فروشگاه های آلمان


ازم خواسته بودین راجع به فروشگاه ها بنویسم. خیلی وقت بود پست این مدلی نذاشته بودم! الان دیگه همه چی تو تلگرام و اینستا و اینا هست راجع به زندگی تو آلمان.

اون روز یکی از دوستامون ازمون پرسید عابدو میشناسین؟ سمیرا (همسرش) هی میگه عابد اینو گفته، اونو گفته.

من اسمشو شنیده بودم، همسر گاهی ویدیوهاشو هم می بینه. همسر گفت آره، میشناسم.

چند وقت بعدش، همین دوستمون دوباره حرف می زد، به همسر میگه این عابدِ تو و سمیرا  .

--

حالا الان دیگه عابد و دوستاش همه چیو میگن ولی خب منم اینجا یه سری چیزا رو براتون می نویسم راجع به خرید کردن و فروشگاه ها تو آلمان.

اول از همه اینو بگم که الان همه چی تو آلمان خیلی گرون تر شده و راستش وضع هر روز داره بدتر از دیروز میشه. اون اوایل که ما اومده بودیم، مثلا اگه یه ظرف نیم کیلویی ماستو می خریدیم 49 سنت، یکی دو سال بعدش، شد مثلا 51 سنت، باز رو همین قیمت بوووود تا چندین سال. ولی الان این جوری نیست. الان توی یه سال قشنگ چندین بار قیمت ها تغییر میکنه. و وقتی همه رو جمع می زنی، می بینی واقعا خیلی گرون تر شده همه چی. تک تک که نگاه کنی، شاید مثلا این یکی 20 سنت گرون شده باشه، اون یکی ده سنت، اون یکی 40 سنت، ولی در نهایت که خرید می کنی، می بینی مثلا چیزایی که سه چهار ماه پیش با 70 یورو می خریدیو الان داری با 100 یورو می خری.

اینو گفتم که بدونین متاسفانه اینجا هم - علی رغم اینکه همچنان خیلی در مقایسه با ایران بهتره- در مقایسه با آلمان چند سال قبل، رو به افوله.

--

اما برای خود خرید کردن، تو آلمان به یه سری فروشگاه ها میگن discounter. اینا فروشگاه های ارزونن و در واقع ارزون ترین فروشگاه ها. یه سطح بعد از اینا میشه supermarket. خیلی وقتا صاحب یه سوپرمارکت و یه دیسکونتر یکیه، مثلا صاحب Rewe (سوپرمارکت) و Penny (دیسکونتر) یه نفره ولی یه سری چیزاشو ارزون تر می زنه و با یه مارک میده، یه سری جنس های دیگه شو برای سوپرمارکتش می زنه. صاحب سوپرمارکت کاوفلند (Kaufland) و دیسکونتر لیدل (Lidl) یکیه؛ صاحب سوپرمارکت ادکا (Edeka) و دیسکونتر نتو (Netto) هم یکیه.

یه فرق دیگه ای که سوپرمارکت ها و دیسکونترها دارن اینه که توی دیسکونتر، کالاها توی جعبه هاشون گذاشته میشن روی طبقه ها. یعنی؛ مثلا یه جعبه هست، توش ده تا بسته ی نیم کیلویی برنجه. شما یه دونه برمیداری، نفر بعدی یه دونه. هر وقت این خالی شد، مسئولاش - که مدام در حال دور زدن و مرتب کردن قفسه ها هستن- میان و جعبه های خالی رو برمیدارن و جعبه های جدیدی رو جایگزین می کنن (این عکسو برای نمونه ببینین).

ولی تو سوپرمارکت ها، همه ی این بسته ها از جعبه شون خارج میشن و توی قفسه چیده میشن (این عکسو برای نمونه ببینین). برای همین زحمت بیشتری براشون کشیده میشه. و در واقع، یه مقدار از هزینه ی بیشتری که می کنین، بابت این مدل خدماته؛ این جوری نیست که بگین صرفا دارین قیمت کالای باکیفیت تر رو میدین.

تنوع هم توی سوپرمارکت ها بیشتره و خب بسته به بزرگی سوپرمارکت ممکنه خیلی هم بیشتر باشه.

دیسکونترهای معروف آلدی (Aldi)، پنی (Penny) و لیدل (Lidl) هستن. سوپرمارکت های معروف، ادکا (Edeka) و ره وه (Rewe) و کاوفلند (Kaufland).

--

در مورد قیمت، همه ی دیسکونترها با هم رقابت دارن و ارزون ترین چیزاشون تقریبا همیشه قیمتشون یکسانه. یعنی؛ مثلا اگه ارزون ترین ماست توی دیسکونتر لیدل (lidl) 1.02 یورو باشه، تو دیسکونتر آلدی ( aldi) هم همون قیمته. ارزون ترین ماکارونی هم همین طور، ارزون ترین شیر هم همین طور.

حتی خیلی وقتا توی سوپرمارکت ها هم این صدق می کنه. یعنی حتی سوپرمارکت Rewe هم یه ماستی میاره که 1.02 یورو قیمتش باشه که این جوری نشه که یه عده فقط بتونن از دیسکونترها خرید کنن و مشتری ره وه کم بشه.

اما خب از اون جا به بعد دیگه تفاوت قیمت ها شروع میشه. یعنی؛ تو بقیه ی چیزا قیمت ها یکسان نیست. مثلا سیبی که توی ره وه می خری، با لیدل یکی نیست، نه از نظر کیفیت و نه از نظر قیمت.

به نظر من، آدم هر چیزی رو تو آلمان باید از یه جا بخره. هیچ دیسکونتر یا سوپری ای وجود نداره که همه چیش عالی باشه. هر جایی نقطه ضعفی داره و نقطه قوتی.

--

همه ی دیسکونترها یا سوپرمارکت ها هم یه مارک مخصوص به خودشون رو دارن که ارزون ترین مارکشونه. مثلا توی ره وه، اسم اون مارک "یا" (ja) ه. یعنی؛ مثلا مارک یا، شیر هم داره، پنیرم داره، کره هم داره و الی آخر. حالا علاوه بر این، ره وه، مارک های دیگه هم داره.

مارک های معروفو هم همه شون میارن. یعنی؛ مثلا نوتلا رو شما تو ره وه هم پیدا می کنی، تو کاوفلندم هست، تو لیدلم هست، تو آلدی هم هست. ولی سوپرمارکت ها تنوعشون واقعا بیشتره. مثلا تو آلدی شما همون نوتلا رو پیدا می کنی و نهایتا یه مارک دیگه. ولی تو ادکا چندیم مدل محصول رقیب نوتلا هست که خیلی هاشونم اگر پشتشونو بخونی، از نوتلا بهترن. مثلا نوتلا درصد فندقش 13 درصده، ولی محصولاتی هستن که درصد فندقشون 35 درصده. این چیزا رو تو دیسکونترها پیدا نمی کنین راحت.

--

هر فروشگاهی همیشه یه سری آفر داره که هر از گاهی میاره. و همه ی فروشگاها هم اپلیکیشن خودشونو دارن که بتونین بدونین مثلا ماه بعد یا هفته ی بعد قراره چی بیارن. این آفرها هم به شدت متنوعن، از یه مدل پیتزا یا پنیر جدید گرفته تاااا لپ تاپ و دوچرخه و دستگاه قهوه ساز ممکنه متغیر باشن!

خیلی وقتا هم آفرای واقعا خوبین. نباید این جوری فکر کنین که مثلا یه دیسکونتر اگه دوچرخه بیاره، حتما جنسش بیخوده. این جوری نیست. اگه واقعا دنبال چیزی می گردین، باید همه جا رو چک کنین.

--

همه ی این فروشگاه ها هم یه سری امتیاز میذارن جمع کنی. به ازای هر یه یورو خرید، یه امتیاز بهت میدن. شما اینا رو هی جمع می کنی، بعدا هر امتیاز معادل یه سنته. اول زیاد به نظر نمی رسه ها، ولی وقتی جمع میشه، واقعا ارزشمند میشه. چون بالاخره آدم که هر ماه یا هر هفته باید خرید خوردنیشو بکنه، خب چرا امتیازاشو فعال نکنه؟ فرض کنین، شما ماهی 200 یورو دارین خرید می کنین، خب آخر سال شما حداقل 2000 یورو خرید کرده این و این یعنی شما می تونین به اندازه ی 20 یورو اضافه تر کالا بردارین.

ما خودمون معمولا همیشه امتیازا رو جمع می کنیم (توی همون اپش میشه جمع کرد؛ یعنی شما موقع حساب کردن، گوشیتو میگیری جلوی دستگاهشون و بارکدش خونده میشه و امتیازا به حسابت وارد میشه)، ولی خیلی چک نمی کنیم برای استفاده کردن ازشون. معمولا بعد از چند سال یادمون میفته که ئه، راستی بریم ببینیم چقدر امتیاز داریم، بعد می بینیم مثلا صد یورو شده.

