده بود، دیگه اومدیم.
بعد رو به دوستامون میگه راستی، چرا بچه ها (یعنی ما) نبودن واسه تولد فلانی؟
حالا این بیچاره ها نمی تونستن جمعش کنن که چی بگن!
خب، بالاخره به هر دلیلی نخواسته ان ما رو دعوت کنن. اصلا الان دو تا شهر دور از همیم؛ نمیشه واقعا دیگه.
ولی باباهه گیر داده بود به بچه هاش که خب فلانی و فلانی که بودن، شما که سی نفر دعوت کرده بودین، بچه ها رو چرا نگفتین؟
--
از اول که این دوستامون اومده بودن، تا نیم ساعتی ما داشتیم با هم حرف می زدیم و باباهه ساکت بود کاملا. این وسط حرف از یه بنده خدایی شد که خیییلی آدم ساکتی بود، در حدی که وقتی اینجا بود، در موردش که صحبت می کردیم، مامان شایان بهش می گفت حسن سکوت!
دوستامون برای باباهه داشتن تعریف می کردن که آره یکی بود انقدرررر ساکت بود، اصلا صدا ازش درنمیومد. یهو باباش (با لهجه ی غلیظ اصفهانی) گفت خب شما اصلا بهش اجازه می دادین که صحبت کنه یا نه؟ ما از وقتی اومدیم، شما همین جوری دارین حرف می زنین .
--
از یه نظرایی ما الان خیلی خوشحالیم که از این دوستامون دوریم. کلا الان دیگه تیپامون به هم نمی خوره! اونا یه اکیپ دیگه دارن که کلا یه جور دیگه ان.
راجع به یکی از دوستاشون صحبت می کردن که با هم زیاد رفت و آمد دارن و اتفاقا ما هم دیده بودیمشون یکی دو بار. ولی من اصلا به دلم نمی نشستن این دوستاشون. تازه فهمیدیم که عموی طرف وزیر یکی از وزارتخونه های کلیدی مملکت بوده تو یه دوره ای. و خب خیلی چیزا برامون جالب شد. اینکه چطوری طرف اون زمان که برجام امضا شد، به دلیل اینکه آلمانیش خوب بوده (صرفا به دلیل چند سال آلمان بودن، نه اینکه فکر کنین لیسانس یا دکترای زبان آلمانی داره)، تو جلسات مذاکرات کلانِ بانک های آلمان برای سرمایه گذاری تو ایران حضور داشته؛ اینکه چطوری با اینکه مثل ما دو تا کارمندن ولی این قدر رفاهشون بالاتر از ماست؛ اینکه چطوری اینا تو ایران توی سن خیلی کم خونه خریده بودن تو تهران؛ اینکه چطوری طرف حتی اینجا هم خونه اش قیمتش میلیونیه؛ بچه اش مدرسه ی خصوصی میره؛ خیلی هم لارجی خرج می کنن و همیشه هم در حال خوش گذرونین، در حالی که جور در نمیاد با حقوقای آلمان سبک زندگیشون، بالاخره مام داریم اینجا زندگی میکنیم.
اما هیچ کدوم از اینایی که بالا گفتم هم منو اذیت نکرد. می دونین چی منو اذیت می کنه؟ اینکه میدونم هم آقاهه و هم خانمه تو دویچه بان کار می کنن. همون جایی که قبلا بهتون گفته بودم که از نظر خدمات دهی یکی از افتضاح ترین جاهاس تو آلمان؛ همون جایی که آدما پول می گیرن ولی عملا کاری نمی کنن!
یعنی؛ کسی که راهشو بلده، شما اگه بفرستی اون ور دنیا هم باز راهشو بلده! باز بلده بره تو کدوم شرکت که خوش خوشان کار کنه و به کسی جوابگو نباشه و پول هم بگیره!
--
پسرمون، کلاس پینگ پونگی که میره، یه روز روی درشون زده بودن که مسابقات مینی قهرمانی دارن! پسرمونم گفت که میخواد شرکت کنه. وقتی رفتیم مسابقه، فهمیدیم که این مسابقات سطح شهره!
