از خاطرات قدیم/ چایی


اینم خیلی وقت پیش نوشته بودم. الان پستش می کنم:


چند وقت پیش یاد چایی درست کردن برادر بزرگتر افتادم، میخواستم اول یه چیز کوتاهی ازش بنویسم، ولی گفتم بیام یه سری خاطرات مفصلو از بچگیمون بهتون بگم.

من بچه که بودم برای خواهر کوچیک تر و بزرگتر خواستگار میومد. اون زمانم خب وضع از الان بهتر بود و مردم راحت تر تشکیل خانواده می دادن و تعداد خواستگارها واقعاااا زیاد بود. مردمم مثل الان نبودن که بخوان قبلش خبر بدن و این حرفا.

این بود که ما کلا بهار و تابستون (تابستونا بیشتر) تو حالت آماده باش بودیم. به خواستگارای خواهر بزرگتر می گفتیم ایکس، به خواستگارای خواهر کوچیکتر می گفتیم ایگرگ !

ما اون زمان آیفون/اف اف نداشتیم. وقتی می رفتیم درو باز می کردیم، معلوم میشد کیه . خواستگارا هم از کجا شناخته میشدن که خواستگارن؟ از اونجا که دو نفری میومدن و معمولا مادر و دختری بودن، اونم دختری که متاهل بود. یعنی مثلا یه خانم 20 25 ساله با یه خانم 50 ساله. هر وقت این جوری میومدن قطعا خواستگار بودن. اونایی که دختر متاهل بزرگ نداشتن، با خواهر خودشون میومدن، یعنی دو تا خانم 40 50 ساله. نکته ی دیگه اش این بود که معمولا عصرا ساعتای 5 6 عصر توی تابستونا میومدن، طوری که حتما قبل از اذون برن!

و این جوری بود تو خونه مون که یه نفر باید سرک می کشید که کی اومده، به محض اینکه اعلام میشد ایکسه، هر کسی یه بالشی، پتویی، کتابی، چیزی که تو اتاق بود رو برمیداشت و خونه در عرض اون یه دقیقه ای که مهمون میومد بالا، مرتب میشد.

مدیریت خونه هم کلا با برادر بزرگتر بود! مثلا گاهی می دید اتاقا نامرتبه، به کسی که میرفت درو باز کنه می سپرد که دست به سرش کن تا خونه رو مرتب کنیم اگه ایکس بود! این قضیه انقدر قشنگ اجرا میشد که حتی قشنگ یادمه که یه بار ما اتاقو که دیدیم خیلی توش خرده نونی چیزی ریخته با جارو دستی جارو زدیم!!!

این خواستگارا هم هر کدوم برا خودشون داستانی داشتن. بعضی هاشون خییییلی ساده بودن.

مثلا یه بار یکی اومده بود، مامانم ازشون پرسید که کی شما رو معرفی کرده؟ گفت راستش به ما یه دختری معرفی کردن توی کوچه تون، رفتیم؛ اونا نبودن. اینجا از همسایه ها پرسیدیم کی اینجا دختر دم بخت خوب و نجیب داره، شما رو معرفی کردن (یا یه همچین چیزی بود قضیه اش، حالا من دقیقش یادم نیس). الانم اطلاعات زیادی راجع به شما نداریم. فقط شغل خودتونو میدونیم و اینکه دخترتون چی می خونه. بی زحمت خودتون بگین دخترتون متولد چه سالیه و شرایطتون چیه!

بعضی هاشون با خود واسطه میومدن و واسطه ها هم که ماشاءالله! من یکی دو بار دیده بودم که طرف پاش گیر می کنه به فرش. بعدا فهمیدم که پاشون گیر نمی کنه؛ یه کمی دارن فرشو می زنن بالا ببینن دختر خونه زیر فرشو هم جارو می زنه یا نه .

بعضی ها خیییلی کم حرف بودن و اصلا بلد نبودن از خودشون یا پسرشون حرف بزنن. بعضی ها یه جوری حرف می زدن انگار پسرشون از آسمون افتاده.

بعضی هاشون یه عکس سه در چهار از پسرشون میاوردن و نشون می دادن.

و صادقانه ترینشونم یه خانمی بود که اومد خواستگاری، گفت یادم رفته فیش حقوقی پسرمو بیارم، رفت فرداش فقط فیششو آورد دم در نشون داد!!! این در حالی بود که مامان گفته بود اصلا همچین چیزی لازم نیس، من حرف شما رو قبول دارم.

