هوووف، بالاخره دارم این پستو منتشر می کنم!
صد سال بود تو چرک نویسام بود!!
--
کتاب بچه های خانه ی خانم پرژگین رو تموم کردم. من اصلا دوسش نداشتم. برا من نمره اش سه یا چهاره از ده. شاید برای سن نوجوانی خوب بود، نمیدونم. کتاب، در مورد یه سری بچه هایی بود که هر کدوم یه توانایی خارق العاده و خاصی داشتن.
توی نظرسنجی ها، خیلی تعریفشو کرده بودن. ولی من نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. ظاهرا یه فیلمی هم ازش هست. شاید فیلمش بهتر باشه با توجه به اینکه شکل و قیافه ها هم قرار بود عجیب باشه و تصور کردنشون بر حسب نوشته های کتاب شاید به آسونی این نبود که کلا به صورت تصویر و فیلم نشون داده بشه.
اما کلا من باهاش ارتباط برقرار نکردم. برای من بعضی از قسمت هاش اصلا قابل درک نبود.
مثلا اینکه کلا داستان به صورت شخص اول داره گزارش میشه. بعد، یه قسمتی از کتاب خیلی طرف داره با هیجان تعریف می کنه که ما میدویدیم و اون اژدهاهه - یا حالا هر چی که بود- دنبالمون می دوید، پای فلانی رو گرفت، نزدیک بود ما رو بخوره و فلان. سعی کرده بود ترسناک بنویسه ولی به نظرم هرگز همچین متنی نمی تونه خواننده رو بترسونه. چون قطعا قرار نیست نویسنده در ادامه بنویسه خب منو خورد و من الان دارم از شکم اژدها براتون بقیه ی داستان رو گزارش می کنم! یعنی؛ اون ترسی که اون قسمت از کتاب باید توی خواننده ایجاد می کرد بر حسب توصیفاتش، به دلیل شخص اول بودن متن، نمیتونست ایجاد بشه.
این بود که من سبک نگارش کتاب رو دوست نداشتم.
--
کتاب طبل حلبی رو هم خوندم. با اینم متاسفانه زیاد نتونستم ارتباط برقرار کنم . شاید بخش ارتباطی ذهنم با کتاب کلا خراب شده!
برای من نمره اش پنج از ده بود. ولی این نظر منه. این کتاب، خیلی ازش تعریف شده. ولی من دیگه انقدرررر کتاب راجع به جنگ جهانی دوم خونده ام که دیگه توصیفات کتابا از شرایط اون زمان برام تکراریه و جذبم نمی کنه!
راوی داستان، یه آدمه که از سه سالگی به بعد تصمیم گرفته رشد خودش رو متوقف کنه و از نظر جسمی توی همون سه سالگی مونده، اما از نظر ذهنی رشد کرده. اما ترجیح میده که طوری وانمود کنه که انگار واقعا سه ساله است. و این ویژگی بهش این امکان رو میده که تو خیلی از جاهایی حضور داشته باشه که اگه دیگران می دونستن این شخص از نظر ذهنی عاقله، نمیذاشتن باشه یا طور دیگه ای رفتار می کردن.
توصیفاتی که ارائه میده، از همون زمان جنگ و بعدش و آلمان و لهستان و این چیزاست.
اینم فکر کنم ازش یه فیلم هست.
--
کتاب وجدان بیدار رو خوندم.
بیشتر یه کتاب فلسفی- مذهبیه که در مورد دیدگاه های دو شخصیت اصلیه به اسم های کاستیلو و کالون. کالون روحانی پروتستان بوده با دیدگاه های متعصبانه ی مذهبی. کاستلیو، یه جورایی روشنفکری حساب میشه که با دیدگاه های کالون مخالفه.
برای من نمره ی کتاب 5 از ده بیشتر نیست. کتابش برای من خیلی حوصله سربر بود.
بخش هایی از کتاب:
روی هم، آن کس که می فهمد، همانی نیست که دست به عمل می زند و برعکس.
--
همه ی این اومانیست های دردمند و اندوه زده، نامه هایی پرشور و ادیبانه به یکدیگر می نویسند در پشت درهای بسته و در اتاق های مطالعه شان شکوه سر می دهند؛ لیکن یک نفرشان نیست که دلیری کند و در برابر این ضد مسیح آشکارا بر پا خیزد.
--
آدمیان چندان به اعتقادات خویش - یا بهتر است بگوییم به گمان باطلی که به درستی اعتقادات خود می ورزند- باور دارند که کبر فروشانه دیگران را خوار می دارند و به هیچ نمی انگارند و سنگدلیها و پیگردها از همین نخوت نا به جای برمی خیزد که هیچ کس با دیگری که هم رای و نظر او نیست، سر بردباری ندارد، به رغم این حقیقت که امروزه کمابیش به شماره ی آدمیان روی زمین، رای ها گونه گون است و اندیشه ها رنگارند. با این همه فرقه ای پیدا نمی شود که همه ی دیگران را محکوم نشمارد و فرمانروایی را تنها از آن خود نخواهد. و از اینجاست همه ی این تبعیدها، آوارگیها، به زندان افکندن ها، سوزاندن ها، حلق آویز کردن ها ، کشتن ها و شکنجه کردن های ناجوانمردانه که هر روزه تنها به این سبب صورت می پذیرد که بزرگان و محتشمانی را اعتقاداتی چند به دل خوش نمی نیشیند.
--
او می داند که هر عصر و زمانه ای، گروهی قربانی نگون بخت می جوید تا خشم و نفرت فرو انباشته اش را یکجا بر سر آن ها خالی کند. روزمندتران هر عصر همواره، گروهی کوچکتر و ناتوان تر را برمی گزینند تا نیروی پرخاشجوی ویرانگر نهفته در بن وجود آدمیان را بر سر آن ها آوار کنند. یک بار به بهانه ی مذهب، یک بار به بهانه ی رنگ پوست یا نژاد، یک بار به بهانه ی خاستگاه و تبارشان و یک بار به بهانه ی آرمان های اجتماعی و جهان بینیشان. هر بار به بهانه ای. شعارها و مناسبت ها عوض می شود اما روش کار یکسان استهماره؛ تهمت بستن و خوارداشت تا نابود کردن.
--
در نبردهای معنوی، زبده ترین جنگاوران آنان نیستند که شتابناک و هیجان زده به عرصه ی نبرد پای می نهند، بلکه آنانند که روحیه ای آشتی جو دارند و در جنگ آوردن بسیار درنگ کارند و عزم نبرد در دلشان به آهستگی پخته می شود و آرام آرام می رسد. و تنها آنگاه که همه ی راه های آشتی را آزموده اند و جز دست بردن به جنگ افزار راهی گشوده نمانده، با دلی ناخشنود به جنگی دفاعی و ناگزیرانه می آغازند، اما درست هم اینان، که چنین خست به درگیری تن در می سپارند، همواره استوارترین جنگاورانند و پیگیر ترینشان.
--
اینان که چنین نابود شدند، من نمی گویم اگر اسبان، می گویم اگر گوسپندان هم می بودند، هر امیر و شهزاده ای از نابودیشان بر خود گمان زیانی بس کلان می برد ولیکن اینان آدمیانند که نابود می شوند و از این روی کسی در اندیشه ی آن نیست که قربانیان را برشمرد.
--
کتاب نقطه ته خط رو خوندم از مهرداد صدقی. کلا، طنزهای این آدم خیلی به هم شبیهن. از یه جایی به بعد، خیلی حوصله سربر میشه. برای من نمره اش شاید 5 از ده باشه.
--
کتاب مرشد و مارگاریتا رو خوندم و دوسش داشتم. یه جلد بیشتر نبود ولی اولشو نوشته بود کتاب اول و از یه جایی به بعد رو نوشته بود کتاب دوم. برا من قسمت اولش، نمره اش ده از ده بود. اما نمی دونم چرا توی قسمت دوم که کتاب دوم بود، برای من شاید نمره اش شیش از ده بود. یهو احساس کردم کتاب افول کرد. نمیدونم چرا. در کل، نمره اش برای من 7 یا 8 از ده می تونه باشه.
