روزمره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پراکنده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کارناوال

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تفاوت/اضغاث احلام/روزمره


چند روز پیش تو راه بودیم، همسر گفت به یکی از بچه ها خیلی وقته زنگ نزدم. بهش زنگ زد. گفت ما اومدیم انگلیس. کلا اسباب کشی کردیم! من یه کار اینجا پیدا کرده ام.

تو همون چند دقیقه ای که حرف می زد، نظرشو راجع به جایی که رفته بود می گفت و خب طبیعتا از اونجا راضی تر بود. میگفت اینجا نظامش بیشتر سرمایه داریه و مالیاتش کمتره و اگه دو نفر کار کنن، تقریبا حقوقشون دوبرابر میشه. مثل آلمان نیست که انقدر مالیات کم کنن ازت که چیزی برات نمونه.

اما از طرفی هم میگفت دیگه خبری از نظم آلمان نیست. مثلا توی رانندگیش همون سیستم ایران و دست تکون دادن و راه دادن و این حرفاست. هرچند که با یکی دو ماه زندگی کردن توی یه کشور نمیشه نتیجه گیری کرد که واقعا چطوریه اما چیزی که برام جالب بود این بود که آدما بر حسب دیدگاهای خودشون می تونن محل مناسب زندگیشونو پیدا کنن.

مثلا اون دفعه که خونه ی ریحانه خانم اینا بودیم، یکی دیگه از دوستامونم اونجا بود (همون آقا نادر اینا). اونا بچه شونو میفرستن مدرسه ی دو زبانه که انگلیسی هم یاد بگیره. خانم و آقا هم هر دو تا کار می کنن. خانمه دندون پزشکیه که داره تخصص میگیره و آقاهه هم که مهندسه.

خانومه میگفت ما باید خیلی بیشتر پول بدیم به خاطر اینکه حقوقمون بالاتره. اما خب من ناراحت نیستم اصلا از این موضوع. چون توی همون کلاس بچه هایی هم هستن از سطح مالی ضعیف تر و این قانون مدرسه است و حق ندارن کل بچه ها رو از بچه های پولدار بگیرن. یعنی یه سری جاها توی مدرسه رزروه برای کسایی که وضع مالی ضعیف تری دارن. حالا اینکه کی تعیین میکنه اون ضعیفایی که مدرسه میگیره کیا باشن؟ آیا دولت تصمیم می گیره؟ ایالت تصمیم میگیره؟ شهر؟ یا هر جای دیگه رو نمیدونم. اما به هر حال، توی همون کلاس هم بچه هایی با وضع مالی خوب هستن و هم بچه هایی با وضع مالی ضعیف و این به نظرم خیلی خوبه.

--

گفته بودم بهتون که من خیلی تو کار دیدن اضغاث احلامم دیگه!

دیروز که داشتم میرفتم پسرمونو بردارم، دیدم جلوی ایستگاه قطار (همونجا که اون دفعه پلیس یه پیاده رو به خاطر رد کردن چراغ قرمز نگه داشته بود)، ماشین پلیس پارک بود. یه آقایی که وضع مالیش هم مشخص بود خوب نبود (شاید کارتن خواب بود، نمیدونم، چون یه کمی وضعش بهتر به نظر می رسید) روی زمین نشسته بود و دستاشو از پشت دستبند زده بودن. دو تا پلیس هم بالای سرش بودن و کیف پول آقاهه و چند تا کارتی که ازش بیرون افتاده بود هم کنارش بودن. احتمالا میخواستن کارت شناساییشو بردارن از تو کیفش.

حالا شب چی خواب دیدم؟

ماشینمون یه جا پارک بود. همسر صندلی عقب، سمت راننده نشسته بود. منم سمت شاگرد، تو همون صندلی عقب. من بیدار بودم، همسر خواب بود. انگاری دم دمای صبح بود. یهو همسر بیدار شد، از همون عقب ماشینو روند، برد جلو، یه جای دیگه پارک کرد :/! چه جوریشو واقعا نمیدونم!! دو طرف هم پر از کامیون و ماشینای سنگین نبود، ماشین قشنگ با فاصله ی ده بیست سانت داشت از بین ماشینا رد میشد.

بعد اومدیم بریم از C&A یه چیزی بخریم. وقتی رسیدیم گفتیم انگاری هنوز خیلی زوده، هنوز باز نیست. ولی یه قسمت هایی از فروشگاه باز بود و محل بازی بچه ها بود (!!!) (سی اند ای اصلا جای بازی بچه نداره، حالا باز تا اینجاش اکیه)، رفتم طبقه ی بالا، دیدم نماز جماعت صبح داره برگزار میشه! اومدم بخونم باهاشون که بهشون نرسیدم و تموم شد!!! خودم نمازمو خوندم، اومدم بیرون کفشامو بپوشم، دیدم کیف پولم نیست! زنگ زدم به پلیس، انگلیسی هم حرف زدم! سر اینکه میخواستم انگلیسی حرف بزنم، خنده ام گرفت، آقاهه از اون ور گفت چرا می خندی؟ معلومه راست نمی گی!!! اومدم بیرون از فروشگاه، از یه نفر پرسیدم اسم این خیابون چیه (که به پلیسه بگم تو کدوم شعبه ام یعنی!) یه اسم سخت و طولااااانی گفت که فکر کنم ۴ ۵ کلمه بود. منم نفهمیدم، رفتم خودم قدم بزنم، اسم خیابونو پیدا کنم که دیگه الحمدلله بیدار شدم :/!

من واقعا برام سواله مغز من تو خواب داره چیکار می کنه که این چیزا رو بهم ربط میده واقعا؟!!! بقیه چرا این جوری نیستن؟!!

--

برای تمدید پاسپورت دوباره زنگ زدیم و پرسیدیم، معلوم شد که بنده هم حتما باید حضوری برم. حالا فردا رو هم اجبارا مرخصی گرفتیم که خانوادگی بریم پاسپورتامونو تمدید کنیم و بیایم!

میخواستیم بریم به دوستامونم سر بزنیم که نشد. ولی اونا هفته ی بعد میان اینجا.

--

حالا شاید بریم پیش علی اینا، شایدم بریم پیش ریحانه خانم اینا. شایدم هیچ جا نریم و برگردیم خونه اصلا.

--

دوشنبه هم که کارناواله و من مرخصی دارم، چون جنیفر مرخصی داره :/!

--

از هفته ی بعدترش هم ان شاءالله پسرمون میره مهد جدیدش. امیدوارم زود عادت کنه.
--

اون روز، مامان مارلون تو راه میگه امیدوارم یه مهد واسه مارلون پیدا کنیم. اگر هم نشد، فکر می کنم واسه سال بعد باید دنبال یه تاگس موتر دیگه بگردیم. جنیفر خیلی آدم خوبیه، با بچه ها خیلی مهربونه و هیچ مشکلی نیست، ولی همه اش مریضه.

--

خب جمعه رفتیم کنسولگری و پاسپورتامونو تمدید کردیم. قبلا که گفتم، زنگ زده بودم و گفتن منم حضورم لازمه ولی واقعا نفهمیدم لزومش چی بود. فقط رفتم اونجا رو صندلی کنار همسر نشستم! نه فرمی پر کردم، نه امضایی ازم خواستن!

--

یه هفته پیش تقریبا همسر زنگ زد به بابای حسین واسه احوال پرسی. اونا شهرشون از این شهری که رفتیم زیاد دور نیست. گفت هر وقت اومدین این ورا، بیاین پیش ما. ما هم که دیدیم این طوری شده و باید واسه پاسپورتا بریم، همسر چند روز قبل دوباره بهشون زنگ زد که بگه یه سر هم به شما می زنیم. اون روز بابای حسین جواب نداد و همسر هم دیگه زنگ نزد. چون این دوستمون معمولا سرش شلوغه و قشنگ نیست آدم هی بهش زنگ بزنه.

ما هم بی خیال رفتن خونه شون شدیم. اون یکی دوستامونم که میشن مامان و بابای شایان تونه شون زیاد دور نیست ولی اونا هم شرایطی داشتن که نمیشد آخر هفته رفت پیششون. ما هم تصمیم گرفتیم بریم و برگردیم خونه.

ولی شب قبل از اینکه بریم، بابای حسین ساعت ۹ شب به همسر زنگ زد و گفت شما زنگ زده بودین. همسر هم گفت این طوری شده. ما به خاطر پاسامون باید بیایم اون ورا، اونم بلافاصله گفته بود خب چه خوب. پس، فردا همو می بینیم. بعدم اصرار کرد که ناهار بریم. گفت من ۳ ۳.۵ میرسم ولی پدر و مادر خانومم هستن و شما ناهار برین، منم میام. ما گفتیم ولی ما زودتر از همون ۲.۵ ۳ نمیایم ولی باز هماهنگ میکنیم.

خلاصه، کارمون ساعت ۱۰ تموم شده بود. رفتیم صبحانه خوردیم یه جا، چون صبح خیلی زود بیدار شده بودیم و راه افتاده بودیم و صبحانه هم نخورده بودیم. بعد از صبحانه، حدود یازده و نیم، من زنگ زدم به مامان حسین و گفتم ما زودتر از امون ۲.۵ نمیایم. خیلی اصرار کرد که الان بیاین. گفتم نه، مو کار داریم هنوز بیرون، اگر احیانا کارمون زودتر تموم شد، بهت خبر میدم، ولی شما همون ۲.۵ حساب کن فعلا و ناهارتونو هم بخورین و منتظر ما نمونین.

بعد تا رفتیم یه گشتی زدیم و یه اسباب بازی واسه حسین و یه گل واسه خونه شون خریدیم، شد ۲. همسر گفت خب میتوای زنگ بزن بهشون. گفتم خب الان کا دیگه ضایع است زنگ بزنم بگم ما یه ربع دیگه میرسیم. تازه میشه همون ۲.۵ که گفت گه بودم. من گفتم اکه زودتر شد خبر میدم. دیگه بریم همین جوری. یا ناهار خوردن یا نخورده ان دیگه.تا رسیدیم نزدیک خونه شون، شد ۲.۲۰. رفتیم زنگ تونه شونو زدیم. درو باز کردن و رفتیم بالا.

صدای گریه ی بچه میومد یه کنی. وقتی رفتیم بجه شون تو اتاق بود. فقط بابای مامان حسین اومد و احوالپرسی کرد و گفت بفرمایید الان میان.

بعد از چند لحظه، مامان حسین اومد و گفت ببخشید، بچه خواب بود، با صدای زنگ بیدار شد، گریه میکنه. من باید قطع میکردم صدای آیفونو، یادم رفته.

یه چند دقیقه ای نشستیم دیدیم بچه شون ساکت نمیشه. یهو دیدیم مامان بزرگ حسین اومد از اتاق بیرون و حسین هم بغلش بود. همین طوری بچه به بغل در حالی که از جلوی ما رد میشد سلام کرد و گفت ببخشید ما بریم. رفتن با بابابزرگ حسین که حسینو ببرن تو ماشین ساکت کنن.

یه چند دقیقه بعد دیدیم خب این طوری که نمیشه. به صاحبخونه گفتیم پس ما میریم یه دوری می زنیم، یه ساعت دیگه میایم. گفت نه. باشین. فعلا که دارن بهش غذا میدن و وضعش خوبه. غذاش رو هم قبلش گفته بود که هر غذایی رو نمی خوره. باید حتما براش کباب کنیم. چند لحظه قبلش هم رفت روی تراس و اومد و یه بشقاب غذا برد واسه حسین.

خلاصه، بنده خدا گفت پس ناهارو بکشم و شما گرسنه این و اینا. گفتیم والا ما گرسنه نیستیم ولی خب ساعت سه ه. شما ناهار نخوردین. برای خودتون بکش. بنده خدا غذا کشید و سه نفری خوردیم ولی هیچ کدوممون نفهمیدیم چی خوردیم. بابای حسین هم این وسطا زنگ زد که من هنوز عملم شروع هم نشده و خانومش گفت این یعنی حدود 6 اینا می رسه. گفتیم پس بهش سلام برسون. ما میریم دیگه. این طوری هم بچه ی شما اذیت میشه و هم اگه ما صبر کنیم تا شیش دیگه خیلی دیر میشه و نصف شب میرسیم خونه مون. ما خداحافظی کردیم و رفتیم. هنوز ما توی ماشینمون نشسته بودیم که دیدیم حسینو بردن بالا و فکر کنم مشکلش حل شد دیگه.

طفلکی ها خیلی زندگیشون سخت شده. دوست ندارن این جوری دور باشن از همه، ولی خب فعلا به خاطر بچه شون مجبورن. البته مامان حسین میگفت الان دو هفته ای هست که بهتر شده. ولی حالا فعلا هنوز که مجبورن صبر کنن.

--

قبل از اینکه بریم واسه پاسپورتامون، گفتیم خب شاید بریم پیش علی اینا. ولی مهدیار هم متاسفانه امتحانشو قبول نشده و الان معلوم نیست تکلیف ویزاش چی میشه. دیدم اونجا هم شرایط روحی مناسبی نیست احتمالا که ما بخوایم بریم پیششون. تا 17 مارچ اینا مثل اینکه ویزا داره. برای 3 یا 5 مارچ نوبت داره واسه تمدید ویزا. حالا باید بره، ببینه میتونه ویزاشو موقتی تمدید کنه تا تاریخ یه امتحان دیگه یا نه.

--

اون یکی دوستامون (مامان و بابای شایان) هم که گفتیم شاید بشه بریم خونه شون، اونا هم که قبلا گفته بودم برادر خانومه الان اینجاست با ویزای جویای کار. ولی متاسفانه هنوز کار پیدا نکرده و از ویزاش فقط سه هفته مونده. اونم جمعه یه مصاحبه داشت و خانومه هم گفت این روزای آخر گفتم بیشتر با هم باشیم، واسه همین منم باهاش میرم اون شهره. واسه همین رفتن پیش اونا هم کنسل شد.

حالا بعدا که بهش زنگ زدم میگه خوب شد نیومدین (آخه اولش هی گفت بیاین ما تا شیش اینا برمیگردیم. همسرم هم زودتر میاد، مثلا 4 اینا بیاین، باشین تا ما بیایم)، ما ساعت  9 رسیدیم خونه بس که ترافیک و تصادف و از این اتفاقا بود تو جاده!

اونا هم که خلاصه الان استرس کار برادر خانومه رو دارن و خلاصه، هر کسی تو زندگیش یه مدلی استرس داره!

--

آخر هفته رو تو خونه ی خودمون گذروندیم و خیلی هم خوب بود . یکشنبه یه براونی درست کردم که زیاد خوب نشد. شنبه هم کلا به خرید گذشت. از یازده رفتیم بیرون تاااا 5.5 اینا! اول رفتیم واسه پسرمون لباس کارناوالی خریدیم. بعد رفتیم خرید خونه، بعد رفتیم خرید از ترکا. تا اومدیم خونه ساعت 5.5 بود. همسر تازه میگفت بریم شیرینی هم بخریم از ایرانیها ولی دیگه من حس و حالشو نداشتم.

--

امروز (دوشنبه) هم که من تعطیلم و قراره با پسرمون بریم کارناوال ببینیم و هزار و یک تا کار عقب افتاده رو انجام بدیم!

--

هرچی فکر می کنم، از جملات قصار پسرمون چیزی یادم نمیاد. شرمنده .