از کتاب ها


از کتاب ها:

(دقیق یادم نمیاد از کدوم کتاب. ولی فکر کنم مال تهوع باشه):


اگر فقط می توانستم جلو فکر کردنم را بگیرم، خیلی بهتر میشد. فکرها بی مزه ترین چیزهایند. حتی بی مزه تر از گوشت تن، کش آمدنشان تمامی ندارد... . مثلا همین نشخوار دردناکِ "من وجود دارم" را خودم به درازا می کشانم. خود من. بدن همین که شروع کرد به زندگی، به خودی خود زندگی می کند. ولی فکر را خود من ادامه می دهم و بازش می کنم. من وجود دارم. فکر می کنم وجود دارم.

--

چه مارپیچ درازی است این احساس وجود داشتن! و من بازش می کنم، خیلی آرام... . کاش می توانستم جلو فکر کردنم را بگیرم. سعی می کنم، موفق می شوم: به نظرم می رسد سرم پر از دود می شود... و باز از اول شروع می شود: دود ... فکر نکردن... نمی خواهم فکر کنم... فکر می کنم نمی خواهم فکر کنم. نباید فکر کنم. نمی خواهم فکر کنم. "چون این خودش یک فکر است." آیا هرگز تمام شدنی نیست؟

فکر من، خودِ من است: برای همین نمی توانم جلو خودم را بگیرم. وجود دارم چون فکر می کنم.

--

(طرف بخشی از خاطراتشو به صورت روزانه نوشته)

سه شنبه

هیچ. وجود داشتم.

--

آنچه را در قرن هجدهم حقیقت می پنداشتند، دیگر کسی باور ندارد. چه طور از ما انتظار دارند با دیدن آثاری که زمانی زیبا قلمداد می شدند لذت ببریم.

--

از کتاب شارلوت:


در روزهای اعلان جنگ، انسان ها یکدیگر را در آغوش می گیرند، بدون آن که هم را بشناسند.

--

می دانی، وقتی شروع می کنی به دوست داشتن کسی، وارد معرکه شده ای. باید انرژی داشته باشی، دست و دل باز باشی، کور باشی ... .  اولش حتی لحظه ای هست که باید از روی یک پرتگاه بپری؛ اگر فکر کنی، نمی پری. می دانم دیگر هیچ وقت نخواهم پرید.

--

این تنها چیزی است که می توانیم حفظ کنیم وقتی دیگر چیزی نداریم. وقتی دیگر چیزی نداریم: لذت مقاومت.

--

همیشه بدنش را با حصار مقایسه می کرد. تنها وسیله برای محافظت از خودش. با این حال باید قبول می کرد که زندگی در او نفوذ کرده است. بله. باردار است.

--

کوچک ترین هراسی در چهره شان نیست. این نوعی ادب در اوج شکست است. برای پنهان کردن هراس درونی از چشم دشمن. برای جلوگیری از لذت آن ها از دیدن صورت های ملتمس.

--

کتاب مغز ما رو تموم کردم.

همون طور که از اسمش مشخصه، یه کتاب ساده بود در مورد عملکرد مغز. خیلی از چیزایی که گفته بود رو می دونستم. ولی با این وجود بازم کتابشو دوست داشتم. می تونم بگم بهش هشت از ده میدم.

یه بخش هایی از کتاب رو من می نویسم. ولی ممکنه نامنسجم به هم نظر برسه. چون واقعا فصل هاش به هم ربط داشت:

آن چه می کنید، شما را می سازد... . مغز دائما اتصالات بین نورن ها را تغییر می دهد، به این معنی که اتصالاتی را که از آن ها استفاده می شود تقویت می کند و آن هایی را که به کار گرفته نمی شوند، تضعیف می کند. به عبارت دیگر، وقتی شمام تمام روز می نشینید و قرچ قوروچ چی توز می خورید و فیلم تکراری بت آمریکایی تماشا می کنید، یا زانوی غم به بغل می گیرید و بر زندگی اسف بار خود افسوس می خورید، تنها وقت خود را تلف نمی کنید، بلکه مغز خود را تعلیم می دهید که چی توز خور بتهری شوید، یا بیشتر کشته مرده ی تلویزین شوید یا به آدم غصه خور مزمن تبدیل شوید. اگر به مدت چند سال طبق این الگو عمل کردید، آن وقت دیگر مغز شما مغز پیشین نخواهد بود.

--

آن چه را نمی توانید تغییر دهید، بپذیرید. مطالعات نشان می دهند برای مغز غیرممکن است از ورود عواملی که موجب حواس پرتی می شوند، صرفا با نیروی اراده جلوگیری کند. به بیان دیگر، اگر انجام کاری را از کسی بخواهند و به او بگویند به اتفاقاتی که در اطرافش می افتند و به آن کار مربوط نمی شند، بی اعتنا باشد، آن شخص نمی تواند به این دستور عمل کند. مثلا، آزمایشات نشان می دهند اگر شما با کامپیوتری کار می کنید که پس زمینه ی مانیتور آن تصویری از پهنه ی ستارگان آسمان است که به آهستگی حرکت می کند، اتفاقی که می افتد این است که آن بخش از مغز شما که حرکت را پردازش می کند، بی وقفه به فعالیت خود ادامه می دهد.

--

ویدیویی تهیه شده که در آن دو خودرو با هم تصادف می کنند. به گروهی از داوطلبان ویدیو را نشان دادند و پرسیدند" فکر می کنید وقتی یکدیگر را درب و داغون کردند سرعتشان چقدر بوده؟" و به گروهی دیگر نیز همین ویدیو را نشان دادند و پرسیدند "فکر می کنید وقتی به هم خوردند سرعتشان چقدر بوده؟". فقط تغییر یک واژه باعث شد که پاسخ دهندگان دو گروه از سرعت خودروها برآوردهای فوق العاده متفاوتی داشته باشند.

--

برای این که بهتر توجه کنید، هیچ وقت دو تا کار را با هم نکنید. وقتی دو کار را با هم انجام می دهید (مثلا تماشای تلویزیون در حین مطالعه ی شیمی آلی) مغز شما همان گونه عمل می کند که یک کامپیوتر متوسط با یک پردازشگر: مغز توجه خود را بی وقفه از یک کار به کار دیگر معطوف می کند.

--

آن چه بر همه چیز اولویت دارد، توجه است. اگر می خواهید احتمال به یاد آوردن اطلاعاتی را که بعدا به آن نیاز خواهید داشت افزایش دهید، توجه بی دریغ خود را از راه تکرار به نکاتی معطوف کنید که به یاد آوردن ها برای شما اهمیت دارد.

--

مطالعات نشان می دهند که مردم به احتمال خیلی زیاد از بابت کارهایی پشیمان یا متاسف می شوند که انجام نداده اند تا آن هایی که انجام داده اند. بنابراین، اگر سودای ساختن [یک] مدرسه ... را به عمل درآورید [منظورش این بود که حتی اگر موفق نشین و در عمل نتونین تا مرحله ی آخر پیش برین]، مغز شما با کمال میل این کار را به عنوان گامی ارزنده در زندگی شما به حساب می آورد.. اگر به عمل درنیاورید، مغز این تجربه ی باارزش را به دست نخواهد آورد تا در موقع نیاز به آن چنگ زند و شما همواره در این فکر می مانید که چه میشد اگر این کار انجام گرفته بود.

--

درون گراها خط پایه ی بالاتری برای تحریک دارند. این بدان معنا است که برای تحریک آن ها، به تعامل اجتماعی کمتری نیاز است. از طرف دیگر، برون گراها نیاز به تحریک بسیار بیشتری دارند تا به همان سطح برانگیختگی برسند و نیازهای اجتماعی خود را برآورده کنند.

--

تعدادی کتاب، با محتوایی صرفا خیالی (و به طور نگران کننده ای پرطرفدار)، که به وسیله ی افراد بی اطلاع نوشته شده، بحث تفاوت های جنسیتی را به بیراهه کشانده اند. این کتاب ها، اغلب در مقاالت علمی مورد انتقاد قرار می گیرند؛ اما پس از آن که ادعاهای عجیب و غریبشان به رسانه های پربیننده نفوذ کرده است.

یکی از ادعاهای بسیار مضحک آن ها این است که زنان در روز 20 هزار کلمه حرف می زنند، در حالی که مردان فقط 7 هزار کلمه حرف می زنند. منبع این آمار هرگز کشف نشد ولی وقتی مطالعات علمی موضوع را مورد بررسی قرارداند، دریافتند که تعداد واژه های روزانه ی هر دو جنس تقریبا یک اندازه است - و در واقع، مردان کمی از زنان پیشی می گیرند... . مردان همان اندازه وراجی می کنند که زنان و تقریبا درباره ی موضوعات مشابهی؛ با این تفاوت که اندکی بیشتر درباره ی خودشان حرف می زنند.

--

وقتی گروه هایی تشکیل می دهیم، درباره ی تفاوت های بین آن ها و نیز درباره ی شباهت های درون آن ها مبالغه می کنید. این مبالغه بیشتر خواهد بود اگر ما خودمان عضو یکی از این گروه ها باشیم. در واقع، مطالعات نشان می دهند که مردم در آزمان های خشونت متفاوت رفتار می کنند وقتی به آن ها گفته شود که جنسیت آن ها پنهان خواهد ماند. مردان از این فرصت استفاده می کنند که بیاسایند و کم تر خشن باشند، در حالی که زنان از این آزادی ناشناختگی بهره می جویند و خشن تر می شوند.

