از کتاب ها


اینو توی قسمت یادداشت های گوشیم نوشته ام و شاید باورتون نشه اگه بگم الان حتی یادم نمیاد موضوع کتاب چی بود؛ با اینکه خیلی وقت نیست که خوندمش:

"کتاب همه چیز فرو می پاشد کتاب خوبی بود. بهش هشت از ده می تونم بدم.

می تونم بگم متفاوت بود؛ عجیب بود؛ یعنی، اون آخراش دیگه اتفاقایی افتاد که اصلا توقعشو نداشتم. تقریبا 140 150 صفحه ی اولش راجع به زندگی قبیله ای بود و با تمام بالا و پاییناش، یکنواخت بود.؛ یعنی، خیلی اتفاقای عجیبی نمیفتاد ولی آخر کتاب یهو راجع به اومدن سفیدپوست ها شد و کلا روندش تغییر کرد.

من دوست داشتم می شد این قسمتش بیشتر باشه ولی خب نظر نویسنده این نبود!"

اینم بخشی از کتاب:

به قول اینیکه ی پرنده: از زمانی که انسان بدون خطا تیراندازی کردن را یاد گرفت، من هم یاد گرفتن بدون فرود آمدن پرواز کنم.

--

هیچ قصه ای نیست که واقعیت نداشته باشد. دنیایی به این بزرگی که انتها ندارد. هر چیزی ممکن است در آن رخ بدهد.

--

کتاب نردبان شکسته رو هم که فکر کنم یکی از دوستان همین جا معرفی کرده بودن خوندم. خیلی کتاب خوبی بود.

به اینم نه یا ده از ده می تونم بدم واقعا. تنها ایرادش این بود که حجم خیییلی زیادی از اطلاعات رو یهویی به آدم می داد.

در واقع، میشه گفت کتاب، خلاصه ای از مقالاتی بود در مورد اثر نابرابری توی بخش های مختلف زندگی مردم.

تحقیقات جالبی بود. اگر موضوعات اجتماعی ای مثل نابرابری براتون جالبن و در عین حال سلیقه ی کتاب خونیتون با من یکیه، اینم بخونینش.

اینم یه بخش هایی از کتابش:

ما در هر موقعیتی خودمان را از نظر اجتماعی با انواع آدم ها مقایسه می کنیم؛ با این حال به طرز مرموزی جوری نتیجه می گیریم که همیشه جزو نیمه ی بالایی نردبان موقعیتیم. متوجه شده ایم که راحت ترین کار، ماندن در آن قسمت از نردبان است. یک دقیقه به این فکر کنید که چقدر در کارتان موفقید. چقدر باهوشید؟ چقدر اخلاق گرایید؟ چقدر به دوستتان وفادارید؟ راننده ی خوبی هستید؟ قلبا می دانید که در تمام این موارد بهتر از حد متوسطید. در حقیقت، بیشتر مردم در اعماق قلبشان می دانند که در بسیاری از کارها بهتر از حد متوسطند، اما تا جایی که همه می دانند، این موضوع غیر ممکن به نظر می رسد.

این یافته را اثر لیک ووبگون خوانده اند و وجه تسمیه ی آن شهر افسانه ای گریسون کیلور است که در آن همه ی زنان قدرتمندن، همه ی مردان خوش قیافه اند و هوش همه ی بچه ها بالاتر از حد متوسط است [این جمله ی آخرش خیلی خوب بود .].

--

نمونه ی دیگر تاثیر لیگ ووبگون در پیمایش بزرگی کشف شد که ... از حدود یک میلیون دانش آموز... خواسته شد در مقایسه با دانش آموز میانه به خودشان امتیاز بدهند... . 70 درصد پاسخ دهندگان از نظر توانایی رهبری، خود را بالاتر از دانش آموز میانه ارزیابی کردند و تعداد کسانی که خودشان را از نظر همراهی با دیگران بالاتر از میانه می دانستند، 85 درصد بود.

--

در طول سال ها، صدها تحقیق اثر ووبگون را تکرار کرده اند. این تحقیقات نشان  دادند بیشتر ما خودمان را در هوش، پشتکار، پیروی از وجدان، بدمینتون و هر کیفیت مثبت دیگری، بالاتر از حد متوسط می دانیم. هر چه برای صفتی ارزش بیشتری قائل باشیم، امتیازی که به خودمان می دهید بالاتر است.

تحقیق مورد علاقه ی من، در رابطه با این موضوع، تحقیقی است که در آن از اساتید همکارم خواسته شده بود به توانایی های تدریس خود در مقایسه با همکارانشان امتیاز بدهند. 94 درصد گفتند بهتر از حد متوسطند که رقم خیره کننده ایست. یکی از شکل های گرایش به خودمثبت بینی در واقع علت اصلی همه ی سوگرایی هاست: بیشتری افراد، خود را بی طرف تر و نسبت به حد متوسط دارای سوگرایی کمتر می دانند.

البته؛ مجسم کردن خود در پله های بالای نردبان، تنها یکی از راه هایی است که خیلی از ما در مقایسه های اجتماعی از آن استفاده می کنیم. گاهی بر عکس، دیگران را به پله های پایین تر هل می دهیم. چند وقت پیش در فروشگاهی توی صف صندوق ایستاده بودم که فهمیدم کیم کارداشیان چاق شده، دالی پارتن پیر شده و مایلی سایرس استعدادش را هدف داده است.

--

احتمالا مطمئنید ... هر کس با شما مخالف است، در بهترین حالت نادان و در بدترین حالت عوضی است. نظرسنجی ها ... نشان داده اند درصد آمریکایی های عادی ای که درباره ی حزب سیاسی مخالفشان نظر "بسیار نامساعد" دارند، در طول سه دهه ی گذشته، همسو با افزایش نابرابری، به طور یکنواخت رشد کرده است.

--

آزمایش های رفتاری و داده های تاریخی، هر دو نتیجه ی یکسانی را نشان می دهند: هر چه دنیای اقتصادی ما بیش تر از هم فاصله می گیرد، سیاست هایمان هم واگراتر می شود.... در حقیقت، مخالفان روز به روز بیشتر شبیه دشمنانمان به نظر می رسند.

این روندها خطرناکند، چون وقتی مخالفان به دشمن تبدیل شوند، می توان هر کاری را در واکنش به آن ها توجیه کرد.

--

اینم مال یه کتابیه که نمیدونم اصلا اسم کتابه چی بوده و یه جوری عکس گرفته ام که فقط یه جمله توی صفحه است :D:

مقایسه، دزدِ لذت است.

--

راجع به کتاب کلیله و دمنه نمی دونم نوشتم یا نه ولی واقعا کتاب قشنگی بود و اگه یه روزی فرصت کنم، دوست دارم حتما دوباره بخونمش.

از کتاب کلیله و دمنه:

بدان اگر درختی را قطع کنند، باز از ریشه ی آن درخت، شاخه ای تازه می روید و آن قدر رشد می کند تا مانند درخت اصلی می شود. اگر با شمشیر زخمی به کسی برسد، می توان او را درمان کرد و زخمش را التیام بخشید. تیر پیکان هم که در تن کسی فرو برود، می توان آن را بیرون آورد؛ لیکن زخمی که از نیش سخن کسی بر جان می نشیند، هرگز درمان نمی پذیرد. هر تیری که از زبان بر دل نشیند، بیرون آوردن آن ممکن نیست و درد آن تا روزگار برجاست، باقی می ماند.

برای هر دردی مرهمی می توان یافت: آتش را با آب می توان خاموش کرد؛ با صبر می توان از غم کاست و عشق را می توان با فراق تسکین داد؛ اما آتش کینه با هیچ چیزی خاموش نمی شوند، چنان که اگر تمام دریاها روی آن ریخته شود، خاموش نمی شود.

--

شغال گفت: امور درباری مناسب و درخورد دو گروه است: یکی حیله گری که بی اندیشه خود را در کاری می اندازد و از خطر نمی ترسد. او با حیله گری خود می تواند به اهدافش برسد و خودش هم با حقه بازی و فریب، سالم می ماند؛ و دیگری غافلی ناتوان که به خواری و ذلت کشیدن عادت دارد و به هیچ عنوان محترم و فرمانده و بزرگ مرد نخواهد شد تا دیگران به این سبب به اون حسادت کنند و به دشمنی با او برخیزند. پادشاه بداند که عاقلان همیشه محرومند و مورد حسد واقع می شوند.

--

هر کس پایه ی خدمت به پادشاه را بر نصیحت و امانت و عفت و دینداری بنا کند و آن را از ریا و خودنمایی و خیانت و تهمت حفظ کند، کار او پایدار نمی ماند و مدت خدمتگزاری او دوام و ثباتی ندارد؛ چون هم دوستانش با او به دشمنی و ستیزه گری بر می خیزند و هم دشمنانش جان او را با تیر بلای خود می آزارند، دوستان به خاطر منزلت و جایگاه او حسادت می ورزند و به دشمنی با او می اندیشند و دشمنان به جهت یکدلی و هم نشینی او با پادشاه به ستیزه گری می پردازند. هر گاه که دوستان و دشمنان همراه و موافق شوند و نظرشان دشمنی کردن با این شخص باشد، البته او نمی تواند در امان زندگی کند، حتی اگر به بالاترین و دورترین نقاط هم بگریزد، جان به سلامت نمی برد؛ ولیکن شخص خیانتگر از جانب دشمنان پادشاه خیالش راحت است، اگرچه از دوستان خود می ترسد.

--

این فکر کنم مال کتاب انسان در جست و جوی معنا باشه (اگر قبلا راجع بهش ننوشته ام، اینم کتاب خوبی بود):

هرگز هدفتان را موفقیت قرار ندهید- هرچه بیشتر هدفتان رسیدن به موفقیت باشد، بیشتر از آن دور خواهید شد. موفقیت هایی مانند خوشبختی را نمی توان دنبال کرد، بلکه باید آن را به وجود آورد؛ خوشبختی اثر جانبی تعهد یک انسان به هدفی والاست. یا به عبارت دیگر، خوشبختی محصول تسلیم شدن در برابر هر معنای ارزشمندی غیر از خود شخص است. خوشبختی باید اتفاق بیفتد و همین امر برای موفقیت هم صدق می کند. باید بدون آنکه به آن اهمیت داده باشی، اجازه دهی اتفاق بیفتد. از شما می خواهم به ندای درونتان گوش کنید و به بهترین شکل ممکن برای تحقق آن تلاش کنید؛ و در نهایت دراز مدت خواهید دید که - توجه داشته باشید که می گویم در درازمدت!- موفقیت به دنبال شما خواهد آمد، زیرا شما فراموش کرده بودید که به آن فکر کنید.

--

من از ابتدا به این پی برده بودم که عامل دگرگونی اوضاع روحی یک زندانی ارتباط چندانی با شرایط روحی و روانی زندان نداشته، بلکه نتیجه ی تصمیمات آزادانه ی خود او بوده است. بررسی های روانشناسی بر روی زندانیان نشان داد تنها افرادی تحت تاثیر شرایط اردوگاه قرار می گیرند که ایمان خود را از دست داده اند.

--

آمار مرگ و میر در هفته های بین کریسمس 1944 و سال نو 1945 در اردوگاه نسبت به قبل بیشتر شده بود. به عقیده ای او، دلیل این افزایش مرگ و میر ربطی به شرایط سخت کار یا کاهش جیره ی غذایی یا تغییرات آب و هوایی یا بیماری های جدید واگیردار ندارد. دلیلش این بود که اکثرا زندانیان به این امید زندگی می کردند که تا کریسمس به خانه بر می گردند. همان طور که زمان می گذشت، خبر خوشی نشیده نمیشد. کم کم زندانیان شجاعت خود را از دست می دادند و ناامیدی آن ها را فرا می گرفت. این اتفاق، تاثیر شدیدی بر روی قدرت مقاومت آن ها می گذاشت و به همین دلیل، عده ی زیادی از آن ها جان می دادند.

--

این سخن از نیچه: "کسی که دلیلی برای زندگی کردن داشته باشد، از عهده ی چگونگی آن برخواهد آمد"، می تواند یک شعار هدایت کننده برای تمام تلاش های روان درمانی و روان بهداشتی زندانیان باشد.

--

خب، خدا رو شکر، دیگه بالاخره عکس هایی که توی گوشیم از صفحه های کتاب گرفته بودم تموم شد و می تونم کتاب بعدیمو با خیال راحت بخونم.


نظرات 2 + ارسال نظر
mostafa جمعه 23 تیر 1402 ساعت 12:05

میشه بگید دلیل یا دلایتلتون برای کتاب خوندن چیه؟

منظور سوالتونو نفهمیدم.
یعنی کلا چرا کتاب می خونم؟ یا چرا این کتابا رو میخونم؟
برای کتاب خوندنم واقعا دلیلی ندارم. خب لذت میبرم از این کار دیگه. همین :).
ولی برای انتخاب کتابا معمولا تو موضوعایی که دوست دارم سرچ میکنم :).

ی پنج‌شنبه 15 تیر 1402 ساعت 19:47

کامنت پست قبلی برای این پست بود البته فرقی هم نمیکنه

:-*.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد