کتاب ضیافت افلاطونو خوندم. افلاطون یه سری رساله داره که توش به صورت گفت و گو بین چند نفر به دیدگاه های مختلف فلسفی می پردزاه. ضیافت هم یکی از این رساله ها حساب میشه.
کتابش بد نبود ولی در اون حدی هم که من انتظار داشتم نبود چون اسمشو خیلی شنیده بودم و توقع خاصی ازش داشتم. برای من نمره اش 7 از دهه. ضمن اینکه من اینو به صورت یه کتاب جدا گرفته بودم. بقیه ی رسالاتشو توی یکی دو تا کتاب دیگه گرفتم همه شونو. برا همین، کتابم خیلی آب و تاب داشت. فکر کنم تا نصف کتاب هنوز مقدمه ی مترجم و نمی دونم کی کی بود! اصل کتاب وقتی شروع شد که من حوصله ام سر رفته بود از قبل
. شاید اگه اون مقدمه ها رو نمی خوندم، از خود کتاب لذت بیشتری می بردم.
کتاب تازه آخراش داشت جالب میشد به نظر من که دیگه تموم شد
.
اگر به فلسفه علاقه دارین، شاید بد نباشه بخونین ولی اگر به موضوعش علاقه مندین از اساس. در مورد عشق و زیبایی و عشق به زیبایی و این چیزا بود که بحث فلسفیش از اساس مورد پسند من نبود.
--
مدل کتابش چون فلسفی بود، راحت نمیشد یه قسمتش رو جدا کرد و نوشت. باید همه شو با هم می خوندی. ولی من این تیکه به نظرم جالب اومد:
گفت:... مگر نمی دانی که میان دانایی و نادانی فاصله ای وجود دارد؟
گفتم: آن فاصله کدام است؟
گفت: باور درستی که نتواند منطق خود را اثبات کند، دانایی نیست. اما چون شناخت به حقیق است، نادانی هم نیست و این فاصله ی میان دانایی و نادانی است.
تو کنفرانس لایپزیگ اولش یه معارفه ی کوتاه داشتیم و هر کسی می گفت که از کدوم شرکته و چه سمتی داره. از همه ی بخش ها بودن. بعضی ها وکیل بودن، بعضی ها مدیر بودن، بعضی ها تو بخش حافظت از داده ی کاربر کار می کردن و ... .
یه
آقایی بود که وکیل بود. بغل من که واستاده بود تو یکی از تمرینایی که با
هم داشتیم، من همه اش حس می کردم یه آدم شارلاتان بغلم واستاده. نمی دونم
چرا چهره اش، رفتارش، حرکاتش، حرف زدنش، همه چیش منو می ترسوند و واقعا فکر
می کردم این یارو کلاشه
. حالا هیچ حرف بدی هم نمیزدا. ولی این حس اصلا از بین نمی رفت برامن.
حتی شبش هم تو رستوران این بنده خدا کنار من افتاده بود دقیقا. بازم با اون که اون همه حرف زد راجع به چیزای خیلی عادی، من اصلا حسم نسبت بهش عوض نشد. نمی دونم چرا!
--
یه خانمی هم بود که موقع شام رو به روی هم بودیم. از برگزارکننده ها بود. از اول خیلی به دلم نشست. صحبت که کردیم، گفت 3 تا بچه داره: یه دوقلوی هفت ساله و یه 3 یا 4 ساله. برام جالب بود حرف زدنش از دوقلو داری. یه عالمه خاطره گفت ولی حتی یه بار هم غر نزد که بگه سخته و اینا. بهش گفتم کسی بود که کمکت کنه؟ یه سری تکون داد و گفت ممم، فقط شوهرم 6 ماه حدودا تونست مرخصی بگیره. خانواده ی خودشم یه شهر دیگه بودن. خانواده ی همسرش ولی زیاد دور نبودن و اگه کمک لازم داشت، بهش کمک می کردن.
خونه
شون طبقه ی چهارم بوده بدون آسانسور. خاطراتی که از بغل کردن دو تا بچه و
بالا رفتن پله ها با خنده می گفت برام خیلی جالب بود. اینکه این قدر می
خندید در مورد خاطرات بچه هاش و نگاهش به زندگی این قدر قشنگ بودو واقعا
دوست داشتم. انقدر هم خانم آرومی بود، آدم واقعا لذت می برد از مصاحبت
باهاش
.
--
خواهر بزرگتر یه منشی جدید آورده. میگم این یکی چطوریه؟ میگه این صبحا جای دیگه ای کار میکنه. عصرا که میاد مطب من خسته اس، می گیره می خوابه؛ هر چی بهش میگم به مریضا از چهار نوبت بده، به همه ۵ ۶ به بعد نوبت میده
!
حتی چند بارم پیش اومده که مریض اومده، خودش مستقیم اومده تو اتاق دکتر. گفته ببخشید، منشیتون خواب بود، دلم نیومد بیدارش کنم
!