--

کلا این سیستم امتیاز جمع کردن تو هممممه جا تو آلمان هست. از خرید خوردنی گرفته تا لباس و بنزین و چیزای بزرگتر.

در واقع، می تونم این جوری بگم، اگه یه نفر یه سیستم جدید بیاره، همممه ی رقیباش مجبورن بیارن، چون در غیر این صورت، رقابتو می بازن.

آلمانی ها هم به قدری دو دو تا چهار تا می کنن که اصلا نمی تونین تصور کنین! اگه یه جا سه سنت ارزون تر بده، همه میرن صف میکشن که اینجا سه سنت ارزون تره .

--

در مورد سوپرمارکت ها و خوردنی فروشی ها بگم که بعد از این دیسکونترها و سوپرمارکت ها، بیو لادن (Bioladen) یا همون فروشگاه های محصولات ارگانیک هستن. اونا محصولات خاص تری دارن با قیمت بالاتر و خب محصولاتشونم ارگانیکه دیگه.

من در مورد خودمون بگم، ما فقط محصولات خاصی رو از اون جا می خریم، مثلا حنای طبیعی رو شما تو این فروشگاه ها می تونین پیدا کنین ولی تو سوپرمارکت ها و دیسکونترها نه. ولی چیزای دیگه رو ما از همون سوپرمارکت ها یا دیسکونترها می خریم.

--

بعد از این فروشگاه ها، فروشگاه های محلی هستن که باز قیمتشون بالاتره. دقت کنین که این که میگم قیمتشون بالاتره، یعنی در حالت کلی بالاتره، وگرنه ممکنه یه محصولی شما توی این فروشگاه ها پیدا کنین که قیمتش از سوپرمارکت هم کمتر باشه چون طرف خیلی از هزینه های واسطه ها رو مجبور نیست بده.

اینا فروشگاه های شخصی هستن که از زمین های اطراف میرن محصول رو می خرن و میارن می فروشن. معمولا تنوعشون کمه و قیمتشون بالا. و خیلی از کسایی که از این فروشگاه ها خرید می کنن کسایی هستن که معتقدن محصولات محلی باید پشتیبانی بشن از طرف مردم و نباید بذاریم فقط شرکت های بزرگ پا بگیرن و مغازه های کوچیک و شخصی له بشن.

--

بعد از اینا، مزرعه ها هستن که محصولاتشون دیگه خیلی اصله! طرف همون جا مثلا مزرعه ی توت فرنگی داره و محصولاتشو میاره توی یه دکه ای که بغل مزرعه اش هست می فروشه؛ چند تا گاوم داره که شیرشونو همون جا می فروشه؛ یه تعداد مرغم داره که تخم مرغ تازه شونو میفروشه. اینا هم قیمتاشون بالاست اما خب همه چیشون خیلی تازه تره دیگه.

برای اینکه قیمت دستتون باشه، ما همین چند روز پیش از یکی از همین مدل مزرعه ها/فروشگاه ها نیم کیلو توت فرنگی خریدیم، 5 یورو. قیمت نیم کیلو توت فرنگی توی ره وه (که تازه سوپرمارکته، نه دیسکونتر) 2.5 یوروئه.

یه سری مزرعه ها هم هستن که میگن خودت باید بری جمع کنی. اینا میخوان پول کارگر ندن. چون هزینه ی کارگر تو آلمان خیلی زیاده. کلا هر چیزی که نیاز به آدم داشته باشه تو آلمان خیییلی گرونه (واسه همینم شما خیلی وقتا چیزیو بری نو بخری، به صرفه تره تا اینکه بدی برات تعمیرش کنن). اینا مثلا ظرف های نیم کیلویی میذارن، و میگن حداقل خرید هم همون نیم کیلوئه (یا حالا هر ظرفی که خودشون گذاشته باشن). هر کس خودش میره هر چقدر می خواد توت فرنگی می چینه و میذاره تو ظرف و میاد خرید می کنه.

اینم بگم که ممکنه بگین خب شاید کسی بخوره موقع چیدن. بله، ممکنه. ولی در کل، این مزرعه های محلی، خیلی مبناشون اعتماده. خیلی وقتا تو مسیرهای جنگلی آدم می بینه که کسی کندوی عسل داره، عسل هاشو همون جا جلوی درش چیده، نوشته دونه ای مثلا دو یورو. هر کس بخواد، یه دونه برمیداره و دو یوروشو میندازه توی صندوقی که اون بغل هست. کسی هم نیست که بفروشه به عنوان فروشنده. اینا رو به عنوان تبلیغ میذارن و هر کسم بخواد پولشو میده و برمیداره.

--

این از خرید خورد و خوراک معمول. برای گوشت و اینا هم توی همه ی دیسکونترها و سوپرمارکت ها، گوشت های بسته بندی هس، ولی تو سوپرمارکت ها، یه قسمت هم داره که جدا باز گوشت می فروشه: ماهی و سوسیسو دیده ام. ولی راستش تا الان دقت نکرده ام که گوشت گاو و گوسفندم اونجا میدن دست مردم یا نه.

اما باز علاوه بر اینا، قصابی جدا هم هست که بخواین برین ازش گوشت تازه بخرین.

--

ولی هزینه ی اصلی زندگی آدم، معمولا خورد و خوراک نیست. وسایلی که آدم برای خونه و کار لازم داره و همین طور هزینه ی رفت و آمد، به مراتب بیشتره.

مثلا شما یه تخت بخوای، از 70 80 یورو یا صد یورو هست تاااا 1000 یورو یا بیشتر. تو این جور چیزا آدم باید حواسشو خیلی جمع کنه.

برای اینا هم میشه رفت فروشگاه های حضوری و دید و بعد خرید کرد. از جمله فروشگاه های مخصوص مبلمان و میز و این چیزا، XXXLutz هست، Höffner و Segmüller (اگه دوست داشتین، می تونین سایتاشونو نگاه کنین و ببینین چه مبلایی هست و ازشون ایده بگیرین برای طراحی خونه تون). هر سه شون خوبن و قیمتاشونم تقریبا شبیه به همه. اما همه شونم این مشکلو دارن که وقتی سفارش میدین، میگن بین 8 تا 12 هفته طول می کشه تا سفارشتون بیاد! ارسالشونم اکثرا پولیه ولی هزینه اش زیاد نیست.

این چیزا رو اگه تخته و میز و این چیزا باشن، میشه آنلاین هم خرید از سایت هایی مثل Home24. ولی اگه لازم باشه مثل مبل یا صندلی یا تشک روش بشینی و تست کنی، بهتره که واقعا حضوری بخری. ما یه بار آنلاین خریدیم، جنسش اصلا اونی که می خواستیم نبود.

برای کمد و اینا هم همه ی این فروشگاه های حضوری ای که گفتم هستن، به علاوه ی ایکیا (IKEA) ولی ایکیا با فاصله جنساش ارزون تر از ایناس. و خب ساده تر هم هست.

کلا، اگر دنبال چیز ساده باشین، ایکیا خیلی همه چیش ساده و سفیده. ایکیا یه مارک سوئدیه و سبکش کلا اسکاندیناویاییه. حالا درسته که همه چی از همه رنگ میاره، ولی از اساس انگاری سلیقه ی سازنده هاش همون طرح های اسکاندیناویاییه.

تو ایکیا میشه برای خودتون کمد هم طراحی کنین. اینم اگه حوصله شو داشتین و بیکار بودین، امتحان کنین . سرچ کنین Ikea Planer، بعد برین هر چیو که دوست دارین طراحی کنین.

ولی اگه برای دانشجویی می خواین، فقط ایکیا. بقیه بعیده که توش بتونین چیزی پیدا کنین که بتونه با ایکیا رقابت کنه، مضاف بر اینکه همه چی ایکیا ساده اس و جای کمی میگیره و جمع و جوره.

--

در مورد لباس و اینا هم فروشگاه های ارزون مثل C and A و H and M و TK Max و Primark هستن که جنس های خوبی هم دارن. ت کا مکس و پریمارک یه کمی شلخته ان و باید بین لباسا بگردین ولی اون دوتای دیگه مرتب و منظمن.

برای لباسا هم اگه آنلاین بخرین، ارزون تر درمیاد. ولی باید حوصله داشته باشین و هزار تا لباس سفارش بدین تا یکیش اون مدل و سایزی که می خواین باشه. ولی خب چون خیلی از فروشگاه ها ارسال رایگان دارن و میشه رایگان هم پس داد، خیلی ها گزینه ی آنلاین رو انتخاب می کنن.

--

در مورد لباس و کمد و همه ی وسایل دیگه هم درست مثل فروشگاه های خوردنی، میشه از فروشگاه ها و مغازه های محلی خرید کرد ولی بازم قیمت ها به شدت بالاتره و تنوع به شدت کمتر. لباسو که آدم از لباس فروشی محلی کاملا باید بی خیال بشه که بخره! مگه مثلا لباس عروس باشه که شما بخواین با سلیقه ی شرقی بخرین و از فروشگاه های ترک ها بخرین؛ یا مثلا یه لباس شب که توی اون سبک باشه.

اگر در مورد هزینه ها بخوام بهتون بگم، ریحانه خانم که تو خیاطی کار می کنه میگه چند صد یورو صرف تغییرات لباس ها میشه. ولی بازم مردم براشون می صرفه که مثلا لباس خواهرشونو بیارن 300 400 یورو بدن تغییر بدن برای خودشون تا اینکه بخوان یه لباس جدید بدن بدوزن.

--

شاید باورتون نشه، ولی پارچه فروشی تو آلمان تقریبا وجود نداره. همون ایکیا و امثالهم یه مقداری پارچه هم دارن برای فروش ولی اونا بیشتر ملحفه و پرده و این چیزان. پارچه فروشی به اون شکلی که تو ایران هست که بری پارچه ی مجلسی و کت و شلواری پیدا کنی، اونم با تنوع بسیار زیاد، من تا الان ندیده ام.

حتی برای همون ملحفه ی کرسی هم من کلی گشتم تا بالاخره یه فروشگاه تو شهر بغلی پیدا کردم که 20 دقیقه با ما فاصله داشت! ولی همونم زیاد پارچه ی مجلسی نداشت. که خب البته طبیعی هم هست با توجه به هزینه ی دوختی که قراره طرف بده!

--

یه چیز دیگه رو هم که لازم می دونم بگم اینه که یه فرقی که اینجا با ایران (حداقل ایرانِ زمانی که من هنوز ایران بودم) داره اینه که اینجا ارزون ترین جنس هم یه کیفیت معقولی داره، فرقی هم نداره لباس باشه یا خوردنی یا کمد یا هر چیز دیگه. مثلا شده من تی شرتی ت خریده ام 4 یورو. ولی این جوری نبوده که اون تی شرت چهار یورویی هفته ی بعدش خراب بشه یا رنگ پس بده یا مشکل دیگه ای براش پیش بیاد. در حد قیمت خودش، مثلا یه سال دو سال کار کرده.

یه چیز دیگه هم بگم که یه سری از فروشگاه های اینجا مثل همون H and M و C and A، یه سری لباس های دست دوم قدیمی رو پس می گیرن، به ازاش بهتون امتیاز میدن یا تخفیف میدن، یا یه چیزی شبیه این. من دقیق شرایطشو نمی دونم چون ما لباس های قدیمیمونو همیشه میندازیم تو همون کانتینرهای مربوط به صلیب سرخ که به آدمای نیازمند برسه ولی خب میدونم که جین ها رو پس می گیرن. اما اینکه در ازای چند تاش چقدر تخفیف میدن رو نمیدونم.

--

برای وسایل برقی و لپ تاپ و اینا دو تا فروشگاه هستن: Saturn و Media Markt؛ که اینا هم مال یه نفر هستن. اینا هم بد نیستن. دیگه وسایل برقی خیلی شرایطشون مشخصه و خیلی قدرت مانور ندارن فروشگاه ها. مثلا این جوری نیست که یه فروشگاه فلان مدل یخچال سامسونگو بده هزار یورو، اون یکی بده هزار و پونصد یورو. همه شون تقریبا تو یه مایه ها میدن. فقط این فروشگاه ها اگه شانس بیارین و تخفیف خوبی زده باشن، می تونین گزینه های خوبی توشون پیدا کنین. مثلا همون لپ تاپا یا گوشی هایی که میذارن برای تست کردن رو بعد از یه مدتی می فروشن با قیمت ارزون تر.

ولی برای خرید وسایل برقی، گزینه ی آنلاین خیلی بهتره چون راحت می تونین توی سایت idealo.de چیزی که می خواین رو با مدلش سرچ کنین و ببینین کدوم فروشگاه ارزون تر میده. ایده آلو یه چیزیه شبیه سایت ترب تو ایران. خیلی سایت خوبیه. برای چیزایی که مدلش کاملا مشخصه خیلی کمک کننده است. لباس و این چیزا رو نمیشه توش راحت مقایسه کرد ولی برای وسایل برقی و گوشی و اینا، راحت میشه. البته؛ برای همون لباس هم اگه مثلا کاپشن باشه و از مارک خاصی، میشه مقایسه کرد. چون اونا هم مدلاشون اسم دارن.

ممکنه بگین چرا آمازون رو نگفتم. آمازون کلا سایت خوبیه و همممه چی توش هست و برای تمام چیزایی که گفتم، می تونین همیشه آمازون رو هم مد نظر داشته باشین. ولی به نظر شخص من، الان دارن سایت هایی میان که توی آلمان می تونن رقابت کنن با آمازون. نه تو همه چیز، ولی الان دیگه این جوری نیست که تنها گزینه آمازون باشه؛ مخصوصا با اومدن ایده آلو که باعث میشه آدم اول بره اون چیزی که می خوادو تو آمازون سرچ کنه (چون سرچش هنوزم قوی تر از بقیه اس به نظر من)؛ بعد که چیزی که می خواستو پیدا کرد، تو ایده آلو سرچ کنه و از یه جای دیگه خرید کنه .

--

دیگه نمی دونم راجع به چه مدل فروشگاه هایی باید بگم. بپرسین تا بگم اگر سوالی دارین :).

آدما با هم فرق دارن/غیره


با یکی از وکیلای شرکت هر هفته میتینگ داریم. غیر از اون برای چیزای دیگه هم خیلی وقتا به هم زنگ می زنیم.

یکی دو بار کمکم کرده بود برای یه موضوع شخصی ای که نظرشو پرسیدم. ولی کلا زیاد اهل کمک کردن این مدلی نیس. یه بار که میخواستم برم پیش وکیل، قبلش میخواستم ازش بپرسم یه چیزایی رو که بدونم باید به وکیله چی بگم اصلا. بهش مشکلو گفته ام، میگه باید با وکیل صحبت کنی :/!

--

یه میتینگ دیگه داریم هفته ای یه بار که همه مون آشناییم به جز یه نفر. اون یه نفر بیشتر با نینا کار می کنه و در واقع میتینگ مدیرپروژه هاس + اون خانم که من اصلا نمی دونم سمتش چیه و برای چی توی این میتینگ هست. اون روز توی اون میتینگ رالف گفت دختر معمولی خسته ای. گفتم خسته نیستم، الان داشتم با یکی از فلان شرکت صحبت می کردم. طرف قرار بوده فلان کارو انجام بده، نداده. اعصابم خورده. خانمه بلافاصله گفت اگه خواستی به عنوان وکیل برات نامه بنویسم، بگو حتما.

حالا من اصلا روحم خبر نداشت که این بنده خدا وکیله.

آدما همین قدر با هم فرق دارن.

ولی اونایی که مثل این خانمه این - تو هر سمت یا شغلی که هستین- دمتون گرم .

--

اینو گفتم یاد یه خاطره ی دیگه افتادم که حالا مستقیم به این خانمه ربط نداش ولی خب.

یه بار دانشجو که بودم یه کلاس زبان ورداشته بودم که شب دیروقت بود. همیشه بعد از کلاسه استرس داشتم که به موقع برسم به خوابگاه.

یه بار خییییلی بارون شدیدی میومد موقع برگشتن. همه رفته بودن یه جا پناه گرفته بودن، من اون بغل خیابون واستاده بودم که بلکه یه تاکسی منو سوار کنه.

کلی هم ترافیک بود. یه ماشین شخصی ای بود، توش دو تا پسر جوون بودن. آقای سمت شاگرد سرشو آورد بیرون گفت خانم بیاین سوار شین، ما تا یه جایی می رسونیمتون، خیلی بارون میاد. تشکر کردم و گفتم نه.

شاید ده دقیقه ای رد شد و من همچنان خیس بغل خیابون واستاده بودم. تو کل این مدت هم شاید ماشینا بیست متر رفته بودن. دوباره همین آقاهه سرشو آورد بیرون، گفت خانم ما فلان جا میریم. بیاین بشینین، تا جایی که مسیرمون میخوره می رسونیمتون. وقتی مسیرشو گفت، خب مسیرو میشناختم. دیدم مسیر که سرراسته و ما هم که قرار نیست بریم تو اتوبانی جایی، فقط همین خیابونو قراره پنج شیش کیلومتر بریم. الانم که ترافیکه، راحت تر می تونم اعتماد کنم. چند بار اصرار کرد. منم قبول کردم و رفتم تو ماشینشون نشستم.

فقط یه سلام کردن. بعدم اصلا انگار که من نبودم. حرفشونو با هم ادامه دادن و هیچ سوالی هم ازم نپرسیدن که کی هستی و کجا میری یا اینکه بخوان سر صحبتو باز کنن و بگن چقدر بارون میاد و این حرفا.

نمی دونم چقدر تو راه بودیم. ولی رسیدیم به یه جایی که از اونجا میشد راحت تر تاکسی گرفت و دیگه راهمونم از اونجا جدا میشد از هم. تشکر کردم و پیاده شدم. خواستم به آقاهه کرایه شو بدم، قبول نکرد هر چی اصرار کردم. گفت شب جمعه اس، برای امواتمون دعا کنین. اون روز چهارشنبه بود. دوستش گفت البته شبِ شبِ جمعه اس. هر سه مون خندیدیم. دوباره تشکر کردم و پیاده شدم.

شاید اون دو نفر الان اصلا یادشونم نباشه اون شب ولی من خیلی وقتا که بارون شدید میاد، یاد اون شب میفتم، دوباره خندم میگیره به اون شبِ شبِ جمعه و باز برای اموات اون بنده خدا دعا می کنم.

واقعا دمشون گرم آدمایی که نسبت به دیگران بی تفاوت نیستن.

با خودم فکر می کنم آیا واقعا وقتی من بمیرم، چندین سال دیگه، اتفاقی میفته که باعث بشه یه نفر که منو هیچ وقت ندیده و اصلا حتی تو دوره ی منم زندگی نکرده، برام دعا کنه؟

--

یکی یه جا نوشته بود من از اینکه بمیرم و بچه نداشته باشم و هیچ وقت هیشکی یادم نکنه و برام دعا نکنه می ترسم. یکی کامنت گذاشته بود غصه نخور، توی همه ی مراسما برای بی وارثا و بد وارثا دعا می کنن.

من تا اون موقع هیچ وقت واسه این مدل آدما دعا نکرده بودم. ولی از اون موقع هر وقت یادم میفته، یه دعایی هم برای بی وارثا و بد وارثا می کنم.

چقدر خوبه که آدمایی هستن که این چیزای کوچیکو یادشون می مونه و برای کسایی دعا می کنن که شاید هیچ ربطی بهشون نداشته باشن و هیچ وقت حتی همو ندیده باشن و نشناخته باشن.

--

مامانم همیشه میرفت - و میره - سر خاک مامان بزرگاش. اون قسمت قبرستونمون خیلی قدیمیه و اکثر سنگ قبرا قدیمی و فقط یه تیکه سنگن. خیلی هاشون اسم ندارن یا اسماشون پاک شده. کنار قبر یکی از مامان بزرگاش یه قبر دیگه هست که اسم و رسمی نداره. فقط یه سنگه. مامانم همیشه که میرفت، میرفت سر اون یکی هم وامیستاد و فاتحه می خوند.

یه بار ازش پرسیدم اون کیه دیگه میری سر قبرش فاتحه می خونی؟ گفت نمی دونم. ولی نمی دونم بنده خدا اینجا غریب بوده و مرده یا چی. من تو کل این سی چهل سالی که اومده ام سر قبر مامان بزرگم، هیچ وقت تا حالا ندیده ام کسی بیاد سر قبر این بنده خدا یا قبرش خیس باشه که معلوم باشه کسی شسته. نمی دونم چرا انقدر بی کسه این بنده خدا. هر وقت میام، برا این بنده خدا هم یه چیزی می خونم.

--

خب، تا اینجا از خوبی ها گفتیم. حالا بریم از غرغرا بگیم .

میخواستم برای یکی از دوستام دعوتنامه بدم که بیاد. نوامبر ایمیل زدم که بابا یه نوبت به ما بدین. هیشکی جواب نداد. ژانویه دوباره پیام دادم چی شد؟ باز هیشکی جواب نداد. زنگ زدم. خانمه میگه فقط ایمیلی میشه. تلفن مستقیم هم ندارن همکارای اون بخشمون. برای بار سوم ایمیل زدم. یه جوابی اومد که توش طرف گفته بود از طریق این لینک نوبت بگیرین.

رفتم تو اون لینک و اون چیزی که می خواستمو انتخاب کردم. فقط امیدوارم درست انتخاب کرده باشم. چون بر اساس اون چیزی که تو صفحه ی اولش نوشته واضح نیست که آیا کسایی که پاسپورت آلمانی دارن هم باید از همون جا اقدام کنن یا نه.

در واقع، تو اون صفحه نوشته در صورتی از این صفحه نوبت بگیرین که یکی از موارد زیرو داشته باشین: کارت آبی، اقامت کاری، اقامت دانشجویی و یکی دو مورد دیگه. ولی هیچ کدوم راجع به ملیت آلمانی چیزی ننوشته!

واقعا؛ خیلی خیلی خوشحالم که دیگه سر و کارمون به اداره اقامت ها نمیفته. خداییش خیلی جای مزخرفیه اداره اقامت. من از خیلی ها شنیده ام که کارمنداشون خوب برخورد نمی کنن و خودم هم چندین بار دیده ام که چقدر بعضی هاشون بی ادبانه برخورد می کنن با مراجع هاشون.

هیچ تلفنی نمیذارن؛ هیچ ایمیلی جواب نمیدن؛ بعد کسی که میاد اونجا حضوری، میگن برو ایمیل بزن. طرف وقتی وامیسته باهاشون بحث می کنه که آقا من شیش ماهه دارم ایمیل می زنم، شما جواب نمی دین، باهاش بد برخورد می کنن و میگن به ما ربطی نداره و فقط با ایمیل میشه و بعدم درو روی طرف می بندن. مشابه این صحنه رو چندین بار دیده ام. بعدم یه سری از کارمندای اونجا فکر می کنن که این خارجی ها بلد نیستن ایمیل بزنن و بلد نیستن وقت بگیرن و این حرفا. در حالی که اون بنده خدا بارها ایمیل و تلفن زده که بی جواب مونده؛ کارش گیره؛ مجبوره حضوری بیاد.

من نمی دونم اگر یه آدمی از خارجی ها خوشش نمیاد، چرا باید بره تو اداره اقامت کار کنه. هر شغلی شخصیت خودشو می طلبه. کسی که میره تو اداره ی اقامت کار کنه، باید آمادگی و صبر اینو داشته باشه که با کسایی حرف بزنه که آلمانی بلد نیستن، آلمانیشون بده، با فرهنگ آلمانی آشنایی ندارن، هزار و یک تا درد و مشکل دارن، با چندین بچه ی قد و نیم قد مجبورن بیان برای گرفتن اقامتشون و هزار تا مشکل دیگه.

واقعا بارها شده رفته ام اداره ی اقامت دیده ام خانواده ای با دو سه تا بچه اومده ان؛ یکی گریه می کنه، یکی بهانه گیری می کنه. ولی خب خانواده هم چاره ای جز آوردن تمام بچه هاشون ندارن.

البته؛ اینو بگم که شخصا حتی یک بار هم نشده به مسئول بدی بربخورم ها. همیشه خودم، شخصا، تجربه های خوب داشته ام فقط. ولی خب آدم می بینه که با دیگران چطوری برخورد می کنن دیگه.

--

یادتونه مامان دلارا رو؟ که یه بار رفتیم تولد بچه اش و بچه اش عاشق پسرمون بود؟

اون بنده خدا، اون زمان به ما گفت که میخوان با شرکت فلان قرارداد ببندن برای درست کردن خونه شون. به ما می گفت که خیلی شرکت خوبیه و من خیلی ها رو میشناسم که با این شرکت ساخته ان و خیلی عالیه و همه راضی بوده ان و این حرفا.

اون روز بردیم اسباب بازی های پسرمونو اهدا کنیم به مهدش، جلوی مهد دیدمش و با هم صحبت کردیم. گفتم خونه چطور پیش میره؟

گفت هیچی، کلاهمونو ورداشتن. توی قراردادشتون نوشته قسمت دیوارچینی که تموم شد، شما موظفین 40 درصد از هزینه رو بدین. می گفت ما هم امضا کردیم و چه می دونستیم که این چیز معقولی نیست. (اینو برای اطلاعات خودتون بگم که اگه بخوایم کارهای خونه رو تقسیم بندی کنیم، به جرئت می تونم بگم دیوارچینی بیشتر از ده درصد کار نیست. اکثریت فکر می کنن دیوارای خونه که رفت بالا یعنی دیگه تمومه. ولی این طوری نیست. دیوارا تو دو هفته میره بالا. ولی کارهایی که نمود ظاهری ندارن مثل برق کشی و لوله کشی و وصل کردن انشعاب های شهری و این چیزا به مراتب بیشتر طول می کشن.) از ما شرکت بیشتر از سیصد هزار یورو گرفت و بعدم رفت اعلام ورشکستگی کرد.

کارشناس آوردیم، میگه اندازه ی نود هزار یورو براتون کار انجام داده!

