از کتاب ها


تو این مدت خیلی کتاب خوندم. الان حتی یادم نیست راجع به کدوماشون قبلا نوشته ام و راجع به کدوماشون نه. یه سری اسکرین شات از کتاب هایی که توی این مدت خونده ام روی دسکتاپم هست که الان یادم نمیاد کدوم مال کدوم کتاب بوده. واسه همین، همین جوری می نویسمشون و هر کدومو که بدونم، می نویسم مال کدوم کتابه ولی ممکنه اشتباه کرده باشم:


در جنگل های سیبری:


کسی که به خلوت و گوشه نشینی در این جنگل ها پناه آورده، می پذیرد که در مسیر این دنیا دیگر هیچ چیز را سبک و سنگین نکند و در روابط علت و معلولی هم روی هیچ چیز حساب باز نکند. افکار او هیچ چیز را مدل قرار نمی دهد و روی هیچ چیز هم تاثیر نمی گذارد. کارهای او هیچ معنایی  ندارند (شاید در آینده تبدیل شوند به مشتی خاطرات).  این گونه فکر کردن چقدر احساس سبکی به انسان می دهد! چون در واقع مقدمه ای است بر آماده شدن برای دل کندن نهایی انسان از دنیا: این گونه هرگز به اندازه ی زمان مرگ احساس زنده بودن نمی کنیم.

--

جوامع گوشه نشینان را دوست ندارند. هرگز آن ها را برای فرارشان نمی بخشند. آن ها را محکوم می کنند به این که زرنگی کرده اند تنهایی را برگزیده و در واقع این جمله را به صورت دیگران کوبیده اند: "بدون من ادامه دهید". گوشه نشینی به نوعی تنها گذاشتن همنوعان است. انزواطلبی با انتقادهایی کوبنده، ندای تمدن را رد می کند و قراردادهای اجتماعی را زیر پا می گذارد.

--

بسیاری از روس ها انگار در انبارهای کالاهای اوراقی زندگی می کنند. آنها این ضایعات و آشغال ها را نمی بینند. در ذهنشان مناظری که پیش چشمان است را پاک می کنند. وقتی در زباله دان زندگی می کنی، "نادیده گرفتن" فعل مهمی است.

--

اینا باید مال کتاب سال سیل باشه ولی مطمئن نیستم:

نگرانی حاج ولی دیری نپایید. بعید است اتفاقی که همیشه نگرانش هستی رخ بدهد اما اگر قرار است رخ دهد، وقتی اتفاق می افتد که دیگر نگرانش نیستی.

--

چون هم از بقیه بریدم، هم نمخوام به کسی آسیبی برسه... توی زندگیم چیزایی دیدم که به خوابات هم نمتانی ببینی. به خاطر همون چیزایی که دیدم دیگه از همه چیز بریدم. فکر مکردم زندگی فقط جنگه ولی بعد برای این که نجنگم، با خود زندگی جنگیدم.

--

حاج ولی توی حرف اسحاق می پرد و می گوید: "از غافل زدیش؟ خا نامردی کردی که ...".

" خا دعوا بود. تو دعوا، مردی و نامردی نداریم که ... ".

"مردی و نامردی به همون موقع دعوا معلوم مشه وگرنه همه مدعی ان که مَردن".

--

(راجع به دعوای دو تا بزرگساله).

اسحاق هم پرسید: "خا همون بلندی و کوتاهی اون دو درخت چی اهمیتی داشت که شنیدم عزیز و علی اکبر به هم مخواستن بپرن؟"

به جای حاج ولی، عذرا جواب می دهد: "همون بازی های بچگی شما چی اهمیتی داشت که تو صولت به خاطرش به هم می پریدین؟"

--

این باید مال کتاب خانه ی ما باشه.

(یه آقایی به همسرش خیانت کرده.)

آلیسون گفت: "به هیچ کس نگو او چه کار کرده. رفتار مردم با تو بیشتر از رفتارشان با او تغییر خواهد کرد."



از کتاب ها


از اونجایی که قراره دو هفته دیگه تقریبا بریم ایران و من هنوز یه عالمه کتاب نخونده داشتم، الان افتاده ام توی ماراتون کتاب خوندن!

کتاب سال سیل رو خوندم که زیاد دوسش نداشتم. اگه بخوام بهش نمره بدم، سه میدم از ده. ولی این سلیقه ی منه. مطمئنا خیلی ها کتاب رو خونده ان و دوسش داشته ان.

یه سری چیزاش برای من هیچ جوره به هم نمی چسبید. مثلا اتفاقای کتاب مال پنجاه سال پیشه، این وسط اینا یه دایناسور پیدا کرده ان، یه دایناسور زنده. و من هیچ جوره نمی تونستم بفهمم الان این دایناسوره قضیه اش چیه. هر چی هم سعی کردم، نتونستم دایناسور رو نماد چیزی بدونم و اینا.

رفتم ریویوهاشو هم توی گودریدز خوندم، یکی نوشته بود "این دایناسور چه سمی بود؟"

اصلا قضیه ولی ربطی به اون دایناسوره نداشت ها؛ قصه، قصه ی عشق و عاشقی یه نفر بود که یکیو دوست داشت و اون قرار بود با یکی دیگه ازدواج کنه.

و اتفاقا دقیقا به همین دلیل، من اصلا نفهمیدم اون دایناسوره چی بود که به صورت حاشیه وارد کتابش کرده بودن و اگه نبود، چه مشکلی پیش میومد؟

--

کتاب نامه رو خوندم که می تونم بهش پنج از ده بدم. متن کتاب خیییلی سلیس و روون و تمیز بود. من مریض بودم، اون روز کار نمی کردم و همه اش دراز بودم. نزدیک چهارصد صفحه بود، تو چند ساعت خوندمش و تمومش کردم. سبک نوشته اش خیلی کشش داشت و دوست داشتم که ادامه بدم و تمومش کنم. ولی محتواش بیشتر به درد تا بیست سال می خورد به نظرم. یه اتفاق عاشقانه بود که خیلی زیادی خوب پیش میرفت دیگه.

مثلا یکی از اون ور دنیا میومد این ور دنیا که فلان شخص رو پیدا کنه و کاملا اتفاقی دقیقا توی زمان درست، در مکان درست، به آدم درست برمی خورد و همه چی خوب پیش می رفت. یعنی؛ غیر از اینکه هپی اند بود، کلی هپی مسیر هم بود! هیچ وقت هیچ جاش هیچ مشکلی پیش نمیومد. همیشه یکی بود که به کسی که نیاز به کمک داره، کمک کنه.

--

کتاب در جنگل های سیبری رو خوندم که اصلا داستانی نبود. قضیه ی کسی بود که تصمیم گرفته بود یه مدتی بره تو جنگل و به دور از هیاهوی شهر زندگی کنه. توصیفاتش از جنگل بود توی این کتاب و حس و حالش و افکارش توی یه فضای آروم.

اینم برای من همون پنج اینا بود شاید نمره اش.

کلا تو سلیقه ی من نبود. اون تیکه ی افکارش و اینا رو دوست داشتم ولی خیلی کم بود. خیییلی توصیفاتش از جنگل و اینا بیشتر بود نسبت به بیان افکارش. اگر برعکس بود، من بیشتر دوسش میداشتم.

ولی خیلی کتاب آرومی بود و قشنگ آروم بودن فضاش رو میشد حس کرد.

--

کتاب خانه ی ما رو خوندم که بهش دو از ده میدم.

نمیدونم کتاب بد بود یا ترجمه اش ولی خوندنش سخت بود و کند پیش میرفت. کلا من سبکشو دوست نداشتم.

مثلا جنایی بود ولی خیلی چیزا قاطی بود. اصلا شبیه یه رومان جنایی نبود. قضیه از اونجا شروع میشد که خانمه می فهمید شوهرش خونه شونو فروخته.

آخرش قابل پیش بینی نبود -حداقل برای من- ولی اصلا توصیه اش نمیکنم.

نظرای آدمای دیگه رو هم که خوندم، خیلی ها خوششون نیومده بود. ولی نوشته برنده ی جایزه ی فلان. شاید اصل کتاب خوب بوده، ترجمه اش بد بوده. نمیدونم.

از کتاب ها


اینا از کتاب پیرمرد و دریا جا مونده بود:

پیرمرد با خود می گفت که من ریسمان را می زان می کنم، چیزی که هست بخت یاری نمی کند. اما کسی چه می داند؟ شید زد و امروز یاری کرد. هر روز روز تازه ای است. بهتر آن است که بخت یاری کند، ولی تو کارت را میزان کن. آن وقت اگر بخت یاری کرد، آماده ای.

--

درد قلاب چیزی نیست. درد گرسنگی و درد اینکه با چیزی طرف است که نمی داند چیست، همه چیز است.

--

اینا از کتاب آخرین نشان مردی جا مونده بود:

باشه حاج خانم، مسخره کن، من یا یه کاری رو شروع نمی کنم ...

مامان که شیطنتش گل کردهف باز هم وسط حرف بابا می پرد و می گوید: یا نصفه ولش می کنم!

--

بابا که انگار باورش شده قرار است رئیس جمهور شود، می گوید: عزیزم، وعده ی انتخاباتی دقیقا مثل وعده های ازدواجه. مالیات که نداره. اگه اینا دویست تومن یارانه میدن، من میگم دو برابرش رو میدم. اگه یکی میگه پنج میلیون شغل، من می گم ده میلیون شغل. کنتور که نداره. بعد از چهار سال هم میام صادقانه میگم نشد. تا این دفعه به خاطر صداقتم رای بدن. تازه اگه بحث آزادی باشه، میگم بیان با زنم مصاحبه کنن و ببینن من با پدیده ای مواجهم که توی دوربین نگاه می کنه و میگه به شوهرم رای نمی دم.

--

این از کتاب رستاخیز جا مونده بود:


تردیدی نیست که این جوانک تبهکار حرفه ای نیست. هر کس وضعی همانند او داشته باشد، راهی جز این ندارد و کاری جز این نمی کند. برای آنکه این جور افراد گمراه نشوند و دست به دزدی نزنن، یک راه وجود دارد: باید این وضع دیگرگون شود.

ما به جای ریشه کن کردن فساد چه می کنیم؟ یکی از تیره روزان را می گیریم و از جامعه جدا می کنیم، به زندانش می اندازیم تا در کنار صدها بلادیده و سیلی خورده ی روزگار، عمر را به بیهودگی و بیکاری بگذراند و در زندان هم او را آسوده نمی گذاریم و همراه اردوی تیره روزان به ایرکوتسک تبعید می کنیم.

ما برای دگرگونی اوضاعی که چنین سیه روزانی را در دامان می پرورد قدمی بر نمی داریم. حتی دستگاه های جنایت پرور را در پناه حمایت خود می گیریم. برای اصلاح وضع کارگاهها و کارخانه ها کاری نمی کنیم. کافه ها و میخانه ها و فاحشه خانه ها را به حال خود رها می کنیم. چون به گمان ما این چیزها با همین ترتیب فعلی از جامعه ی ما جدایی ناپذیرند.

با این کارها ما هزاران هزار جنایتکار می آفرینیم و به جامعه تحویل می دهیم و هنگامی که یکی از تبهکاران به چنگمان می افتاد، او را از خود دور می کنیم و با تبعید او به ایرکوتسک، گمان می کنیم که وظیفه ی مسکونشینان تمام و کمال به انجام رسیده است.

--

ماسلوا به خاطر محکومیت در دادگاه متاثر بود؛ اما از فاحشگیش شرمنده نبود؛ حتی احساس رضایت و سربلندی می کرد و نمی خواست چیزی جز این باشد. معمولا هر کس هر شغل و حرفه ای داشته باشد خیال می کند برای جامعه سودمند است و از هر نظر اهمیت دارد. در اشتباهند آن ها که خیال می کنند دزدها، آدم کش ها، جاسوسها و  فاحشه ها شغل خود را ننگین می شمارند و از آن شرمسارند. حقیقت جز این است. افرادی که در اثر خطای خویش یا بدبیاری به کارهای ناپسندی کشیده می شوند، برعکس تصور ما از وضع خود ناراحت نیستند؛ حتی توقع دارند که همه به آن ها احترام بگذارند و برای این منظور با کسانی نشست و برخاست می کنند که آن ها را محترم بشمارند و عقاید و افکارشان را بپذیرند. ما از این تعجب می کنیم که دزدها به زبردستی خود در سرقت می بالند؛ فاحشه ها به هرزگی خود و آدم کشها به بیرحمی خود افتخار می کنن. علت تعجب ما این است که میان آن ها زندگی نمی کنیم و با محیط آن ها بیگانه ایم. ولی هنگامی که می شنویم ثروتمندی از مال و منال خود که از غارت مردم به دست آمده حکایت می کند یا سرداری از قهرمانیهایش که جز آدمکشی و بیرحمی نیست، داستان می گوید، یا آدم صاحب مقامی از اعمال قدرت خود که جز ظلم و استبداد نیست به افتخار حرف می زند، تعجب نمی کنیم و اگر ما درباره ی این افراد قضاوت بد نمی کنیم و آن ها را غارتگر و آدمکش و ظالم نمی بینیم، به این علت است که ما در جامعه ای زندگی می کنیم که این نوع کارها را زشت و ناپسند نمی شمارند بلکه مایه ی افتخار می دانند و ما هم ذره ای از این فضای گسترده و عضوی از این جامعه هستیم.

--

کتاب جزء از کل رو خوندم و خیلی دوسش داشتم. روایت داستانی خیلی روونی داشت. ترجمه ی کتاب هم خیلی عالی بود و اصلا حس نمی کردم که دارم ترجمه می خونم. از نظر محتواش، برام خیلی متفاوت بود با تمام کتاب هایی که تا الان خونده بودم. کل داستان راجع به یه آدم تبهکار و خانواده اش بود. من تا حالا داستانی با موضوع مشابه نخونده بودم و برام جدید بود. در خلال داستانی که اتفاق میفتاد، سلسله افکار شخصیت اصلی داستانو هم توضیح میداد که یه کمی منو یاد کتاب جنایت و مکافات مینداخت.

اگه بخوام بهش نمره بدم، 10 از ده میدم. کتابش برای سلیقه ی من خیلی مناسب بود :).

--

اینا هم بخش هایی از کتاب جزء از کل:

وقتی برق می رفت شمعی روشن می کرد و زیر چانه اش می گرفت تا نشانم بدهد چطور چهره ی انسان با نورپردازی صحیح تبدیل به صورتک شیطان می شود.

--

روزی، روزگاری یه بچه ای بود به اسم کسپر. دوستای کسپر راجع به بچه ی چاقی که پایین خیابون زندگی می کرد یه نظر داشتن. همه ازش متنفر بودن. کسپر که دلش می خواست با بقیه ی بچه ها دوست بمونه، بیخودی از بچه چاقه متنفر شد.

--

گوش کن جسپر، غرور اولین چیزیه که باید تو زندگی از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی به خودت داشته باشی. مثل این می مونه که کت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تئاتر و وانمود کنی آدم مهمیه.

--

تو نمی تونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمونه ای بزرگ شده ای که این کلمه بی ارزش شده، از هر معنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی میشیم که جمعیتش متشکله از قهرمانانی که هیچ کاری نمی کنن جز تجلیل از هم. البته که ما همیشه از ورزشکارای درجه ی یک مرد و زن قهرمان ساخته یم ... ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بدبختی که میره زیر بهمن. لغت نامه بهش میگه: جان به در برده ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلا لغت نامه چی می فهمه؟ حالا هر کسی از هر جور نبرد مسلحانه ای برگرده، اسمش قهرمانه. دوران گذشته باید دست کم یه کار شجاعانه موقع جنگ می کردی تا بهت بگن قهرمان ولی الان فقط باید اون اطراف آفتابی بشی. این روزها اگه جنگی در کار باشه، قهرمانی گری یعنی "شرکت".

--

فکر می کنن من رو می فهمن ولی تمام چیزی که می بینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده می کنم و واقعیت اینه که من نقاب "مارتین دِین" رو طی تمام این سال ها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری این جا، یه دستکاری اون جا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه ولی در واقع با روز اولش مو نمی زنه. مردم می گن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می مونه و نه شخصیت و در زیر این نقاب غیر قابل تغییر، موجودی هست که دیوانه وار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر می کنه. ببین چی بهت می گم، راسخ ترین آدمی که میشناسی، به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره کنارش بشینی و تمام این جوانه زدن ها بغل گوشت اتفاق بیفه و روحت هم خبردار نشه. هر کسی که ادعا می کنه یکی از دوستانش در طول سال ها هیچ تغییری نکرده، فرق نقاب و چهره ی واقعی رو نمی فهمه.

--

وقتی مردم فکر می کنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان می شوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت می کنی، به تو چنگ و دندان نشان می دهند.

--

هیچ کس پایش را آن جا نمی گذاشت چون لایونل منفورترین آدم ناحیه بود. همه ازش کینه داشتند ولی من نمی فهمیدم چرا. می گفتند به خاطر این که یک عوضی پول دار است. فکر می کردند "خیال می کنه کیه که نباید با اجاره دست و پنجه نرم کنه؟ بچه پر رو!".

فکر کردم چیزی مرموز و شوم درباره ی لایونل پاتس وجود دارد. باورم نمی شد مردم به خاطر پول دار بودنش از او متنفر باشند، چون فهمیده بودم بیشتر مردم کرم پول دار شدن دارند، وگرنه بلیت لاتاری نمی خریدند و برنامه ی سریع پولدار شدن نمی ریختند و روی اسب ها شرط نمی بستند. برایم هیچ معنایی نداشت که مردم دقیقا از همان چیزی متنفر باشند که برای رسیدن بهش له له می زنند.

--

گفتم: احساس می کنم بدون فکر کردن تصمیم می گیرن. این خیلی عصبانیم می کنه.

ادامه بده.

به نظرم میاد اونا خودشون رو با هر چی دستشون برسه سرگرم می کنن تا یه وقت به هستی خودشون فکر نکنن. وگرنه چرا سر این که کدوم تیم برده سر همسایه شون رو له و لورده می کنن؟ جز اینه که این کار بهشون کمک می کنه به مرگ محتوم خودشون فکر نکنن؟

--

خائنانه ترین خیانت ها آن هایی هستند که وقتی یک جلیقه ی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ می گویی که احتمالا اندازه ی کسی که دارد غرق می شود نیست. این جوری است که نزول می کنیم و همین طور که به قعر می رویم، تقصیر همه ی مشکلات دنیا را می اندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکت های چندملیتی و سفیدپوست احمق و آمریکا ولی لازم نیست برای تقصیر اسم خاص درست کرد. نفع شخصی: ریشه ی سقوط ما همین است و در اتاق هیئت مدیره و اتاق جنگ هم شروع نمی شود، در خانه آغاز می شود.

--

گفتم: چیه؟ می خواین ازش قهرمان بسازین؟ می خواین اسمش مثل تمام جنایتکارهایی که به دست پلیس کشته شده ن جاودانه بشه؟ اگه بکشینش، هیچ کس جنایت هاش رو به یاد نمی آره! تبدیلش می کنین به یه قهرمان. مثل ند کلی! بعد خودتون میشین آدم بده، بگذارین محاکمه بشه، بگذارین بره دادگاه تا همه قساوتش رو ببینن. بعد قهرمان کسایی می شن که این موجود رو زنده دستگیر کرده ان. همه می تونن به یه آدم شلیک کنن، همون طور که همه می تونن یه گراز وحشی رو با تیر بزنن و دوره بیفتن که زدمش! زدمش! ولی گرفتن یه گراز وحشی با دست خالی - اینه که جیگر می خواد!.

--

فکر کردم بایدها و نبایدهای سال نو اعترافی است حاکی از این که می دانیم مقصر بدبختی هایمان خودمان هستیم، نه دیگران.

--

فرناندو پسوا دربارهی  بشریت گفت "متغیر ولی بدون توانایی پیشرفت"- پیدا کردن توصیفی بهتر از این سخت است.

--

تصور می کنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم می کنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش می نشینم و از روی اضطراب سر جاییم وول می خورم. خرده چوب در بدنم فرو می رود. بعد پروردگار با لبخند می آید سراغم و می گوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کرده ای، برایم مهم نیست به من اعتقاد  داشتی یا نه و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول داده ای یا با خست ولی این شرح دقیقه به دقیقه ی زندگی تو روی زمین است. بعد یک کاغذ به طول 10 هزار کیلومتر دستم می دهد و می گوید بخوان و درباره ی زندگی ات توضیح بده.

--

من دارم تغییر می کنم؟ شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان راتصور کنید. از فکر کردن به این که ممکن است طی قرن ها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم به هم می خورد. مثلا تصور یک موجود ابدی که در جشن تولد 700552 سالگیش با این که به اون قبلا هشدار داده اند بشقاب داغ است، باز هم به آن دست می زند. مطمئنا ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت. باید ابدیت را در چند دهه جا کرد.

--

(اینو به یه نفر در مورد بچه اش داره میگه:) باید دوستش داشته باشی. سعی نکن از آسیب دور نگهش داری، دوستش داشته باش، این تنها کاری است که باید بکنی.

--

چهره جایگاه درد است. اگر هم جایی باقی بماند، ناامیدی.

--

دعا دیگر یک باور محکم نیست. چیزی است که فرهنگش از فیلم و تلویزیون به ما ارث می رسد، مثل بوسیدن در باران.

--

-... بهت خوش می گذرد.

* گفتم: دارین شوخی می کنین؟

از آدم هایی که بهم می گویند کی و کجا به من خوش می گذرد، بدم می آید. این تصمیم را خودم هم نمی توانم بگیرم.

--

یونانی ها ایده های جالبی در مورد اداره ی جامعه داشند، ایده هایی که امروز هم اعتبار دارند، خصوصا اگر اعتقاد داشته باشید برده داری عملی فوق العاده است. درباره ی تمام این نوابغ بی چون و چرا باید بگویم که علاقه و احترامشان به یک نوع از انسان (خودشان) و ترس و نفرتشان از نوع دیگر (بقیه ی آدم ها) روی اعصابم بود. هم به این خاطر که اعتقاد داشتند آموزش عمومی در کل جهان باید متوقف شود مبادا تفکر را نابود کند، هم به این علت که تمام تلاششان بر این بودکه هنرشان برای بیشتر مردم غیر قابل درک باشد، هم به این دلیل که همیشه چیزهای غیردوستانه ای مثل اینها می گفتند:" سه تا هورا برای مخترعان گاز سمی." (دی. اچ. لارنس)، "اگر نوع خاصی از تمدن و فرهنگ مورد نظر ما باشد، باید آدم هایی را که با آن هماهنگ نیستند از بین ببریم." (جرج برنارد شاو) و "بالاخره روزی باید خانواده های طبقه ی بی هوش و استعداد را محدود کنیم" (بیتس) و "اکثریت انسان ها حق زندگی ندارند، چون فقط باعث محنت ابرانسان می شوند." (نیچه).

--

هزار دفعه بهت گفته ام باید یه کاری کنی که جامعه فکر نکنه تو بازیش نیستی. بعدا هر کاری دلت خواست بکن ولی فعلا باید یه کاری بکنی که فکر کنن از خودشونی.

--

من درباره ی نبرد حقیقی طبقاتی حرف می زنم: آدم مشهور در برابر احمق عادی. چه خوشتان بیاید و چه نه، من مشهور هستم و این یعنی شما باید برایتان مهم باشد که برای پاک کردن ماتحتم چند برگ کاغذ توالت مصرف می کنم، در حالی که من هیچ علاقه ای ندارم بدانم شما اصلا خودتان را تمیز می کنید یا می گذارید همان طور بماند.

--

برایش موعظه می کردم دنبال گله نرو، ولی این قدر هم خودت را از همه جدا نکن. کجا باید می رفت؟ هیچ کدام نمی دانستیم.

--

مطمئنا رسانه ها و مردم فرار ما را دلیلی قاطع بر گناهکاری ما خواهند دانست ولی آن ها آن قدر بر روان انسان اشراف ندارند که بفهمند فرار گواه ترس است، نه گناه.

--

فکر کردم چیزی که آدم را مجنون می کند، تنهایی یا درد نیست- ماندن در وضعیت وحشت مدام است.

--

وقتی بچه هستی، برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله حمله می کنند "اگر همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟" ولی وقتی بزرگ می شوی، ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آیند و مردم می گویند "هی، همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟"


از کتاب ها


کتاب سالار مگس ها رو تموم کردم. کتاب بدی نبود. اگه وسطاش کسی ازم می پرسید چند به کتاب میدی، می گفتم مثلا 3 یا نهایتا 4. ولی وقتی تموم شد، گفتم الان می تونم 7 بدم بهش.

کتابش خیییلی توصیف داشت. من خیلی از جاهاشو واقعا توصیفاشو نمی خوندم دیگه. آخه به نظرم توصیفاش حتی ضروری هم نبود. یه عالمه درخت و جنگل و از این چیزا رو هی توصیف کرده بود.

فکر می کنم توی مثلا پنجاه یا هفتاد صفحه ی آخر کتاب واقعا ماجرا شروع می شد.

و خب در نهایت، می تونم بگم که آخراش دیگه کتابو دوست داشتم.

کتابش کاملا داستانی بود و روال خیلی روشنی داشت. کلا هم همه چی در قالب داستان بود و هیچ جمله ی منحصر به فردی که بخوام بنویسمش نداشت ولی خب محتوای داستان و پیامش جالب بود.



از کتاب ها


کتاب پروفسور شارلوت برونته رو تموم کردم. بد نبود ولی چیز عالی ای هم نبود به نظرم.

ولی جالبش برام این بود که اول کتاب یه مقدمه ای داشت و نویسنده توش گفته بود من قهرمان داستانمو طوری توصیف کرده ام که زندگیش واقعی باشه و این جوری نباشه که مثلا یه شبه پولدار شده باشه و اینا.

بعد توی کتاب این جوری بود که طرف ساکن انگلیس بود، حالا به هر دلیلی تصمیم می گیره که بره جای دیگه کار کنه؛ میره پیش یه بنده خدایی؛ اونم بهش یه معرفی نامه میده؛ با اون میره بلژیک و کارشو شروع می کنه و ادامه ی ماجرا. هیچ جای زندگیشم به هیچ مشکلی نمی خورد کلا (غیر از یه دوره ی سه ماهه که پیش برادرش کار می کرد). حالا چیزای کوچیک بودها. من نمی دونم قدیم زندگی ها این قدر ساده بوده ان؟

آخه تو ذهنم مقایسه می کردم با نوشته های چارلز دیکنز که از نظر زمانی خیلی تفاوتی با این خانم نداشته. ولی زندگی آدمایی که توصیف می کرد از زمین تا آسمون فرق داشت با قهرمان خودساخته ی این کتاب.

نمی دونم دیگه زندگی واقعی کدوم بوده اون زمان ولی خب در کل، کتابش فقط بد نبود به نظرم. از خوندنش پشیمون نیستم ولی این طوری هم که بخوام به کسی بگم حتما بخونیشم وگرنه پشیمون میشی، نبود برام.

اینم یه تیکه هایی از کتاب:

می توانم کاری را که آقای کریمزورث [برادرش] به من محول کرده انجام بدهم و می توانم با وظیفه شناسی مزدم را بگیرم و این مزد کافی است که گذران کنم. اما این که برادرم رفتار اربابان خشن و متفرعن را با من در پیش گرفته ...، خب، تقصیر اوست، نه من. آیا بی انصافی اش و همین طور بی عاطفگیش باید بلافاصله مرا دور کند از مسیری که انتخاب کرده ام؟ نه... لااقل تا موقعی که راهم را عوض نکرده ام، در همین مسیر پیش خواهم رفت.

--

سعی کردم به لهجه ام لحن دلسوزانه ی کسی را بدهم که بالاتر از همه است و از درماندگی بقیه متاثر شده... یعنی کسی که اول به دیده ی تحقیر به بقیه نگاه کرده اما بعد فکر کرده که بهتر است دست آن ها را بگیرد.

--

در بروکسل دو نفر اگر بخواهند عادی زندگی کنند، خرجشان مساوی خرج یک نفر است که آبرومندانه در لندن گذران می کند. علتش این نیست که ضروریات زندگی در لندن خیلی گران تر است یا مالیات و عوارض خیلی سنگین تر. علتش این است که انگلیسی ها در حفظ ظاهر دست همه ی ملت ها را از پشت بسته اند و برده ی ذلیل رسم و سنتند، نگران قضاوت دیگران. و خلاصه به هر ترتیبی شده با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند، همان طور که ایتالیایی ها گرفتار کشیش بازی اند، فرانسوی ها اهل لاف و گزاف، روس ها سرسپرده ی تزار و آلمانی ها شیفته ی آبجوی سیاه. عقلی که در رتق و فتق خانه ی بلژیکی ها به کار می رود می ارزد به صد تا عمارت اربابی انگلیسی با آن ریخت و پاش ها و تجملات و اسراف ها. در بلژیک اگر ول در بیاورید، می توانید پس انداز کنید اما  در انگلستان بعید است. در انگلستان چیزی را که ظرف یک سال با کار و زحمت به دست می آرید، ظرف یک ماه با تجمل پرستی و ظاهسازی به باد می دهید. شرم باد به مردمان این پربرکت ترین و تهیدست ترین سرزمین که اسیر چشم و هم چشمی اند.

--

- دوستش داشته باشم؟ چه حرف ها! یک ملت فاسد، رشوه خوار ارباب گزیده و شاه گزیده، با ادا و اطوارها و ادعاهای مزخرف (به قول مردم یکی از مناطق) و تا دلتان هم بخواهد، انواع گشته و گدا، آن هم با رفتارها و عادت های شنیع، با عقاید و تعصبات پوسیده.

* این را درباره ی هر سرزمینی میشود گفت. عادت های بد و تعصب همه جا هست. من فکر می کردم در انگلستان کمتر از جاهای دیگر است.

- خب بیایید انگلستان، خودتان ببینید. بیایید بیرمنگام و منچستر. بیایید به سنت گیلیس در لندن و از نزدیک ببیندی که نظام ما چطور کار می کند. جای پای اشراف والا مقام ما را ببینید. ببینید چطور در میان خون راه می روند و دل ها را می شکنند. کافی است سری بزنید به کلبه های انلگیسی تا ببینید چطور قحطی زده ها و گرسنه ها روی سنگ فرش های سیاه چمباتمه زده اند، مریض ها بدون لحاف و روانداز روی تختشان افتاده اند، ننگ با جهل مغازله می کند، هرچند که تجمل و ریخت و پاش معشوقه ی محبوب انگلستان است و تالارهای شاهانه برایش عزیزتر از کپرها و آلونک هاست.

--

کتاب جزء از کل رو شروع کرده ام. هنوز سی چهل صفحه بیشتر نخونده ام ولی تا اینجاشو واقعا دوست داشته ام. تموم بشه، میام اونم می نویسم .