فکر کنم اگه خواهر بزرگتر یه کانال تلگرامی بزنه از ماجراش با منشی هاش، به مراتب بیشتر میتونه خواننده داشته باشه نسبت به کانال پزشکی
.
--
پسرمون میگه من تو مدرسه خیلی محبوبم بین بچه ها. من همیشه شاه میشم، بقیه مثل خدمتکارامن.
خدا رو شکر اگه تو واقعیت شاه نشد، حداقل تو مدرسه یه بار بین دوستاش شاه بوده
.
--
یه بار بهش گفتم بیا برا قصه ای که میخوای بفرستی فلان جا یه نقاشی هم بکش که خوشگل بشه و اینا. میگه مامان مگه من کی ام؟
--
متاسفانه این دفعه داستانی که پسرمون نوشت رو چاپ نمی کنن تو کتاب
. تو ایمیل جوابشون نوشته بودن که چون از یه سری شخصیت استفاده کرده این (شخصیت های Brainrot)، اینا کپی رایت دارن و نمی تونیم داستان شما رو چاپ کنیم.
--
اون جایی که گفتم برای کار داوطلبانه می خوام برم ولی بایدی اول یه ورکشاپ بابتش بگذرونم، ورکشاپش بالاخره این شنبه بود و رفتم.
اولش که رفتیم، خانم برگزارکننده که همونی بود که من قبلا باهاش صحبت کرده بودم گفت که کلید آشپزخونه رو قرار بوده فلانی داشته باشه که حالا نداره و متاسفانه نمی تونیم بهتون قهوه بدیم. من میرم یه کمی قهوه ی سرد می خرم از سوپرمارکت. یه کمی هم آب و آب سیب روی میز گذاشته بود برامون.
برای ناهار هم یه مقداری Pizzabrötchen برامون خریده بود؛ حتی پیتزا هم نه :/!
برای عصرانه ی بعد از ظهر هم دو بسته از یکی از ارزون ترین مدل های بیسکوییت خریده بود با یه بسته از یه بیسکوییت دیگه.
فکر کنم برای 10 12 نفر آدم، روی هم 50 یورو برای همه چیشون با هم خرج نکرده بود.
من چون آخرین کنفرانسی که رفته بودم، همون لایپزیگیه بود که خیلی لارج خرج کردن و من متعجب شدم، خیلی تصورم عوض شده بود که به لطف این یکی ورکشاپ، به تنظیمات کارخانه برگشتم 
.
--
اون خانمی که ورکشاپ رو برگزار می کرد نمی دونم چرا خیلی به نظر من نچسب میومد. خانمه به عنوان مترجم رسمی کار می کنه و سال هاست که آلمانه و آدم کار درستی هم هست و برای ترجمه ی حضوری دادگاه ها میره. ولی نمی دونم چرا اولش گفت که اینجا به همدیگه میگیم شما. بعد تو حین ورکشاپ ما رو با اسم کوچیک صدا می زد. اصلا یه چیز عجیبی شده بود؛ مخصوصا که ما رو گروه گروه هم می کرد که با هم کار کنیم و ورکشاپ هم از 9 بود تا 17 و کلی زمان رو با هم میگذروندیم و با هم حرف می زدیم. من البته اون دو سه نفری که مجبور بودم باهاشون صحبت کنم رو بهشون گفتم اگه براتون اکیه به همدیگه بگیم تو و ما خودمون این جوری همو صدا می زدیم. ولی خب، فضای کل ورکشاپ یه کم عجیب شده بود با اسم کوچیک و شما خطاب کردن
.
--
یه چیزی که برام جالب بود این بود که آدما چقدر به حرفِ کسی که مسئول یه چیزیه گوش نمیدن و هی باید براشون تکرار بشه!
یه خانم دیگه هم توی ورکشاپ بود که همون خانمی بود که من قبلا رفته بودم پیشش برای ثبت نام و کارهای اداری. اگه یادتون باشه، گفتم که خانمه حدود یه ساعت همه چیو برای من توضیح داد. یادمه که اینو گفت که هر چی طرف گفت رو تو باید ترجمه کنی و از طرف خودت تصمیم گیری نکنی که چیو بگی و چیو نگی. هر چیو گفت، بگو.
بعد توی ورکشاپ، خانمه که ارائه دهنده بود یه ویدیو بهمون نشون داد که یه نفر میره دکتر با مترجمش. مثلا دکتر می پرسه از کی درد داری؟ مریض میگه دقیق یادم نمیاد، شاید دو هفته ی پیش، نه، صبر کن، تولد عمه ام 27 اکتبر بود، از اون موقع، شاید دو ماه پیش. بعد مترجم ترجمه می کنه از دو ماه پیش.
بعد خانمه ویدیو رو قطع می کنه و میگه به نظرتون درست ترجمه کرد؟ میگن آره :/!
من مطمئنم اون چیزایی که اون خانمه توی اون یه ساعت به من گفته بود رو به همه گفته چون خیلی تندتند حرف می زد و مشخص بود که دیگه حفظه چیزایی که باید بگه. ولی با این وجود، کسی به حرفش پایبند نمونده بود.