و فکر می کنم که همین خانم بود که وقتی مامانم بهش گفت یه معرف معرفی کن که بتونیم راجع به شما تحقیق کنیم، گفت از من بپرس هر چی می خوای. همه ی بدی های پسرمو بهت میگم. هیشکی از من بهتر پسرمو نمیشناسه.

خلاصه که همه جور آدم میومد. حالا من چرا این قدر دقیق اطلاع دارم از همه چی؟! چون من اون زمان کلاس سوم، چهارم اینا بودم؛ سنم کم بود؛ همیشه چسبیده بودم به مامانم. می رفتم پیش مامانم می نشستم جلو خواستگارا در حالی که همه ی اعضای دیگه ی خونه تو آشپزخونه چپیده بودن .

البته که خواهر بزرگتر بسیااار هم از این موضوع خوشحال بود. هر وقت چیزی قرار بود ببریم برا مهمونا، میداد من ببرم! از شکلات و چایی و آبمیوه و میوه و همه چی! هر چی هم مامانم می گفت برو به خواهر بزرگتر بگو یه شکلات بیاره، من که نمی فهمیدم تو این جمله خواهر بزرگتر مهمه، نه شکلات، می رفتم آشپزخونه عین جمله ی مامانو می گفتم بهشون و خواهر بزرگتر شکلاتو میداد دست من، می گفت ببر! می گفتم مامان گفته تو ببری. می گفت نه، تو ببر، اشکال نداره! آخرش بعد از اینکه چهل بار مامان اصرار می کرد که خواهر بزرگتر خودش بیاد، بالاخره خواهر بزرگتر یه چیزی دستش می گرفت و می برد.

یه بارم دو نفر اومدن خواستگاری، من بودم و برادر بزرگتر و کوچیک تر. بهشون گفتیم که مامانمون خونه نیس، گفتن کی میاد؟ گفتیم نمی دونیم. گفتن کی رفته؟ گفتیم مثلا دو ساعت پیش. گفتن خب پس الانا میان هر جا باشن. اگه میشه ما بیایم یه آبی تو خونه تون بخوریم خسته ایم. گفتیم بفرمایید. اومدن و نشستن و برادر بزرگتر که مسئول تدارکات بود، رفت تو آشپزخونه و آب میوه آماده کرد و داد که ما ببریم. حالا یه ساعتم رد شده بود، مگه مامان میومد؟! اینا هم خب با ما که حرفی نداشتن بزنن، گفتن دخترم/پسرم آلبوم ندارین تو خونه تون؟! ما هم که بچه بودیم، گفتیم چرا. گفت میشه بیارین؟ دیگه ما هم دو سه تا آلبومو بردیم دادیم به اینا و اینا با کل جد و آباد ما آشنا شدن . حالا شما فکر کنین عکس های یه سری بچه ی دهه پنجاهی - و نه حتی ده شصتی- دیگه چی بود که اونا داشتن می دیدن .

خلاصه، اینا هم یه چیزایی خوردن و یکیشون آبمیوه شو هم نخورد و دیگه دیدن مامان ما نیومد. راه افتادن رفتن. ما هم مثل قحطی زده ها رفتیم باقی مونده ی آبمیوه رو بخوریم، هنوز نصفشو خورده بودیم که دیدیم صدای حرف زدن میاد!! نگو اینا از در رفته بودن بیرون، سر کوچه مامانمو دیده بودن و برگشته بودن.

ما هم پناه بردیم به آشپزخونه. حالا مونده بود یه آبمیوه ی نیم خورده که نه میشد از جلوشون بری برداری، چون اونا برگشتن و سر جاشون نشستن، نه می تونستن بخورنش . اصلا نمی دونستیم چطوری جمعش کنیم. و یادمم نیست چیکار کردیم آخرش.

