این روزا


امروز قراره بریم خونه ی یه نفر جدیدی که تازه همسر باهاش آَشنا شده. البته؛ توی یه شرکت کار می کنن ولی نمیدونسته تا الان که طرف به تیپ ما می خوره. فکر می کرده مثلا مجرده. کلا توی یه فاز دیگه اس.

اون روز صحبت کرده ان و فهمیده اتفاقا یه بچه ی هشت ساله داره.

ساعتای ده یازده اینا بود فکر کنم. همسر داشت برام توی چت راجع به همین دوست جدیدی که پیدا کرده بود می نوشت. برام نوشت بچه اش هشت سالشه؛ با خودم گفتم اوووه، خب خیلی اختلاف سنی داره با بچه ی ما که، شیش سال؛ خیلی زیاده. ولی خب حالا.

ساعت 4 5 عصر که کارم تموم شده بود داشتم با خودم فکر می کردم، یهو یادم افتاد ئهههه، زیاد نیست که، پسر ما شیش سال و ده ماهشه و دو ماه دیگه هفت سالش تموم میشه :/!

چرا من برای مدت چند سااااعت فکر می کردم پسرمون دو سالشه؟ کی واقعا گذشت این چند(ین) سال؟! بچه هامون کی بزرگ شدن؟ ما کی بزرگ شدیم؟ چی شد اصلا؟

--

تو یکی از شرکت هایی که مشتری شرکت همسر ایناس و همسر زیاد میره اونجا، یکی از کارمندا هفته ی گذشته خودکشی کرده.

یه نایلون کشیده سرش، یه شیلنگی که گاز سمی داشته رو هم گذاشته تو نایلون و خلاص.

آدم نمیدونه چی بگه واقعا. کاش زندگی برای خیلی ها این قدر سخت نبود.

--

دارم بهش دیکته میگم. به یه کلمه ای رسیده که ز/ذ/ض/ظ داره. میگه با "ز" صابونه؟!

--

همسر به پسرمون: به کی زنگ بزنیم؟

پسرمون: به کاکو!

--

میگه دوچرخه ام خیلی صدا میده، حتی با یه نیش دندون!

(منظورش نیش ترمزه!)

--

پی نوشت: بچه ها، لطفا اگر پیغامی میذارین که احتمال میدین نتونم عمومی جواب بدم، لطفا ایمیلتونو بذارین. @یادگاری عزیز، لطفا شما هم یه ایمیل به من بدین تا بتونم بهتون جواب بدم :).


از کتاب ها


کتاب همه می میرند رو تموم کردم. اینم برام تقریبا 8 از 10 بود نمره اش. کلا کتاب خوبی بود و من دوسش داشتم.

داستان مردیه که به دلیلی عمر جاودانه پیدا می کنه و قرن ها زندگی می کنه. دنیا رو از دید این آدم داره نگاه می کنه و اینکه چه حسی آدم پیدا می کنه اگه عمر جاودانه داشته باشه.

کتاب کارهای مختلفی که این شخص به عهده می گیره رو به تصویر میکشه؛ مثلا این که توی چه جنگ هایی شرکت می کنه، چه آرمان هایی داره اوایلش و بعدتر چقدر نگاهش تغییر می کنه به زندگیش و زندگی دیگران و ... .

با اینکه رمانه، اما می تونم بگم بیشتر بازتاب افکار همین شخص رو نشون میده و قرار نیست توی کتاب خیلی منتظر اتفاقات محیرالعقولی باشین.


اینم بخش هایی از کتاب:


اما در زمان بی کرانه، هیچ کاری نمی ماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد.

--

انسان هایی که سنگ نیستند، می خواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد. روزی همه می میرند اما پیش از مردن زندگی می کنند.

--

دلم می خواهد بدانم آدم ها این همه وقتی را که صرفه جویی می کنند، به چه مصرفی می رسانند.

--

خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود.

--

پس هیچ چیز و هیچ کدام از کارهایی که می کنم به نظر شما ارزشی ندارد، چون فناناپذیرم؟

- بله، درست است.

--

دهقانان بخت برکشته را می سوزاندند و زبانشان را می کندند و انگشتانشان را می بریدند و چشمهایشا را کور می کردند.

شارل گفت: حکومت یعنی ای؟

...

- صبر داشته باشید. روزی خواهد رسید که شر را از زمین ریشه کن کرده باشیم. آن وقت سازندگی را شروع می کنیم.

- اما شر کار خود ماست.

--

- واقعا فکر می کنید که این ها جنایتکارند؟

سربلند کرد و گفت: مگر سرخپوست های آمریکا جنایتکار بودند؟ خود شما به من یاد دادید که بدون بدی کردن نمی شود حکومت کرد.

گفتم: به شرطی که بدی فایده ای داشته باشد.

- باید یک نمونه اش را ببینم.

--

یکی از راهبان زندیقی که سوزاندیمش، پیش از مردن به من گفت: تنها راه درست این است که آدمی بر طبق وجدان خودش عمل کند. اگر این گفته درست باشد، کوشش برای سلطه بر زمین کار بیهوده ای است؛ برای انسان ها هیچ کاری نمی شود کرد، زیرا نجاتشان فقط به دست خودشان است.

شارل گفت: یک راه درست بیشتر وجود ندارد، و آن اینکه انسان در پی نجات خود باشد.

- فکر می کنید بتوانید دیگران را هم به رستگاری برسانید یا اینکه فقط به نجات خودتان فکر می کنید؟

گفت: فقط به نجات خودم، اگر خداوند رحمان بخواهد.

... گفت: فرک می کردم وظیفه ایم این است که دیگران را به زور به رستگاری برسانم؛ و اشتباهم این بود: شیطان وسوسه ام کرده بود.

گفتم: من می خواستم همه را به خوشبختی برسانم. اما می بینم که از دسترس من بیرونند.

--

آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آن ها داده می شود، بلکه کاریست که خودشان می کنند. اگر نتوانند چیزی را خل کنند، باید نابود کنند. اما در هر حال، باید آن چه را که وجود دارد طرد کنند، وگرنه انسان نیستند. و ما که می خواهیم به جای آن ها دنیا را بسازیم و در آن زندانیشان کنیم، چیزی جز نفرت آن ها نصیبمان نمی شود. این نظم، این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آن ها بدترین نفرین است... .

نه برای آن ها و نه علیهشان کاری نمی شود کرد. هیچ کاری نمیشود کرد.

--

از پیران متنفر بودم زیرا حس می کردند می تواننند سرتاسر زندگی گذشته شان را، چون کیک بزرگ و گرد پر از خامه ای به رخ بکشانند. از جوانان متنفر بودم زیرا حس می کردند همه ی آینده مال آن هاست... . بی مقدمه گفتم هر دوتان اشتباه می کنید. نه عقل و نه تعصب هیچ کدام به درد بشر نمی خورد. هیچ چیز برای بشر فایده ندارد، برای اینکه نمی داند با خودش چه می کند.

ریشه گفت: انسان ها باید خود همنوعانشان را به خوشبختی برسانند.

- انسان هرگز به خوشبختی نمی رسید.

- اگر به عقل برسد، خوشبخت می شود.

- انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست. به وقت کشی قناعت می کند تا اینکه وقت او را بکشد.

- شمایی که از انسان ها متنفرید، چطور می توانید انسان را بشناسید؟

حرف و حرف؛ تنها چیزی بود که از آنان نصیبم می شد: آزادی، خوشبختی، پیشرفت؛ در آن زمان، نشخوارشان این بود.

--

- هر چه داشتم باختم.

کیسه ای پر از پول از جیبم بیرون آوردم و به او گفتم: سعی کنید باختتان را جبران کنید.

- اگر باز باختم چه؟

- می برید، در آخر کار همه می برد.

کیسه را با حرکت تندی از دستم گرفت و رفت و کنار میزینشست... .

گفت: همه ی پولی را که قرض داده بودید باختم.

- گفتم: برد و باخت دست خود آدم است.

گفت: پولتان را کی می خواهید؟

- در عرض بیست و چهار ساعت. مگر رسم همین نیست؟

گفت: نمی توانم. همچو پولی در بساط ندارم.

- پس نباید قرض می کردید.

گفت: جنایت هایی هست که از قتل هم بدتر است، اما قانون کاری به کارشان ندارد.

گفتم: من مخالف قتل نیستم.

(آخرش طرف خودکشی می کنه وقتی می بینه نمیتونه پولشو پس بده!)

--

گفت: جانم را نجات دادید.

گفتم: تا موقعی که نفهمیده اید زندگی چه نقشه هایی برایتان کشید، لازم نیست از من تشکر کنید.

--

گارنیه اشتباه می کند. این شورش ها فایده ای ندارد. حق با شما بود که می گفتید اول باید ملت را تربیت کرد... . فکرش را بکنید که هنوز کارشان شکستن دستگاه هاست.

--

آرمان گفت: کاش رهبر داشتیم! مردم برای انقلاب آمادگی پیدا کرده اند.

گارنیه گفت: فوقش برای یک شورش.

- ما باید بتوانیم شورش را تبدیل به انقلاب کنیم.

- زیادی دچار تفرقه ایم.

پیشانیهایشان را به شیشه ی پنجره چسبانده بودند و آرزوی شورش و کشتار داشتند؛ من نگاهشان می کردم و سر در نمی آوردم. گاهی به نظرم می رسید که انسان ها برای زندگی ای که ناگزیر به کام مرگ می رود چنان ارزشی قائلند که خنده آور است.

--

اگر زندگی فقط نمردن است، چرا باید زندگی کرد؟ اما برای نجات زندگیِ خود مردن هم ابلهانه نیست؟

--

- بیهوده خودتان را به کشتن می دهید.

- هیچ وقت شده که آدم برای چیزی که بیرزد خودش را به کشتن بدهد؟ چه چیز به اندازه ی زندگی آدم ارزش دارد؟

--

- پس از سر ناامیدی تصمیم گرفته اید خودتان را به کشتن بدهید؟

-ناامید نیستم، چون هیچ وقت به هیچ چیزی امید نداشته ام.

- می شود بدون امید زندگی کرد؟

- بله، به شرط این که آدم باورهایی داشته باشد.

- من هیچ چیز را باور ندارم.

- برای من، انسان بودن چیز پرارزشی است.

- انسانی در شمار انسان های دیگر.

- بله، همین کافیست. می ارزد که آدم به خاطرش زندگی کند و بمیرد.

- مطمئنید که همرزمانتان هم مثل شما فکر می کنند؟

- می گویید نه، ازشان بخواهید که تسلیم شوند. بیش از اندازه خون ریخته شده. دیگر باید این مبارزه را تا آخر ادامه بدهیم.

- اما بقیه نمی دانند که مذاکرات به نتیجه ای نرسیده.

- اگر دلتان می خواهد، قضیه را به آن ها بگویید. عین خیالشان نیست؛ من هم از آن مذاکرات و تصمیمات و تجدیدنظرها ککم نمی گزد. با خودمان عهد کرده ایم که از این محله دفاع کنیم و می کنیم. همین.

- اما مبارزه ی شما فقط به همین سنگر محدود نمی شود. برای اینکه مبارزه را به انجام برسانید، باید زنده باشید.

--

- من به آینده اعتقاد ندارم.

- اما آینده ای در کار است.

- آخر شما طوری از آن حرف می زنید که انگار بهشت است. بهشتی در کار نخواهد بود.

- چیزی که ما به عنوان بهشت مطرح می کنیم، نمایانگر آن لحظه ایست که رویاهای امروزی ما تحقق پیدا کرده. خودمان خوب می دانیم که از آن لحظه به بعد، انسان های دیگری خواسته های تازه ای را عنوان خواهند کرد.