از همون اول هم وقتی خانمه چیزایی که می خواست بگه رو فهرست وار گفت، من با خودم گفتم اینا که همه تکراریه. اینا رو که اون خانمه گفته. ولی فهمیدم که دقیقا هدفشون همون تکرار بوده واقعا
!
--
با یه خانم افغانستانی اونجا آشنا شدم. گفت من افغانستان که بوده ام خبرنگار بوده ام و با بی بی سی هم همکاری داشته ام. منم تو دلم گفتم دمش گرم و بارک الله که این قدر خفن بوده. ولی وقتی اومدم خونه اسمشو سرچ کردم هیچی براش نیومد. یعنی یه خبرنگار، نباید اسمشو به انگلیسی و فارسی سرچ کنی، حداقل یه دونه نوشته ای، خبری، چیزی براش بیاد؟
یکی دو بار دیگه هم شده که کسی گفته خبرنگار بوده ام. و من اسمشو سرچ کرده ام و هیچی نیومده. چطور ممکنه آخه همچین چیزی؟ اینا کجا خبرنگاری می کنن؟!
--
با یه خانم سوری هم آشنا شدم که رشته اش معماری بوده و ده سال توی سوریه و عراق کار کرده. ولی اینجا که اومده دیگه اون رشته رو ادامه نداده. در واقع، مدرکشو معادل کرده ولی کار مرتبطی پیدا نکرده. الان توی یه سوپرمارکت کار می کنه. همسرش هم مهندس عمران بود. جالب بود که می گفت حتی می خواستم یه شغل دیگه پیدا کنم؛ گفتم برم یه دوره ی اوس بیلدونگ بگذرونم ولی برای اوس بیلدونگ هم بالای چهل سال رو راحت نمی گیرن. من اینو نشنیده بودم. پرسیدم شرط سنی داره مگه؟ گفت نه ولی عملا علاقه ای ندارن کسی که سنش بالاس رو بگیرن.
خانمه، بنده خدا، یه کمی هم اعتماد به نفسش پایین بود. خیلی خیلی آروم صحبت می کرد و از مثلا 4 5 متری دیگه تقریبا شنیده نمیشد؛ باید حدس می زدی نصف کلماتشو که چی داره میگه. میخواست آب بخوره، یه لیوان برداشت؛ گفت من شنیده ام تو آلمان درست نیست از بطری آب بخوری (بطری ها همه کوچیک بودن). خانم برگزارکننده که آلمانی بود گفت نه، همچین چیزی نیست؛ هر جور دوست داری بخور. توی یه میتینگ رسمی، شاید درست نباشه که از بطری بزرگ آب بخوری ولی این بطری ها که کوچیکن همه شون و ما هم تو میتینگ رسمی نیستیم.
یه جای دیگه هم گفت ما سوری ها خیلی با انگشتمون به کسی یا چیزی اشاره می کنیم وقتی حرف می زنیم ولی یه نفر به من گفت این کار تو آلمان مودبانه نیست.
رفتارش شاید از یه جهت خوب بود؛ از این جهت که میخواست مثل جامعه رفتار کنه و ادغام بشه تو جامعه. ولی از جهت دیگه، من این حس بهم دست داد که خودشو تحت فشار میذاره که مبادا حتی تو آب خوردن هم دست از پا خطا کنم. البته، ما خودمون هم همین طور بودیما
. آخه این بنده خدا هنوز سه ساله که آلمانه. ولی خب، خودشو اذیت می کرد دیگه.
--
داشتیم با این خانم افغانستانی و این خانم سوری صحبت می کردیم در مورد کشورامون، یه خانم چینی هم بود که شنونده بود فقط. اون خانم آلمانیه که برگزارکننده بود هم اومد و تو صحبتمون شرکت کرد. داشتیم راجع به سیستم ریاست جمهوری و انتخابات و اینا صحبت می کردیم. اون خانم آلمانیه پرسید تو چین چطوریه؟ چطوری یه نفر می تونه نماینده ی یه میلیارد نفر باشه؟ چینیه گفت اوه، سیاست خیلی مقوله ی پیچیده ایه. من راجع بهش حرف نمی زنم. فقط گفت ما اقتصاد قوی ای داریم.
--
لهجه ی چینی ها هم توی انگلیسی و هم توی آلمانی برای من خیلی عجیبه. اصلا باهاش نمی تونم ارتباط برقرار کنم.
--
وقتی رفتم تو اون جمع، دیدم من اگه ده سال پیش هم میخواستم به عنوان مترجم کار کنم، می تونستم! خیلی هاشون تو هر جمله حداقل دو تا غلط داشتن و می خواستن به عنوان مترجم کار کنن.
خانم سوریه می گفت بچه ام میگه مامان تو که آلمانیت خوب نیست اصلا؛ بهش میگم آره، ولی بقیه هیچی بلد نیستن؛ من قراره به اونا کمک کنم
.