یکی دیگه یادمه اومده بود برای خواهر کوچیک تر (اون موقع یه سال گذشته بود و مردم کلاسشون بالاتر رفته بود، گاهی زنگ می زدن و می گفتن که کی میان)، زنگ زده بود و مثلا مامانم گفته بود ساعت 4 بیا. یکی دیگه زنگ زده بود و اصرار داشت که همون روز فقط می تونه. مامان منم که نمی تونست بگه آقا یکی دیگه داره اون روز میاد، به این گفت مثلا شما 6.5 بیا (انگار دکتر بود داشت نوبت میداد ولی خدا شاهده همین طوری بود، هرررر روز یکی میومد.). آقا این اولیه یه کمی دیرتر اومد و زیادم نشست. ما هم استرس استرس که این چرا نمیره. آخرش وقتی هنوز تو حیاط بود، اون یکی که یه کمی زودتر اومده بود، باهاش مواجه شد! و خب از روی سبک خداحافظی و اینکه حاج خانم ما چند روز دیگه زنگ می زنیم بهتون و فلان متوجه شد که نفر قبلی هم خواستگار بوده.

بعدا که چند روز دیگه زنگ زده بود که جواب بگیره، گفت مثلا حسینی هستم؛ هنوز مامانم من داشت با خودش فکر می کرد که حسینی کدوم بود، خانمه گفت من اون دومیه ام .

یه بار دیگه یه خانمه اومده بود که پسرش همکلاسی خواهر کوچیک تر بود. خواهر کوچیک تر می گفت من با پسره - در همون حدی که دیدمش و از نظر ظاهری - مشکلی ندارم ولی من این مادر شوهرو نمی تونم تحمل کنم. خانمه انقدررررر حرف می زد که نمی تونین تصور کنین. هر بار نزدیک به سه ساعت می نشست تو خونه ی ما!! یعنی گربه میومد رد میشد، این راجع به گربه هم با مامان من حرف می زد!! حرفاشونو که گوش میدادی، اصلا انگاری اومده بود مهمونی، از هر دری حرف می زد. اصلا شباهتی به خواستگاری نداشت اومدناش!

یه چیز دیگه هم که توی این خواستگاری ها خیلی اهمیت داشت، همون تدارکات و علی الخصوص چایی بود که برادر بزرگتر مسئولش بود. ما سماور نداشتیم. چایی رو روی شعله پخش کن و گاز درست می کردیم و خب احتمال اینکه جوش بیاد زیاد بود.

هررر بار هم که برادر بزرگتر چایی رو به ما میسپرد و مثلا میگفت من هندونه رو قاچ می کنم، تو چایی رو داشته باش، خداییش چاییه بد میشد و باز ما صداش می زدیم حسنننن، بیا چایی دم نکشیده؛ بیاااا چایی جوشیده؛ بیاااا، کم رنگه؛ بیاااا، پررنگه! هررر بار یه مشکلی داشت و برادر بزرگتر هم با ترجیع بند "خدا مّرگتون بده" (با تشدید روی میم) میومد و درستش می کرد قضیه رو.

طفلک خداییش خیلی گناه داشت. چایی رو درست می کرد، یه سری می ریخت می بردیم، بعد میسپرد به ما، می گفت این نجوشه تا من فلان کارو بکنم، بعد می جوشیددددد .

تو شهر ما یه چیز دیگه ای هم به صورت فرهنگ وجود داره به اسم قوری یک رنگ. اینو یه بار به یکی از دوستای اینجامون گفتم، فکر کرد قوریه خودش یک رنگه. ولی قوری یک رنگ، یعنی قوری ای که چایی توش آماده باشه برای اینکه بریزی توی استکان. تو شهرهای دیگه ای که من دیده ام بیشتر رسمه که اگر طرف یه بار چایی خورد، اولا که لزوما بار دومی در کار نیست؛ دوما برای بار دوم، استکانشو می برن و پر می کنن و برمی گردونن. ولی تو شهر ما (یا حداقل خونه ی ما و همسر اینا) این جوری نیست. شما بار دوم باید قوری رو بیاری. که چیزی که توی قوریه، ترکیب کاملا دقیق چایی با آب باید باشه طوری که وقتی میریزی چاییت نه کمرنگ باشه، نه پررنگ. و خب پیدا کردن این تناسب واقعا آسون نیست. شصت بار باید هی چایی بریزی از توی قوری اصلی توی این قوری، هی آب بریزی، هی امتحان کنی و بریزی توی یه استکان تا ببینی رنگش چطوره. خلاصه، دنگ و فنگی داشت. (البته؛ اینم بگم شایدم کل این کارا زیاد سخت نبود و صرفا ما چون بچه بودیم برامون سخت بود.)

حالا شما به این اضافه کن که آشپزخونه ی ما یه دونه پنجره ی کوچیک داشت و تاریک تر از اتاق پذیرایی بود. باید اینو هم لحاظ می کردی برای رنگ چاییت. و این کارو واقعا فقط برادر بزرگتر می تونست بکنه.

یعنی؛ کلا چایی های خواستگاری ها رو - اونایی که خوب بود البته- برادر بزرگتر درست کرده بود. شاید اگه نصف خواستگارا می دونستن، نظرشون راجع به خواهر بزرگتر و کوچیک تر عوض میشد .

--

برادر بزرگتر همچنان و به لطف اوووون همه چایی ای که برای خواستگارا درست کرد، تو درست کردن چایی متبحره. یه بار تو میتینگ خانوادگی بودیم، سر کارش بود، یهو شروع کرد احوال پرسی کردن و همچنان با ما هم بود. بهش گفتیم برو برو، کار داری. یه چند دقیقه بعد که اومده، میگه مشتری نبود بابا. این مغازه های بغلن، لیوانشونو میارن میگن سید چایی داری؟!! میان از اینجا چایی می برن برای خودشون!

--

تازه چند وقت پیشم بعد از این همه ساااال، یه چیزی ازش یاد گرفتم در مورد چایی! تو میتینگمون داشت همین طوری حرف می زد، میگه چایی که می خوای بریزی، نباید مستقیم بریزی تو استکانای اصلی. وقتی چایی دم می کشه، همه جاش یه رنگ نیست، باید اول یه لیوان بریزی، بعد چایی رو برگردونی تو قوری تا کل چایی ها به هم بخورن و رنگ همه جاش یکسان بشه. بعد یه کمی صبر کنی، ته نشین بشه، بعد چایی ها رو بریزی.

اگه شمام مثل من به این نکته ها توجه نمی کرده این تا حالا، از این به بعد دقت کنین . حالا درسته الان خواستگارا به شیوه ی سنتی نیست و دیگه کسی چایی نمی بره، ولی برای مهمون حداقل چایی خوب ببرین، مثل ما چایی جوشیده نبرین .

--

این قسمت بالا رو قبلا نوشته بودم. ولی الان یادم اومد یه تیکه ی لاینفک دیگه ی خواستگاری ها رو هم که مامانم نقش اولش بود اضافه کنم!!

هر وقت خواستگار میومد، ما بشقاب می بردیم؛ بعدش شکلات، شیرینی یا هر چی که تو خونه بود؛ بعدش چایی؛ بعدش میوه. حالا تو این قسمت آخر، گاهی پیش میومد که اول ظرف میوه رو می بردیم، بعد میومدیم چاقو و چنگال می بردیم. و در این موارد، بلااستثنا، به محض اینکه ما پامونو از اتاق پذیرایی میذاشتیم بیرون که بریم چاقو بیاریم، مامان دااااد می زد "مامان جان، دو تا کارد بیار." همیشه هم همین عدد دو رو می گفت ها! جمله اش قشنگ ثابت بود. هرررر بار بلافاصله بعد از اینکه مامان میومد تو آشپزخونه به هر دلیلی، برادر بزرگتر میگفت تو نمی تونی از همون جا داد نزنی؟! نمی تونی بیای تو آشپزخونه بگی؟ و مامان می رفت می نشست پیش خواستگارا و می خندید، می گفت می بینین این بچه ها چی میگن؟ میگن چرا گفتی دو تا کارد بیار!

بعد که مامان دوباره میومد تو آشپزخونه، برادر بزرگتر می گفت باز همینم رفتی اونجا گفتی؟!!!! اینو دیگه چرا گفتی بهشون؟ من میگم نگو دو تا کارد بیار، باز تو رفتیم همینم اونجا میگی؟!! و خب مامان میرفت پیش خواستگارا می گفت بیا، میگن چرا رفتی بهشون گفتی که من گفتم نگو دو تا کارد بیار . و ما دیگه قشنگگگگ هر کدوممون دنبال یه دیوار می گشتیم که سرمونو بکوبیم توش!!

دیگه برادر بزرگتر به مرور زمان از این که مامان یاد بگیره داد نزنه دو تا کارد بیار ناامید شد و یاد گرفته بود، قبل از میوه بردن، سریع چاقوها رو میداد دستمون، می گفت اینا رم ببر تا "ننه تون" داد نزده دو تا کارد بیار!! و اصرار هم داشت که "ننه تون" و به این ترتیب اعلام برائت می کرد از مامان .

--

برای اینکه یه کمد رو بتونیم ببریم خونه، باید ماشین کرایه می کردیم. کرایه کردیم آنلاین. بعد خودشون ایمیل زدن که رزرو شما کنسل شده. ما هم خریدمونو برای اون روز کنسل کردیم.

بعد رفتیم یه جای دیگه. کاملا به صورت اتفاقی، دیدیم که بغل اونجا همون شرکت کرایه ی ماشینی که ما از یه شعبه ی دیگه اش ماشین می خواستیم، یه شعبه داره.

یکی از ماشیناشم هم بغلمون پارک بود.

همسر میگه اگه می دونستم اینجا هم شعبه دارن، خب می زدم از اینجا میام برمیدارم. الانم همینو برمیداشتیم می رفتیم.

پسرمون: یعنی واقعا می خوای klauen کنی (= کش بری/ بدزدی) ؟!! :|


نظرات 25 + ارسال نظر
بهار پنج‌شنبه 13 اردیبهشت 1403 ساعت 12:19

فقط اونجا که سر چایی درست کردن میگفت خدا مرگتون بده از تصورش پاره شدم

.

مریم.ش چهارشنبه 12 اردیبهشت 1403 ساعت 14:18

فقط اون جا که نصف آبمیوه رو خورده بودید

.

مهشید سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1403 ساعت 19:33

سلام دختر معمولی جان
چه جالب بوده مراسم خواستگاری های اون موقع، بنده خدا برادرتون چه آدم فداکاری، چای و تدارکات با ایشون بوده خیلی خوشم اومد، من سال ۸۴ ازدواج کردم زمان ما تلفنی و وقتی بود به قول شما البته همون موقع هم خیلی دوستان جلسه خواستگاری نداشتند جلسه آشنایی آقای داماد با خانواده را داشتند من واقعا بی بخار بودم یک دوست پسر هم نداشتم

سلام عزیزم،
برادر بزرگتر مسئولیت پذیر بود انصافا :).
این سیستم ازدواج سال های مدید یه جور بود، از یه جایی به بعد، یهویی و به سرعت تغییر کرد :).

مرضیه دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 ساعت 11:11

خدا خان داداش رو براتون حفظ کنه

ممنونم عزیزم .

سارا یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 14:53

سلام
این پست شما منو یاد اهنگ خواستگاری شماعی زاده انداخت. :)))
روح پدرتون شاد و تن مادرتون سالم و سایه ش سالها بالای سر بچه هاش که بچه ها رو طوری تربیت کردن که پسرها هم تو خونه کار کنن.

سلام،
وای، آرههههه، همین جوری بود واقعا !!!
خدا خانواده ی شما رو هم براتون حفظ کنه عزیزم :) .

سمیه شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 10:46

سلام خیلی خوب بود.و چقد کار بنده خدا خانم برادرتون سخت بوده که باید از یه متخصص پذیرایی کردن از خواستگار و چایی دم کردن ، پذیرایی می کردن

علیک سلام،
. اونا سنتی ازدواج نکردن. و خب دیگه چایی عروس خانم هم فکر می کنم اهمیتی نداشت دیگه. خیلی دیر بود که برادر بزرگتر بخواد به خاطر مزه ی چایی نظرشو عوض کنه .

مریم شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 08:51

چه بامزه. از خطرات خواستگارای خودت هم بگو باید جالب باشه

. من چون اعتقادی به ازدواج سنتی نداشتم، اصلا خواستگاری نپذیرفتم هیچ وقت. خاطره ی خاصی برای تعریف کردن ندارم از این بابت متاسفانه .

لیلی شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 08:17 http://leiligermany.blogsky.com

برام جالب هست که مادر پذیرایی از خواستگار رو به عهده تیم بچه ها می ذاشته. البته درسته برادر بزرگه واقعا بزرگ بوده ولی دم کردن چایی با اون تفاصیل کار حرفه ای محسوب میشه.
من چون دختر اول خانواده هستم ماجراهای خواستگاری کم نداشتم ولی به قول خودت اینقدر آدم میاد و میره وتیپ های مختلف که آدم از پررویی یا کم حرفیه مردم متعجب میشه.خوبی زمان ما این بود که از قبل خبر میدادن و خونه آماده باش بود و البته بدی ش هم این بود تدارکات از نوع میوه و شیرینی باید تکمیل می بود. هر کس خونه ما زنگ می زد بعد از عبور از فیلتر اولیه مامانم تاکید می کرد با پسرتون بیایید. چطوره که شما دختر ما رو ببینین ما پسرتون رو نه

فکر کنم چاره ی دیگه ای نداشت آخه! خودش که باید میرفت پیش مهمونا. یه نفر هم که عروس بود! خب بقیه باید کارا رو انجام می دادن دیگه .
--
تو شهر ما رسم نبود که جلسه ی اول پسر بیاد. و راستش اصلا بودن خود دختر هم اهمیتی نداشت! یعنی؛ مثلا خواستگار که میومد، اگه مامانم تنها بود و عروس خانم نبود، نمی گفتن ما میریم بعدا میایم! تو اون مرحله فقط خانواده ها مهم بودن. و کسی هم بد نمی دونست اینو.

عالیه جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 22:50

وای چقدددر مامان هامون شبیه اند.... اخ آخ چه حرص در آر... همین سبک رو مامانم تو صحبت های تلفنی داشت مثلاً داشت یه چیزی در مورد من و خواهرم می‌گفت بعد ما آروم اعتراض می کردیم که آخه چرا میگی؟؟؟
یه جور نرم و بی خیال گونه ای ( یه لحن خاص داشت خدابیامرز) میبینی تو رو خدا این دخترا رو نمیذازن من صحبت کنم !!!! بعد ما می‌گفتیم مامااااان !!! دوباره یا همون لحن کول می‌گفت : وای حالا اعتراض هم می کنن!!!! یعنی خدایا واقعا نمیدونستیم کجا و به کی پناه ببریم

برادر بزرگ من همیشه در مورد من و خواهرم شعرهای طنز ادبی فاخر درست میکرد ما متوجه معنی اش نمیشدیم اما حس میکردیم چیز خوبی نمیگه
حالا خواهرم چیزی نمی‌گفت اما من مدام شکایت می کردم به مادرم که تو رو خدا بیا بهش یه چیزی بگو

.
می ترسم ما هم بزرگ شدیم، همین شکلی بشیم :).
--
منم برادر بزرگتر و کوچیک تر خیلی اذیت می کردن. مامانمم از پسشون برنمیومد، من فقط به بابام شکایت می کردم :).

نکته جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 20:45

فقط کشتن سوسکها
کلا مردم شهر شما جالبن یادمه میگفتین اگه عروسی دعوت کنن نخوایم بریم از قبل بهشون خبر میدیم این نشونه فرهنگ بالای شهر کوچک شماست که منو یاد شهر زواره میندازه که نسل قبل اعلبشون فرهنگین و نسل جدیدشون هم تحصیلکرده های خیلی موفق ...اونم یه شهر کوچیکه کویریه نمیدونم تا حالا زواره رفتین؟

.
تو هر شهری یه چیزایی رسمه. مطمئنا شهرهای دیگه هم فرهنگ ها و رسم های قشنگ دیگه ای دارن :).
نرفته ام شهر زواره رو و راستش چیز زیادی هم راجع بهش نمی دونستم. باید برم بخونم در موردش :).

افسانه جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 17:50

چقدر قشنگ تعریف کردین.
چقدر قدیم ها همه چی راحت تر بود

.
آره، نمی دونم چرا همیشه همه تو هر نسلی که هستن معتقدن قدیما همه چی بهتر بود!

دختری بنام اُمید! جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 14:02

دلتون شاد، کلی خندیدم
قبلا چقدر آدم ها ساده و راحت بودن!
حداقل جلو بچه وسایل کش نرید، بچه یاد میگیره

ان شاءالله همیشه به خنده و شادی باشه براتون :).
واقعا، خیلی.
. آره؛ دفعه ی بعد باید یواشکی کش بریم .

مریمم پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1403 ساعت 21:16

واااای چقدر خندیدم خیلی خوب بود مخصوصا اون قسمت که چایی می جوشوندید
ولی مامانتون چقدر خوب تربیتتون کرده بود که پسر بزرگ خانواده پا به پای یا حتی بیشتر از دخترهای خونه کار میکرد

.
برادر بزرگتر و کوچیک تر، هر دوشون یه کارایی تو خونه هاشون می کنن، نه زیاد؛ ولی خب بی هیچی هم نیستن.

نکته چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 ساعت 17:55

سلام ماشالا تند تند پست میداری نمرسیم کامنت بداریم ولی این خیلی خوبه که برگشتی به تنظیمات کارخونه وحالت خوبه خداروشکر
چقدر برادرتون مسولیت پذیر بوده طفلک پسرا تو اون سن که هیچ تو بزرگسالی هم اینقدر دقیق نیستن
نمیدونستم سیدین دیگه خیلی التماس دعا ما به سادات ارادت ویژه داریم
فکر کنم این سرزده اومدن دلیلش هوشمندی مردم شهرتون بوده که کدبانوگری و تمیزی خونه هم تست میشده وگرنه تو همون اواسط دهه هفتاد تو اصفهان میومدن دم در البته اگه شماره رو نداشتن اطلاعات اولیه میگرفتن بعد قرار میداشتن برای خواستگاری ولی کلا خیلی جالبه که برادرتون مهمونداری میکردن

سلام،
. این پست ها رو تو روزهای مختلفی نوشته بودم و خیلی وقت پیش. دیگه دیدم سه تا پست تو چرک نویس دارم، گفتم همه شونو بزنم برن دیگه!
--
آره، برادر بزرگتر واقعا خیلی مسئولیت قبول می کرد بعضی وقتا. مثلا کشتن سوسک ها هم جزو مسئولیتاش بود طفلکی .
--
لطف دارین عزیزم. محتاجیم به دعا .
--
. نمیدونم، شایدم از قدیم و به صورت سنتی، مردم شهر ما هوشمند بوده ان . نمی دونم.
اصفهان یه شهر بزرگه عزیزم، مردم ما تا سال ها بعدشم اون قدر پیشرفته نبودن. دیگه اگه تا دم در خونه ی طرف رفته بودن که می گفتن بریم تو دیگه، حیفه این همه راه اومدیم .
دیدی که، صاحبخونه خونه نبودم میومدن تو، چه برسه به اینکه صاحبخونه خونه هم باشه .

f چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 ساعت 16:01

ای وای من عاشق حسن شدم رفت
مدیریت برادر بزرگ‌تر فوق‌العاده بود
عمر تمام خانواده طولانی و باعزت

مدیریتش خوب بود خداییش :).
ممنونم عزیزم، ان شاالله عمر شمام طولانی و باعزت باشه :-*.

سمیرا چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 ساعت 11:54

خیلی بامزه بود کلی خندیدم
یاد اون روزا بخیر

:).
آره، یادش بخیر.

آتشی برنگ آسمان چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 ساعت 11:18 https://atashibrangaseman.blogsky.com

خیلی خوب بود

الان که خاطره شده قشنگه ؛-).

فاطمه چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 ساعت 09:59

خیلی بامزه بودن
واقعا چرا همه مامانا جلو مهمون میگن برو فلان چیزو بیار. واای اونا که تا از در میای تو میگن فلانیو دیدی؟ سلام کردی؟ وای وای

نمیدونم والا. شاید مام به اون سن برسیم همین طوری بشیم ؛-).
مامان خدا رو شکر به سلام کردن گیر نمیداد. ولی خب سلامم میکردیم خداییش، فکر کنم آتو دستش نمیومد :D.

صبا چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 ساعت 08:44 https://gharetanhaei.blog.ir/

وای خدا چه خاطراتی

مامانت و کاردها و برادر بزرگتر

میشه از روشون سریال طنز ساخت

آخرش خواهرات تو همین خواستگاری ها و با چایی های برادرت ازدواج کردن یا کلا یه جور دیگه شد داستان ازدواجشون؟

:D،
آره، آخرش با یکی از همون خواستگارا ازدواج کردن هر دوشون :)).

مورچه چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 ساعت 02:31 https://hana98r.blogsky.com/

وای چه بامزه
فکر کنم برادر بزرگه ازش خاطره جالب زیاد داری
بازم ازش خاطره بنویس

:)))، اگه چیزی یادم اومد ازش، باز می نویسم :).