من موضوعشو دوست داشتم و ترجمه اش هم واقعا عالی و بی نظیر بود.
به نظر من، یکی از نشونه های ترجمه ی خوب، نداشتن پاورقیه. کسی که مدام خودشو ملزم نمی دونه که کلمه ها رو توی پاورقی توضیح بده، یعنی مطمئنه که توی متن قوی و خوب توضیح داده اتفاق رو.
فکر کنم هیچ پاورقی ای نداشت کتاب. حتی برای اسم ها هم انقدر قشنگ و به درستی اعراب گذاری کرده بود که نیازی ندیده بود اون اسم های سخت روسی رو توی پاورقی به انگلیسی بنویسه. از نظر علام نگارشی و درست بودن نگارشش هم واقعا عالی بود. از معدود کتاب هایی بود که خوندم و هیچ غلط املایی ای توش ندیدم.
شاید به نظرتون عجیب باشه که من این قدر روی این موضوع حساسم ولی خب وقتی آدم کتاب می خونه، می بینه طرف صد بار توی کتابش نوشته دقدقه (!)، خب واقعا ناامید میشه از انتشاراتی ها دیگه!!
به هر حال، کتاب خوبی بود و من کلیتشو دوست داشتم. موضوعش یه سری اتفاقا عجیب و غریبیه که میفته که اولیش کشته شدن یه نفر هست و بعدتر توی کتاب در مورد نقش شیطان توی این اتفاقات صحبت میشه. به شکل رمان نوشته شده ولی ذاتش فلسفیه و - به نظر من- انتظار داره که آدم اتفاقات رو صرفا همون اتفاقاتی که میفته نبینه و بتونه تعمیم بده که این اتفاقات نماد چه چیزایی توی جامع و حتی هستی و زندگی آدم می تونه باشه.
یه نمونه از چیزایی که به نظر من نماد ترجمه ی خوب بود توی این متن، این بود:
- مشتری با لحنی جدی پرسید:
- این کوب است؟
فروشنده ... جواب داد: در جه یک است.
خارجی به سردی گفت: من کوب دوست داشت، بد بود، دوست نداشت.
اینکه کلمه ی "کوب" رو به جای "خوب" به کار برده بود برای کسی که خارجی بود، نشون میداد که چقدر قشنگ و تمیز ترجمه کرده چون مطمئنا متن اصلی نمی تونسته دقیقا این بوده باشه. اما مترجم - به درستی- تصمیم گرفته وفادار نمونه به متن و کلمه ها رو تغییر بده.
یه تیکه ی دیگه اش هم که از نظر نوشتار کتاب دوست داشتم، این بود:
"(در اینجا راننده حرف هایی زد که از چاپشان معذوریم)... دهی هم پریده بود. دیرمز مثل اینکه توی این تیارتِ واریته ... (معذور از چاپ)... یک قرمساقی، نمی دانم جادوگر بوده، چه گهی بوده یارو ... (معذور از چاپ) یک مشت اسکناس انداخته به خیک ملتِ ... (معذور از چاپ)."
نمی دونم این متن هم واقعا به همین شکل توی اصل داستان و به زبون روسی بوده یا حاصل ترجمه ی مترجمه. در هر دو صورت، توان و هوشمندی نویسنده/مترجم رو نشون میده در مورد مقوله ی سانسور.
چون کتاب به صورت رمان بود، متاسفانه نمیشد بخش هاییشو جدا کرد و نوشت. این مدلی نبود که خیلی توش جملات خاصی داشته باشه که بخوای قاب کنی، بزنی به دیوار! ولی مثلا اینو دوست داشتم:
بله دیگر، حرف های اهانت آمیزی که بی خانمان [بی خانمان، یکی از شخصیت های داستانه که نویسنده اس و لقبش بی خانمانه] تف کرده بود توی صورتش فقط این نبود که حرف های شاعر توهین آمیز بود، درد آنجا بود که حقیقت هم داشت!
این پستو خیلی وقت پیش نوشته بودم، هی نشد که پست کنم. الان پستش می کنم چون بعدش می خوام چیزای دیگه ای رو بنویسم که خودش به اندازه ی یکی دو تا پسته :).
--
وقتی از خونه ی قبلی دراومدیم، صاحبخونه بهمون یه برگه داد که توش حساب و کتاب کرده بود ما چقدر پول آب و گاز و اینا دادیم و چقدر مصرف کردیم.
نوشته بود ما باید حدود ۳۰۰ یورو بدیم.ولی چیزی که نوشته بود، حساب و کتابای خودش بود. فقط مثلا نوشته بود آب، این قدر، بیمه انقدر. ولی قبض رسمی نبود.
منم براش نوشتم لطفا قبض ها رو به ما بدین تا پرداخت کنم. یکی از موارد رو هم همسر گفت ما اینو قبلا پرداخت کردیم فکر میکنم.
چندین بار براش نوشتم و گفتم حتی ما برای اظهارنامه ی مالیاتیمون لازم داریم. ولی هر بار یه چیزی گفت. یه با گفت دست مشاور مالیاتیمه و اون مسافرته، یه بار گفت من خودم مسافرتم. خلاصه، نداد و ما هم تو اظهارنامه مون، همون حدودی ای که اون نوشته بود رو نوشتیم.
چند روز پیش، بعد از ۹ ماه که ما اون خونه رو تخلیه کردیم، دوباره ایمیل زده بود تو پیوست حساب و کتاب سال ۲۰۲۳ تون هست.
نگاه کردم، دیدم همونی که همسر گفته بود رو حذف کرده بود، بدون اینکه حتی عذرخواهی کنه و بگه ببخشید که اشتباه کردم. ولی بازم حساب و کتاب خودش بودو ما باید حدود ۲۰۰ یورو میدادیم.
من بازم گفتم لطفا اصل قبض ها رو بفرست.
فرداش تو ورکشاپ بودم که قبض ها رو فرستاد بدون هیچ سلام و علیکی! فقط یهو دیدم یه عالمه فایل فرستاد.
آخر هفته با همسر چک کردیم، دیدیم یکیش بازه اش تا آخر مارچ ۲۰۲۴ ه و یکیش تا آخر برج هفت سال ۲۰۲۴!
ما تا آخر مارچ ۲۰۲۴ اونجا زندگی کردیم.
منم براش نوشتم شما تو فایلتون نوشتین محاسبات ۲۰۲۳. پس لطفا تا آخر ۲۰۲۳ رو حساب کنین واقعا. مال ۲۰۲۴ رو هر وقت تمام قبض هاشو داشتین دوباره برامون بفرستین.
حساب هم کردیم، اگر مصرف آبمون همینی باشه که الان بوده، ما در نهایت، طلبکار هم میشیم. برای ۲۰۲۳ که صد درصد طلبکاریم.
حالا به قول همسر، میره که پیداش بشه دیگه.
حالا ببینم محاسبات جدیدو کی انجام میده که بگه من انقدر پول به حسابتون ریختم!!
--
خب، تا اینجا رو قبل تر نوشته بودم.
بعد از چندین بار پیام بازی با صاحبخونه، در نهایت، گفت که من همیشه همین طوری حساب کرده ام و کسی هم شکایتی نداشته. من قصد سوءاستفاده از مستاجرامو ندارم و اینا.
و این جوریه طبق محاسبات صاحبخونه که شما از برج هفت هر سال تا برج هفت سال بعد میدی. بعد سال بعد که می بینه خب شما تا برج هفت اونجا نبودی، اون مبلغ چهار ماه رو بهت پس میده!
میشد که بازم گیر بدیم و بگیم ما نمی دیم. ولی خب دیگه همسر گفت باشه، بذار پرداخت کنیم.
و ما پرداخت کردیم و اون خانم آخر سال 2025 احتمالا، پولی که مال سه ماه اول 2024 هست رو برای ما حساب می کنه و بقیه اش رو برمی گردونه. همین قدر سریع :/!
--
اون روز یواخیم بعد از یه میتینگی که خیلی کوتاه بود چون تقریبا همه مرخصی بودن، گفت دخترمعمولی، تو توی میتینگ بمون.
موندم و گفت که آندره با من صحبت کرده که تو رو بذارم توی مدیریت فلان پروژه. ولی اونجا مدیریت به اون معنی نداره. ولی حالا باید ببینیم چیکار میشه کرد. آندره باهات صحبت کرده؟ گفتم بله، ولی ما در مورد پروژه ی خاصی صحبت نکردیم. گفت من با آندره صحبت می کنم.
بعد راجع به این صحبت کرد که وویس بت ها قراره بزرگتر بشه پروژه اش و بیشتر در موردش برات کار میاد و اینا. گفتم ببین، هر کدوم از اینا میان، ما یه چیزی رو پیاده می کنیم براشون تو یه هفته، بعد اینا شیش ماه میرن دنبال کارهای اداریش و کاغذبازیش! اگه کار باشه که من انجام میدم ولی الان ما داریم فقط باگ ها رو رفع می کنیم و کارای ساده می کنیم. به هر حال، من خوشحال میشم که توی پروژه های دیگه هم کار کنم.
سعی کرد منو قانع کنه که بیشتر رو وویس بت ها بمونم. منم نه نگفتم البته. گفتم هر چی وویس بت بیاد، من انجام میدم. ولی خب نیست.
و دیگه روم نشد بهش بگم که ببین، این چیزی که تو داری به عنوان مثال میگی، برای من، کار نصف روزه یا نهایتا یه روز. بقیه اش دیگه مخلفاتشه!
حالا ببینیم چی پیش میاد.
--
اون روز داشتم پسرمونو میبردم کتابخونه. تو راه داشتیم راجع به خودمون صحبت می کردیم. آخرین جمله هایی هم که گفتیم راجع به همسر بود. یادمم نیست چی بود. مثلا گفتم من فلان کار رو این جوری انجام میدم، بابا این جوری.
بعد دیگه حرفمون تموم شد و چند ثانیه ای سکوت شد.
میگه میخوای تنبیهش کنی؟!!!
میگم کیو؟!! با خودم فکر کردم اصلا این کلمه رو از کجا یاد گرفته؟ بعد من کیو قراره تنبیه کنم؟ همسرو؟ چرا خب؟
میگه کتابا رو دیگه!!
میگم تمدید مامان، تمدید! آره، می خوام کتابا رو تمدید کنم .
بابای این دوستمون که قرار بود براش پول بریزیم، به همسر دوباره پیام داده بود که شیش هزار تا لازم نیست بریزین و 2500 تا کافیه. بعد یه حساب داده بود که به این بریز، باز گفته بود نه، به این بریز.
خلاصه، آخرش همسر زنگ زد به خود دخترشون و صحبت کرد. گفت نه، همون 2500 تا کافیه. برا تمدید ویزام لازم دارم که باید نشون بدم به اداره اقامت.
میخواستم بگم، من حرفمو تو پست قبل پس می گیرم. این بنده خدا کم نیاورده. خدا رو شکر، حساب شده خرج کرده.
گفتم بگم که در حقش اجحاف نشه .
--
ما به همین دوست فوق گفتیم برا شب چله بیا پیش ما. اونم گفت باشه. برنامه مون این بود که بقیه ی بچه ها رو هم دعوت کنیم. به یکی از دوستامون (الف) گفتیم ما برنامه مون اینه که شما و فلانی ها رو دعوت کنیم. گفتن نه، ما دعوت میکنیم. شما دوستتونم بیارین. گفتیم باشه.
بعد اون خانواده ی دیگه ای که دعوت شدن (ب) گفتن نمیان، خودشون یه جا رزرو کرده ان برا این برنامه های یلدایی.
این وسط یه خانواده ی دیگه (ج) ما رو دعوت کردن و خانواده ی الف رو. اون دو تا با هم صمیمین ولی ما تا الان خونه ی این خانواده ی ج -که همون دوقلوها باشن- نرفتیم.
خانمه به من تو واتس اپ پیام داد و دعوت کرد، منم نوشتم رلستش ما یه نفر مهمون داریم و ان شاالله یه دفعه ی دیگه. آخه، نمیتونستم بگم مهمون منم دعوت کنین که!
امیدوارم بودیم که بگه اشکالی نداره، مهمونتونم بیارین که نگفت و ما خیت/خیط شدیم .
حالا این وسط مونده بودیم! نه میتونستیم خانواده ی الفو دعوت کنیم، نه ب رو، نه میتونستیم بریم خونه ی خانواده ی جیم!
گفتیم این جوری که خیلی بد شد. ما به این بنده خدا گفتیم بیاد که یه کم حال و هوای ایران بگیره، حالا هیچی به هیچی.
دیگه یه چند روزی همین طوری بود و من داشتم فکر میکردم با این بنده خدا کجا بریم حالا؟
امروز صبح دیدم خانم خانواده ی ج پیام داده دوباره که فلانی به من گفت که دختر دوستتونم پیشتونه، اونم بیارین و اینا.
انگاری اونا با هم صحبت کرده بودن و خانمه بهشون گفته بود که اینا احتمالا روشون نشده بگن مهمون ما رو دعوت کن، به خاطر اون نیومدن.
خلاصه، منم تشکر کردم و گفتم پس ما میایم.
حالا خانم ب هم تو گروه نوشته که برنامه ی اونا کنسل شده! و پرسیده بود که دعوت خانواده ی الف برقراره یا نه.
حالا ما دو تا مراسم چله دعوتیم تو دوروز پشت سر هم.
خدا رو شکر روزی این بنده خدا رسید، ما شرمنده اش نشدیم :).
--
پنج شنبه با آندره میتینگ داشتم. گفته بودم بهش که یه میتینگ بذاریم، بهم فیدبک بده که تو چی خوب بودم و تو چی بد.
جالبه که من وقتی بهش میگم مثلا نقاط ضعفمو بهم بگو، اون اصلا به هیچ وجه از این عبارت استفاده نمی کنه. میگه چیزایی که توش خوب بودی و جاهایی که هنوز می تونی خودتو بهتر کنی.
یاد بگیریم ادبیات درستو از آدمای درست .
اون روز بهم زنگ زد، یه برگه رو گرفت بالا، گفت من دارم نامه ی تشکر مینویسم برات. امروز شرکتی؟ گفتم نه. گفت پس پنج شنبه که هستی، با هم هماهنگ میکنیم، بیا اتاقم. گفتم باشه.
امروز من باید پسرمونو ساعت ۳.۴۵ میبردم دکتر، خودمم ۵ تو همون دکتر نوبت داشتم!
تا ۲ اینا واستادم. دیدم خبری نشد. گفتم حالا وامیستم دیگه یه کم دیگه.
این وسط یکی دو تا میتینگ پیش اومد و من دیگه موندگار شدم. ساعت 3.5 که دیگه داشتم جمع می کردم که برم، بهم پیام داد که نیم ساعت دیگه بیا. گفتم باشه.
رفتم، گفت ببخشید من یه کمی مریضم. جلسه ی فیدبک دادنو بذاریم برای سال بعد. ولی الان بیشین، میخوام فقط یه کمی حرف بزنیم و ازت تشکر کنم.
نامه رو هم گذاشته بود توی یه کمدی که کلیدشو جا گذاشته بود :|! گفت خب، حالا مهم نیست. شفاهی تشکر می کنم دیگه. اون برگه هم همین بود. من 5 هزار یورو هم به عنوان تشکر بهت داده ام که روی حقوق این ماهت میاد.
یه کمی حرف زدیم و منم بهش گفتم که واقعیتش قبل از اینکه این پروژه رو به من بدی، من داشتم به این فکر می کردم که شرکتمو عوض کنم. چون من دوست ندارم همه اش روی یه موضوع کار کنم. الان موضوع وویس بت ها برای من تکراری شده و من کاملا به این حوزه مسلطم و این خوب نیست. آدم نباید به کارش کامل مسلط باشه. اگه مسلط باشه، یعنی دیگه چیز جدیدی یاد نمی گیره. من دلم نمی خواد سه چهار تا کلیک کنم و یه وویس بت تحویل بدم و تموم بشه. میخوام چیز جدیدی یاد بگیرم. خوشحالم که این پروژه اومد و چالش داشت و اینا.