اولش خانمه پرسید تا حالا برای کسی ترجمه کرده این؟ چه تجربه ای دارین؟ چیش براتون سخت بوده؟ یه خانم اوکراینی گفت من همش میگم نکنه اشتباه ترجمه کنم. اعتماد ندارم به خودم. جالبش این بود که این خانم بافاصله ی خیلی زیاد از همه آلمانیش بهتر بود!! مربی مهد بود و واقعا سلیس صحبت می کرد. اون وقت اون آدمایی که نصف این بنده خدا هم بلد نبودن، تا حالا بارها برای کسی مترجم شده بودن و مشکل عدم اعتماد به نفس نداشتن!
مثلا، همون خانم افغانستانی، توی یکی از تسک هایی که خانمه بهمون داد، باید برای من به فارسی ترجمه می کرد چیزی که اون خانم چینی می گفت. یه جا رو اشتباه ترجمه کرد، من چیزی نگفتم چون کلیت قضیه از دست نرفته بود. ولی دفعه ی دوم دیدم نه، اگه بخواد با این دقت ترجمه کنه، احتمال داره بعدا واقعا اشتباه کنه؛ دفعه ی دوم بهش گفتم نه، اینو نگفت؛ اینو گفت. البته که خانم بسیار خوش رویی بود و خیلی استقبال می کرد وقتی بهش می گفتم یا براش توضیح میدادم که فلان کلمه معنیش چیه.
خلاصه که ما خیلی دیر شروع کردیم
.
--
اون خانمه که تو مهد کار می کرد، یه چیز جالبی گفت. می گفت بچه هایی که تا ساعت 16 تو مهد می مونن، بافاصله بهتر از بقیه نظم رو می پذیرن. بچه هایی که مامان و باباها میان ساعت 12 1 می برنشون، اون قدری پایبند به قوانین نیستن و نگه داشتنشون توی مهد سخت تره.
--
خانم برگزارکننده گفت من توی یه مطالعه ی دیگه ای همکاری می کنم که بررسی می کنه چرا مردم به آ اف د (حزب مخالف خارجی ها) رای میدن و چه کسایی بیشتر به اینا رای می دن؟
می گفت نتیجه ها نشون داده دو دسته از مردم به اینا رای میدن: یکی جوونایی که تنها زندگی می کنن و تنها منبعشون اینترنت و تلویزیون و این چیزاس و ارتباط خاصی با مردم و به طور خاص خارجی ها ندارن؛ دسته ی دوم کسایی هستن که مدت زیادی از زندگیشونو پیش پدر و مادرشون نبوده ان. مثلا می گفت کسایی رو داریم که مادره دوشنبه بچه رو به یه محلی که برای نگهداریشون هست می سپره و جمعه ها میاد می بردش. عملا اون بچه پیش پدر و مادر بزرگ نمیشه و بیشتر عمرشو توی همون موسساتی هست که مخصوص نگهداری این مدل آدماس. این آدما عادت کرده ان که بهشون گفته بشه چیکار کنن. بنابراین، حکومتی که دیکتاتوری بیشتری داشته باشه رو بیشتر می پسندن.
حالا نمی دونم نتایج این تحقیق چقدر درست باشه. ولی باید در نظر داشت که 20 درصد رای دهنده ها آخرین بار به اینا رای داده ان. اگه تعداد آدم های دسته ی دومی که معرفی کرد این قدر زیاده که بتونه چندین درصد از جامعه رو تشکیل بده، باید یه کمی از جنبه ی دیگه ای نگران شد که چرا واقعا؟!!
--
آخر کار، اون خانم برگزارکننده، آدرس یه گروه افغانستانی رو برای من ایمیل کرد که حدودا 20 کیلومترم اون ورتر از شهرمونه. به نظر خیلی از آلمانی ها، ما و افغانستانی ها و پاکستانی ها و عرب ها، همه مون یه جوریم
.
--
همسر میگه وقتی تو رفتی، پسرمون میگه مامان کجا رفته؟ بهش میگم رفته فلان جا که بعدا بتونه ترجمه کنه برای بقیه. میگه مامان که اون قدر آلمانیش خوب نیست
!
یه سری چیزا رو می خواستم تو یکی از پستای قبل بنویسم ولی فکر کردم به درد کی می خوره حالا؟ بعد، اتفاقا دوستی تو ایمیل سوالی پرسیدن و من یه سری از اون چیزایی که می خواستم بنویسم و ننوشته بودم رو گفتم. حالا گفتم شاید پس اون چیزی که من فکر می کنم به درد کسی نمی خوره، به درد کسی می خوره واقعا
. و مجاب شدم که بیام برای بقیه هم بنویسم.
یه چیزی که برام جالب بود وقتی با اون آقایون آموزش و پرورشی حرف زدم، این بود که نگاهشون به قضیه خیلی با من فرق داشت. مثلا، من گفتم که به بچه هایی که برنده میشن یه جایزه ای بدیم. آقاهه بلافاصله گفت بهترین جایزه ای که میشه داد، پول نقده به نظرم.
ولی من اصلا نظرم این نبود.
تو آلمان تا الان ندیده ام مسابقه ی محلی ای باشه که جایزه اش پول باشه. فقط در سطوح خیلی بالا، در حد کشوری و ایالتی، ممکنه پول بدن، اونم به همون آدمای اول تا سوم. مسابقه های مدرسه ای و محلی و اینا، اکثرا جایزه هاشون غیرنقدیه. جایزه هاشونم این طوری نیست که یه چیزی مثل ساعت و لوح تقدیر بدن دستت. جایزه هاشون این طوریه که اولا، هدفی که دارن رو دنبال می کنه؛ دوما، زیاد براش هزینه نکنن.
یعنی چی؟ یعنی مسابقه که تموم میشه، برای برنده هنوز تموم نشده و اون راه ادامه داره. مثالش، همون مسابقه ی ورزشی ای که پسر ما شرکت کرد. جایزه اش چی بود؟ اجازه ی 5 بار شرکت کردن تو کلاس های ورزشی رشته های مختلف از باشگاه های مختلف. یعنی، وقتی یه مسابقه ای هدفش کشف استعداد ورزشی بچه هاس، مسیرش یه جوریه که اونی که برنده شده، تو همون رشته های ورزشی ادامه میده کارشو. جایزه اش بی ربط نیست و بچه رو هم رها نمی کنه که بگه دیگه تموم شد و تو بهترین شهر بودی و به سلامت.
از جایزه های دیگه ای که من دیده ام، مثلا برای مسابقه ی فیلم سازی (استاپ موشن)، جایزه اش شرکت توی یه کارگاه فیلم سازی بود که توش با یه سری آدم متخصص فیلم استاپ موشن درست کنن.
یا مثلا برای مسابقه ی داستان نویسی، جایزه اش مثلا یه میتینگ دو ساعته با فلان نویسنده اس.
یا مثلا برای مسابقه ی نقاشی ای که برگزارکننده اش طرفدار محیط زیسته، جایزه اش یه عروسک کوچیک از یکی از حیوونای در حال انقراضه که بچه جلوی چشمش داشته باشه.
یا مثلا جایزه ی برنده ی مسابقه ی نقاشی، چاپ شدن نقاشی بچه توی فلان روزنامه ی محلیه.
یا مثلا، جایزه ی کسی که امسال توی مسابقه برنده شده، اینه که سال بعد مستقیم میتونه جزو 20 تای برتر توی فینال شرکت کنه و ... .
آلمانی ها واقعا برای جایزه دادن هزینه ی مادی نمی کنن. در حالی که من پیشنهادای این جوری میدادم به اون دو تا آقا، خیلی براشون عجیب بود.
مثلا، من می گفتم جایزه می تونه این باشه که طرف یه سال عضویت رایگان داشته باشه تو همه ی کتابخونه های شهر یا مثلا یه سال عضویت طاقچه بگیره یا شرکت تو یه کارگاه داستان نویسی، شعرخوانی یا هر چی. اصلا درک نمی کردن که میشه همچین چیزی رو هم جایزه داد
. همچنان راجع به لوح تقدیر و اینا حرف می زدن.
اینم بگم که پسر ما همون یه باری که یه لوح تقدیری گرفت که رئیس جمهور امضا کرده بود، همونم تو قاب نبود و فقط یه دونه برگه بود! ولی من دیگه روم نشد به اون آقاها بگم حتی لوح تقدیرتونم نمی خواد قاب بگیرین
. احتمالا بیرونم می کردن اگه این پیشنهادم میدادم
.
از اون طرف، حتی برای داوری هم داوطلب قبول می کنن. برای خیلی از مسابقات، تو سایت نوشته اگه می خواین به عنوان داور ثبت نام کنین، اینجا کلیک کنین؛ اگر می خواین به عنوان شرکت کننده ثبت نام کنین، اینجا کلیک کنین. و صد البته که این کار رو دارین داوطلبانه انجام میدین و رایگان. یعنی، حتی از این طریق هم هزینه هاشونو کم می کنن. البته، اینم باید در نظر بگیرین که اگر شما به عنوان داور شرکت کنین، بستگانتون حق ندارن تو مسابقه شرکت کنن و قوانینش دقیق توی سایت نوشته شده که منظور از بستگان کیه.
حتی یه چیز دیگه هم که من دیده ام و جالب بوده این که تو خیلی از مسابقات، بچه ها هم می تونن به عنوان داور شرکت کنن؛ مثلا در مورد مسابقات فیلم سازی برای کودکان
.
کلا، چیزی که واقعا دوست دارم در مورد آلمانی ها "فکر کردن"شونه. واقعا اینا بیشتر از ما فکر می کنن، به نظر من؛ واقعا خیلی بیشتر. و کلا همفکری بیشتری هم می کنن. منظورم از همفکری همون brainstorming ه که من نمی دونم چرا تو فارسی بعضی ها ترجمه ی تحت اللفظیش می کنن و میگن جلسات طوفان فکری داشته باشیم! خب، اگه بگی جلسه ی همفکری بذاریم، واقعا منظورو نمی رسونه؟!! والا!
بگذریم، حالا گیر ندم به کلمه ها باز
. اینجا جلسات همفکری زیاد گذاشته میشه. یه مشکل کوچیک که پیش میاد، واقعا خیلی نظرسنجی می کنن از همه و وقتی یه برنامه ای قراره انجام بشه، این طوری نیست که فقط و فقط همون 4 5 نفری که مدیر هستن مجبور باشن فکر کنن و ایده بدن. مثلا شرکت میگه ما می خوایم امسال روز بازدید عمومی داشته باشیم. هر کس، هر ایده ای داره در مورد چگونگیش بیاد بگه. بعد این مسئله رو تو سایت شرکت می زنن؛ تو جلسه ی هفتگی شرکت که همه شرکت می کنن میگن؛ به مدیرای تیم ها میسپرن که تو جلسه ی ماهانه شون بگن. بعد، از هر جلسه ای، هیچی نه، یه دونه ایده داده میشه دیگه. با فرض اینکه شرکت بیست تا جلسه داشته باشه، قشنگ 20 تا ایده جمع شده و بعدا اینا رو 4 5 نفر سبک سنگین می کنن و تصمیم می گیرن که کدوم انجام بشه.
و اگه بهتون بگم ایده ها چقدر ساده ان، شاید باور نکنین؛ یعنی، وقتی میگم هر کسی یه ایده ای داره، منظور این نیست که طرف میاد کل اون روز بازدید عمومی رو براشون طراحی می کنه؛ نه. مثلا، یه نفر ایده میده یه مقوای بزرگ بزنیم به دیوار و مداد رنگی بذاریم که اگه بچه ای اومد، نقاشی بکشه. یعنی، اصلا چیزی که ربطی به معرفی شرکت و کار شرکت داره نیست ایده اش. اما همین ایده ی کوچیکو مدیر تیم یادداشت میکنه و انتقال میده و بررسی میشه و بالاخره، تو هر سری یه فکری هست. میشه راحت و بدون هزینه و حتی بدون صرف زمان زیاد، یه عالمه ایده جمع کرد.
و فکر می کنم دلیل اینکه خیلی از کاراشونو بهتر از ما انجام میدن، دقیقا همین هم فکریشونه. وقتی توی میتینگ های مختلف، آدمای مختلف از سنین مختلف نظر میدن، آدم به وضوح می بینه که چقدر دیدگاه ها می تونه متفاوت باشه و خود همین یه دید معقول تری به مدیرای شرکت میده، نه صرفا برای برگزاری اون مراسم، بلکه حتی در مورد کارمنداشون، تفاوتاشون، نظراشون، انتظاراشون و ... .
--
در آخر، تاکید می کنم که چیزایی که نوشته ام نظر شخصیه و ممکنه کس دیگه ای تو آلمان زندگی کنه و برداشت دیگه ای داشته باشه و ممکنه تصور من هم ازایرانِ الان درست نباشه. من صرفا برداشتمو بر اساس دور و بر خودم و اون چیزی که تو سال های گذشته یا اخیر توی ایران دیده ام گفتم و لزوما قابل تعمیم به همه ی مردم و همه ی کشور نیست.
دختر دوستمون و پسر ما اومدن گفتن ما یه ایده ای داریم و میخواستن پیاده اش کنن. ظاهرا دوستمون رفته بود فروشگاه با دخترش. اونجا دستگاه چاپ روی تی شرت دیده بودن و دخترش گفته بود تی شرت بگیریم، روش پرینت بزنیم و بفروشیم! بهشون گفتیم این قضیه ساده نیست. باید راجع بهش با هم چندین میتینگ بذارین و صحبت کنین. شبش اومدن میتینگ گذاشتن ولی نمیدونستن باید چیکار کنن!
من
به پسرمون میگم اول اصلا باید بگین چیکار میخواین بکنین و هدف چیه و موضوع
چیه؟ اونم به دوستش میگه خب، الان موضوع چیه؟ اون می پرسه موضوع چیه؟ ولی
جمله ی اون یه معنی دیگه داشت. اون کلا نمیدونس کلمه ی "موضوع" تو فارسی
یعنی چی
!
بعدتر، بهشون میگم پسرم اول باید رودمپ آماده کنین که چی دارین و چی میخواین و کی چه کاری رو میتونین انجام بدین. منظورم اینه که راجع به اینا صحبت کنین.
اونم به دوستش میگه. دوستش میگه خب بیا درست کنیم، من کاغذمو آماده کرده ام
!
هر کار کردم نتونستم بهشون بفهونم که قرار نیس اداشو دربیارین و الکی نقاشی بکشین. قراره واقعا راجع بهش فکر کنین.
حالا فعلا که -خدا رو شکر- پروژه خوابیده
.
۵۰۰ یورو پول دستگاهش بود! دوستمونم بعید نیست واقعا حاضر باشه ۲۵۰ یورو
بده که بچه اش تجربه کنه. ولی خب ما که موافق نیستیم و قرار نیس از این
پولا خرج کنیم!
--
اون خانم مسنی که گفتم تو کتابخونه کار می کنه، گفت فقط تا آخر سال میاد. گفت دیگه ۸۵ سالم میشه و بسه دیگه
.
--
همسایه مون که اخیرا 92 سالش شده اون روز اومده بود دم درمون که یه چیزی بگه، یه کمی صحبت کردیم. باورم نمیشد. طرف مهندس مکانیک بوده. سال 1957 درسشو تموم کرده.
سرچ کردم؛ اون زمان فقط 3-5 درصد مردم میرفته ان دانشگاه. معلوم همسایه ی ما جزو قشر فرهیخته ی زمان خودش بوده و مطمئنا از نظر هوش و ذکاوت هم خوب بوده. اون زمانی که اون رفته دانشگاه، فقط چند سال از جنگ جهانی گذشته بوده و مطمئنا کار این قدر زیاده بوده که لازم نباشه حتما بری دانشگاه تا کار پیدا کنی. مطمئنا می تونسته راحت با یه دوره ی اوس بیلدونگ کار پیدا کنه ولی تصمیم گرفته بره دانشگاه.
خلاصه که تو زمان خودش آدم خفنی بوده. دمش گرم
.
--
نمی دونم اینو نوشتم یا نه. اون روز که رفته بودیم خونه ی ریحانه خانم، یکی از همسایه هاشونم اونجا بود که ایرانیه. می گفت یه روز پلیس اومد از من راجع به همسایه ی روبه رویی پرسید که من کی دیدمش آخرین بار و ... . بعد فهمیدم ده یازده روزه مرده ولی من خبر نداشته ام و تازه پلیس فهمیده که مرده.
--
اون دفعه که رفته بودیم ایران، سوار یه ماشینی بودیم. طرف داشت برای مامانم تعریف می کرد حاج خانم من از کلاس چهارم که ترک تحصیل کردم، رفتم رو ماشین کار کردم تا الان. راننده ی اتوبوس بودم، سواری بودم و ... .
در ادامه تعریف می کرد که گواهی نامه رو کتبیشو نمی تونستم قبول بشم. آخرش رفتم بندرعباس که نمی دونم کی کیمون اونجا رئیس چی چی بود. اون یه تلفن زد و برام درستش کرد و گواهی نامه مو گرفتم.
بعد در ادامه اعتراض می کرد به اینکه چرا همه چی تو این مملکت با پول و پارتیه!!
--
تو ایران دلم می خواست چند تا تی شرت بخرم ولی همه لباسای پاییزی داشتن و تنوع تی شرتا اون قدری زیاد نبود. همسر گفت بیا پالتو بخر. اینجا پالتوهاش قشنگ تر از آلمانه.
رفتیم تو یه فروشگاهی و من دو سه تا پسندیدم. یکیشو می خواستم بخرم؛ همسر گفت هر دوشو بخر دیگه. حالا آورده ام. یکیش که جیب نداره کلا و آدم دستاش یخ می زنه. اون یکی هم جیبش این قدر کوچیکه که باید دستامو مشت کنم که توش جا بشه! خب، بابا جیب آدمو این قدر درست کنین که حداقل اگه گوشی توش جا نمیشه، دستمال دماغون توش جا بشه دیگه
!
آقاهه آخرش از همسر تشکر می کنه؛ میگه ممنون از شما که کمک می کنین دو تا بخرن! می خواستم بگم حاجی، من اولین و آخرین پالتویی که خریده ام سال 2011 بوده!
--
یکی از دوستامون روان پزشکه و الان تو بیمارستان روان، تو قسمت الکلی هاییه که می خوان ترک کنن. یه آدمایی اونجان که آدم باورش نمیشه. مثلا یه موردی رو می گفت که طرف تصادف کرده و الکل مصرف کرده بوده و شغلش هم راننده است! یکی دیگه بود مربی مهد بود!
--
هر وقت با وکیلای شرکتمون صحبت می کنم، یاد اون شعره می افتم که می گفت بهرام که گور میگرفتی همه عمر
. مثلا من به طرف میگم مرسی که بهم مشاوره دادی. میگه نه، من بهت مشاوره ندادم. من راهنماییت کردم. ما اجازه نداریم به عنوان وکیل شرکت به کسی مشاوره بدیم. کلا، انقدر روی کلمه ها حساسن که خدا می دونه. هر چی میگی، اونا یه کلمه ی دیگه میگن و اصرار هم دارن که از همون کلمه استفاده بشه.
--
به
چت جی پی تی گفتم یه پیشنهاد بهم بده برای یه چیزی. پیشنهاد داده
"لبخند و لا به لا"!! لبخند و لا به لا دقیقه چه معنی ای میده؟! 
--
خیلی دوست داشتم اعتماد به نفس بعضی از آدما رو داشتم. تو گنجور مثنوی می خونم؛ می بینم بعضی ها کامنت میذارن این بیت غلطه و بهتره فلان کلمه فلان باشه که وزنش درست بشه! این در حالیه که طرف حتی نتونسته شعرو درست بخونه که وزنش درست باشه!!
--
یه قسمت تو گنجور هست که معنی شعرو با استفاده از هوش مصنوعی نوشته. برا این بیت، این معنی رو نوشته:
اندر استغنا مراعات نیاز/جمع ضدینست چون گرد و دراز
"اگر در نگرش به بینیازی، به نیازهای دیگران توجه نکنیم، این نوع بینیازی شبیه گردی است که فقط خود را میپوشاند." 
--
یه شخصیت هایی جدیدا یه کمی مد شده بین بچه ها. اسمشون Brainrot ه. اینا معمولا ترکیبی از دو تا چیزن؛ مثلا یه میوه و یه حیوون. اون روز می خواستم صبحانه آماده کنم. در کابینتو باز کردم و دوباره بستم. پسرمون میگه دوباره باز کن؛ دوباره باز کن. میگم چیه؟ میگه می خوام ارده رو ببینم. دوباره باز کردم. میگه می خوام یه Brainrot درست کنم خودم که ترکیب ارده و عسل باشه
!
--
رفته بودیم ایران، پسرمون می گفت الان میگی مامان نمیدونم با منی یا با مادرجون
.
--
رفته بودیم خونه ی خاله ی همسر. داشتن راجع به پسرش صحبت می کردن که دیگه بزرگه و وقت ازدواجشه. به خاله ی همسر میگن بهت نگفته کسیو براش پیدا کنی؟ میگه فلانی میگه مامان من اصراری ندارم دختر خیلی خوشگلی باشه؛ یه نفر باشه مثل خودت، خوبه
.
--
دارم باهاش یه کاری با کامپیوتر انجام میدم. اعصابم خرد شده. میگه مامانیییییی، انقد عصبانی نباش
.
چند وقت پیش یه کتاب آلمانی خوندم که وقت نشد بیام راجع بهش بنویسم.
من قصدی نداشتم که کتاب خاصی بخونم. چند تایی هم که سرچ کردم توی کتابخونه ی شهرمون نبود (همون جایی که کار هم می کنم) چون کتابخونه ی کوچیکیه. این شد که لیست کتاب هایی که داشتن رو صفحه ی اولشو کپی کردم تو چت جی پی تی، گفتم از بین اینا کدوم کتابو بخونم؟ اونم یکیو بهم گفت و منم همونو خوندم.
یه کتابی بود که ترجمه اش میشه آخرین رقص نهر (Nahrs Letzter Tanz). کتاب مال یه نویسنده ی عرب بود و در مورد یه خانواده ی فلسطینی بود تو دورانی که صدام به کویت حمله کرده و ... .
کتاب جالبی بود. از یه نظر برای من این خوبی رو داشت که به وضوح مشخص بود که کسی که ترجمه کرده دو زبانه اس. واقعا کتاب ساده ای بود و من همون اول که چند صفحه خوندم تعجب کردم که این قدر آلمانیش ساده اس و برام هیچ کلمه ی جدیدی نداره و با خودم گفتم حتما کتاب ترجمه اس. و همین طور هم بود.
برای منی که هیچ وقت راجع به فلسطین هیچی نخونده بودم جالب بود. البته، کتاب، اصلا تاریخی نبود و رمان بود. ولی خب، به هر حال آدم ناخودآگاه یه چیزایی راجع به فرهنگ و موقعیت اون آدما یاد می گیره دیگه. مثلا، اینکه یه عده به خاطر شرایط فلسطین آواره شده ان و رفته ان کویت زندگی کنن، باز اونجا جنگ میشه و دوباره آواره میشن و چیزای این چنینی، چیزاییه که به هر حال آدم می خونه توی کتاب.
کتاب بدی نبود کلا. اما خب، یه جاهاییش خیلی آبدوغ خیاری میشد به نظر من
. در همین حد که آدمو با کلیت زندگی آدمای یه جای دیگه ی کره ی زمین آشنا می کرد خوب بود.
نمره اش برای من 7 از ده بود.
--
یه کتاب فارسی هم خوندم به اسم گرسنگی. بد نبود. برای من نمره اش 7 از ده بود. از نظر کلیت سبک کتابش، خیلی شبیه به کتاب جنایت و مکافات داستایوفسکی بود. بیشتر، افکار یه نویسنده ای بود که همه اش داشت فکر می کرد و پول برای زندگیش نداشت و فکر و خیال های مختلف می کرد. اما - به نظر من- از نظر پیاده کردن این روش، خیلی ضعیف تر از داستایوفسکی عمل کرده بود و کسی که جنایت و مکافاتو خونده بود، دیگه این کتاب به نظرش جذاب نمیومد. شاید بهتر می بود که اول این کتابو می خوندم، بعد جنایت و مکافاتو.