شرکت/مهد


یه چیزیو که توی شرکتمون دوست دارم، سریع بودنشون توی واکنش نشون دادن به هر اتفاقیه، از سیل و جنگ گرفته تا تکنولوژی های جدید.

مطمئنا همه تون راجع به چت جی پی تی شنیده ین این روزا. اگه نشنیدین، ChatGPT یه چت بته که خیلی کارا می تونه بکنه، از جمله اینکه می تونه برات کد بنویسه.

اون روز توی میتینگ شرکت گفتن که خیلی ها سوال کرده ان که آیا ما اجازه داریم ازش استفاده کنیم یا به دلایل مسائل پرایوسی و اینا اجازه نداریم؟

که خب جواب این بود که اجازه دارین و حتی اجازه دارین با ایمیل شرکت عضو سایتش بشین و ازش استفاده کنین، منوط به اینکه فقط سوال های مرتبط با کارتون رو بپرسین. ولی اجازه دارین با اکانت شخصی هم وارد بشین و سوال های شخصی بپرسین. فقط مهم اینه که این دو تا رو با هم قاطی نکنین که اگر یه زمانی، مشکلی پیش اومد، بشه راحت بررسیش کرد.

یکی دو هفته ی دیگه هم یه میتینگی دارن باز در همین زمینه که هر کس بخواد می تونه شرکت کنه. هنوز نمی دونم دقیقا می خوان چی بگن توش.

--

اون روز هم یکی از همکارامون که وکیله، گفت من امتحان کردم چتش رو. برای مسائل حقوقی، با دقت خوبی همون جوابی رو میده که ما توی اولین پاسخگویی تلفنیمون به آدما می دیم.

بعد از اینکه این همکارمون اینو گفت، من رفتم یه مسئله ی حقوقی رو کامل، در حد دو سه پاراگراف پنج شیش خطی، توضیح دادم و آخرش پرسیدم باید چیکار کنم و جوابش تا حد زیادی نزدیک به جوابی بود که از یه وکیل واقعی گرفته بودم.

خلاصه که اگر آلمان زندگی می کنین، می تونین برای مسائل حقوقیتون بهش مراجعه کنین و تا حدی کمکتون میکنه (هرچند سایت هایی هم هستن که مشاوره ی کوتاه تلفنی رایگان ارائه میدن اگر واقعا یه وقتی لازمتون شد).

--

اون روز با آنیا و زِبی و اشتفان توی یه میتینگ بودیم. یه مشکلی پیش اومد، گفتم نمی دونم چرا کار نمی کنه. اشتفان گفت به خاطر فلان چیز نیست؟ درست گفته بود. سریع گفتم چرا، چرا، همینه. اشتفانِ باهوش.

اشتفان میگه بچه ها حواستون باشه، امروز، تو تاریخ فلان، ساعت 10.50 دقیقه دخترمعمولی از من تعریف کرد . آنیا میگه دکتر دخترمعمولی. همه مون می خندیم.

بعد آنیا ادامه میده یعنی تعریفای من و زِبی ارزش نداره؟ اشتفان میگه چرا، ولی این فرق داره .

واقعا جو شرکتمونو دوست دارم. با آنیا و اشتفان و زِبی خیلی خوش میگذره واقعا. وقتی همه مون با هم تو میتینگیم خیلی خوبه.

--

اون روز رفته بودم پسرمونو از مهد بردارم. دیدم یه کاغذ جلوشه و تازه شروع کرده به موشک درست کردن. لوکی هم بغلش نشسته بود (پشتش به من بود). جلوی اتاق صبر کردم هواپیماش درست بشه، بیاد.

وقتی اومد، یه چیزی زیر لبش گفت تو مایه های ئه، وقت نشد درست کنم. گفتم چی شده؟ گفت می خواستم یکی دیگه هم درست کنم. گفتم برای لوکی؟ گفت آره. گفتم برو براش درست کن پس، بعد بیا.

دوباره برگشت تو اتاق. تو این فاصله لوکیو دیدم که همون جور که نشسته بود، کله اش افتاده بود و انگاری ناراحت بود. تا دید پسرمون برگشت که براش درست کنه، گل از گلش شکفت، سرشو آورد بالا. برگشت منو نگاه کرد. اخماش باز شد، لبخند اومد رو لبش، بهش لبخند زدم، گوشه های لبش قشنگ رفت بالا، طوری که دندونای سفیدش دیده شد، لپش چال افتاد. سرشو برگردوند؛ به موشکش نگاه کرد که پسرمون داشت درست می کرد؛ دوباره سرشو برگردوند منو نگاه کرد. دوباره بیشتر از قبل خندید. چند ثانیه ای چشم تو چشم هم موندیم. گفت تو مامانشی؟ گفتم آره، من مامانشم. دوباره خندید. انقدر خنده هاش قشنگ بود و پر از ذوق و خوشحالی و تشکر که با خودم گفتم کاش می شد واقعا این صحنه ای که از چهره اش مونده توی ذهنمو تبدیل به عکسش می کردم، می کشیدمش بیرون، میدادم به مامامانش. حتما خیلی خوشحال میشد اگه بچه شو انقدررر خوشحال می دید.