گفت آره، می فهمم چی میگی و مرسی که تو پروژه بودی؛ میدونم که کار آسونی نبود، پروژه ی آسونی نبود، تو هم بچه داری و درسته که این یه مسئله ی شخصیه ولی اینکه به عنوان یه مادر، با اینکه کلی مسئولیت توی خانواده ات هم داشتی، این کار رو قبول کردی، میدونم که شرایط آسونی برات نبوده. بعدم کلللی از من تعریف کرد با کلمه هایی که می فهمیدم چی میگه ها ولی انقدر قلمبه سلمبه بود که تو ذهنم نموند، انقدر هم تعدادشون زیاد بود که حتی نشد من تو ذهنم نگه دارم و بعدا بیام سرچ کنم تو دیکشنری . حیف شد واقعا. جا داشت که کلی کلمه ی جدید یاد بگیرم.
و برای اولین بار، خیلی آلمانی وار، هیییچی نگفتم. گذاشتم قشنگگگگ یه پنج دقیقه ای ازم تعریف کنه و اصلا نه تو حرفش پریدم، نه وسطش ازش تشکر کردم، نه هیچی. بعد که حرفاش تموم شد و نقطه گذاشت ته حرفاش، گفتم منم متقابلا تشکر می کنم از حمایتت و اینا. داخل پرانتز اینو بگم که تعارف نکردن به شیوه ی ایرانی و اینکه نه خواهش می کنم، کاری نکرده ام و اینا نقطه ی عطفی بود تو زندگیم که شاید شما بهش دقت نکرده باشین
.
یه چیز جالبی هم که وسط تشکرش گفت این بود که از اول پروژه بودی و تا آخرش بودی و جا نزدی و نگفتی من نمی خوام دیگه تو پروژه باشم.
برا من این جمله اش خیلی جالب بود، چون کاملا حس کردم که هر لحظه منتظر بوده که من بیام بگم من دیگه نمی تونم. در حالی که همچین چیزی حتی به ذهن من خطور هم نکرده بود. گاهی وقتا آدم یه چیزی به ذهنش خطور می کنه، ولی به خودش میگه نه، این کارو نکن. ولی من حتی به ذهنمم نرسیده بود که برم بگم من نمیخوام تو پروژه باشم. اتفاقا برعکس، دلم می خواست پروژه رو به آخر برسونم. حتی ما رسما یه ورژن رو 4 نوامبر لایو کردیم و قرار شد بعدش، پروژه به شرکت ایکس داده بشه. حالا هنوز پروژه به شرکت ایکس داده نشده. و من همه اش نگران این بودم که من الان دیگه عملا توی پروژه ی اونا نیستم ولی رسما هم پروژه به هیچ کس تحویل داده نشده و باید یکی این وسط، پروژه رو نگه داره. الان رو هواس همه چی. و دلم نمی خواست که پروژه رو ول کنم. ولی اون روز با میرو صحبت کردم و گفت که اشکالی نداره و تو دیگه لازم نیست حتی توی میتینگ ها هم شرکت کنی. و من دیگه رسما خارج شدم از پروژه. ولی هنوزم دلم پیش اون کار ناتمومه. چون دلم می خواست رسما یه روز پروژه رو به شرکت ایکس تحویل میدادم و بعد میومدم بیرون. ولی خب این طوری نشد. و من حتی به میرو گفتم پس خبرشو به من بده که وضعیت پروژه چی شد بعد از میتینگاتون. گفته باشه.
حالا بگذریم. به آندره گفتم اگه تو شرکت پوزیشن دیگه ای هست، من میخوام پوزیشنمو عوض کنم. مثلا تو تیم اشتفان اینا، می دونم که یه پوزیشن خالیه (چند وقت پیش با اشتفان که حرف می زدیم، گفتم فلان وویس بت تکلیفش چی شد؟ گفت ما تیممون دو قسمت شده الان، اولریکه که قبلا مدیر همه مون بود، الان بیشتر تو بخش غیرفنی مدیره و قرار شد یه مدیر دیگه برای تیم ما بیاد، برای بخش دیجیتالیزیشن و اون باید تعیین تکلیف کنه این وویس بت رو ولی خب هنوز کسی استخدام نشده. منم از اون موقع تو ذهنم بود که یه جوری برای این پوزیشن اپلای کنم.). گفت اشتفان که مال شرکت آی تی نیست (گفته بودم بهتون که شرکتمون اسما سه چهار تا شرکت متفاوته و هر کسی قراردادش با یکی از این سه چهار تاس ولی در عمل همه با هم در ارتباطن)؛ گفتم واقعا؟ مطمئنی؟ گفت آره. گفتم اشتفانی که با اولریکه کار می کنه ها. گفت بله، اولریکه مال آی تی نیست. سریع از جاش بلند شد که بره تو لپ تاپش چک کنه که طرف تو شرکت آی تیه یا نه. گفت تو دلت نمی خواد تو شرکت آی تی کار کنی؟ می خوای شرکتتو عوض کنی؟ من یه کمی سکوت کردم، چون نمی دونستم چطوری منظورمو بهش بگم. گفتم برا من اسم شرکت فرقی نداره. گفت نه، ببین، تو قبلا هم توی شرکت های دیگه کار کردی دیگه؟ گفتم بله. گفت خب، الان دوست داری عوض کنی شرکتتو؟ گفتم من فقط دنبال پوزیشن جدیدم. من نمی دونستم که اشتفان توی یه شرکت دیگه اس. گفت نه، اونا مال ما نیستن. من می خوام تو رو توی آی تی نگه دارم. گفتم خب پس بهم پوزیشن بده. گفت یعنی؛ دوست داری در کنار کار خودت، پروژه های دیگه هم داشته باشی. گفتم نه، در کنارش نه، من میخوام کلا برم تو یه فیلد دیگه. وویس بتا رو یاد گرفتم، خیلی هم خوب، خیلی هم عالی؛ حالا می خوام یه کار دیگه بکنم، یه چیز دیگه یاد بگیرم. تو دیجیتالیزیشن بمونم ولی یه کار دیگه، یه چالش دیگه، یه فضای کاری دیگه. من از تیم و شرکت و پروژه و همه چیم راضیم ولی دنبال چیز جدید می گردم. نمی خوام صرفا به این دلیل که هم تیمی هام خوبن و شرکتم خوبه، همیشه یه جا بمونم.
گفت من برات یه کاری میکنم، برات پروژه پیدا می کنم. دارم یه چیزایی تو ذهنم. ما یه عالمه پروژه داریم. برات پروژه پیدا می کنم.
سال بعد که با هم صحبت کردیم، بهت میگم. من با یواخیم هم صحبت می کنم که بتونم تو رو توی پروژه های دیگه داشته باشم.
حالا نمی دونم چی در انتظارمه. ولی به نظرم تا آندره بازنشسته نشده، من باید تو این شرکت چیزی یاد بگیرم. همه مثل آندره نیستن. با اینکه مدیر مستقیم من یواخیمه ولی من یک دهم آندره هم از یواخیم چیزی یاد نگرفته ام.
همون قدر که من برای آندره ارزشمندم، اونم برای من ارزشمنده. از اون آدماس که خیلی بلده "و حاضره بهت یاد بده" "و بلده بهت یاد بده". به نظرم، این سه تا، خیلی کم توی آدما با هم پیدا میشه. خیلی ها چیزی بلد نیستن؛ خیلی ها چیزی بلدن ولی همه حاضر نیستن دانششونو و تجربه شونو بهت یاد بدن؛ خیلی ها بلدن و دلشونم می خواد یاد بدن، ولی معلمای خوبی نیستن و بلد نیستن بهت یاد بدن. آندره همه ی اینا رو با هم داره.
حالا، ببینیم چه پیش آید دیگه. ان شاءالله که هر چه پیش آید، خوش آید .
