فلاش بک - زمین


بچه ها خیلی چیزا رو می خواستم تعریف کنم راجع به این قضیه ی خونه خریدن. اما خب دیگه از خیلی هاش باید فاکتور بگیرم الان و بعدا توی یه فرصت دیگه ای تعریف کنم.

بعد از کش و قوس های فراوان ما یه آگهی برای یه پروژه ای رو دیدیم و من زنگ زدم و قرار شد یه سری داکیومنت برای ما بفرسته و فرستاد. ولی اون چیزی که توی آگهی بود با اون چیزی که طرف فرستاده بود، دقیق یکی نبود. زنگ زدم و گفتم چرا این جوریه؟ گفت اونی که من برات فرستادم درسته و توی سایت یه سری چیزاش اتوماتیکه و نمیشه تغییرش داد.

مثلا تو سایت نوشته بود پول بنگاهی نداره، ولی تو ایمیل داشت ولی با یه مبلغ دیگه ای. اصلا کلا اطلاعاتش با هم نمی خوند.

بعد در نهایت ما میتینگ گذاشتیم و گفتیم می خوایم خونه رو.

قضیه از این قرار بود که ما باید اول قرارداد رو با شرکت سازنده امضا می کردیم، بعد با بنگاهی. چرا؟ چون توی آلمان یه مالیاتی هست که وقتی زمین یا خونه می خری باید پرداخت کنی و مبلغش برای ایالت ما 6.5 درصده (که خب اگه حساب کنین، مبلغش زیاد میشه دیگه با توجه به قیمت خونه ها) و طبیعیه که اگه شما یه زمین بخرین، خب نصف میشه تقریبا مبلغ براتون. یعنی به نفعتونه که زمین بخرین مثلا 6.5 درصد از 250 هزار یورو رو پرداخت کنین تا اینکه کل پروژه رو بگین ما خریده ایم و 6.5 درصد از 500 تومن رو (با فرض اینکه قیمت ساخت خونه بشه 250 تومن) پرداخت کنین.

حالا اینا این طوری کرده بودن که برای اینکه یه در رویی باشه که خریدار فقط 6.5 درصد از قیمت زمین رو پرداخت کنه، می گفتن ما زمین رو جدا می فروشیم و شرکت ایکس هم می سازدش. اما شما اجازه ندارین زمین رو بخرین، ولی برین با شرکت وای بسازینش. برای همین باید اول یه قرارداد امضا می کردی با شرکت ایکس که ما خونه ی آدرس فلان رو با شما می سازیم. بعد قرارداد امضا می کردی با فروشنده های زمین.

ما هم این کارو کردیم و قراردادو با شرکت ایکس امضا کردیم.

بعدش باید می رفتیم سراغ وام گرفتن. به همون پیرمرده گفتیم و اومد و برامون چند بار هم ایمیلی آفر فرستاد و تا حدی پیش رفتیم.

این وسط هم قیمت وام ها همیییین جوری داشت اضافه میشد روز به روز. واقعا منظورم روز به روزه ها، یعنی از چهار شنبه تا پنج شنبه، قیمت تغییر می کرد.

از اون طرف، بانک می گفت برای اینکه ما بهتون وام بدیم، باید قرارداد امضا شده ی زمینو بدین.

از اون ور بنگاهی محترم رفته بود مسافرت به مدت دو هفته و کسی هم جایگزینش نبود.

بانک هم خب تا یه حدی منتظر آدم میشه. نمیشه بگیم هی صبر کن تو همچین موقعیتی که.

یه سری مدارک هم بانک از ما خواست که من از شرکت ایکس گرفتم. باز بانک یه سری چیزای دیگه می خواست. یه سری هاشو شرکت ایکس می گفت باید از بنگاهی بگیری، اینا مربوط به زمینه.

یه سری مدارک هم با هم نمی خوند. این شرکت ایکس یه پلن خونه داشت که قرار بود چیو درست کنه و خونه قراره چند متر باشه، اون متراژی که نوشته بود، با اون متراژی که معمارشون در آورده بود یکی نبود.

بانک هم گیر داده بود که این مشکل داره. باز ما به شرکت ایکس گفتیم و اون گفت به معمارم میگم که درست کنه ولی الان مرخصیه. دوشنبه میاد.

دوشنبه معمار اومد و مثلا یه چیزیو درست کرد و آقاهه به من گفت درست شده و من براشون فرستادم.

در نهایت، بانک با همون به ما اکی داد ولی آقای شرکت ایکس به من دروغ گفته بود و درست نشده بود. در واقع، نوشته بود که متراژ خونه قراره 130 متر باشه ولی ما در نهایت فهمیدیم که خونه حداکثر حدود 119 متر میشه.

خلاصه، یه جاهاییشو خود شرکت ایکس زنگ می زد به اون خانم بنگاهیه که هماهنگ کنه و برامون مدارکو بگیره. بعد باز زنگ می زد به بانک و می گفت به ما وقت بدین و بعد زنگ می زد به اون پیرمرده (که واسط وام گرفتنمون بود) و خداییش خودش روزی شصت بار به این و اون زنگ می زد.

از اون طرف، معمولش اینه که بانک اول باید به شما وام رو بده و امضای قرارداد زمین منوط به بودن وامه وگرنه که میگن تو که پول نداری که می خوای زمین بخری.

