جشن/مسابقه


شرکتمون یه جشن بود که رفتم. یعنی، به همسر گفتم منو ببره و بعدا بیاد دنبالم چون نوشته بودن که تعداد پارکینگا محدوده و پولی هم هست. مراسم توی یه هتلی بود و پارکینگم پارکنیگ هتل بود که طبیعتا برای این طراحی نشده بود که یه مراسمی با هزار نفر رو پوشش بده.

خیلی هم کارا یورتمه طور شد تا ما بریم و من ساعت 07:05 اینا رسیدم.

فکر می کردم برنامه مال بخش آی تیه ولی نبود و من شوکه شدم از دیدن اون حجم از چهره های ناآشنا. هر چی این ور و اون ورو نگاه کردم، کسیو ندیدم ک آشنا باشه. فاطیما هم که رفته خونه شون و میدونستم نمیاد. به فلیکس پیام دادم، جواب نداد.

تو همین حین، یهو آنیا و یکی دیگه از بچه ها رو دیدم. گفتم من از بچه های خودمون کسیو نمیشناسم. گفت ما فلان جا می شینیم. برو یه دور بزن، اگه آشنا پیدا نکردی، بیا پیش ما.

رفتم یه دوری زدم و حتی طبقه ی بالا رو هم گشتم و کسی رو آشنا ندیدم. حمیدو دیدم ولی خب با رئیسا و مدیرا نشسته بود و نمیشد برم اونجا بشینم، هرچند که خودش بلند شد از جاش و سلام و علیک کرد.

از بغل یه نفرم رد شدم، گفت سلام، چطوری، خوبی؟ منم تو همون شلوغی ای که صدا به صدا نمی رسید گفتم مرسی، ممنون، شما خوبین. هنوز اومدم پردازش کنم طرف کیه که بقیه شو آلمانی احوال پرسی کرد و یادم افتاد این بنده خدا یونانیه ولی چند تا دوست ایرانی داره و یه کمی احوال پرسی فارسی رو بلده. یهو ترک خوردم اصلا از این شوک فرهنگی، از این که یهو اول حس فارسی زبون بودن طرف بهم دست داد و ذهنم تغییر کرد به یه فرهنگ دیگه، بعد یهویی توی یه ثانیه، دوباره برگشتم به فرهنگ همون جایی که بودم. شاید برای شما که فقط می خونین اصلا ملموس نباشه ولی واقعا با تمام وجودم حس کردم تو یه ثانیه یه دور رفتم ایران و برگشتم. یه همچین چیزی بود حسم.

آخرش رفتم پیش همون آنیا اینا و گفتم منو به فرزند خواندگی قبول کنین تا یکی بیاد منو ببره. تا آخر هم پیششون موندم و کسیو ندیدم.

یکی دو بارم موقع غذا و دسر و اینا بقیه رو دیدم. یه بارم داشتم با حمید صحبت می کردم، یکی اومد گفت تو باید فلانی باشی و شروع کرد به حرف زدن. من تقریبا هفت هشت دقیقه بعد یادم اومد این کی بوده. کلا دو بار باهاش آنلاین صحبت کرده بودم. اونم بیچاره از زور بی کسی و اینکه می گفت کو بچه های آی تی اومده بود با من صحبت می کرد .

حمیدم اونجا بود؛ اونم هی آدما رد میشدن و بهش سلام می کردن. می گفت یه آدمایی سلام می کنن که من اصلا نمیشناسمشون. میگه فکر کنم ما قیافه مون خاصه برای اینا، اینا ما رو یادشون می مونه؛ ولی قیافه های اینا برای ما خاص نیست؛ ما نمی تونیم تشخیص بدیم طرف کی بود .

دو سه جای دیگه هم کسایی دست تکون دادن و احوال پرسی کردن که واقعا یه ربع بعد یادم اومد کی بود. یه عده رو هم که اسمشونو هنوزم یادم نمیاد! فقط به قیافه میشناسمشون. باید برم تو مایکروسافت تیمز نگاه کنم، ببینم اسم طرف چی بود!