شرکت کرد و دوم شد. ولی خیلی هم گریه کرد و ناراحت شد. چون همه ی بازی ها رو برد؛ با اختلاف فاحش هم برد؛ ولی آخری، یه پسر بسیار ماهری بود که اتفاقا مال باشگاه خودشونم بود ولی گفت یه ساعت زودتره کلاسش. یعنی؛ همو میشناختن ولی تا حالا با هم بازی نکرده بودن.
اتفاقا خیلی خوبم باخت. راند اولو 11-9 باخت. راند دومو 13-11. خداییش خیلی قهرمانانه باخت. ولی براش شکست سنگینی بود چون بقیه رو مثلا 11-2 برده بود یا نهایتا 11-7!
بازیشون این جوری بود که دسته بندی کردن و اسما رو گفتن که کی با کی بازی داره و گفتن هر کسی بره بازی کنه. داورم نداشتن (به جز بازی فینال)! خودشون باید میشمردن و آخرش روی یه برگه می نوشتن و میاوردن، میدادن به مربی ها و مسئولا تا دوباره حساب و کتاب کنن و بگن حالا کی باید با کی بازی کنه.
دور اول که بازی کردن، وقتی اومدن، میگم چند چند شدین؟ گفت 11-4. بعد که تحویل داده برگه رو، میگه ولی من مال اونو دو برابر حساب کردم!!! دیده بود طرف خیلی کم گل زده، خودش دو برابر کرده بود که زیاد بشه طرف مقابلش .
تیتوس هم که همون پسری بود که اول شد، خیلی رفتار ورزشکاری و پهلوانی ای داشت. واقعا لذت بردم. وقتی برد و پسر ما ناراحت شد، اومد باهاش زد قدش، گفت خیلی خوب بازی کردی. بعد رفت. حتی بعدتر هم که دوباره دیدش، دوباره بهش همینو گفت. ولی این بچه تو دلش موند باختش. خیلی روی این حساب کرده بود که جام ببره ولی نشد. حالا کاش لااقل به دوما مدال میدادن. ولی ندادن. یه برگه دادن که روش نوشته که دوم شده و البته یه چیز خوب دیگه هم داره و اون اینکه نوشته این برگه به منزله ی بلیته برای تماشای تمام بازی های تنیس روی میز سطح کشوری (به جز فینال). این خیلی چیز بزرگ و مهمیه. با همین، الان می تونه بره مهم ترین بازی های قهرمانی رو ببینه. ولی خب برای بچه ها همون مدالی که بندازن گردنشون چیزیه که خیلی به چشم میاد. یه خرگوش صورتی هم البته بهش دادن که واقعا نمی دونم کی همچین هدیه ای رو انتخاب کرده بود برای بچه ها!!
از صبح هم پسرمون گفت حالش خوب نیست. گفتم امروز میری او گی اس بعد از مدرسه ات؟ گف نه، از مدرسه ورم دار. بهش گفتم حتی اگه می خوای مدرسه نرو اصلا امروز. آخه، امروز قرار بود کارنامه ها رو بدن - که بعدا فهمیدم فقط مال کلاس سوم و چهارم بوده- و 10.45 همه تعطیل می شدن. می دونستم که از اون روزاس که کار خاصی نمی کنن. زنگ اول هم ورزش داشتن. گفتم کلا نرو. گفت نه، می خوام برم.
بهش یه کمی دارو دادم و بردمش مدرسه؛ بعدشم رفتم آوردمش از مدرسه.
حالش بد نبود ولی همون موقع که تو سالن داشت مسابقه میداد، دیگه بدنش کم کم داشت تب می کرد و داغ میشد. اومدیم خونه، قشنگ افتاد با تب.
بعدم دیگه هذیون گفتناش شروع شد.
دوست داشتم حالش اون قدری خوب بود که می تونستیم حداقل ببریم یه جایی که دوست داشته باشه؛ یه شامی با هم بخوریم، یه کمی از دلش دربیاد که جامو نبرده، ولی انقدر حالش بد بود که مستقیم اومدیم خونه.
حالا اگه ما بودیم و از سطح شهر قرار بود بریم تو سطح منطقه مسابقه بدیم، با دممون گردو می شکستیما! ولی این بچه این جوریه! البته؛ دوم شدن هم همیشه همین جوریه؛ چون با باخت همراهه، غمگین کننده اس. اونی که سوم میشه همیشه خوشحال تر از اونیه که دوم میشه .
--
خب، بالاخره طلسم شکسته شد و اومدم نوشتم!
پست قبلی رو صد سال پیش نوشته بودم، ولی انقدر هی برنامه پیش اومد و مهمون بازی شد که نشد ادامه شو بنویسم. بعد که چند بار اومدم ادامه بدم، بلاگ اسکای نذاشت. بعدش باز من وقت نداشتم! ضمن اینکه تو فاصله ی حدود ده دسامبر تا 17 دسامبر، شمردم، یازده بار رفتم دکتر! دیگه اصلا نای دکتر رفتنم نداشتم. هی آزمایشتو ببر به این یکی نشون بده، به اون یکی نشون بده. حرفای اینو به اون یکی بگو، تشخیص اون یکیو به این یکی بگو. اصلا یه وضعی.
یه روز احساس کردم دوباره کمی پشت سرم درد می کنه. حدس زدم که دوباره به خاطر کم خونیم باشه. رفتم پیش دکتر، خدا رو شکر دکتر خودم نبود و همکارش بود! همکارش -که در واقع فکر کنم کارمند اون دکتر اصلیه حساب میشه- خیلی باحوصله و مهربونه و اصالتا هم باید مال کره ی جنوبی یا همچین جایی باشه؛ چهره اش که اینو میگه. خلاصه، گفتم این جوریه. من جولای یه بار تو ایران آهن گرفتم ولی الان که چند ماه گذشته، دوباره داره همون مشکلا برام شروع میشه.
گفت تو که هموگلوبینت خیلی پایین بوده، بعد از اینکه آهن گرفتی، هموگلوبینت چند شده؟ گفتم دکتر اندازه نگرفته. وقتی از ایران اومدم، فقط آهن خونمو دوباره اندازه گرفتن. گفت اون فایده نداره. همین الان برو آزمایش بده تو اتاق بغلی، دوشنبه هم بیا جوابشو بگیر. اواسط دسامبر بود تقریبا.
رفتم به همکاراش گفتم این جوریه. گفت میشه دوشنبه بیای آزمایش بدی؟ تنبل بودن، نمی خواستن آزمایش بگیرن چون آخر وقت جمعه بود. گفتم نه، دکتر گفته همین الان ازم خون بگیرین. گفت پس بشین، اومدم!! دیگه نشستم و اومد خون گرفت. دوشنبه خود دکتر به من زنگ زد، گفت هموگلوبینت 8.2 ه، من برات ارجاع می نویسم به هماتولوگ، فردا بیا بگیر. زودم برو. من برات یه کد هم نوشته ام که باید فوری بهت نوبت بدن.
فرداش من وقت نکردم برم جوابمو بگیرم. دو سه روز بعدش رفتم. آخه ساعت کاری دکترم فقط 9 تا 11 صبحه که خیلی بدموقع است.
روزی که رفتم گرفتم، از قضا دکتره رو توی راهرو دیدم. گفت ئه، اومدی؟ آزمایشت خیلی پایینه. الان خوبی؟ مشکلی نداری که سر پا واستادی؟! اکیی؟! گفتم نه، اکیم. گفت برو تو سایت فلان دکتر، آزمایش خون و این برگه ی ارجاع رو آپلود کن، بهت سریع وقت میدن. باید قبل از کریسمس حتما آهن بگیری ها، حتما قبل از کریسمس بری ها. حالا کی بود؟ مثلا 18 یا 19 دسامبر! با خودم گفتم عمرا کسی الان بهم برای قبل از 24 ام وقت بده!
