از کتاب ها


از کتاب ها:

(دقیق یادم نمیاد از کدوم کتاب. ولی فکر کنم مال تهوع باشه):


اگر فقط می توانستم جلو فکر کردنم را بگیرم، خیلی بهتر میشد. فکرها بی مزه ترین چیزهایند. حتی بی مزه تر از گوشت تن، کش آمدنشان تمامی ندارد... . مثلا همین نشخوار دردناکِ "من وجود دارم" را خودم به درازا می کشانم. خود من. بدن همین که شروع کرد به زندگی، به خودی خود زندگی می کند. ولی فکر را خود من ادامه می دهم و بازش می کنم. من وجود دارم. فکر می کنم وجود دارم.

--

چه مارپیچ درازی است این احساس وجود داشتن! و من بازش می کنم، خیلی آرام... . کاش می توانستم جلو فکر کردنم را بگیرم. سعی می کنم، موفق می شوم: به نظرم می رسد سرم پر از دود می شود... و باز از اول شروع می شود: دود ... فکر نکردن... نمی خواهم فکر کنم... فکر می کنم نمی خواهم فکر کنم. نباید فکر کنم. نمی خواهم فکر کنم. "چون این خودش یک فکر است." آیا هرگز تمام شدنی نیست؟

فکر من، خودِ من است: برای همین نمی توانم جلو خودم را بگیرم. وجود دارم چون فکر می کنم.

--

(طرف بخشی از خاطراتشو به صورت روزانه نوشته)

سه شنبه

هیچ. وجود داشتم.

--

آنچه را در قرن هجدهم حقیقت می پنداشتند، دیگر کسی باور ندارد. چه طور از ما انتظار دارند با دیدن آثاری که زمانی زیبا قلمداد می شدند لذت ببریم.

--

از کتاب شارلوت:


در روزهای اعلان جنگ، انسان ها یکدیگر را در آغوش می گیرند، بدون آن که هم را بشناسند.

--

می دانی، وقتی شروع می کنی به دوست داشتن کسی، وارد معرکه شده ای. باید انرژی داشته باشی، دست و دل باز باشی، کور باشی ... .  اولش حتی لحظه ای هست که باید از روی یک پرتگاه بپری؛ اگر فکر کنی، نمی پری. می دانم دیگر هیچ وقت نخواهم پرید.

--

این تنها چیزی است که می توانیم حفظ کنیم وقتی دیگر چیزی نداریم. وقتی دیگر چیزی نداریم: لذت مقاومت.

--

همیشه بدنش را با حصار مقایسه می کرد. تنها وسیله برای محافظت از خودش. با این حال باید قبول می کرد که زندگی در او نفوذ کرده است. بله. باردار است.

--

کوچک ترین هراسی در چهره شان نیست. این نوعی ادب در اوج شکست است. برای پنهان کردن هراس درونی از چشم دشمن. برای جلوگیری از لذت آن ها از دیدن صورت های ملتمس.

--

کتاب مغز ما رو تموم کردم.

همون طور که از اسمش مشخصه، یه کتاب ساده بود در مورد عملکرد مغز. خیلی از چیزایی که گفته بود رو می دونستم. ولی با این وجود بازم کتابشو دوست داشتم. می تونم بگم بهش هشت از ده میدم.

یه بخش هایی از کتاب رو من می نویسم. ولی ممکنه نامنسجم به هم نظر برسه. چون واقعا فصل هاش به هم ربط داشت:

آن چه می کنید، شما را می سازد... . مغز دائما اتصالات بین نورن ها را تغییر می دهد، به این معنی که اتصالاتی را که از آن ها استفاده می شود تقویت می کند و آن هایی را که به کار گرفته نمی شوند، تضعیف می کند. به عبارت دیگر، وقتی شمام تمام روز می نشینید و قرچ قوروچ چی توز می خورید و فیلم تکراری بت آمریکایی تماشا می کنید، یا زانوی غم به بغل می گیرید و بر زندگی اسف بار خود افسوس می خورید، تنها وقت خود را تلف نمی کنید، بلکه مغز خود را تعلیم می دهید که چی توز خور بتهری شوید، یا بیشتر کشته مرده ی تلویزین شوید یا به آدم غصه خور مزمن تبدیل شوید. اگر به مدت چند سال طبق این الگو عمل کردید، آن وقت دیگر مغز شما مغز پیشین نخواهد بود.

--

آن چه را نمی توانید تغییر دهید، بپذیرید. مطالعات نشان می دهند برای مغز غیرممکن است از ورود عواملی که موجب حواس پرتی می شوند، صرفا با نیروی اراده جلوگیری کند. به بیان دیگر، اگر انجام کاری را از کسی بخواهند و به او بگویند به اتفاقاتی که در اطرافش می افتند و به آن کار مربوط نمی شند، بی اعتنا باشد، آن شخص نمی تواند به این دستور عمل کند. مثلا، آزمایشات نشان می دهند اگر شما با کامپیوتری کار می کنید که پس زمینه ی مانیتور آن تصویری از پهنه ی ستارگان آسمان است که به آهستگی حرکت می کند، اتفاقی که می افتد این است که آن بخش از مغز شما که حرکت را پردازش می کند، بی وقفه به فعالیت خود ادامه می دهد.

--

ویدیویی تهیه شده که در آن دو خودرو با هم تصادف می کنند. به گروهی از داوطلبان ویدیو را نشان دادند و پرسیدند" فکر می کنید وقتی یکدیگر را درب و داغون کردند سرعتشان چقدر بوده؟" و به گروهی دیگر نیز همین ویدیو را نشان دادند و پرسیدند "فکر می کنید وقتی به هم خوردند سرعتشان چقدر بوده؟". فقط تغییر یک واژه باعث شد که پاسخ دهندگان دو گروه از سرعت خودروها برآوردهای فوق العاده متفاوتی داشته باشند.

--

برای این که بهتر توجه کنید، هیچ وقت دو تا کار را با هم نکنید. وقتی دو کار را با هم انجام می دهید (مثلا تماشای تلویزیون در حین مطالعه ی شیمی آلی) مغز شما همان گونه عمل می کند که یک کامپیوتر متوسط با یک پردازشگر: مغز توجه خود را بی وقفه از یک کار به کار دیگر معطوف می کند.

--

آن چه بر همه چیز اولویت دارد، توجه است. اگر می خواهید احتمال به یاد آوردن اطلاعاتی را که بعدا به آن نیاز خواهید داشت افزایش دهید، توجه بی دریغ خود را از راه تکرار به نکاتی معطوف کنید که به یاد آوردن ها برای شما اهمیت دارد.

--

مطالعات نشان می دهند که مردم به احتمال خیلی زیاد از بابت کارهایی پشیمان یا متاسف می شوند که انجام نداده اند تا آن هایی که انجام داده اند. بنابراین، اگر سودای ساختن [یک] مدرسه ... را به عمل درآورید [منظورش این بود که حتی اگر موفق نشین و در عمل نتونین تا مرحله ی آخر پیش برین]، مغز شما با کمال میل این کار را به عنوان گامی ارزنده در زندگی شما به حساب می آورد.. اگر به عمل درنیاورید، مغز این تجربه ی باارزش را به دست نخواهد آورد تا در موقع نیاز به آن چنگ زند و شما همواره در این فکر می مانید که چه میشد اگر این کار انجام گرفته بود.

--

درون گراها خط پایه ی بالاتری برای تحریک دارند. این بدان معنا است که برای تحریک آن ها، به تعامل اجتماعی کمتری نیاز است. از طرف دیگر، برون گراها نیاز به تحریک بسیار بیشتری دارند تا به همان سطح برانگیختگی برسند و نیازهای اجتماعی خود را برآورده کنند.

--

تعدادی کتاب، با محتوایی صرفا خیالی (و به طور نگران کننده ای پرطرفدار)، که به وسیله ی افراد بی اطلاع نوشته شده، بحث تفاوت های جنسیتی را به بیراهه کشانده اند. این کتاب ها، اغلب در مقاالت علمی مورد انتقاد قرار می گیرند؛ اما پس از آن که ادعاهای عجیب و غریبشان به رسانه های پربیننده نفوذ کرده است.

یکی از ادعاهای بسیار مضحک آن ها این است که زنان در روز 20 هزار کلمه حرف می زنند، در حالی که مردان فقط 7 هزار کلمه حرف می زنند. منبع این آمار هرگز کشف نشد ولی وقتی مطالعات علمی موضوع را مورد بررسی قرارداند، دریافتند که تعداد واژه های روزانه ی هر دو جنس تقریبا یک اندازه است - و در واقع، مردان کمی از زنان پیشی می گیرند... . مردان همان اندازه وراجی می کنند که زنان و تقریبا درباره ی موضوعات مشابهی؛ با این تفاوت که اندکی بیشتر درباره ی خودشان حرف می زنند.

--

وقتی گروه هایی تشکیل می دهیم، درباره ی تفاوت های بین آن ها و نیز درباره ی شباهت های درون آن ها مبالغه می کنید. این مبالغه بیشتر خواهد بود اگر ما خودمان عضو یکی از این گروه ها باشیم. در واقع، مطالعات نشان می دهند که مردم در آزمان های خشونت متفاوت رفتار می کنند وقتی به آن ها گفته شود که جنسیت آن ها پنهان خواهد ماند. مردان از این فرصت استفاده می کنند که بیاسایند و کم تر خشن باشند، در حالی که زنان از این آزادی ناشناختگی بهره می جویند و خشن تر می شوند.

--

مغز ما در تمیز آن چه ذاتی انسان است و آنچه از محیط آموخته بسیار ناتوان است.

یک نمونه ی بارز از این سوگیری را در رحجان رنگ ها می بینید: قانون نانوشته ای حکم می کند که صورتی برای دختران و آبی برای پسران. اگرچه ما این قانون را می پذیریم، بد نیست که بدانیم که این تمایز رنگ، چیزی نسبتا جدید است. در دهه ی بیست، وقتی والدین غربی شروع کردند به کودکان خود لباس رنگی بپوشانند، صورتی را برای پسران انتخاب کردند. در نظر آن ها، صورتی گونه ی کم رنگ قرمز بود و قرمز هم مردانه بود و هم خشن. آبی کمرنگ را برای دختران برگزیدند. زیرا به نظر آن ها آبی، رنگ بسیار قشنگ تری بود، احتمالا به علت تداعی آن با مریم باکره. در دهه ی چهل، این رنگ ها 180 درجه تغییر کرد تا با معیارهای جدید سازگار شود و از آن تاریخ تا امروز باقی مانده است: آبی برای پسران و صورتی برای دختران.

--

خشونت (این بخشی از یه جدول بود که توجیه/ دلیل یه سری چیزا مثل خشونت رو از دو دیدگاه تفاوت های ذاتی جنسیت ها و تفاوت های محیطی دسته بندی کرده بود):

توجیه رفتار بر اساس تفاوت های ذاتی:

پسران بیشتر تمایل دارند که به بازی های خشن بپردازند، مانند کوبیدن ماشین ها به هم. دختران به خشونت غیرمستقیم می پردازند- آن ها آب زیر کاه ترند.

توجه رفتار بر اساس شرطی شدن اجتماعی:

والدین دختران و پسران را از خشونت منع می کنند اما آستانه ی تحمل آن ها در مورد پسران بالاتر است. در خردسالی، والدین با دختران با ملایمت رفتار می کنند، اما پسران را به بازی های خشن فیزیکی تشویق می کنند.

--

این که ما تفاوت های جنسیتی را چگونه درک می کنیم، امری فوق العاده مهم است، زیرا وقتی ما تفاوت هایی را بین دو جنس کشف می کنیم، آن ها خیلی ساده جزو تعریف ما از مرد بودن یا زن بودن می شوند. مثلا اگر پژوهشگری دریابد که مردان در ریاضیات بهترند (به بیان دیگر، میانگین کل آن ها اندکی بالاتر است) برای دختران نوجوان همین کافی است که ریاضیات را رها کنند و پدر و مادر هم عملکرد ضعیف آن ها را ببخشند.

--

(اینم یکی از باورهای غلط دیگه است که در موردش توضیح میده:)

اسباب بازی های آموزشی به رشد کودک کمک می کنند.

تحقیقات به وضوح عواملی را شناسایی کرده اند که به رشد مغز کودک آسیب می رسانند که از آن جمله اند: تغذیه ی ناکافی، مسموم محیطی (مانند سرب)، قرارگرفتن در معرض موادی مانند الکل، نیکوتین و مانند آن قبل از تولد و استرس مزمن. ولی اسباب بازی هایی که مخصوصا برای تحریک قوای فکری طراحی شده اند، هیچ تاثیر آشکاری ندارند، به رغم ادعاهای گزافه گویانه ای که برای آن ها می شود.

--

(اینم یکی از باورهای غلط دیگه است که در موردش توضیح میده:)

بچگی دورانی است که باید هرچه بیشتر واقعیات را یاد گرفت.

مهم ترین موضوعاتی که در بچگی باید آموخت، چیزهای مهارت-بنیاد است (یعنی چطور درباره ی دنیا تحقیق کنیم و چطور با دیگران معاشرت نماییم) و نه چیزهای واقعیت-بنیاد ( یعنی یاد گرفتن نام جانوران مختلف، رنگ ها، اعداد، و مانند آن). به بیان دیگر، پیش از آن که کودکی را جلوی یک تلویزیون آموزشی بنشانید، خوب فکر کنید. او ممکن است واقعیاتی چند را یاد بگیرد، اما فرصت گران بهایی را که می توانست صرف تعامل با محیطش کند از دست می دهد.

--

حرفتان را مرتب تکرار کنید درست است این تکرار، کفر آن ها (منظورش نو جوون هاست) را در خواهد آورد. با این همه، آن ها گوش می کنند. یکی از مهارت های تمرین شده در همه ی نوجوانان این است که وانمود کنند به این حرف ها گوش نمی کنند و به دنبال آن وانمود کنند که اصلا به این حرف ها اهمیت نمی دهند.

--

بهره ی هوشی و زبان [منظورش به مرور زمانه] تغییر نمی کنند. به طور متوسط، کهنسالان در آزمون های بهره ی هوشی و زبان، به خوبی دیگران عمل می کنند. بیشتر عصب پژوهان معتقدند که این یک داد و ستد بین کارایی و توانایی مغز کم تجربه است. به بیان دیگر، در عین حال که سخت افزار مغز رو به فرسودگی می رود، ما در کاربرد مغزمان باتجربه تر می شویم و آخرین ذره از عمل کرد ذهنی خود را به کار می گیریم.

--

آن چه بیش از همه اهمیت دارد، مقایسه ی دوقلوهای همسانی است که از هنگام تولد از هم جدا شده اند. اگرچه پژوهش گران، گاهی تفاوت های مهمی بین دوقلوهای جدا شده پیدا می کنند، ولی شباهت های خیره کنده ی زیادی نیز بین آن ها یافت می شود.

مثلا، در دوقلوهای جدا شده که بعدا به هم ملحق شده اند، مشاهده شده که هر دو از قهوه ی سرد خوششان می آید؛ وقتی غرق در فکر هستند، روی صفحه کلیدی نامرئی تایپ می کنند؛ هر دو مدل مویی برمی گزینند که بسیار عجیب و غریب است... .این داستان ها به ما گوشزد می کند که ژن های ما تاثیری بسیار نیرومند بر سرنوشت ما دارند.

--

در طول دهه ها، تاثیر محیط را برتر می دانستند. ادعا می شد که جامعه شبیه به یک کارخانه ی بزرگ آموزشی است که اخلاقیات و ارزش ها را به ما تلقین می کند. در واقع، روان شناسان پیشرو مدعی بودند که با کنترل دقیق عومل محیطی می توان هر کودک معمولی را در مسیری برگشت ناپذیر قرارداد که به موفقیت، بزهکاری، توفق دانشگاهی، بی بند و باری جنسی، یا نظایر آن منتهی می شود. این نوع تفکر با بسیاری از احساسات خوش آیند درباره ی زندگی جور در می آمد. مثلا؛ بر این باورها مهر تایید می زد که انسان انعطاف پذیری نامحدودی دارد که می تواند مسیر زندگی خود را انتخاب کند؛ و نیز بچه بزرگ کردن یک علم است که می تواند به طور موثری در تربیت کودکان کارساز باشد. ولی در سال های اخیر، پژوهش ها، کفه ی ترازو را در جهت دیگر سنگین کرده اند. به بیان دیگر، علوم جدید، بر این باورند که بسیاری از عواملی که ما را مشخصا از دیگران متمایز می کنند از همان 23 جفت کروموزومی سرچشمه می گیرند که ما از پدر و مادر خود دریافت کرده اید.

--

اکنون شما می دانید که تقریبا نیمی از بهره ی هوشی و شخصیت از ژن ها ناشی می شود. طبعا می توان بقیه را سهم محیط دانست. اما وقتی پژوهشگران می کوشند تا دقیقا آن عوامل محیطی را که نقشی به عهده دارند به چنگ آورند، نومیدانه با انبوهی از داده ها مواجه می شوند که ارزش آماری ندارند. در واقع، فهرست عواملی که آزموده اند و به نتیجه نرسیده اند طولانی و آموزنده است. تاثیرات محیطی که به پدر و مادر مربوط می شوند، مانند شیوه ی تربیت فرزند، مدت زمانی که با فرزندان خود صرف می کنند، سطح تحصیلات آن ها و عوامل دیگری از این نوع، در اوایل زندگی فرزندان تاثیراتی دارند، ولی این تاثیرات با گذشت زمان کاهش می یابند تا جایی که تقریبا دیگر اثری از آن ها باقی نمی ماند. در واقع، بیشتر مطالعات نشان می دهند که آن چه تاثیرات محیطی مشترک نامیده می شوند، یعنی چیزهایی که خواهر و برادرها به طور مشترک از آن ها بهره می برند، مانند زندگی کردن در یک شهر، رفتن به یک مدرسه، جایگاه اجتماعی خانواده و مانند آن، تاثیر بسیار اندکی دارند. همبستگی بین بهره ی هوشی و شخصیت یک فرزندخوانده و بهره ی هوشی و شخصیت  پدرخوانده و مادرخوانده ی او، در بزرگسالی، تقریبا صفر است.

--

کتاب آبلوموف رو شروع کرده ام ولی هنوز تموم نشده.

بعضی جاهاش دید یکی از شخصیت های داستانو نسبت به آلمانی ها نوشته که برای من جالب بود :

خانه ی آلمان ها آشغال از کجا بیاید؟ زندگیشان را تماشا کنید. هفته تا هفته همه شان استخوان گاز می زنند. یک کت دارند پدر در می آورد، پسر می پوشد. پسر میگذارد، پدر به تن می کشد. پیرهن زنش و دخترهایش آن قدر کوتاه است که پاهاشان از زیرش پیدا است. مثل غاز زیرپیرهن جمعشان می کنند که پیدا نباشد. این زندگی که آشغال و گرد و خاک ندارد. آن ها که مثل ما نیستند که توی اشکاف ها لباس کهنه انبار شده باشد و سال تا سال کسی سروقتشان نرود یا زمستان یک تل خرده نان کنج دیوار جمع می شود؛ آن ها از سر خرده نانشان هم نمی گذرند. با خرده نان هایشان نان سوخاری درست می کنند و با آبجو می خورند.

--

آخر انسان کجاست؟ شما همه می خواهید با ذهنتان بنویسید. خیال می کنید وقتی فکر بود، دیگر دل لازم نیست. نه، جانم، عشق است که فکر را بارور می کند. دست به سوی انسان فرولغزیده پیش ببرید تا بلندش کنید و اگر امیدی به نجاتش نیست، به تلخی بر او اشک بریزید. به بیچارگیش نخندید. دوستش بدارید و در وجود او خود را ببینید و بر او همان طور قضاوت کنید که بر خود می کنید. آن وقت نوشته هاتان را می خوانم و پیشتان سر فرود می آوردم.

--

- انسان، انسان را برای من بسرایید و او را دوست بدارید.

* رباخوار و ریاکار، شیاد یا کارمندان تنگ اندیش را دوست بدارم؟ ببینم، منظورتان چیست؟ پیداست که شما با ادبیات کاری ندارید. این ها را باید مجازات کرد، از شهر بیرون انداخت. از جامعه طرد کرد.

- بله، از شهر بیرونشان کنید، یعنی فراموش کنید که در این کالبد پلید، زمانی اصلی عالی جا داشته است. فراموش کنید که گرچه امروز ضایع شده، هنوز انسان است، یعنی خود شماست.

ولی چطور او را از دامن طبیعت دور خواهید کرد؟ چگونه او را از تعلق به نوع بشر و کرم خداوند محروم خواهید کرد؟

--

او نه دشمنی دارد، نه دوستی. اما آشنایانش فراوانند.

--

مردم فقیر و بدبخت بودند. بعد نیروی خود را گرد آوردند و تلاش فراوان کردند و رنج بسیار بردند تا آفتاب سعادت بر آن ها بتابد و تابید. اما ای کاش، تاریخ هم کمی استراحت می کرد. ولی نه، باز ابرهای سیاه در آسمان پدید آمد و بناهای ساخته ویران شد و مردم دوباره مجبور بودند کار کنند و رنج ببرند... . دوران سعادت پایدار نمی ماند. شتابان می گذرد و همه چیز پیوسته در کار ویران شدن است.

--

- به عقیده ی تو من مثل "دیگرانم؟"

* دیگران چه جور آدم هایی هستند؟ کسانی هستند که چکمه شان را خودشان پاک می کنند و لباسشان را خودشان می پوشند. گرچه بعضی وقت ها در این کار پاشان را جای پای ارباب ها می گذرند،  ولی دروغ می گویند. اصلا نمی دانند نوکر چیست. اگر کاری داشته باشند، کسی را ندارند که دنبال آن بفرستند. مجبورند خودشان بروند و کارشان را صورت دهند. آتش بخاری را خودشان می گیرانند و حتی بعضی وقت ها گردگیری را هم خودشان می کنند.

زاخار با آن چهره ی عبوسش گفت: خیلی از آلمانی ها همین طورند.

--

... زیرا میدانند که سفره ی آلمان ها رنگین نیست.

آبلوموف ها می گفتند که آن جا آدم گرسنه از سر میز بر می خیزد. ناهار سوپ است و گوشت بریان و سیب زمینی، با چای عصر، نان و کره و برای شام هم "خوب بخوام تا فردا صبح... ".

--

وقتی از مدرسه برمی گردد، انگاری از بیمارستان مرخص شده است. گوشت هایش همه آب شده، رمق برایش نمانده، تازه قرار هم ندارد. یک دقیقه یک جا بند نمی شود.

--


از کتاب ها


کتاب زن سی ساله رو تموم کردم.

می تونم بگم بهش شیش از ده میدم. خیلی جذبم نکرد ولی بد هم نبود. ولی چیزی نیست که بخوام توصیه کنم بهتون. کلا ماجرای زندگی یه زنه که توش عشق و خیانت هست.


از کتاب زن سی ساله:

از رفتار مرد می شد فهمید که عاشق دختر جوان نیست چون یک عاشق تا این اندازه از محبوب خود مراقبت نمی کرد. با این وصف می شد نتیجه گرفت که مرد مو خاکستری، پدر دختر جوان است زیرا دختر پس از پیاده شدن بی اینکه از او تشکر کند به راحتی بازویش را گرفت و با عجله به طرف باغ تویلری کشاند.

--

غریزه ی بسیار لطیف زنانه اش به او می گفت لذت بخش تر است که از مرد باکفایت و هنرمندی تبعیت کند تا رهبری احمقی را به عهده داشته باشد. زیرا زن جوان مجبور است مانند یک مرد بیندیشد و رفتار کند که در این صورت نه زن است و نه مرد. در مقابله با مشکلات همه ی لطف و ظرافت جنس خودش را از یاد می برد و هیچ امتیازی که به قوی ترها تعلق می گیرد نصیب او نخواهد شد.

--

قانون حاصل تجربه های ما در گذشته و حال است و جز حرف و گفتار چیزی نیست. اما عرف و عادت، کردار و رفتار اجتماع است.

...

تمام دردهای ما از همین اجتماع سرچشمه می گیرد... . ما زن ها، بیشتر از تمدن کج رفتاری می بینیم تا طبیعت... . طبیعت دردهای جسمانی را به ما تحمیل کرده است که شما راهی برای تسکین  و درمان آن ندارید، اما تمدن، احساسات ما را گسترش داده و تند و تیز کرده و شما مدام در راه فریب آن قدم برمی دارید. طبیعت موجودات ضعیف را نابود می کند، اما شما آن ها را مجبور به زیستن می کنید و در ورطه ی یک بدبختی دائمی رها می سازید به این تصور که خدمتی به آن ها می کنید.  ازدواج، کانونی که پایه و اساس اجتماع امروز بر روی آن قرار گرفته، تمام بار سنگین مسئولیتش را بر شانه های ما گذاشته است؛ برای مرد آزادی، برای زن انجام وظیفه... . ما همه ی زندگی خود را به شما اختصاص می دهیم، شما لحظات کوتاهی از آن را صرف ما می کنید.

--

کتاب تهوع رو هم تموم کردم. اینم زیاد جذبم نکرد. می دونستم که کتاب یه جوری افکار یه شخصه؛ یه جور کتاب فلسفی؛ یه نفری که دنبال اینه که اصلا زندگی چیه و چه اهمیتی داره و ... . اما محتوای فکر این آدم منو اون قدر جذب نکرد؛ یعنی ذهن آدمو به چالش نمی کشید. می تونم بهش پنج از ده بدم. (ولی دقت کنین که این عددا صرفا نظر شخصی منه وگرنه هم این کتاب و هم کتاب قبلی خیلی هم جزو شاهکارها و کتاب های معروف هستن؛ صرفا با سلیقه ی من جور نبودن. همین).


از کتاب تهوع:

پس در این هفته های اخیر، تغییری رخ داده است. ولی کجا؟ یک تغییر انتزاعی که جای خاصی ندارد. آیا خودم تغییر کرده ام؟ اگر تغییر نکرده ام، پس این اتاق کرده، این شهر، این طبیعت؛ باید انتخاب کرد.

گمانم خودم تغییر کرده ام: این سرراست ترین جواب است. ناخوشایندترینش هم.

--

به ندرت پیش می آید یک آدمِ تنها میلی به خندیدن داشته باشد.

--

تمام این آدم ها وقتشان را با توجیه کردن کارهایشان می گذرانند و خوشحال اقرار می کنند که با یکدیگر هم عقیده اند. ای خدا، چقدر برایشان مهم است مثل هم فکر کنند. کافی است ببینید چه قیافه ای می گیرند وقتی یکی با چشم های وق زده که انگار فقط درون خودش را می بیند و محال است با کسی کنار بیاید، از بینشان می گذرد.

--

کتاب شارلوت رو تموم کردم.

بد نبود. حدود 400 صفحه بود، ولی فکر کنم اندازه ی صد صفحه هم محتوا نداشت. نمی دونم چرا کتابو این طوری نوشته بودن و این قدر برگه اسراف کرده بودن!

به اینم می تونم هفت از ده بدم. کتابش راجع به زندگی یه شخصیت واقعی یهودیه تو دوره ی جنگ جهانی. و خب لازم نیس که بگم طرف همون بدبختی هایی رو کشیده که خیلی دیگه از یهودیا هم کشیده بودن و همه مون راجع بهش شنیده یم. اما خب بیان کتاب نسبتا گیرا بود و دوست داشتم تند تند بخونم و زود تمومش کنم.


از کتاب ها (بقیه ی پست قبل)


در قانون طلایی عیسای ناصری، روح کامل اخلاق فایده محور را می توان دید. در احکامی چون "با دیگران چنان کن که دوست داری با تو چنان کنند.: یا "همسایه ات را همچون خود دوست داشته باش." کمال ایده آل اخلاق فایده محور را نمایش می دهد.

--

گاهی اوقات بابت زندگی مرفه و راحتی که دارم احساس شرم و گناه می کنم. لذت گرایی همراه با ادراک و وجدان، گاهی اوقات باعث تضعیف روحیه می شود. چون بعضی وقت ها فکر می کنی که این حس و حال خوبت، اغلب به قیمت محرومیت و حال بد شدن یک نفر دیگر تمام شده است... کدام یک برای انسان بهتر است؟ خوب بودن یا حال خوب داشتن؟

--

اگر من فرد بی ایمانی باشم، از خودم می پرسم چرا باید با بقیه خوب باشم؟ خوب بودن چه منفعتی برای من دارد؟

قانون طلایی، یک مفهوم سودگرایانه است چون با عمل به آن، بیشترین فایده برای بیشترین تعداد افراد جامعه حاصل می شود و بنابراین سودش در اکثر اوقات نصیب خود من می شود. پس رفتار پرفضیلی است در جهت افزایش منافع شخصی.

... از کجا معلوم که تبعیت من از قانون طلایی منجر به تبعیت سایر مردم از این امر شود؟ فکر می کنم این قرار بدون گرویی است که با سایر افراد جامعه می گذاریم: " من به قانون طلایی عمل می کند به شرطی که تو هم عمل کنی. اما اول تو. باشه؟"

خب همین قضیه ی "اول تو" می تواند گند بزند به همه چیز... . اگر تعداد زیادی از مردم یک جامعه قانون طلایی را دور بزنند، سیستم شکست می خورد.

--

افسوس خوردن و شکایت از اوضاع جهان ثمری ندارد مگر این که در فکر راهی برای اصلاح آن باشید. اگر راهکاری ندارید، بیهوده برای نوشتن کتابی در مورد این مشکلات و مصائب زحمت نکشید. به یک جزیره ی گرمسری بروید و در آفتابش دراز بکشید.

--

من هم از آدم هایی که درباره ی بی عدالتی های دنیا گله و شکایت می کنند در حالی که حاضر نیستند از روی صندلی های گرم و نرمشان برخیزند و کاری انجام دهند بیزارم... . اما نمی توانم این گله کنندگان ریاکاری را که تصور می کنند با داد و فریاد خالی می توانند دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند ستایش کنم.

--

حقیقت این است که کسی که می خواهد به هر قیمتی اعمال فاضلانه انجام دهد، در میان جماعت بسیاری که فضیلتی ندارند، دچار رنج و اندوه می شود. در دنیایی که آدم های بدکار اداره اش می کنند، غیرقابل تصور است که حاکم واقعا درست کار، برای مدت زیادی دوام بیاورد.

--

اگر از فرصتی که برای از پشت خنجر زدن به آن ها دارید استفاده نکنید، آن ها برمی گردند و در استفاده از خنجرشان درنگ نمی کنند.

کلیسا تز ماکیاولی را تایید نکرد. چون برخلاف اصل بنیادی کلیسا بود که پاداش نیکی در خود نیکی است.

--

در این کتاب (= تلمود)، درجات خیر و نیکی به این شکل از پایین ترین درجه به بالاترین، رده بندی شده:

1-بخشش و نیکی با حسرت و بی میلی

2- بخشش و نیکی کمتر از آن چه که در توان داری اما با رضایت قلبی

3- بخشش و نیکی  پس از درخواست نیازمند

4- بخشش و نیکی پیش از درخواست نیازمند

5- بخشش و نیکی در شرایطی که فرد محتاج را نمی شناسی اما فرد محتاج تو را می شناسد

6- بخشش و نیکی در شرایطی که فرد محتاج را می شناسی اما فرد محتاج تو را نمی شناسد

7- بخشش و نیکی در شرایطی که هیچ یک از طرفین یکدیگر را نمی شناسند

8- کمک غیرمستقیم به فرد نیازمند به شکلی که روی پای خودش بایستد

--

بسیاری از فلاسفه درگیر مفهوم "پاداش نیکی در خود نیکی است." شده اند. موریس مترلینگ، نویسنده و متفکر ضدکاتولیک بلژیکی، در این رابطه نوشته: " هر عمل نیکی سبب شادمانی فرد نیک می شود. هیچ پاداشی قابل مقایسه با شیرینی و حلاوت انجام عمل نیک نیست.".

--

به گمان عده ای، اخلاق دیگر از مد افتاده است. به نظر آن ها، اخلاق سیستمی است از ممانعت های ناخوشایند سخت گیرانه که اصولا برای بازداشتن آدم ها از لذت بردن درست شده است.

--

مردم بر اساس چه اصول و معیارهایی تصمیمات اخلاقیشان را اتخاذ می کنند؟... آیا مغز انسان از پیش طراحی شده تا تصمیمات اخلاقی صحیح بیرد و گزینه های صحیح اخلاقی را انتخاب کند؟ آیا مثلا نوع دوستی و بشردوستی روی دی ان ای ما حک شده؟

--

وجه اشتراک تمامی این سیستم های مشوق بعض و بیزاری این است که هواداران رادیکال و دو آتشه شان هیچ تمایلی ندارند که به طرفشان بگویند "سیستم اعتقادی تو برای تو جواب میده و سیستم اعتقادی من برای من"... .

آن ها قادر به پذیرش نسبیت سیستم های اعتقادیشان نیستند. چون از نظر آن ها یک سیستم اعتقادی باید مطلقا در تمام زمینه ها درست باشد... .

جنبش جدید بی خدایان، شکل جدیدی از تعصب مذهبی است. بی خدایان دقیقا با رویکردی مشابه بنیادگرایان افراطی مذهبی، قصد تخریب اصل مذهب و شخصیت پیروان مذاهب را دارند... . به نظر من، این هم نوعی رویکرد افراطی در جهت عدم تحمل اعتقادات طرف مقابل است. این که سیستم اعتقادی من برتر و بهتر از سیستم اعتقادی توست. در طول زندگیم از افارد گوناگونی شنیده ام که ادعا می کنند مذهب پناهگاه ایمن افراد ساده لوخ و افیون توده هاست. در همنشینی و هم صحبتی با افراد تحصیل کرده که خود را روشنفکر و دارای ذهن باز و فارغ از هر گونه تعصب ذهنی می بینند، اغلب می بینم که از افراد مذهبی به عنوان افراد ساده لوح و زودباوری یاد می کنند که خودخواسته و برای رفع یک نیاز روانیف خودشان را دست خوش و گرفتار یک توهم بزرگ کرده اند. به طور خلاصه، اعتقاد آن ها این است که بی خدایی تنها مذهب واقعی و صحیح جهان است. شنیدن حرف های این دسته افراد، به اندازه ی شعارهای افراطیون خشونت طلب مذهبی مرا آزار می دهد.

--

سام هریس در کنار کریستوفر هیچنز و ریچارد داوکینز، تثلیث بی خدایی جدید هستند... . در میتینگ ها و سمینارهایی با موضوع اعتقادات مذهبی شرکت می کنند تا بگویند غیرعقلانی بودن اعتقادات مذهبی و مذهب، سرچشمه ی بسیاری از خصومت های داخلی و خارجی جهان امروز است.... . با بخشی از نظریات هریس موافقم اما کلیاتش را قبول ندارم... . سیستم های مشوق بغض و نفرت صرفا سیستم هیا مذهبی نیستند. ملی گرایی افراطی، نژادپرستی و قوم گرایی سالانه باعث مرگ هزاران نفر در گوشه و کنار جهان می شود. ملی گرایی محصول یک سیستم اعتقادی است که معتقد است مشتی ساختمان و بنای خرابه چنان از اهمیت متعالی برخوردار است که می تواند مایه ی مباهات و سروروی یک ملت بر ملت های دیگر باشد... . به نظر من، تاکید بر این که میزان کشت و کشتارهای ناشی از اختلافات مذهبی بیشتر از مواردی از این دست است، سخن سنجیده و منطقی ای نیست. شاید مشکل را باید در جای دیگری جست و جو کرد.

--

خواندن اندکی فلسفه ذهن انسان را به احاد و بی خدایی سوق می دهد ولی مطالعه ی عمیق و دقیق فلسفه، ذهن انسان را متمایل به پذیرش مذهب می کند.

--

ادراک، ادراک کننده می خواهد... . چیزی به نام ماده وجود ندارد. خیلی ساده، همه ی اشیا و جهان پیرامون ما تنها ساخته و پرداخته ی ذهن ماست. تنها ذهن وجود دارد که حامل ایده هاست. هر آنچه که ما احساس و ادراک می کنیم در واقع، ایده های ذهنی خود ما هستند، وجود خارجی ندارند... .

وجود یک شیء تنها نتیجه ی یک مشاهده، یک دریافت و یک درک است؛ تمام. ما قادر به درک چیزی ورای حواس پنجگانه مان نیستیم و تنها شیوه ای که توسط آن می توانیم تاکید کنیم که شیئی وجود دارد، درک و دریافت آن توسط حواسمان است.

--

اگر شما یک فیلسوف شکاک باشید که هر چیزی را به بوته ی آزمایش عقل و خرد می گذارد، هر چقدر هم که عمیق و دقیق لسفه بخوانید، نمی توانید به وجود خدا ایمان پیدا کنید. فیلسوفِ گرفتارِ شکِ افراطی، فقط داده های حسی و قوانین منطق را روی میزش دارد. اگر یک اصل اخلاقی مطرح می شود، در پایان، هیچ راه و شیوه ای منطقی برای سنجش خیر و شرِ اعمال و رفتار و نیات وجود ندارد. بنابراین، به همراه خدا، اخلاقیات و اخلاق گرایی نیز باید از روی میز کنار بروند و در نهایت اعتقاد ما به خیر و شر بر اساس ایمان ماست. پس سوال این جاست: آیا حاضریم اعتقادمان به اخلاقیات را همراه ایمانمان به خدا از دست بدهیم؟ اخلاق همان اندازه غیرمنطقی و غیرعلمی به نظر می آید که وجود خدا. آیا در علم باوری خود استثنا قائل شویم و اخلاق را باور داشته باشیم، چرا نمی توانیم یک استثنای دیگر قائل شویم و به خدا ایمان داشته باشیم؟

_--

هنگامی که آگاهی هست، وجود و زمان نیز وجود دارد. اما در هنگام مرگ یعنی در عدم آگاهی، نه زمان مطرح است و نه وجود. پایان زمان را نمی توان تجربه کرد، همان طور که پایان وجود درا نمی شود تجربه کرد، زیرا در این صورت کسی وجود نخواهد داشت که آن را تجربه کند. به این معنا، انسان بی زمان یا جاودان است. او تا وقتی که زمان هست، وجود دارد.

--

* جوری زندگی کن که انگار بار دومی است که زندگی را تجربه می کنی و انگار بار اول اشتباه زندگی کرده ایم.

(این جمله مال فرانکله که نویسنده ی کتاب انسان در جست و جوی معنا بود و فکر کنم بخش هایی از اون کتاب رو هم نوشتم.)

--

برخلاف زیگموند فروید که معتقد بود میل جنسی، اصلی ترین و بنیادی ترین گرایش انسان است و آلفرد آدلر که میل به کسب قدرت را انگیزه ی اصلی می دانست، فرانکل معتقد بود که نیاز به لوگوس - لغتی یونانی به معنای معنا- بر سایر امیال و انگیزه های انسان برتری دارد. محرک اصلی انسان کسب لذت و پرهیز از درد نیست؛ بلکه یافتن معنایی است در زندگی. فرد آماده ی رنج کشیدن است به شرط آن که معنا و مقصودی در آن رنج بیابد.

(اینم مال همون فرانکله.)

--

افکار ساده، لزوما ساده انگارانه نیستند. چون مادربزرگ من با لهجه ی روستایی صحبت می کند دلیل نمی شود که حرف هایش بی ارزش باشند.

--

وقتی فرانکل درباره ی کشف معنای زندگی صحبت می کند، طبیعتا اشاره دارد به کشف چیزی برای داشتن حس مثبت درباره ی زندگی. او به نکته ی اساسی و ساده اشاره می کند: کشف چیزی برای داشتن حس مثبت، به زندگی معنا میدهد.

--

قسمت دوم عبارت (منظورش اون عبارت * دار بالاست) "مثل اینکه بار نخست اشتباه زندگی کرده اید" مرا گیج می کند. پیش فرضش این است که من بر شیوه ی اشتباه و غلط زندگی کردن وقوف کامل دارم که من ندارم. اگر شیوه ی صحیح را ندانم، از کجا می توانم متوجه شوم که راه درست کدام است؟

--

انسان مدرن چنان گرفتار و شیفته ی زندگی هایی که تجربه نکرده - زندگی افراد مشهور، بازیگران و خوانندگان جذاب و اشخاص ثروتمند- شده که نمی تواند قدر زندگی خود را بداند و آن را واقعا تجربه کند. این مثال دیگری است از تمایل غیرطبیعی ما برای پرهیز از زندگی در حال و دور شدن از اینجا و اکنون با فرو رفتن در تخیل و تصور "چی می شد اگه میشد؟"... .

ما فکر می کنیم درباره ی تجربیاتی که در زندگی نداشتیم، بیشتر از تجربیاتی که داشتیم میدانیم. تخیلات ما درباره ی این زندگی های تجربه نشده به مرور زمان پر رنگ تر و تاثیرگذارتر و قدرتمندتر از تفکراتمان درباره ی زندگی ای می شود که در حال تجربه ی آن هستیم.

--

اگر شما معتقدیدم که حس بد و نگرانی شما قادر به تغییر واقعه ای در گذشته یا آینده خواهد بود، حتما ساکن سیاره ای دیگر با سیستم و ساز و کار واقعیت متفاوتی هستید.

--

هرچند که اگثر ما هیچ گاه تئوری های فروید را به صورت دقیق و کامل مطالعه نکرده ایم، اما مفاهیم و عقاید او در مورد روان و گسترش آن در فرهنگ ما نفوذ و تاثیر فراوان داشته. ما به صورت دربست ایده های او در مورد انگیزه های ناخودآگاه و اختلالات روانی شدید را به عنوان قانون و قاعده ی مسلم می پذیریم و به همین دلیل متقاعد شده ایم که بخش اعظم احساسات و خلق و خوی ما برای کنترل خودآگاهمان هستند.

اما اخیرا حس می کنم این شیوه ی فکر کردن راهی برای عدم احساس مسئولیت است. این در حقیقت نسخه ی مدرن و امروزی برای بهانه ی قدیمی "شیطون گولم زد" است. "ناخوداگاهم باعث شد که این طور حس کنم.".