حالا الان درگیر دادگاهن با شرکته. و نمی دونن چیکار کنن.

جالبش اینه که میگه خیلی کارا رو هم باهاش سیاه (= غیرقانونی) انجام دادیم واسه پنجره ها و اینا که خب الان بابت اونا دستمون به جایی بند نیست.

ولی در عین حال میگه حالا برای بقیه اش با یکی صحبت کردیم که بیاد سیاه کار کنه (یعنی بدون 19 درصد مالیات) که با قیمت کمتر انجام بده.

من واقعا برام جالبه که کسی که یه بار زخم خورده، چرا دوباره میره زیر بار کار غیرقانونی!

--

خواهرشم که به مشکل خورده بود و بهتون گفتم که تو دسامبر گفت هنوز تو همون فاز دیوارچینین، گفت تازه یه شرکت دیگه رو پیدا کرده ان که حاضر شده این کار رو درست کنه. با شرکت (که همین شرکت فوق بوده) هم قراردادشونو تونستن فسخ کنن و حداقل الان درگیر این پروسه ی اعلام ورشکستگی شرکته نیستن. ولی شرکتی که اومده درست کنه، گفته 90 هزار یورو فقط هزینه ی ترمیم مشکلیه که الان خونه شون داره. چون کف خونه انگاری صاف نیست و از اساس مشکل داره برای ساختن طبقه ی بعدی و بقیه ی چیزا.

--

با مهناز صحبت می کردم. میگم فلان کارو از یکی خواستیم آفر بگیریم؛ بهش گفتیم قیمت بده، پرسیده با رسید یا بی رسید؟! گفتیم با رسید دیگه.

میگه خب اون طوری که براتون گرون تر در میاد!!

--

من واقعا اعتراف می کنم که اصلا ذهنیت این مدل آدما رو درک نمی کنم. و واقعا هر بار که این چیزا رو میشنوم ناراحت میشم. نه به خاطر اینکه چرا اونا مالیات نمیدن؛ بلکه، به خاطر اینکه اصلا از اساس آدما این طوری فکر می کنن. اینکه براشون مهم نیست که کاری قانونی انجام بشه، فقط مهمه که کمتر پول بدن، در حالی که اصلا هم وضع مالیشون بد نیست.

--

چند بار پیش اومده بود که همسر با پسرمون صحبت می کرد. مثلا می گفت "فردا که فلان شد". پسرمون با تعجب می گفت فردا؟ می گفتیم نه، فردا یعنی بعدا.

یه بار همسر داشت یه حرفی میزد. گفت فردا که رفتی مدرسه. پسرمون رو به من و با یه قیافه ی من خیلی بلدم وار میگه فردا یعنی بعدا ها!

حالا دقیقا همون بار فردا واقعا معنیش میشد فردا .

حالا اون هیچی. امروز شکلات اجازه داشتن ببرن مدرسه. برده. همه اش خورده نشده. میگه بقیه شو معلم گذاشت برای فردا (یادش نبود که فردا تعطیلن). میگم فردا که تعطیلین. میگه ئه! فردا یعنی بعدا .


مثل دخترمعمولی باشید!


اتفاق جدیدی نیفتاده که بخوام تعریف کنم. زندگی آروم پیش میره. خواهر بزرگتر همیشه تو این موارد میگه "کوهستان آرام است"! حالا کوهستان آرام است و زندگی پیش میره دیگه. ولی خب بالاخره، بالا و پایین داره و همیشه در رو یه پاشنه نمی چرخه. ولی شکر. میگذره.

--

من و مهناز (نمی دونم واسه این همکار جدید ایرانیمون اسم گذاشته بودم یا نه؛ از این به بعد بهش میگم مهناز اینجا) و نینا به عنوان مدیرپروژه باید هر سال یه فرم پر کنیم و در واقع پروژه ی اون سال رو تعریف کنیم و بودجه اش رو تعیین کنیم.

از اون طرف، هر روز که ما کار می کنیم، باید یه جا وارد کنیم که برای کدوم پروژه چند ساعت کار کردیم. چون بالاخره؛ هر کس روی پروژه های مختلفی کار می کنه. هدف از این کار هم چک کردن ما نیست؛ هدف اینه که بدونن چه پروژه ای چقدر داره روش کار میشه و چقدر هزینه لازم داره که یه برآوردی داشته باشن براش.

هر پروژه ای هم یه شماره پروژه داره.

روند کار اینه که اول ما یه نسخه ی اولیه از فرم درخواست پروژه رو پر می کنیم، میفرستیم برای تیم مربوطه، اونا به ما یه شماره پروژه میدن و اصلاحاتی هم اگر لازم باشه به پروژه مون وارد می کنن و میگن اینا رو تغییر بدین؛ بعد ما نسخه رو کامل می کنیم؛ شماره ی درست رو توی فایل می نویسیم و توی یه اپلیکیشن مخصوص اطلاعاتش رو پر می کنیم.

و این دریافت شماره پروژه حتما حتما باید تا آخر ژانویه انجام بشه وگرنه کسی نمی تونه توی اون سیستمی که میگه چند ساعت روی هر پروژه کار کرده یم، چیزی وارد کنه. چون اونجا پروژه ها با شماره شون هستن و اگه پروژه ای شماره نداشته باشه، یعنی هنوز رسما وجود نداره. اینه که اگه شماره پروژه به آخر ژانویه نرسه، عملا یک ماه، کل آدمایی که روی اون پروژه کار کرده ان - که می تونه صدها ساعت باشه- ساعتاشون رو هواس و برآوردها به هم می ریزه.

یه روز مهناز به من گفت تو این کارو کردی؟ پروژه رو آپلود کردی؟ گفتم نه هنوز. چطور؟ گفت آخه اینجا توی راهنماش (که شونصد صفحه هم بود و این بنده خدا همه رو خونده بود ) نوشته اول فایلتونو تو فولدر فلان آپلود کنین. بعد، صبر کنین تا بهتون شماره بدیم. بعد برین تو اپ وارد کنین. من فایلو آپلود کردم ولی کسی بهم شماره نداده. وقتی هم می خوام برم تو اپ وارد کنم، میگه باید شماره داشته باشی. من شماره ندارم. گفتم من هنوز انجام نداده ام. انجام بدم، بهت میگم.

نینا به من پیام داد تو این کارو انجام دادی؟ من می خوام آپلود کنم، میگه یه پروژه به همین اسم هست. گفتم من هنوز انجام نداده ام. انجام بدم، بهت میگم.

فردا، پس فرداش، من کاملا اتفاقی دیدم که توی اون سیستم وارد کردن ساعتا، من یه شماره پروژه دارم که نمی تونم توش هنوز ساعتی رو وارد کنم، میگه امکان پذیر نیست. ولی وقتی روی اسم پروژه کلیک می کنم، زده پروژه مال 2024 ه.

با خودم گفتم خب پس بهم شماره داده ان، ولی هنوز فعال نیست.

اومدم به اشتفان گفتم بیا بریم پروژه رو تو اپ وارد کنیم. ما که شماره پروژه رو داریم. لازم نیس دیگه واستیم تا بهمون شماره بدن.

فایلشو آپلود کردیم توی اون فولدری که گفته بود. بعد اپو من باز کردم، یه جوری خیلی ریز بود، درشت هم نمیشد هیچ جوره. اپش کلا باگ زیاد داره، چون خیلی جدیده و شرکت خودش طراحی کرده. به اشتفان گفتم برای تو هم همین طوره؟ اون باز کرد؛ گفت نه.

بعد دیگه اون اسکرینشو به من نشون داد و اولش که میخواستی وارد بشی، چند تا گزینه داشت که یکیشو باید انتخاب می کردی، draft، in approval و یه چند تا چیز دیگه. اشتفان گفت اینا چیه؟ هی روی این یکی کلیک کرد و روی اون یکی کلیک کرد و گفت ولش کن، مهم نیست، بریم جلو. رفتیم جلو و همون شماره پروژه ای که من داشتم و دادیم و همه چیو وارد کردیم و تموم شد.

آخرش من یه ایمیل گرفتم که فلانی (اشتفان) یه درخواست پروژه داده و بدین وسیله به شما به عنوان مدیرپروژه ی بخش آی تی این پروژه اطلاع داده میشه.

تو میتینگ فردا صبح، یواخیم از من و نینا و مهناز گفت پروژه هاتونو درخواستشو دادین؟ من گفتم آره. اون دو تا گفتن نه؛ ما هنوز شماره پروژه ای بهمون نداده ان.

فرداش، یه نفر به من ایمیل زد که توی فایلی که آپلود کردی، فلان جا اشتباه داره و فلان جا رو توضیح بده. ضمنا به نظر میاد که تو یه درخواست پروژه دادی از طریق اپ با یه شماره پروژه ی قدیمی. شماره پروژه نداری. درسته؟ الان برات یه شماره پروژه میفرستم.

منم ایمیلشو جواب دادم و سوالاشو جواب دادم. و رفتم چک کردم، دیدم بنده خدا درست می گه. شماره پروژه همون قدیمیه اس که نمی دونم چرا برای من برای سال 2024 هم نشونش میداد.

خلاصه، آقاهه به من شماره پروژه رو داد و منم رفتم توی اپ درستش کردم و دوباره تایید زدم و تموم شد.

حالا قبل از اینکه این آقاهه به من جواب بده، مهناز به یواخیم گفته بود چیکار کنم؟ من شماره پروژه ندارم. گفته بود دخترمعمولی چطوری انجام داده و همه ی کاراشم کرده و پروژه شو هم ثبت کرده؟ مثل همون بکن .

مهنازم از من پرسید و منم گفتم قضیه از این قراره.

از طرفی مسئول اون بهش ایمیل زده بود و یه فایل اکسل داده بود، گفته بود اینو پر کن. اونم از من پرسید. گفتم من ندیده ام تا الان همچین چیزیو و نمیشناسم که باید چیکار کنی و جواب سوالاش چیه. مهنازم از یواخیم پرسیده بود. یواخیمم گفته بود این وظیفه ی ما نیست. بخش غیرفنی وظیفه ی خودشه که اینا رو پر کنه. من اصلا جواب سوالا رو نمی دونم. سوالا هم سوالای مهمی بودن؛ مثلا اینکه کدوم دپارتمان مسئول پرداخت هزینه ی فلان قسمت پروژه تونه. و خب نمیشد اینو همین طوری سرسری جواب داد.

مهنازم فکر کنم یه جوری جواب داده بود که یعنی من نمی دونم چیکار کنم؛ یواخیمم گفته بود من خودم جواب خانمه رو میدم. و جواب داده بود که به ما ربطی نداره و خودتون باید پر کنین. خانمه هم انگاری عصبانی/ناراحت شده بود.

بعدم که من به مهناز گفتم من این طوری کرده ام. اونم رفته بود با شماره ی غلط وارد کرده بود اطلاعاتو و پر کرده بود. بعدتر فهمید که یه چیزیو اشتباه پر کرده. به من گفت چطوری درستش کنم؟ گفتم خب میری روی علامت مداد میزنی، تصحیح می کنی دیگه. بعد رفتیم با هم؛ دیدیم مال اونو اصلا دیگه نمیشه تغییر داد.

اونجا فهمیدم اون کلیکایی که اشتفان الکی الکی کرده بود، در نهایت، کلیک کردن رو روی گزینه ی draft رها کرده بود و ما به صورت اتفاقی، یه نسخه ی پیش نویس تهیه کرده بودیم. ولی مهناز زده بود روی in approval؛ یعنی همین بره برای تایید مدیرای ارشد !!

هیچی دیگه؛ جرئت نداشت به اون خانمه بگه بی زحمت اینم من توش اشتباه وارد کرده ام، درستش کن. ولی بهش گفتم ببین؛ تنها راهش همینه. بهش بگی یا برام بذارش تو حالت پیش نویس که بتونم تصحیحش کنم یا خودت تصحیحش کن. دیگه نمی دونم چیکار کرد.

ولی خلاصه که می دونین؛ یواخیم معتقده دخترمعمولی خیلی کارش درسته و همه باید مثل دخترمعمولی باشن؛ ببینین چه خوب و زود کاراشو پیش می بره .

فقط کاش این پشت صحنه ها رو یواخیم هیچ وقت نفهمه .

--

نینا هم تا یه هفته بود هی دور خودش می چرخید و نمی تونست یه شماره پروژه بگیره ولی آخرش گرفت.

کلا قبلا هم بهتون گفته ام، این آلمانی ها خون به جیگر آدم می کنن ولی دقیقه ی نود و قبل از تموم شدن ددلاین، همه ی کارا رو انجام میدن!

--

اون روز رفتیم بیرون؛ برگشتیم؛ پیتزا گذاشتیم تو فر؛ آوردیم خوردیم. تموم شده بود؛ دیدیم در می زنن. منتظر پست و اینا هم نبودیم. همسر رفت درو باز کرد. میگم کی بود؟

میگه همسایه ی اون وری بود. میگه یکی از درای ماشینتون کاملا بازه. من اول فکر کردم می خواین برین چیزی بذارین تو خونه و برگردین، ولی دیدم الان 1.5 ساعت شده و در همچنان بازه. گفتم بیام بهتون بگم.

پسرمون وقتی پیاده شده بود، درو باز گذاشته بود؛ ما هم قبل تر پیاده شده بودیم و دقت نکرده بودیم. چون درِ سمتی بود که نمی دیدیمش.

حیف از این همسایه های خوبی که از دستشون میدیم؛ حیف .

--

یه روز انقدر برف اومد که من پسرمونو پیاده بردم مدرسه و با اینکه پنج شنبه بود، شرکت هم نرفتم. چون ماشینمون لاستیک زمستونی نداره و خیابون ما واقعا بد بود. کسی هم نیومد تمیز کنه. نمی دونم چرا. از حدود 50 متر یا 100 متر اون ور ترو فقط تمیز کرده بودن. ولی خیابون ما برف بود و یخ. حالا همون روز هممممه رفته بودن شرکت :/!

--

پسرمون لباسشو درآورده که عوض کنه؛ دستاشو برده بالا؛ دنده هاش دیده میشه.

همسر: گوشتم که نداری.

پسرمون: دارم؛ کم دارم!

--

یه بار پسرمون با معلم انگلیسیش داشت صحبت می کرد، ازش پرسید دیشب شام چی خوردی؟ پسرمون گفت نون با نوشابه. معلمش گفت الان می خوای من باور کنم که نون با نوشابه خوردی فقط؟ پسرمونم هی تاکید داشت که نون با نوشابه خورده.

حالا واقعیت چی بود؟ همونی که پسرمون گفته بود !

آخه قبل از ما غذا خورده بود و سیر بود. ما هم میخواستیم غذاهای مونده ی مهمونی رو بخوریم، گفتیم تو هم بیا بشین فقط نون بخور (فکر کنم نون سنگک داشتیم اون روز). اونم اومد نشست. ما چون یه کمی از نوشابه ی باقی مونده ی مهمونی بود، اونم آورده بودیم که بخوریم و تموم شه. گفت منم می خوام. بهش دادیم. این شد که شام نون خورد با نوشابه .

--

@کامشین عزیز؛ من همیشه به یاد شما هستم. مرسی که ازم خبر میگیری و پیام میذاری . اتفاقا این چند روز همش هی تو فکر این بودم که بیام بهت یه ایمیل بدم، هی موقعیتش پیش نیومد. الان دیدم خودت پیام گذاشتی و کلی خوشحال شدم .


از مدرسه ها- قسمت ششم


فکر می کنم این قسمت، قسمت آخر باشه.

امروز رفتیم مدرسه ی رایان اینا رو دیدیم. بازم یه بار دیگه من خیلی خوشم اومد از مدیریت آقاهه.

از ماشین که پیاده شدیم دیدیم بچه ها دارن از سر و کول همدیگه و سرسره ی توی حیاط بالا میرن. تعجب کردم که شنبه چطور همچین چیزی ممکنه؟

رفتیم تو، دیدیم بچه ها انگاری دارن با هم بازی می کنن. به همسر گفتم فکر نکنم اینا همه بچه های جدید باشن. اینا غریبی نمی کنن. گفتیم حتما مثل اون یکی مدرسه، در برای همه باز بوده.

رفتیم تو، دیدیم کلاس های درس واقعا برقراره. یعنی شنبه کلاس داشتن.

حدس می زنم یه روز دیگه بچه ها رو تعطیل کرده ان، به جاش گفته ان امروز بیاین.

من از این کار مدیره هم خیلی خوشم اومد. یعنی، اون شبی که رفتیم جلسه ی پرسش و پاسخ، آقاهه بهمون اجازه داد بریم مدرسه رو بدون بچه های خودمون و در حالی که خالی از بچه ها بود ببینیم و الان که شنبه بود اجازه داد یه بار مدرسه رو توی حالت واقعیش ببینیم. اما به نظرم خیلی درایت به خرج داده بود. از طرفی بچه ها رو آورده بود مدرسه علی رغم اینکه شنبه بود؛ یعنی هم مدرسه رو آدم توی یه جو شاد می دید، هم میشد بچه ات رو بیاری که مدرسه رو ببینه و توی روز کاری نبود که بچه اون ساعت مهد کودک باشه مثلا. از طرف دیگه، میشد کلاس های واقعی رو دید و اینکه با بچه ها چطوری کار میشه. من واقعا این کارشو دوست داشتم.

آخه اینو اون دفعه که برای جلسه ی پرسش و پاسخش رفتیم می خواستم بنویسم، ولی یادم رفت. اون دفعه ما مدرسه رو بدون بچه ها دیدیم و به نظرم مدرسه ی دبستان بدون بچه ها واقعا خیلی جای غم انگیز و دلگیریه. مخصوصا که ما اون دفعه شب دیدیم کلاس ها رو، خیلی یه جوری بود.

علاوه بر این، یه کار دیگه هم کرده بود که اونم دوست داشتم، این بود که هر کلاسی یه چیزی درس می داد. توی یه کلاسی خانمه داشت علوم درس میداد. توی یه کلاسی خانمه داشت قصه میخوند که احتمالا مربوط به درس آلمانی بود. توی یه کلاسی، بچه ها داشتن با موزیک روی یه سری پازل های عددی حرکت می کردن. نمی دونم هنر داشتن یا ورزش یا چی. یه جور بازی بود.

من واقعا لذت بردم از دیدن مدرسه.

مدرسه اش هم جو شادی داشت. توی اون مدرسه ی مونتسوری که بازم بچه ها رو توی حالت واقعی دیدیم، من اون قدری حس مثبت نگرفتم که توی این یکی مدرسه. توی مدرسه ی مونتسوری بیشتر تاکید روی مستقل بودنه و هر بچه باید مستقل کار کنه و بچه هایی که می دیدیم، دو تا دو تا با هم کار می کردن یا تنها. یعنی؛ دور یه میز بودن، ولی هر کس کار خودشو می کرد. ما توی هیچ کلاسی ندیدیم که معلم به بچه ها بگه بچه ها بیاین دایره ببندین اینجا، صندلی بذارین، یه سری وسیله بذاره وسط و کار کاملا گروهی بکنن.

حالا قطعا دید ما از هیچ کدوم از این مدرسه ها کامل نبوده، چون فقط در حد نیم ساعت بوده. ولی خب متاسفانه ما هم باید بر اساس همین نیم ساعت ها تصمیم بگیریم. راه دیگه ای نداریم.

آقای مدیر هم همون اول، من یه بار به همسر نشونش دادم و گفتم این مدیره و از همون دور بهش سلام کردیم. بعدا هم که جلوی یکی از کلاس ها بودیم، اونجا بود و خودش اومد جلو و گفت اگر سوالی دارین، بفرمایین و ما هم یکی دو تا سوال ازش پرسیدیم ولی بهش هم گفتم که من توی جلسه ی پرسش و پاسختون بودم و شما خیلی همه چیو کامل و عالی توضیح دادین و از همه ی مدرسه ها بهتر بود. همسر هم بهش گفت که خانم من خیلی تاثیر مثبتی گرفته از مدرسه ی شما. آقاهه هم گفت پس امیدوارم برای ثبت نام ببینمتون :).

بعد از اینکه ساختمون مدرسه رو دیدیم و کلاساش رو، رفتیم قسمت اُ گ اس رو هم دیدیم. یه قسمت کانکس بود، یه قسمت ساختمون واقعی. پرسیدیم کدوم یکی برای کلاس اولی هاست، گفتن بچه های شما که جدید میان، میرن توی اونی که ساختمون واقعیه. بچه هایی که فعلا کلاس اولن، میرن توی اون کانکسه.

اتاق های ا گ اسش هم خیلی خوب بود، کلی بازی داشت. از خانمه پرسیدم بچه های کلاس اولی کجا تمریناشونو انجام میدن، کجا غذا می خورن؟ گفت بچه های کلاس اول و دوم، بعد از اینکه مدرسه شون تموم شد (ساعت 11:35)، همون جا به مدت نیم ساعت تمریناشونو انجام میدن. بعد میان اینجا، غذا می خورن و بازی می کنن.

بچه های کلاس سوم و چهارم، باید 45 دقیقه تمرین حل کنن. برای همین، میان اینجا و توی همین ساختمون ا گ اس تمریناشونو انجام میدن و غذا هم می خورن. غذا و تمرین هم می تونه توی یه اتاق انجام بشه، لزوما جدا نیست.

--

اون مدرسه ی مونتسوری، مدیر اُ گ اسش یه آقایی بود که اگر من بیرون می دیدمش - ببخشید که اینو میگم، این فقط چیزیه که به ذهن من می رسید اگر بیرون می دیدمش و قصد توهین کردن به ایشون رو ندارم- فکر می کردم از ایناست که از توی سطل آشغال ها بطری ها رو پیدا می کنن. سبک لباس پوشیدنش، مدل موهاش و حتی حرف زدنش هم دقیقا منو یاد کارتن خواب ها و الکلی ها و اینا مینداخت. صداش انقدر گرفته بود که من احساس می کردم یه نفر با یه ریه ی خیلی داغون که پنجاه ساله داره سیگار میکشه حرف می زنه. اصلا هیچ جوره رفتارش و منشش به یه معلم یا کارمند مدرسه نزدیک نبود. ولی خب چون صرفا مدیر اُ گ اس بود، به نظرم قرار نبود همچین چیزی تعیین کننده باشه برای ما که بچه مون رو اون مدرسه بفرستیم یا نه.

مسئول اُ گ اسش هم (منظورم تو همون مدرسه ی مونتسوریه) یه خانمی بود که وقتی رفته بودیم ببینیم، نشسته بود و داشت برای والدین یه چیزیو توضیح میداد. من که اصلا گوش نکردم و حواسم به اسباب بازی ها بود که چی دارن و بچه ها چه کارایی می تونن بکنن ولی همسر نظرش این بود که اون خانمه هم خیلی خشک بود و می تونست بهتر باشه.

ولی تو مدرسه ی این آقای مدیر، دو تا مسئول اُ گ اس رو ما دیدیم که هر دو خیلی مهربون و خوش برخورد بودن و همون اول گفتن که بفرمایید نگاه کنید و اگه سوالی داشتین، بپرسین.

کلا من واقعا خیلی خیلی حس مثبتی نسبت به این مدرسه گرفتم.

حالا هنوز که انتخابامون رو نکرده یم ولی احتمالا اون مدرسه ی کاتولیک میشه انتخاب اولمون و این مدرسه، میشه انتخاب دوممون.

البته؛ من هنوزم نمی دونم چرا اون مدرسه ی کاتولیک میشه انتخاب اولمون، آخه ما فقط شنیده یم که اون مدرسه بهتره و اون خانم که آماری به ما نداد که ببینیم آیا از نظر درسی، بچه هاش موفق ترن از این یکی مدرسه یا نه. چون اگه نباشن، من فکر می کنم بچه توی این مدرسه به مراتب شادتره (گرچه اونم مدرسه ی خوبی بودها). حالا باید ببینیم توازن اینا چطوری میشه و در نهایت کدوم مدرسه رو اول می زنیم.


از مدرسه ها- قسمت پنجم


رفتیم مدرسه ای که گفتم شبه منتسوری بود رو از نزدیک دیدیم.

چهار تا کلاس تو هم کف بود، چهار تا تو بالا. یه خانمی هم که از والدین بچه ها بود همون جلوی ورودی اینو بهمون گفت و راهنمایی کرد. گفت خودم دو تا بچه دارم، یکیش کلاس پنجمه، یکیش کلاس سومه. اگر سوالی داشتین، ما صادقانه جواب میدیم.

رفتیم کلاس ها رو دیدیم. بچه های کلاس اولی دور یه میز بودن، بقیه قاطی بودن. بعضی از بچه ها بیرون از کلاس روی زمین نشسته بودن. توی کلاس هم بعضی ها روی زمین نشسته بودن.

از یکی دیگه از والدینی که اونجا مسئول بود پرسیدیم چرا اینا بیرونن؟ گفت برای یه سری از تمریناشون اجازه دارن بیرون از کلاس کارشونو انجام بدن.

توی کلاس هم بعضی از بچه ها هدفون گذاشته بودن (نمی دونم به اینام میگن هدفون یا نه؛ از اینا که فقط برای این میذارن که صدا نره توی گوششون و تمرکزشون به هم نریزه). بعضی ها هم با هم حرف می زدن. بعضی از بچه ها استرس می گرفتن و مثل وقتی که معلم رفته بالا سرشون موقع امتحان، هیچ کاری نمی کردن تا ما بریم، بعضی ها خیلی متمرکز کارشونو انجام میدادن، بعضی ها حواسشون پرت ما بود یا دور و بری هاشون.

معلم ها دور و بر بچه ها دور می زدن و اگر کسی کمک لازم داشت کمکش می کردن. یه مربی باحجاب هم داشتن.

توی کلاس هاشون پر از ابزارهای مختلف بود که برای ریاضی و اینا لازم داشتن و بعضی هاشو من قبلا دیده بودم که جزو ابزارهای سیستم مونتسوری بودن.

اسم بچه ها رو نگاه کردیم، اسم هایی که مشخصا به خارجی بخوره، مثلا ترکی یا عربی یا فارسی باشه، شاید چهار پنج تا دیدیم. زیاد نبود. ولی خب خیلی ها بازم ممکنه مال اروپا باشن ولی آلمانی نباشن یا حتی خارجی باشن ولی اسم آلمانی برای خودشون انتخاب کرده باشن.

یه جا، یه آقایی گفت اگه سوال دارین بپرسین، ما هم اومدیم راجع به این قضیه دبیرستان سوال کنیم. بعد از اینکه یه کمی من و من کرد، گفت راستش بهتره از خانم فلانی بپرسین. بعد همون جا یه خانمی اومد بهش گفت فلان چیز کجاست. بعد فهمیدیم آقاهه آبدارچی اونجاست .

خب برادر من، تو که نمی تونی راهنمایی کنی، چرا می پرسی ازمون سوال ندارین؟

آخه معلم ها درگیر بچه ها بودن، ما هم گفتیم حالا این که خودش بهمون داوطلبانه گزینه ی سوال پرسیدنو میده، ازش بپرسیم. که اونم تیرمون به سنگ خورد .

حالا آقاهه بنده خدا واسه اینکه یه کاری واسه ما کرده باشه، گفت بچه تون میخواد بیاد ا گ اس؟ گفتیم آره. گفت خب بیاین تا اتاق ا گ اس رو بهتون نشون بدم. بعد ما رو برد زیرزمین، سالن غذاخوری و این چیزاشو به ما نشون داد که اصلا برای ما اهمیتی نداشت.

خیلی هم با آب و تاب توضیح میداد و حرف می زد. وقتمونم داشت دیر میشد چون تا 9.30 می تونستیم اونجا باشیم و اون لحظه 9:10 اینا بود. من می خواستم هر چه زودتر بریم با چهار تا معلمی، پدر و مادری، مدیری، کسی صحبت کنیم. این آقاهه هم گیر داده بود به ما چیزای غیرمهمو نشون بده.

دیگه وقتی اون رفت، رفتیم دوباره پیش یکی دو تا از والدین. یکیشون گفت من یه بچه ی بزرگمو دبیرستان نفرستاده ام ولی کوچیکه ام که کلاس سومه اینجا، می خوام بفرستم دبیرستان ولی به تصمیم خودتون برمی گرده و بچه و اینا. خیلی ها ممکنه برن دبیرستان.

در مورد مونتسوری بودنش هم گفت اینجا بیشتر ابزارهاشون منتسوریه ولی اون جوری که فکر کنین خیلی متفاوته با مدرسه های دیگه، اون طوری نیست.

اما خب یه سری از چیزای سیستمشون خیلی خوبه. مثلا شما اوایل بچه ی کلاس اولی رو خودتون می تونین تا دم در بیارین. ولی از یه زمانی به بعد کم کم بچه تون باید خودش یاد بگیره که بیاد. اینجا هر بچه ای یه پارتنر داره. وقتی بچه ی شما می خواد بیاد، پارتنرش میاد میاردش. هم اون بچه ی بزرگتر خوشحاله که یه مسئولیتی داره و باید یه بچه ی کوچیک رو مراقبت کنه، هم اون بچه ی کوچیک خوشحاله که یه نفر حواسش بهش هست. این پارتنر هم ثابته ظاهرا (حالا تا کی نمی دونم، ولی دیروز هم توی جلسه ی پرسش و پاسخ گفت مدیرشون که هر بچه ای که میاد یه پارتنر داره).

دیروزم که مدیره توضیح میداد، می گفت یه بار همین چند روز پیش به یکی از بچه ها گفتم میشه فلان کارو بکنی؟ گفت میشه با پارتنرم برم؟ گفتم برو. گفت من پارتنرم توی اون یکی کلاسه. رفت پارتنرشو از اون یکی کلاس ورداشت آورد، با هم رفتن و صحنه ی خالی بامزه ای بود.

از این خانمه تشکر کردیم و یه کمی دور زدیم. دم رفتن، رفتیم از اون یکی خانمه که اول دیده بودیم پرسیدیم در مورد دبیرستان، اونم گفت خیلی به بچه بستگی داره. اون فکر کنم بچه ی بزرگش دبیرستان بود.

اما هیچ کدومشون نمی تونستن حدودی بهمون بگن که چقدر از بچه های اینجا میرن دبیرستان.

--

کلا، حس بدی نگرفتیم از مدرسه اش. اما به نظرم، فرستادن بچه به این مدرسه لازمه اش اینه که کاملا به سیستمشون اعتماد کنیم و کمتر سعی کنیم دخالت کنیم توی کارشون - که خب آسونم نیست اصلا.

--

من یه چیزیو که در مورد این مدرسه دوست داشتم، همین بود که کلاس شلوغ بود و این جوری نبود که سکوت باشه معلم درس بده و اینا. این به نظر من از این جهت به بچه کمک می کنه که یاد بگیره توی هر شرایطی باید بتونه درس بخونه.

ما خودمون توی خونه مون تقریبا همه مون همین طوری بودیم. یعنی توی هر شرایطی راحت می تونستیم درس بخونیم: دراز، نشسته، پشت میز، رو زمین، تو شلوغی، وقتی تلویزیون روشنه، وقتی مهمون داریم و ... .

ولی بعدا که رفتم دانشگاه دیدم بقیه اصلا این طوری نیستن. هلک و هلک می کوبن برن کتابخونه ی دانشگاه تا درس بخونن! یادمه من امتحان داشتم، دوستای هم اتاقی هام میومدن تو اتاق، خیلی می گفتن و می خندیدن. یه بار یکیشون به من گفت دخترمعمولی تو میتونی درس بخونی الان ما اینجاییم؟ اگه سختته ما بریم؟! و من واقعا با تعجب گفتم خب آره که می تونم. چرا باید نتونم؟ بعدا کم کم فهمیدم که همه مثل من نیستن. بعضی ها باید محیطشون خیلی آروم باشه تا بتونن تمرکز کنن.

شاید یه علتش دقیقا همین بود که ما تعدادمون توی خونه زیاد بود و تنوعمون هم همین طور. یعنی همه مون هم سن نبودیم. موقعی که من داشتم بازی می کردم، خواهرم برای کنکور می خوند، موقعی که من برای کنکور می خوندم، بچه ی خواهرم داشت بازی می کرد! واسه همین، ما خیلی سازگار شده بودیم که با آدم های سنین مختلفی کنار بیایم.

حالا الان که اینو گفتم دقیقا یاد این افتادم که دیروز توی جلسه ی پرسش و پاسخ، یه خانمی پرسید این مدرسه برای بچه های ADHD مناسبه؟ و برای من یه کمی عجیب بود سوالش. ولی خب وقتی رفتم و مدرسه رو دیدم، فهمیدم  چرا خانمه این سوالو پرسیده بود.

--

راستی، یه سری چیزا رو هم از جلسه ی پرسش و پاسخ یادم رفته بود که بنویسم.

یه نفر پرسید اگه فقط همین مدرسه رو بنویسیم توی فرممون، آیا شانسمون بیشتره برای اینکه بچه ی ما رو بردارین؟ مدیره گفت نه.

تعداد مربی های مدرسه رو هم فکر کنم گفت 13 تا معلم به علاوه ی یه تعدادی که کمک می کنن و معلم پرورشی و ... هستن. از این تعداد سه نفرشون هم دیپلم مخصوص مدرسه ی منتسوری دارن.

--

یه چیز دیگه هم که در مورد این مدرسه خوب بود و مدیره یادآوری کرد این بود که بچه ها توی هشت تا کلاس پراکنده می شن و این باعث میشه هر معلمی بچه هاش رو بهتر بشناسه. توی مدرسه ی عادی، معلم یهویی با 27 تا دانش آموز رو به رو میشه و باید تک تکشونو بشناسه و بفهمه چی دوست دارن، چی دوست ندارن و چه خصوصیات اخلاقی ای دارن. ولی اینجا هر کلاس بین پنج تا هشت تا دانش آموز جدید می گیره هر سال و این کار معلم رو خیلی راحت تر می کنه از این نظر. معلم خیلی راحت می تونه پنج شش تا بچه رو در عرض چند روز یا چند هفته بشناسه.

--

یه چیز دیگه هم اینکه این مدرسه به نسبت بقیه کلا کوچیک تره (بقیه 12 13 تا کلاس داشتن، این یکی 8 تا) و این باعث میشه مدیریتش راحت تر باشه و کلا همه ی معلم ها و مربی ها راحت تر بچه ها رو بشناسن.

--

فردا باید بریم مدرسه ی اون آقای مدیرو ببینیم و بعد دیگه تصمیم بگیریم.

احتمالا مدرسه ی اول رو همون مدرسه ی کاتولیک بزنیم و مدرسه ی دوم رو همین مدرسه ی شبه منتسوری. ولی هنوز تصمیممون قطعی نیست.