نیوشا چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 ساعت 00:30

من هر روز به وبلاگتون سر میزنم
امشب خیلی خوب بود سه تا پست به نسبت طولانی هم داشتید

هر روز که نمیشه ولی خب هر هفته همینقدر فعال باشید مثل امشب

.
اینا راستش مال روزای مختلفی بود. ولی همه رو با هم پست کردم.
سعی میکم بیشتر بنویسم :).

رعنا چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 ساعت 00:12

خیلی بامزه تعریف کردی
حالا من خودم خواستگار سنتی انقدر نداشتم یعنی نمیشناختیم پدرم اجازه نمیداد بیان. ولی یه بار عین فیلم ها شد و ما هنوز هم نفهمیدیم چطور شد. خاله م یک نفرو معرفی کرد و ما وقت دادیم که بیان مثلا جمعه بعدازظهر. همون روز برادرم هم گفت که این خواستگاره کی بیاد؟ مامانم فکر کرد همون که خاله م معرفی کرده رو میگه، گفت بهشون گفتم جمعه بعدازظهر بیان فلان روز. نگو که برادرم یک نفر دیگه رو گفته که پسر یکی از مشتری های پدرم بوده! انقدر برادر من خلاصه حرف میزنه که دیگه سوال و جوابی نکرده بود و به اونا گفته بود که جمعه بعدازظهر بیان. جمعه بعدازظهر برادرم هم خودش اومده بود. اول آشنای خاله م اومد، پسره و مادرش. وقتی رفتند برادرم یه خرده چهره ش گیج میزد انگار نفهمیده بود چی به چی شده. قشنگ یادمه داشت خیار گاز میزد و فکر می کرد چند دقیقه نگذشته بود و ما داشتیم وسایل پذیرایی رو جمع می کردیم که گروه بعدی یعنی همون مشتری مغازه با پسرش اومدند و ما مونده بودیم که اینا کی هستند. وقتی دیدیم با داداشم آشنا هستند دیگه سوالی نکردیم و مراسم رو برگزار کردیم. بعد رفتنشون همه مون هاج و واج بودیم و طول کشید تا فهمیدیم چی به چی شده جالبه که به فاصله چند دقیقه اومدند و همو ندیدند!
یه بار هم باز یکی از دوستان پدرم برای پسرش اومدند و مامانم به عنوان تعارف گفت فکر کنم آقای داماد روزه هستند چیزی نمیخورند، و پسره هم گفت بله اگر خدا قبول کنه! بعدا فهمیدیم که پسره خودش خیلی مذهبیه در حالیکه خانوادش اینطور نیستند. وقتی زنگ زدند برای جواب، پدرم خیلی رک به پدرش گفت کسی که بین اینهمه روز، روز خواستگاری رفتن روزه بگیره، متعادل نیست و من دخترمو بهش نمیدم!

چقدر شانس آوردین تو اون مورد اول و چقدر خوب که اصلا خبر نداشتین. اگه خبر داشتین که دو نفر تو یه روز دعوت شده ان، مطمئنا کلی استرس می گرفتین :).
پسره شاید نذر داشته واسه اون روز خب ؛-).

AE سه‌شنبه 4 اردیبهشت 1403 ساعت 23:53

چقدر اینا خوب بودن :))

خیلی ممنون که برامون نوشتید

من اگه یه نفر در خونه رو میزد میگفت میتونم بیام بشینم تا مادر بیان و من راه می‌دادمش مادرم یه کار میکردن که تا عمر دارم صدای زنگ می‌شنوم فرار کنم

خواهش میکنم.
خاطرات دهه شصتی هاس دیگه ؛-).
--
اتفاقا مامان من همیشه دوست داشت مهمونو پذیرایی کنیم، حتی اگه خودش نباشه.
و خب چون تیممون همیشه حداقل سه چهار نفر داشت، نگران نبود که اتفاقی برامون بیفته، مطمئن بود از پسش برمیایم ؛-).

قره بالا سه‌شنبه 4 اردیبهشت 1403 ساعت 23:46

خیلی با نمک بود
کلی خندیدم

ان شاالله امیشه به خنده و شادی :).

نیوشا سه‌شنبه 4 اردیبهشت 1403 ساعت 23:38

من چند جا واقعا بلند خندیدم برای ماجراهای خواستگاری

لبت همیشه خندون عزیزم :-*.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد