مهمونی/روزمره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه کم آلمانی


1- Die Hütte brennt (دی هوته برِنت):

ترجمه ی تحت اللفظیش میشه "کلبه آتیش گرفت" ولی معنیش یعنی اگه اتفاق خیلی مهم و بدی افتاد.

مثلا من یه تسک مهم دارم که فقط من بلدم انجامش بدم. الانم می خوام برم مرخصی، به دوستام میگم من مرخصیم ولی تو خونه ام، اگه مورد اضطراری ای پیش اومد، روی من حساب کن/ من هستم/ بهم زنگ بزن. اونجا می تونم بگم Wenn die Hütte brennt (یعنی اگه کلبه آتیش گرفت/اگه مورد اضطراری ای پیش اومد).


2- Um (اوم):

اوم یه پیشونده که توی خیلی از فعل ها استفاده میشه و نمی دونم چرا من انقدر دوسش دارم! توی ذهن من همون طوری که U توی اوم، گرده و جهت حرکت رو داره عوض میکنه، یعنی دستتونو از یه طرف میارین پایین و دوباره می برین بالا، اوم هم مفهومو به همون شیوه عوض می کنه.

مثلا Bringen (برینگن) یعنی آوردن. Umbringen (اوم برینگن) یعنی کشتن/از دنیا بردن.

Laufen (لاوفِن) یعنی راه رفتن، Umlaufen (اوم لاوفن) یعنی دور زدن. مثلا به بچه می گین  Nicht mit dem Essen rumlaufen (نیشت میت دِم اِسِن روم لاوفِن): یعنی با خوردنی راه نیفت تو خونه دور بزن. (اینجا اینم اضافه کنم که اون "ر" اضافه که اولش می بینین به خطر اینه که rumlaufen مخفف herum laufen ه).

دیگه مثلا fahren یعنی رفتن (با ماشین یا قطار)/رانندگی کردن، Umfahren یعنی مسیر رو عوض کردن. یعنی مثلا شما دارین یه مسیری رو می رین، می بینین ترافیکه، umfahren می کنین و از یه مسیر دیگه می رین.

Benennen (بِنِنِن) یعنی نامیدن. Umbenennen (اوم بِنِنِن) -که توی کلیک راست کامپیوترتون می بینین اگه زبون کامپیوترتون آلمانی باشه- یعنی تغییر نام دادن.

Bauen (باوِن) یعنی ساختن، Umbauen (اوم باوِن) یعنی چیزی رو ساختارشو عوض کردن، حالا تو هر جایی که باشه. ممکنه شما یه خونه رو بکوبیدن و از نو بسازید، ممکنه یه چت بت رو یه قسمتیش رو مجبور بشین بالکل عوض کنین یا به قولی " اوم باوِن" کنین.

umarmen (او آرمِن) یعنی بغل کردن. فعل آرمِن نداریم البته. ولی خب آرم که مشخصه یعنی بازو و اوم آرمِن یعنی بازتونو دور کسی حلقه کنین.


کار/روزمره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از کتاب ها


کتاب ما دروغگو بودیم رو تموم کردم.

کتاب خوبی بود از نظر محتواش و موضوعش ولی باز من یه ترجمه ی مزخرف ازش داشتم متاسفانه .

مثلا نمونه هایی از ترجمه اش که به نظر من خیلی بی سر و ته بود اینا بود:

*"مرین، حتی نمی توانم بگویم ببخشید، حتی یک کلمه ی اسکرابل پیدا نمی شود برای این که بگویم چقدر احساس بدی دارم."

(نمی دونم من خیلی بی سوادم و فارسیم ضعیفه، یا واقعا کلمه ی اسکرابل رو ما توی فارسی به کار نمی بریم.)

* این نیوکلیرمونت است. تمام مدرنیته ی سرد و باغ ژاپنی.

*دارم چایی پرادعایی درست می کنم.

* آن ها هنوز دختران کوچکی بودند، در حال تلاش برای اینکه با بابا خوب باشند. او نان و کره شان بود، کرم و عسلشان هم.

*- مرین می گوید: می توانستیم یک خانواده باشیم

- گت می گوید: مثل یک تطهیر بود.


به خاطر همین که ترجمه اش چنگی به دل نمی زد، نمی تونم بخش هایی از کتاب رو بیارم. یعنی هیچ جا جمله ای ننوشته بود که منو جذب کنه. همین که اصل محتوای کتابو می فهمیدم باید کلاهمو مینداختم هوا .

ولی خود کتاب و داستانش خوب بود. یه داستان امروزی توی دوره ی الان در مورد یه سری بچه های فامیلی که با هم دوست بوده ان و یه اتفاقی میفته که یکیشون یه مقداری از حافظه اش رو  دست می ده (یعنی یه برهه ی زمانی خاصی رو یادش نمیاد، نه اینکه یادش نباشه کیه و خانواده اش کین). یادش نمیاد که طی چه رخدادی و چرا حافظه اش رو از دست داده. و در نهایت یادش میاد که چه اتفاقی افتاده. و خب اون آخر که یادش میاد، آدم به عنوان خواننده انتظار نداره که این جوری بوده باشه اون اتفاق. حداقل من از اولش اصلا فکرشم نمی کردم که آخرش این طوری تموم بشه. واسه همین، این غیرمنتظره بودنشو دوست دارم.

کتاب کوتاهی هم بود و حرف های حاشیه ای زیاد نداشت. یه داستانی بود که داشت روالش طی می شد.

واسه سلیقه ی من اکی بود .

--

کتاب ریشه های شر، حقیقت ماجرای هری کیوبرت رو هم تموم کردم.

یه داستان عاشقانه/جنایی بود. اینو فکر کنم سیصد صفحه یا بیشترشو فقط توی یه روز خوندم که تموم بشه دیگه. از اون کتابا بود که آدم نمی دونست چی میشه و دلش نمی خواست کتابو زمین بذاره.

اما اینم بگم که از نظر جنایی، خیلی نباید به عنوان یه کتاب حرفه ای روش حساب کنین. یعنی اگر جزئیات رو می خواستین در نظر بگیرین،  ایرادایی بهش وارد بود. بالاخره کتاب آگاتا کریستی نبود. اما اینکه قاتل کی بوده و با چه انگیزه ای طرف رو کشته، چیزی بود که راحت نمیشد حدس زد و باعث میشد آدم واقعا دلش بخواد تندتند کتابو بخونه، مخصوصا اینکه توی قسمت های مختلفی از کتاب، فرضیه های مختلف رو  مطرح می کرد که قاتل می تونه فلان کس باشه با این انگیزه، ولی مثلا بعد از صد صفحه می فهمیدی که نه، اینم قاتل نبود. و از اونجایی که مظنون ها زیاد بودن، این اتفاق زیاد میفتاد و باعث میشد خواننده رو دنبال خودش بکشه.

من این کتابو دوست داشتم و به نظرم ارزش خوندن داشت .

اما بازم میگم اگر خواننده ی حرفه ای ژانرهای جنایی هستین، توصیه اش نمی کنم. چون ژانرش تماما جنایی نیست و با کتابای آدمایی مثل آگاتا کریستی هم قابل مقایسه نیست.

--

بخش هایی از کتاب:

می دانی در این مملکت چه کسانی ناشر می شوند؟ نویسنده های شکست خورده ای که باباهاشان آن قدر پول و پله دارند که بچه هایشان بتوانند استعداد دیگران را بخرند.

--

زندگی حرفه ای کم کم شکل می گیرد رفیق. برای نوشتن رمان خوب، لازم نیست فکرهای مهم داشته باشی، کافی است خودت باشی تا بالاخره موفق بشوی.

--

شاهکارها را نمی نویسند. شاهکارها نوشته می شوند.

--

- مارکوس! دلم می خواهد نوشتن را به تو یاد بدهم، نه برای آن که بنویسی، برای آن که نویسنده بشوی. چون نوشتن کار همه است. همه بلدند بنویسند، اما همه نویسنده نیستند.

- هری! آدم چطوری می فهمد که نویسنده است؟

- کسی نمی فهمد که نویسنده است. بقیه این عنوان را به او می دهند.

--

آدم نویسنده به دنیا نمی آید، نویسنده می شود.

--

قطع درخت برای چاپ نوشته های مزخرفی نظیر اینها جنایت است. میزان جنگل های ما با تعداد نویسنده های بدی که مملکت پر شده از آن ها، تناسب ندارد. یک کاری باید کرد.

--

تو هنوز نفهمیده ای که چقدر مهم است که آدم از سقوط نترسد.

--

زندگی به طور کلی بی معنی است، مگر اینکه خودت به آن معنی بدهی.

--

آزادی، امید به آزادی، در حقیقت یک جنگ است. ما در جامعه ی کارمندهای تسلیم زندگی می کنیم و برای این که از این وضع دربیاییم، هم باید با خودمان بجنگیم و هم با کل دنیا، لازمه ی به دست آوردن آزادی، جنگ مدام است، جنگ مدامی که ما از آن چیز زیادی نمی دانیم.

--

مادرم می گوید که آدم مجبور است به خدا معتقد باشد وگرنه خداوند بدجوری آدم را تنبیه می کند.

--

در واقع، تنها کسی که می داند خدا هست یا نه، خود خداست.

--

فقط می دانم که زندگی توالی انتخاب هایی است که بعدش باید مسئولیتشان را به عهده بگیریم.

--

مهم نیست در روزنامه چه بگویی، مهم این است که اسمت در آن ها باشد. مردم یادشان می ماند که عکست در نیویورک تایمز چاپ شده، اما یادشان نمی ماند که در آن چه به هم بافته بودی.

--

عشق کلکی است که مردها سوار کردند تا مجبور نباشند رختشان را خودشان بشورند.

--

- کلمات خوبند، اما گاهی از آن ها کاری بر نمی آید. برای رساندن مقصود کافی نیستند. بعضی وقت ها طرف تو نمی خواهد حرفت را بفهمد.

* خب با این آدم چه می شود کرد؟

- باید یقه اش را بگیری و آرنجت را بگذاری روی گلویش محکم.

* چرا؟

- برای آن که خفه اش کنی. وقتی از کلمات کاری بر نمی آید. باید با مشت منظورت را برسانی.

--

- هری! چطور می فهند که یک کتاب تمام شده؟

* کتاب ها هم مثل زندگیند مارکوس. هیچ وقت واقعا تمام نمی شوند.

--

کتاب خوب را، مارکوس، با آخرین جملاتش نمی سنجند. کتاب خوب، تاثیر جمعی تمام جملاتی است که در آن آمده. کتابی خوب است که بعد از تمام کردنش، بعد از خواندن آخرین جمله، احساس نیرومندی به خواننده دست بدهد و به چیزهایی که خوانده فکر کند، باید به جلد کتاب نگاه کند و لبخند بزند. البته با اندوه، چون دلش برای تمام شخصیت های کتاب تنگ می شود. کتاب خوب کتابی است که از تمام کردنش احساس تاسف کنی.

--

این آخریش برای خودم خیلی جالب بود. حالا این متنه گفته "با آخرین جملاتش نمی سنجند" ولی من می تونم حتی بگم کتاب خوب رو با "جملاتش" نمی سنجند. واقعا من هر بار که دارم یه کتاب جدید می خونم، از خودم می پرسم چرا دیگه کتاب های نویسنده های جدید - هرچی هم که تبلیغ می شن و عده ی زیادی میگن که این کتاب، کتاب خوبی بوده- مثل کتابای قدیم به دل من نمی شینه؟

من خیلی از کتابا رو خونده ام، مثل داستان دو شهر، بلندی های بادگیر و خیلی های دیگه که حتی یه جمله اش هم توی ذهنم نیست، ولی هر بار که فکر می کنم بهشون، میگم عجب کتابی بود.

اما کتابای الان پر از جملات فلسفی و قلمبه سلمبه ان، پر از آموزش های مستقیمن، پر از پند و اندرزن، پر از درس های زندگین، پر از جمله هایین که تلاش می کنن به آدما یاد بدن چطوری بهتر زندگی کنن و چطوری موفق بشن و چطوری از زندگیشون لذت ببرن، مثل همین کتاب، مثل سه شنبه ها با موری، مثل درمان شوپنهاور، مثل ملت عشق و اکثر کتابای امروزی دیگه.

انگاری نویسنده ها احساس می کنن اگه از این چیزا نگن، رسالتشونو به انجام نرسونده ان. همیشه توی کتابا یه شخصیتی وجود داره که مدام داره از این جملات پند و اندرزی به یکی میگه.

ولی به نظر من، کتابی خوبه که تو اگر کتاب رو خوندی و محتواش رو هم فراموش کردی، اثرش روت اونقدر عمیق باشه که بتونی بگی هیچی از کتابه یادم نیست، ولی عجب کتابی بود.


آلمان به عنوان یه جای دیدنی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.