هچل 1/ هچل 2!


یه روز چند وقت پیشا، من چشمم عفونت کرد و باد کرد، شد اندازه ی یه گردو، مجبور شدم دو روز مرخصی بگیرم.

روز دوم، واسه یه کاری اومدم لپ تاپ شرکتو در حد چند دقیقه باز کردم که چیزیو چک کنم.

دیدم آندره (دیگه مجبورم براش اسم بذارم! همون آقاهه که همون روزای اول باهاش ناهار خوردم و جزو مدیرای ارشد بود و تا نشست گفت اگه می خواستی یه چیزیو تو شرکت عوض کنی، چیو تغییر می دادی؟) بهم زنگ زده! بعدم که من جواب نداده ام، نوشته لطفا با من تماس بگیر هر وقت تونستی.

دیگه تمام گناهای کرده و نکرده ام اومدم جلو چشمم که یا خدا! یعنی، با من چیکار داره؟! کی آندره به کسی زنگ میزنه؟! آندره منشی داره واسه کاراش.

فقط براش نوشتم من دیروز و امروز مرخصی استعلاجیم. دوشنبه باهات تماس میگیرم.

اگه چشمم سالم بود همون روز بهش زنگ می زدم. ولی با اون چشم ورقلمبیده نمیشد اصلا صحبت کرد. قیافه ام خیلی وحشتناک شده بود. شبیه کتک خورده ها شده بودم.

دوشنبه، ساعت شیش صبح بهش زدم که من از الان هستم. هر وقت خواستی، خودت زنگ بزن.

ساعتای هشت زنگ زد و گفت که ما توی میتینگ دو هفته پیش که بین مدیرا بود با شیما (یه خانم ایرانیه که فامیلی آلمانی داره. حدس می زنم نیمه ایرانی باشه) که مدیر فلان بخشه و بقیه تصمیم گرفتیم که یه پروژه ی جدید تعریف کنیم. برای این پروژه یه مدیر بخش آی تی می خوایم، یه مدیر بخش غیرفنی. مدیر بخش غیرفنیش که قرار شده فلانی باشه که توی همون تیم شیمائه. برای مدیر بخش آی تیش من به یواخیم گفتم شیما گفته همچین پوزیشنی داره.یه نفر معرفی کن. یواخیم تو رو به عنوان کاندید اول معرفی کرده. اگه تو قبول می کنی که بدیم به تو. حالا من یه کمم از پروژه مون تعریف کنم... .

و بعد کلی راجع به پروژه صحبت کرد و بهم گفت که اینو بهت بگم که اگه این پروژه رو قبول کنی، عملا از بخش فنی دیگه میای بیرون و وارد بخش مدیریت میشی. باید ببینی علاقه داری به این کار یا دوست داری توی بخش فنی هم باشی و دلت نمی خواد از اون فاز تخصصیت بیای بیرون.

خیلی هم تاکید داشت که پروژه بزرگه و برات چالش بزرگی خواهد بود. اینم توضیح داد که ما بخش فنیش رو داریم و تو دانش فنی، لازم نداری برای پیاده سازی و اینا، و یه تیم هست برای پیاده سازی؛ تو بخش غیر فنی هم باز تیمش هست. تو فقط باید این دو تا تیمو به هم وصل کنی و روند کارشونو براشون مشخص کنی و مدام میتینگ باشی و ... .

گفت حالا لازم نیست سریع جواب بدی. فکراتو بکن و به من خبر بده.

منم خودمو کنترل کردم و سریع بله رو ندادم!

حالا از اون ور اتفاقا چند وقت پیش داشتم با خودم فکر میکردم چقدر دیگه پیر شده ام و  از کارای فنی بدم میاد. البته؛ هیچ وقت هم از اونایی نبودم که خیلی علاقه به یادگیری الگوریتم های مختلف داشته باشم ها؛ همیشه فراری بودم از امتحان کردن الگوریتمای مختلف و بهینه کردنشون و کار کردن با متغیرای کوچیک که حالا اینو تغییر بدیم، ببینیم چطوری میشه و ... . همیشه طرفدار قالبای آماده بودم که با دو تا کلیک کارمو راه بندازه. ولی خب الان باز اخیرا عدم تمایلم به کار کردن با الگوریتما بیشتر شده بود و با خودم میگفتم فلیکس چه حوصله ای داره که هی اینو امتحان میکنه، هی اونو.

من الان دیگه ماه هاست که یه خط کد هم ننوشته ام. قسمتایی از کار که کد میخوادو میدم به بقیه :D.

الان دیگه قشنگ شده ام از این آدما پیر و باتجربه ی کار خودشون. کد رو میدم فاطیما بنویسه. مینویسه میاد میگه از صبح با اشتفان درگیرشیم؛ کار نمیکنه. نمیدونم چرا. میگم نشونم بده. میتینگ میذاره باهام. میگم ببینم کدتو. یه نگاه میکنم، میگم اینجاش غلطه. پنج دقیقه بعد کدش کار میکنه. هم اون ذوق میکنه که بعد چند ساعت بالاخره ایرادشو پیدا کرده، هم من که می بینم بالاخره به یه درد روزگار خوردم و خلقتم بیهوده نبوده ؛-).

خلاصه، دور نشیم از بحث. من پس فرداش با آندره صحبت کردم و گفتم باشه. خیلی خوشحال شد و استقبال کرد و ... .

در مورد خود پروژه هم گفت کم کم شروع میشه و تو یهو نمیای تو این پروژه ولی مثلا تا شیش هفت ماه دیگه احتمالا کامل به این پروژه منتقل میشی. پروژه هم الان یه ساله بسته میشه ولی فکر میکنم دو سال حداقل طول بکشه. باید دید چقدر سریع پیش میره.

از اون ور با یواخیم صحبت کردم. فهمیدم آندره بهش نگفته که منو کامل میخوان. یواخیم گفت من این طور فهمیده ام که قرار نیس کلا تو از پروژه ی ما بری.

دیگه منم صداشو در نیاوردم که آندره یه چیز دیگه تو کله شه.

شاید اصلا برا همینم خودش خواسته بود با من صحبت کنه. چون تو حالت عادی، همچین خبریو من باید از یواخیم میگرفتم. ولی آندره به یواخیم گفته بود من خودم با دخترمعمولی صحبت میکنم که اگه سوالی هم داشت جواب بدم.

--

تازه تو میتینگ بعدی که با یه نفر از تیم جدید بود، آندره گفت پروژه احتمالا دو سه سال طول بکشه.

حالا نمیدونم دیگه. فعلا این هچل اولیه که قراره بیفتم توش. ان شاالله که هچل مثبتی باشه :).

--

تو صحبتم با آندره، آندره ازم پرسید PMI گذروندی؟ گفتم نه. گفت با مونی هماهنگ میکنم دوره شو بگذرونی.

پی ام آی یا پی ام پی یه دوره ی خیلی خیلی مهم مدیریت پروژه اس که داشتن سرتیفیکیتش خیلی تاثیر داره تو استخدام شدن.

--

چند روز بعد مونی که تو مرخصی بود برگشت و برام یه لینک فرستاد در مورد همون دوره ی پی ام پی.

منم نگاه کردم و زودترین زمانی که بهم میخوردو قبول کردم.

ترجیحمم این بود که تو مرخصی همسر باشه که اونم بیاد گوش بده.

این شد که قرار شد تو همین دسامبر دوره شو بگذرونم.

بعد اون روز به همسر پیام دادم که من اینو ثبت نام کردم. مدرکشو چطوری میدن؟ آخر دوره امتحان داره؟

همسر زنگ زد و فهمیدم من از اساس اشتباه فهمیده ام! دوره ها اصلا ربطی به امتحان ندارن. ولی گذروندنشون اجباریه.

در واقع برای اینکه بتونی امتحان بدی باید دو تا شرط داشته باشی: ۳۵ ساعت دوره گذرونده باشی و حداقل ۳۶ ماه هم تجربه ی مدیریت داشته باشی.

ولی دوره ها ربطی به امتحان ندارن.

مثل کلاس آیلتس میمونه. شما هر جا خواستی میتونی بری کلاس. ولی امتحانو یه موسسه ی خاص برگزار میکنه. پی ام آی هم اسم اون موسسه است.

خود امتحانش پونصد یورو قیمتشه. حضوری و آنلاین میشه داد. که تو آنلاینش باید دوربین رو خودت باشه و باز یه نفر هم چکت میکنه.

امتحانشم ۴ تا شصت دقیقه اس که وسطاش تنفس های ده دقیقه ای داره.

خلاصه که کنکوریه برای خودش و مردم اول میرن خوب یادش میگیرن، کتاباشو میخونن، آماده میشن، بعد که میخوان امتحان بدن، دوره اش رو ثبت نام میکنن و در آخر هم امتحانشو میدن.

و من بدون اینکه سوادشو داشته باشم، عملا الان خودمو انداخته ام تو هچل دادن امتحانش.

سوالاشم تو یوتیوب سرچ کردم؛ دیدم به سلامتی همه رو غلط غلوط جواب میدم :D.

--

البته؛ آندره گفت دوره اش مهمه و یاد گرفتنش. مهم نیست امتحانشو بدی. ولی خب من که دارم دوره شو میرم، دلم میخواد امتحانشم بدم.

برای امتحانشم دوره هه اصلا کافی نیست. این طوری نیس که بگی خب هر چی سوال هست، جوابشو تو این دوره بهم میگن. خودت باید کتابا و مراجعی که معرفی میکننو بخونی. تازه، سوالا هم تحلیلیه. حفظ کردنی نیست.

دیگه خدا به خیر کنه با این یکی هچل!

--

دنیا بازیای عجیبی داره. روزی که یواخیم به من زنگ زد برای مصاحبه ی اول، بهم دو تا چیز گفت؛ یکی ازم پرسید اکیه اگه ما موضوعی غیر از چت بت و وویس بت بهت بدیم؟ چون اینجا حوزه ی کاری ما گسترده تره. دوم اینکه گفت تو سابقه ی کارهای مدیریتی داری ولی این پوزیشن مدیریتی نیست و صادقانه بهت بگم امکان پیشرفت هم نداره و ثابته. حاضری با این وجود قبولش کنی؟

و الان قراره من پوزیشنی رو قبول کنم که فرسنگ ها فاصله داره با چیزی که یواخیم فکر میکرد.

--

اون روز داشتم به این فکر میکردم، شاید اون همکارام که میگفتن یواخیم به تیم ما بیشتر توجه میکنه، مثل این پرنده هایی بودن که زودتر از بقیه زلزله رو حس میکنن! این تغییری که داره تو زندگی من ایجاد میشه رو اونا زودتر از خود من پیش بینی کرده بودن!

--

بعد از این همه سال، هنوزم برام عجیبه که آلمانی رو بی زحمت یاد گرفتم. هنوزم باورم نمیشه من الان میتونم به سه تا زبون حرف بزنم. اونم طوری که بهم بگن بیا پوزیشنی رو قبول کن که لازمه اش فقط حرف زدن و میتینگ داشتنه.

هنوزم گاهی وقتا که یهو وسط یه میتینگ یادم میفته من الان آلمانی می فهمم، سعی میکنم به جمله های آدما توجه نکنم برای چند لحظه؛ سعی میکنم نفهمم آدما چی میگن؛ سعی میکنم بفهمم برای کسی که نفهمه، این حالت دست ها و حرکت ها چه معنی ای میتونه داشته باشه؛ کسی که نفهمه میتینگو، الان چه حسی داره؛ چقدر از رو زبان بدن آدما میتونه بفهمه چی داره گفته میشه.

و به این فکر میکنم که واقعا الان تو این میتینگا هستن آدمایی که نمی فهمن دیگران چی میگن و براشون سخته. استرس دارن که الان ازشون سوالی بشه.

یه روز همه شون آلمانیشون خوب میشه. ولی این که از این روزاشون که آلمانیشون خوب نبوده چه جور خاطره ای تو ذهنشون میمونه، بستگی به ما داره... .


سنت مارتین/مدرسه


گفتم بهتون که دوستِ پسرمون بهش گفته بود که برای سنت مارتین میتونه با اون بره. رفتیم و خوب بود. مامانش هم اومد.

البته؛ این جوری بود که پسرمون یه روز اومد گفت فلانی گفته با من بیا. منم گفته ام باشه. گفتم خب آدرس که نداده (آدرسا رو داریم خودمون ولی خب باید خودش میداد)؛ مامانش باید به من بگه.

فرداش اومد گفت آدرسشون فلانه. گفتم باشه.

خلاصه، یه هفته هی میرفت و میومد می گفت با فلانی می خوام برم سنت مارتین. منم گفتم حتما مامانش خبر داره دیگه!

باز صبح روز واقعه (!)، یه پیام دادم به مامان پسره؛ گفتم شما در جریانین دیگه؟! گفت نه . الان از پسرم می پرسم . ولی اشکالی نداره. بریم با هم. کجا همو ببینیم؟ گفتم پسرتون آدرستونم داده. همین نیس آدرستون؟ (و آدرسو بهش دادم) . کپ کرده بود از میزان هماهنگی بچه ها . گفتم من می تونم با بچه ها برم. لازم نیست شما حتما بیاین. گفت نه؛ میام منم.

دیگه با هم رفتیم و تو راه حرف زدیم و بچه ها هم کلی شکلات جمع کردن. این دفعه بیشتری ها در رو باز کردن. ولی خب مامان مکس هم می دونس کدوم درا رو بزنن.

--

تو راه، به یه عده بچه ی دیگه برخوردیم که اونا هم داشتن شکلات جمع می کردن.

مامان مَکس یکیشونو دیده، میگه ردبول خوردن و سیگار کشیدن و رفتن به سنت مارتین اصلا جالب نیست. و خب فکر کنین کیو می گفت؟! مامان دلارا رو .

دیگه چند ثانیه بعد مجبور شدم با مامان دلارا واستم صحبت کنم، چون همو میشناختیم و نمیشد همین جوری رد شد.

--

یه روز جلسه ی والدین با معلم بود. هر بچه ای، پدر و مادرش یه ربع وقت دارن که با معلم (های) بچه شون صحبت کنن. معلماش خیلی ازش راضی بودن از نظر درسی و میگفتن عالیه. حالا مورچه چیه که کله پاچه اش باشه؟! کلاس اوله دیگه .

ولی از نظر اخلاقی، معلمش میگه تو خونه اکیه؟ اصلا دوست نداره راجع به خودش حرف بزنه. اون روزم ازش پرسیدیم سنت مارتین خوش گذشت (منظورش مراسم خود مدرسه بود)، پسر شما گفته نه.

من اون لحظه یه لحظه هنگ کردم و فکر کردم بیرون رفتنش با مکسو گفته. ولی بعد که اومدم خونه دیدم نه بابا، درست گفته خب! همون روزم بهمون گفت که بهش خوش نگذشته.

دو ساعت تو بارون بچه ها یه فانوس دستشون گرفته ان پیاده روی کرده ان. خب پسر ما هم که عادت نداره به این کارا، خوشش نیومده دیگه و واقعیتو تو کلاسش گفته .

حالا شاید یه بار دیگه که معلمشو ببینم براش توضیح بدم و اینم بگم که یه دلیل دیگه اش هم اینه که این بچه دو فرهنگیه. اون قدری که سنت مارتین برای شما ذوق و شوق داره، برای اون نداره. ما جشن نمی گیریم، اون بچه هم خیلی ذوق نمی کنه طبیعتا.

اما خب اینکه می گفت راجع به خودش حرف نمی زنه رو قبول دارم و باید روش کار کنیم. از قبل هم خودمون می دونستیم. تا وقتی مجبور نشه چیزی نمیگه. مشکلاتشو سعی می کنه خودش حل کنه؛ حتی اگه مربیا دعواش کنن توی اون زمان بعد از مدرسه شون، نمیاد چیزی بگه. راجع به اتفاقای مدرسه چیزی نمی گه. باید حتما بپرسیم. تازه اگه زیاد سوال بپرسیم، میگه اوووه، چقدر سوال می پرسی؟!!

دلیلشم البته واضحه: ما هم همین طوریم .

در واقع، باید سعی کنیم خودمونو درست کنیم. ولی راستش من اصلا دوست ندارم خودمو تغییر بدم. من خود الانمو دوست دارم. واقعا چرا بعضی ها انقدر حرف می زنن؟! اصلا چرا آدم باید زیاد حرف بزنه؟ چرا باید چیزایی که دوست داره رو برای دیگران توضیح بده هی؟! فایده اش چیه خدایی؟

--

اون روز اومده (کاملا با لحن بریتیش، کپی پپاپیگ اینا) میگه میشه گواکه مولی (Guacamole) درست کنیم؟ میگم چی؟ میگه گواکه مولی. گفتم باید سرچ کنم، ببینم چی هست. میگه تو پپاپیگ درست کرده ان.

دو روز که طول کشید که ما تلفظ این کلمه رو یاد گرفتیم ! هی یادم میرفت چی بود کلمه هه.

خلاصه، یه روز اومدیم درست کردیم و بر شما باد گواکه مولی. چیز خاصی هم نمیخواد. آووکادو رو با یه کمی سبزی و گوجه له می کنین (دقیقشو تو دستورای آشپزی ببینین خودتون) و تموم. بعد میشه با نون یا مثلا سیب زمینی و اینا خورد.

تا حالا فقط از پپا پیگ دستور آشپزی نگرفته بودیم که اونم گرفتیم .

--

داشتم با گوشیم، تو یه کانال تلگرامی یه مصاحبه میدیدم با شاه. پسرمونو اون ور داشت غذا می خورد؛ گوشی منو نمی دید. مصاحبه کننده یه چیزی گفت وسطش گفت Your Majesty. پسرمون از اون ور (با لحن nanny plum) میگه Is that the king؟!!

--

داشت لحاف کرسیو از رو کرسی می کشید. منم داشتم با خانم ز تلفنی حرف می زدم. یهو تندتند بهش میگم نکش اونو میفته قرآن از اون رو. میگه "قورونولو" چیه؟!