پراکنده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزمره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همسایه های خوب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزمره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه سری از کتابایی که خوندم


لیلی خانم پیشنهاد داد (خیلی وقت پیش البته)‌که راجع به کتابایی که خونده ام چند خط بنویسم.

پیشنهاد خوبی بود. از اون جایی که راجع به کتابایی که خوندم خیلی پراکنده نوشته ام توی پست ها، اینجا سعی می کنم کتابایی که تو این چند وقت/سال خونده ام (در واقع کتابایی که الانن توی کتابخونه ی رو به روم می بینم) رو یه جا جمع کنم.

آخرین کتابی که خوندم قمارباز بود که چند وقت پیش تموم شد. اینجا برای هر کتابی، در حدی که یادمه ازش می نویسم. چون بعضی ها رو خیلی وقت پیش خوندم واقعا:

قمارباز: برای سلیقه ی من بد نبود. چیزی نیست که بگم به کسی توصیه اش می کنم که حتما بخونه و اگه نخونه از کفش رفته ولی به یه بار خوندنش می ارزه. اما از اون جایی که راجع به قمار و به طور خاص یکی دو تا بازیش خیلی صحبت می کرد، به نظرم برای کسی خیلی مناسب بود که واقعا اون بازی ها رو بشناسه. چون خیلی جاهاش که راجع به میز بازی و عددها و رنگ ها حرف می زد که مثلا صفر اومد یا ۱۲ اومد، من هیچ حسی نداشتم بهش و برام خسته کننده بود. پیشنهاد می کنم اول برین کازینو، بازیشو یاد بگیرین،‌ بعد کتابو بخونین . اوج داستان شاید ۵ ۶ جمله ی آخر کتاب بود. که در واقع یه جوری صریح نویسنده پیامی که تو ذهنش بود بده رو داد. در کل، برای یه بار خوندن بد نیست. علی رغم اینکه خیلی توش اتفاقات خاصی نمیفتاد و نثر خاصی هم نداشت که بگم سبک کتاب منو جذب میکنه، اما بازم یه طوری بود که تا آخرش باعلاقه دنبال می کردم.


مادام بواری: دوست داشتم کتابشو. الان از محتواش زیاد چیزی تو ذهنم نیست. اما چون داستانی بود و توش اتفاقاتی میفتاد، من دوست داشتم همه اش بدونم خب بعدش چی میشه. راجع به حس و احوالات و رفتارهای یه خانومیه که درگیر روابط عاطفی مختلفی میشه با آدمای مختلفی. اگه سلیقه ی کتاب خونیتون به من شبیه بوده تا حالا،‌ بخونیدش. ارزششو داره.


ملت عشق: بد نبود ولی من در کل از کتابایی که سعی می کنن خیلی با جملات قشنگ و جملات قصار و در کل با آب و تاب و اثرگذار نصیحت کنن خواننده رو خوشم نمیاد. اما خب قسمت داستانیش رو دوست داشتم. داستان تلاش می کنه تلاش های مولانا برای دیدن شمس و اتفاقات اون مسائل رو ربط شباهت بده به یه زندگی امروزی و برای یه زندگی امروزی ازش الگو بگیره.

اینم بگم که اینکه گفتم از این مدل کتابا خوشم نمیاد، منظورم کتابایی بود که مستقیم هدفشون نصیحت کردن نیست و دوست دارن در قالب داستان نصیحت کنن. وگرنه کتاب فیه مافیه، خیلی بیشتر حالت اخلاقی داره و داره به آدم چیزی یاد میده، اما خب اون کتاب از اول هدفش همونه. ولی کتابی که داستانه، من انتظار دارم بتونه خیلی در لفافه چیزی که میخواد رو بگه. اما خب هر نویسنده ای این عقیده/هنر رو نداره.


یک عاشقانه ی آرام: اصلا نتونستم کتابو تموم کنم. فکر کنم ۱۰۰ یا ۱۵۰ صفحه ازشو خوندم، بعد ولش کردم. خییییلی دیگه توش جملات قصار داشت. کلا احساس می کردی دو نفرکه زندگیشون بر مبنای ادبی حرف زدنه دارن با هم حرف می زنن همه اش. اینم فکر می کنم برای یه سن و سال خاصی خوب بود.


سمفونی مردگان: کتاب خیلی غمگینی بود و فضای سنگینی داشت. زندگی یه خانواده رو به تصویر می کشید تو زمان جنگ جهانی دوم. هیچ اتفاق خارق العاده ای هم توش نمیفته، صرفا یه زندگیه که توصیف میشه ولی توصیفات کتاب خیلی عالیه و واقعا روی آدم تاثیر میذاره، یعنی حس و حالتو میکنه دقیقا همون چیزی که توی کتاب داره توصیف میشه. کتابش واقعا غمگینه ولی ارزش خوندن داره. من خیلی دوسش داشتم.


آبنبات هل دار: کتاب قشنگ و طنز و خنده داری بود. اگه میخواین حال و هواتون عوض بشه، بخونینش حتما.  زمانش مال دوران جنگه، اما ناراحت کننده نیست اصلا. در واقع زندگی یه خانواده ی کاملا معمولیه که یه پسر ناقلا دارن که همیشه ماجرا داره. دهه شصتی ها فکر کنم خوب درکش کنن .


من او: نثر خاصی داشت. دو تا راوی داشت و این فهم داستانو یه کمی مشکل میکرد. اما کتاب قشنگی بود. توی فصل های مختلف (و فکر کنم بسته به راوی) مکان و زمان عوض میشد. یه قسمت هاییش مال پاریس بود. یه قسمت هاییش مال ایران و محله ی خانی آباد. کلا این تغییر راوی و محل و زمان و این چیزا باعث میشد آدم با دقت بیشتری مجبور بشه بخونه کتابو که بفهمه.


مردی در تبعید ابدی: در مورد زندگی ملاصدرا بود. بد نبود، اما فکر می کنم برای هر سنی مناسب نبود. یعنی شاید برای نوجوونا یا سن حداکثر ۲۰ ۲۵ سال مناسب بود. یه بحث های فلسفی ای رو توی کتاب مطرح می کرد که به نظرم بد نبود، اما چون کتاب کتاب فلسفی ای نبود و واقعا قرار نبود به اون مبحث پرداخته بشه، به نظرم یه کمی مطرح کردنش قشنگ نبود. یعنی به نظرم اگر کسی بخواد به اون بحث ها علاقه مند باشه، این کتاب جاش نیست، باید بره کتاب های عمیق فسلفی بخونه و تا آخر اون مبحث رو دنبال کنه. اگر هم کسی که کتاب رو می خونه، دنبال این مباحث نیست، پس چرا باید این چیزا توی این کتاب بیاد؟ برای همین میگم شاید برای سن تا ۲۰ ۲۵ سال مناسب باشه، چون توی اون سن میشه هنوز برای طرف فقط طرح سوال کرد و اجازه داد که خودش بعدا اون مباحث رو توی کتابای دیگه ای دنبال کنه.


محاکمه: واقعا عالی بود. هرچند تمام ماهیت داستان که چی شد و چرا برای همیشه برات نامعلوم باقی میموند، اما بازم داستانش طوری نوشته شده بود که قابلیت اینو داشت که تو رو تا آخرش با خودش همراه کنه. اگه درست یادم باشه،‌ همین کتاب بود که نویسنده بخش هاش رو جدا جدا از هم نوشته. یعنی ترتیب نوشتنشون توسط نویسنده همون ترتیب قرار گرفتنشون توی کتاب نیست. رمان هم در کل (بازم اگه درست یادم باشه) ناتموم بوده و وقتی که نویسنده مرده، یکی از دوستاش چاپش کرده.


کلیدر: خیلی خیلی خیلی توش اتفاقای زیادی میفتاد. یعنی قشنگ زندگی یه خانواده رو از اول تا آخر تعریف کرده نویسنده! من کلا فضای داستانشو دوست داشتم. یه جوری همه چیز رو توصیه کرده بود که قشنگ حس میکردم الان اونجام، هم به لحاظ مکانی و هم به لحاظ زمانی. کلا فضاسازیشو دوست داشتم. ولی برای کسی خوبه که علاقه داشته باشه یه داستان خیلی طولانی رو دنبال کنه، چون چندین جلده و اگه بخواین بذارین دیر به دیر بخونین، فراموش می کنین داستان رو. باید پشت بند هم بخونین تا سریع تموم بشه مثلا تو یه ماه. نمیشه گذاشت در عرض یه سال خوندش.


داستان دو شهر: خیلی کتاب قشنگی بود. پیوند دادن قسمت های مختلف کتاب به همدیگه واقعا سخت بود. داستانش یه طوری نبود که راحت بفهمیش. خیلی اتفاق ها بیان میشدن که مثلا صد صفحه، دویست صفحه بعد ربطشونو به هم می فهمیدی. اما خب خیلی قشنگ بود. وقتی آخر داستان کم کم برات روشن میشد که قضیه چی بوده، یا مثلا چیزایی که صد صفحه قبل خونده بودی معنیشون چی بود،‌ خیلی قشنگ بود.


سرخ و سیاه: در کل، کتابش خاطره ی خوبی توی ذهنم گذاشته ولی احساس می کنم اون زمان یه کمی مدل توصیف کردناشو دوست نداشتم. شایدم اشتباه می کنم، شایدم چون کتاب ترجمه بوده، اون طوری که من دلم می خواست نبوده. ولی ارزش خوندن داشت داستانش.


خرمگس: خیلی کتاب قشنگی بود. واقعا قشنگ بود.

خرمگس و سرخ و سیاه، هر دوشون به کلیسا و کشیش و اینا ربط داشتن. در واقع شخصیت اصلی داستان، حداقل بخشی از عمرش رو توی کلیسا بوده یا با کشیش سر و کار داشته و اینا. من این دو تا کتابو بعد از هم خوندم، بعد هی قاطی می کردم که توی این چی شد؟ توی اون چی شد؟ کدوم کشیش تو کدوم کلیسا بود . شما اینا رو پشت سر هم نخونین!


اخلاق ناصری: این کتاب واقعا عالیه. اما خب باید بفهمیش و خوندنش به شدت زمان بره. اون اوایل که می خوندم، یه چیزایی ازش نوشتم تو وبلاگم ولی بعدها دیگه ننوشتم. چون نثر کتاب سنگین بود و برای کسی که اصلا با بافت کتاب آشنایی نداشت، آسون نبود فهمش. راحت نبود یه تیکه اش رو جدا کنی و جایی بنویسی.


فیه ما فیه: خیییلی خیلی ساده تر از چیزی بود که فکرشو می کردم. یعنی انتظار یه نثر خیلی سنگین رو داشتم که اصلا این طوری نبود. برای کسی که کتاب های اخلاقی دوست داره، خوب و شیرینه. قشنگ و شیوا گفته حرفاشو.


برباد رفته: من هیچ وقت فیلمشو ندیدم. ولی کتابش داستانش جالب بود. کلا توش اتفاق زیاد میفتاد و فراز و نشیب زیاد داشت. من دوسش داشتم. در کل، فکر می کنم زندگی در خلال جنگ همیشه پر از اتفاقای پیش بینی شده و پیش بینی نشده است.

--

دیگه الان کتاب دیگه ای دم دستم نیست که بخوام راجع بهش بنویسم.