--

مغز ما در تمیز آن چه ذاتی انسان است و آنچه از محیط آموخته بسیار ناتوان است.

یک نمونه ی بارز از این سوگیری را در رحجان رنگ ها می بینید: قانون نانوشته ای حکم می کند که صورتی برای دختران و آبی برای پسران. اگرچه ما این قانون را می پذیریم، بد نیست که بدانیم که این تمایز رنگ، چیزی نسبتا جدید است. در دهه ی بیست، وقتی والدین غربی شروع کردند به کودکان خود لباس رنگی بپوشانند، صورتی را برای پسران انتخاب کردند. در نظر آن ها، صورتی گونه ی کم رنگ قرمز بود و قرمز هم مردانه بود و هم خشن. آبی کمرنگ را برای دختران برگزیدند. زیرا به نظر آن ها آبی، رنگ بسیار قشنگ تری بود، احتمالا به علت تداعی آن با مریم باکره. در دهه ی چهل، این رنگ ها 180 درجه تغییر کرد تا با معیارهای جدید سازگار شود و از آن تاریخ تا امروز باقی مانده است: آبی برای پسران و صورتی برای دختران.

--

خشونت (این بخشی از یه جدول بود که توجیه/ دلیل یه سری چیزا مثل خشونت رو از دو دیدگاه تفاوت های ذاتی جنسیت ها و تفاوت های محیطی دسته بندی کرده بود):

توجیه رفتار بر اساس تفاوت های ذاتی:

پسران بیشتر تمایل دارند که به بازی های خشن بپردازند، مانند کوبیدن ماشین ها به هم. دختران به خشونت غیرمستقیم می پردازند- آن ها آب زیر کاه ترند.

توجه رفتار بر اساس شرطی شدن اجتماعی:

والدین دختران و پسران را از خشونت منع می کنند اما آستانه ی تحمل آن ها در مورد پسران بالاتر است. در خردسالی، والدین با دختران با ملایمت رفتار می کنند، اما پسران را به بازی های خشن فیزیکی تشویق می کنند.

--

این که ما تفاوت های جنسیتی را چگونه درک می کنیم، امری فوق العاده مهم است، زیرا وقتی ما تفاوت هایی را بین دو جنس کشف می کنیم، آن ها خیلی ساده جزو تعریف ما از مرد بودن یا زن بودن می شوند. مثلا اگر پژوهشگری دریابد که مردان در ریاضیات بهترند (به بیان دیگر، میانگین کل آن ها اندکی بالاتر است) برای دختران نوجوان همین کافی است که ریاضیات را رها کنند و پدر و مادر هم عملکرد ضعیف آن ها را ببخشند.

--

(اینم یکی از باورهای غلط دیگه است که در موردش توضیح میده:)

اسباب بازی های آموزشی به رشد کودک کمک می کنند.

تحقیقات به وضوح عواملی را شناسایی کرده اند که به رشد مغز کودک آسیب می رسانند که از آن جمله اند: تغذیه ی ناکافی، مسموم محیطی (مانند سرب)، قرارگرفتن در معرض موادی مانند الکل، نیکوتین و مانند آن قبل از تولد و استرس مزمن. ولی اسباب بازی هایی که مخصوصا برای تحریک قوای فکری طراحی شده اند، هیچ تاثیر آشکاری ندارند، به رغم ادعاهای گزافه گویانه ای که برای آن ها می شود.

--

(اینم یکی از باورهای غلط دیگه است که در موردش توضیح میده:)

بچگی دورانی است که باید هرچه بیشتر واقعیات را یاد گرفت.

مهم ترین موضوعاتی که در بچگی باید آموخت، چیزهای مهارت-بنیاد است (یعنی چطور درباره ی دنیا تحقیق کنیم و چطور با دیگران معاشرت نماییم) و نه چیزهای واقعیت-بنیاد ( یعنی یاد گرفتن نام جانوران مختلف، رنگ ها، اعداد، و مانند آن). به بیان دیگر، پیش از آن که کودکی را جلوی یک تلویزیون آموزشی بنشانید، خوب فکر کنید. او ممکن است واقعیاتی چند را یاد بگیرد، اما فرصت گران بهایی را که می توانست صرف تعامل با محیطش کند از دست می دهد.

--

حرفتان را مرتب تکرار کنید درست است این تکرار، کفر آن ها (منظورش نو جوون هاست) را در خواهد آورد. با این همه، آن ها گوش می کنند. یکی از مهارت های تمرین شده در همه ی نوجوانان این است که وانمود کنند به این حرف ها گوش نمی کنند و به دنبال آن وانمود کنند که اصلا به این حرف ها اهمیت نمی دهند.

--

بهره ی هوشی و زبان [منظورش به مرور زمانه] تغییر نمی کنند. به طور متوسط، کهنسالان در آزمون های بهره ی هوشی و زبان، به خوبی دیگران عمل می کنند. بیشتر عصب پژوهان معتقدند که این یک داد و ستد بین کارایی و توانایی مغز کم تجربه است. به بیان دیگر، در عین حال که سخت افزار مغز رو به فرسودگی می رود، ما در کاربرد مغزمان باتجربه تر می شویم و آخرین ذره از عمل کرد ذهنی خود را به کار می گیریم.

--

آن چه بیش از همه اهمیت دارد، مقایسه ی دوقلوهای همسانی است که از هنگام تولد از هم جدا شده اند. اگرچه پژوهش گران، گاهی تفاوت های مهمی بین دوقلوهای جدا شده پیدا می کنند، ولی شباهت های خیره کنده ی زیادی نیز بین آن ها یافت می شود.

مثلا، در دوقلوهای جدا شده که بعدا به هم ملحق شده اند، مشاهده شده که هر دو از قهوه ی سرد خوششان می آید؛ وقتی غرق در فکر هستند، روی صفحه کلیدی نامرئی تایپ می کنند؛ هر دو مدل مویی برمی گزینند که بسیار عجیب و غریب است... .این داستان ها به ما گوشزد می کند که ژن های ما تاثیری بسیار نیرومند بر سرنوشت ما دارند.

--

در طول دهه ها، تاثیر محیط را برتر می دانستند. ادعا می شد که جامعه شبیه به یک کارخانه ی بزرگ آموزشی است که اخلاقیات و ارزش ها را به ما تلقین می کند. در واقع، روان شناسان پیشرو مدعی بودند که با کنترل دقیق عومل محیطی می توان هر کودک معمولی را در مسیری برگشت ناپذیر قرارداد که به موفقیت، بزهکاری، توفق دانشگاهی، بی بند و باری جنسی، یا نظایر آن منتهی می شود. این نوع تفکر با بسیاری از احساسات خوش آیند درباره ی زندگی جور در می آمد. مثلا؛ بر این باورها مهر تایید می زد که انسان انعطاف پذیری نامحدودی دارد که می تواند مسیر زندگی خود را انتخاب کند؛ و نیز بچه بزرگ کردن یک علم است که می تواند به طور موثری در تربیت کودکان کارساز باشد. ولی در سال های اخیر، پژوهش ها، کفه ی ترازو را در جهت دیگر سنگین کرده اند. به بیان دیگر، علوم جدید، بر این باورند که بسیاری از عواملی که ما را مشخصا از دیگران متمایز می کنند از همان 23 جفت کروموزومی سرچشمه می گیرند که ما از پدر و مادر خود دریافت کرده اید.

--

اکنون شما می دانید که تقریبا نیمی از بهره ی هوشی و شخصیت از ژن ها ناشی می شود. طبعا می توان بقیه را سهم محیط دانست. اما وقتی پژوهشگران می کوشند تا دقیقا آن عوامل محیطی را که نقشی به عهده دارند به چنگ آورند، نومیدانه با انبوهی از داده ها مواجه می شوند که ارزش آماری ندارند. در واقع، فهرست عواملی که آزموده اند و به نتیجه نرسیده اند طولانی و آموزنده است. تاثیرات محیطی که به پدر و مادر مربوط می شوند، مانند شیوه ی تربیت فرزند، مدت زمانی که با فرزندان خود صرف می کنند، سطح تحصیلات آن ها و عوامل دیگری از این نوع، در اوایل زندگی فرزندان تاثیراتی دارند، ولی این تاثیرات با گذشت زمان کاهش می یابند تا جایی که تقریبا دیگر اثری از آن ها باقی نمی ماند. در واقع، بیشتر مطالعات نشان می دهند که آن چه تاثیرات محیطی مشترک نامیده می شوند، یعنی چیزهایی که خواهر و برادرها به طور مشترک از آن ها بهره می برند، مانند زندگی کردن در یک شهر، رفتن به یک مدرسه، جایگاه اجتماعی خانواده و مانند آن، تاثیر بسیار اندکی دارند. همبستگی بین بهره ی هوشی و شخصیت یک فرزندخوانده و بهره ی هوشی و شخصیت  پدرخوانده و مادرخوانده ی او، در بزرگسالی، تقریبا صفر است.

--

کتاب آبلوموف رو شروع کرده ام ولی هنوز تموم نشده.

بعضی جاهاش دید یکی از شخصیت های داستانو نسبت به آلمانی ها نوشته که برای من جالب بود :

خانه ی آلمان ها آشغال از کجا بیاید؟ زندگیشان را تماشا کنید. هفته تا هفته همه شان استخوان گاز می زنند. یک کت دارند پدر در می آورد، پسر می پوشد. پسر میگذارد، پدر به تن می کشد. پیرهن زنش و دخترهایش آن قدر کوتاه است که پاهاشان از زیرش پیدا است. مثل غاز زیرپیرهن جمعشان می کنند که پیدا نباشد. این زندگی که آشغال و گرد و خاک ندارد. آن ها که مثل ما نیستند که توی اشکاف ها لباس کهنه انبار شده باشد و سال تا سال کسی سروقتشان نرود یا زمستان یک تل خرده نان کنج دیوار جمع می شود؛ آن ها از سر خرده نانشان هم نمی گذرند. با خرده نان هایشان نان سوخاری درست می کنند و با آبجو می خورند.

--

آخر انسان کجاست؟ شما همه می خواهید با ذهنتان بنویسید. خیال می کنید وقتی فکر بود، دیگر دل لازم نیست. نه، جانم، عشق است که فکر را بارور می کند. دست به سوی انسان فرولغزیده پیش ببرید تا بلندش کنید و اگر امیدی به نجاتش نیست، به تلخی بر او اشک بریزید. به بیچارگیش نخندید. دوستش بدارید و در وجود او خود را ببینید و بر او همان طور قضاوت کنید که بر خود می کنید. آن وقت نوشته هاتان را می خوانم و پیشتان سر فرود می آوردم.

--

- انسان، انسان را برای من بسرایید و او را دوست بدارید.

* رباخوار و ریاکار، شیاد یا کارمندان تنگ اندیش را دوست بدارم؟ ببینم، منظورتان چیست؟ پیداست که شما با ادبیات کاری ندارید. این ها را باید مجازات کرد، از شهر بیرون انداخت. از جامعه طرد کرد.

- بله، از شهر بیرونشان کنید، یعنی فراموش کنید که در این کالبد پلید، زمانی اصلی عالی جا داشته است. فراموش کنید که گرچه امروز ضایع شده، هنوز انسان است، یعنی خود شماست.

ولی چطور او را از دامن طبیعت دور خواهید کرد؟ چگونه او را از تعلق به نوع بشر و کرم خداوند محروم خواهید کرد؟

--

او نه دشمنی دارد، نه دوستی. اما آشنایانش فراوانند.

--

مردم فقیر و بدبخت بودند. بعد نیروی خود را گرد آوردند و تلاش فراوان کردند و رنج بسیار بردند تا آفتاب سعادت بر آن ها بتابد و تابید. اما ای کاش، تاریخ هم کمی استراحت می کرد. ولی نه، باز ابرهای سیاه در آسمان پدید آمد و بناهای ساخته ویران شد و مردم دوباره مجبور بودند کار کنند و رنج ببرند... . دوران سعادت پایدار نمی ماند. شتابان می گذرد و همه چیز پیوسته در کار ویران شدن است.

--

- به عقیده ی تو من مثل "دیگرانم؟"

* دیگران چه جور آدم هایی هستند؟ کسانی هستند که چکمه شان را خودشان پاک می کنند و لباسشان را خودشان می پوشند. گرچه بعضی وقت ها در این کار پاشان را جای پای ارباب ها می گذرند،  ولی دروغ می گویند. اصلا نمی دانند نوکر چیست. اگر کاری داشته باشند، کسی را ندارند که دنبال آن بفرستند. مجبورند خودشان بروند و کارشان را صورت دهند. آتش بخاری را خودشان می گیرانند و حتی بعضی وقت ها گردگیری را هم خودشان می کنند.

زاخار با آن چهره ی عبوسش گفت: خیلی از آلمانی ها همین طورند.

--

... زیرا میدانند که سفره ی آلمان ها رنگین نیست.

آبلوموف ها می گفتند که آن جا آدم گرسنه از سر میز بر می خیزد. ناهار سوپ است و گوشت بریان و سیب زمینی، با چای عصر، نان و کره و برای شام هم "خوب بخوام تا فردا صبح... ".

--

وقتی از مدرسه برمی گردد، انگاری از بیمارستان مرخص شده است. گوشت هایش همه آب شده، رمق برایش نمانده، تازه قرار هم ندارد. یک دقیقه یک جا بند نمی شود.

--


از کتاب ها


کتاب همه می میرند رو تموم کردم. اینم برام تقریبا 8 از 10 بود نمره اش. کلا کتاب خوبی بود و من دوسش داشتم.

داستان مردیه که به دلیلی عمر جاودانه پیدا می کنه و قرن ها زندگی می کنه. دنیا رو از دید این آدم داره نگاه می کنه و اینکه چه حسی آدم پیدا می کنه اگه عمر جاودانه داشته باشه.

کتاب کارهای مختلفی که این شخص به عهده می گیره رو به تصویر میکشه؛ مثلا این که توی چه جنگ هایی شرکت می کنه، چه آرمان هایی داره اوایلش و بعدتر چقدر نگاهش تغییر می کنه به زندگیش و زندگی دیگران و ... .

با اینکه رمانه، اما می تونم بگم بیشتر بازتاب افکار همین شخص رو نشون میده و قرار نیست توی کتاب خیلی منتظر اتفاقات محیرالعقولی باشین.


اینم بخش هایی از کتاب:


اما در زمان بی کرانه، هیچ کاری نمی ماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد.

--

انسان هایی که سنگ نیستند، می خواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد. روزی همه می میرند اما پیش از مردن زندگی می کنند.

--

دلم می خواهد بدانم آدم ها این همه وقتی را که صرفه جویی می کنند، به چه مصرفی می رسانند.

--

خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود.

--

پس هیچ چیز و هیچ کدام از کارهایی که می کنم به نظر شما ارزشی ندارد، چون فناناپذیرم؟

- بله، درست است.

--

دهقانان بخت برکشته را می سوزاندند و زبانشان را می کندند و انگشتانشان را می بریدند و چشمهایشا را کور می کردند.

شارل گفت: حکومت یعنی ای؟

...

- صبر داشته باشید. روزی خواهد رسید که شر را از زمین ریشه کن کرده باشیم. آن وقت سازندگی را شروع می کنیم.

- اما شر کار خود ماست.

--

- واقعا فکر می کنید که این ها جنایتکارند؟

سربلند کرد و گفت: مگر سرخپوست های آمریکا جنایتکار بودند؟ خود شما به من یاد دادید که بدون بدی کردن نمی شود حکومت کرد.

گفتم: به شرطی که بدی فایده ای داشته باشد.

- باید یک نمونه اش را ببینم.

--

یکی از راهبان زندیقی که سوزاندیمش، پیش از مردن به من گفت: تنها راه درست این است که آدمی بر طبق وجدان خودش عمل کند. اگر این گفته درست باشد، کوشش برای سلطه بر زمین کار بیهوده ای است؛ برای انسان ها هیچ کاری نمی شود کرد، زیرا نجاتشان فقط به دست خودشان است.

شارل گفت: یک راه درست بیشتر وجود ندارد، و آن اینکه انسان در پی نجات خود باشد.

- فکر می کنید بتوانید دیگران را هم به رستگاری برسانید یا اینکه فقط به نجات خودتان فکر می کنید؟

گفت: فقط به نجات خودم، اگر خداوند رحمان بخواهد.

... گفت: فرک می کردم وظیفه ایم این است که دیگران را به زور به رستگاری برسانم؛ و اشتباهم این بود: شیطان وسوسه ام کرده بود.

گفتم: من می خواستم همه را به خوشبختی برسانم. اما می بینم که از دسترس من بیرونند.

--

آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آن ها داده می شود، بلکه کاریست که خودشان می کنند. اگر نتوانند چیزی را خل کنند، باید نابود کنند. اما در هر حال، باید آن چه را که وجود دارد طرد کنند، وگرنه انسان نیستند. و ما که می خواهیم به جای آن ها دنیا را بسازیم و در آن زندانیشان کنیم، چیزی جز نفرت آن ها نصیبمان نمی شود. این نظم، این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آن ها بدترین نفرین است... .

نه برای آن ها و نه علیهشان کاری نمی شود کرد. هیچ کاری نمیشود کرد.

--

از پیران متنفر بودم زیرا حس می کردند می تواننند سرتاسر زندگی گذشته شان را، چون کیک بزرگ و گرد پر از خامه ای به رخ بکشانند. از جوانان متنفر بودم زیرا حس می کردند همه ی آینده مال آن هاست... . بی مقدمه گفتم هر دوتان اشتباه می کنید. نه عقل و نه تعصب هیچ کدام به درد بشر نمی خورد. هیچ چیز برای بشر فایده ندارد، برای اینکه نمی داند با خودش چه می کند.

ریشه گفت: انسان ها باید خود همنوعانشان را به خوشبختی برسانند.

- انسان هرگز به خوشبختی نمی رسید.

- اگر به عقل برسد، خوشبخت می شود.

- انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست. به وقت کشی قناعت می کند تا اینکه وقت او را بکشد.

- شمایی که از انسان ها متنفرید، چطور می توانید انسان را بشناسید؟

حرف و حرف؛ تنها چیزی بود که از آنان نصیبم می شد: آزادی، خوشبختی، پیشرفت؛ در آن زمان، نشخوارشان این بود.

--

- هر چه داشتم باختم.

کیسه ای پر از پول از جیبم بیرون آوردم و به او گفتم: سعی کنید باختتان را جبران کنید.

- اگر باز باختم چه؟

- می برید، در آخر کار همه می برد.

کیسه را با حرکت تندی از دستم گرفت و رفت و کنار میزینشست... .

گفت: همه ی پولی را که قرض داده بودید باختم.

- گفتم: برد و باخت دست خود آدم است.

گفت: پولتان را کی می خواهید؟

- در عرض بیست و چهار ساعت. مگر رسم همین نیست؟

گفت: نمی توانم. همچو پولی در بساط ندارم.

- پس نباید قرض می کردید.

گفت: جنایت هایی هست که از قتل هم بدتر است، اما قانون کاری به کارشان ندارد.

گفتم: من مخالف قتل نیستم.

(آخرش طرف خودکشی می کنه وقتی می بینه نمیتونه پولشو پس بده!)

--

گفت: جانم را نجات دادید.

گفتم: تا موقعی که نفهمیده اید زندگی چه نقشه هایی برایتان کشید، لازم نیست از من تشکر کنید.

--

گارنیه اشتباه می کند. این شورش ها فایده ای ندارد. حق با شما بود که می گفتید اول باید ملت را تربیت کرد... . فکرش را بکنید که هنوز کارشان شکستن دستگاه هاست.

--

آرمان گفت: کاش رهبر داشتیم! مردم برای انقلاب آمادگی پیدا کرده اند.

گارنیه گفت: فوقش برای یک شورش.

- ما باید بتوانیم شورش را تبدیل به انقلاب کنیم.

- زیادی دچار تفرقه ایم.

پیشانیهایشان را به شیشه ی پنجره چسبانده بودند و آرزوی شورش و کشتار داشتند؛ من نگاهشان می کردم و سر در نمی آوردم. گاهی به نظرم می رسید که انسان ها برای زندگی ای که ناگزیر به کام مرگ می رود چنان ارزشی قائلند که خنده آور است.

--

اگر زندگی فقط نمردن است، چرا باید زندگی کرد؟ اما برای نجات زندگیِ خود مردن هم ابلهانه نیست؟

--

- بیهوده خودتان را به کشتن می دهید.

- هیچ وقت شده که آدم برای چیزی که بیرزد خودش را به کشتن بدهد؟ چه چیز به اندازه ی زندگی آدم ارزش دارد؟

--

- پس از سر ناامیدی تصمیم گرفته اید خودتان را به کشتن بدهید؟

-ناامید نیستم، چون هیچ وقت به هیچ چیزی امید نداشته ام.

- می شود بدون امید زندگی کرد؟

- بله، به شرط این که آدم باورهایی داشته باشد.

- من هیچ چیز را باور ندارم.

- برای من، انسان بودن چیز پرارزشی است.

- انسانی در شمار انسان های دیگر.

- بله، همین کافیست. می ارزد که آدم به خاطرش زندگی کند و بمیرد.

- مطمئنید که همرزمانتان هم مثل شما فکر می کنند؟

- می گویید نه، ازشان بخواهید که تسلیم شوند. بیش از اندازه خون ریخته شده. دیگر باید این مبارزه را تا آخر ادامه بدهیم.

- اما بقیه نمی دانند که مذاکرات به نتیجه ای نرسیده.

- اگر دلتان می خواهد، قضیه را به آن ها بگویید. عین خیالشان نیست؛ من هم از آن مذاکرات و تصمیمات و تجدیدنظرها ککم نمی گزد. با خودمان عهد کرده ایم که از این محله دفاع کنیم و می کنیم. همین.

- اما مبارزه ی شما فقط به همین سنگر محدود نمی شود. برای اینکه مبارزه را به انجام برسانید، باید زنده باشید.

--

- من به آینده اعتقاد ندارم.

- اما آینده ای در کار است.

- آخر شما طوری از آن حرف می زنید که انگار بهشت است. بهشتی در کار نخواهد بود.

- چیزی که ما به عنوان بهشت مطرح می کنیم، نمایانگر آن لحظه ایست که رویاهای امروزی ما تحقق پیدا کرده. خودمان خوب می دانیم که از آن لحظه به بعد، انسان های دیگری خواسته های تازه ای را عنوان خواهند کرد.


از کتاب ها (بقیه ی پست قبل)


در قانون طلایی عیسای ناصری، روح کامل اخلاق فایده محور را می توان دید. در احکامی چون "با دیگران چنان کن که دوست داری با تو چنان کنند.: یا "همسایه ات را همچون خود دوست داشته باش." کمال ایده آل اخلاق فایده محور را نمایش می دهد.

--

گاهی اوقات بابت زندگی مرفه و راحتی که دارم احساس شرم و گناه می کنم. لذت گرایی همراه با ادراک و وجدان، گاهی اوقات باعث تضعیف روحیه می شود. چون بعضی وقت ها فکر می کنی که این حس و حال خوبت، اغلب به قیمت محرومیت و حال بد شدن یک نفر دیگر تمام شده است... کدام یک برای انسان بهتر است؟ خوب بودن یا حال خوب داشتن؟

--

اگر من فرد بی ایمانی باشم، از خودم می پرسم چرا باید با بقیه خوب باشم؟ خوب بودن چه منفعتی برای من دارد؟

قانون طلایی، یک مفهوم سودگرایانه است چون با عمل به آن، بیشترین فایده برای بیشترین تعداد افراد جامعه حاصل می شود و بنابراین سودش در اکثر اوقات نصیب خود من می شود. پس رفتار پرفضیلی است در جهت افزایش منافع شخصی.

... از کجا معلوم که تبعیت من از قانون طلایی منجر به تبعیت سایر مردم از این امر شود؟ فکر می کنم این قرار بدون گرویی است که با سایر افراد جامعه می گذاریم: " من به قانون طلایی عمل می کند به شرطی که تو هم عمل کنی. اما اول تو. باشه؟"

خب همین قضیه ی "اول تو" می تواند گند بزند به همه چیز... . اگر تعداد زیادی از مردم یک جامعه قانون طلایی را دور بزنند، سیستم شکست می خورد.

--

افسوس خوردن و شکایت از اوضاع جهان ثمری ندارد مگر این که در فکر راهی برای اصلاح آن باشید. اگر راهکاری ندارید، بیهوده برای نوشتن کتابی در مورد این مشکلات و مصائب زحمت نکشید. به یک جزیره ی گرمسری بروید و در آفتابش دراز بکشید.

--

من هم از آدم هایی که درباره ی بی عدالتی های دنیا گله و شکایت می کنند در حالی که حاضر نیستند از روی صندلی های گرم و نرمشان برخیزند و کاری انجام دهند بیزارم... . اما نمی توانم این گله کنندگان ریاکاری را که تصور می کنند با داد و فریاد خالی می توانند دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند ستایش کنم.

--

حقیقت این است که کسی که می خواهد به هر قیمتی اعمال فاضلانه انجام دهد، در میان جماعت بسیاری که فضیلتی ندارند، دچار رنج و اندوه می شود. در دنیایی که آدم های بدکار اداره اش می کنند، غیرقابل تصور است که حاکم واقعا درست کار، برای مدت زیادی دوام بیاورد.

--

اگر از فرصتی که برای از پشت خنجر زدن به آن ها دارید استفاده نکنید، آن ها برمی گردند و در استفاده از خنجرشان درنگ نمی کنند.

کلیسا تز ماکیاولی را تایید نکرد. چون برخلاف اصل بنیادی کلیسا بود که پاداش نیکی در خود نیکی است.

--

در این کتاب (= تلمود)، درجات خیر و نیکی به این شکل از پایین ترین درجه به بالاترین، رده بندی شده:

1-بخشش و نیکی با حسرت و بی میلی

2- بخشش و نیکی کمتر از آن چه که در توان داری اما با رضایت قلبی

3- بخشش و نیکی  پس از درخواست نیازمند

4- بخشش و نیکی پیش از درخواست نیازمند

5- بخشش و نیکی در شرایطی که فرد محتاج را نمی شناسی اما فرد محتاج تو را می شناسد

6- بخشش و نیکی در شرایطی که فرد محتاج را می شناسی اما فرد محتاج تو را نمی شناسد

7- بخشش و نیکی در شرایطی که هیچ یک از طرفین یکدیگر را نمی شناسند

8- کمک غیرمستقیم به فرد نیازمند به شکلی که روی پای خودش بایستد

--

بسیاری از فلاسفه درگیر مفهوم "پاداش نیکی در خود نیکی است." شده اند. موریس مترلینگ، نویسنده و متفکر ضدکاتولیک بلژیکی، در این رابطه نوشته: " هر عمل نیکی سبب شادمانی فرد نیک می شود. هیچ پاداشی قابل مقایسه با شیرینی و حلاوت انجام عمل نیک نیست.".

--

به گمان عده ای، اخلاق دیگر از مد افتاده است. به نظر آن ها، اخلاق سیستمی است از ممانعت های ناخوشایند سخت گیرانه که اصولا برای بازداشتن آدم ها از لذت بردن درست شده است.

--

مردم بر اساس چه اصول و معیارهایی تصمیمات اخلاقیشان را اتخاذ می کنند؟... آیا مغز انسان از پیش طراحی شده تا تصمیمات اخلاقی صحیح بیرد و گزینه های صحیح اخلاقی را انتخاب کند؟ آیا مثلا نوع دوستی و بشردوستی روی دی ان ای ما حک شده؟

--

وجه اشتراک تمامی این سیستم های مشوق بعض و بیزاری این است که هواداران رادیکال و دو آتشه شان هیچ تمایلی ندارند که به طرفشان بگویند "سیستم اعتقادی تو برای تو جواب میده و سیستم اعتقادی من برای من"... .

آن ها قادر به پذیرش نسبیت سیستم های اعتقادیشان نیستند. چون از نظر آن ها یک سیستم اعتقادی باید مطلقا در تمام زمینه ها درست باشد... .

جنبش جدید بی خدایان، شکل جدیدی از تعصب مذهبی است. بی خدایان دقیقا با رویکردی مشابه بنیادگرایان افراطی مذهبی، قصد تخریب اصل مذهب و شخصیت پیروان مذاهب را دارند... . به نظر من، این هم نوعی رویکرد افراطی در جهت عدم تحمل اعتقادات طرف مقابل است. این که سیستم اعتقادی من برتر و بهتر از سیستم اعتقادی توست. در طول زندگیم از افارد گوناگونی شنیده ام که ادعا می کنند مذهب پناهگاه ایمن افراد ساده لوخ و افیون توده هاست. در همنشینی و هم صحبتی با افراد تحصیل کرده که خود را روشنفکر و دارای ذهن باز و فارغ از هر گونه تعصب ذهنی می بینند، اغلب می بینم که از افراد مذهبی به عنوان افراد ساده لوح و زودباوری یاد می کنند که خودخواسته و برای رفع یک نیاز روانیف خودشان را دست خوش و گرفتار یک توهم بزرگ کرده اند. به طور خلاصه، اعتقاد آن ها این است که بی خدایی تنها مذهب واقعی و صحیح جهان است. شنیدن حرف های این دسته افراد، به اندازه ی شعارهای افراطیون خشونت طلب مذهبی مرا آزار می دهد.

--

سام هریس در کنار کریستوفر هیچنز و ریچارد داوکینز، تثلیث بی خدایی جدید هستند... . در میتینگ ها و سمینارهایی با موضوع اعتقادات مذهبی شرکت می کنند تا بگویند غیرعقلانی بودن اعتقادات مذهبی و مذهب، سرچشمه ی بسیاری از خصومت های داخلی و خارجی جهان امروز است.... . با بخشی از نظریات هریس موافقم اما کلیاتش را قبول ندارم... . سیستم های مشوق بغض و نفرت صرفا سیستم هیا مذهبی نیستند. ملی گرایی افراطی، نژادپرستی و قوم گرایی سالانه باعث مرگ هزاران نفر در گوشه و کنار جهان می شود. ملی گرایی محصول یک سیستم اعتقادی است که معتقد است مشتی ساختمان و بنای خرابه چنان از اهمیت متعالی برخوردار است که می تواند مایه ی مباهات و سروروی یک ملت بر ملت های دیگر باشد... . به نظر من، تاکید بر این که میزان کشت و کشتارهای ناشی از اختلافات مذهبی بیشتر از مواردی از این دست است، سخن سنجیده و منطقی ای نیست. شاید مشکل را باید در جای دیگری جست و جو کرد.

--

خواندن اندکی فلسفه ذهن انسان را به احاد و بی خدایی سوق می دهد ولی مطالعه ی عمیق و دقیق فلسفه، ذهن انسان را متمایل به پذیرش مذهب می کند.

--

ادراک، ادراک کننده می خواهد... . چیزی به نام ماده وجود ندارد. خیلی ساده، همه ی اشیا و جهان پیرامون ما تنها ساخته و پرداخته ی ذهن ماست. تنها ذهن وجود دارد که حامل ایده هاست. هر آنچه که ما احساس و ادراک می کنیم در واقع، ایده های ذهنی خود ما هستند، وجود خارجی ندارند... .

وجود یک شیء تنها نتیجه ی یک مشاهده، یک دریافت و یک درک است؛ تمام. ما قادر به درک چیزی ورای حواس پنجگانه مان نیستیم و تنها شیوه ای که توسط آن می توانیم تاکید کنیم که شیئی وجود دارد، درک و دریافت آن توسط حواسمان است.

--

اگر شما یک فیلسوف شکاک باشید که هر چیزی را به بوته ی آزمایش عقل و خرد می گذارد، هر چقدر هم که عمیق و دقیق لسفه بخوانید، نمی توانید به وجود خدا ایمان پیدا کنید. فیلسوفِ گرفتارِ شکِ افراطی، فقط داده های حسی و قوانین منطق را روی میزش دارد. اگر یک اصل اخلاقی مطرح می شود، در پایان، هیچ راه و شیوه ای منطقی برای سنجش خیر و شرِ اعمال و رفتار و نیات وجود ندارد. بنابراین، به همراه خدا، اخلاقیات و اخلاق گرایی نیز باید از روی میز کنار بروند و در نهایت اعتقاد ما به خیر و شر بر اساس ایمان ماست. پس سوال این جاست: آیا حاضریم اعتقادمان به اخلاقیات را همراه ایمانمان به خدا از دست بدهیم؟ اخلاق همان اندازه غیرمنطقی و غیرعلمی به نظر می آید که وجود خدا. آیا در علم باوری خود استثنا قائل شویم و اخلاق را باور داشته باشیم، چرا نمی توانیم یک استثنای دیگر قائل شویم و به خدا ایمان داشته باشیم؟

_--

هنگامی که آگاهی هست، وجود و زمان نیز وجود دارد. اما در هنگام مرگ یعنی در عدم آگاهی، نه زمان مطرح است و نه وجود. پایان زمان را نمی توان تجربه کرد، همان طور که پایان وجود درا نمی شود تجربه کرد، زیرا در این صورت کسی وجود نخواهد داشت که آن را تجربه کند. به این معنا، انسان بی زمان یا جاودان است. او تا وقتی که زمان هست، وجود دارد.

--

* جوری زندگی کن که انگار بار دومی است که زندگی را تجربه می کنی و انگار بار اول اشتباه زندگی کرده ایم.

(این جمله مال فرانکله که نویسنده ی کتاب انسان در جست و جوی معنا بود و فکر کنم بخش هایی از اون کتاب رو هم نوشتم.)

--

برخلاف زیگموند فروید که معتقد بود میل جنسی، اصلی ترین و بنیادی ترین گرایش انسان است و آلفرد آدلر که میل به کسب قدرت را انگیزه ی اصلی می دانست، فرانکل معتقد بود که نیاز به لوگوس - لغتی یونانی به معنای معنا- بر سایر امیال و انگیزه های انسان برتری دارد. محرک اصلی انسان کسب لذت و پرهیز از درد نیست؛ بلکه یافتن معنایی است در زندگی. فرد آماده ی رنج کشیدن است به شرط آن که معنا و مقصودی در آن رنج بیابد.

(اینم مال همون فرانکله.)

--

افکار ساده، لزوما ساده انگارانه نیستند. چون مادربزرگ من با لهجه ی روستایی صحبت می کند دلیل نمی شود که حرف هایش بی ارزش باشند.

--

وقتی فرانکل درباره ی کشف معنای زندگی صحبت می کند، طبیعتا اشاره دارد به کشف چیزی برای داشتن حس مثبت درباره ی زندگی. او به نکته ی اساسی و ساده اشاره می کند: کشف چیزی برای داشتن حس مثبت، به زندگی معنا میدهد.

--

قسمت دوم عبارت (منظورش اون عبارت * دار بالاست) "مثل اینکه بار نخست اشتباه زندگی کرده اید" مرا گیج می کند. پیش فرضش این است که من بر شیوه ی اشتباه و غلط زندگی کردن وقوف کامل دارم که من ندارم. اگر شیوه ی صحیح را ندانم، از کجا می توانم متوجه شوم که راه درست کدام است؟

--

انسان مدرن چنان گرفتار و شیفته ی زندگی هایی که تجربه نکرده - زندگی افراد مشهور، بازیگران و خوانندگان جذاب و اشخاص ثروتمند- شده که نمی تواند قدر زندگی خود را بداند و آن را واقعا تجربه کند. این مثال دیگری است از تمایل غیرطبیعی ما برای پرهیز از زندگی در حال و دور شدن از اینجا و اکنون با فرو رفتن در تخیل و تصور "چی می شد اگه میشد؟"... .

ما فکر می کنیم درباره ی تجربیاتی که در زندگی نداشتیم، بیشتر از تجربیاتی که داشتیم میدانیم. تخیلات ما درباره ی این زندگی های تجربه نشده به مرور زمان پر رنگ تر و تاثیرگذارتر و قدرتمندتر از تفکراتمان درباره ی زندگی ای می شود که در حال تجربه ی آن هستیم.

--

اگر شما معتقدیدم که حس بد و نگرانی شما قادر به تغییر واقعه ای در گذشته یا آینده خواهد بود، حتما ساکن سیاره ای دیگر با سیستم و ساز و کار واقعیت متفاوتی هستید.

--

هرچند که اگثر ما هیچ گاه تئوری های فروید را به صورت دقیق و کامل مطالعه نکرده ایم، اما مفاهیم و عقاید او در مورد روان و گسترش آن در فرهنگ ما نفوذ و تاثیر فراوان داشته. ما به صورت دربست ایده های او در مورد انگیزه های ناخودآگاه و اختلالات روانی شدید را به عنوان قانون و قاعده ی مسلم می پذیریم و به همین دلیل متقاعد شده ایم که بخش اعظم احساسات و خلق و خوی ما برای کنترل خودآگاهمان هستند.

اما اخیرا حس می کنم این شیوه ی فکر کردن راهی برای عدم احساس مسئولیت است. این در حقیقت نسخه ی مدرن و امروزی برای بهانه ی قدیمی "شیطون گولم زد" است. "ناخوداگاهم باعث شد که این طور حس کنم.".

--

زندگی من سرشار از بدبختی ها و مصائب هولناکی بود که تقریبا هیچ کدامشان رخ نداد.

--

هر کاری را طوری انجام بده که انگار قرار است آخرین کاری باشد که در دنیا زندگیت انجام میدهی.

--

این توالی را بیشتر دوست دارم: پسرش، پاسخ و شک درباره ی صحت پاسخ... پرسش بعدی لطفا! این کاری است که فیلسوفان حرفه ای به صورت تمام وقت انجام می دهند.

از کتاب ها


یه کتاب خوندم به اسم باباکوهی. به لعنت خدا نمی ارزید . وقتی آدم میره توی کتاب فروشی و در لحظه تصمیم می گیره کتاب بخره، بدون اینکه حتی بدونه موضوع کتاب چیه، همین میشه دیگه!

کتاب انقدر ساخت و پرداختش بد بود که اصلا نمی دونم چطور توصیفش کنم.

موضوعش خاطره های یه پدر شهیده که داره خاطره های اون پسرشو که شهید شده به اون یکی پسرش که تو سوئیس زندگی می کنه، میگه.

زمانش هم حدود 88 ه.

طرف می خواد بره سوئیس، از فرودگاه مهرآباد میره. تا جایی که من می دونم سال 88 اینا، قاعدتا باید از فرودگاه امام می رفت.

کلا به نظر من کتاب بیخودی بود. یه عالمه اسم این وسط مسطا میاورد که خب یه عده اش رو میدونستیم که وجود داره. ولی چون داستان بود و هیچ جاییش نگفته بود که کتاب بر اساس واقعیت باشه، آدم نمی دونست الان اون اسمایی که ما نمی شناسیم واقعا وجود داشته ان؟ طرف از خودش ساخته؟ کجاش واقعیه، کجاش داستانیه؟

بعدم انقدررر کلیشه ای بود جمله هاش و حرف هایی که به هم می زدن که آدم رغبت نمی کرد حتی کتابو ادامه بده. به زور من تا تهش خوندم.

یا مثلا، یه ایراد دیگه اش این بود که نویسنده به خودش زحمت نداده بود حرف های پدر رو یه جوری بنویسه که از حرف های پسر متمایز باشه. یعنی؛ حداقل دو تا تکیه کلامی، چیزی اضافه کنه. یه جوری که مشخص باشه یکی 80 سالشه و یکی چهل و خورده ای سال. قشنگ مشخص بود که این دو تا شخصیت یه نفرن، فقط جمله هاشون فرق داره. یعنی؛ اگر جایی مثلا توجه نمی کردم که کی این جمله رو گفته بود، باید برمی گشتم و از چند خط بالاتر می خوندم. ادبیاتشون کاملا کپی هم بود.

خلاصه که واقعا ارزش خوندن نداشت. فقط من نمی دونم طرف پول گرفته بابت چاپ کتابش یا پول داده؟!!

--

کتاب هر بار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند رو هم خوندم و برام واقعا خوب و عالی بود. خیلی دوسش داشتم. اینم از اون کتاب های ده از دهه برای من.

از هر نظر دوسش داشتم. یکی از چیزایی که خیلی دوست داشتم این بود که غلط املایی تقریبا نداشت! شاید عجیب باشه براتون ولی دیگه انقدررر کتاب با املاهای غلط غلوط خونده ام و از ناشرا ناامید شده ام که الان یه کتاب که می بینیم که غلط املایی نداره ذوق می کنم!

موضوعش این جوریه که یه نفر قدیما، نقل قول هایی رو از فیلسوف های مختلفی برای خودش یادداشت کرده. بعد از مدت ها که به سراغ این نوشته ها رفته، تصمیم گرفته که یه کتاب بنویسه در مورد نظر خودش در مورد این نقل قول ها و این که اون زمان به چی فکر می کرده و چی شده که این نقل قول براش جذاب بوده.

کلا میشه گفت به زندگی از دیدگاه های مختلفی نگاه کرده. نقل قول هایی رو از کسایی نوشته بوده که اگزیستانسیالیست بوده ان یا ماتریالیست یا پیرو هر مکتب دیگه ای. و الان توی سن پیری خودش می خواد یه جورایی تحلیل کنه چیزایی رو که توی این مدت عمر خودش خونده و یاد گرفته و ... .

یه چیز دیگه ای که راجع به کتاب دوست داشتم این بود که با نوشتن مثلا یکی دو صفحه راجع به هر دیدگاهی یا هر جمله ای، بهت یه دید کلی میداد و برات یه کمی طرح سوال می کرد که اگر خودت خواستی، بری دنبالش؛ مخصوصا که کتاب هایی که خونده بود رو هم معرفی می کرد.

من بخش هایی از کتاب رو می نویسم. ولی دو تا نکته رو قبلش بگم: 1) یه سری جملات نظر نویسنده نیست و در توضیح نظریاتی هست که خونده و مطالعه کرده. اگر تناقضی دیدین، دلیلش اینه. 2) چیزایی که من می نویسم معنیش این نیست که رد یا قبولشون می کنم. صرفا دیدگاه هایین که توجهم رو جلب کرده ان. همین.

احتمالا متن های این کتاب زیاد باشه و توی دو تا پست بنویسمش.

فعلا اینا یه بخش هایی از کتاب:

لذت چیزی را که در اختیار داری، با آرزو و میل چیزی که نداری ضایع نکن. به خاطر داشته باش چیزی که اکنون داری، چیزی بوده که زمانی آرزوی داشتنش را داشتی.

--

مراقب باش که آرزوی چه را داری چون ممکن است آرزوی تو محقق شود.

--

ایراد عمده ی زندگی بلندپروازانه و جاه طلبانه از دید اپیکور این است: بعد از این که فرد آن چه را که خواسته با سختی به دست می آورد، به دنبال به دست آوردن چیزی می رود که سخت تر و خطرناک تر است. با پیشرفت در این مسیر، خواسته های فرد بیشتر و دشوارتر و خطرناک تر می شود و آسایشش کمتر. و در نهایت برای هر بلندپرواز جاه طلبی لحظه ی پایان فرا می رسد، لحظه ای که در رسیدن به آخرین هدف و خواسته ی زندگیش - که بزرگترین و مهم ترین هدف زندگیش محسوب می شود- ناکام مانده و مثل یک بازنده باید از این زندگی و این دنیا خداحافظی کند.

--

ما همیشه در حال آماده کردن خودمان برای زندگی کردن هستیم اما هیچ وقت زندگی نمی کنیم.

--

انسان معمار کاخ لذت خویش است.

--

در نظر آریستیپوس لذت مرادف آسایش بود و به اعتقاد اپیکور، مترادف آرامش.

--

تلاش برای به دست آوردن چیزی، حتی اگر مایه ی سرگرمی و لذت باشد، فردا را به سمت زندگی پراضطراب رهنمون می کند و با اصل لذت در تضاد است.

--

همه ی ما در ته چاه فاضلابیم اما شماری از ما به ستارگان خیره شده ایم.

--

اگر در جست و جوی معنای زنگدی باشید، هرگز زندگی نخواهید کرد... . زندگی چیزی نیست که بتوانیم جست و جو و کشفش کنیم. چیزی است که شخصا بایستی خلقش کنیم.

--

اگر تمام چیزی که از امورات دنیا می خواهید، کسب لذت است، هرگز آن را نخواهید یافت. تمام چیزی که در پی استمرار در لذت زودگذر کسب می کنید، سرخوردگی و ملال است.

به بیان دیگر، سعادت جویی، یک بن بست تضمین شده است. اما اگر دنبال سعادت نباشید، لحظات خوب و لذت بخشی برایتان اتفاق می افتد.

--

در زبان ما، به زیبایی و ظرافت، دو وجه تنها بودن در نظر گرفته شده است: از لغت انزوا برای بیان درد تنها بودن و از لغت خلوت، برای بیان شکوه تنها بودن استفاده می شود.

--

عشق نه خیر است، نه زیبا اما زشت و شر هم نیست. عشق پیوند جهان محسوس و جهان ابدی است. عشق میلی است برای رسیدن به کمال و جاودانه بودن. این کمال، نوع پست تر آن میل به زاد و ولد کودک و نوع والاتر آن، میل به پخش علم و معرفت است... . عشق اشتیاقی برای بازیافتن سعادت مفقود است.

--

دوستی کامل، از آن مردم نیک است؛ آنانی که از فضایل مشابه برخورداند و برای یکدیگر خواستار نیکوترین نیکوها هستند.

به طور خلاصه، یاران مناسب، بر اساس ویژگی های مترکشان به یکدیگر کشش پیدا می کنند. به خاطر آن چه که هستند، نه صرفا به خاطر دلایل تصادفی. و چنین دوستی ای همان گونه که انتظارش می رود، پیادار و همیشگی است چون تمام ویژگی هایی که دوستان بایستی داشته باشند در خود دارد.

گمان می کنم درسی که ارسطو به ما می آوزد این است که برای داشتن یک رابطه ی طولانی و پایدار باید کسی را پیدا کنید که بتوانید در کنارش خودتان باشید و او هم بتواند در کنار شما خودش باشد و این خودتان بودن و خودش بودن منتهی شود به مجاورت و نزدیکی سالم و سازنده.

--

یکی از ویژگی های عصر روان درمانی بنیان، این است که تعداد کمی از افراد به جنبه ی فلسفی افسردگی اهمیت می دهند و توجه می کنند. در عصر ما، عصر جوانی ما، سرخوردگی از یافتن معنا در زندگی و افسردگیِ پیامد آن، یک دیدگاه بشری بود. اما امروزه بیماری ای است که بایستی درمان شود... . پیش فرض اکثر روان کاوها این است که هدف زندگی مثبت بودن و مثبت اندیشی و امیدواری است و لاغیر.

--

زندگی شما از مجموعه ی عادات شما تشکیل یافته است. هر چه عادت شما بهتر و نیکوتر باشد، زندگی شما هم عالی تر و زیباتر خواهد بود. بکوشید به عاداتی معتاد شوید که مایلید بر زندگی شما فرمان روا باشد.

--

آرمان ها و ایده های هاکسلی و همفکران او در مورد آزادسازی انسان از قید قوانین عرفی و شرعی، منتهی به انقلاب جنسی دهه ی شصت شد. عصری که در آن سکس برخلاف ادوار پیش نه جرم بود و نه گناه و عملی پلید. بلکه فقط و فقط یک سرگرمی و تفریحی ساده و لذت بخش بود. در ابتدا همه چیز خوب و پر شور بود، درست مثل روزهای نخست پس از پیروزی هر انقلابی، اما با گذشت زمان و عادی شدن آزادی روابط جنسی، تازه مشکلات عدیده ی این انقلاب جنسی عیان شد. قلب ها هنوز شکسته می شد، روابط عاطفی شکننده تر از قبل شد و اعتماد متقابل پیچیده تر و دشوارتر از گذشته شده بود. ازدواج های باز عمری نداشت و حس تنهایی و انزوا بیش از گذشته ما را آزار میداد و عشق دورتر و بعیدتر از همیشه به نظر می رسید. آزادی جنسی، بهای گزافی داشت که حتی فیلسوف بزگری مثل هاکسلی آن را پیش بینی نکرده بود.

--

با عنایت به قدرت تحلیلی که شما دارید، در مورد مسئله ی انتخاب، یک مشکل بزرگ وجود دارد. با توجه به انتخاب های دلپیری که می توانید داشته باشید، هیچ انتخابی برای مدت طولانی نمی تواند انتخاب مطلوبتان باقی بماند. انتخاب های دیگر روز به روز خواستنی تر و دلپذیرتر به نظر می آید و در نهایت، به این نتیجه می رسید که انتخاب شما، پست ترین و بدترین انتخاب بین موارد موجود بوده.

--

ما از امتیاز هولناک و ترسناکِ خلقِ معنای شخصی زندگیمان برخورداریم و همین تصمیمات کوچک روزمره است که زندگی ما را شکل می دهد.

--

تو به اندازه ی کافی قوی نیستی. اجازه نده بین دو انتخاب گیر کنی. وگرنه باز حالت خراب میشه. اگه انتخاب هایی که داشتی برابر به نظر می اومدن، اگه کنار هم بودن، دست چپی رو انتخاب کن. اگه در توالی زمانی بودن، اون زودتره رو انتخاب کن. اگه هیچ کدوم از اینا در موردشون صدق نمی کرد، اونی رو انتخاب کن که اسمش با حروف اول الفبا شروع میشه.

--

مشکل حبیب و هورنر، تحلیل اشتباهشان از انتخاب است. به نظر آن ها، امتیازات گزینه های انتخاب نشده خیلی بهتر از مزایای تک گزینه ی انتخاب شده است. این وسط مرتکب یک اشتباه بدیهی می شوند: مزایای تمام گزینه های دیگر را با مزایای گزینه ای که انتخاب کرده مقایسه یم کند.

چرا چنین محاسبه ی غلطی انجام می دهد؟

چون این خطایی است که حتی باهوش ترین افراد نیز مرتکبش می شوند. ما در عالم تصورات تو خیال، تمام احتمالات و تمام مزایا را می خواهیم در حالی که در عالت واقعیت ما فقط یک گزینه را در یک زمان می توانیم انتخاب کنیم. همین کافی است که یک نفر را دچارغ غم و حسرت اگزیستانسیالیستی کند.

--

فرانکل، اختلال روانی یکشنبه [عصر جمعه] را نوعی افسردگی توصیف می کند که گریبان گیر افرادی می شود که متوجه فقدان معنا و هدف در زندگیشان می شوند، وقتی از روزهای کاری شلوغ هفته فاصله می گیرند و متوجه حفره ی خالی و سیاه درونشان به نام احساس پوچی و بی معنایی می شوند.


از کتاب ها


اینو توی قسمت یادداشت های گوشیم نوشته ام و شاید باورتون نشه اگه بگم الان حتی یادم نمیاد موضوع کتاب چی بود؛ با اینکه خیلی وقت نیست که خوندمش:

"کتاب همه چیز فرو می پاشد کتاب خوبی بود. بهش هشت از ده می تونم بدم.

می تونم بگم متفاوت بود؛ عجیب بود؛ یعنی، اون آخراش دیگه اتفاقایی افتاد که اصلا توقعشو نداشتم. تقریبا 140 150 صفحه ی اولش راجع به زندگی قبیله ای بود و با تمام بالا و پاییناش، یکنواخت بود.؛ یعنی، خیلی اتفاقای عجیبی نمیفتاد ولی آخر کتاب یهو راجع به اومدن سفیدپوست ها شد و کلا روندش تغییر کرد.

من دوست داشتم می شد این قسمتش بیشتر باشه ولی خب نظر نویسنده این نبود!"

اینم بخشی از کتاب:

به قول اینیکه ی پرنده: از زمانی که انسان بدون خطا تیراندازی کردن را یاد گرفت، من هم یاد گرفتن بدون فرود آمدن پرواز کنم.

--

هیچ قصه ای نیست که واقعیت نداشته باشد. دنیایی به این بزرگی که انتها ندارد. هر چیزی ممکن است در آن رخ بدهد.

--

کتاب نردبان شکسته رو هم که فکر کنم یکی از دوستان همین جا معرفی کرده بودن خوندم. خیلی کتاب خوبی بود.

به اینم نه یا ده از ده می تونم بدم واقعا. تنها ایرادش این بود که حجم خیییلی زیادی از اطلاعات رو یهویی به آدم می داد.

در واقع، میشه گفت کتاب، خلاصه ای از مقالاتی بود در مورد اثر نابرابری توی بخش های مختلف زندگی مردم.

تحقیقات جالبی بود. اگر موضوعات اجتماعی ای مثل نابرابری براتون جالبن و در عین حال سلیقه ی کتاب خونیتون با من یکیه، اینم بخونینش.

اینم یه بخش هایی از کتابش:

ما در هر موقعیتی خودمان را از نظر اجتماعی با انواع آدم ها مقایسه می کنیم؛ با این حال به طرز مرموزی جوری نتیجه می گیریم که همیشه جزو نیمه ی بالایی نردبان موقعیتیم. متوجه شده ایم که راحت ترین کار، ماندن در آن قسمت از نردبان است. یک دقیقه به این فکر کنید که چقدر در کارتان موفقید. چقدر باهوشید؟ چقدر اخلاق گرایید؟ چقدر به دوستتان وفادارید؟ راننده ی خوبی هستید؟ قلبا می دانید که در تمام این موارد بهتر از حد متوسطید. در حقیقت، بیشتر مردم در اعماق قلبشان می دانند که در بسیاری از کارها بهتر از حد متوسطند، اما تا جایی که همه می دانند، این موضوع غیر ممکن به نظر می رسد.

این یافته را اثر لیک ووبگون خوانده اند و وجه تسمیه ی آن شهر افسانه ای گریسون کیلور است که در آن همه ی زنان قدرتمندن، همه ی مردان خوش قیافه اند و هوش همه ی بچه ها بالاتر از حد متوسط است [این جمله ی آخرش خیلی خوب بود .].

--

نمونه ی دیگر تاثیر لیگ ووبگون در پیمایش بزرگی کشف شد که ... از حدود یک میلیون دانش آموز... خواسته شد در مقایسه با دانش آموز میانه به خودشان امتیاز بدهند... . 70 درصد پاسخ دهندگان از نظر توانایی رهبری، خود را بالاتر از دانش آموز میانه ارزیابی کردند و تعداد کسانی که خودشان را از نظر همراهی با دیگران بالاتر از میانه می دانستند، 85 درصد بود.

--

در طول سال ها، صدها تحقیق اثر ووبگون را تکرار کرده اند. این تحقیقات نشان  دادند بیشتر ما خودمان را در هوش، پشتکار، پیروی از وجدان، بدمینتون و هر کیفیت مثبت دیگری، بالاتر از حد متوسط می دانیم. هر چه برای صفتی ارزش بیشتری قائل باشیم، امتیازی که به خودمان می دهید بالاتر است.

تحقیق مورد علاقه ی من، در رابطه با این موضوع، تحقیقی است که در آن از اساتید همکارم خواسته شده بود به توانایی های تدریس خود در مقایسه با همکارانشان امتیاز بدهند. 94 درصد گفتند بهتر از حد متوسطند که رقم خیره کننده ایست. یکی از شکل های گرایش به خودمثبت بینی در واقع علت اصلی همه ی سوگرایی هاست: بیشتری افراد، خود را بی طرف تر و نسبت به حد متوسط دارای سوگرایی کمتر می دانند.

البته؛ مجسم کردن خود در پله های بالای نردبان، تنها یکی از راه هایی است که خیلی از ما در مقایسه های اجتماعی از آن استفاده می کنیم. گاهی بر عکس، دیگران را به پله های پایین تر هل می دهیم. چند وقت پیش در فروشگاهی توی صف صندوق ایستاده بودم که فهمیدم کیم کارداشیان چاق شده، دالی پارتن پیر شده و مایلی سایرس استعدادش را هدف داده است.

--

احتمالا مطمئنید ... هر کس با شما مخالف است، در بهترین حالت نادان و در بدترین حالت عوضی است. نظرسنجی ها ... نشان داده اند درصد آمریکایی های عادی ای که درباره ی حزب سیاسی مخالفشان نظر "بسیار نامساعد" دارند، در طول سه دهه ی گذشته، همسو با افزایش نابرابری، به طور یکنواخت رشد کرده است.

--

آزمایش های رفتاری و داده های تاریخی، هر دو نتیجه ی یکسانی را نشان می دهند: هر چه دنیای اقتصادی ما بیش تر از هم فاصله می گیرد، سیاست هایمان هم واگراتر می شود.... در حقیقت، مخالفان روز به روز بیشتر شبیه دشمنانمان به نظر می رسند.

این روندها خطرناکند، چون وقتی مخالفان به دشمن تبدیل شوند، می توان هر کاری را در واکنش به آن ها توجیه کرد.

--

اینم مال یه کتابیه که نمیدونم اصلا اسم کتابه چی بوده و یه جوری عکس گرفته ام که فقط یه جمله توی صفحه است :D:

مقایسه، دزدِ لذت است.

--

راجع به کتاب کلیله و دمنه نمی دونم نوشتم یا نه ولی واقعا کتاب قشنگی بود و اگه یه روزی فرصت کنم، دوست دارم حتما دوباره بخونمش.

از کتاب کلیله و دمنه:

بدان اگر درختی را قطع کنند، باز از ریشه ی آن درخت، شاخه ای تازه می روید و آن قدر رشد می کند تا مانند درخت اصلی می شود. اگر با شمشیر زخمی به کسی برسد، می توان او را درمان کرد و زخمش را التیام بخشید. تیر پیکان هم که در تن کسی فرو برود، می توان آن را بیرون آورد؛ لیکن زخمی که از نیش سخن کسی بر جان می نشیند، هرگز درمان نمی پذیرد. هر تیری که از زبان بر دل نشیند، بیرون آوردن آن ممکن نیست و درد آن تا روزگار برجاست، باقی می ماند.

برای هر دردی مرهمی می توان یافت: آتش را با آب می توان خاموش کرد؛ با صبر می توان از غم کاست و عشق را می توان با فراق تسکین داد؛ اما آتش کینه با هیچ چیزی خاموش نمی شوند، چنان که اگر تمام دریاها روی آن ریخته شود، خاموش نمی شود.

--

شغال گفت: امور درباری مناسب و درخورد دو گروه است: یکی حیله گری که بی اندیشه خود را در کاری می اندازد و از خطر نمی ترسد. او با حیله گری خود می تواند به اهدافش برسد و خودش هم با حقه بازی و فریب، سالم می ماند؛ و دیگری غافلی ناتوان که به خواری و ذلت کشیدن عادت دارد و به هیچ عنوان محترم و فرمانده و بزرگ مرد نخواهد شد تا دیگران به این سبب به اون حسادت کنند و به دشمنی با او برخیزند. پادشاه بداند که عاقلان همیشه محرومند و مورد حسد واقع می شوند.

--

هر کس پایه ی خدمت به پادشاه را بر نصیحت و امانت و عفت و دینداری بنا کند و آن را از ریا و خودنمایی و خیانت و تهمت حفظ کند، کار او پایدار نمی ماند و مدت خدمتگزاری او دوام و ثباتی ندارد؛ چون هم دوستانش با او به دشمنی و ستیزه گری بر می خیزند و هم دشمنانش جان او را با تیر بلای خود می آزارند، دوستان به خاطر منزلت و جایگاه او حسادت می ورزند و به دشمنی با او می اندیشند و دشمنان به جهت یکدلی و هم نشینی او با پادشاه به ستیزه گری می پردازند. هر گاه که دوستان و دشمنان همراه و موافق شوند و نظرشان دشمنی کردن با این شخص باشد، البته او نمی تواند در امان زندگی کند، حتی اگر به بالاترین و دورترین نقاط هم بگریزد، جان به سلامت نمی برد؛ ولیکن شخص خیانتگر از جانب دشمنان پادشاه خیالش راحت است، اگرچه از دوستان خود می ترسد.

--

این فکر کنم مال کتاب انسان در جست و جوی معنا باشه (اگر قبلا راجع بهش ننوشته ام، اینم کتاب خوبی بود):

هرگز هدفتان را موفقیت قرار ندهید- هرچه بیشتر هدفتان رسیدن به موفقیت باشد، بیشتر از آن دور خواهید شد. موفقیت هایی مانند خوشبختی را نمی توان دنبال کرد، بلکه باید آن را به وجود آورد؛ خوشبختی اثر جانبی تعهد یک انسان به هدفی والاست. یا به عبارت دیگر، خوشبختی محصول تسلیم شدن در برابر هر معنای ارزشمندی غیر از خود شخص است. خوشبختی باید اتفاق بیفتد و همین امر برای موفقیت هم صدق می کند. باید بدون آنکه به آن اهمیت داده باشی، اجازه دهی اتفاق بیفتد. از شما می خواهم به ندای درونتان گوش کنید و به بهترین شکل ممکن برای تحقق آن تلاش کنید؛ و در نهایت دراز مدت خواهید دید که - توجه داشته باشید که می گویم در درازمدت!- موفقیت به دنبال شما خواهد آمد، زیرا شما فراموش کرده بودید که به آن فکر کنید.

--

من از ابتدا به این پی برده بودم که عامل دگرگونی اوضاع روحی یک زندانی ارتباط چندانی با شرایط روحی و روانی زندان نداشته، بلکه نتیجه ی تصمیمات آزادانه ی خود او بوده است. بررسی های روانشناسی بر روی زندانیان نشان داد تنها افرادی تحت تاثیر شرایط اردوگاه قرار می گیرند که ایمان خود را از دست داده اند.

--

آمار مرگ و میر در هفته های بین کریسمس 1944 و سال نو 1945 در اردوگاه نسبت به قبل بیشتر شده بود. به عقیده ای او، دلیل این افزایش مرگ و میر ربطی به شرایط سخت کار یا کاهش جیره ی غذایی یا تغییرات آب و هوایی یا بیماری های جدید واگیردار ندارد. دلیلش این بود که اکثرا زندانیان به این امید زندگی می کردند که تا کریسمس به خانه بر می گردند. همان طور که زمان می گذشت، خبر خوشی نشیده نمیشد. کم کم زندانیان شجاعت خود را از دست می دادند و ناامیدی آن ها را فرا می گرفت. این اتفاق، تاثیر شدیدی بر روی قدرت مقاومت آن ها می گذاشت و به همین دلیل، عده ی زیادی از آن ها جان می دادند.

--

این سخن از نیچه: "کسی که دلیلی برای زندگی کردن داشته باشد، از عهده ی چگونگی آن برخواهد آمد"، می تواند یک شعار هدایت کننده برای تمام تلاش های روان درمانی و روان بهداشتی زندانیان باشد.

--

خب، خدا رو شکر، دیگه بالاخره عکس هایی که توی گوشیم از صفحه های کتاب گرفته بودم تموم شد و می تونم کتاب بعدیمو با خیال راحت بخونم.