--

زندگی من سرشار از بدبختی ها و مصائب هولناکی بود که تقریبا هیچ کدامشان رخ نداد.

--

هر کاری را طوری انجام بده که انگار قرار است آخرین کاری باشد که در دنیا زندگیت انجام میدهی.

--

این توالی را بیشتر دوست دارم: پسرش، پاسخ و شک درباره ی صحت پاسخ... پرسش بعدی لطفا! این کاری است که فیلسوفان حرفه ای به صورت تمام وقت انجام می دهند.

از کتاب ها


کتاب پروفسور شارلوت برونته رو تموم کردم. بد نبود ولی چیز عالی ای هم نبود به نظرم.

ولی جالبش برام این بود که اول کتاب یه مقدمه ای داشت و نویسنده توش گفته بود من قهرمان داستانمو طوری توصیف کرده ام که زندگیش واقعی باشه و این جوری نباشه که مثلا یه شبه پولدار شده باشه و اینا.

بعد توی کتاب این جوری بود که طرف ساکن انگلیس بود، حالا به هر دلیلی تصمیم می گیره که بره جای دیگه کار کنه؛ میره پیش یه بنده خدایی؛ اونم بهش یه معرفی نامه میده؛ با اون میره بلژیک و کارشو شروع می کنه و ادامه ی ماجرا. هیچ جای زندگیشم به هیچ مشکلی نمی خورد کلا (غیر از یه دوره ی سه ماهه که پیش برادرش کار می کرد). حالا چیزای کوچیک بودها. من نمی دونم قدیم زندگی ها این قدر ساده بوده ان؟

آخه تو ذهنم مقایسه می کردم با نوشته های چارلز دیکنز که از نظر زمانی خیلی تفاوتی با این خانم نداشته. ولی زندگی آدمایی که توصیف می کرد از زمین تا آسمون فرق داشت با قهرمان خودساخته ی این کتاب.

نمی دونم دیگه زندگی واقعی کدوم بوده اون زمان ولی خب در کل، کتابش فقط بد نبود به نظرم. از خوندنش پشیمون نیستم ولی این طوری هم که بخوام به کسی بگم حتما بخونیشم وگرنه پشیمون میشی، نبود برام.

اینم یه تیکه هایی از کتاب:

می توانم کاری را که آقای کریمزورث [برادرش] به من محول کرده انجام بدهم و می توانم با وظیفه شناسی مزدم را بگیرم و این مزد کافی است که گذران کنم. اما این که برادرم رفتار اربابان خشن و متفرعن را با من در پیش گرفته ...، خب، تقصیر اوست، نه من. آیا بی انصافی اش و همین طور بی عاطفگیش باید بلافاصله مرا دور کند از مسیری که انتخاب کرده ام؟ نه... لااقل تا موقعی که راهم را عوض نکرده ام، در همین مسیر پیش خواهم رفت.

--

سعی کردم به لهجه ام لحن دلسوزانه ی کسی را بدهم که بالاتر از همه است و از درماندگی بقیه متاثر شده... یعنی کسی که اول به دیده ی تحقیر به بقیه نگاه کرده اما بعد فکر کرده که بهتر است دست آن ها را بگیرد.

--

در بروکسل دو نفر اگر بخواهند عادی زندگی کنند، خرجشان مساوی خرج یک نفر است که آبرومندانه در لندن گذران می کند. علتش این نیست که ضروریات زندگی در لندن خیلی گران تر است یا مالیات و عوارض خیلی سنگین تر. علتش این است که انگلیسی ها در حفظ ظاهر دست همه ی ملت ها را از پشت بسته اند و برده ی ذلیل رسم و سنتند، نگران قضاوت دیگران. و خلاصه به هر ترتیبی شده با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند، همان طور که ایتالیایی ها گرفتار کشیش بازی اند، فرانسوی ها اهل لاف و گزاف، روس ها سرسپرده ی تزار و آلمانی ها شیفته ی آبجوی سیاه. عقلی که در رتق و فتق خانه ی بلژیکی ها به کار می رود می ارزد به صد تا عمارت اربابی انگلیسی با آن ریخت و پاش ها و تجملات و اسراف ها. در بلژیک اگر ول در بیاورید، می توانید پس انداز کنید اما  در انگلستان بعید است. در انگلستان چیزی را که ظرف یک سال با کار و زحمت به دست می آرید، ظرف یک ماه با تجمل پرستی و ظاهسازی به باد می دهید. شرم باد به مردمان این پربرکت ترین و تهیدست ترین سرزمین که اسیر چشم و هم چشمی اند.

--

- دوستش داشته باشم؟ چه حرف ها! یک ملت فاسد، رشوه خوار ارباب گزیده و شاه گزیده، با ادا و اطوارها و ادعاهای مزخرف (به قول مردم یکی از مناطق) و تا دلتان هم بخواهد، انواع گشته و گدا، آن هم با رفتارها و عادت های شنیع، با عقاید و تعصبات پوسیده.

* این را درباره ی هر سرزمینی میشود گفت. عادت های بد و تعصب همه جا هست. من فکر می کردم در انگلستان کمتر از جاهای دیگر است.

- خب بیایید انگلستان، خودتان ببینید. بیایید بیرمنگام و منچستر. بیایید به سنت گیلیس در لندن و از نزدیک ببیندی که نظام ما چطور کار می کند. جای پای اشراف والا مقام ما را ببینید. ببینید چطور در میان خون راه می روند و دل ها را می شکنند. کافی است سری بزنید به کلبه های انلگیسی تا ببینید چطور قحطی زده ها و گرسنه ها روی سنگ فرش های سیاه چمباتمه زده اند، مریض ها بدون لحاف و روانداز روی تختشان افتاده اند، ننگ با جهل مغازله می کند، هرچند که تجمل و ریخت و پاش معشوقه ی محبوب انگلستان است و تالارهای شاهانه برایش عزیزتر از کپرها و آلونک هاست.

--

کتاب جزء از کل رو شروع کرده ام. هنوز سی چهل صفحه بیشتر نخونده ام ولی تا اینجاشو واقعا دوست داشته ام. تموم بشه، میام اونم می نویسم .