پراکنده


یه روز وبلاگمو باز کردم که بنویسم، اینو نوشته بودم:


تولد پسرمون نزدیکه. دوستاشو توی یه خانه ی بازی دعوت کرده. برای روز تولد واقعیش میریم بلژیک. برای مدرسه اش باید مافین درست کنم که ببره.

کلی کار هست واقعا.

--

بعدش باز یه اتفاقی افتاد که تا مدت ها دلم نمی خواست بنویسم.

الان دیگه از همه ی اون اتفاقای بالا چندین روز رد شده و حتی خیلی چیزاش دیگه یادم نیست.

تولدش تو خانه ی بازی خوب بود، به جز اینکه دو تا دختر رو دعوت کرده بود با سه تا پسر. سه تا پسرا با پسر خودمون چهارتایی بازی می کردن؛ این دو تا دختر مدام قهر می کردن و گریه و از این حرفا. منم که کلا ایده ای نداشتم باید با دخترا چطوری رفتار کرد. باز یکیشون خوب تر بود و در واقع بالقوه خوب بود و اون یکی باعث میشد این بنده خدا هم گریه کنه. ولی اون یکیشون انقدر جیغ زد و گریه کرد و لوس کرد خودشو که دیگه واقعا کلافه شده بودم. هر پنج دقیقه یه بار نگاه می کردم ببینم کجان، میدیدم این یکی داره برای خودش ناراحت می چرخه. وقتی هم ازش می پرسیدم چی شده، گریه می کرد و می گفت بقیه با من بازی نمی کنن. حداقل بگم هفت هشت بار توی سه ساعت قهر کرد و هی رفتم راضیش کردم؛ اون یکی دختره رو آوردم باهاش صحبت کرد و قبول کرد که دوباره بازی کنه و ... .ولی آخرش گفت زنگ بزن مامانم بیاد، من برم خونه. یه کمی صبر کردم، دیدم رو به راه نمیشه و همچنان راه نمیاد. زنگ زدم به مامانش. گفتم شرمنده؛ این جوری شده. چیکار کنم؟ گفت بده باهاش صحبت کنم. ولی دخترش همچنان جیغ میزد و حتی حاضر نبود با مامانش حرف بزنه. گفت یه کمی بذار باشه؛ خودش میاد پیشتون. شما کارتونو انجام بدین. اگه نیومد، بعد دوباره زنگ بزن تا بیام ببرمش. بعد از یه ربع، دوباره بهش زنگ زدم که شرمنده؛ بیا لطفا. راه نمیاد با ما.

دیگه مامانش اومد. گفتم اگه بمونین، الان کیکو می برم. همونجا موند تا کیک ببریم و اینا. ولی یه مادر خسته ای بود که نگو. ساعت از یک گذشته بود. بهش میگم بهت کیک تولد بدم؟ میگه من هنوز باید صبحانه بخورم، نمی تونم تا صبحانه نخورده ام، کیک بخورم!  هنوز وقت نکرده ام صبحانه بخورم. اسم دخترش آسیه بود. پنج تا بچه داشت. آسیه یکی به آخریش بود. یه بچه ی 18 ساله داشت، یه سیزده ساله، یه ده ساله، یه هفت ساله (آسیه) و یه یه ساله.

مطمئنا اگه از قبل می دونستم شرایطشونو، حتما طور دیگه ای با بچه اش رفتار می کردم. بیشتر تلاش می کردم که باهاش کنار بیام؛ مطمئنا بیشتر در نظر می گرفتم که این بچه توی خونه چطوری باهاش رفتار میشه؛ چون خودم توی خانواده ی پنج بچه ای بوده ام و می دونم تا حدی که هر کدوم از بچه ها چه شرایط و جایگاهی دارن. ولی خب نمی دونستم دیگه. حیف شد که من روحیاتشو نمیشناختم و بهش خوش نگذشت طفلکی.

حالا اتفاقا بعدا که اومدیم خونه و کادوی آسیه رو باز کردیم، بهترین کادو رو هم آسیه آورده بود. به مامانشم پیام دادم و باز جدا تشکر کردم و گفتم که چقدر پسرمون کادوشو دوست داشته و گفته که بهترین کادوش بوده و عذرخواهی کردم که نتونستم شرایطو طوری مدیریت کنم که بچه ها همه خوشحال باشن. البته؛ اونم جواب داد و خیلی تشکر کرد و گفت نه، این جوری نبوده و دختر منم گفته که بهش خوش گذشته و کلا دوست داشته تولد پسرتونو. دیگه نمی دونم. امیدوارم واقعا این طور باشه. چون بالاخره اون نیم ساعت آخری که مامانش اومده بود خوشحال بود و اومد با ما نشست و کیک بریدیم و شعر خوند و رو به راه بود و خندید و خوش گذشت بهش.

--

بلژیکم خوب بود. رفتیم یه موزه ای که فکر می کنم برای بچه های ده تا پونزده سال مناسب تر بود ولی در کل خوب بود. اسمش technopolis بود و کلی چیزای جالب فیزیکی داشت برای بچه ها که بخوان قوانین فیزیکو باهاش یاد بگیرن و خودشون امتحان کنن. مثلا چیزایی که با قرقره ها کار می کردن؛ با آینه ها؛ با سایه ها؛ با صداها؛ با الکتریسیته ی ساکن و ... .

--

برای مدرسه مافین نتونستم درست کنم آخرش. یه کیک ساده درست کردم و بریدم و براش بردم.

--

صبح که داشتم کیکا رو میذاشتم بیرون که ببره؛ میگه فلانی اجازه نداره بخوره. میگم این چه حرفیه، پسرم؟ همه اجازه دارن بخورن. به همه ی بچه های کلاستون بده؛ برای همه تون گذاشته ان.

یهو دیدم گریه اش گرفت و چشاش اشکی شد. میگه فلانی اجازه نداره تو زنگای ورزشم بازی کنه. گفتم چرا؟ گفت دکتر بهش گفته. دیگه یه کمی بغلش کردم و گفتم خب نگفته که چیزی هم نخوره. حالا به اونم تعارف کن؛ به همه بده (نمی دونم گفته ام یا نه، فلانی یه پسر تایلندیه که آلمانی هم بلد نیست و نه سالشه و به خاطر همین، زیاد هم با بچه ها نمی تونه ارتباط کلامی داشته باشه.)؛ امیدوارم که بتونه بخوره.

وقتی کیکو بردم کلاسشون، معلمشونو اتفاقی دیدم. راجع به اون همکلاسی پسرمون هم پرسیدم و گفتم که پسرمون خیلی از شرایطش متاثر شده. معلمشون گفت آره؛ متاسفانه مشکل کلیه داره و اجازه نداره بازی کنه تو زنگ ورزش.

بعدا از پسرمون پرسیدم و پسرمون گفت که متاسفانه کیک هم نخورده :(.

--

هر دو هفته یه بار جای بچه ها توی کلاس عوض میشه. یعنی؛ هر دو هفته، معلم یه آرایش جدیدی در نظر میگیره برای اینکه کی بغل کی بشینه.

این دفعه پسرمون و اون پسر تایلندی رو کنار هم گذاشته.

--

قبلا شنیده بودم که ریحانه خانم نه تنها مافین می برد؛ بلکه حتی ساندویچای کوچولو هم درست می کرد و کلی وقت میذاشت. من گفتم من که سلیقه و وقت ساندویچ ندارم. همون کیکو بردم. ولی بعدا دیدم بچه های دیگه ی کلاسشون حتی همون کیکو هم نیاورده بودن روز تولدشون. از اون روزی که تولد پسرمون بوده، فکر کنم سه یا چهار نفر دیگه هم تا الان تولد داشته ان.

ریحانه خانم فکر کنم خیلی هنرمندی به خرج می ده.

--

برای هالووین پسرمون گفت بریم شکلات بخریم که بچه ها میان دم در، بهشون بدیم. گفتم باشه. رفتیم شکلات خریدیم یه عالمه.

سه بار اومدن در خونه مون در زدن؛ منم هر سه بار شکلاتا رو بردم تعارف کردم به بچه ها.

پسرمون کلی ذوق کرد و گفت ما هم بریم؟ گفتم باشه؛ می برمت. پارسال فقط در خونه ی کلاودیا اینا رو زد. امسال گفتم میام باهات چند تا خونه رو در بزنیم.

اول از همه در خونه ی کلاودیا اینا رو زدیم و کلاودیا دو سه تا شکلات انداخت تو کیسه ی پسرمون.

بعد از اون هر چی خونه رو در زدیم، هیچ کس باز نکرد؛ جز دو نفر که اونا هم گفتن ما چیزی نداریم بهت بدیم و برو هفته ی دیگه، تو سنت مارتین بیا!

پسرمون همین طوری که داشت میرفت و جلوتر از من بود، میگه ما درو برای همه باز می کنیم، ولی هیچ کس درو برای ما باز نکرد.

تو دلم گفتم آره پسرم؛ از این به بعد همه ی زندگیت همین خواهد بود؛ چون شبیه مایی (البته؛ منظورم آدمای دور و برمون بودن؛ وگرنه که خدا همیشه همه ی دراش برای ما باز بوده). ولی خب تو واقعیت بهش گفتم اشکالی نداره پسرم؛ به هر حال، ما اختیار مردمو نداریم؛ آدما می تونن تصمیم بگیرن که درشونو برای کسی باز بکنن یا نکنن. ما فقط می تونیم برای خودمون تصمیم بگیریم که درو باز بکنیم یا نکنیم. ما باز می کنیم که بچه ها خوشحال بشن. الان که فهمیدیم وقتی درو برامون باز نکنن چقدر ناراحت میشیم، باید دیگه حتما از این به بعد درو برای بچه ها باز کنیم تا اونا رو خوشحال کنیم. الانم بریم خونه؛ من اول میرم تو؛ بعد تو دیرتر بیا؛ در بزن، من میام باز می کنم و بهت شکلات میدم.

دیگه اومدیم خونه، همین کارو کردیم ولی واقعا خیلی ناراحت شدم براش که انقدر خورد تو ذوقش و منم هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم.

--

تو مدرسه به دوستش گفته بود ما هالووین رفتیم بیرون، ولی کسی درو باز نکرد. دوستش بهش گفته یه روز بیا خونه ی ما؛ من شکلات هالووینی دارم که بهت بدم.

خوشحالم که حداقل دوستای مهربونی داره.

--

دیشب یه قصه به آلمانی گفته، من روی کاغذی که تا زده و منگنه کرده نوشته ام که بشه کتاب. صفحه ی آخرش یه قلب کشیده، گفته توش بنویس: فلانی (همون دوست بالا)، برای تو.

برده مدرسه که بده به دوستش.

--

علی بعد از کات کردنش، به ما زنگ زد که آخر هفته بریم پیشش ولی ما حس و حالشو نداشتیم. گفتیم باشه یه وقت دیگه. اون هفته رو با مهدیار رفته بود جایی. هفته ی بعد صاحبخونه ی قبلیشو دعوت کرد. از هفته ی بعدشم رفت تو کار یه دختر دیگه.

الان داره روی این پروژه ی جدیدش کار میکنه :D.

--

پسرمون میگه مامان چرا فلانی (خواهر بزرگتر) مامان نداره؟!! میگم چرا مامان نداشته باشه؟! مامان من، مامان اونم هست دیگه. کلی تعجب کرده! فکر کنم تا الان فکر می کرده هر بچه ای یه مامان اختصاصی داره .