--

مراسم خاصی هم نبود؛ فقط نشستن و حرف زدن. در حد دو سه دقیقه یه مجری صحبت کرد. گفت این دفعه بازنشسته ها رو هم دعوت کرده ایم (که به نظر من خیلی کار خوبی کرده بودن)؛ مثلا خانم فلانی که 99 سالشونه الان اینجان . واقعا خیلی خوشحال شدم برای اون خانم و بقیه ی بازنشسته ها. به نظرم اکثر آدما وقتی پیر میشن یا بازنشسته میشن، دیگه انگاری کلا از رده خارج میشن و کسی آدم حسابشون نمی کنه؛ کسی یادشون نمیفته؛ هیچ جا در نظر گرفته نمیشن.

ضمنا، شرکت هم هشتاد و خرده ای سالشه! یعنی اون خانمه احتمالا جزو اولین نفرایی بوده که استخدام شرکت شده.

--

مربی فوتبال پسرمون گفت که دیگه نمی تونه این تیم رو قبول کنه و کار سپرده شد به سه تا از والدین (دو تا پدر و یه مادر) که دوره ی مربیگری رو هم بگذرونن.

ما توی دو تا از مسابقه هایی که بین تیم ها برگزار می شد بودیم و هر دو بار تیم پسرمون اینا باخت، بدم باخت! 8-0 یا 11-2؛ یه همچین چیزایی بود نتایجشون. اون زمان مربیه همون خانمه بود که کارش مربیگری بود.

این هفته مسابقه داشتن، 5-1 باختن و اون تک گلشونم پسرمون زد. ولی به نظرم کاملا مشهوده که کار پدر و مادرا از اون مربیه بهتر بوده!!

آخه این پدر و مادرا حدودا شاید یکی دو ماه باشه که تیمو تحویل گرفته ان.

--

کیمی هم تیمی پسرمون توی فوتباله. از مامان کیمی می پرسم شما تا الان چند تا مسابقه رو شرکت کرده ین؟ میگه خیلی. میگم همیشه باخته تیم؟ میگه آره، همیشه باخته! تا الان هیچ بازی ای رو نبرده ان.

برام خیلی جالب بود که انقدر ریلکس بود و اصلا به نظرش برد و باخت مهم نبود. من نمیگم مهمه به این معنی که بخوایم بچه هامونو مواخذه کنیم و ازشون انتظار زیادی داشته باشیم؛ ولی اگه می بینیم بچه های ما همیشه دارن میبازن، باید یه تلنگر بهمون بخورده بعد از دو سه بار که آقا، بچه های اون یکی تیمم همه شون هم سن بچه های مان، چطور میشه که اونا انقدر خوب کار تیمی و بازی کردن و گل زدن و تو دروازده واستادن و پاس و شوت و پنالتی و همه چیو یاد گرفته باشن، ولی بچه های ما یاد نگرفته باشن؟ یه جای کار ایراد داره دیگه. نمیشه که گفت بچه های ما از همه ی بچه های همه ی تیم ها - اعم از تیم های شهر خودمون و تیم های شهرهای دیگه- بدترن!

من که بعد از همون بار دوم دیگه دنبال یه تیم جدید برای پسرمون گشتم. ولی متاسفانه هنوز موفق نشده ام باهاشون تماس بگیرم. تلفن جواب نمیدن. یه مدتم که تعطیلی تابستونی بود و تعطیل بودن. حالا باید یه بار حضوری بریم احتمالا.

اتفاقا اون تیمی که میخواستم پسرمونو ببرم توش، همین تیمی بودن که امروز باهاشون مسابقه داشت.

تا الان پسرمون همیشه تو دروازه وامیستاد. خیلی نمیرفت توی جو بازی. امروز اولش دفاع بود، ولی خیلی خوب دریبل کرد، بعد از ده دقیقه ی اول (چهار تا ده دقیقه اس بازیاشون) مربی گفت برو جلو. گذاشتش نوک حمله . حالا این بچه هیچ تجربه ای از بودن تو نوک حمله نداشت. توپو می گرفت ولی اصرار داشت یه جایی به یکی پاسش بده، خودش شوت نمیزد ! ولی خب بالاخره یه گل زد و با این قابلیت خودشم آشنا شد!

ولی فکر کنم اگه با همین پدرا پیش بره، تیم بهتر بشه. آخه قشنگ آدم می بینه که باباها چقدر دل می دن به کار. ساعت بازی زیاد براشون مهم نیست. از یه ربع قبل تر میان، تا یه ربع بعدتر می مونن و بازی می کنن با بچه ها. به دونه دونه ی بچه ها دقت می کنن که کی توی چی خوب نیست و ضعف داره.

حالا نمی دونم ما کی عوض می کنیم تیم پسرمونو. ولی دوست دارم انقدر هنوز باشیم که یکی دو تا بازی دیگه هم با این پدر و مادرا بکنیم و ببینیم چقدر اوضاع تغییر می کنه.

--

تا اینجای پست رو یه هفته پیش نوشته بودم ولی هی نشد پست کنم.

امروز پسرمون دوباره مسابقه ی فوتبال داشت. علی رغم اینکه این مسابقه خونگی نبود و باید یه بیست دقیقه ای رانندگی می کردیم، ثبت نامش کردم و رفتیم.

از بچه های ما هفت نفر اومده بودن. اون یکی تیم 12 تا اینا بودن. دو تا تیم شدن و بازی کردن  (ذخیره مخیره هم معنی نداشت ): یه تیم سه نفر، یه تیم چهار نفر.

ایزاکان یه پسر اصالتا ترکه (ولی فکر کنم خود باباشم متولد اینجا باشه) و باباش خیلی از پسر ما خوشش میاد و دوست داره که بچه اش با پسر ما بیشتر بازی کنه. قبل از بازی و تو بازی های قبلی هم با هم چند بار صحبت کرده بودیم.

زمینی که پسر ما توش بازی می کرد، زمین عقبیه بود. نیمه ی اول تموم شد. اومدیم از جلوی زمین جلویی رد شیم، بابای ایزاکان می پرسه مال شما چطور بود؟ میگم بد نبود؛ یک- یک. شما چطور؟ میگه ما که باز 3-0 باختیم. گل تیمم پسر ما زده بود.

نیمه ی دوم بازیکنا عوض می شدن و باز تیما جدا تعیین می شدن. نیمه ی دومو 1-0 بردن. بازم گلشو پسرمون زد. دیگه بعد از بازی، مادرای هم تیمی هاش و مربیشون از پسرمون جداگانه تقدیر و تشکر به عمل آوردن و باهاش خوش و بش کردن و کلی بهش بالیدن (!!) که برای اولین بار تیمشونو برنده کرده .

دو تا ده دقیقه بود بازی چون هوا خیلی گرم بود و مسابقه هم ساعت 12 اینا بود. کلا تعداد نیمه ها بستگی به این داره که بچه ها حوصله داشته باشن یا نه؛ خسته باشن یا نه. بعدش دیدن بچه ها هنوز یه نیمچه جونی دارن، گفتن بیاین یه 5 دقیقه ی دیگه هم بازی کنین. نیمه (!) ی سوم کوتاه تر بود، 5 دقیقه بود، تیم پسرمونم خیلی داغون بود، 3-0 باختن. ولی خب ما همون دو نیمه ی اصلی رو بازی حساب کردیم و برد پسرمونو قبول کردیم ازش . دیگه خداییش خیلی زحمت کشیده بود و از جون و دل بازی کرده بود. دو تا گلم زده بود؛ منصفانه نبود اگه می گفتیم باخته.

--

یه مغازه ایرانیه هست که نون سنگک هم میاره؛ هر از گاهی میریم اونجا. ولی فقط نون سنگک می خریم و بستنی. دفعه ی پیش نگاه کردیم، هر چیز دیگه ای که داشت، تاریخ مصرفش گذشته بود. چند تا مربا و ترشی و اینا رو چک کردیم ولی نخریدیم. پسرمون گفت چرا؟ گفتیم اینا تاریخ مصرفش گذشته. گفت یعنی چی؟ گفتیم یعنی ممکنه توش کپک زده باشه اصلا.

حالا این دفعه که رفته یم، (خدا رو شکر آقاهه رفته بود برامون نون سنگکا رو بیاره و نبود) بلند میگه مامان این دفعه داره چیزی که کپک نزده باشه یا همه ی چیزاش کپک زده؟!!



نظرات 10 + ارسال نظر
ندا سه‌شنبه 11 مهر 1402 ساعت 13:19

خیلی ممنون از جواب و وقتی که گذاشتی عزیزم خیلی ممنونم

خواهش می کنم عزیزم .

دختری بنام اُمید! شنبه 8 مهر 1402 ساعت 18:04

نمیدونم چرا ولی فکر میکردم برای این پست کامنت گذاشتم. البته شاید علتش اینه تیکه تیکه خوندمش.
مربی پسرتون عالی بود، استاد بچه ها رو به خاک و خون کشیده بوده
ما هم به پسرتون میبالیم که برده

.
لطف داری عزیزم. دارن کم کم بهتر میشن. کار نیکو کردن از پر کردن است .

ندا دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 09:27

سلام دختر معمولی جان.یه سوال داشتم درمورد ماشین لرنینگ و هوش مصنوعی و یادگیری برنامه نویسی پایتون اگه منبع معتبری میشناسی و یا دوره جامعی میشه معرفی کنی برای افرادی که رشته شون کامپیوتر نیست ممنون میشم

سلام عزیزم،
ببخشید دیر جواب میدم. من خودم دوره های کامل و اینا نمیشناسم براش. ولی تو Udemy و Coursera می تونی کلاس های خوب پیدا کنی. بعضی هاشون پولین ولی دوره ی مجانی هم دارن و خوبم هستن واقعا. من هم برای پایتون و هم دیپ لرنینگ دو تا کلاس تو یودمی پیدا کردم که خیلی خوب بودن. ولی خب چندین سال پیش بود و الان لینکشو ندارم متاسفانه.
ولی اگه رشته تون کامپیوتر نیست، به نظرم دو تا رو همزمان شروع نکنین. اینا دو تا چیز جدان. شما یا می خواین یه برنامه نویس حرفه ای بشین که همه ی زاویه های برنامه نویسی رو خوب بلده، یا میخواین یه دیتاساینتیست بشین که به اندازه ی کار خودش از برنامه نویسی سر درمیاره. البته؛ تو دنیای امروزی، به نظر من، دومی بهتره. الان دیگه برنامه نویسی، معنی گذشته شو از دست داده و ابزارهای حاضر و آماده انقدر زیاد شده که اکثرا فقط ابزارها رو استفاده می کنن و کسی به اون معنی قدیم کد نمیزنه.
برای همین، به نظر من، شما اول یه دوره ی رایگان خیلی ساده ی پایتون رو انجام بدین، چه با یودمی یا حتی سایت های فارسی (من خودم یه بار یه دوره ی خیلی ارزون پایتون رو به فارسی گذروندم؛ الان یادم نیست اصلا چی بود؛ ولی فکر کنم مثلا مال دانشگاه تهران یا شریف یا همچین جایی بود؛ قیمتشم مثلا پنج شیش سال پیش، شاید ده تومن اینا بود؛ اصلا قیمتی نداشت) و واقعا خیلی خوب بود و اون اصول اولیه رو خوب آموزش داد.
برای ماشین لرنینگ و اینا هم همون کورسرا خوبه ولی بعضی از کلاسای کورسرا خیلی تئوریه توی این زمینه اش. شما باید ببینین قصد دارین با ابزارها کار کنین و با چهار تا کلیک نتیجه رو ببینین یا دوست دارین خیلی عمیق وارد مسائل هوش مصنوعی بشین و "سازنده" ی اون مدل ها باشین؛ در حدی که برین ریاضیاتشو یاد بگیرین و با استفاده از ریاضی، مدل ها رو بهبود بدین. بر اساس چیزی که لازم دارین، باید کلاستونو انتخاب کنین. چون مثلا، مدل های هوش مصنوعی ای که برای رشته ی زیست و امثالهم لازمه، اکثرا تشخیص تصویره ولی برای رشته های برق و امثالهم، تشخیص گفتاره و برای کسایی که روی متن کار می کنن، تشخیص نوشتار/درک معنی متن ها. اینا هر کدوم مدل هاش جداست و شما بهتره از اول بدونین که چی می خواین یاد بگیرین. چون کاملا فضاهای متفاوتی دارن. مدل های مربوط به تصاویر برای متن کاربرد ندارن و برعکس. و پیچیده هم هستن. من یه بار راجع به مدل های مربوط به تشخیص تصویر یه کورسی رو شروع کردم، خوبم پیش رفت. ولی بعد دیدم اصلا به درد من نمی خوره و مدل هاش هم هیچ جوره قابل تبدیل به مدل هایی که من می خوام نیستن، ولش کردم.
بازم ببخشید اگر دیر جواب دادم و آخرشم حتی چیزی نگفتم که مستقیم به کارت بیاد.

Saraaaaaaaaaa جمعه 24 شهریور 1402 ساعت 12:57

منم حس می‌کنم چون پدر و مادر و بچه خودشون توی اون تیم هست و بالاخره بینشون کسایی پیدا میشه که با تو هم نظر باشن، هر از گاهی حس برنده شدن برای بچه‌اش مهم باشه ،پس بیشتر همدل می‌سوزونن
چرا فروشگاه‌های ایرانی اینطوری اند ما هم یه ترشی گرفتیم تاریخش گذشته ، البته کپک نزده بود
چون که ترشی با سرکه و خیلی نرم‌تر شده بود

آره؛ واقعا بچه ها بهتر شده ان. بیشتر دل میدن به کار :).
حالا مال این بنده خدا هم کپک نزده بود. پسرمون چون نمی فهمید منظور از تاریخ مصرف گذشته یعنی چی، گفتیم یعنی ممکنه کپک زده باشه .
متاسفانه اکثر مغازه های ایرانی ای که ما تا حالا رفته ایم، مدیریت خوبی نداشته ان. نمی دونن چی رو چقدر لازم دارن. یا میری تموم شده؛ یا یه چیز مونده ی هزار سال پیشو بهت میدن.

صبا سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 10:45 https://gharetanhaei.blog.ir/

من کلی حرفای دیگه هم زده بودم ولی خب بلاگ اسکای خوردش!!

فقط خوشحالم که مربی بچه ها عوض شد!!

و اینکه من برام پیش اومده به یه چیزی اعتراض کردم! بعد یه عده دیگه اومدن گفتن عه! یعنی نباید اینو تحمل کنیم! ما سالهاست فکر میکنیم باید همین باشه

ببخشید واقعا. من نمی دونم چرا از عهد عتیق این مشکل توی بلاگ اسکای بوده و مسئولاش هم علاقه ای ندارن رفعش کنن!
منم خوشحالم واقعا که مربی عوض شد. حداقل فهمیدیم دست به گیرنده هامون نزنیم، فرستنده مشکل داشته .

واقعا همین جوریه. خیلی وقتا، یه سیستم با اینکه ایراد داره، ولی کسایی که از اول باهاش بوده ان، عادت کرده ان به اون سیستم و فکر می کنن اصلا درستش همینه. ولی یه نفر که از خارج اون سیستم وارد میشه یا حداقل جای دیگه ای سیستم های دیگه رو دیده، سریع به چشمش میاد که آقا اینجا یه جای کار می لنگه.
حالا غول مرحله ی بعد اینه که اون ایرادو درستش کنه .

محبوب حبیب دوشنبه 20 شهریور 1402 ساعت 06:36

سلام معمولی جان.

چه جالب که همش دروازه بان بوده پسرتون ولی در خط حمله درخشیده.
این پست خیلی خوشمزه بود. با خاطرات بامزه از گل‌پسر. خدا حفظش کنه

سلام عزیزم،
ما خودمونم نمی دونستیم میتونه تو پست دیگه ای هم بازی کنه .
مرسی عزیزم. خدا کوچولوی شما رو هم در کنار خانواده اش حفظ کنه .

مامان فرشته ها یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 18:53 http://mamanmalmal.blogfa.com

سلام خوبید؟ ای ول به گل پسر
اونجا به وسایل تاریخ گذشته گیر نمیدن؟
اینحا که بازررس بهداشت محیط داریم بعد مرتب سرکشی دارن یه تلفن هم هست به نظرم ۱۹۰باید باشه واسه گزارش
دفعات اول جمع اوری میکنن و یه جوری امحا میکنن و صورتجلسه سری یعد جریمه و پلمپ و...

سلام عزیزم، مرسی :).
قاعدتا باید داشته باشن. ولی نمی دونم مغازه های خارجی ها رو زیاد سر نمی زنن یا چی. چون من توی مغازه های ایرانی ها و ترک ها واقعا زیاد دیده ام که چیز تاریخ مصرف گذاشته داشته ان؛ بحث یه بار و دو بار نیست. ولی خب فروشگاهای زنجیره ای، حالا یا خودشون مدیریت خوبی دارن و کنترل دارن یا بازرسی چیزی میره، هر چی هست، نتیجه اش اینه که واقعا جنس تاریخ مصرف گذشته نمی فروشن. حتی اونایی که تاریخ مصرفشون خیلی نزدیکه رو خودشون روش برچسب می زنن و با قیمت ارزون تر میدن.

نیوشا یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 16:00

مغازه ایرانی شهر منم همینطوره همه چیزش تاریخ مصرفش گذشته یا مثلا یک هفته دیگه تمومه.
نون هم که کلا اصلا نداره...هر بار از جلوش رد شدم گفتم برم شاید ایندفعه درست شده باشه ولی هر بار بدتره

آره؛ خیلی هاشون جنسایی که میارن رو دستشون می مونه. متاسفانه مدیریت درستی رو چیزایی که میفروشن ندارن؛ حساب و کتاب نمی کنن که هر چیزی چقدر فروش می ره و کی فروش میره. آخرشم اکثرا همین جوری با تاریخ مصرف گذشته میذارن توی قفسه هاشون. حتی تو مغازه ترک ها هم من دیده ام که اوناییشون که جنس ایرانی میارن، تاریخش گذشته خیلی هاش. آدم خودش باید حواسش باشه.

صبا یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 09:26 https://gharetanhaei.blog.ir/

چه می کنه این گل پسر توی دروازه بله گل، توی دروازه

. از گل ایران به استرالیا انقدر خوشحال نشده بودم که از گل زدن پسرمون تو این بازی ها .

AE شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 23:06

یاد این افتادم یکی از دوستام تعریف می‌کرد برای جشن ابیتور برده بودنشون سوئیس. توی هاستل با یه گروه نوجوون دیگه آشنا می‌شن و بعد باهم قرار می‌ذارن تو زمین چمن کنار هاستل دو تا سی دقیقه فوتبال بازی کنن.
دیگه نیمه اول تیم دوستم اینا ۹-0 جلو بودن برای همین گفتن خب دیگه می‌خواین بیخیال فوتبال بشیم بریم شنا؟
تا اینجاش همه‌چیز عادیه ، ولی وقتی تو دریاچه بودن یهو می‌فهمن بچه‌های حریف در اصل اعضای تیم ملی فوتبال زیر ۲۱ سال لیختن اشتاین بودن که تو سوئیس اردوی آمادگی برای عه‌-ام تو چک رو می‌گذروندن :))))))
یه بارم انتخابی جام جهانی بین کشورهای اروپایی بود کامنتر زد دی اف می‌گفت حضور لیختن اشتاین و آندورا تو این تورنمنت‌ها همیشه اهمیت زیادی داره. چون تعداد گل هایی که از هر کشور می‌خورن میتونه باعث بشه با تفاضلش یه تیم صعود کنه یا حذف بشه!اینارم کاملا داشت جدی و به دور از تمسخر می‌گفت. برای همین پتانسیل تیم پسرتون رو دست کم نگیرید. چه بسا فقط هنوز حریف مناسب رو پیدا نکردن


+ با استفاده از واژگانی مثل ابیتور و عه-ام فک کنم حتی بیشتر از همکار یونانی‌تون سفر بین‌الفرهنگی بردمتون! حتی با استفاده از واژه بین‌الفرهنگی دیگه تا جای ممکن قیمه ها رو ریختم تو ماست ها! باشد که از رستگاران باشیم

:)))).
کاش من لیختن اشتاینی بودم. اون وقت احتمالا برنده ی مدال المپیادی چیزی میشدم :D.
حالا تیم پسرمون ان شاالله کم کم درست میشه ؛-). ما که امیدواریم :).
--
عه ام رو یه ساعت داشتم میخوندم، فکر کردم دستتون اشتباهی خورده، کلمه ی خاصی بوده :D.
حالا چرا بین الفرهنگی؟ خب همون بین فرهنگی خوب بود دیگه :).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد