از کتاب ها (بقیه ی پست قبل)


در قانون طلایی عیسای ناصری، روح کامل اخلاق فایده محور را می توان دید. در احکامی چون "با دیگران چنان کن که دوست داری با تو چنان کنند.: یا "همسایه ات را همچون خود دوست داشته باش." کمال ایده آل اخلاق فایده محور را نمایش می دهد.

--

گاهی اوقات بابت زندگی مرفه و راحتی که دارم احساس شرم و گناه می کنم. لذت گرایی همراه با ادراک و وجدان، گاهی اوقات باعث تضعیف روحیه می شود. چون بعضی وقت ها فکر می کنی که این حس و حال خوبت، اغلب به قیمت محرومیت و حال بد شدن یک نفر دیگر تمام شده است... کدام یک برای انسان بهتر است؟ خوب بودن یا حال خوب داشتن؟

--

اگر من فرد بی ایمانی باشم، از خودم می پرسم چرا باید با بقیه خوب باشم؟ خوب بودن چه منفعتی برای من دارد؟

قانون طلایی، یک مفهوم سودگرایانه است چون با عمل به آن، بیشترین فایده برای بیشترین تعداد افراد جامعه حاصل می شود و بنابراین سودش در اکثر اوقات نصیب خود من می شود. پس رفتار پرفضیلی است در جهت افزایش منافع شخصی.

... از کجا معلوم که تبعیت من از قانون طلایی منجر به تبعیت سایر مردم از این امر شود؟ فکر می کنم این قرار بدون گرویی است که با سایر افراد جامعه می گذاریم: " من به قانون طلایی عمل می کند به شرطی که تو هم عمل کنی. اما اول تو. باشه؟"

خب همین قضیه ی "اول تو" می تواند گند بزند به همه چیز... . اگر تعداد زیادی از مردم یک جامعه قانون طلایی را دور بزنند، سیستم شکست می خورد.

--

افسوس خوردن و شکایت از اوضاع جهان ثمری ندارد مگر این که در فکر راهی برای اصلاح آن باشید. اگر راهکاری ندارید، بیهوده برای نوشتن کتابی در مورد این مشکلات و مصائب زحمت نکشید. به یک جزیره ی گرمسری بروید و در آفتابش دراز بکشید.

--

من هم از آدم هایی که درباره ی بی عدالتی های دنیا گله و شکایت می کنند در حالی که حاضر نیستند از روی صندلی های گرم و نرمشان برخیزند و کاری انجام دهند بیزارم... . اما نمی توانم این گله کنندگان ریاکاری را که تصور می کنند با داد و فریاد خالی می توانند دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند ستایش کنم.

--

حقیقت این است که کسی که می خواهد به هر قیمتی اعمال فاضلانه انجام دهد، در میان جماعت بسیاری که فضیلتی ندارند، دچار رنج و اندوه می شود. در دنیایی که آدم های بدکار اداره اش می کنند، غیرقابل تصور است که حاکم واقعا درست کار، برای مدت زیادی دوام بیاورد.

--

اگر از فرصتی که برای از پشت خنجر زدن به آن ها دارید استفاده نکنید، آن ها برمی گردند و در استفاده از خنجرشان درنگ نمی کنند.

کلیسا تز ماکیاولی را تایید نکرد. چون برخلاف اصل بنیادی کلیسا بود که پاداش نیکی در خود نیکی است.

--

در این کتاب (= تلمود)، درجات خیر و نیکی به این شکل از پایین ترین درجه به بالاترین، رده بندی شده:

1-بخشش و نیکی با حسرت و بی میلی

2- بخشش و نیکی کمتر از آن چه که در توان داری اما با رضایت قلبی

3- بخشش و نیکی  پس از درخواست نیازمند

4- بخشش و نیکی پیش از درخواست نیازمند

5- بخشش و نیکی در شرایطی که فرد محتاج را نمی شناسی اما فرد محتاج تو را می شناسد

6- بخشش و نیکی در شرایطی که فرد محتاج را می شناسی اما فرد محتاج تو را نمی شناسد

7- بخشش و نیکی در شرایطی که هیچ یک از طرفین یکدیگر را نمی شناسند

8- کمک غیرمستقیم به فرد نیازمند به شکلی که روی پای خودش بایستد

--

بسیاری از فلاسفه درگیر مفهوم "پاداش نیکی در خود نیکی است." شده اند. موریس مترلینگ، نویسنده و متفکر ضدکاتولیک بلژیکی، در این رابطه نوشته: " هر عمل نیکی سبب شادمانی فرد نیک می شود. هیچ پاداشی قابل مقایسه با شیرینی و حلاوت انجام عمل نیک نیست.".

--

به گمان عده ای، اخلاق دیگر از مد افتاده است. به نظر آن ها، اخلاق سیستمی است از ممانعت های ناخوشایند سخت گیرانه که اصولا برای بازداشتن آدم ها از لذت بردن درست شده است.

--

مردم بر اساس چه اصول و معیارهایی تصمیمات اخلاقیشان را اتخاذ می کنند؟... آیا مغز انسان از پیش طراحی شده تا تصمیمات اخلاقی صحیح بیرد و گزینه های صحیح اخلاقی را انتخاب کند؟ آیا مثلا نوع دوستی و بشردوستی روی دی ان ای ما حک شده؟

--

وجه اشتراک تمامی این سیستم های مشوق بعض و بیزاری این است که هواداران رادیکال و دو آتشه شان هیچ تمایلی ندارند که به طرفشان بگویند "سیستم اعتقادی تو برای تو جواب میده و سیستم اعتقادی من برای من"... .

آن ها قادر به پذیرش نسبیت سیستم های اعتقادیشان نیستند. چون از نظر آن ها یک سیستم اعتقادی باید مطلقا در تمام زمینه ها درست باشد... .

جنبش جدید بی خدایان، شکل جدیدی از تعصب مذهبی است. بی خدایان دقیقا با رویکردی مشابه بنیادگرایان افراطی مذهبی، قصد تخریب اصل مذهب و شخصیت پیروان مذاهب را دارند... . به نظر من، این هم نوعی رویکرد افراطی در جهت عدم تحمل اعتقادات طرف مقابل است. این که سیستم اعتقادی من برتر و بهتر از سیستم اعتقادی توست. در طول زندگیم از افارد گوناگونی شنیده ام که ادعا می کنند مذهب پناهگاه ایمن افراد ساده لوخ و افیون توده هاست. در همنشینی و هم صحبتی با افراد تحصیل کرده که خود را روشنفکر و دارای ذهن باز و فارغ از هر گونه تعصب ذهنی می بینند، اغلب می بینم که از افراد مذهبی به عنوان افراد ساده لوح و زودباوری یاد می کنند که خودخواسته و برای رفع یک نیاز روانیف خودشان را دست خوش و گرفتار یک توهم بزرگ کرده اند. به طور خلاصه، اعتقاد آن ها این است که بی خدایی تنها مذهب واقعی و صحیح جهان است. شنیدن حرف های این دسته افراد، به اندازه ی شعارهای افراطیون خشونت طلب مذهبی مرا آزار می دهد.

--

سام هریس در کنار کریستوفر هیچنز و ریچارد داوکینز، تثلیث بی خدایی جدید هستند... . در میتینگ ها و سمینارهایی با موضوع اعتقادات مذهبی شرکت می کنند تا بگویند غیرعقلانی بودن اعتقادات مذهبی و مذهب، سرچشمه ی بسیاری از خصومت های داخلی و خارجی جهان امروز است.... . با بخشی از نظریات هریس موافقم اما کلیاتش را قبول ندارم... . سیستم های مشوق بغض و نفرت صرفا سیستم هیا مذهبی نیستند. ملی گرایی افراطی، نژادپرستی و قوم گرایی سالانه باعث مرگ هزاران نفر در گوشه و کنار جهان می شود. ملی گرایی محصول یک سیستم اعتقادی است که معتقد است مشتی ساختمان و بنای خرابه چنان از اهمیت متعالی برخوردار است که می تواند مایه ی مباهات و سروروی یک ملت بر ملت های دیگر باشد... . به نظر من، تاکید بر این که میزان کشت و کشتارهای ناشی از اختلافات مذهبی بیشتر از مواردی از این دست است، سخن سنجیده و منطقی ای نیست. شاید مشکل را باید در جای دیگری جست و جو کرد.

--

خواندن اندکی فلسفه ذهن انسان را به احاد و بی خدایی سوق می دهد ولی مطالعه ی عمیق و دقیق فلسفه، ذهن انسان را متمایل به پذیرش مذهب می کند.

--

ادراک، ادراک کننده می خواهد... . چیزی به نام ماده وجود ندارد. خیلی ساده، همه ی اشیا و جهان پیرامون ما تنها ساخته و پرداخته ی ذهن ماست. تنها ذهن وجود دارد که حامل ایده هاست. هر آنچه که ما احساس و ادراک می کنیم در واقع، ایده های ذهنی خود ما هستند، وجود خارجی ندارند... .

وجود یک شیء تنها نتیجه ی یک مشاهده، یک دریافت و یک درک است؛ تمام. ما قادر به درک چیزی ورای حواس پنجگانه مان نیستیم و تنها شیوه ای که توسط آن می توانیم تاکید کنیم که شیئی وجود دارد، درک و دریافت آن توسط حواسمان است.

--

اگر شما یک فیلسوف شکاک باشید که هر چیزی را به بوته ی آزمایش عقل و خرد می گذارد، هر چقدر هم که عمیق و دقیق لسفه بخوانید، نمی توانید به وجود خدا ایمان پیدا کنید. فیلسوفِ گرفتارِ شکِ افراطی، فقط داده های حسی و قوانین منطق را روی میزش دارد. اگر یک اصل اخلاقی مطرح می شود، در پایان، هیچ راه و شیوه ای منطقی برای سنجش خیر و شرِ اعمال و رفتار و نیات وجود ندارد. بنابراین، به همراه خدا، اخلاقیات و اخلاق گرایی نیز باید از روی میز کنار بروند و در نهایت اعتقاد ما به خیر و شر بر اساس ایمان ماست. پس سوال این جاست: آیا حاضریم اعتقادمان به اخلاقیات را همراه ایمانمان به خدا از دست بدهیم؟ اخلاق همان اندازه غیرمنطقی و غیرعلمی به نظر می آید که وجود خدا. آیا در علم باوری خود استثنا قائل شویم و اخلاق را باور داشته باشیم، چرا نمی توانیم یک استثنای دیگر قائل شویم و به خدا ایمان داشته باشیم؟

_--

هنگامی که آگاهی هست، وجود و زمان نیز وجود دارد. اما در هنگام مرگ یعنی در عدم آگاهی، نه زمان مطرح است و نه وجود. پایان زمان را نمی توان تجربه کرد، همان طور که پایان وجود درا نمی شود تجربه کرد، زیرا در این صورت کسی وجود نخواهد داشت که آن را تجربه کند. به این معنا، انسان بی زمان یا جاودان است. او تا وقتی که زمان هست، وجود دارد.

--

* جوری زندگی کن که انگار بار دومی است که زندگی را تجربه می کنی و انگار بار اول اشتباه زندگی کرده ایم.

(این جمله مال فرانکله که نویسنده ی کتاب انسان در جست و جوی معنا بود و فکر کنم بخش هایی از اون کتاب رو هم نوشتم.)

--

برخلاف زیگموند فروید که معتقد بود میل جنسی، اصلی ترین و بنیادی ترین گرایش انسان است و آلفرد آدلر که میل به کسب قدرت را انگیزه ی اصلی می دانست، فرانکل معتقد بود که نیاز به لوگوس - لغتی یونانی به معنای معنا- بر سایر امیال و انگیزه های انسان برتری دارد. محرک اصلی انسان کسب لذت و پرهیز از درد نیست؛ بلکه یافتن معنایی است در زندگی. فرد آماده ی رنج کشیدن است به شرط آن که معنا و مقصودی در آن رنج بیابد.

(اینم مال همون فرانکله.)

--

افکار ساده، لزوما ساده انگارانه نیستند. چون مادربزرگ من با لهجه ی روستایی صحبت می کند دلیل نمی شود که حرف هایش بی ارزش باشند.

--

وقتی فرانکل درباره ی کشف معنای زندگی صحبت می کند، طبیعتا اشاره دارد به کشف چیزی برای داشتن حس مثبت درباره ی زندگی. او به نکته ی اساسی و ساده اشاره می کند: کشف چیزی برای داشتن حس مثبت، به زندگی معنا میدهد.

--

قسمت دوم عبارت (منظورش اون عبارت * دار بالاست) "مثل اینکه بار نخست اشتباه زندگی کرده اید" مرا گیج می کند. پیش فرضش این است که من بر شیوه ی اشتباه و غلط زندگی کردن وقوف کامل دارم که من ندارم. اگر شیوه ی صحیح را ندانم، از کجا می توانم متوجه شوم که راه درست کدام است؟

--

انسان مدرن چنان گرفتار و شیفته ی زندگی هایی که تجربه نکرده - زندگی افراد مشهور، بازیگران و خوانندگان جذاب و اشخاص ثروتمند- شده که نمی تواند قدر زندگی خود را بداند و آن را واقعا تجربه کند. این مثال دیگری است از تمایل غیرطبیعی ما برای پرهیز از زندگی در حال و دور شدن از اینجا و اکنون با فرو رفتن در تخیل و تصور "چی می شد اگه میشد؟"... .

ما فکر می کنیم درباره ی تجربیاتی که در زندگی نداشتیم، بیشتر از تجربیاتی که داشتیم میدانیم. تخیلات ما درباره ی این زندگی های تجربه نشده به مرور زمان پر رنگ تر و تاثیرگذارتر و قدرتمندتر از تفکراتمان درباره ی زندگی ای می شود که در حال تجربه ی آن هستیم.

--

اگر شما معتقدیدم که حس بد و نگرانی شما قادر به تغییر واقعه ای در گذشته یا آینده خواهد بود، حتما ساکن سیاره ای دیگر با سیستم و ساز و کار واقعیت متفاوتی هستید.

--

هرچند که اگثر ما هیچ گاه تئوری های فروید را به صورت دقیق و کامل مطالعه نکرده ایم، اما مفاهیم و عقاید او در مورد روان و گسترش آن در فرهنگ ما نفوذ و تاثیر فراوان داشته. ما به صورت دربست ایده های او در مورد انگیزه های ناخودآگاه و اختلالات روانی شدید را به عنوان قانون و قاعده ی مسلم می پذیریم و به همین دلیل متقاعد شده ایم که بخش اعظم احساسات و خلق و خوی ما برای کنترل خودآگاهمان هستند.

اما اخیرا حس می کنم این شیوه ی فکر کردن راهی برای عدم احساس مسئولیت است. این در حقیقت نسخه ی مدرن و امروزی برای بهانه ی قدیمی "شیطون گولم زد" است. "ناخوداگاهم باعث شد که این طور حس کنم.".

--

زندگی من سرشار از بدبختی ها و مصائب هولناکی بود که تقریبا هیچ کدامشان رخ نداد.

--

هر کاری را طوری انجام بده که انگار قرار است آخرین کاری باشد که در دنیا زندگیت انجام میدهی.

--

این توالی را بیشتر دوست دارم: پسرش، پاسخ و شک درباره ی صحت پاسخ... پرسش بعدی لطفا! این کاری است که فیلسوفان حرفه ای به صورت تمام وقت انجام می دهند.

از کتاب ها


یه کتاب خوندم به اسم باباکوهی. به لعنت خدا نمی ارزید . وقتی آدم میره توی کتاب فروشی و در لحظه تصمیم می گیره کتاب بخره، بدون اینکه حتی بدونه موضوع کتاب چیه، همین میشه دیگه!

کتاب انقدر ساخت و پرداختش بد بود که اصلا نمی دونم چطور توصیفش کنم.

موضوعش خاطره های یه پدر شهیده که داره خاطره های اون پسرشو که شهید شده به اون یکی پسرش که تو سوئیس زندگی می کنه، میگه.

زمانش هم حدود 88 ه.

طرف می خواد بره سوئیس، از فرودگاه مهرآباد میره. تا جایی که من می دونم سال 88 اینا، قاعدتا باید از فرودگاه امام می رفت.

کلا به نظر من کتاب بیخودی بود. یه عالمه اسم این وسط مسطا میاورد که خب یه عده اش رو میدونستیم که وجود داره. ولی چون داستان بود و هیچ جاییش نگفته بود که کتاب بر اساس واقعیت باشه، آدم نمی دونست الان اون اسمایی که ما نمی شناسیم واقعا وجود داشته ان؟ طرف از خودش ساخته؟ کجاش واقعیه، کجاش داستانیه؟

بعدم انقدررر کلیشه ای بود جمله هاش و حرف هایی که به هم می زدن که آدم رغبت نمی کرد حتی کتابو ادامه بده. به زور من تا تهش خوندم.

یا مثلا، یه ایراد دیگه اش این بود که نویسنده به خودش زحمت نداده بود حرف های پدر رو یه جوری بنویسه که از حرف های پسر متمایز باشه. یعنی؛ حداقل دو تا تکیه کلامی، چیزی اضافه کنه. یه جوری که مشخص باشه یکی 80 سالشه و یکی چهل و خورده ای سال. قشنگ مشخص بود که این دو تا شخصیت یه نفرن، فقط جمله هاشون فرق داره. یعنی؛ اگر جایی مثلا توجه نمی کردم که کی این جمله رو گفته بود، باید برمی گشتم و از چند خط بالاتر می خوندم. ادبیاتشون کاملا کپی هم بود.

خلاصه که واقعا ارزش خوندن نداشت. فقط من نمی دونم طرف پول گرفته بابت چاپ کتابش یا پول داده؟!!

--

کتاب هر بار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند رو هم خوندم و برام واقعا خوب و عالی بود. خیلی دوسش داشتم. اینم از اون کتاب های ده از دهه برای من.

از هر نظر دوسش داشتم. یکی از چیزایی که خیلی دوست داشتم این بود که غلط املایی تقریبا نداشت! شاید عجیب باشه براتون ولی دیگه انقدررر کتاب با املاهای غلط غلوط خونده ام و از ناشرا ناامید شده ام که الان یه کتاب که می بینیم که غلط املایی نداره ذوق می کنم!

موضوعش این جوریه که یه نفر قدیما، نقل قول هایی رو از فیلسوف های مختلفی برای خودش یادداشت کرده. بعد از مدت ها که به سراغ این نوشته ها رفته، تصمیم گرفته که یه کتاب بنویسه در مورد نظر خودش در مورد این نقل قول ها و این که اون زمان به چی فکر می کرده و چی شده که این نقل قول براش جذاب بوده.

کلا میشه گفت به زندگی از دیدگاه های مختلفی نگاه کرده. نقل قول هایی رو از کسایی نوشته بوده که اگزیستانسیالیست بوده ان یا ماتریالیست یا پیرو هر مکتب دیگه ای. و الان توی سن پیری خودش می خواد یه جورایی تحلیل کنه چیزایی رو که توی این مدت عمر خودش خونده و یاد گرفته و ... .

یه چیز دیگه ای که راجع به کتاب دوست داشتم این بود که با نوشتن مثلا یکی دو صفحه راجع به هر دیدگاهی یا هر جمله ای، بهت یه دید کلی میداد و برات یه کمی طرح سوال می کرد که اگر خودت خواستی، بری دنبالش؛ مخصوصا که کتاب هایی که خونده بود رو هم معرفی می کرد.

من بخش هایی از کتاب رو می نویسم. ولی دو تا نکته رو قبلش بگم: 1) یه سری جملات نظر نویسنده نیست و در توضیح نظریاتی هست که خونده و مطالعه کرده. اگر تناقضی دیدین، دلیلش اینه. 2) چیزایی که من می نویسم معنیش این نیست که رد یا قبولشون می کنم. صرفا دیدگاه هایین که توجهم رو جلب کرده ان. همین.

احتمالا متن های این کتاب زیاد باشه و توی دو تا پست بنویسمش.

فعلا اینا یه بخش هایی از کتاب:

لذت چیزی را که در اختیار داری، با آرزو و میل چیزی که نداری ضایع نکن. به خاطر داشته باش چیزی که اکنون داری، چیزی بوده که زمانی آرزوی داشتنش را داشتی.

--

مراقب باش که آرزوی چه را داری چون ممکن است آرزوی تو محقق شود.

--

ایراد عمده ی زندگی بلندپروازانه و جاه طلبانه از دید اپیکور این است: بعد از این که فرد آن چه را که خواسته با سختی به دست می آورد، به دنبال به دست آوردن چیزی می رود که سخت تر و خطرناک تر است. با پیشرفت در این مسیر، خواسته های فرد بیشتر و دشوارتر و خطرناک تر می شود و آسایشش کمتر. و در نهایت برای هر بلندپرواز جاه طلبی لحظه ی پایان فرا می رسد، لحظه ای که در رسیدن به آخرین هدف و خواسته ی زندگیش - که بزرگترین و مهم ترین هدف زندگیش محسوب می شود- ناکام مانده و مثل یک بازنده باید از این زندگی و این دنیا خداحافظی کند.

--

ما همیشه در حال آماده کردن خودمان برای زندگی کردن هستیم اما هیچ وقت زندگی نمی کنیم.

--

انسان معمار کاخ لذت خویش است.

--

در نظر آریستیپوس لذت مرادف آسایش بود و به اعتقاد اپیکور، مترادف آرامش.

--

تلاش برای به دست آوردن چیزی، حتی اگر مایه ی سرگرمی و لذت باشد، فردا را به سمت زندگی پراضطراب رهنمون می کند و با اصل لذت در تضاد است.

--

همه ی ما در ته چاه فاضلابیم اما شماری از ما به ستارگان خیره شده ایم.

--

اگر در جست و جوی معنای زنگدی باشید، هرگز زندگی نخواهید کرد... . زندگی چیزی نیست که بتوانیم جست و جو و کشفش کنیم. چیزی است که شخصا بایستی خلقش کنیم.

--

اگر تمام چیزی که از امورات دنیا می خواهید، کسب لذت است، هرگز آن را نخواهید یافت. تمام چیزی که در پی استمرار در لذت زودگذر کسب می کنید، سرخوردگی و ملال است.

به بیان دیگر، سعادت جویی، یک بن بست تضمین شده است. اما اگر دنبال سعادت نباشید، لحظات خوب و لذت بخشی برایتان اتفاق می افتد.

--

در زبان ما، به زیبایی و ظرافت، دو وجه تنها بودن در نظر گرفته شده است: از لغت انزوا برای بیان درد تنها بودن و از لغت خلوت، برای بیان شکوه تنها بودن استفاده می شود.

--

عشق نه خیر است، نه زیبا اما زشت و شر هم نیست. عشق پیوند جهان محسوس و جهان ابدی است. عشق میلی است برای رسیدن به کمال و جاودانه بودن. این کمال، نوع پست تر آن میل به زاد و ولد کودک و نوع والاتر آن، میل به پخش علم و معرفت است... . عشق اشتیاقی برای بازیافتن سعادت مفقود است.

--

دوستی کامل، از آن مردم نیک است؛ آنانی که از فضایل مشابه برخورداند و برای یکدیگر خواستار نیکوترین نیکوها هستند.

به طور خلاصه، یاران مناسب، بر اساس ویژگی های مترکشان به یکدیگر کشش پیدا می کنند. به خاطر آن چه که هستند، نه صرفا به خاطر دلایل تصادفی. و چنین دوستی ای همان گونه که انتظارش می رود، پیادار و همیشگی است چون تمام ویژگی هایی که دوستان بایستی داشته باشند در خود دارد.

گمان می کنم درسی که ارسطو به ما می آوزد این است که برای داشتن یک رابطه ی طولانی و پایدار باید کسی را پیدا کنید که بتوانید در کنارش خودتان باشید و او هم بتواند در کنار شما خودش باشد و این خودتان بودن و خودش بودن منتهی شود به مجاورت و نزدیکی سالم و سازنده.

--

یکی از ویژگی های عصر روان درمانی بنیان، این است که تعداد کمی از افراد به جنبه ی فلسفی افسردگی اهمیت می دهند و توجه می کنند. در عصر ما، عصر جوانی ما، سرخوردگی از یافتن معنا در زندگی و افسردگیِ پیامد آن، یک دیدگاه بشری بود. اما امروزه بیماری ای است که بایستی درمان شود... . پیش فرض اکثر روان کاوها این است که هدف زندگی مثبت بودن و مثبت اندیشی و امیدواری است و لاغیر.

--

زندگی شما از مجموعه ی عادات شما تشکیل یافته است. هر چه عادت شما بهتر و نیکوتر باشد، زندگی شما هم عالی تر و زیباتر خواهد بود. بکوشید به عاداتی معتاد شوید که مایلید بر زندگی شما فرمان روا باشد.

--

آرمان ها و ایده های هاکسلی و همفکران او در مورد آزادسازی انسان از قید قوانین عرفی و شرعی، منتهی به انقلاب جنسی دهه ی شصت شد. عصری که در آن سکس برخلاف ادوار پیش نه جرم بود و نه گناه و عملی پلید. بلکه فقط و فقط یک سرگرمی و تفریحی ساده و لذت بخش بود. در ابتدا همه چیز خوب و پر شور بود، درست مثل روزهای نخست پس از پیروزی هر انقلابی، اما با گذشت زمان و عادی شدن آزادی روابط جنسی، تازه مشکلات عدیده ی این انقلاب جنسی عیان شد. قلب ها هنوز شکسته می شد، روابط عاطفی شکننده تر از قبل شد و اعتماد متقابل پیچیده تر و دشوارتر از گذشته شده بود. ازدواج های باز عمری نداشت و حس تنهایی و انزوا بیش از گذشته ما را آزار میداد و عشق دورتر و بعیدتر از همیشه به نظر می رسید. آزادی جنسی، بهای گزافی داشت که حتی فیلسوف بزگری مثل هاکسلی آن را پیش بینی نکرده بود.

--

با عنایت به قدرت تحلیلی که شما دارید، در مورد مسئله ی انتخاب، یک مشکل بزرگ وجود دارد. با توجه به انتخاب های دلپیری که می توانید داشته باشید، هیچ انتخابی برای مدت طولانی نمی تواند انتخاب مطلوبتان باقی بماند. انتخاب های دیگر روز به روز خواستنی تر و دلپذیرتر به نظر می آید و در نهایت، به این نتیجه می رسید که انتخاب شما، پست ترین و بدترین انتخاب بین موارد موجود بوده.

--

ما از امتیاز هولناک و ترسناکِ خلقِ معنای شخصی زندگیمان برخورداریم و همین تصمیمات کوچک روزمره است که زندگی ما را شکل می دهد.

--

تو به اندازه ی کافی قوی نیستی. اجازه نده بین دو انتخاب گیر کنی. وگرنه باز حالت خراب میشه. اگه انتخاب هایی که داشتی برابر به نظر می اومدن، اگه کنار هم بودن، دست چپی رو انتخاب کن. اگه در توالی زمانی بودن، اون زودتره رو انتخاب کن. اگه هیچ کدوم از اینا در موردشون صدق نمی کرد، اونی رو انتخاب کن که اسمش با حروف اول الفبا شروع میشه.

--

مشکل حبیب و هورنر، تحلیل اشتباهشان از انتخاب است. به نظر آن ها، امتیازات گزینه های انتخاب نشده خیلی بهتر از مزایای تک گزینه ی انتخاب شده است. این وسط مرتکب یک اشتباه بدیهی می شوند: مزایای تمام گزینه های دیگر را با مزایای گزینه ای که انتخاب کرده مقایسه یم کند.

چرا چنین محاسبه ی غلطی انجام می دهد؟

چون این خطایی است که حتی باهوش ترین افراد نیز مرتکبش می شوند. ما در عالم تصورات تو خیال، تمام احتمالات و تمام مزایا را می خواهیم در حالی که در عالت واقعیت ما فقط یک گزینه را در یک زمان می توانیم انتخاب کنیم. همین کافی است که یک نفر را دچارغ غم و حسرت اگزیستانسیالیستی کند.

--

فرانکل، اختلال روانی یکشنبه [عصر جمعه] را نوعی افسردگی توصیف می کند که گریبان گیر افرادی می شود که متوجه فقدان معنا و هدف در زندگیشان می شوند، وقتی از روزهای کاری شلوغ هفته فاصله می گیرند و متوجه حفره ی خالی و سیاه درونشان به نام احساس پوچی و بی معنایی می شوند.


کار و زندگی


چند وقت پیش یه صبحانه ی کاری توی شرکتمون ارائه شد که حدود صد نفر توش بودیم. در حد 1.5 ساعت رفتیم توی یکی از میتینگ روم ها و غذاها رو آماده کرده بودن به صورت ساندویچ های مختلف (یعنی بوفه نبود) و بالاترین مدیر شرکت هم اومد صحبت کرد و راجع به سود شرکت و اینا توضیح داد و یه سری هم هندونه زیربغلمون گذاشت که موفقیتمونو مدیون شماییم و دوست داریم ازتون تشکر کنیم و ... . حالا همون موقعی که می گفت دوست داریم تشکر کنیم و نمی دونیم چطوری تشکر کنیم، فاطیما بغل من بود، میگه خیلی ساده اس، پول بده بهمون .

سخن رانی طرف خیییلی طولانی بود. با اینکه جو رسمی نبود و میشد هم بخوری و هم گوش بدی ولی خب اکثریت دوست داشتن نهایتا مثلا یه نوشیدنی بخورن وقتی طرف رو به روشونه. ولی ما که - خدا رو شکر- پشت آقاهه بودیم و از قضا نزدیک هم بودیم به غذاها، یه چیزایی هم می خوردیم .

ولی کلا کاستی زیاد داشت مراسم. مثلا کلا چایی نداشتن، آب میوه ها آخرش تموم شده بود و فقط آب مونده بود، میز غذا فقط یه طرف سالن بود و عملا خیلی ها راحت بهش دسترسی نداشتن و ... .

آخر این میتینگ که باز خودمون با همکارا صحبت می کردیم، دیدم فاطیما و نینا هم خیلی شکایت دارن و من تنها کسی نیستم که به نظرم سازمان دهی مراسم خیلی بد بوده.

چند روز بعدش نگاه کردم، ببینم کی ایمیل دعوت به این میتینگو فرستاده، دیدم همون آقاهه فرستاده که یه بار من و حمید نشسته بودیم سر میز ناهار، یهو اومد نشست و از من پرسید اگه می تونستی یه چیزی رو تو شرکت عوض کنی، چیو عوض می کردی.

با اینکه این آقاهه هم عضو هیئت مدیره است  و جزو بالاترین ها حساب میشه، با توجه به اینکه کس دیگه ای رو پیدا نکردم به عنوان فرد مسئول، به همون ایمیل زدم و گفتم تشکر می کنم بابت مراسم و اینا ولی می خواستم بگم اگه بشه یه نظرسنجی ای به صورت گمنام طراحی کنین که هر کسی راحت حرفشو بزنه و نظرشو بگه، به نظرم خیلی خوب میشه.

سریع جواب داد و گفت ایده ی خیلی خوبیه، برای طراحیش با فلانی و فلانی و فلانی تماس بگیر. اون آدما رو چک کردم، یکیشون تا فرداش مرخصی بود.

فرداش که اومد، خودش زنگ زد و گفت که راجع به اون نظرسنجی ای که گفته بودی می خواستم یه کمی بیشتر باهات صحبت کنم. متاسفانه من خودم نبوده ام اون میتینگو و تا حدی فقط خبرشو دارم و می دونم که مثلا غذا کلا کم بوده.
ما اون زمان گفته بودیم احتمالا حدود 40 نفر بیان، ولی خب بعدا حدود صد نفر میتینگو قبول کردن و خب برنامه ریزیا یه مقداری به هم ریخت.

دیگه منم یه کمی نظرامو گفتم که راجع به چیا بهتره که نظرسنجی کنه و گفتم که یه قسمتِ باز هم خوبه باشه که هر کس هر چی دلش خواست، بتونه بگه. یعنی؛ بدون سوال مشخص و چهار جوابی و اینا.

دیگه تشکر کرد و تموم شد.

چند روز پیش دیدم لینک نظرسنجیو گذاشته ان و گفته ان تا آخر جولای جواب بدین.

برای فاطیما نوشتم این حاصل تلاش منه ها، درست و حسابی براش وقت بذار . میگه من قصه ی حسین کرد شبستری می نویسم براشون .

خودمم چند تا موردو قشنگ با شماره گذاری براشون نوشتم.

حالا امیدوارم دفعه ی بعدی بهتر باشه.

--

برادر کوچیک تر اون دفعه تو میتینگ خانوادگی یه خاطره ای تعریف می کرد. می گفت یه بار رفته بودم خوابگاه، وسایلمو درآوردم، دیدم مامان یه ظرف بزرگ حلوا برام گذاشت. گذاشتم تو یخچال و به دوستام گفتم بچه ها من حلوا دارم، بیاین اتاق ما فردا صبح تا با هم حلوا بخوریم.

فردا صبح اومدن و اومدیم سر سفره نشستیم. در ظرف حلوا رو باز کردم، دیدم توش ماسته . دوستامم گرسنه بودن، می خواستن منو بخورن!

--

خلاصه، دوستان لطفا توی یه ظرف دیگه، یه چیز دیگه نریزین تو رو خدا. الان ما تو خونه یه ظرف بیسکوییت داشتیم که بیسکوییتاش تموم شد، ما گذاشته بودیم که بندازیم، پسرمون گفت من اینو می خوام. الان ورداشته توش کارت پوکمون گذاشته.

از اون روز من سه بار ناگهان امیدوار شده ام که ئه آخ جون از این بیسکوییتا، برم بخورم. بعد یادم اومده که نه، این توش کارت پوکمون داره!

--

بچه ها، تو رو خدا اپلای می کنین برای کار، برای جایی، خوب رزومه بنویسین، خوب کاورلتر بنویسین.

ایرانیه اپلای کرده، یه لیسانس خوب از یه دانشگاه دولتی نسبتا خوب داره، اومده آلمان دوباره یه لیسانس دیگه بخونه. طبق رزومه اش حتی یه روز هم سابقه ی کاری نداره و هیچ پروژه ای هم اسم نبرده که انجام داده باشه، نه تو لیسانس ایرانش و نه تو لیسانس آلمانش. ولی من مطمئنم اگه رزومه اش رو بهتر نوشته بود و حداقل کارهای درسی و کلاسی ای که کرده بود، زبون های برنامه نویسی ای که -هر چند کوچیک- باهاشون برنامه نوشته بود رو درست و خوب معرفی کرده بود، حداقل از نظر استعدادی در حدی بود که حداقل تو راند اول مد نظر قرارش بدیم.

دوست داشتم می تونستم جدای از کار، خودم باهاش تماس بگیرم و بگم خودت یه کاورلتر بنویس و بفرست حداقل، ولی دیدم اولا ما به منظور حفظ حریم شخصی فرد، حق نداریم از اطلاعاتی که بهمون میده، استفاده ی شخصی بکنیم. دوما، دیدم اگر این کارو بکنم، عادلانه نیست. من به غیرایرانی هایی که اپلای می کنن و رزومه هاشونو بد نوشته ان که ایمیل نمی زنم بگم آقا کارولتر بده، حالا به این اگه بزنم، یعنی رفتارم نسبت به متقاضی ها عادلانه نبوده. این شد که دیگه اونم گذاشتم جزو ریجکتی ها.

--

همسر داره راجع به کسی حرف می زنه. میگم طرف پیر بود یا جوون. میگه جوون بود.

من بعد از چند لحظه که برام شفاف نشده بالاخره دقیقا تعریف جوون بودن چیه: الان میگی جوون بود، یعنی هم سن و سال ما بود یا واقعا جوون بود؟!

والا! تو یه سنی ایم که معلوم نیست جوونیم، میانسالیم، پیریم، چی ایم؟!

--

ایران که رفته بودم، رفتم یکی از دوستامو دیدم که از قضا همسرش هم هم کلاسی برادر کوچیک تر بوده.

برگشتنی، همسر دوستم منو رسوند. بسیاااار هم آقای خوش برخورد و گرم و اجتماعی ای هست. وقتی منو رسونده با شوخی و خنده میگه فلانی (برادر کوچیک تر) چند باری ما باهاش کار داشتیم، تا دم درتون اومدیم. ولی یه تعارف نزد بیایم بالا. بهش میگم خب حالا من بهتون میگم، بفرمایید و اینا. البته که نیومد و ساعت ده و نیم شب اینا بود. ولی خب من تعارفش کردم دیگه.

حالا همین دوستم بهم گفته برام دعوتنامه بفرست تا بیایم (من قبلا چند بار بهش گفته بودم خودم).

چند وقت پیش همسر با برادر کوچیک تر صحبت کرده بود. میگفت بهش گفتم این فلانی چطوریه و میشناسیش و اینا؟ آخه کسی که توی شرایط الان بخواد بیاد آلمان برای تفریح باید وضع مادیش خیلی خوب باشه. میگه گفت آره بابا، اونا وضعشون خوب بود خودشون از قدیم. همون زمانا (یعنی زمانی که دبیرستانی اینا بوده ان یا یه کمی بعدش) بنز سوار میمشد همین پسره.

بعد که همسر اینو تعریف کرده، میگم اگه می دونستم وضعشون اینه که منم تعارفش نمی کردم بیاد خونه مون .

--

پسرمون یه جاییش زخمی شده. میگم  تو هر جات درد بگیره، من قلبم درد می گیره.

میگه مگه تو میزوگی ای؟

--

یه جاییش زخمی شده. میگه فلان جام زخمی شد. رفتم که ببینم. میگه الان باز میخوای بوس کنی (اصلا از بوس شدن خوشش نمیاد.)!


از کتاب ها


اینو توی قسمت یادداشت های گوشیم نوشته ام و شاید باورتون نشه اگه بگم الان حتی یادم نمیاد موضوع کتاب چی بود؛ با اینکه خیلی وقت نیست که خوندمش:

"کتاب همه چیز فرو می پاشد کتاب خوبی بود. بهش هشت از ده می تونم بدم.

می تونم بگم متفاوت بود؛ عجیب بود؛ یعنی، اون آخراش دیگه اتفاقایی افتاد که اصلا توقعشو نداشتم. تقریبا 140 150 صفحه ی اولش راجع به زندگی قبیله ای بود و با تمام بالا و پاییناش، یکنواخت بود.؛ یعنی، خیلی اتفاقای عجیبی نمیفتاد ولی آخر کتاب یهو راجع به اومدن سفیدپوست ها شد و کلا روندش تغییر کرد.

من دوست داشتم می شد این قسمتش بیشتر باشه ولی خب نظر نویسنده این نبود!"

اینم بخشی از کتاب:

به قول اینیکه ی پرنده: از زمانی که انسان بدون خطا تیراندازی کردن را یاد گرفت، من هم یاد گرفتن بدون فرود آمدن پرواز کنم.

--

هیچ قصه ای نیست که واقعیت نداشته باشد. دنیایی به این بزرگی که انتها ندارد. هر چیزی ممکن است در آن رخ بدهد.

--

کتاب نردبان شکسته رو هم که فکر کنم یکی از دوستان همین جا معرفی کرده بودن خوندم. خیلی کتاب خوبی بود.

به اینم نه یا ده از ده می تونم بدم واقعا. تنها ایرادش این بود که حجم خیییلی زیادی از اطلاعات رو یهویی به آدم می داد.

در واقع، میشه گفت کتاب، خلاصه ای از مقالاتی بود در مورد اثر نابرابری توی بخش های مختلف زندگی مردم.

تحقیقات جالبی بود. اگر موضوعات اجتماعی ای مثل نابرابری براتون جالبن و در عین حال سلیقه ی کتاب خونیتون با من یکیه، اینم بخونینش.

اینم یه بخش هایی از کتابش:

ما در هر موقعیتی خودمان را از نظر اجتماعی با انواع آدم ها مقایسه می کنیم؛ با این حال به طرز مرموزی جوری نتیجه می گیریم که همیشه جزو نیمه ی بالایی نردبان موقعیتیم. متوجه شده ایم که راحت ترین کار، ماندن در آن قسمت از نردبان است. یک دقیقه به این فکر کنید که چقدر در کارتان موفقید. چقدر باهوشید؟ چقدر اخلاق گرایید؟ چقدر به دوستتان وفادارید؟ راننده ی خوبی هستید؟ قلبا می دانید که در تمام این موارد بهتر از حد متوسطید. در حقیقت، بیشتر مردم در اعماق قلبشان می دانند که در بسیاری از کارها بهتر از حد متوسطند، اما تا جایی که همه می دانند، این موضوع غیر ممکن به نظر می رسد.

این یافته را اثر لیک ووبگون خوانده اند و وجه تسمیه ی آن شهر افسانه ای گریسون کیلور است که در آن همه ی زنان قدرتمندن، همه ی مردان خوش قیافه اند و هوش همه ی بچه ها بالاتر از حد متوسط است [این جمله ی آخرش خیلی خوب بود .].

--

نمونه ی دیگر تاثیر لیگ ووبگون در پیمایش بزرگی کشف شد که ... از حدود یک میلیون دانش آموز... خواسته شد در مقایسه با دانش آموز میانه به خودشان امتیاز بدهند... . 70 درصد پاسخ دهندگان از نظر توانایی رهبری، خود را بالاتر از دانش آموز میانه ارزیابی کردند و تعداد کسانی که خودشان را از نظر همراهی با دیگران بالاتر از میانه می دانستند، 85 درصد بود.

--

در طول سال ها، صدها تحقیق اثر ووبگون را تکرار کرده اند. این تحقیقات نشان  دادند بیشتر ما خودمان را در هوش، پشتکار، پیروی از وجدان، بدمینتون و هر کیفیت مثبت دیگری، بالاتر از حد متوسط می دانیم. هر چه برای صفتی ارزش بیشتری قائل باشیم، امتیازی که به خودمان می دهید بالاتر است.

تحقیق مورد علاقه ی من، در رابطه با این موضوع، تحقیقی است که در آن از اساتید همکارم خواسته شده بود به توانایی های تدریس خود در مقایسه با همکارانشان امتیاز بدهند. 94 درصد گفتند بهتر از حد متوسطند که رقم خیره کننده ایست. یکی از شکل های گرایش به خودمثبت بینی در واقع علت اصلی همه ی سوگرایی هاست: بیشتری افراد، خود را بی طرف تر و نسبت به حد متوسط دارای سوگرایی کمتر می دانند.

البته؛ مجسم کردن خود در پله های بالای نردبان، تنها یکی از راه هایی است که خیلی از ما در مقایسه های اجتماعی از آن استفاده می کنیم. گاهی بر عکس، دیگران را به پله های پایین تر هل می دهیم. چند وقت پیش در فروشگاهی توی صف صندوق ایستاده بودم که فهمیدم کیم کارداشیان چاق شده، دالی پارتن پیر شده و مایلی سایرس استعدادش را هدف داده است.

--

احتمالا مطمئنید ... هر کس با شما مخالف است، در بهترین حالت نادان و در بدترین حالت عوضی است. نظرسنجی ها ... نشان داده اند درصد آمریکایی های عادی ای که درباره ی حزب سیاسی مخالفشان نظر "بسیار نامساعد" دارند، در طول سه دهه ی گذشته، همسو با افزایش نابرابری، به طور یکنواخت رشد کرده است.

--

آزمایش های رفتاری و داده های تاریخی، هر دو نتیجه ی یکسانی را نشان می دهند: هر چه دنیای اقتصادی ما بیش تر از هم فاصله می گیرد، سیاست هایمان هم واگراتر می شود.... در حقیقت، مخالفان روز به روز بیشتر شبیه دشمنانمان به نظر می رسند.

این روندها خطرناکند، چون وقتی مخالفان به دشمن تبدیل شوند، می توان هر کاری را در واکنش به آن ها توجیه کرد.

--

اینم مال یه کتابیه که نمیدونم اصلا اسم کتابه چی بوده و یه جوری عکس گرفته ام که فقط یه جمله توی صفحه است :D:

مقایسه، دزدِ لذت است.

--

راجع به کتاب کلیله و دمنه نمی دونم نوشتم یا نه ولی واقعا کتاب قشنگی بود و اگه یه روزی فرصت کنم، دوست دارم حتما دوباره بخونمش.

از کتاب کلیله و دمنه:

بدان اگر درختی را قطع کنند، باز از ریشه ی آن درخت، شاخه ای تازه می روید و آن قدر رشد می کند تا مانند درخت اصلی می شود. اگر با شمشیر زخمی به کسی برسد، می توان او را درمان کرد و زخمش را التیام بخشید. تیر پیکان هم که در تن کسی فرو برود، می توان آن را بیرون آورد؛ لیکن زخمی که از نیش سخن کسی بر جان می نشیند، هرگز درمان نمی پذیرد. هر تیری که از زبان بر دل نشیند، بیرون آوردن آن ممکن نیست و درد آن تا روزگار برجاست، باقی می ماند.

برای هر دردی مرهمی می توان یافت: آتش را با آب می توان خاموش کرد؛ با صبر می توان از غم کاست و عشق را می توان با فراق تسکین داد؛ اما آتش کینه با هیچ چیزی خاموش نمی شوند، چنان که اگر تمام دریاها روی آن ریخته شود، خاموش نمی شود.

--

شغال گفت: امور درباری مناسب و درخورد دو گروه است: یکی حیله گری که بی اندیشه خود را در کاری می اندازد و از خطر نمی ترسد. او با حیله گری خود می تواند به اهدافش برسد و خودش هم با حقه بازی و فریب، سالم می ماند؛ و دیگری غافلی ناتوان که به خواری و ذلت کشیدن عادت دارد و به هیچ عنوان محترم و فرمانده و بزرگ مرد نخواهد شد تا دیگران به این سبب به اون حسادت کنند و به دشمنی با او برخیزند. پادشاه بداند که عاقلان همیشه محرومند و مورد حسد واقع می شوند.

--

هر کس پایه ی خدمت به پادشاه را بر نصیحت و امانت و عفت و دینداری بنا کند و آن را از ریا و خودنمایی و خیانت و تهمت حفظ کند، کار او پایدار نمی ماند و مدت خدمتگزاری او دوام و ثباتی ندارد؛ چون هم دوستانش با او به دشمنی و ستیزه گری بر می خیزند و هم دشمنانش جان او را با تیر بلای خود می آزارند، دوستان به خاطر منزلت و جایگاه او حسادت می ورزند و به دشمنی با او می اندیشند و دشمنان به جهت یکدلی و هم نشینی او با پادشاه به ستیزه گری می پردازند. هر گاه که دوستان و دشمنان همراه و موافق شوند و نظرشان دشمنی کردن با این شخص باشد، البته او نمی تواند در امان زندگی کند، حتی اگر به بالاترین و دورترین نقاط هم بگریزد، جان به سلامت نمی برد؛ ولیکن شخص خیانتگر از جانب دشمنان پادشاه خیالش راحت است، اگرچه از دوستان خود می ترسد.

--

این فکر کنم مال کتاب انسان در جست و جوی معنا باشه (اگر قبلا راجع بهش ننوشته ام، اینم کتاب خوبی بود):

هرگز هدفتان را موفقیت قرار ندهید- هرچه بیشتر هدفتان رسیدن به موفقیت باشد، بیشتر از آن دور خواهید شد. موفقیت هایی مانند خوشبختی را نمی توان دنبال کرد، بلکه باید آن را به وجود آورد؛ خوشبختی اثر جانبی تعهد یک انسان به هدفی والاست. یا به عبارت دیگر، خوشبختی محصول تسلیم شدن در برابر هر معنای ارزشمندی غیر از خود شخص است. خوشبختی باید اتفاق بیفتد و همین امر برای موفقیت هم صدق می کند. باید بدون آنکه به آن اهمیت داده باشی، اجازه دهی اتفاق بیفتد. از شما می خواهم به ندای درونتان گوش کنید و به بهترین شکل ممکن برای تحقق آن تلاش کنید؛ و در نهایت دراز مدت خواهید دید که - توجه داشته باشید که می گویم در درازمدت!- موفقیت به دنبال شما خواهد آمد، زیرا شما فراموش کرده بودید که به آن فکر کنید.

--

من از ابتدا به این پی برده بودم که عامل دگرگونی اوضاع روحی یک زندانی ارتباط چندانی با شرایط روحی و روانی زندان نداشته، بلکه نتیجه ی تصمیمات آزادانه ی خود او بوده است. بررسی های روانشناسی بر روی زندانیان نشان داد تنها افرادی تحت تاثیر شرایط اردوگاه قرار می گیرند که ایمان خود را از دست داده اند.

--

آمار مرگ و میر در هفته های بین کریسمس 1944 و سال نو 1945 در اردوگاه نسبت به قبل بیشتر شده بود. به عقیده ای او، دلیل این افزایش مرگ و میر ربطی به شرایط سخت کار یا کاهش جیره ی غذایی یا تغییرات آب و هوایی یا بیماری های جدید واگیردار ندارد. دلیلش این بود که اکثرا زندانیان به این امید زندگی می کردند که تا کریسمس به خانه بر می گردند. همان طور که زمان می گذشت، خبر خوشی نشیده نمیشد. کم کم زندانیان شجاعت خود را از دست می دادند و ناامیدی آن ها را فرا می گرفت. این اتفاق، تاثیر شدیدی بر روی قدرت مقاومت آن ها می گذاشت و به همین دلیل، عده ی زیادی از آن ها جان می دادند.

--

این سخن از نیچه: "کسی که دلیلی برای زندگی کردن داشته باشد، از عهده ی چگونگی آن برخواهد آمد"، می تواند یک شعار هدایت کننده برای تمام تلاش های روان درمانی و روان بهداشتی زندانیان باشد.

--

خب، خدا رو شکر، دیگه بالاخره عکس هایی که توی گوشیم از صفحه های کتاب گرفته بودم تموم شد و می تونم کتاب بعدیمو با خیال راحت بخونم.


پراکنده


اون روز فاطیما ازم راجع به این پرسید که آیا ما تو عید قربان قربانی می کنیم و جشن میگیریم و اینا. بهش گفتم همه قربانی نمی کنن، بعضی ها فقط. جشن هم به اون معنی دور همی و اینا زیاد نمی گیریم. ولی عید غدیر که دو هفته دیگه است رو تعداد بیشتری جشن می گیرن و اگه سید باشن مهمون دارن و اینا.

کلا نمی دونست غدیر چی هست. میگه عاشورا رو می گی؟ گفتم نه، غدیر یه چیز دیگه است.

میگه یه بار با یکی رفته یه مسجد ترکی که خوشش نیومده. می گفت خیلی تند نماز می خوندن و اصلا عجیب بود. گفتم مال کدوم فرقه بود؟ ما که رفته یم مسجدهای ترکی، چیز عجیبی ندیده ایم؛ گفت مال صوفی ها بود.

ازش پرسیدم شما مال چه فرقه ای هستین. میگه فکر کنم شافعی ایم!

--

تو اتاق هایی که جلسه برگزار میشه چندین میز رو به هم چسبونده ان و چندین آدم با فاصله از هم می تونن بشینن. فکر کنم از زمان کرونا فاصله ی صندلی ها رو بیشتر کردن و همون طوری مونده دیگه. خلاصه که واسه ی یه جلسه ی مثلا ده بیست نفره، فکر کنم ما ده بیست متر از هم فاصله داریم .

یه مونیتور هم همیشه هست که اون آدمایی که از خونه دارن کار می کنن، بتونن ما رو ببینن و با مایکروسافت تیمز اونا رو هم توی جلسه داشته باشیم.

حالا دو تا دوربین آورده ان که در حالت عادی کل میز رو نشون میده. ولی خب این جوری اونایی که دورن تقریبا دیده نمیشن. ولی وقتی کسی حرف می زنه، دوربینا برمیگردن رو به اون شخص و زوم می کنن دقیقا روی اون شخص.

با اینکه خیلی تکنولوژی خوبیه و داره بهمون کمک می کنه ولی آدم قشنگ ترس ورش میداره وقتی یهو می بینه دو تا دوربین روش زوم می کنن. قشنگ این حسو داری که یکی داره کنترلت می کنه. حتی وقتی مثلا همه ساکتن و دو نفر دارن پچ پچ می کنن، باز روی همون دو تا زوم میشه.

--

اون روز با آنیا صحبت می کردم. راجع به یه چیزی پرسید. منم راجع به یه پیرمرد آلمانی ای صحبت کردم که خیلی فضوله و سرک می کشه تو جاهایی که بهش ربطی نداره.

یه نگاه به دور و برش کرده، سرشو آورده جلوتر، میگه دخترمعمولی، این تیپیکلا آلمانیه. پیرای آلمانی همین شکلین.

بعد ادامه میده ما خودمون اینجا همسایه ی لهستانی داریم، عالین؛ همسایه ی پرتغالی داریم، حرف ندارن؛ قبلا همسایه ی مراکشی داشتیم، خیلی خوب بودن و گرم و مهربون. ولی این آلمانی ها .... (جمله شو ادامه نمیده) .

برام جالبه که خودشونم از سرد بودن و جدی بودن خودشون خسته ان ها، ولی نمی خوان یا شایدم نمی تونن تغییر کنن. یعنی؛ مثلا خود آنیا شاید آدم مهربون و خوش رویی باشه و دوست داشته باشه با همسایه هاش در ارتباط باشه، ولی وقتی بقیه نیستن، نمی تونه واقعا.

--

اون روز آنیا میگه دختر معمولی من خواهرشوهرم فلان جا میشینه و اونجا دور و برشون خیلی جوونن و مهمونی دارن و سر و صدا هست، می خوان خونه شونو عوض کنن. من فکر کردم شما هر وقت خواستین برین، خونه ی شما خیلی براشون مناسب باشه. گفتم باشه، هر وقت ما خواستیم بریم، بهت خبر میدم. ولی یه سال دیگه میشه تقریبا. گفت اشکالی نداره، اونام عجله ندارن.

بعد یه کمی راجع به اجاره ی خونه و محلش و اینا صحبت کردیم و فهمیدم آنیا اینا خیلی پول بیشتری دارن میدن برای یه آپارتمان خیلی کوچیک تر (ولی نوساز البته).

اون بحث تموم شد و بعدش دیگه راجع به کارمون صحبت کردیم.

فردا پس فرداش آنیا بهم زنگ زده، میگه دختر معمولی من فکر کردم که خونه ی شما برای خود ما هم مناسبه. چرا ما نریم توی یه شهر کوچیک تر و یه خونه ی ویلایی بگیریم؟ هر وقت خواستی خالی کنی، به من خبر بده . گفتم باشه. بهت خبر میدم.

--

هنوزم بعد از این همه سال زندگی تو اینجا، از یه سری چیزای آلمانی ها خیلی لذت می برم. مثلا یکیش اینکه توی خیلی از چیزا خیلی سیستماتیک عمل می کنن.

مثلا یه جا رفته بودیم، طرف اندازه گیری زیاد لازم داشت که بکنه. رو تمام دیوارها، درشت (خیلی درشت ها، یه چیزی تو مایه های تابلوهای راهنمایی و رانندگی!) اندازه ها رو علامت زده بودن که تا کجا میشه یه متر و تا کجا میشه دو متر (اندازه های ریز هم داشت؛ نه اینکه فقط یه متر و دو متر باشه). بعد؛ همین متر رو هم پایین دیوار طراحی کرده بودن، هم بالا، نزدیک به سقف. باز به همینم بسنده نکرده بودن، از سقف هم یه متر دیگه آویزون شده بود اون وسطا که طرف مثلا اگه تو فاصله ی یکی دو متری از دیوار هم می خواست چیزیو اندازه گیری کنه، باز بتونه و لازم نباشه حتما بره وسیله شو بچسبونه به دیوار.

همین کار، چیز سختی هم نیست ها، هزینه ای هم نداره، امکانات خیلی خاصی هم نمی خواد ولی نمی دونم چرا تو کشور ما از این کارا نمی کنن.

یا مثلا یه چیز دیگه ای که دوست داشتم این بود که چند وقت پیش ما یه چیزیو اندازه گیری کردیم، شد حدود 124 125، با خودمون یه 5 سانتی هم اضافه تر در نظر گرفتیم و به یه بنده خدایی گفتیم فلان چیز رو 130 سانت می خوایم. طرف گفت باید حساب کنم. چند روز بعد زنگ زد، گفت من حساب کرده ام، متاسفانه 130 سانت نمی تونم بهتون ارائه بدم، 129 سانت میتونم. که خب ما گفتیم اکیه.

ولی همینو این جوری نبود که بگه باشه، حله و بعدا بیاد بگه ئه، ببخشید خب حالا یه سانت این ور اون ور که چیزی نیست؛ پس بذاریمش یه سانت اون ور تر. از همون اول حساب و کتاب کرد و گفت آقا نمیشه اون چیزی که شما می خواین.

--

خانمه حرف می زد، واقعا لذت می بردم از "حرف زدن"ش. از سال 2002 ایران نبوده و تو آمریکا و آلمان زندگی کرده. ولی تو کل حرفاش، فکر نمی کنم بیشتر از ده تا کلمه ی انگلیسی یا آلمانی بود.

به نظر من، این که آدم بتونه به یه زبون، قشنگ و مسلط صحبت کنه و دو سه تا زبونی که بلده رو از هم جدا کنه، یه مهارته و قاطی کردن کلمه های یه زبون توی یه زبون دیگه به بهانه ی اینکه ما عادت کرده ایم یا فارسیش اون مفهومو نمی رسونه، مزیتی حساب نمیشه برای اون آدم و اتفاقا برعکس، نشونه ی ضعف طرف و عدم مهارتش توی برقراری ارتباط کلامیه.

--

یادتونه پارسال و امسال که رفتم ایران، رفتیم/رفتم پیش یه بنده خدایی که می خواست بچه شو بفرسته آلمان؟

ما کلا این بندگان خدا رو نمیشناختیم و میشه گفت صرفا همشهری بودیم.

دخترشون اومد اینجا و همسر رفت دنبالش و ده روزی پیش ما بود و شنبه همسر بردش که بره شهر خودش که قرارداد خونه شو امضا کنه.

--

اون روز همسر میگه پسرمون بهش گفته تو چقد کُمیش (komisch : مسخره/ضایع/ خنده دار/عجیب) آلمانی حرف می زنی .

بهش میگم منم کمیش حرف می زنم؟ میگه آره، ولی نه خیلی .

خدا کنه تا چند سال دیگه آلمانیمون بهتر بشه، نگه شما یه وقتی جلوی دوستام حرف نزنین که آبروم بره .

--

میگه میوه می خوام. همسر قبلا بهش میوه داده. میگه دیگه میوه ی دیگه ای نداریم. می تونم بهت خیار بدم. میگه نهههه، خیار vegetable ه!