--
با جهاد یه بار حرف می زدیم در مورد اینکه آیا ممکنه اونا لازم باشه مجددا روی پروژه کار کنن یا نه. دیگه بحث شد در مورد شروع پروژه. میگه من دلم نمی خواست رو این پروژه کار کنم ولی آندره این مدلی نیست که بهش نه بگی. گفتم واقعا؟ من تا الان همچین حسی نداشته ام. میگه تا حالا بهش نه گفتی؟ میگه نه خب، تا الان هر وقت از من چیزی خواسته، من گفته ام باشه. ولی متوجه هم نشده ام که اگه بگم نه، بخواد مشکلی داشته باشه. همیشه فکر می کردم پذیرای انتقاد و نه شنیدن و اینا هم باشه.
میگه نه، این جوری نیست به نظر من. اون اول، من به صراحت گفتم من دلم نمی خواد تو پروژه باشم ولی اون دو تای دیگه (همون دو تا پخمه رو می گفت که تا آخر پروژه هیچ کاری نکردن) گفتن آره، ما میخوایم باشیم و خیلی عالیه و اینا!! آندره منو قانع کرد که بیام تو پروژه و گفت بالاخره همکاری باید بکنیم و این پروژه رو به سرانجام برسونیم و این حرفا. ولی آخرش این جوری شد که اون دو تا اصلا کار نکردن و عملا همه ی کارا رو من کردم.
--
آخر حرفم به آندره میگم جهادم ازش تشکر شده دیگه؟ میگه آره. گفتم خوبه. برا من مهم بود که از جهاد هم حتما تشکر بشه چون واقعا زحمت کشید و من می دونم که خیلی وقتا حتی بیشتر از ده ساعت کار کرد (تو آلمان، در روز بیشتر از ده ساعت حق ندارین کار کنین و اگر کار کنین هم فقط حقوق همون ده ساعت رو می گیرین).
گفت آره، من به سه نفر داده ام: تو، جهاد و یه نفر دیگه. و تو از همه بیشتر گرفتی.
دیگه تشکر کردم و بلند شدم که بیام.
دم در، با یه ادبیات خیییلی محترمانه ای، بهم میگه تو از کدوم فرهنگ بودی اصالتا؟ یه جمله ای گفت که خدا شاهده اگه چند سال پیش بود می گفتم بله؟!! و اصلا نمی فهمیدم منظورش چیه. ولی منظورش این بود که کجایی ای؟ گفتم من ایرانیم. گفت آها، یه لحظه گفتم شاید سوری بودی. گفتم نه. حالا مگه فرقی می کرد؟ میگه نه، به خاطر شرایط الان گفتم. گفتم فعلا کشور ما یه نمه بهتر از سوریه اس ولی همچین تعریفی هم نداره الان خاورمیانه.
بعدم دیگه خداحافظی کردیم و اومدم.
ولی واقعا به نظرم، خارجی پذیری و عدالت محوری آندره واقعا تو یه سطح دیگه اس. وقتی فکرشو می کنم که یه آدم شصت ساله اینا حتی توی پرسیدن ملیت آدم این قدر محتاط و قشنگ سوال می پرسه، می بینم واقعا این آدم چقدر خوب بزرگ شده. وقتی فکر می کنم که پدر و مادرش - اگه الان در قید حیات باشن- مثلا 90 سال سنشونه، به این فکر می کنم که اونا توی زمان خودشون، چه تفکری داشته ان و چقدر احتمالا با دیگران متفاوت بوده ان. واقعا خوشحال میشم که همچین آدمایی حتی اون زمان هم بوده ان.
--
داریم شام کتلت با برنج میخوریم. همسر کتلتش تموم شده، یع کتلت دیگه ورداشته. پسرمون میگه باید زود باشم، تو یه دونه دیگه ورداشتی! و سعی میکنه تندتر بخوره!
به همسر میگم خدا رو شکر ما یه دونه بچه بیشتر نداشتیم !!
--
اون روز رفتیم یه جا برگر بخوریم. همسر دو تا برگر برای خودش سفارش داد، پسرمونم دو تا برگر. منم یه برگر با سیب زمینی.
همسر دو تا برگر رو خورد و سیر شد. پسرمون دو تا برگرشو خورد، از سیب زمینی های منم خورد!!
بهش میگم پاشیم بریم تا منم نخوردی .
بچه ی خواهر کوچیک تر از اواسط سپتامبر اومده ایتالیا. با خودشم حدود 7500 یورو آورد.
همون اوایل رفت یه لپ تاپ و یه گوشی و یه تبلت اپل خرید. یه بار زنگ زدم بهش رفته بود کنسرت، یه روز رفته بود ونیز، یه بار اومد آلمان، برا خودش پیتزا می خرید از بیرون. خلاصه، خوش می گذروند.
من یه بار که با خواهر کوچیک تر حرف می زدم، بهش گفتم بچه ات اینجوری کم میاره ها، داره زیاد خرج می کنه. همسرش از اون ور گفت خوب می کنه، خوب می کنه.
منم دیگه از اون به بعد هیچی نگفتم، حتی وقتی به وضوح می دونستم که دخل و خرجش با هم نمی خونه. با خودم گفتم من خاله ی خرم یا عمه ی گاو؟ (این ضرب المثل تو شهر ما، معادل همون من سر پیازم یا ته پیازمه. گفتم شمام یه ضرب المثل جدید یاد بگیرین ولی الان سرچش کردم، دیدم بقیه به معنی دیگه ای ازش استفاده می کنن، ولی واسه ما، معنیش همونه که گفتم) وقتی خودشون دوست دارن که بچه شون این مدلی خرج کنه، به من چه که نگران جیب اونا باشم؟
حالا اون روز خواهر کوچیک تر به من زنگ زده، میگه میخوام یه کمی تِتِر بریزم به حساب بچه ام، نمیشه و اون هنوز انگشت نگاری نشده و تو فوریه حساب باز می کنه. برا تو بریزم، تو بدی به اون. گفتم نه، تو اگه به من تتر بدی، من اگه زیر یه سال اینجا بفروشم، باید مالیاتشو بدم. من نمی دونم بخوام به حساب اون تتر بریزم، چطوری میشه و فروش حساب میشه یا نه. من خودم پول میریزم به حسابش، بعدا از تو میگیرم هر وقت اومدم ایران.
میگه باشه. کلی صحبت کردیم، بهش میگم کم کم بهش بده، تو الان اگه 5 هزار یورو بهش بدی، اون باز دو ماه دیگه تموم کرده. براش حساب و کتاب کردم بر حسب پولی که داشت و خرجش و اینا، گفتم تو اگه هر ماه 500 یورو بهش بدی، باید برسونه تا فوریه. گفتم من باشم 500 تا، 500 تا بهش میدم. ولی تو هر چی بگی، من همون قدر میریزم به حسابش. اگه بگی 5 هزار تا، من 5 هزار تا میریزم، بگی 500 تا، من 500 تا میریزم.
همسرش گفت هزار تا بریز. گفتم چشم.
من که هزار تا رو ریختم و اگه ده بار دیگه هم بگه، میریزم ولی برام جالب بود که آدما از اشتباهاشون درس نمی گیرن. خود بچه هه که درس نمی گیره هیچی، خانواده اش هم درس نمی گیرن!
تازه با این همه پول نداشتن، گیر داده بچه اش که ایرانم بره دسامبر .
خواهر کوچیک تر میگه گفته یه بلیت ارزون پیدا کرده ام، منم بیام. ولی پروازه به تهران نیس، به شیرازه!! میگم خواهرم اون اگه بیاد شیراز، یه هفته ام میره تو شیراز میگرده، خرج گردش شیرازشم باید بدی .
تازه، می خواد براشون سوغاتی هم بخره! خواهر کوچیک تر میگه بهش میگم مامان جان، تو جیب ما رو نزن، نمی خواد برامون سوغاتی بگیری !
خواهر کوچیک تر میگه بهش میگم من الان از خاله یه کم پول میگیرم برات، تو وقتی بورستو گرفتی، بهش بده. میگه نه دیگه، من بورسمو بگیرم، نمی تونم که هم پول خاله رو بدم، هم خرج زندگیمو! بورسم فقط برا خرج زندگیمه!
من اون روز که دیدم همسر خواهر کوچیک تر، هنوزم مثل قبلش فکر می کنه، دیگه بیشتر از این دخالتی نکردم و گفتم هر چی شما بگین، من بهش میدم. ولی مشکل این بچه، به زودی بزرگتر میشه. چون میگه درسام زیاده و نمی تونم کار کنم، باشه یه کمی بیشتر پیش برم، زبانم بهتر شه، ترم های بعدی کار می کنم. ولی من چشَم آب نمی خوره که این بچه تا آخر تحصیلشم کار کنه. بعدم که فارغ التحصیل بشه، همین یه ذره بورسم نداره، هزینه هاش بیشتر میشه. و کار پیدا کردن هم برای کسی که تو دوران تحصیلش کار نکرده باشه، سخت تره.
می ترسم بهشون بگم، بگن نه بچه ی ما بلده، خودشو یه جا جا می کنه و از پس خودش برمیاد و از این حرفا. نگم، بعدا میگن تو که می دونستی، چرا نگفتی؟!
آدم نمی دونه چیکار کنه واقعا. ان شاءالله که ختم به خیر بشه مهاجرت این بچه!
--
اون همشهریمون بود که اول که اومد یه ده روزی پیش ما بود، یادتونه؟
دیروز باباش به همسر پیام داده بود یه درخواستی دارم ازتون. همسر بلافاصله گفت باور کن پول کم آورده.
و خب، بله، زنگ زد و گفت که اگه میشه شیش هزار یورو به حساب بچه ام بریزین. :|
ما که می ریزیم، ولی خداییش نه به عنوان پدر و مادر، این روش تربیت بچه درسته، نه به عنوان یه فرزندِ بزرگسال عاقل و بالغ، این مدل رفتار کردن و فشار آوردن به پدر و مادر درسته.
خیلی فشار میاد به پدر و مادر که با دلار بالای هفتاد تومن، برا بچه شون چند هزار یورو جور کنن. اگه پولدارن و بازاری و مال حلال خور که خوش به حالشون و نوش جونشون، هر چقدر دوست دارن، خرج کنن. ولی برای قشر متوسط، واقعا خیلی سخته. هر بار که این بچه ها از والدین پول میخوان، اونا دارن یه چیزی می فروشن؛ یا طلا می فروشن، یا زمین میفروشن، یا چیز دیگه.
الان، خواهر کوچیک تر میگه مکه ای که نمی دونم سال 86 اینا خریده بوده ان رو فروخته. یکی دو تیکه زمین دارن، میگه اونا فروش نرفت، دیگه همینو فروختم.
البته؛ اگه به من نمی گفت، بهش می گفتم نفروش، قرضتو به من دیرتر بده. ولی اول فروخته بود، بعد به من گفت.
--
اینم بگم که این همشهریمون از خواهرزاده ی من خیلی خیلی بهتر خرج کرده. حداقل بعد یه سال کم آورده، نه بعد سه ماه! ولی بازم فکر کنم ماهی هزار تا رو راحت خرج کرده با توجه به پولی که از ایران آورده بود.
--
مامان حسین قبل تر بارها شده بود خیلی قدیم ها که ما دانشجو بودیم راجع به چیزی که حرف می زدیم، مثلا میگفت اینو آلناتورا ارگانیکشو داره و خیلی خوبه. اون یکی رو ادکا داره و خیلی خوبه و فلان. یادمه، ما اون زمان به همدیگه نگاه می کردیم و می گفتیم از چه جاهایی اینا خرید می کنن.
الان که هر دومون از نظر شغلی شرایطمون بهتره و ادکا هم بهمون نزدیک تره، با کلی ترس و لرز که دستمون می لرزه چیزیو ورداریم ، میریم از ادکا خرید می کنیم. ولی بازم قیمتا رو نگاه می کنیم؛ هر چیزیو ورنمیداریم.
چند وقت پیش، حسین اینا اینجا بودن. یه چیزی سر ناهار بود، گفت اینو از کجا خریدین؟ گفتیم از ادکا. یه چیز دیگه رو پرسید، گفتیم ادکا. گفتیم ما اینجا ادکا نزدیکمونه، میریم از ادکا می خریم دیگه همه چیو.
هم بابای حسین، هم مامانش گفتن اوووه، شما پولدارین پس، میرین از ادکا همه ی خریداتونو می کنین . ما از لیدل می خریم!
تو دلم گفتم لعنتی، تو یه عمری راجع به محصولات ادکا و آلناتورا با ما حرف زدی و به ما حس فقیر بودن دادی، حالا داری به ما میگی پولدار .
حالا، البته؛ حرف اونا شوخی بودها، نه اینکه واقعا استطاعتشو نداشته باشن.
ولی حتی اونا هم می گفتن دقت کردین اصلا آدمایی که میان تو ادکا یه تیپ دیگه ان؟ هیچی خارجی بینشون نیس؟
اینو راست میگه واقعا. ما هم به چشممون اومده. وقتی میری ادکا، تقریبا همه آلمانین، اونم آلمانی های پیر. فکر کنم میانگین سنی بگیری، هفتاد باشه تو مشتری های ادکا .
حالا همین همشهری ما میره از ادکا خرید می کنه.
--
خدا به خیر کنه مهاجرت این دهه هشتادی ها رو .
--
پسرمون رفته دوش گرفته. اومده میگه حدس بزن چی شد تو حموم. میگم چی شد؟ میگه 3 بار سرمو شستم، 4 بار بدنمو! آخرشم شامپوم تموم نشد که بخوام شامپوی جدیدمو استفاده کنم !
باز خدا رو شکر با شامپو بدنشو شسته، نریخته شامپو رو دور که نوبت شامپوی جدیدش بشه .
--
ببخشید که خیلی پست شد این چند روز! یه عالمه چیز میز تو چرک نویسام بود که دیگه الان همه رو منتشر کردم، به جز یه دونه که راجع به کتاباییه که خونده ام. یه چند روز نفس راحت بکشین، دیگه نمیام بنویسم .
دیروز پسرمونو برای یه ورکشاپی ثبت نام کردم. یه ورکشاپ مجانی حضوری بود که کلا دو ساعت بود.
فرم ثبت نامش برام جالب بود. غیر از اسم و فامیلی، یه سوال داشت که جواب دادن بهش اجباری بود و پرسیده بود بچه چطوری برمی گرده خونه؟ گزینه هاش اینا بود: خودش اجازه داره برگرده، با دوستاش برمی گرده، خودمون باید ورش داریم.
با اینکه این سوال رو هر سال برای مدرسه باید جواب بدیم، اما برای یه ورک شاپ دو ساعته، برام جالب بود.
یه سوال دیگه هم پرسیده بودن که شماره تلفن ضروری بود که اگر بچه براش اتفاقی افتاد.
کلا، مدل فکر کردن آلمانی ها و مدیریت کردنشون هنوزم برام جالبه. به چیزایی توجه می کنن که حداقل تو زمان ما تو ایران اصلا بهش توجه نمیشد. نمیدونم الان بهش توجه میشه تو ایران یا نه. زمان ما که مثلا اگه مراسمی بود، برنامه ای بود، هر کی هر کی بود. کسی توجه نمی کرد که کی اومد بچه رو برد.
یه چیز دیگه ای هم که از تفاوت مدل ایرانی و آلمانی یه بار به چشمم اومد، یه کلیپی بود که وایرال شده بود و یه معلمی از خودش فیلم گرفته بود. به بچه ها می گفت فردا یه ساعت زودتر تعطیل میشین. بعد بچه ها هی سوال می کردن خانم فردا؟ امروز؟ کی تعطیلی میشیم؟ و از این چیزا.
اما این وسط یه بچه ی عاقلی یه چیزی گفت که واکنش معلمه برا من جالب بود.
بچه هه گفت خانم میشه رو یه کاغذ بنویسین بهمون بدین؟ ما یادمون میره.
معلمه گفت چیو یادتون میره دیگه؟ فردا یه ساعت زودتر تعطیل میشین.
به نظر من، اون دختر، خیلی عاقل بود که به این فکر کرد که شاید من یادم بره به پدر و مادرم بگم بیان زودتر برم دارن. و در عین حال جواب معلمه هم برای من خیلی عجیب بود. اگه در جواب می گفت ما قبلا به خانواده هاتون گفتیم یا مثلا بهشون زنگ زدیم و خبر دادیم یا هر چیز دیگه ای، برای من اکی بود. ولی معلمه اینو نگفت و تو اون شرایط، به نظر من، اون معلم وظیفه داشت، حداقل برای اون بچه بنویسه و بده دستش. چون همه ی بچه ها که خودشون نمی رن خونه. شاید باید کسی بیاد دنبالشون. یا حتی اگه خودشون برن، خب شاید کسی اون ساعت خونه نباشه.
برا من، واکنش اون معلم، به سوال اون بچه اصلا درست و کافی نبود.
و اتفاقا اونجا با خودم فکر کردم ما چقدر آلمانی شدیم و خودمون خبر نداریم .
تو مدرسه ی پسر ما، بچه ها برای هر درسی یه پوشه دارن که رنگاش مشخصه. و ظاهرا از قدیم هم همینا بوده! یعنی مثلا قرمز همیشه آلمانیه و سبز همیشه ریاضی. مامان ماکسی می گفت زمان مام همین بود.
برا هر درسی یه پوشه دارن. بعضی ها مثل ریاضی و آلمانی تند تند پر میشن و آدم باید هی خالیشون کنه. بعضی هاشون تا آخر سال، کلا دو سه تا برگه میاد توشون، مثل درس اخلاق ( یا همون دینی ما که بسته به اینکه بچه مسیحیه یا نه، درس مربوط به مسیحیت یا درس اخلاق رو داره).
یه پوشه ی زرد دارن که بهش میگن پست مَپه. مَپه یعنی پوشه. این پوشه برای نامه هاس. مدرسه هر خبری رو بخواد بده، تو این پوشه میذاره خبرشو. شما هم به عنوان والدین اگه بخواین چیزی رو به گوش معلمتون برسونین، میتونین همون جا نامه تونو بذارین و بچه تون بده به معلمش. و از اونجایی که نامه نگاری تو آلمان خیلی مرسومه و آلمانی ها خیلی بهش علاقه دارن ، هفته ای نیست که نامه نداشته باشیم.
همین خبرایی مثل "فردا، یه ساعت زودتر تعطیل میشن بچه ها" رو توی همین پوشه ی زرد به ما اطلاع میدن. البته؛ معمولا امروز برای فردا نیست. دو سه روز زودتر خبر میدن. ولی همونم بابای یکی از بچه ها یه بار اعتراض کرده بود که حداقل یه هفته زودتر خبر بدین؛ من وقت نکرده ام نامه ی پریروز بچه رو بخونم و الان فهمیده ام که امروز فلان برنامه بوده.
--
هر سال، مدرسه یه جلسه ای داره که توش میگن مدرسه چقدر پول داره و چقدر خرج کرده بابت هر چیزی و ... . تو این جلسه، حتما مدیر هست و تمام کسایی که مسئول حساب و کتابای مربوط به مدرسه ان و هر کس دیگه ای که علاقه مند باشه.
پارسال، مامان ماکسی هم بود به عنوان علاقه مند. امسال تنها علاقه مند من بودم و بقیه فقط مسئولا بودن و مدیر .
هر سال هم دوباره رای گیری می کنن از کل جمع حاضر که آیا کسایی که الان مسئولن، مسئول بمونن یا نه. و عملا من تنها رای دهنده ی مستقل بودم. چون بقیه که خودشون داشتن به خودشون رای می دادن . البته؛ به من هم یه سمت پیشنهاد کردن که من گفتم نه، من نمی تونم مسئولیت قبول کنم.
کلا، مدرسه ها زیاد پول ندارن. طبق اون چیزی که ارائه داد، 25 هزار یورو توی یه حساب پس انداز داشتن. که فکر کنم حق ندارن دست بزنن بهش. آخه کلا روی عددهای دیگه منهای این 25 هزار تا مانور می دادن و راجع بهش صحبت می کردن. عددهای دیگه، کلا 4 هزار یورو بود.
یه چیزی که مثلا پیشنهاد شد، این بود که این دفعه تو برنامه ی سنت مارتین (همون که بچه ها با فانوس میرن دور شهر می چرخن)، هوا بارونی بوده؛ بهتره که یه چیز غرفه مانندی که سقف داشته باشه، یه آلاچیق(تو آلمانی بهش میگن Pavillon، فارسیشو بهم بگین لطفا، چیزی به ذهنم نرسید)، داشته باشیم که اگه لازم شد، بچه ها برن زیرش. قرار شد یه دونه 3 در 3 ش رو بخرن.
به نظر من، اطلاعات مفیدی می دادن. من نمی دونم چرا هیچ کس شرکت نمی کنه. بیشتر از 120 نفر عضو فرآین مدرسه ان. فرآینم قبلا گفته بودم دیگه. هر مدرسه ای قانونا یه فرآین (Verein) داره که برگزاری مراسم ها کار اونه. عضو شدن تو فرآین اختیاریه. برای عضو شدنش، حداقل باید سالی 12 یورو بدی. که خب مبلغ زیادی نیست و 120 نفر هر سال دارن میدن. هر کسم که بخواد، می تونه جدا مبلغی رو براشون واریز کنه یا مثلا فرم پر کنه که ازش سالی 50 یورو یا 100 یورو یا هر چقدر که میخواد کم کنن.
برا من جالب بود که از این 120 نفر، فقط من بودم که علاقه مند بودم به دونستن اینکه بالاخره خرج و برج مدرسه چیه.
آخر جلسه هم رفتم در حد سه چهار دقیقه با مدیرشون صحبت کردم در مورد یکی دو تا موضوع. و گفتم بهش که اگه کمکی، چیزی هم لازم هست برای این برنامه ها، من میام.
--
یکی از دوستامون روانپزشکه و توی بخشی کار می کنه که مربوط به ترک دادن معتادای الکلیه.
میگه جدیدا یه مریض ایرانی برامون آورده ان، من خیلی سختمه. آلمانی ها وقتی دارن ترک می کنن و درد می کشن و فحش می دن، من که چیزی نمی فهمم، برام اهمیت نداره. ولی حرفای این یکیو می فهمم .
--
نمی دونم اینو گفتم براتون یا نه. مامان حسین می گفت چند بار که رفته با حسین توی کلاس نشسته، متوجه شده که معلم کلاس بغلی خیلی با بچه ها بد حرف می زنه و داد میزنه سرشون و دعواشون می کنه.
--
پسرمونو دیروز بردم - مثل پارسال- برای تئاتر تولد حضرت عیسی که تمرین کنه. این دفعه یه کلیسای دیگه رفتیم. اون کلیسای پارسال، هر چی زنگ زدم، جواب ندادن. یعنی؛ یه بار یه نفر جواب داد و گفت با فلان شماره باید تماس بگیری. اون شماره هم جواب نداد. منم به یه کلیسایی که به این یکی خونه مون نزدیک تره زنگ زدم و یه خانمی خیلی مهربون جواب داد و استقبال کرد.
دیروزم که پسرمونو بردم، یه خانمی اومد و به من گفت من با شما تلفنی صحبت کرده بودم. بعدم، به پسرمون گفت تو باید فلانی باشی و اونم گفت بله.
بقیه ی بچه ها به نظر میومد که آشنا بودن با جمع و بچه های مسجدی بودن انگاری . تا رفتن تو، همه شون رفتن ردیف اول نشستن. ما ولی غریبه بودیم.
من رفتم و دو ساعت بعد تقریبا برگشتم که پسرمونو بردارم. هنوز تمرینشون تموم نشده بود.
همیشه تو این تئاتر، دو سه نفر هستن که سناشون خیلی بیشتره، مثلا 14 15 و یه عالمه دیالوگ دارن که بگن. یه جاهایی رو یه دختره حالا یا بد می گفت یا گوش نمی داد به حرف مربیه، دیدم که مربیه دعواش می کرد.من که هم دور بودم (برا اینکه حواسشون پرت نشه، دقیقا ردیف آخر نشستم، دم در)، هم آلمانیمم در حدی نبود که بفهمم دقیق چی میگه. ولی رفتارشو دوست نداشتم. این جوری نبود که بگم داره بهش فحش میده ها، نه، اصلا. مثلا در حدی که صداشو یه کمی برده بود بالاتر و می گفت چرا گوش نمی دی؟ آروم تر باید بگی این تیکه رو، آروم تر. ولی کلا، من از یه خانمی که اهل مسجد و کلیساس، خیلی سعه ی صدر بیشتری توقع داشتم. البته؛ دختره هیچ واکنش بدی نداشت و انگار براش پذیرفته شده بود در این حد انتقاد. نمی دونم. شایدم من زیادی حساس بودم.
اینو گفتم، یاد بچگی های خودم افتادم. کتابخونه ی کودک می رفتم. این کتابخونه یه عالمه فعالیت فوق برنامه داشت، مثل کلاس های سفالگری و قرآن و این چیزا. ولی مامان من هیچ کدومش منو ثبت نام نکرده بود، نمی دونم چرا. فقط صبحا بابام منو می برد ساعت 8 میذاشت اونجا، ساعت 11.5 اینا میومد منو ورمیداشت و من سه چهار ساعت فقط کتاب می خوندم! و آخرش هم که میومد، می گفتم چرا زود اومدی؟!
این وسط، من بعد از چند وقت متوجه شدم که یه روزایی، یه ساعتایی، همممه غیب میشن یهو! بعد فهمیدم که اون خانمی که کلاس قرآن داره، قبل از اینکه کلاس قرآنشو شروع کنه، یه قصه ی قرآنی میگه. و به بچه ها هم میگه همه اجازه دارن این قصه رو گوش بدن، حتی اونایی که توی کلاس ثبت نام نکرده ان.
خانمه چه شکلی بود؟ یه خانم تپلی با مانتوی بلند نه خیلی تیره - مثلا، در حد شکلاتی- با جوراب های مشکی ای که انگاری روی شلوار تو خونه ایش کشیده، بدون شلوار دیگه ای که روی جورابشو بگیره (امیدوارم متوجه شده باشین کدوم تیپو میگم )، با مقنعه ی چونه دار.
انقدررر بچه میومد تو اتاق که اتاق پر پر پر میشد. خودش روی یه صندلی می نشست و بچه ها روی زمین. به بچه ها می گفت یه کمی بیاین جلوتر تا همه جا بشن. انقدر این حرفو تکرار می کرد تا هیچ کس بیرون از اتاق نمونه و همه بتونن بشنون. بعد قصه شو شروع می کرد.
قصه هاشم خیلی با آب و تاب و مادربزرگی تعریف می کرد.
بعدم که قصه اش تموم میشد، می گفت خب حالا دیگه ما می خوایم کلاسمونو شروع کنیم. اونایی که فقط برای قصه اومده بودن، می تونن برن.
من هیچی از قصه هاش یادم نیست، حتی یه جمله. حتی نمی تونم بگم کدوم قصه ها رو تعریف کرد، قصه ی موسی رو گفت، یا عیس رو، یا یوسفو! ولی مهربونیشو و اینکه مایی که شاگرداش نبودیمو این قدر دوست داشتو هیچ وقت یادم نمیره. انقدر رفتارش مامان بزرگی بود و دخترم، دخترم می کرد که آدم اصلا حس غریبی نمی کرد.
من اوایل فکر می کردم منی که مال این کلاس نیستم، اگه برم، خیلی بده. ولی انقدر هی میگفت دخترم بیاین تو، بیاین جلوتر تا همه جا بشن، دخترم تو جا داری جلوت، یه کم بیا جلوتر... که آدم واقعا حس می کرد باید بره جلوتر. بعدترها، منم دیگه جزو اون بچه هایی بودم که توی اون ساعت غیب میشدم .
--
یه بارم یکی اینجا وسط حرفاش گفت آره، ما که بچه بودیم، چقدر ما رو از خدا ترسوندن و گفتن اگه فلان کنی، خدا فلان کارو می کنه... . و من به این فکر کردم که من چقدر خوش شانس بوده ام تو بچگیم. هیچ وقت یادم نمیاد تو بچگیم، حتی یه بار، خانواده ام یا فامیلم یا معلمام، هیچ کدومشون راجع به اینکه خدا آدما رو عذاب می کنه و اینا باهامون حرف زده باشن.
همیشه با آدمای خیلیییی خوش اخلاقی سر و کار داشتم که از خوبی هاشون هر چی بگم، کم گفته ام. معلمای خوبی که وقتی من یه بار به مامانم گفتم من دیگه نمیرم مدرسه ی قرآن و چند هفته نرفتم - یادم نیست چرا، فکر کنم یکیو دیدم که از من بهتر بود، همه اش فکر می کردم که من در حد این کلاس نیستم، من بلد نیستم و اینا- مدیر مدرسه، چندین بار و حتی معلم مدرسه، زنگ زدن خونه مون و با مامانم و حتی خود من حرف زدن تا قانعم کنن. میخواستن بدونن چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چی منو ناراحت کرده؟ چرا دیگه دوست ندارم؟ چی رو دقیقا دوست ندارم؟
آخرش قانعم کردن که برم. و چقدر خوشحالم که رفتم. نه برای اینکه قرآن یاد گرفتم! واسه اینکه فرصت اینو پیدا کردم با یه سری معلمی آشنا بشم که هنوزم جز خوبی ازشون چیزی یادم نمیاد. هنوزم یادشون میفتم، میگم کاش منم به اندازه ی اونا آرامش داشتم. نمی دونم شمام از این آدما میشناسین یا نه، ولی یه سری آدمای مذهبی هستن که از چهره شون آرامش می باره. لازم نیست اصلا حرفی بزنن، پیششون میشینی، نگاهشون می کنی، با خودت میگی چقدر این آدم آرومه. معلمای این مدرسه ی قرآن - که اون زمان سال اولی بود که باز شده بود و آدماش واقعا فی سبیل الله کار می کردن و هر کلاس، نهایتا سه چهار تا بچه داشت- دقیقا همین شکلی بودن.
وقتی یادش میفتم که ما بچه ها چه آتیش پاره هایی بودیم و اونا چقدر آروم بودن، واقعا باورم نمیشه!
فکر کن، معلم سر کلاس بود، ما هنوز داشتیم تو حیاط تاب و سرسره بازی می کردیم. معلم از پنجره نگاه می کرد، خیییلی با آرامش و خنده و مهربونی می گفت بچه ها! نمی خواین بیاین تو؟!!
تازه بعدش ما راه میفتادیم می رفتیم کلاس. تازه بعضی ها می گفتن خانم ما دو بار دیگه تاب بخوریم، بعد میایم .
یه سال، کلاس حفظ می رفتم. خب، هر کسی درسش یه جا بود تو کلاس حفظ. همه که مثل هم نبودن. معلم دو خطو مثلا با من کار می کرد، بعد می رفت با اون یکی یه خط کار می کرد. ما دو سه تایی که دو خطمونو حفظ شده بودیم و تمرین کرده بودیم، تو مدتی که معلم داشت به نفر بعدی درس می داد، پا می شدیم تو کلاس، دقیقا تو کلاس، گرگم به هوا بازی می کردیم . معلممونم هیچی نمی گفت. فقط می خندید. وقتی نوبتمون می شد، می گفت خب حالا فلانی بیاد، فلانی اذیتش نکن، بذار بیاد دو خطشو یاد بگیره، الان دوباره میاد باهات بازی می کنه
.
واقعا فضا، فضای درس نبود. فضای مهربونی و دوستی بود. نمی دونم الانم هستن از این آدما و از این فضاها یا اونا مال آدمای قدیم بود. ولی کاش باشن؛ دنیا به آدمای این مدلی نیاز داره .