آخرش، هی با این صحبت کن و به اون بگو، قرار شد بانک به ما یه تاییدیه بده که ما به اینا وام میدیم و ما با اون قرارداد امضا کنیم.

فروشنده های زمین هم دو نفر بودن، یه خواهر و برادر که الان فکر کنم شصت سالشون اینا بود و این خونه بهشون به ارث رسیده بود.

حالا شما حساب کنین چقدر آدم باید برای کارای ما هماهنگ می شدن: دو تا فروشنده، واسط گرفتن وام، خود بانک، شرکت سازنده، خانم بنگاهی و دفتر ثبت اسناد.

من فکر کنم توی یه بازه ای به طور متوسط روزی پنج شیش بار داشتم زنگ می زدم به این و اون که چی شد و فلان مدرکو چیکا رکردین و کی کی میره مسافرت و کی هست و ... .

در نهایت، روز امضای قرارداد، باز دیدیم یکی از فروشنده ها اومده!! بعد مرده میگه که خواهرم قرار بوده بیاد، گفته قطار نمی دونم نیومده و کنسل شده و چی. ولی خب ما فکر می کنیم که دروغ می گفت. چون اولا قطار جایگزین هست، دوما خب اگه دیرتر میومد، نهایتش باید دوشنبه اش کار ما رو راه مینداخت دیگه، نه دو هفته بعدش. حالا الان توضیح میدم.

در نهایت، ما با همون یه نفر قرارداد رو امضا کردیم. اما خانم دفتر ثبت اسناد گفت برای اینکه سند کامل بشه، باید اون یکی هم امضا کنه. هر وقت اون اومد و امضا کرد، بعد من قرارداد رو برای همه تون می فرستم و شما هم باید دوباره از ما یه نوبت بگیرین و بیاین یه چیز دیگه رو هم امضا کنین.

بعدتر، من باز از این بنگاهیه پرسیدم چی شد؟ گفت اون زنه قرار شده تو شهر خودش بره یه دفتر ثبت اسنادی و امضاشو ثبت کنه.

آخه برای اینکه مطمئن باشن که جعل و اینا اتفاق نمیفته، این جوری نبود که بگن خب سندو می فرستیم و طرف امضا کنه و پس بفرسته. باید خانمه می رفت یه دفتر ثبت اسناد رسمی و با ارائه ی مدرک شناساییش، یه امضایی می کرد تا امضاش تطبیق داده بشه با امضای کارت شناساییش و بعد اون دفتر ثبت اسناد اون مدرک رو به دفتر ثبت اسنادی که ما می خواستیم می فرستاد و اون وقت کار تموم میشد.

دوباره واسط واممون از ما پرسید چی شد؟ منم زنگ زدم به دفتر ثبت اسناد و گفتم آقا لطفا همونی که ما تا الان امضا کرده یمو فعلا بده.

بعد همونو برای واسط واممون فرستادم و گفتم والا فعلا همینو داریم. اونم مستقیم فرستاد برای بانک و بعد هم بهم گفت همین اکیه چون بالاخره به نامتون خورده زمین دیگه. بقیه اش رو هر وقت اون یکی هم امضا کرد، برام بفرست. گفتم باشه.

بعدم جواب بانک رو برامون فرستاد که گفته بود حدود 11 روز کاری طول می کشه تا ما قرارداد وام رو بفرستیم.

یعنی توی تمام این مدت، ما همچنان بدون قرارداد وام بودیم و از اون طرف، اینجا زمین و خونه، قراردادش قابل فسخ نیست که شما تا مثلا یه هفته بعدش بتونی بگی پشیمون شدم. امضا که کردی، دیگه باید از زیر سنگم شده، پولشو جور کنی.

من ولی به اون بنگاهیه لو ندادم که کار بانک پیش رفته. زنگ زدم و پرسیدم امضای اون یکی خانمه چی شد؟ گفت آره، اون رفته مسافرت :/!!!

گفتم خانم ما هنوز بانک بهمون وام نداده. یعنی چی رفته مسافرت؟!

گفت من سعی می کنم پیداش کنم و بگم که زودتر کار شما رو انجام بده.

در نهایت، یه هفته بعدترش، یعنی بعد از حدود دو هفته، بالاخره اون خانمه افتخار داد و رفت یه امضا کرد توی یه دفتر ثبت اسنادی توی شهرشون.

بانک هم بعد از اون 11 روز کاریش، بالاخره قرارداد رو برای ما فرستاد و ما امضا کردیم و پس فرستادیم.

حالا این وسط، فامیلی همسر عوض می شد و قرار بود همسر یازده آگوست بره کارت شناسایی جدیدشو بگیره.

ما هم به واسط واممون گفتیم الان رو کنیم که فامیلی همسر عوض شده یا بذاریم بره کارت شناساییشو بگیره بعد؟

گفت نه، هر وقت کارت شناسایی جدیدشو گرفت، برای من بفرستین. ما هم همین کارو کردیم.

ولی برای دفتر ثبت اسناد این جوری نبود - و درستش هم این بود. خانمه گفت از روزی که گواهی تایید فامیلی همسر شما اومده، همسر شما فامیلی جدیدشو داره و برای امضای نوبت  دوم، گفت که با مدرک تاییدیه ی تغییر فامیلیش بیاد با فامیلی جدیدش امضا کنه.

دیگه همین کارو کردیم و بعد از حدود یکی دو ماه درگیر این پروسه بودن، همه ی قراردادها امضا شد.

بماند که این وسط این خانم بنگاهیه گیجی رو به حد اعلی رسونده بود. در حدی که مثلا به من یه بار ایمیل زد و گفت کارت های شناساییتونو بفرست؛ برای امضای قرارداد لازمه که من یه سری چیزا رو آماده کنم و منم فرستادم.

بعد یکی دو روز به قرارداد، دوباره تو واتس اپ زد که لطفا کارت های شناساییتونو بفرست. منم دیگه نگفتم آقا من قبلا فرستاده ام و فلان. انقدر که زنه گیج بود، گفتم الان باز اشتباهی میره کارت شناسایی یکی دیگه رو پرینت می زنه! براش فرستادم.

بعد که فرداش توی دفتر ثبت دیدیمش، گفت آره، من دیروز می خواستم اون پیامو به فروشنده بزنم، اشتباهی به شما زده ام؛ شما قبلا فرستاده بودین برام مدارکتونو!

خونه ای هم که خریدیم Doppelhaushälfte است یعنی نصف یه خونه ی دوتایی که به صورت قرینه ساخته میشه. اون یکی همسایه هم قرار بود یه ایرانی باشه - که پشیمون شد. یه بار من به این خانم بنگاهی پیام دادم تو واتس اپ و یه سوالی پرسیدیم، جواب داد سلام خانم فلانی (اسم اون یکی ایرانیه!) که یه چیزایی هم توش نوشته بود که معلوم بود اصلا قرار نبوده این پیامو به من بزنه.

یه بار هم من اون اوایل به خانمه گفتم اگه اون یکی نصفه رو بخوایم بخریم چقدر میشه که کلی عدد و رقم غلط غلوط به من گفت و بعدتر باز دوباره زنگ زدم و گفتم اینا که با آگهیتون یکی نیست و باز دوباره رفت حساب و کتاب کرد و یه چیز دیگه با ایمیل فرستاد.

اصلا به قدری این زنه گیج بود که ما تو هر مرحله ی کار استرس اینو داشتیم که الان یه چیزی کلا اشتباه از آب دربیاد.

حالا - خدا رو شکر- در نهایت زمینو خریدیم و حالا باید به فکر ساختش باشیم.

ولی می دونین مشکل چیه؟ مشکل اینه که این خونه ها باید با هم ساخته بشن چون به هم وصلن و برای اون یکی خونه هنوز هیچ قراردادی امضا نشده.

از طرفی، قرارداد ما با شرکت ایکس که الان ازش 2 ماه اینا میگذره، فقط اگر در عرض دوازده ماه از شروع این قرارداد ما ساخت خونه رو شروع کنیم، با قیمت های ثابتی که به ما داده خونه رو می سازه.

از طرف دیگه، الان یه خونه روی این زمین هست که باید تخریب بشه و اونم قراره ما نصف پولشو بدیم (کم هم نیست پولش، بیست هزار یورو) و نصفه ی دیگه شو اون یکی خریدار. یعنی اصلا راه نداره که ما بخوایم بگیم حالا شما ساخت خونه ی ما رو شروع کنین.

ما برای قسمت خودمون رو کاراشو انجام داده یم با معماره و صحبت کردیم و الان قراره درخواست ساختنشو برای شهرداری بفرستیم و منتظر اومدن تاییدیه اش بشیم. ولی خب تا اون یکی خونه هم همین مراحل رو طی نکنه، نمیشه ساخت رو شروع کرد.

خلاصه که الان دردسر زیاد داریم. خیلی خیلی محتاج دعای شما هستیم.

بقیه ی دردسراشو برای اینکه زیاد نشه، توی یه پست دیگه میگم.

حالا شما فعلا دعا کنین درست بشه و یه مشتری برای اون یکی خونه پیدا بشه تا بعدا ان شاءالله بیام و از مراحل ساختش بگم.


تولدم


هی می خوام بیام بنویسم، هی نمیشه. الان انقدر اتفاق افتاده که نمی دونم کدومو بگم.

یه آخر هفته رو رفتیم پیش شایان اینا.

قضیه از این قرار بود که از قبل، خیلی قبل یعنی، مامان شایان گفته بود بعد از اینکه از پرتغال برگشتین، بیاین پیش ما. منم بهشون گفتم که فلان هفته اش رو ما نمی تونیم و گفت پس فلان هفته رو بیاین. گفتیم حالا باشه ولی قرار شد که بعدا باز هماهنگ کنیم. اون هفته ای که می گفت، میشد درست یه هفته بعد از اینکه ما از پرتغال برگردیم.

منم یه هفته بعد از اینکه از پرتغال اومدیم، دیگه بهش زنگ نزدم. یعنی؛ یادمم بودها ولی زنگ نزدم عمدا که این طوری نشه که انگاری ما می خواستیم یادآوری کنیم که آقا شما قرار بوده ما رو دعوت کنین.

برنامه ی خاصی هم نریختیم برای اون هفته، ولی روی این هم حساب نکردیم که حتما میریم خونه ی شایان اینا.

بعد، صبح همون روزی که قرار بود بالقوه بریم خونه شون، من صبح ساعت 5.5 بیدار شدم و یه کمی تو تخت بودم. ولی بعد  با خودم گفتم چیه همه اش کله ام توی گوشیه. پا شدم اومدم پایین و شروع کردم به کتاب خوندن و انجام دادن یه سری کارا.

ساعت 8 اینا یه نگاه به گوشیم اندختم، دیدم ساعت شیش صبح مامان شایان پیام داده بیداری؟ :|!

بهش پیام دادم و گفتم بیدارم، ولی اتفاقا همین امروزو اومدم سعی کردم به گوشیم هی نگاه نکنم.

خلاصه، زنگ زدیم و گفت که شما قرار بود این هفته بیاین و پاشین بیاین. گفتم نه دیگه، الان دیره برای شما که ما یهویی بگیم میایم. گفت نه، بیاین. گفتم همسر رفته نون بخره، بذار بیاد، ببینم چی میگه.

همسر که برگشت، من بهش پیام دادم که برای ما اکیه ولی تعارف نداریم. برای شما با دو تا بچه اصلا آسون نیست این طوری مهمون دعوت کردن. اصراری هم نیست که حتما بیایم. می تونیم یه هفته دیگه بیایم.

بعدش همسر با پسرمون رفت که برای شایان کادو بخرن. برای دخترشون داشتیم از قبل یه چیزی.

همه چی هم خیلی عجله ای داشت میشد که بخوایم بریم.

یکی دو ساعت بعدتر، مامان شایان پیام داد که ببخشید، من الان فهمیدم که همسرم با بچه ها قرار گذاشته و قرار شده با دوستامون بریم بیرون و اگه بخوایم بگیم شما بیاین، باید بگیم خیلی دیر بیاین، مثلا 5 6 اینا. باشه یه روز دیگه.

منم زنگ زدم و تشکر کردم و گفتم پس باشه یه وقت دیگه.

باز بعدترش مامان شایان زنگ زد که نه، پاشین بیاین. اگه براتون دیر نیست، همون 5 و 6 بیاین. گفتم دیر نیست، ما در هر صورت هم همون موقع می رسیدیم تو بهترین حالت ولی خب برای شما دو تا قرار گذاشتن توی یه روز سخت میشه.

خلاصه، خیلی صحبت کردیم و آخرش گفت نه، بیاین دیگه. ما بعد از سالی و ماهی یه بار قرار گذاشتیم، بیاین.

گفتم باشه؛ پس تو اول قرار اولتو برو. اگه همه چی اکی بود، هر وقت خواستین برگردین خونه تون خبر بده تا ما راه بیفتیم. ما چند ساعت بعدش اونجاییم دیگه. ساعت 7 اینا میایم.

گفت باشه.

خلاصه، آخرش رفتیم و ساعت 7.5 8 رسیدیم خونه شون. از قبل گفته بودم که هر وقت راه بیفتیم خبر میدیم و بعد از هفت میایم.

منم اون روزی که رفتیم، درست یه روز بعد از تولدم بود. دیگه سر راه رفتیم یه کیک آماده هم گرفتیم از سوپرمارکت و رفتیم پیش بچه ها.

بهش گفتم که دیروز تولدم بوده و مامان شایان گفت ئهههه، من یادم رفته بود و خلاصه گفتیم حالا باشه با هم کیک بخوریم.

حالا بابای شایان گیر داده بود که کیکو همین امشب بخوریم . مامان شایان می گفت بابا الان کلی چیز میز می خوریم، شامم از بیرون میگیریم، باشه برای فردا.

بابای شایان می گفت نه من اصرار دارم ceremony درست برگزار بشه .

خلاصه، آخرش اون شب کیکو نخوردیم.

فرداش هم ما در نظر داشتیم که اگه شد بریم مامان و بابای حسینو ببینیم.

که اتفاقا مامان شایان همون شب گفت که بچه ها موافقین فردا با مامان و بابای حسینم قرار بذاریم؟ گفتیم اتفاقا ما هم می خواستیم اگه شد، بریم ببینیمشون. آخه اونا هم یه شهر نزدیک همین دوستامونن.

دیگه اونم هماهنگ کردن که بریم.

ما هم کیکو باز زدیم زیر بغلمون و رفتیم پارک با بچه ها کیک بخوریم.

خیلی به بچه هامون خوش گذشت و با هم بازی کردن. ما هم مراسم تولد رو اونجا به جا آوردیم و کیک خوردیم و خوب بود دیگه - جای شما خالی.

فقط حیف که هیچ عکسی از اون دور همی نگرفتیم.

بعد از تولد قرار شد بریم یه کافه- رستوران که یه چیزی بخوریم.

موقع رفتن بچه ها اصرار داشتن که همه شون با هم برن.

پسر ما هم موقع سوار شدن تو ماشین حسین اینا، تا درو باز کرد، خورد به دماغش و کلی خون اومد و گریه کرد.

بعد دیگه نمیشد تنها گذاشتش توی ماشین. ولی از طرفی هم اصرار داشت که با ماشین حسین اینا بره.

بابای حسین گفت اشکالی نداره، شمام باهاش بشینین. گفتم خب جا نمیشیم که. گفت اشکالی نداره، بشینین. گفتم این طوری اگه پلیس بگیره جریمه ی شما خیلی سنگین میشه ها. گفت نه، اشکالی نداره.

خلاصه، فکر کنم من و سه تا بچه تو عقب نشستیم، در حالی که عقب جای سه نفر بود. تازه من و پسرمون کمربند هم نداشتیم، پسرمونم که صندلی کودک نداشت اصلا!

حالا راه کوتاه بود و داخل شهری ولی خب به هر حال، شانس آوردیم که پلیس ندید و اتفاق خاصی هم نیفتاد.

بابای حسینم که من اونجا فهمیدم اصلا رانندگیش خیلی داغونه. جایی که مثلا زده بود سرعت 30 ه، 40 میرفت. یه جا که داشت 50 میرفت، حسین گفت بابا 30 ه سرعت! اونجا تازه کمش کرد، کردش 40 !

یه جا هم تو لاین وسط واستاده بود در حالی که لاین چپ خالی بود و ما هم قرار بود بپیچیم چپ! بعد که چراغ سبز شده، می پیچه چپ! چرا خب؟!! خب تو لاین چپ واستا از اول.

خلاصه که - خدا رو شکر- به سلامت رسیدیم به اون کافه و اونجا یه سری عکس خوب گرفتیم با بچه ها.

تو کافه هم صدای آهنگ بلند بود و مامان حسین بهشون تذکر داد که صدا رو کم کنن. آقاهه هم گفت باشه ولی هیچ کاری نکرد. البته؛ به نظر من کارش اشتباه هم نبود. این کافه اسکش الکس بود (Alex). ما قبلا که شهر ریحانه خانم اینا بودیم، اینجا پاتوقمون بود و کلا مدل این کافه اینه که پاتوق جووناس و همیشه هم آهنگاش بلنده. به زحمت صدا به صدا میرسه توش.

بالاخره، ما قبل از اینکه وارد این محل بشیم، شنیده بودیم صدای آهنگشو. نمیشه اول بریم بشینیم تو؛ بعد بریم بگیم حالا تو آهنگتو به خاطر ما قطع کن.

بابای حسین همون اول - وقتی خانمش رفته بود دستاشو بشوره- گفت الان فلانی (خانمش یعنی) میاد بهشون تذکر میده که صدای آهنگشونو کم کنن . هر جا میریم همین کارو می کنه. حتی تو ایرانم رفته بودیم مغازه ی لباس فروشی، رفت گفت آهنگتونو کم کنین. بعد اونا فکر می کنن ما چون مذهبی هستیم میگیم.

ولی مامان حسین براش مهم بود که محیط آروم باشه و اینا - که خب میسر هم نشد .

--

یادم نمیاد اینو نوشته ام قبلا یا نه. امیدوارم تکراری نباشه: یه بار داشتم فارسی کار می کردم باهاش، اسمای شخصیت ها بود "طاهره" و فاطمه". بار اول که خب با کلی زحمت خوندشون، بار دوم یکیشو که خوند، اون یکیو به حافظه اش رجوع کرد؛ میگه "طاهره و فاطره" ...!

زنگ تفریح :)


بچه ها، هی می خوام بیام بنویسم. هی نمیشه. خیلی اتفاقا این وسطا افتاده و اصلا دلیل اینکه وقت نشده بنویسم هم همین بوده.

فعلا یه آخرنوشت بالقوه رو به عنوان یه پست داشته باشین تا من بعدا بیام اتفاقات این چند وقت رو به طور مفصل بنویسم :


داریم با هم بازی می کنیم. یهو میگه You're a ice baby. ( حالا نمی دونم منظورش چی بود واقعا!). برای اینکه غلطشو اصلاح کنم میگم YOU're an ice baby. میگه You're a nice baby? Cool!



پراکنده


از این کلاس عربیم خیلی راضیم و جدا از اینکه خیلی چیزا تا الان یاد گرفته ام، اینم یاد گرفته ام که اگه یه کمی به خودم فشار بیارم، می تونم به عربی حرفمو بفهمونم به آدما. حالا نه کامل و با جمله های درست ها ولی خب طرف می تونه بفهمه اگه دقت کنه .

ولی اینم فهمیده ام که واقعا عربی مصری خیلی فرق داره با عربی معیار. میگه "اِحنا"؛ میگم یعنی چی؟ میگه "نحن"! میگه "امبارَح"؛ میگم یعنی چی؟ میگه "اَمس"، میگه "اِزَّیِک"؛ میگم یعنی چی؟؛ میگه یعنی "کیف حالک" ولی به جای "سلام" به کار می ره!

حق میدم به خودم که نفهمم چی میگن واقعا. البته در مورد اینکه چرا عربی بقیه ی جاها رو نمی فهمم و توجیهم چیه فعلا نظری ندارم .

--

این آقاهه که بهم درس میده، یه کمی از من کوچیک تره، فکر کنم 32 سالشه. دو تا بچه داره که یکیشون همین یکی دو هفته پیش سه سالش شد، اون یکیشو یادم نیست گفت چند سالشه.

باهاش راجع به مسافرت صحبت می کردم. می گفتم مثلا بیایم مصر ده روز اونجا باشیم.

بعد که کلی صحبت کردیم، میگه منم می خوام یه روز بیام آلمان، یه روز اونجا باشم. میگم حالا چرا یه روز؟ میگه اگه تو میای مصر به نظرت ده روز براش کافیه، خب پس برای آلمان یه روز کافیه دیگه .

--

هنوز با اینکه کلمات عربی توی فارسی به معنی دیگه ای استفاده میشن مشکل دارم. میگه میخواین بیاین باید "تذکره" بگیری. هنگ کرده بودم، بعد فهمیدم "تذکره" یعنی بلیت؛ منظورش بلیت هواپیما بود.

--

چون قبلا راجع سایت های فریلنسری براتون نوشته بودم و دیدم عده ای راجع بهشون سوال کرده بودن، گفتم یه کم دیگه از تجربه هام براتون بگم که یه وقتی کلاه سرتون نره.

مثلا؛ یکیش این که بعضی ها طفره میرن از قیمت دادن، میگن حالا با هم کنار میایم، خب خودت نظرت چقدره و ... . از این آدما حذر کنین.

فریلنسر حرفه ای، توضیح پروژه رو می خونه، حساب می کنه که این کار براش چقدر ساعت کار میشه، ساعتی چقدر لازم داره و حداقل پولی که میتونه درخواست بده چقدره و بعد یه پیشنهاد دقیق میده؛ نه اینکه بگه حالا بذار شروع کنیم، بعد با هم کنار میایم!

بعضی هاشونم خیلی ادای حرفه ای بودن درمیارن و یه فایل به ظاهر دقیق میفرستن که یعنی ما دونه به دونه ی موارد کار شما رو حساب کرده ایم.

مثلا یه بار طرف به من لیست قیمت داده بود که پروژه ی شما این بخشا رو داره و هر بخش این قدر ساعت لازم داره و این قدر قیمتشه. یه جاهایی یه روز کاری رو هشت ساعت حساب کرده بود، یه جایی ده ساعت و یه جایی سه روز کاری شده بود 20 ساعت! بعد هم در نهایت، به قیمت 2400 یورو رسیده بود که از جمله ی موارد مشمول در این قیمت، 500 یورو بابت ران کردن کدی که الان وجود داره (بدون اینکه هیچ تغییری توش بده) بود :/! واقعا نمی فهمم طرف چرا فکر میکنه من باید بابت اینکه کد من رو روی لپ تاپش ران می کنه بهش پول بدم!

حالا این پروژه رو من در نهایت با چقدر دادم به کسی که انجام بده؟ صد یورو :/! و قیمتش هم واقعا از نظر حجم کاری در حد همون صد یورو بود.

یکی دیگه بود باهاش راجع به یه پروژه صحبت کردم، من 12 تا مورد رو نوشته بودم که باید انجام بشه. اول گفت 50 یورو! می دونستم که کسی که با 50 یورو اینو انجام بده، به حجم کار آگاه نیست. بهش میگم مورد یک رو دیدی دیگه توی لیست و اکیه برات با این قیمت؟ میگه آها، با اون خب گرون تر میشه! (انگاری که از اول مورد یک نبوده تو لیست!) میگه تو چقدر مد نظرته؟ گفتم شما باید قیمت بدی.

فرداش برام نوشته 500 یورو چطوره؟ :/!

یکی دیگه قیمت زده بود که ما با 70 یورو انجام میدیم. بعدا که باهاش صحبت کرده ام، میگه ولی ما مورد یک رو انجام نمیدیم :/! حالا غیر از مورد یک، بقیه چی بود؟ مثلا فونت فلان جا عوض بشه، رنگ اون متن عوض بشه! فقط همین چیزا رو حاضر بود طرف انجام بده که خب نشون میداد که این آدم حرفه ای نیست.

دیگه این که توی این سایت های فریلنسری، عده ی زیااااادی از آدمایی که عضو میشن، واقعا کاری بلد نیستن و آماری هم که در مورد این سایت ها درآورده میشه حتی اینه که عده ی زیادیشون کلاه بردارن. حواستون باید باشه اگر می خواین تو این سایت ها کار کنین.

یکی از همین کلاه بردارا هم اتفاقا همین چند وقت پیش به تورم خورد.

طرف زده بود که ساکن دانمارکه قیافه ی عکسی که گذاشته بود هم می خورد به یه دانمارکی (حالا نمی دونم عکس خودش بود یا نه و ساکن دانمارک بود یا نه، منظورم اینه که کلاهبردار مال هر جایی می تونه باشه یا خودش رو به هر جایی می تونه نسبت بده. خیلی به محل زندگی طرف و این چیزاش اعتماد نکنین). اومد و صحبت کردیم و بر حسب ادعایی که از سابقه اش می کرد، منم پروژه رو بهش دادم.

فرداش اومد نوشت که نظرت چیه که پروژه رو کنسل کنی، خارج از سایت کار کنیم با هم؟ گفتم خلاف قوانینه. گفت خب آره، می دونم، ولی من با خیلی ها این کارو می کنم. لازم نیست حتما با سایت کار کنیم. گفتم و من این کارو نمی کنم. گفت آخه سایت 20 درصد از پولو برای خودش برمیداره و به من 80 درصد می رسه. گفتم اگر به نظرت کمه، می تونیم پروژه رو کنسل کنیم کلا. گفت نه نه، من دوست دارم روش کار کنم. ولی می تونیم جدا روش کار کنیم، تو هم با پی پال یا کریپتو به من پول بدی. گفتم من این کارو نمی کنم.

گفت خب پس باشه، اکیه.

بعدش باز گفت خب ما چیز زیادی راجع به هم نمی دونیم. تو چیکاره ای؟ نمی دونم چرا طرف باید از شغل من اطلاع داشته باشه ولی منم محض اطلاعش که بدونه آدم پرتی نیستم، گفتم من توی یه شرکت آی تی کار می کنم. ازم اسممو پرسید (منم چون آیدیم اسم نداره) اسم کوچیکمو گفتم که بتونه توی متناش صدام بزنه و بگه هِلو فلانی.

بعدش گفت که یه میتینگ بذاریم همین الان. گفتم من الان سر کارم، عصر اگه می خوای، بذاریم. گفت نه، من همین الان باید باهات صحبت کنم. گفتم من الان نمی تونم. بعدم صفحه ی سایتو بستم که اصلا پیاماشو نبینم. با خودم گفتم عصر چک می کنم هرچی باشه.

یه ساعت بعد تقریبا، یه کمی وقت آزاد پیدا کردم. یه سرچی کردم، دیدم اگر طرف درخواست پول خارج از سایت بکنه، میتونی پروفایلش یا پیامش رو گزارش کنی. منم روی پیاماش که گفته بود با پی پال و اینا پرداخت کنیم کلیک کردم و گزارش کردم.

عصری هم رفتم روی پروفایلش کلیک کردم، دیدم پروفایلش از دسترس خارج شده.

هر کسی میخواد توی این سایت ها کار کنه، باید کارت شناساییشو به سایت ارائه بده و احراز هویت بشه.

من دیده بودم که این پسره احراز هویت نکرده هنوز. بهش گفتم باید احراز هویت بشی، وگرنه پروفایلت بسته میشه. گفت آره آره، انجام میدم. میدونم.

حالا من نمی دونم به خاطر گزارش من بود یا اینکه احراز هویت نشده بود، پروفایلش بسته شده بود. منم خیلی راحت پروژه رو باهاش کنسل کردم.

چند ساعت بعد دیدم اومده تو بخش پیام ها نوشته که چرا قراردادو کنسل کردی؟! همین الان باید به من جواب بدی. هر چه زودتر جواب بده. بعدم زنگ زده بود توی همون سایت. منم که اصلا ندیده بودم و میتینگشم ندیده بودم. و خب برامم مهم نبود. تمام چت ها موجود بود و من مشکلی نداشتم اگر می خواست بره شکایت کنه (که قطعا نمی کرد).

فقط برام سوال بود که چرا کسی که پروفایل نداره باید بتونه به کسی پیام بده!! این فکر کنم باگ سایت بود.

فرداش رفتم فقط کوتاه بهش جواب دادم که شرمنده، من نمی تونم با کسی که حتی یه پروفایل فعال نداره کار کنم و پروژه رو کنسل کرده ام.

همون لحظه دیدم یه پیام بهم نشون داده شد که فلانی چون پروفایل نداره، پیام شما الان به دستش نمی رسه.

نمی دونم چرا ولی سایت باگ به این بزرگی داشت که اونی که پروفایل نداره می تونه به من پیام بده، ولی برعکسش نه .

خلاصه که من پروژه رو با این یارو کنسل کردم ولی برام جالب بود که چقدر آدم ساده زیاده که این آدمای کلاه بردار به این فکر می کنن که می تونن بیان تو این سایتا و راحت کلاه طرفو بردارن!

--

دیروز تولدم بود، برای شام رفتیم یه رستوران ایرانی. خیلی غذاش خوب بود و خوش گذشت بهمون، جای شما خالی .


مسافرت- قسمت آخر


بقیه ی سفر رو کار خاصی نکردیم. روز آخر رو یه کمی همون دور و بر گشتیم.

یه جا هم رفتیم ناهار که اسم رستورانش کلا انگلیسی بود. آدماش هم خیلی خوب انگلیسی صحبت می کردن. یه خانواده ی پنج شیش نفره هم بودن که اونام انگلیسی بودن و خیلی بریتیش قشنگی صحبت می کردن.

همسر به پسرمون میگه اینا مال همون جایین که پپا پیگ هست. بعد از چند ثانیه میگه ئهههه، اتفاقا اسم پسرشونم جرجه (که البته بیشتر شبیه به ژرژ تلفظ میشه) تا جایی که من توی پپا پیگ شنیده ام.

تو رستوران که نشسته بودیم، آوردن غذامون خیلی طول کشید. تا موقع من داشتم ریویوهای همین رستورانه رو توی گوگل می خوندم. بعضی ها نظراشون جالب بود؛ مثلا، یکی نوشته بود روی زمینش و لبه ی کنار پنجره مورچه داشت :/!

--

پروازمون صبح ساعت 9 بود. گفتیم یه جوری بریم که شیش اینا دیگه ماشینو پس بدیم و بریم چک این کنیم. واسه همین باید صبح خیلی زود بیدار میشدیم.

قبل ترش رفته بودم به پذیرش گفته بودم که ما صبح خیلی زود می خوایم چک اوت کنیم، اکیه؟ کسی اینجا هست پنج صبح؟ خانمه گفت آره ولی چون انگلیسیش بد بود، گفتم باز یه بار دیگه هم برم از یکی دیگه بپرسم که مطمئن بشم.

یه بار دیگه باز درست روز قبل از پرواز رفتم به پذیرش گفتم ما میخوایم ساعت پنج صبح بریم. اکیه؟ این یکی خانمه انگلیسیش خوب بود. گفت آره، مشکلی نیست. فقط دوست دارین صبحانه با خودتون ببرین یا یه قهوه ای صبح بخورین؟ گفتم ساعت 5.5 صبح می خوایم بریم ها. گفت می دونم. اگه دوست داری، اسم اتاقتونو بگو؛ من اینجا علامت می زنم؛ همکارام صبح زود هستن توی رستوران؛ می تونین برین برای خودتون قهوه بریزین و یه چیز مختصری هم ببرین. تمام بوفه براتون باز نیست ولی خب انقدری هست که سر صبح گرسنه نرین.

تشکر کردم و اومدم.

اگه باز به همون خانمه برخورده بودیم که انگلیسی بلد نبود، عمرا همچین آپشنی بهمون پیشنهاد میداد.

دیگه صبحش ساعتای 5 من رفتم یه قهوه برای همسر و یه چایی برای خودم آوردم. چند تا هم نون تُست و کره و عسل. من که تا قبل از رفتن کره و عسل رو خوردم ولی همسر گفت دوست نداره و نخورد. چیز دیگه ای هم نبود در واقع سر صبحی که من بخوام بیارم. در واقع، فقط چیزایی که بسته بندی بود رو میشد برداشت. برای همین، مثلا پنیر و این چیزا باز نبود.

دو تا نون تستی که مونده بود رو همین جوری آوردم برای پسرمون چون می دونستم نون تُست رو خالی می خوره.

رسیدیم فرودگاه، همسر ما رو پیاده کرد که بریم چک این کنیم، خودش رفت ماشینو تحویل بده.

قبلا، موقع تحویل ماشین، من از خانمه پرسیدم که پمپ بنزین اینجا کجا هست، گفت همین میدون بعدی. آخه آدم با بنزین پر تحویل می گیره و با بنزین پر باید تحویل بده. توی ریویوها خونده بودیم، بعضی از این شرکت ها سخت می گیرن و طرف وقتی مثلا ده کیلومتر اون ورتر بنزین زده، بهش گفته ان بنزینت پر نیست و دوباره دو لا پهنا ازش پول گرفته ان بابتش.

خلاصه، ما هم از قبل نزدیک ترین پمپ بنزینو پرسیدیم که خیالمون راحت باشه.

همسر رفته بود، از اونجا زنگ زد، گفت پمپ بنزینه گفته بنزین ندارم! دارم میرم یه جای دیگه!!

رفته بود یه جای دورتر توی ده کیلومتری اینا فکر کنم بنزین زده بود و برگشته بود. به ما گفت تا موقع شما چک این کنین؛ ببین برای منم چک این میکنه یا نه.

منم رفتم تو صف واستادم و نوبتم که شد، همسر کارش تموم شده بود، ولی خب بازم چند دقیقه بعدترش می رسید. به خانمه گفتم من همسرم نیست. می تونم براش چک این کنم؟ گفت آره، ولی کارت پروازش پیش من می مونه تا بیاد. هر وقت اومد، بگو خارج از صف فقط بیاد من ببینمش تا به خودش بدم کارت پروازشو. گفتم باشه.

یه چند دقیقه بعدش همسر اومد و خودش رفت کارت پروازشو گرفت.

بعد که اومدیم بریم سالن دوم، دیدیم زده پروازتون یه ساعت تاخیر داره.

دیگه نشستیم توی همون فرودگاه و من و پسرمون هم رفتیم یه سوغاتی کوچیک باز برای پسرمون خریدیم و برگشتیم. قبلا یه دونه برای خودش خریده بود، باز گفت یه دونه هم از این آهن ربایی هایی روی یخچال می خوام. اونم رفتیم خریدیم.

پروازمون خوب بود و یه اسنک هم همراهش بود. اما چون از این پرواز ارزونا بود، ظاهرا به همه نمی دادن اینو. انگاری اینو ما روی پکیجی که خریده بودیم برای کل سفر، خریده بودیم.

یه جوری به نظر من خیلی یه جوری بود که مهماندار میومد به صورت گزینشی به یه عده می گفت این اسنک شماست!

البته؛ بقیه هم می تونستن بخرن ولی خب بازم برای من یه جوری بود.

خانمه هم که اومد، من تازه از خواب بیدار شده بودم. اصلا هم نمیدونستم الان این پرواز کجاییه و باید آلمانی حرف بزنم یا انگلیسی. به نظر خودم انگلیسی گفتم. بعد که خانمه رفته، همسر میگه خواب بودی؟ گفتی اَپفِل جوس می خوای (Apfel-juice)!

--

وقتی رسیدیم، گفتیم خب نمی خواد برای برگشتن دیگه تاکسی بگیریم. روی بلیتمون، بلیت قطار هم بود.

بعد از کلی گشتن دنبال اتوبوسی که می رفت خونه مون یادمون افتاد که خب اینکه اتوبوسه، مشمول بلیت ما نمیشه . ولی دیگه وایستاده بودیم تو ایستگاه، گفتیم خب با همین میریم دیگه. البته؛ خدا رو شکر اتوبوسه مستقیم بود. واقعا من تازه اولین بار بود که می فهمیدم که از نزدیکیای خونه ی ما تا فرودگاه اتوبوس مستقیم هست. چهل دقیقه، یه ساعت، اینا راه بود فکر کنم ولی خب همین که مستقیم بود، خوب بود.

دیگه من بلیت خریدم و همسر از بلیت نه یورویی که شرکتشون می خرید براشون استفاده کرد و با شیش یورو رسیدیم خونه مون .

--

دیگه الان چیزی یادم نمیاد از مسافرت. یادم بیاد، میام می نویسم. عکسا رو هم باید اول از همسر بگیرم، بعد یه بار میذارم :).