انقدری که لوکی با نگاهش از من تشکر کرد، از پسرمون که براش موشکو درست کرده بود نکرد. انگاری دنیا رو بهش داده بودن.

--

چند روز پیش، همسر بهم یه پاکتی داد، گفتم این چیه؟ گفت بازش کن.

نگاه کردم، یه پاکت آبی بود که پشتش اسم کوچیک من و همسر بود. بازش کردم. یه کارت پستال بود که یه طرفش عکس کاتارینا بود، یه طرفش نوشته بود به یاد کاتارینا - سال فلان تا فلان. بعدم نوشته بود بابت همدردی هاتون، کارت پستالاتون، گل هاتون و ... تشکر می کنیم ازتون (همه اش چاپی بود).

متولد سوم اکتبر 1979 بوده کاتارینا. هنوزم باورم نمیشه این قدر زود رفت. هنوزم باورم نمیشه انسان چقدر می تونه موجود ضعیفی باشه. یه روز می فهمه مریضه و شیش هفت ماه دیگه کلا برای همیشه نیست.

توی عکسش هم -که یه عکس بود تقریبا از یقه ی لباسش به بالا- به دوربین نگاه می کرد و می خندید. قشنگ احساس می کردم دارم سر کوچه می بینمش مثل همیشه، همون نگاه، همون چهره، همون حالت همیشگیش. همسر می گفت حتی کاپشنی که تنشه توی این عکسو می دونم کدوم بود.

خدا کنه حال بچه هاش خوب باشه.


روزمره ها


جمعه پسرمون رفت تولد میرزان که از مهد کودکشون رفته و الان مدرسه میره، برادر رزا.

از خیلی وقت قبل تر مامانش پیام داده بود که تولد میرزان رو 25 دسامبر اینا می خوایم بگیریم. دقیق یادم نیست کی بود ولی دقیقا همون موقعی بود که ما می خواستیم بریم پیش علی. منم براش نوشتم که ما نمی تونیم بیایم.

بعدا به دلایل دیگه ای کنسل شد و نوشت که 13 ژانویه قراره باشه تولدش. ولی بازم پسر ما نمی خواست بره. کلا انگاری زیاد علاقه ای نداشت بره تولد میرزان چون هیچ وقت زیاد با میرزان دوست نبود.

دوباره دو سه روز به تولد میرزان، مامان میرزان بهم پیام داد که پسرتون نمیاد تولد؟ منم گفتم نه، متاسفانه نمی تونه بیاد.

آخه مامان حسین هم قبلش باهام صحبت کرده بود که احتمالا بخوان آخر هفته بیان.

حالا همون روز که من به مامان میرزان جواب دادم، مامان حسین کنسل کرد و پسرمونم گفت میشه برم تولد میرزان؟!

باز به مامان میرزان پیام دادم که شرمنده، میشه پسر ما هم بیاد؟ گفت آره، حتما و خیلی هم خوشحال میشه میرزان.

دیگه سریع رفتیم روز قبلش براش یه کادو خریدیم و پسرمون رفت تولد میرزان.

--

خیلی بهش خوش گذشته بود و کلی کارای باحال کرده بودن. یه آقایی رو آورده بودن براشون بادکنک بادکنه، از اینا که یه جوری پیچ و تابش میدن که شکل حیوونی چیزی بشه. هر بچه ای یکی از شخصیت های پوکمون رو انتخاب کرده.

روی صورت بعضی هاشونم نقاشی کشیده بودن که پسر ما نکشیده بود. یه کمی هم بسکتبال بازی کرده بودن (البته فقط پرتابشو). بعدم کیک آورده بودن و شمع فوت کرده بودن و کادوهاشونو داده بودن.

مامان میرزان هم از اول یه گروه زده بود برای تولد میرزان و عکس ها و فیلم ها رو اونجا به اشتراک گذاشت. قبل تر هم توی همین گروه لینک چیزایی که میرزان می خواست رو فرستاده بود که هر کس هر چیو می خواست می تونست بگیره. چیزایی هم که گذاشته بود، همه قیمت هاش 10 15 یورو بود. هیچی گرون نبود. یعنی؛ اگه می خواستی بیشتر بخری، باید دو تا می خریدی.