گفت اگه اون دکتر وقت نداد، این کد رو برو بزن تو سایت 116117، پیدا می کنی یه دکتر. ولی همون دکتره بهت وقت میده؛ من قبلا مریض ارجاع داده ام بهشون و می دونم چطوریه.
رفتم همون کاری که گفته بود رو کردم.
اون سایت یا شماره ی 116117 هم یه جاییه مخصوص فوریت های پزشکی. اگه کار فوری داشته باشین، ولی در حدی نباشه که بخواین به اورژانس (112) زنگ بزنین، میتونین با اینا تماس بگیرین و راهنماییتون می کنن.
تو سایت اینا هم رفتم و اون کدی که روی برگه ی ارجاعم بود وارد کردم ولی دکترایی که پیشنهاد میداد، خیلی دور بودن. دیدم همینی که دکتر گفته بهتره.
فرداش بهم جواب دادن و برای پس فرداش وقت دادن! خودم استرس گرفتم که مگه چقدر حالم بده؟!! فکر کنم 20 دسامبر بود که به من نوبت دادن. از 24 دسامبر هم همه جا تعطیله دیگه.
20 دسامبر رفتم و -طبق معمولِ دکترای سرشلواغ- یه کارمندی اومد ازم پرسید که قضیه چیه و وقتی بهش گفتم، گفت که باید ازم خون بگیره. گفتم بابا من که هفته ی پیش خون داده ام، نتیجه شم بهتون دادم که! دو زار خون دارم، اونم شما بگیرین! (این آخری رو تو دلم گفتم البته!) گفت نه، ما مقادیر دیگه ای رو اندازه میگیریم که برامون مهمه. تو آزمایش خونی که اونا می گیرن، همه چیز نیست. گفتم خب بگیر، تو هم یه سرنگ پر کن! والا!
یه برگه هم آورد بهم داد قاطی جوابای آزمایشی که بهم پس میداد. به منم گفت که یه کمی منتظر باشم.
منتظر شدم و تو اون زمان نگاه کردم و دیدم که یه نوبت بهم داده بود، نمی دونم برای فوریه بود، مارچ بود، کی بود. خیلی دیر بود.
بعد که سه چهار دقیقه بعد، دوباره رفتم پیشش، گفت تو که هموگلوبینت 7.5 ه! دو تا راه داری: برات یه واحد خون سفارش بدیم. این چند روز طول می کشه یا بهت آهن بزنیم. گفتم بهم آهن بزنین (تو دلم گفتم به شما اعتباری نیست؛ یه وقت دیدی بهم خون زدین، خونه ایدزی میدزی ای چیزی بود؛ باز یه مریضی هم به مریضی هامون اضافه می کنین). گفت پس صبر کن من با دکتر صحبت کنم. گفتم صبر کن پس. اگه می خواین بهم آهن بزنین، این گزارش دکتر ایرانمم ببینین، طبق همین بهم بزنین. باز نپکونین منو مثل دکتر خانواده ام! گرفت و با دقت خوند و گزارشم با خودش برد. وقتی برگشت، گفت فردا صبح ساعت 9 اینجا باش. دو ساعت طول میکشه تا آهن بگیری. یه ساعتم برای داروی ضد حساسیتی که اولش می گیری. سه ساعت حساب کن.
فرداش همسر منو برد چون بهش گفتم من بعدش نمی تونم رانندگی کنم و برگردم، داروش خواب آوره.
وقتی رفتم، اون خانمی که داشت سوزن میزد تو دستم، میگه می دونی که بعدش نمی تونی رانندگی کنی دیگه؟ گفتم اتفاقا خودم حدس می زدم و گفتم به همسرم که بیاد منو بذاره و سه ساعت بعدش بیاد منو ببره.
هوا هم برفی و یخی و داغون.
دیگه رفتم یه کمی آهن گرفتم. بعدشم که اومدم خونه، قشنگ چند ساعت خوابیدم.
من نمی دونم داروی ایران دوزش فرق داشت یا دلیل دیگه ای داشت. تو ایران فقط یه کمی چشام رفت رو هم و شاید در حد پنج دقیقه خوابیدم. اینجا دفعه ی اول یه ساعت حداقل خواب بودم؛ دفعه ی دوم تقریبا نصفشو؛ دفعه ی سوم وقتی بیدار شدم که پنج دقیقه بعدش خانمه اومد سرمو قطع کرد .
تازه بعدشم که میومدم خونه باید چند ساعت حداقل می خوابیدم. تا یکی دو روزم باز حالم عادی نبود و گیج و ویج بودم.
دفعه ی دوم که رفتم، یه خانم دیگه ای اومد آنژیوکت بزنه. محض احتیاط گفتم می دونین دیگه چطوری باید بزنین؟ میدونین که من حساسیت نشون داده ام یه بار دیگه؟ بعدم قضیه رو براش تعریف کردم. کلا، در جریان نبود. گفت آها، دیدم نوشته بود دو ساعت تزریق آهن، من تعجب کردم که چرا انقدر طولانی. آره، همون جوری می زنیم پس.
دفعه ی اولی که رفتم، فقط من غریب بودم. بقیه انگاری اومده بودن خونه ی خاله! در که باز شد (همون ساعت 9) همه رفتن تو و غیب شدن یهو. فقط من بودم که رفتم پذیرش گفتم سلام علیکم!
بعد که رفتم تو اون یکی سالن، دیدم همه رفته ان دراز کشیده ان سر جاهاشون، لباساشونم آویزون کرده ان!
از دفعه ی دوم منم جزو اونایی بودم که غیب میشدم . دیگه فهمیدم باید کجا برم.
حالا سه بار آهن زده تا الان بهم که آخریش 17 ژانویه بوده. گفته تو آپریل یه بار برم آزمایش خون بدم، یه هفته بعدش دکتر هماتولوگ منو می بینه بالاخره! ولی حاضرم شرط ببندم دوباره تا اون موقع هموگلوبینم همون هشتیه که بوده و باز دوباره میفتم تو همین دور باطل آهن گرفتن!
--
با دوستمون که رفته بودم کلیسا، بعد از اینکه اجرای بچه ها تموم شد، برگشته یه نگاه به مردم میکنه، میگه احساس می کنم همه شیک لباس پوشیده ان. راست می گفت. اتفاقا منم به همین توجهم جلب شد. دوستان، اگه برای مراسم کریسمس میرین کلیسا، مثل ما با لباس اسپورت نرین، لباس شیک مهمونی، مثل لباس عید، بپوشین .
--
یه آخر هفته با دوستامون رفتیم Winterberg. ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کوه زمستونی. اسم یه منطقه اس توی آلمان که برای بی بضاعتایی که به کوه های آلپ دسترسی ندارن، حکم آلپو داره . برای اسکی و سورتمه سواری و اینا میرن اونجا. خود منطقه اش و اینا خوب بود. ولی من از سبک مسافرت رفتن با این دوستامون خوشم نمیاد.
میگن با خودمون برنج و ماکارونی و چی و چی ببریم که خودمون بپزیم. من اصلا علاقه ای ندارم برم یه جا مسافرت، باز اونجا دو ساعت واستم پای گاز. برام اکیه که دو سه روز غذای ساده تر بخورم، یه نون فانتزی بخرم از نونوایی به عنوان صبحانه، دو تا ناهارو برم فست فود یا رستوران، دو تا شامم ساده بگذرونم. ولی اونا دوست دارن همه چی مفصل بخورن و بابتش هم باید از پنیر و خیار و گوجه گرفته تا ماکارونی و کیک و میوه و همه چیو با خودشون ببرن.
برای سورتمه سواری هم، آدم با سورتمه میاد پایین، با چی بره بالا؟ تو جاهایی که رسما برای اسکی و سورتمه سواری طراحی نشده ان و تو هر شهری پیدا میشن (مثلا یه تپه ی کوچیک) آدم با سورتمه میره پایین، بعد سورتمه شو دستش میگیره و میاره بالا. اما اینجا که مخصوص این کار بود، تعداد آدما زیاد بود و شیب هم خیلی تند و خطرناک بود که آدما بخوان بیان بالا دوباره.
باید با سورتمه میرفتی پایین و اگه می خواستی بری بالا، تله سیژ بود که باید براش بلیت می خریدی. هر بزرگسال 29 یورو و هر بچه 23 یورو. همسر رفت یه بلیت برای خودش و پسرمون خرید. یکی از دوستامونم فقط برای خودش خرید. منم که اصلا نمی خواستم اون شیب تند رو برم، کلا بلیت نگرفتم.
برگشتنی، چون ماشین بالا پارک بود، من گفتم من و پسرمون با تله سیژ بریم بالا. همسر از اون یکی سمت با بچه ها بره. اون یکی دوستمونم که یه دونه بلیت داشت، بلیتشو داد به خانمش که بیاد. خانمش به بچه شونم گفت بیاد با اون که اون بلیت نداشت. گفت چک که نمی کنن. فقط کارتو می گیری جلوی دستگاه و باز میشه و دو تایی میریم.
بعد که رفتیم بالا، پسر ما و دختر خودشو گفت شما با هم برین که کوچولویین و جا میشین، ما هم دو تا بلیت بزرگسالا رو زدیم.
بعد که رفتیم سوار بشیم، یه آقایی اونجا واستاده بود و مسئول این بود که همه درست سوار بشن و اون آهنی که باید از بالا بیارن پایین به عنوان کمربندو بیارن حتما و برای کسی اتفاقی نیفته.
برای سوار شدنش هم این طوری بود که دو قسمت ورودی داشت، یکی برای اسکی بازها، یکی برای آدمای معمولی (یا سورتمه سوارها). آدمای اسکی باز چون نمی خواستن کفشاشونو هی دربیارن و پاشون کنن، با کفشاشون سوار میشدن و جاشون جدا بود. تله سیژم که به ترتیب میومد و دو بار اسکی بازا سوار میشدن، دو بار آدمای عادی.
اونجا ما داشتیم بحث می کردیم که نوبت اسکی بازاس که پسرمون گفت نه، مامان برو، برو، نوبت ماس. این وسط، اون آقاهه هم یه جمله بهمون گفت که باید برای هر بچه ای جدا بلیت بخرین. من هیچی نگفتم. چون اصلا هنگ بودم که خب بلیت داریم دیگه. بعد که رفتیم سوار شدیم، پسرمون گفت مامان آقاهه فهمید که ما دو تایی با یه بلیت سوار شدیم.
اونجا من تازه دوزاریم افتاد و خیلی ناراحت شدم که چرا من گذاشتم پسرمون با دختر اون بره؟ ما که بلیت داشتیم. ما چرا شریک کار اشتباه اونا شدیم؟ ما الان هم پول بلیتو دادیم، هم با این وجود، شریک گناه یا کار غیرقانونی اونا یا هر چی که اسمشو میذارین شدیم.
باید دفعه ی بعد حواسمو بیشتر جمع کنم. آدم نمی تونه دیگرانو تغییر بده، ولی باید حواسش باشه، خودش مثل دور و بری هاش نشه.
همین آدمایی که 23 یورو رو حاضر نیستن بدن و به نظرشون زیاد میاد، شبش راجع به این حرف می زدن که نمی دونم برن یه خونه ی دیگه بخرن (جدای از دو تا خونه ای که تو ایران دارن و یه خونه ای که اینجا دارن) و پول از ایران بیارن و چیکار کنن که بیشتر پول دربیارن و ... . تا الان 300 400 هزار یورو از وام خونه ی اینجاشونو داده ان، 600 هزار یورو تقریبا ارزش خونه هاییه که تو ایران دارن. یعنی دارایی این آدم الان بیشتر از یه میلیون یوروئه، ولی باز از 23 یورو پولش برای گرفتن یه بلیت حاضر نیست بگذره.
--
اون زمانی که یکی دو سال پیش من یه مدتی اصلا تو این دنیا نبودم (!!) من به هیشکی زنگ نزدم، هیچ کس هم به من زنگ نزد! فقط این وسطا یه بار که کمی بهتر بودم، یکی دو بار به خانم ز زنگ زدم. یه بارشو یه کمی احوال پرسی کردیم و منم گفتم خوبم و اینا. چیزی بهش نگفتم راجع به مشکلاتمون. یه بارشم که من زنگ زدم، گفت الان مهمونیم و بعدا صحبت کنیم. منم گفتم باشه. که بعدا هم دیگه نشد و منم گفتم خب خوبه دیگه حالش، مهمونی میره و سرش با این چیزا شلوغه؛ خدا رو شکر.
دیگه زنگ نزدم. بعدها که صحبت کردیم گفت که اداره ی مالیات کلی براشون صورتحساب فرستاده (که فکر کنم اون زمانا نوشتم) و حساباشونو بسته و پول اجاره شونو نتونسته ان بدن و خلاصه، خونه رو خالی کردن و کلی ماجرای دیگه.
اون زمان من هر چی بهش گفتم چقدر پول میخواین، بگو تا بهتون بدیم، گفت نه، شما دارین خونه می سازین، نمی خواد و جور شده خدا رو شکر و اینا.
چند وقت پیش، وقتی داشتم از جلسه ی مونیخ برمی گشتم، تو راه از شهرشون رد شدم، یادش افتادم، بهش زنگ زدم، ورداش و یه کمی صحبت کردیم ولی چون تو راه بودم زیاد آنتن نمی داد و گفتیم بعدا صحبت می کنیم. فقط گفت که مامانش اینجاس.
بعدتر بهش زنگ زدم و ورنداش. یه بار پیام گذاشتم و گفتم با مامانت بیاین. اونم پیام گذاشت؛ تشکر کرد و یه جا وسط حرفاش گفته بود دعا کن به خیر بگذره و بعدم باز تشکر کرده بود و اینا.
باز من دوباره ذهنم مشغول شد که نکنه یه مشکلی دارن. دوباره چند روز بعد پیام دادم و گفتم خوبین؟ همه چی اکیه؟ اونم گفت آره و اینکه میخواد بره ایران با مامانش و از این حرفا.
فرداش باز گفتم نکنه گیر کرده ان یه جا. چرا این اون دفعه به من گفت دعا کن به خیر بگذره؟ بهش پیغام دادم که من یادم رفت دیروز بهت بگم که اگه پولی چیزی هم خواستین، ما دیگه خونه مونو ساختیم، این پولی که اضافه اومده رو لازمش نداریم الان. حالا هست تو حسابمون دیگه. اگه لازم داشتین، بگین.
تشکر کرد و گفت من پیغامتو به همسرم میگم.
به همسر گفتم ممکنه همسرش زنگ بزنه بهت چون این طوری جواب داد.
بعد از چون روز بنده خدا زنگ زده بود و گفته بود پونزده هزار یورو لازم داره.
ما هم بهش دادیم.
ولی به این فکر می کنم که چقدرررر برای این بنده خدا صورتحساب فرستاده ان که الان که یکی دو سال گذشته و هر چی داشته و نداشته رو ازش گرفته اداره ی مالیات و چندین بار حسابشونو بسته و هر سنتی که اومده رو برداشته، الان هنوز پونزده هزار تا ازش مونده!
خیلی ناراحت شدم براشون.
اون زمانی که زنگ می زنین به کسی و ورنمیداره یا جواب نمیده یا جواب سربالا میده یا بعدا با اینکه می بینه بهش زنگ زده ین، بهتون زنگ نمی زنه، طرف لزوما بی معرفت و بی خیال و سرخوش نیست. شاید اون یه مشکلاتی داره هزار بار بزرگتر از مشکلات شما، شاید داره له میشه زیر بار سنگین یه سری چیزایی که حتی حاضر نیست راجع بهش با شما صحبت کنه.