جشن/مسابقه


شرکتمون یه جشن بود که رفتم. یعنی، به همسر گفتم منو ببره و بعدا بیاد دنبالم چون نوشته بودن که تعداد پارکینگا محدوده و پولی هم هست. مراسم توی یه هتلی بود و پارکینگم پارکنیگ هتل بود که طبیعتا برای این طراحی نشده بود که یه مراسمی با هزار نفر رو پوشش بده.

خیلی هم کارا یورتمه طور شد تا ما بریم و من ساعت 07:05 اینا رسیدم.

فکر می کردم برنامه مال بخش آی تیه ولی نبود و من شوکه شدم از دیدن اون حجم از چهره های ناآشنا. هر چی این ور و اون ورو نگاه کردم، کسیو ندیدم ک آشنا باشه. فاطیما هم که رفته خونه شون و میدونستم نمیاد. به فلیکس پیام دادم، جواب نداد.

تو همین حین، یهو آنیا و یکی دیگه از بچه ها رو دیدم. گفتم من از بچه های خودمون کسیو نمیشناسم. گفت ما فلان جا می شینیم. برو یه دور بزن، اگه آشنا پیدا نکردی، بیا پیش ما.

رفتم یه دوری زدم و حتی طبقه ی بالا رو هم گشتم و کسی رو آشنا ندیدم. حمیدو دیدم ولی خب با رئیسا و مدیرا نشسته بود و نمیشد برم اونجا بشینم، هرچند که خودش بلند شد از جاش و سلام و علیک کرد.

از بغل یه نفرم رد شدم، گفت سلام، چطوری، خوبی؟ منم تو همون شلوغی ای که صدا به صدا نمی رسید گفتم مرسی، ممنون، شما خوبین. هنوز اومدم پردازش کنم طرف کیه که بقیه شو آلمانی احوال پرسی کرد و یادم افتاد این بنده خدا یونانیه ولی چند تا دوست ایرانی داره و یه کمی احوال پرسی فارسی رو بلده. یهو ترک خوردم اصلا از این شوک فرهنگی، از این که یهو اول حس فارسی زبون بودن طرف بهم دست داد و ذهنم تغییر کرد به یه فرهنگ دیگه، بعد یهویی توی یه ثانیه، دوباره برگشتم به فرهنگ همون جایی که بودم. شاید برای شما که فقط می خونین اصلا ملموس نباشه ولی واقعا با تمام وجودم حس کردم تو یه ثانیه یه دور رفتم ایران و برگشتم. یه همچین چیزی بود حسم.

آخرش رفتم پیش همون آنیا اینا و گفتم منو به فرزند خواندگی قبول کنین تا یکی بیاد منو ببره. تا آخر هم پیششون موندم و کسیو ندیدم.

یکی دو بارم موقع غذا و دسر و اینا بقیه رو دیدم. یه بارم داشتم با حمید صحبت می کردم، یکی اومد گفت تو باید فلانی باشی و شروع کرد به حرف زدن. من تقریبا هفت هشت دقیقه بعد یادم اومد این کی بوده. کلا دو بار باهاش آنلاین صحبت کرده بودم. اونم بیچاره از زور بی کسی و اینکه می گفت کو بچه های آی تی اومده بود با من صحبت می کرد .

حمیدم اونجا بود؛ اونم هی آدما رد میشدن و بهش سلام می کردن. می گفت یه آدمایی سلام می کنن که من اصلا نمیشناسمشون. میگه فکر کنم ما قیافه مون خاصه برای اینا، اینا ما رو یادشون می مونه؛ ولی قیافه های اینا برای ما خاص نیست؛ ما نمی تونیم تشخیص بدیم طرف کی بود .

دو سه جای دیگه هم کسایی دست تکون دادن و احوال پرسی کردن که واقعا یه ربع بعد یادم اومد کی بود. یه عده رو هم که اسمشونو هنوزم یادم نمیاد! فقط به قیافه میشناسمشون. باید برم تو مایکروسافت تیمز نگاه کنم، ببینم اسم طرف چی بود!

--

مراسم خاصی هم نبود؛ فقط نشستن و حرف زدن. در حد دو سه دقیقه یه مجری صحبت کرد. گفت این دفعه بازنشسته ها رو هم دعوت کرده ایم (که به نظر من خیلی کار خوبی کرده بودن)؛ مثلا خانم فلانی که 99 سالشونه الان اینجان . واقعا خیلی خوشحال شدم برای اون خانم و بقیه ی بازنشسته ها. به نظرم اکثر آدما وقتی پیر میشن یا بازنشسته میشن، دیگه انگاری کلا از رده خارج میشن و کسی آدم حسابشون نمی کنه؛ کسی یادشون نمیفته؛ هیچ جا در نظر گرفته نمیشن.

ضمنا، شرکت هم هشتاد و خرده ای سالشه! یعنی اون خانمه احتمالا جزو اولین نفرایی بوده که استخدام شرکت شده.

--

مربی فوتبال پسرمون گفت که دیگه نمی تونه این تیم رو قبول کنه و کار سپرده شد به سه تا از والدین (دو تا پدر و یه مادر) که دوره ی مربیگری رو هم بگذرونن.

ما توی دو تا از مسابقه هایی که بین تیم ها برگزار می شد بودیم و هر دو بار تیم پسرمون اینا باخت، بدم باخت! 8-0 یا 11-2؛ یه همچین چیزایی بود نتایجشون. اون زمان مربیه همون خانمه بود که کارش مربیگری بود.

این هفته مسابقه داشتن، 5-1 باختن و اون تک گلشونم پسرمون زد. ولی به نظرم کاملا مشهوده که کار پدر و مادرا از اون مربیه بهتر بوده!!

آخه این پدر و مادرا حدودا شاید یکی دو ماه باشه که تیمو تحویل گرفته ان.

--

کیمی هم تیمی پسرمون توی فوتباله. از مامان کیمی می پرسم شما تا الان چند تا مسابقه رو شرکت کرده ین؟ میگه خیلی. میگم همیشه باخته تیم؟ میگه آره، همیشه باخته! تا الان هیچ بازی ای رو نبرده ان.

برام خیلی جالب بود که انقدر ریلکس بود و اصلا به نظرش برد و باخت مهم نبود. من نمیگم مهمه به این معنی که بخوایم بچه هامونو مواخذه کنیم و ازشون انتظار زیادی داشته باشیم؛ ولی اگه می بینیم بچه های ما همیشه دارن میبازن، باید یه تلنگر بهمون بخورده بعد از دو سه بار که آقا، بچه های اون یکی تیمم همه شون هم سن بچه های مان، چطور میشه که اونا انقدر خوب کار تیمی و بازی کردن و گل زدن و تو دروازده واستادن و پاس و شوت و پنالتی و همه چیو یاد گرفته باشن، ولی بچه های ما یاد نگرفته باشن؟ یه جای کار ایراد داره دیگه. نمیشه که گفت بچه های ما از همه ی بچه های همه ی تیم ها - اعم از تیم های شهر خودمون و تیم های شهرهای دیگه- بدترن!

من که بعد از همون بار دوم دیگه دنبال یه تیم جدید برای پسرمون گشتم. ولی متاسفانه هنوز موفق نشده ام باهاشون تماس بگیرم. تلفن جواب نمیدن. یه مدتم که تعطیلی تابستونی بود و تعطیل بودن. حالا باید یه بار حضوری بریم احتمالا.

اتفاقا اون تیمی که میخواستم پسرمونو ببرم توش، همین تیمی بودن که امروز باهاشون مسابقه داشت.

تا الان پسرمون همیشه تو دروازه وامیستاد. خیلی نمیرفت توی جو بازی. امروز اولش دفاع بود، ولی خیلی خوب دریبل کرد، بعد از ده دقیقه ی اول (چهار تا ده دقیقه اس بازیاشون) مربی گفت برو جلو. گذاشتش نوک حمله . حالا این بچه هیچ تجربه ای از بودن تو نوک حمله نداشت. توپو می گرفت ولی اصرار داشت یه جایی به یکی پاسش بده، خودش شوت نمیزد ! ولی خب بالاخره یه گل زد و با این قابلیت خودشم آشنا شد!

ولی فکر کنم اگه با همین پدرا پیش بره، تیم بهتر بشه. آخه قشنگ آدم می بینه که باباها چقدر دل می دن به کار. ساعت بازی زیاد براشون مهم نیست. از یه ربع قبل تر میان، تا یه ربع بعدتر می مونن و بازی می کنن با بچه ها. به دونه دونه ی بچه ها دقت می کنن که کی توی چی خوب نیست و ضعف داره.

حالا نمی دونم ما کی عوض می کنیم تیم پسرمونو. ولی دوست دارم انقدر هنوز باشیم که یکی دو تا بازی دیگه هم با این پدر و مادرا بکنیم و ببینیم چقدر اوضاع تغییر می کنه.

--

تا اینجای پست رو یه هفته پیش نوشته بودم ولی هی نشد پست کنم.

امروز پسرمون دوباره مسابقه ی فوتبال داشت. علی رغم اینکه این مسابقه خونگی نبود و باید یه بیست دقیقه ای رانندگی می کردیم، ثبت نامش کردم و رفتیم.

از بچه های ما هفت نفر اومده بودن. اون یکی تیم 12 تا اینا بودن. دو تا تیم شدن و بازی کردن  (ذخیره مخیره هم معنی نداشت ): یه تیم سه نفر، یه تیم چهار نفر.

ایزاکان یه پسر اصالتا ترکه (ولی فکر کنم خود باباشم متولد اینجا باشه) و باباش خیلی از پسر ما خوشش میاد و دوست داره که بچه اش با پسر ما بیشتر بازی کنه. قبل از بازی و تو بازی های قبلی هم با هم چند بار صحبت کرده بودیم.

زمینی که پسر ما توش بازی می کرد، زمین عقبیه بود. نیمه ی اول تموم شد. اومدیم از جلوی زمین جلویی رد شیم، بابای ایزاکان می پرسه مال شما چطور بود؟ میگم بد نبود؛ یک- یک. شما چطور؟ میگه ما که باز 3-0 باختیم. گل تیمم پسر ما زده بود.

نیمه ی دوم بازیکنا عوض می شدن و باز تیما جدا تعیین می شدن. نیمه ی دومو 1-0 بردن. بازم گلشو پسرمون زد. دیگه بعد از بازی، مادرای هم تیمی هاش و مربیشون از پسرمون جداگانه تقدیر و تشکر به عمل آوردن و باهاش خوش و بش کردن و کلی بهش بالیدن (!!) که برای اولین بار تیمشونو برنده کرده .

دو تا ده دقیقه بود بازی چون هوا خیلی گرم بود و مسابقه هم ساعت 12 اینا بود. کلا تعداد نیمه ها بستگی به این داره که بچه ها حوصله داشته باشن یا نه؛ خسته باشن یا نه. بعدش دیدن بچه ها هنوز یه نیمچه جونی دارن، گفتن بیاین یه 5 دقیقه ی دیگه هم بازی کنین. نیمه (!) ی سوم کوتاه تر بود، 5 دقیقه بود، تیم پسرمونم خیلی داغون بود، 3-0 باختن. ولی خب ما همون دو نیمه ی اصلی رو بازی حساب کردیم و برد پسرمونو قبول کردیم ازش . دیگه خداییش خیلی زحمت کشیده بود و از جون و دل بازی کرده بود. دو تا گلم زده بود؛ منصفانه نبود اگه می گفتیم باخته.

--

یه مغازه ایرانیه هست که نون سنگک هم میاره؛ هر از گاهی میریم اونجا. ولی فقط نون سنگک می خریم و بستنی. دفعه ی پیش نگاه کردیم، هر چیز دیگه ای که داشت، تاریخ مصرفش گذشته بود. چند تا مربا و ترشی و اینا رو چک کردیم ولی نخریدیم. پسرمون گفت چرا؟ گفتیم اینا تاریخ مصرفش گذشته. گفت یعنی چی؟ گفتیم یعنی ممکنه توش کپک زده باشه اصلا.

حالا این دفعه که رفته یم، (خدا رو شکر آقاهه رفته بود برامون نون سنگکا رو بیاره و نبود) بلند میگه مامان این دفعه داره چیزی که کپک نزده باشه یا همه ی چیزاش کپک زده؟!!



کی تو کدوم تیمه؟!

پیش نوشت: این پست طولانیه و خوراک تخمه شکستن و خوندن .

--

قبلا خیلی یواخیمو توصیف کرده ام؛ گفته ام که خیلی مهربونه و در عین حال مودب و مدیرگونه است. کلا خیلی چیزا راجع بهش گفته ام. ولی اون روز یهو به ذهنم خطور کرد که "متین و موقر" شاید بهترین توصیف براش باشه. یعنی؛ توی تمام توصیفای قبلیم، من سعی کرده ام همین ویژگی متین و موقر بودنشو توصیف کنم ولی نتونسته ام.

اون روز یه میتینگ داشتیم، از اینا که توش میان میگن چه کارایی رو داریم خوب انجام میدیم به نظرتون، چیو باید عوض کنیم، چیو کلا حذف کنیم و ... .

همیشه دو تا تیم یواخیم جدا جدا این میتینگو دارن.

این میتینگو زده بودن برای هر دو تیم با همه و به صراحت هم یواخیم نوشته بود نه هیبرید، نه آنلاین؛ فقط حضوری.

ما هم گفتیم خب اکی.

رفتیم. همون اول مونی (مونی اسم برگزارکننده ی این میتینگ هاست؛ در واقع کل میتینگ رو اون مدیریت می کنه و اصلا هم تو کار فنی نیست. یعنی؛ اصلا هدف از اینکه یه آدم غیر فنی مدیریت می کنه این میتینگو اینه که نتونیم زیادی وارد جزئیات بشیم و بحث به کارای فنی بکشه و یکی بگه به خاطر فلان باگ سیستم سه روز قطع بود؛ یکی بگه اگه فلان کارو کرده بودیم درست میشد و ... . فقط خیلی کلی بحث کنیم و از منظر مدیریتی.) گفت که خب، این میتینگ یه کمی فرق داره. یه عده مشکلاتی داشته ان و به مدیرعامل (همون آقایی که من یه بار افتخار داشتم باهاش ناهار بخورم و یه بارم ازش خواستم نظرسنجی کنه برای صبحانه) گفته ان که می خوان یه میتینگ بذارن که اونم توش باشه و مشکلاتشونو عنوان کنن. ما گفته ایم، اول بذارین ببینیم خودمون نمی تونیم حلش کنیم.

و خب اینو که گفت من و فاطیما که از همه جا بی خبر بودیم کرک و پرمون ریخت!

مونی همون اول گفت که میتینگ سه ساعته. اگر بحث بالا گرفت، لطفا نرین برای خودتون قهوه بریزین. معمولا این میتینگا این جوریه که تا بحث بالا میگیره، همه پا میشن به بهانه ی قهوه خوردن جلسه رو ترک می کنن. لطفا اگر به نظرتون زیادی بحث بالا گرفت و لازمه زنگ تفریح داشته باشیم، بگین تا به همه اعلام کنیم و مثلا بگیم ده دقیقه زنگ تفریح.

خلاصه، تو میتینگ فهمیدیم که در واقع، دو تا از بچه ها و بیشتر از همه، یکی از بچه ها با یواخیم مشکل داره/دارن. حالا مشکل چی بود؟ به نظر من واقعا خنده دار بود که از اول خواسته بودن با مدیرعامل مطرح کنن همچین چیزایی رو! مشکل این بود که پسره می گفت من اسکرام مستر (Scrum Master) ام (اسکرام مستر رو نمی دونم به فارسی چی ترجمه کرده ان ولی یه کار ساده ایه که همه ی کامپیوتری هایی که چند سال کار کرده باشن، بلدنش، ولی خب بالاخره باید یه نفر مسئولیتشو به عده بگیره. قضیه هم از این قراره که مثلا تعداد کارهایی که باید بیاد رو نگاه می کنن، ارزیابی می کنن که برای هر کار چقدر زمان لازمه و مشخص می کنن که چه کاری در دو هفته ی آتی انجام بشه و چه کاری اولویتش کمتره. کلا؛ توی هر تیم کامپیوتری ای، قطعا یه نفر اسکرام مستره؛ چه رسما به کسی عنوان داده بشه، چه نشه. اصلا بدون اون کار پیش نمیره، نمیشه. ببخشید که توی پرانتز خیلی طولانی شد؛ برگردیم به اصل داستان.) فلان زمان، فلان کار رو که باید اسکرام مستر انجام میداده، یواخیم انجام داده!

قرار این بود که آدما رو به هم صحبت نکنن اگه مشکلی هست. همه باید رو به مونی و با مونی صحبت کنن تا جنگ تن به تن رخ نده . (فکر می کنم الان بهتر می تونین تصور کنین آلمانی هایی که برای یه میتینگ سه ساعته نشسته ان یه عالمه فکر کردن و قوانین به کی نگاه کن و کی کافه بخور و این چیزا آماده کرده، چقدر توی زندگی واقعیشون قانون و کاغذبازی دارن ).

انقدر هم این پسره گفت من اسکرام مسترم، من اسکرام مسترم، با خودم گفتم خوب بود این جای یواخیم نبود که هم مدیر پروژه است، هم مدیر بخشه، هم مدیر یه مجموعه ی دیگه است توی شرکت. یواخیم با این همه کار، انقدر من چنینم، من چنانم نمی کنه بنده خدا. حتی ندیده ام اسمشو جایی بگه دکتر فلانی موقع معرفیش. حتی ندیده ام بگه من "مدیر" فلان جا ام. همیشه خودشو "مسئول" فلان چیز معرفی می کنه. فقط تو جاهایی که سمتش رسما مهمه، مثلا میگه من به عنوان مدیر بخش، فلان داده رو لازم دارم. ولی وقتی بحث معرفی یه سیستمه، میگه من "مسئول" طراحی و پیاده سازی این سیستمم.

خداییش من واقعا همیشه از افتادگی یواخیم لذت می برم.

خلاصه، کلی این پسره هی گفت من اسکرام مسترم و چرا یواخیم فلان کارو انجام داده.

مونی هم سعی می کرد این شکایت ها رو به صورت نکته های کوتاه روی کاغذ با ماژیک بنویسه و روی تخته بچسبونه. و هر از گاهی راه حلی هم اگر به ذهنش می رسید، پیشنهاد می داد. مثلا می گفت خب همین باید گفته بشه. باید اگر کسی شکایتی داره، عنوان کنه نسبت به مدیرش.

از اون ور، حالا نه دقیقا در جواب به آقای اسکرام مستر، بلکه توی حین گفت و گویی که داشت انجام میشد، گفت خب من دیدم اگر من انجام ندم، کسی انجام نمیده، گفتم خب پس من انجامش میدم.

که مونی هم گفت خب همینم باید عنوان بشه. مثلا مدیر باید بگه که وظیفه ی من نیست که این کارو انجام بدم. کی قراره توی تیمتون انجامش بده.

خلاصه، سه ساعت گذشت و من و فاطیما و یه نفر دیگه فقط شنونده بودیم و بقیه هم تقلا می کردن که صداشونو به سمع و نظر بقیه برسونن!

چیزای عجیبی واقعا توی اون جمع شنیدم و راستش حالم بد شد.

فردی اون روز مریض بود و نبود. فردی، مدیر محصول (Product owner که بهش پ او (PO) هم میگیم) یه چیزیه توی شرکتمون.

فکر کنین، مثلا یکی می گفت به نظر من، پ او نباید کسی باشه که با تو میاد ناهار میخوره و جوک تعریف می کنه!! باید یه شخصی باشه که مثلا تو داری برنامه/اپ رو برای اون می نویسی. ولی این اصلا برای شرکت ما درست درنمیاد. چون ما هر چی طراحی می کنیم، مال خودمونه. ما مشتری خارجی که نداریم. هر چی نوشته میشه، برای استفاده توی شرکت خودمونه. اگه شما یه شرکت برنامه نویسی داشته باشی که برای شرکت های مختلفی داره اپلیکیشن طراحی می کنه، خب می تونی بگی که پ او باید ارباب رجوع/مشتری باشه. که همونم باز درست نیست. پ او، همیشه توی شرکت خودته. پ اوی یه شرکت که قرار نیست کسی باشه که در استخدام یه شرکت دیگه است!!

خلاصه، من نمی دونم منظور طرف چی بود، ولی برای من خیلی حرفش مسخره و عجیب بود که به نظرش پ او باید کسی باشه که دست نیافتنی و دور از دسترس باشه.

یه مورد دیگه اینکه گفتن ما نیرو کم داریم. یواخیم هم گفت ما الان دو تا دوئال اشتودنت (Dual Student: یه مدل درس خوندنه تو آلمان که طرف هم باید برای یه شرکت کار کنه، هم دانشگاه بره. یعنی؛ این طوریه که توی یه شرکت همزمان هم کار یاد می گیره و همزمان تئوریش رو هم توی دانشگاه می خونه.) داریم توی شرکت. به شما گفتم بیان توی تیم شما؛ گفتین ما وقت نداریم براشون بذاریم و بهشون کار یاد بدیم. الان وارد تیم دخترمعمولی و فاطیما شده ان و دارن کار می کنن.

باز کل کل کردن که نه ما نیروی 18 19 ساله نمی خوایم که ما کار یادش بدیم، ما یه کاربلد لازم داریم!

دیگه سعی کردن جواب در جواب نشه هی. ولی از کل گفته هاشون، من واقعا حق رو بهشو نمی دادم. چون حتی برای یه نیروی کاربلد هم شما قطعا باید حداقل سه چهار ماه وقت بذاری تا واقعا وارد کارت بشه. ولی اینا همه اش میگن ما سرمون شلوغه، ما نمی رسیم.

یه جای دیگه هم یه چیزی گفتن که شاخ درآوردم از تعجب. تو برنامه ریزی همه ی رشته ها - و بالاخص کامپیوتری ها- یه چیزی هست به اسم اسپرینت (Sprint) که معمولا یه بازه ی دو هفته ایه. بعد دو هفته به دو هفته، آدمای تیم، یه میتینگ دارن که تعیین می کنن که چه کارهای توی این دو هفته انجام بشه. کارها اولویت بندی میشه. و شما به مشتری - احتمالی- از اول میگین که ما فلان کارها رو توی دو هفته ی آینده تحویل میدیم.

بعد آقای اسکرام مستر و دوستش می گفتن ما هر چقدر که بتوینم تسک میذاریم توی اسپرینت، میگیم هر چیشو تونستیم انجام میدیم .

در حالی که اصلا هدف از اسپرینت اینه که ببینی چقدر کار رو تونسته ای توی دو هفته انجام بدی. بعد مثلا میان تحلیل می کنن به صورت نموداری که ما توی یه سال گذشته، توی هر اسپرینت چقدر کار تونسته ایم انجام بدیم و ... . اگه تو یه عالمه کار ریخته باشی توی یه اسپرینت ولی انجامشون نداده باشی که اصلا تعریف کردن اسپرینت یه چیز بیخودی میشه. نه میشه حاصلش رو تحلیل کرد، نه میشه فهمید بالاخره ظرفیت تیم چقدره؛ نه هیچی. به نظر من، از اساس، مفهوم اسپرینت رو نفهمیده کسی که با این دید اسپرینت تعریف کنه (ببخشید اگر خیلی تخصصی شد؛ نتونستم نگمش).

خلاصه، تقریبا توی هیچ کدوم از حرفایی که می زدن من حق رو بهشون نمی دادم به عنوان یه ناظر بیرونی. ولی خب چیزی هم نمی گفتم.

یواخیم هم کلا توی میتینگ اصلا دفاع نکرد از خودش (به جز همون یکی دو مورد) و کلا ساکت بود. خیلی کم حرف زد و گذاشت بقیه حرف بزنن.

دیگه خیلی پیچیده اش نکنم. سه ساعت کل کل کردن و در نهایت، مونی گفت هیچ کسم نرفت برای خودش قهوه بریزه. فلیکس می گه خب گفتی ممنوعه دیگه .

در کل، حدود 3.5 ساعت توی میتینگ بودیم و نتیجه گیری تموم نشد و قرار شد که یه میتینگ دیگه داشته باشیم.

--

این بالاییا مال هفته ی پیش بود. امروز میتینگ دوم رو داشتیم.

مونی اون روز به من زنگ زد که با توجه به اینکه خیلی به تیم ما ربط نداشته، آیا بازم می خوام توی میتینگ باشم یا نه. از فاطیما هم پرسیده بود و فاطیما گفته بود نمی خواد توی میتینگ باشه. ولی من گفتم می خوام ببینم چه نتیجه ای می گیریم و بالاخره ازش یاد بگیرم برای آینده که جلوگیری کنم از به وجود اومدن این مدل مشکلا. گفت باشه و برای منم دعوتشو فرستاد.

آقا ما رفتیم و ظاهرا ملت رفته بودن یه هفته فکر کرده بودن که چطوری با توپ پرتر بیان. منم که کل هفت شبو راحت خوابیده بودم تا صبح (البته؛ راحت که نخوابیده بودم، به مشکلات دیگه ای توی زندگیم فکر کرده بودم .) و کلا هیچ نظری نداشتم.

همون اول مونی پرسید که کسی نسبت به هفته ی پیش نکته ای داره که بخواد اضافه کنیم؟ آقای اسکرام مستر گفت که من به نظرم خوبه که یه نظرسنجی از بچه های تیم داشته باشیم (یعنی؛ نظر کارمندا راجع به رئیسشون که یواخیم باشه). قرار شد برای این یه میتینگ جدا بذاریم. این قضیه تموم شد.

میتینگ کلا یه ساعت بیشتر نبود چون یواخیم بعدش میتینگ داشت.

آقا اینا از همون اول با توپ پر شروع کردن که ما وقت نداریم و کارامون مونده. در عین حال ما نیاز داریم که یه سری کنفرانس و دوره رو بگذرونیم و یواخیم باهاشون مخالفت می کنه!

یواخیمم به آقای اسکرام مستر گفت تو میخواستی یه کنفرانس بری توی لندن و منم گفتم نمی تونم برای همچین چیزی موافقت کنم. آقای اسکرام مستر گفت آره، اونو درک می کنم ولی فلان جا هم تو مخالفت کردی. دوست اسکرام مستر هم گفت که ظاهرا اونم یه بار می خواسته بره یه کنفرانسی/دوره ای/ چیزی و یواخیم مخالفت کرده. ما احساس می کنیم یواخیم برای ما ارزش قائل نیست.

حالا من دقیقا اون لحظه جواب ندادم که حالت دفاع کردن از این و اون و یارکشی نشه. ولی یه کم بعدترش که از این موضوع یه مقداری هم رد شده بود، گفتم من راجع به فلان موضوع بگم که اتفاقا منم یه بار می خواستم یه کنفرانسی رو برم. یواخیم گفت به نظر من فایده نداره و به دردت نمی خوره ولی من موافق نیستم. منم اونو نرفتم ولی اصلا به خودم نگرفتم و این طوری فکر نکردم که مشکلی توی ارزش گذاری من هست یا کسی منو تحویل نگرفته. با خودم فکر کردم خب یه کنفرانس دیگه پیدا می کنم.

بعدتر ادامه دادند دوستان که به نظرشون یواخیم تیم ایکس (که من و فاطیما توش هستیم) رو بیشتر تحویل می گیره تا تیم اونا رو.

راس یه ساعت، یواخیم گفت باید بره و یه کمی داشتن جمع بندی می کردن. آقای اسکرام مستر هم در حالی که یواخیم دم در بود، گفت که جرقه ی اینکه باید یه نظرسنجی در مورد یواخیم بشه و این جلسه توی اون جلسه ای خورده براش که یواخیم حرفشو قطع کرده.

نمی دونم یادتونه یا نه. ولی یه بار نوشتم که دو نفر توی میتینگ خیلی حرف میزدن و یواخیم یه بار به حرف طرف توجهی نکرد و گفت نفر بعدی (و در نهایت هم توی همون جلسه ازش عذرخواهی کرد).

الانم که این حرفو دوباره پسره زد، یواخیم بلند گفت معذرت می خوام و بعد دیگه رفت. چون واقعا هم باید میرفت و میتینگ داشت.

بعد از اون هم کلی راجع به یواخیم حرف زدن که من بازم حالم بد شد.

مثلا اسکرام مستر می گفت چرا یواخیم وقتی نشسته بود دست به سینه نشسته بود و توی صندلیش فرو رفته بود.

این در حالی بود که من کاملا از زبان بدن یواخیم درک می کردم که حالت تدافعی داره. و البته؛ خدا رو شکر، مونی هم بی تفاوت نبود و گفت که خب احتمالا حس کرده همه علیهشن و حس خوبی نداشته. (منظورش این بود که از روی غرور و این چیزا نبوده که دست به سینه نشسته بوده توی صندلیش).

بعدشم گفتن که شیش ماه بعد باید دوباره همین میتینگو داشته باشیم تا ببینیم چی تغییر کرده. بالاخره باید یه چیزایی تغییر کنه و یواخیمم حواسش باشه که یه نظرسنجی کارمندایی هست براش و اینا. انگاری که این نظرسنجی رو تهدیدی برای یواخیم میدیدن که باید خودشو جمع کنه.

دیگه 50 دقیقه بعد از اینکه یواخیم رفت تقریبا ما هم جلسه مون تموم شد و رفتیم.

یه چیزیو هم یادم رفت؛ الان میگم. آقا من وسط این یکی جلسه تازه فهمیدم این آقای اسکرام مستر هنوز حتی دوره ی اسکرام مستری رو هم نگذرونده و میگه کار زیاد دارم و وقتشو ندارم .

--

اومدم خونه و اینا رو برای همسر تعریف کردم. خیلی غمگینانه است و امیدوارم واقعیت نداشته باشه ولی در جدیدی رو به روی من باز کرد.

همسر میگه حواست باشه، شایدم یه کمی جنبه ی نژادپرستانه داشته باشه. شاید چشم اینو ندارن که ببینن یواخیم تو رو بیشتر تحویل بگیره.

بهش که فکر می کنم، می بینم بیراه هم نمیگم. حالا نمیگم حتما بحث نژاد و این چیزاست ها. ولی الان فلیکس کارش طوری شده که بیشتر رفته توی تیم اونا. فردی هم رفته توی یه تیم دیگه تقریبا. اون تیم ایکسی که اونا راجع بهش صحبت می کردن و می گفتن یواخیم بیشتر بهش میرسه، عملا میشه من، فاطیما و نینا. نینا هم خیلی خیلی دختر ساکتیه و اصلا نظر نمیده و اگر نظر ازش بپرسن هم همیشه توی یکی دو جمله خیلی خنثی نظرشو میگه. ولی با این وجود، نینا هم الان مدیرپروژه است؛ منم هستم.

یه چیز دیگه هم اینکه اتفاقا یواخیم چند وقت پیش داشت تیممونو به یه جایی معرفی می کرد - که یادم نیست کجا بود- و در توصیف تیم تحت نظر خودش (یعنی؛ هر دو تیم با هم دیگه؛ کل تیمی که تحت نظر یواخیمه) گفت تنها تیمی توی شرکت که تعداد خانم ها و آقایونش برابرن.

حالا نمی دونم. شایدم آقایون الان نمی خوان ببینن که سه تا خانم یه تیم خوب دارن.

نمی دونم واقعا مشکل چیه. مشکل ماییم؟ مشکل اینه که کلا هستیم؟ مشکل اینه که خانمیم؟ یا چی دقیقا؟ من الان باید چیکار کنم که یواخیم با اونا خوب بشه؟!

خلاصه که زندگی تو اینجا هم هر روز چالش های جدیدی رو برای ما رو می کنه.

من که از چالش نمی ترسم و اتفاقا استقبال هم می کنم ازش. ولی امیدوارم مشکل اون یکی تیم با "حضور" ما نباشه! من دیگه نمیدونم، آدم باید غیب بشه که یه عده راضی بشن یا چی. واقعا من نمیدونم به خدا؛ ما به کار کسی کاری نداریم؛ چرا یه عده به کار ما کار دارن.

الان این بالایی رو نوشتم، یاد این افتادم که بابام - خدا بیامرز- یه اخلاقی داشت که کلا این جوری بود که هر جوری که دوست داشت زندگی می کرد و نظر هیچ کس هم براش مهم نبود. مثلا مامانم موقع عروسی ها و اینا میگفت خب بپرس برادرت چی میده واسه عروسی خواهرزاده ات که ما هم همون جوری بدیم، مثلا ما خیلی زیادتر ندیم اونا شرمنده بشن. بابام می گفت "ما به کسی چیکار داریم؟"

باز وقت دیگه ای، مامانم می گفت فلان کارو بکن که فردا نگن فلان کارو نکردن. بابام می گفت "کسی به ما چیکار داره؟"

کلا تو جواب هر چیزی که به دیگران مربوط می شد، بابای من یا می گفت "ما به کسی چیکار داریم؟" یا می گفت " کسی به ما چیکار داره؟"

حالا من نمی دونم بابا! کسی به ما چیکار داره؟! خب زندگیتونو بکنین!