--

بعد که پسرمونو برداشتم از تولد میرزان و آوردم، یهو یادم اومده که ئهههه، امروز سالگرد ازدواجمون بوده! اون روز که گذشته بود و هیچی، فرداش رفتیم بریم یه کافه.

داشتیم می رفتیم همون جایی که همیشه میرفتیم -که توی یه پاساژه- که به همسر گفتم چرا ما هیچ وقت جاهای دیگه رو امتحان نمی کنیم؟ گفت خب میخوای بیا بریم همین جا. یه کافه ی دیگه بود توی همون پاساژ. دیگه رفتیم همونجا نشستیم و اتفاقا یکی از گارسوناشم ایرانی بود.

--

یه سری کتاب برای پسرمون سفارش دادم از دی جی کالا. الان دیگه کلی دردسر داریم وقتی می خوایم وارد سایت های ایرانی بشیم. آی پی های خارج رو قبول نمی کنن. الان ما یه مانده ی حسابو باید بدیم یه نفر دیگه برامون چک کنه.

سایت هایی هم که میشه واردش شد - برا همین چیزایی مثل خرید کتاب و اینا- باید یا با شماره عضو بشی کلا و برات کد بفرسته یا برای وارد شدن می خواد کد بفرسته. که البته، هیچ وقت هم اگه شماره ات ایرانی نباشه قبول نمی کنه.

--

داریم راجع به یه اتفاقی صحبت می کنیم که قبل از تولد پسرمون اتفاق افتاده. بهش می گیم میدونی چرا ما نبردیمت با خودمون؟ میگه چون کچل بودم؟!!


از کتاب ها


اینا از کتاب پیرمرد و دریا جا مونده بود:

پیرمرد با خود می گفت که من ریسمان را می زان می کنم، چیزی که هست بخت یاری نمی کند. اما کسی چه می داند؟ شید زد و امروز یاری کرد. هر روز روز تازه ای است. بهتر آن است که بخت یاری کند، ولی تو کارت را میزان کن. آن وقت اگر بخت یاری کرد، آماده ای.

--

درد قلاب چیزی نیست. درد گرسنگی و درد اینکه با چیزی طرف است که نمی داند چیست، همه چیز است.

--

اینا از کتاب آخرین نشان مردی جا مونده بود:

باشه حاج خانم، مسخره کن، من یا یه کاری رو شروع نمی کنم ...

مامان که شیطنتش گل کردهف باز هم وسط حرف بابا می پرد و می گوید: یا نصفه ولش می کنم!

--

بابا که انگار باورش شده قرار است رئیس جمهور شود، می گوید: عزیزم، وعده ی انتخاباتی دقیقا مثل وعده های ازدواجه. مالیات که نداره. اگه اینا دویست تومن یارانه میدن، من میگم دو برابرش رو میدم. اگه یکی میگه پنج میلیون شغل، من می گم ده میلیون شغل. کنتور که نداره. بعد از چهار سال هم میام صادقانه میگم نشد. تا این دفعه به خاطر صداقتم رای بدن. تازه اگه بحث آزادی باشه، میگم بیان با زنم مصاحبه کنن و ببینن من با پدیده ای مواجهم که توی دوربین نگاه می کنه و میگه به شوهرم رای نمی دم.

--

این از کتاب رستاخیز جا مونده بود:


تردیدی نیست که این جوانک تبهکار حرفه ای نیست. هر کس وضعی همانند او داشته باشد، راهی جز این ندارد و کاری جز این نمی کند. برای آنکه این جور افراد گمراه نشوند و دست به دزدی نزنن، یک راه وجود دارد: باید این وضع دیگرگون شود.

ما به جای ریشه کن کردن فساد چه می کنیم؟ یکی از تیره روزان را می گیریم و از جامعه جدا می کنیم، به زندانش می اندازیم تا در کنار صدها بلادیده و سیلی خورده ی روزگار، عمر را به بیهودگی و بیکاری بگذراند و در زندان هم او را آسوده نمی گذاریم و همراه اردوی تیره روزان به ایرکوتسک تبعید می کنیم.

ما برای دگرگونی اوضاعی که چنین سیه روزانی را در دامان می پرورد قدمی بر نمی داریم. حتی دستگاه های جنایت پرور را در پناه حمایت خود می گیریم. برای اصلاح وضع کارگاهها و کارخانه ها کاری نمی کنیم. کافه ها و میخانه ها و فاحشه خانه ها را به حال خود رها می کنیم. چون به گمان ما این چیزها با همین ترتیب فعلی از جامعه ی ما جدایی ناپذیرند.

با این کارها ما هزاران هزار جنایتکار می آفرینیم و به جامعه تحویل می دهیم و هنگامی که یکی از تبهکاران به چنگمان می افتاد، او را از خود دور می کنیم و با تبعید او به ایرکوتسک، گمان می کنیم که وظیفه ی مسکونشینان تمام و کمال به انجام رسیده است.

--

ماسلوا به خاطر محکومیت در دادگاه متاثر بود؛ اما از فاحشگیش شرمنده نبود؛ حتی احساس رضایت و سربلندی می کرد و نمی خواست چیزی جز این باشد. معمولا هر کس هر شغل و حرفه ای داشته باشد خیال می کند برای جامعه سودمند است و از هر نظر اهمیت دارد. در اشتباهند آن ها که خیال می کنند دزدها، آدم کش ها، جاسوسها و  فاحشه ها شغل خود را ننگین می شمارند و از آن شرمسارند. حقیقت جز این است. افرادی که در اثر خطای خویش یا بدبیاری به کارهای ناپسندی کشیده می شوند، برعکس تصور ما از وضع خود ناراحت نیستند؛ حتی توقع دارند که همه به آن ها احترام بگذارند و برای این منظور با کسانی نشست و برخاست می کنند که آن ها را محترم بشمارند و عقاید و افکارشان را بپذیرند. ما از این تعجب می کنیم که دزدها به زبردستی خود در سرقت می بالند؛ فاحشه ها به هرزگی خود و آدم کشها به بیرحمی خود افتخار می کنن. علت تعجب ما این است که میان آن ها زندگی نمی کنیم و با محیط آن ها بیگانه ایم. ولی هنگامی که می شنویم ثروتمندی از مال و منال خود که از غارت مردم به دست آمده حکایت می کند یا سرداری از قهرمانیهایش که جز آدمکشی و بیرحمی نیست، داستان می گوید، یا آدم صاحب مقامی از اعمال قدرت خود که جز ظلم و استبداد نیست به افتخار حرف می زند، تعجب نمی کنیم و اگر ما درباره ی این افراد قضاوت بد نمی کنیم و آن ها را غارتگر و آدمکش و ظالم نمی بینیم، به این علت است که ما در جامعه ای زندگی می کنیم که این نوع کارها را زشت و ناپسند نمی شمارند بلکه مایه ی افتخار می دانند و ما هم ذره ای از این فضای گسترده و عضوی از این جامعه هستیم.

--

کتاب جزء از کل رو خوندم و خیلی دوسش داشتم. روایت داستانی خیلی روونی داشت. ترجمه ی کتاب هم خیلی عالی بود و اصلا حس نمی کردم که دارم ترجمه می خونم. از نظر محتواش، برام خیلی متفاوت بود با تمام کتاب هایی که تا الان خونده بودم. کل داستان راجع به یه آدم تبهکار و خانواده اش بود. من تا حالا داستانی با موضوع مشابه نخونده بودم و برام جدید بود. در خلال داستانی که اتفاق میفتاد، سلسله افکار شخصیت اصلی داستانو هم توضیح میداد که یه کمی منو یاد کتاب جنایت و مکافات مینداخت.

اگه بخوام بهش نمره بدم، 10 از ده میدم. کتابش برای سلیقه ی من خیلی مناسب بود :).

--

اینا هم بخش هایی از کتاب جزء از کل:

وقتی برق می رفت شمعی روشن می کرد و زیر چانه اش می گرفت تا نشانم بدهد چطور چهره ی انسان با نورپردازی صحیح تبدیل به صورتک شیطان می شود.

--

روزی، روزگاری یه بچه ای بود به اسم کسپر. دوستای کسپر راجع به بچه ی چاقی که پایین خیابون زندگی می کرد یه نظر داشتن. همه ازش متنفر بودن. کسپر که دلش می خواست با بقیه ی بچه ها دوست بمونه، بیخودی از بچه چاقه متنفر شد.

--

گوش کن جسپر، غرور اولین چیزیه که باید تو زندگی از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی به خودت داشته باشی. مثل این می مونه که کت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تئاتر و وانمود کنی آدم مهمیه.

--

تو نمی تونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمونه ای بزرگ شده ای که این کلمه بی ارزش شده، از هر معنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی میشیم که جمعیتش متشکله از قهرمانانی که هیچ کاری نمی کنن جز تجلیل از هم. البته که ما همیشه از ورزشکارای درجه ی یک مرد و زن قهرمان ساخته یم ... ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بدبختی که میره زیر بهمن. لغت نامه بهش میگه: جان به در برده ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلا لغت نامه چی می فهمه؟ حالا هر کسی از هر جور نبرد مسلحانه ای برگرده، اسمش قهرمانه. دوران گذشته باید دست کم یه کار شجاعانه موقع جنگ می کردی تا بهت بگن قهرمان ولی الان فقط باید اون اطراف آفتابی بشی. این روزها اگه جنگی در کار باشه، قهرمانی گری یعنی "شرکت".

--

فکر می کنن من رو می فهمن ولی تمام چیزی که می بینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده می کنم و واقعیت اینه که من نقاب "مارتین دِین" رو طی تمام این سال ها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری این جا، یه دستکاری اون جا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه ولی در واقع با روز اولش مو نمی زنه. مردم می گن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می مونه و نه شخصیت و در زیر این نقاب غیر قابل تغییر، موجودی هست که دیوانه وار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر می کنه. ببین چی بهت می گم، راسخ ترین آدمی که میشناسی، به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره کنارش بشینی و تمام این جوانه زدن ها بغل گوشت اتفاق بیفه و روحت هم خبردار نشه. هر کسی که ادعا می کنه یکی از دوستانش در طول سال ها هیچ تغییری نکرده، فرق نقاب و چهره ی واقعی رو نمی فهمه.

--

وقتی مردم فکر می کنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان می شوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت می کنی، به تو چنگ و دندان نشان می دهند.

--

هیچ کس پایش را آن جا نمی گذاشت چون لایونل منفورترین آدم ناحیه بود. همه ازش کینه داشتند ولی من نمی فهمیدم چرا. می گفتند به خاطر این که یک عوضی پول دار است. فکر می کردند "خیال می کنه کیه که نباید با اجاره دست و پنجه نرم کنه؟ بچه پر رو!".

فکر کردم چیزی مرموز و شوم درباره ی لایونل پاتس وجود دارد. باورم نمی شد مردم به خاطر پول دار بودنش از او متنفر باشند، چون فهمیده بودم بیشتر مردم کرم پول دار شدن دارند، وگرنه بلیت لاتاری نمی خریدند و برنامه ی سریع پولدار شدن نمی ریختند و روی اسب ها شرط نمی بستند. برایم هیچ معنایی نداشت که مردم دقیقا از همان چیزی متنفر باشند که برای رسیدن بهش له له می زنند.

--

گفتم: احساس می کنم بدون فکر کردن تصمیم می گیرن. این خیلی عصبانیم می کنه.

ادامه بده.

به نظرم میاد اونا خودشون رو با هر چی دستشون برسه سرگرم می کنن تا یه وقت به هستی خودشون فکر نکنن. وگرنه چرا سر این که کدوم تیم برده سر همسایه شون رو له و لورده می کنن؟ جز اینه که این کار بهشون کمک می کنه به مرگ محتوم خودشون فکر نکنن؟

--

خائنانه ترین خیانت ها آن هایی هستند که وقتی یک جلیقه ی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ می گویی که احتمالا اندازه ی کسی که دارد غرق می شود نیست. این جوری است که نزول می کنیم و همین طور که به قعر می رویم، تقصیر همه ی مشکلات دنیا را می اندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکت های چندملیتی و سفیدپوست احمق و آمریکا ولی لازم نیست برای تقصیر اسم خاص درست کرد. نفع شخصی: ریشه ی سقوط ما همین است و در اتاق هیئت مدیره و اتاق جنگ هم شروع نمی شود، در خانه آغاز می شود.

--

گفتم: چیه؟ می خواین ازش قهرمان بسازین؟ می خواین اسمش مثل تمام جنایتکارهایی که به دست پلیس کشته شده ن جاودانه بشه؟ اگه بکشینش، هیچ کس جنایت هاش رو به یاد نمی آره! تبدیلش می کنین به یه قهرمان. مثل ند کلی! بعد خودتون میشین آدم بده، بگذارین محاکمه بشه، بگذارین بره دادگاه تا همه قساوتش رو ببینن. بعد قهرمان کسایی می شن که این موجود رو زنده دستگیر کرده ان. همه می تونن به یه آدم شلیک کنن، همون طور که همه می تونن یه گراز وحشی رو با تیر بزنن و دوره بیفتن که زدمش! زدمش! ولی گرفتن یه گراز وحشی با دست خالی - اینه که جیگر می خواد!.

--

فکر کردم بایدها و نبایدهای سال نو اعترافی است حاکی از این که می دانیم مقصر بدبختی هایمان خودمان هستیم، نه دیگران.

--

فرناندو پسوا دربارهی  بشریت گفت "متغیر ولی بدون توانایی پیشرفت"- پیدا کردن توصیفی بهتر از این سخت است.

--

تصور می کنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم می کنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش می نشینم و از روی اضطراب سر جاییم وول می خورم. خرده چوب در بدنم فرو می رود. بعد پروردگار با لبخند می آید سراغم و می گوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کرده ای، برایم مهم نیست به من اعتقاد  داشتی یا نه و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول داده ای یا با خست ولی این شرح دقیقه به دقیقه ی زندگی تو روی زمین است. بعد یک کاغذ به طول 10 هزار کیلومتر دستم می دهد و می گوید بخوان و درباره ی زندگی ات توضیح بده.

--

من دارم تغییر می کنم؟ شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان راتصور کنید. از فکر کردن به این که ممکن است طی قرن ها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم به هم می خورد. مثلا تصور یک موجود ابدی که در جشن تولد 700552 سالگیش با این که به اون قبلا هشدار داده اند بشقاب داغ است، باز هم به آن دست می زند. مطمئنا ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت. باید ابدیت را در چند دهه جا کرد.

--

(اینو به یه نفر در مورد بچه اش داره میگه:) باید دوستش داشته باشی. سعی نکن از آسیب دور نگهش داری، دوستش داشته باش، این تنها کاری است که باید بکنی.

--

چهره جایگاه درد است. اگر هم جایی باقی بماند، ناامیدی.

--

دعا دیگر یک باور محکم نیست. چیزی است که فرهنگش از فیلم و تلویزیون به ما ارث می رسد، مثل بوسیدن در باران.

--

-... بهت خوش می گذرد.

* گفتم: دارین شوخی می کنین؟

از آدم هایی که بهم می گویند کی و کجا به من خوش می گذرد، بدم می آید. این تصمیم را خودم هم نمی توانم بگیرم.

--

یونانی ها ایده های جالبی در مورد اداره ی جامعه داشند، ایده هایی که امروز هم اعتبار دارند، خصوصا اگر اعتقاد داشته باشید برده داری عملی فوق العاده است. درباره ی تمام این نوابغ بی چون و چرا باید بگویم که علاقه و احترامشان به یک نوع از انسان (خودشان) و ترس و نفرتشان از نوع دیگر (بقیه ی آدم ها) روی اعصابم بود. هم به این خاطر که اعتقاد داشتند آموزش عمومی در کل جهان باید متوقف شود مبادا تفکر را نابود کند، هم به این علت که تمام تلاششان بر این بودکه هنرشان برای بیشتر مردم غیر قابل درک باشد، هم به این دلیل که همیشه چیزهای غیردوستانه ای مثل اینها می گفتند:" سه تا هورا برای مخترعان گاز سمی." (دی. اچ. لارنس)، "اگر نوع خاصی از تمدن و فرهنگ مورد نظر ما باشد، باید آدم هایی را که با آن هماهنگ نیستند از بین ببریم." (جرج برنارد شاو) و "بالاخره روزی باید خانواده های طبقه ی بی هوش و استعداد را محدود کنیم" (بیتس) و "اکثریت انسان ها حق زندگی ندارند، چون فقط باعث محنت ابرانسان می شوند." (نیچه).

--

هزار دفعه بهت گفته ام باید یه کاری کنی که جامعه فکر نکنه تو بازیش نیستی. بعدا هر کاری دلت خواست بکن ولی فعلا باید یه کاری بکنی که فکر کنن از خودشونی.

--

من درباره ی نبرد حقیقی طبقاتی حرف می زنم: آدم مشهور در برابر احمق عادی. چه خوشتان بیاید و چه نه، من مشهور هستم و این یعنی شما باید برایتان مهم باشد که برای پاک کردن ماتحتم چند برگ کاغذ توالت مصرف می کنم، در حالی که من هیچ علاقه ای ندارم بدانم شما اصلا خودتان را تمیز می کنید یا می گذارید همان طور بماند.

--

برایش موعظه می کردم دنبال گله نرو، ولی این قدر هم خودت را از همه جدا نکن. کجا باید می رفت؟ هیچ کدام نمی دانستیم.

--

مطمئنا رسانه ها و مردم فرار ما را دلیلی قاطع بر گناهکاری ما خواهند دانست ولی آن ها آن قدر بر روان انسان اشراف ندارند که بفهمند فرار گواه ترس است، نه گناه.

--

فکر کردم چیزی که آدم را مجنون می کند، تنهایی یا درد نیست- ماندن در وضعیت وحشت مدام است.

--

وقتی بچه هستی، برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله حمله می کنند "اگر همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟" ولی وقتی بزرگ می شوی، ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آیند و مردم می گویند "هی، همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟"


از کتاب ها


کتاب سالار مگس ها رو تموم کردم. کتاب بدی نبود. اگه وسطاش کسی ازم می پرسید چند به کتاب میدی، می گفتم مثلا 3 یا نهایتا 4. ولی وقتی تموم شد، گفتم الان می تونم 7 بدم بهش.

کتابش خیییلی توصیف داشت. من خیلی از جاهاشو واقعا توصیفاشو نمی خوندم دیگه. آخه به نظرم توصیفاش حتی ضروری هم نبود. یه عالمه درخت و جنگل و از این چیزا رو هی توصیف کرده بود.

فکر می کنم توی مثلا پنجاه یا هفتاد صفحه ی آخر کتاب واقعا ماجرا شروع می شد.

و خب در نهایت، می تونم بگم که آخراش دیگه کتابو دوست داشتم.

کتابش کاملا داستانی بود و روال خیلی روشنی داشت. کلا هم همه چی در قالب داستان بود و هیچ جمله ی منحصر به فردی که بخوام بنویسمش نداشت ولی خب محتوای داستان و پیامش جالب بود.



کار، مدرسه، شنا


اون روز با فاطیما حرف می زدم. از اول ژانویه تمام وقت کار می کنه. میگه وااای دختر معمولی، تو چطوری انقدر کار می کنی؟ خییییلی طولانی. من مردم دیگه این چند روز. هر چی هی کار می کردم، هی تموم نمیشد.

بهش میگم خب من مثل تو کار نمی کنم، من 37 ساعت تو هفته کار می کنم. میگه خب همونم خیلی زیاده.

میگم مگه تو  تو الجزایر کار نکرده ای قبلا؟ سرشو به یه معنی اووه، برو بابا، این کجا، اون کجا تکون می ده و میگه کار تو الجزایر کلا متفاوته. هشت مثلا شروع می کنن، بعد صبحانه می خورن و این ور و اون ور می رن و اینا، عملا ده شروع می کنن.

دیدم این بیچاره ها هم انگاری توی یه ایران دیگه دارن زندگی می کنن. خوبه که باز انقدر انعطاف پذیری داره فاطیما که با این چیزای کشورش مشکلی نداره.

--

پسرمونو بردم گفتاردرمانی، مامان دنیلو و دنیلو هم اومدن. بعد دیگه پسر ما و دنیلو رفتن پیش مربی هاشون، من و مامان دنیلو با هم صحبت کردیم.

راجع به مدرسه ی پسرشون ازشون پرسیدم و اینکه آیا همچنان راضی هستن یا نه و اینا.

کلا که راضی بود ولی می گفت سیستم اینجا خیلی با اوکراین فرق داره. ما اونجا میریم مدرسه، دیگه 12 سال دیگه میایم بیرون. هی هر چند سال مدرسه عوض کن نداریم دیگه .

یه چیزای جالب دیگه ای هم گفت. مثلا من فکر می کردم بچه اگه از کلاس پنجم بره دبیرستان دیگه تمومه. ولی گفت این جوری نیست. گفت وقتی میره دبیرستان، بعد از دو سالش، باز دوباره ارزیابی میشه که آیا اجازه داره تو دبیرستان بمونه یا باید بره یه مدرسه ی دیگه. باز اگه گفتن باید بره یه مدرسه ی دیگه و رفت، بعد از یه مدتی (نگفت چند سال) دوباره می تونه اونجا ارزیابی بشه و اگه خوب بود، دوباره برگرده دبیرستان.

خلاصه که حالا حالاها این قضیه ها تموم نمیشه.

--

جلسه ی اول کلاس شنای پسرمونم رفتیم. خوب بود.

کلا دو تا کارت ورود داریم: یکی برای پسرمون، یکی برای همراه. کارت همراه، فقط 20 دقیقه معتبره. یعنی باید بچه رو ببریم، لباساشو عوض کنیم، تحویلش بدیم و برگردیم. دوباره بریم برش داریم. نمیشه اونجا منتظر بمونیم.

ولی جلسه ی اول و آخر رو آقاهه گفت استثنائا می تونین بمونین و از توی یه اتاقی که شیشه داره سر تاسرش، بچه ها رو نگاه کنیم که بدونیم چیکار می کنن. ما هم رفتیم تو اون اتاق و نگاهشون کردیم. کلا صحنه ی بامزه ای بود، پنج شیش تا بچه ی کوچولو که لباساشونم درآورده بودن عین جوجه اردکا راه میفتادن دنبال مربیاشون. دو تا هم مربی داشتن.

ما کلاس خصوصی نگرفتیم ولی واقعا جمعیتشون کمه. فکر کنم کلاس ده نفره است ولی پنج نفر بیشتر نبودن این جلسه و خب با دو تا مربی، به نظرم واقعا کیفیت کلاسش خوب باشه.

--

بعد از اینکه از تو اتاق نگاهشون کردیم، برگشتیم که بریم توی اتاقی که بچه ها رو تحویل داده بودیم. به این اتاقا میگن Sammelumkleide (زامِل اوم کلایده: زامِل یعنی جمع شدن/گروهی، اوم یه پیشونده به معنی تغییر دادن، کلایده یعنی لباس) یعنی اتاقی که آدما به صورت گروهی می تونن توشون لباسشونو عوض کنن. برای وقتاییه که کلاس هست و بچه ها قراره همه شون با هم باشن. یه اتاق هم اون گوشه اش داره که اگر کسی براش مهمه که بدنش دیده نشه، بره اونجا لباسشو عوض کنه. بعدم همه ساک و بارشونو همون جا میذارن و دیگه لازم نیست هر کسی بره برای خودش یه جا دنبال کمد خالی بگرده و بچه ها پراکنده بشن.

--

هم زمان که از اون ور شیشه، مربی به بچه ها گفت که کلاس تموم شد و خودتونو خشک کنین، من و یه آقای دیگه راه افتادیم که بریم توی همون اتاقی که بچه ها رو تحویل داده بودیم (همون زامل اوم کلایده).

جلوی در که رسیدیم، یه خانمه توی اتاق بود که خودش کاملا برهنه واستاده بود و داشت یکی از بچه هاشو خشک می کرد. آقاهه که پشت سر من بود، انگاری یه کمی یکه خورد (قبل از کلاس با هم صحبت کردیم، به چهره اش و لهجه اش می خورد که اوکراینی یا روس اینا باشه) و همون عقب واستاد.

ولی من اهمیتی ندادم و رفتم تو. چون به نظرم خانمه اگه براش مهم بود، اونجا لباساشو درنمیاورد. مضاف بر اینکه باز توی همون اتاق هم یه اتاقک برای تعویض لباس بود و ایشونم مشغول خشک کردن بچه اش بود، نه مشغول لباس پوشیدن خودش.

بعد از اینکه من رفتم تو، خانمه درو بست. آقاهه هم دیگه روش نشد درو باز کنه.

یه چند دقیقه ای گذشت و خانمه خوب بچه اش رو خشک کرد و این وسط بالاتنه اش رو یه چیزی پوشید ولی از کمر به پایین، همچنان هیچی نداشت.

از در سمت استخر، آقای مربی اومد تو، یه نگاهی به من کرد، یه نگاهی به اون خانمه که هنوز نصفش لباس نداشت، با تعجب گفت بقیه ی پدر و مادرا کجان؟ چرا هیشکی نیست؟ بعد دوباره سرشو برد بیرون، ببینه بچه ها دارن میان دنبالش یا نه.

بعد بچه ها اومدن. دیگه این وسط یکی درو باز کرد و بقیه ی پدرا و مادرا (که البته همه شون به جز یکی پدر بودن) اومدن تو. خانمه هم یه زمانی این وسط بالاخره لباس پوشید.

--

این روزا خیلی غر زده ام نسبت به خیلی سیستمای آلمانی. گفتم بیام دوباره از خوبی هاشونم بگم.

اون روز که پسرمونو بردم استخر، یه چیزی دیدم که با خودم گفتم با اینکه تو آلمانم این همه سال، ولی باز هر بار که این ویژگیشونو می بینم، لذت می برم. اینکه برای آدما درست و حسابی وقت میذارن. مثلا بین کلاس های بچه ها، یه ربع فاصله است. یعنی؛ کلاسی که ساعت 3 شروع میشه، 3:45 تموم میشه. بعد، مربی تا کلاس بعدی، یه ربع وقت داره. طرف بعد از کلاسش، قشنگ میره بدنشو خشک می کنه؛ دوباره لباس مرتب مخصوص استخر رو که رنگش مشخصه و اسم استخر روش نوشته شده رو می پوشه. میاد وارد اتاق تعویض لباس میشه. با بچه های کلاس بعدی صحبت می کنه و بهشون میگه آماده هستین یا نه و هی بهشون میگه نشنیدم، بلندتر ؛ بعد بچه ها رو می بره با خودش و دوباره لباساشو عوض می کنه و مایو می پوشه و باهاشون میره تو آب.

آقاهه می تونست به جای اینکه بره لباس بپوشه و خودشو خشک کنه، بره یه قهوه بخوره این وسط و با توجه به اینکه فاصله ی زیادی هم بین کلاس ها نیست و هوا هم اون ور گرمه، یه لحظه همون جوری با مایو بیاد و بگه خب بریم و بچه ها رو ورداره ببره. ولی این کارو نمی کنه و واقعا احترام میذاره به آدمایی که میان اونجا و برای هر کدومشون با سر و وضع مرتب وارد میشه.