تولد نوح


شنبه پسرمون بالاخره رفت تولد نوح. از روزی که دعوت شده بود، هی می پرسید چند بار دیگه باید بخوابم تا تولد نوح بشه.

ساعت 10 اونجا بودیم. تولد توی یه مکان بازی سربسته بود. یه چند تا بچه ی دیگه هم اومدن و کلا شدن پنج تا با نوح. رفتن تو و ما برگشتیم خونه.

10 تا 2 میز رو رزرو کرده بودن. مامان نوح گفت 2.5 بیاین دنبال بچه ها. ما تا 2 میز رو رزرو داریم، بعدش تا بیایم بیرون و بچه ها لباس بپوشن و آماده بشن و جمعشون کنیم، میشه 2.5.

ما هم 2.26 اینا اونجا بودیم و بچه مون دومین بچه ای بود که می رفت. بقیه هنوز بودن.

یه عالمه هم پسرمون کادو گرفته؛ چیزای کوچیک کوچیک. ولی با یکیش خیلی مشغوله. خیلی چیز خوبیه. اسمشو نمی دونستم. سرچ کردم. فکر کنم روبیک ماری بهش میگن. اگرم اون نباشه، یه چیزی شبیه همونه.

--

برای کادوی نوح، از مامانش پرسیدم چی دوست داره؟ گفت ماشین. توی دفترچه خاطراتی که پسرمون بهش داده بود که براش بنویسه، نوح نوشته بود که لگو دوست داره.

ما هم رفتیم یه لگوی ماشینی براش خریدیم، از نوع لگو تکنیک. لگو مدل های خیلی مختلفی داره. لگو آرشیتکچر داره، لگو تکنیک داره، لگو سیتی داره و خیلی چیزای دیگه. لگو تکنیک اوناییه که درست کردنش از همه سخت تره ولی وقتی درستش می کنی، واقعا کار می کنه. مثلا ماشینش کششیه، می کشی عقب، راه میره. یعنی داری یه ماشین واقعی رو می سازی. این جوری نیست که فقط با دستت جا به جاش کنی. اوناییش که پیشرفته تره، مثلا قطاریه که باتری می خوره و حرکت می کنه روی ریل.

خلاصه، ما هم یه ماشین لگو تکنیک خریدیم که هم به عنوان ماشین بتونه ازش استفاده کنه و براش جذاب باشه، هم لگو باشه.

بعدا، پسرمون گفت نوح گفته کادوی تو رو از بقیه بیشتر دوست داشتم.

یه کارت تبریک هم خریدیم. به پسرمون گفتیم یه ورشو نقاشی بکش. یه ورشو بنویس تولدت مبارک.

به عنوان نقاشی، یکی از شکلک های پوکه مون رو کشید. گفت نوح پوکه مون خیلی دوست داره.

بعدا که اومد، گفت کیک تولدش پوکه مون بوده.

خوشحال شدم که انقدر راجع به دوستاش می دونه. امیدوارم بیست سال دیگه هم راجع به طرف مقابلش همین قدر بدونه .


از همه چی


این لحاف کرسی که بالاخره تموم شد ولی خیلی چیزا باهاش یاد گرفتم. اولیش این که من و همسر هیچ کدوممون به درد خیاط شدن نمیخوریم. همه اش میگفتیم خوبه دیگه، ولش کن .

آخرش نزدیک بود یه کم پارچه کم بیاد. آخه پتوها که دقیق نبودن، وقتی به همدیگه دوخته بودیمشونم که خب باز یه مقداری بابت درزها متفاوت شده بودن. در نهایت ذوزنقه شده بود. یه ورش ۱۶۲ اینا بود، یه ورش ۱۵۷ یا یه همچین چیزی.

بعد، موقع برش ملحفه، ما سعی کردیم یه جوری اندازه بگیریم که یه کمی بیشتر باشه. ولی موقع دوخت، خیلی مرزی شد، چون لحاف بزرگ بود و ما راحت جا برای پهن کردن خودش و ملحفه اش نداشتیم. لحافو پهن کردیم، چشمی گفتیم خب این قدر از ملحفه باشه برای اینکه روش برگرده ولی کامل نیومدیم چهار طرفش رو امتحان کنیم و برگردونیم و دقیق اندازه بزنیم. آخرش دیدیم کاملا لب به لب شد یه گوشه اش چون ما از اون ور لحاف اندازه زده بودیم و اونجا مثلا ده سانت اضافه بود و گفتیم بسه دیگه.

وقتی سه ور رو دوختم، دیدیم دقیقا همین ور چهارم اون وریه که کجه و هفت هشت سانت بیشتر پارچه لازم داره!

خیلی شانس آوردیم که بس شد. وگرنه واقعا حوصله ی اینکه دوباره سه طرفو باز کنم و دوباره بدوزم نداشتم.

--

مامان من به لطفا معلم بودنش هزار بار هر چیزیو توضیح میده‌.

چندین بار بهم گفت که چیکار کنم برای دوخت ملحفه، هر بار هی گفتم فهمیدم. حتی یه بار برام تو ایمو باز نوشت که ببین اون موقع که داشتی با ایمو صحبت میکردی باهام، خاله اومد، من نتونستم کامل توضیح بدم (حالا همون جا باز دو سه بار کامل توضیح داده بودها)، باید فلان کارو بکنی. منم تشکر کردم و گفتم چشم.

بعد از اینکه دوختیم و یه جاش تیکه خورد، همسر میگه خب چه کاری بود ما کردیم؟ چرا این جوری ندوختیم که تیکه اش پشت بیفته؟!!

اونجا تازه دوزاریم افتاد که مامانم سه بار هی با جزئیات توضیح داد این جوری بدوز، منظورش چی بود .

--

اون شرکت قبلیه یادتونه که توش کار می کردم؟ همون شرکت داگان اینا رو می گم.

به دلیل این قضایای اوکراین و گرون شدن انرژی، خیلی ضرر کرده و کلی تعدیل نیرو کرده و همچنان داره میکنه. قرار هم بود دولت بهش کمک کنه که نمی دونم کرد یا خودش تونست یه راهی پیدا کنه یا نه.

چه بسا اگه اونجا بودم، الان عذرمو خواسته بودن.

واقعا خدا خیلی منو تحویل می گیره همیشه. نمی دونم چرا.

--

به همسر میگم از علی چه خبر؟ میگه خبری نیست. علی وقتی زنگ می زنه که یا کار داشته باشه یا کار نداشته باشه.

با اینکه به نظر می رسه جمله اش داره صد در صد حالات رو پوشش میده، ولی فکر می کنم شمام حتما متوجه شدین که این طوری نیست . واقعا زبون آدم عجیب پیچیده است.

--

فلیکس یه ماه مرخصی گرفته و فردا عروسیشه.

من فکر می کردم فلیکس خیلی از من کوچیک تر باشه ولی دیروز فهمیدم نه؛ باید متولد 92 اینا باشه. چون سال 2010 دانشجو شده.

--

پسرمون اگه کار بدی بکنه، معمولا اولین تنبیهش اینه که اون روز اجازه نداره با تبلت فیلم ببینه.

در حالت عادی، دو تا نیم ساعت اجازه داره ببینه.

حالا اون روز من صبح رفتارم باهاش خوب نبود چون عجله داشتم.

وقتی رفتم از مهد کودک برش دارم، میگم صبح رفتار من باهات درست نبود. این دفعه تو مامانو جریمه کن. من از چی محروم میشم؟

یه کمی فکر کرده، میگه اجازه نداری با لپ تاپ کار کنی.

هیچی دیگه. اون روزو کلا لپ تاپ ورنداشتم.

خوب شد از گوشی محرومم نکرد .


پراکنده


چند وقت پیش مامان نوح بهم پیام داد که مامان لوئی و کیان جواب منو نداده ان و نگفته ان که میان تولد یا نه. تو شماره هاشونو داری؟ گفتم آره. بهشون پیام بدم، بگم بهت پیام بدن؟ گفت آره لطفا.

منم به هر دوشون پیام دادم و گفتم و گفتن که خبر میدن.

ولی نمی فهمم چرا بعضی ها فکر نمی کنن که اگر یه نفر چند ماه قبل از تولد بچه اش به شما کارت دعوت میده، معنیش این نیست که شما حق دارین فکر کنین خب حالا وقت هست، یه ماه دیگه جوابشو میدم؛ دو روز به رفتن جواب میدم بهش.

اون بنده خدا حتما دلیلی داشته که زودتر دعوت کرده؛ حتما می خواد برنامه ریزی کنه.

واقعا این کار خیلی دور از ادبه که طرفو تو برزخ نگه دارین؛ نه بگین آره؛ نه بگین نه.

حتی اگر نمی دونین هنوز جوابتون چیه، یه جواب کوتاه بدین و بگین ما برنامه مون معلوم نیست. میشه دو هفته دیگه بهت خبر بدم؟

حداقل بنده خدا بدونه که شما کارت دعوتشو گرفته این و خونده این.

مثلا مامان لوئی برای من پیغام گذاشته که آره، ما نمی دونستم اون زمان مسافرتیم یا نه، واسه همین جواب نداده ام. دیروز دقیقا مسافرتمونو رزرو کرده ایم، الان بهش میگم که ما نمی تونیم.

خب همینو زودتر به اون بنده خدا بگو. بگو ما شاید مسافرت باشیم؛ هر وقت قطعی شد، بهت خبر میدم.

--

با حمید (نمی دونم اسم براش گذاشته بودم توی وبلاگ یا نه. همونی که ایرانیه و توی شرکتمون مدیره منظورمه. اگه اسم دیگه ای گذاشته بودم، لطفا بگین که بدونم؛ همیشه یه اسمو به کار ببرم؛ خودم یادم نمیاد ) در مورد مدرسه های آلمان صحبت کردم و اینکه بچه مونو کدوم مدرسه بذاریم.

نظرش این بود که مدرس های وابسته به کلیسا بودجه ی بیشتری دارن و امکاناتشون معمولا بیشتره و اگه آدم خودش ضدیت خاصی با دین نداره و حتی شاید دلش هم بخواد که یه مقداری بچه اش از دین و اخلاق و اینا یاد بگیره، گزینه ی خوبیه.

برای اینکه احتمال اینکه بچه رو بردارن بیشتر بشه، گفت بهشون بگین که اخلاقیات براتون مهمه و دوست دارین که بچه تون راجع به این مسائل چیزی یاد بگیره. بهشون بگین که خیلی از دوستای بچه تون میان این مدرسه. و گفت می تونین بگین که ما آدمای فعالی هستیم و می تونیم توی فرآین (= یه جور گروه داوطلبانه) مدرسه عضو بشیم و فعال باشیم و اینا.

و یه چیز مهمی هم که گفت این بود که این مدرسه ها هم موظفن یه درصدی از سایر ادیان بگیرن و این طوری نیست که باید همه کاتولیک باشن. گفت فکر می کنم ده تا پونزده درصده، ولی دقیقش رو نمی دونم. واسه همین گفت از این نظر حتی شاید شما شانس بیشتری هم داشته باشین.

برای بچه های خودش، گفت که بچه ی ما هم مدرسه اوانگِلیش (یه شاخه ای از مسیحیت) رفت و جایی بود که حتی از خونه مون هم دور بود و در واقع یه شهر دیگه حساب میشد ولی بازم بچه ی ما رو قبول کردن و مشکلی نبود.

حالا باید دید چی میشه دیگه. این مدرسه ی کاتولیک از نظر مسیرش و اینکه خیلی از بچه های مهدشون میرن اونجا و اینکه خیلی روی نقاشی کشیدن خانمه تاکید داشت و یه کمی کلا سیستمشون برای آماده کردن بچه ها برای مدرسه متفاوت بود با بقیه، برای ما یه سری مزیت ها داره. حالا هنوز که فرماشو پر نکرده ایم. ببینیم آخرش چیکار می کنیم.

--

در مورد حقوق ها هم توی شرکتون با حمید صحبت کردم. شرکت ما به صورت پیش فرض برای همه حقوق رو هر سال دو سه درصدی افزایش میده. ولی برای بقیه اش باید با رئیست صحبت کنی.

گفتم معمولش اینه که آدم کی باید توی آلمان درخواست افزایش حقوق بکنه؟ چقدر اضافه میشه؟

گفت هر وقت که خواستی، می تونی به رئیست بگی ولی معمولا توی همون میتینگ سالانه میگن. معمولش اینه که من خودم هر دو سه سال یه بار برای کسی حقوق رو اضافه می کنم و برای همه هم اضافه نمی کنم. طرف واقعا باید ارزششو داشته باشه. یعنی؛ این جوری نیست که هر کس بیاد بگه حقوق من رو اضافه کن، بگم باشه.

گفتم درصدش چقدره؟ گفت معمولا درصدی نیست، مثلا یه جوری اضافه می کنم که بین صد تا سیصد یورو در ماه حقوقش اضافه بشه.

گفت توی یه تیم، همه باید تقریبا حقوقاشون شبیه به هم باشه تا حدی، ما اجازه نداریم یه نفر رو توی یه تیم خیلی بیشتر از بقیه بدیم. یعنی؛ حتی اگه من هم برای طرف درخواست افزایش حقوق بدم، مدیرعامل قبول نمی کنه.

برای همین، گفت وقتی کسی حقوقش بالا هست به نسبت هم تیمی هاش، ولی بازم به نظرم درخواست افزایش حقوقش به حقه، ما به عنوان تشکر، یه پرداخت یه باری براش انجام میدیم.

--

از قضایای خونه اینکه مجددا تاکید می کنم تا پیش رو نگیری، کسی برات کاری نمی کنه! اینو آویزه ی گوشتون کنین .

اینو فکر کنم گفتم بهتون که توی قرارداد گفته بود که بانک باید پول رو مستقیم بده به فروشنده. ولی من از واسطمون پرسیدم، گفت نه؛ بانک پول رو میریزه به حساب شما.

به بانک هم زنگ زدم و همین رو گفت.

منم دوباره زنگ زدم و گفتم پس سقف انتقال وجه ما رو تغییر بدین تا ما بتونیم یهویی مبلغ زیادی رو جا به جا کنیم. خانمه برام یه فرم فرستاد و پر کردم و گفت درست شد.

ولی ما هر چی چک می کردیم، توی سایت همونی بود که قبلا بود.

بعد از هزار بار زنگ زدن و توضیح دادن مشکل و اینکه همه اش کارمندای بانک می گفتن از نظر ما مشکلی نیست و اینجا سقفش درسته، آخرش یه بار به یه خانمی وصلم کردن که گفت شما نام کاربری ای که داری می گی، مال همسرته. شما دو تا نام کاربری دارین برای حساب مشترکتون. باید با اون یکی وارد بشی تا سقف پرداختت درست باشه!

اومدم با اون وارد بشم، پسوردش یادم نمیومد؛ یعنی اصلا حتی نمی دونستم ما پسورد براش درست کرده ایم یا نه. باز یه اپ هم داشت که برای فرستادن پین بود. یعنی؛ وقتی می خواستی وارد بشی، یه پین میفرستاد به اون اپشون. باز اون اپ، خودش یه پسوردی داشت. پسورد اون اپه هم یادم نمیومد. زدم پسوردم یادم رفته. نوشت برای تغییر پسورد نیاز به یه کد فعال سازی دارین. با بانکتون تماس بگیرین. زنگ زدم به بانک، گفتم کد فعال سازی می خوام. گفت براتون با پست میاد. گفتم خانم من عجله دارم، ما زیاد وقت نداریم برای انتقال وجه. گفت نمیشه؛ شرمنده! باید صبر کنین تا کد با پست براتون بیاد.

همسر دوباره زنگ زد و گفت که برای اون سقف پرداخت رو تغییر بدن. یه بار که زنگ زده بود که طرف ازش یه چیزی خواسته بود که می گفت اصلا من نمی دونستم چی هست و نداشتم هم اون چیزی که میگه رو. گفت من نمی تونم کاری برات بکنم.

دفعه ی بعدی که زنگ زد، تلفنی گفت که می خوام سقف پرداختمو تغییر بدم. طرف گفت به چقدر؟ همسر گفت انقدر و تغییر داد و تموم شد :/!

نه فرمی براش فرستاد، نه هیچی. همسر پرسید از کی فعال میشه؟ گفت همین الان.

به تلفنِ بانک که زنگ می زنی، کلی در مدح و ثانی online banking برات صحبت می کنه اولش که تا حد امکان لطفا سعی کنین از آنلاین بنکینگ استفاده کنین و آدرس سایتمون فلانه و ... .

بعد آنلاین اگه بخوای همین سقف پرداخت رو تغییر بدی، هفتاد و دو ساعت طول می کشه تا اعمال بشه!

--

آخر هفته نیک اینا مهمونمون بودن. در واقع، ما دعوتشون نکرده بودیم. جمعه شب، تازه آورده بودیم لحاف کرسی رو پهن کرده بودیم که بدوزینم و مبل ها رو جا به جا کرده بودیم که همسر گفت بابای نیک بهم پیام داده شما آخر هفته آلمانین؟

همسر بهش جواب داده بود و گفته بود ما فردا می خوایم بریم تظاهرات، میشه بچه های ما رو نگه دارین؟ گفتیم باشه.

من سعی کردم دوختنشو تا یه جایی برسونم که بشه جمعش کرد و حداقل یه سری از کارهای اساسیشو کرده باشیم.

شب تمومش کردم اون قسمت رو.

صبح با همسر همه چیو جمع کردیم؛ بردیم و مبل ها رو برگردوندیم و خونه رو هم مرتب کردیم که مهمونا بیان.

بعد از اینکه مهمونا رفتن، فرداش باز بساطمونو آوردیم پهن کردیم.

--

پسرمون به همسر میگه کی شام میخوریم؟ همسر میگه چطور. گشنته؟ میگه نه؛ آخه نمی دونم چیکار کنم. می خوام غذا بخورم .


روزمره


خیلی وقت بود واسه کاری مجبور نشده بودم یه سره بشینم و تمومش کنم.

دیروز که از صبح لحاف کرسیو دوختم تا شب، دقیقا درک کردم پسرمونو که اون دفعه نشسته بود لگوشو توی یه روز درست کنه. البته؛ قبل تر هم درکش می کردما ولی نه خیلی. احساس می کردم خب شبیه منه دیگه ولی شاید یه کمی از منم بیشتر اصرار داشته باشه به سریع انجام دادن کاراش.

ولی دیروز فهمیدم پسرمون دقیقا خود منه که کوچیک شده باشه. یعنی؛ منم اگه توی شرایط اون قرار بگیرم، دقیقا همون کار اونو انجام میدم.

--

هی می دوختم، هی همسر می گفت بسه. می گفتم همین ورم بدوزم، دیگه بسه. باز اون ورو که می دوختم، می گفتم خب تا نخ توی سوزنم تموم میشه بدوزم. بعد باز می گفتم حالا یه نخ دیگه هم بدوزم، همین یه ورو هم بدوزم، این نصفه رو هم بدوزم، ... .

--

داشتم یه کمی خستگی می گرفتم. همسر میگه بسه دیگه. میگم نه دیگه، نذارم واسه فردا؛ بذار امروز تمومش کنم؛ کار امروز به فردا مفکن. تا من داشتم این جمله ی آخرو می گفتم، همسر همزمان گفت باشه برای هفته ی دیگه. میگم من میگم کار امروز به فردا مفکن، تو میگی باشه واسه هفته ی دیگه؟! :|

--

پسرمونم کلی ذوق داره واسه کرسی درست کردن. عکساشو بهش نشون داده یم. الان امیدواره زود درست بشه، اون بره زیرش قایم باشک بازی کنه .

--

یه هفته و یه روز مرخصی داشتم. یه کاری رو هم از هفته ی قبل ترش برای خودم شروع کرده بودم (مربوط به یه کدنویسی ای بود که ارور میداد) و قرار بود همون جمعه ی قبل از شروع مرخصیم به انجام برسه که من برم مرحله ی بعدی. ولی نشد. ولی امروز، تو آخرین ساعت های مرخصیم روی سیستم من مشکل حل شد حداقل و کلی خوشحال شدم. حالا فقط باید روی سرور یه کاریش بکنم. ولی خب حس اینکه اون کاری که می خواستم توی مرخصیم حتما انجام بشه انجام شد، خیلی حس خوبیه .

--

از فردا بر می گردم سر کار و نوشته هامم کمتر میشه احتمالا .

--

چند روز پیش رفتم از یه جا مشاوره بگیرم برای بیمه ی خونه ی جدید و ساخت و سازش.

آقاهه یه چهره ی کمی سبزه داشت، تو مایه هایی که اکثرا هندی ها هستن ولی لاغر بود و قدش نسبتا بلند بود.

وسط حرفاش، یهو همین جوری داشتم با خودم فکر می کردم که باید تو وبلاگم بنویسم اینکه نمی تونستم ملیتشو حدس بزنم از روی چهره اش، داشت اذیتم می کرد .

بعد که بلند شدیم و موقع خداحافظی شد و دم در بودیم، یه کمی راجع به اینکه بچه مون چند سالشه و اینا صحبت کرد. بعد گفت که فامیلاش کلمبیان.

خلاصه، ناکام از دنیا نرفتم دیگه. فهمیدم کجایی بود .

--

میگه دو تا بچه دارم، شش ساله و هشت ساله. میگه اونی که کلاس سومه، میگه از بعد از کریسمس، بهشون یه زنگ تفریح "تلفن زدن" میدن. بچه ها اجازه دارن توی یکی از زنگ تفریحاشون به یکی از پنج تا شماره ای که از قبل مشخص شده و به حافظه داده شده، زنگ بزنن.

برام جالب بود سیستمشون.

ولی آقاهه موافق این سیستم نبود و داشت راجع به این صحبت می کرد که زیاد از اینکه بچه ها گوشی دستشونه و تو اینترنتن خوشش نمیاد و خوشحال بود که تو دوره ی اینترنت و گوشی و این چیزا بزرگ نشده.

--

سیستم خونه ی ما برای غذا خوردن عادی نیست. پسرمون که از مهد میاد، تازه ناهار می خوریم. اگه مفصل بخوریم، معمولا شام کنسل میشه. اگه نه، آخر شب یه شام سبک می خوریم. گاهی هم عصری یه چیز دم دستی می خوریم و شامو مفصل تر می خوریم.

معمولا ساعت 7 8 یه بار از پسرمون می پرسیم شام چی می خوری؟ که اگر چیزی می خواد، براش درست کنیم. این جوری نباشه که ده دقیقه به خوابیدن بیاد بگه من شام می خوام.

اون روز شام کنسل شده بود. پسرمون نیم ساعت قبل از خوابیدن میگه چی بخورم؟ گفتم شام نداریم مامان جان. الانم برای شام خیلی دیره که بخوایم چیزی درست کنیم و بعدم بخوری و بلافاصله بری تو رختخواب. اگه می خوای برو یه موز بخور.

گفت نه نمی خوام.

یه کم دیگه بازی کردیم.

وسطش میگه من میرم شاممو بیارم. میگم شامت چیه؟ میگه شامم موزه دیگه .


کرسی


قبلا بهتون گفتم که زمستون امسال، برای اروپایی ها خیلی سخت خواهد بود مگر اینکه خدا لطفی کنه و زمستونم بهاره بشه .

قیمت گاز و برق به شدت رفته بالا و همه باید صرفه جویی کنن و خلاصه هر روز این بحث انرژی و اینا هست توی رادیو و تلویزیون.

چند وقت پیش همسر زنگ زده بود با همسر ریحانه خانم صحبت می کرد. راجع به اینکه اونا بیان یا ما بریم هم صحبت شده بود. همسر ریحانه خانم گفته بود ما کرسی داریم، شما بیاین.

از اونجا یه جرقه واسه ما خورد که ما هم امسال کرسی بزنیم.

اول گفتیم ببینیم با همون سیستم ریحانه خانم می تونیم یه لحاف کرسی درست کنیم. بعد دیدیم نمیشه. اون چون خیاط بود، پارچه ی اضافه زیاد داشت و برداشته بود چند لایه پتوی مسافرتی رو با هر چی پارچه و خرت و پرت خودش داشت، دوخته بود. ولی ما نداشتیم و نمیشد.

بعد گفتیم بگیم از ایران برامون پست کنن. ولی باز جور نشد و دیدیم از نظر حجم و وزن و اینا ارزش نداره.

من راجع بهش با مامانم صحبت کردم که چند کیلو میشه تقریبا یه لحاف کرسی و ... .

فرداش دیدم برادر بزرگتر دو تا عکس توی واتس اپ فرستاد و نوشت ما الان تو مغازه ایم، اینا رو داره.

انقدررر من خوشحال شدم که خدا می دونه. نه واسه اینکه اونا بخوان واسم بخرن. واسه اینکه من اصلا نگفته بودم برین برای من لحاف کرسی ببینین که. من فقط از مامانم سوال کردم که خودمون اینترنتی سفارش بدیم. ولی مامانم به برادر بزرگتر گفته بود و با هم رفته بودن برای من لحاف دیده بودن. واقعا خوشحال شدم که دیدم انقدر آدم برای خانواده اش ارزش داره که مامان من که برای نون خریدنش هم گاهی خودش با عصا میره، گاهی برادر بزرگتر براش میره، پا شده با برادر بزرگتر رفته لحاف ببینه.

خلاصه، عکس هایی که فرستاد، دیدم خیلی نازکن. گفتم اینکه نازکه که، من تصورم از لحاف کرسی اصلا یه چیز دیگه بود. گفت آره. الان لحاف کرسی ها مثل اونای زمان ما نیست. آقاهه گفته اصلا ببین، ما خودمون چهار تا پتوی سربازی میندازیم بغل هم، چرخ می کنیم. یه لحاف کرسی خوبم میشه. اگر می خواین خودتون درست کنین، هر چهار تا پتویی که دلتون می خواد، بیارین. من براتون چرخ می کنم. پتوی خوب بیارین، ضخیم تر میشه، پتوی سربازی بیارین، بازم خوبه ولی خب نازک تره.

تشکر کردم و گفتم خب اگه به چها رتا پتو باشه که خب خودمون می دوزیم. مامانم گفت آره. اگر از همون جا پتو بگیرین و خودتون بدوزین، احتمالا بهتر دربیاد تا بخواین از ایران بگیرین و پست کنین، چون اگه لحاف واقعی و پنبه ای بگیرین از ایران، احتمالا 20 کیلو اینا بشه و حجمشم زیاده. اگرم به اینا باشه که خب همونجا هم دارین مطمئنا.

عکس یه پتویی که داشتیمو برای برادر بزرگتر فرستادم، گفتم ببین به نظرت این پتو از اون چیزی که به عنوان لحاف شما دیدین نازک تره یا نه. گفت نه. اون چیزی که ما دیدیم یا نازک تر بود یا همین اندازه بود؛ ضخیم تر نبود.

بعد با همسر گفتیم میریم از همین سه تای دیگه می گیریم که به هم بدوزیم.

ولی دیدیم اونی که ما داریم، عرضش 135 ه ولی اونایی که الان هست و ما بهتر می پسندیم، 155 ه. گفتیم پس بذار چهار تا بگیریم. دیگه رفتیم چهار تا خریدیم که به هم بدوزیم.

قرارمون این بود که برای اینکه مربعی بشه، از یه ورش قیچی کنیم، بدوزیم به اون ورش.

وقتی چهار تا پتو رو آوردیم و قرار شد واقعا بدوزیم، به همسر گفتم حالا بیا روی کاغذ مطمئن بشیم که درسته، بعد ببریم.

روی کاغذ کشیدیم، دیدیم ما یه تیکه کم میاریم . توی طراحیمون اشتباه کرده بودیم و قرار بود از عرض پتو ببریم و به طولش اضافه کنیم که خب طبیعتا عرض پتو از طولش کمتره. نشستیم با مقیاس و خط کش کشیدیم، دیدیم 65 در 65 کم میاریم .

پیشنهاد دادم که پتوها رو یه جور دیگه کنار هم بذاریم. با این مدل هم در هر صورت اون 65 سانت رو کم میاوردیم، ولی لااقل مجبور نبودیم هیچ پتویی رو ببریم. و اون تیکه ای که کم میومد، وسط پتو میشد.

خلاصه، گذاشتیم بغل همدیگه و دوختیم و خیلی هم خوب شد اتفاقا. برای وسطش هم یه کمی پنبه ای که قبل ترها از یه بالشی درآورده بودیم رو به علاوه ی محتوای یه بالش کوچیک دیگه که لازمش نداشتیم با هم قاطی کردیم و اندازه شد. حالا روکش لازم داشتیم واسه ی این پنبه ها!

ریحانه خانم یه بار یه سری دستمال خیلی خوبی که خوب آب جمع میکنه بهمون داد و گفت اضافه های پارچه هاییه که داشته ام. زیادم دارم. چون خیلی جنسش خوب بود، به هر کس که میاد میدم، به تو میدم، به فلانی هم داده ام و ... .

همونا رو به همدیگه دوختیم و شد روکش اون پنبه ها. حیف هم بود پارچه اش. واقعا پارچه ی خوبی بود. ولی خب، ما پارچه ی اضافه ی دیگه ای نداشتیم.

پنبه ها رو ریختیم توی اون پارچه و دوختیم و بعدم این بالش تولید شده رو دوختیم به سوراخ وسط اون پتوها .

خلاصه، یه لحاف کرسی خیلی خوب در اومد. انقدر حجیم بود که من برای دوختنش هی به همسر می گفتم بیا اینو بچرخون تا بقیه شو بدوزم، من نمی تونستم تنهایی ورش دارم.

وسط دوختنش به همسر میگم الان ایرانی های توی ایرانم فکر می کنن ما داریم میریم اسکی اینجا، در حالی که ما نشستیم داریم یه کوک دو کوک لحاف کرسی می دوزیم .

برای ملحفه ی روش هم تو اینترنت گشتیم که ارزون ترین پارچه ی دنیا رو پیدا کنیم! آخه پارچه اینجا خییییلی گرونه. یعنی یه پارچه ی ملحفه ای ساده، دیگه متری ده پونزده یورو هست. حالا ما چند متر لازم داشتیم؟ حداقل 17 18 متر!

ارزون ترین چیزی که پیدا کرده بودیم تو اینترنت، متری 4 یورو  بود که طرحشو نپسندیدیم.

باز بیشتر گشتم و یه جا 3 یورویی پیدا کردم که قیمت اصلیش ده یورو بود. گفتیم همینو بگیریم. پول پست هم داشت. نگاه کردیم ببینیم از کجا پست می کنن، دیدیم شهر بغلیمونه. گفتیم خب پس میریم حضوری میگیریم. هم جنساشو می بینیم، هم طرحاشو.

پا شدیم رفتیم اونجا. یه اوت لت پارچه بود. عجب پارچه هایی هم داشت. ولی همه گرون . آخرش رفتم به خانمه عکس توی اینترنتو نشون دادم گفتم این پارچه هاتون کجان؟ بهم نشون داد.

از بین همونا دو تا رو انتخاب کردیم. ولی واقعا هم فهمیدیم که خوب شد اومدیم. چون وقتی توپ پارچه رو باز می کردی، خیلی متفاوت بود تصورت از اینکه نتیجه اش قراره چی بشه نسبت به وقتی که توی اینترنت عکس بیست سانت از پارچه رو دیده بودی.

خلاصه، از همونا دو تا انتخاب کردیم که زیر و روی لحافمون هم ملحفه اش متفاوت باشه.

دیروز حدود 9:20 دقیقه ی صبح شروع کردم به دوختن لحاف و تقریبا ساعت 9:10 شب تموم شد. حالا یه روز باید بشینم ملحفه هاشو بدوزم و دیگه لحافش تموم میشه.

برای میزش، فعلا دنبال یه میز مجانی می گردیم. پیدا میشه میز مجانی معمولا. ولی برای تشک هاش هنوز ایده ای نداریم. اونم احتمالا باید یه کمی ابر براش بخریم و یه ملحفه ی ارزونی چیزی براش پیدا کنیم تا کامل بشه کرسیمون .