از روزمره ها


باورم نمیشه الان بیشتر از دو ساله که دارم توی شرکت فعلی کار می کنم.

واقعا احساس می کنم همین شیش ماه پیش بود که شروع کردم.

از یه جایی به بعد انگاری عمر آدم داره میدوئه!

--

اون روز پسرمونو قرار بود ببرم مهد کودک که صبح متوجه شدیم گوشش عفونت کرده. نبردیمش. به جاش همسر بردش دکتر؛ پیش دکتر اطفالش یعنی.

طرف هم چک کرده بود و یه قطره داده بود. و البته گفته بود من تعجب می کنم که درد نداره؛ باید درد داشته باشه. ولی پسرمون می گفت دردی نداره.

بعد که همسر آوردش، گفتم من به تشخیص این پزشک اطفالش شک دارم. قبلا هم ما به خاطر تشخیص اشتباه (یا درست تر بگم تشخیص ندادن مشکل پسرمون) مدت زیادی الکی درگیر بودیم. یه سال هی بچه رو می بردیم دکتر و میاوردیم و آخرش هم می گفت هیچیش نیست، در حالی که چیزیش بود و در نهایت پزشک گوش و حلق و بینیش تشخیصش درست بود.

خلاصه، قرار شد من جمعه دوباره پسرمونو ببرم دکتر گوش و حلق و بینی. یه دکتری قبلا تو شهرمون بود که ریویوش اصلا خوب نبود و همسر هم یه بار رفته بود پیشش، می گفت خوش اخلاق نیست و پیره و به درد نمی خوره.

دکتر گوش و حلق و بینی خود پسرمونم شهر بغلیه و هر بار رفتن و برگشتنش به تنهایی یه ساعت کار داره. دوست داشتیم اگه بشه، بیاریمش شهر خودمون دیگه که کارامون راحت تر بشه.

اتفاقی چک کردم و دیدم اون دکتر پیره رفته و مطبشو فروخته به یه دکتر جوونی که ریویوش هم خوبه.

زنگ زدم و شرایط رو گفتم، گفت بیارش؛ به عنوان اضطراری می بینیمش.

پسرمونو بردم و خوب هم شد که بردم. تشخیص اون دکتر اطفال به درد خودش می خورد.

دکتر دوباره یه داروی دیگه تجویز کرد. ولی هر بار که براش این قطره رو می ریزیم تو گوشش، عین ابر بهار اشک می ریزه و حالا حالاها هم باید استفاده کنه .

--

نمی دونم اثرات بالا رفتن سنمونه یا چی ، اوایل که اومده بودیم این خونه، می گفتیم خب حالا کاری پیش اومد، میریم شهر بغلی. و زیادم می رفتیم. ولی الان هر چی میشه، هی میگیم بذار ببینیم همین دور و بر کجا میشه رفت. مثلا بذار ببینیم یه دکتر گوش و حلق و بینی خوب نیست تو شهرمون که بریم. اگه هست که نریم شهر بغلی. ببین برا فلان فروشگاه لازمه بریم شهر بغلی یا همین شهر کوچولوی دیگه ی بغل گوشمون داره اون چیزی که ما می خوایم. حتی واسه کافه هم دیگه نمیریم شهر بغلی. میگیم این همه بکوبیم بریم واسه یه کافه؟ ولش کن! کلا حذف میشه.

--

بالاخره اسم پسرمونو برای فوتبال نوشتیم یه جا.

از دو سه ماه پیش پسرمون شروع کرد این کلاس فوتبالو. دو جلسه رفت. قرار بود یه جلسه ی دیگه هم تمرینی بره و بعد دیگه ثبت نام بشه.

این وسط هی پسر ما مریض شد یا یه اتفاقی افتاد که ما نرفتیم، هی ما رفتیم، اونجا کلاس نبود، یا تعطیلات پاییزی داشتن یا مراسم قاشق زنی و با فانوس بیرون رفتنو داشتن یا به هر دلیلی اون جلسه تعطیل بود.

بالاخره جمعه پسرمون اولین جلسه ی رسمیشو رفت و منم مدارک ثبت نامشو دادم به خانمه و خیالم راحت شد .

--

اون روز توی مراسم مهد کودک پسرمون با مامان نوح صحبت می کردم. متوجه شدم که اونی پارتنر فعلی مامان نوحه، بابای نوح نیست. مامان و بابای نوح جدا شده ان و نوح با مامانشه و تو شهر ما و باباش یه شهر دیگه است.

بابای نوح هم توی یه تعمیرگاه ماشین کار می کنه.

امروزم به مامان نوح پیام دادم که فردا پسرتون میاد که با پسرمون ببریمش یه خانه ی بازی؟ گفت متاسفانه ما الان شهر خودمون نیستیم. شهر بابای نوحیم. نوح این هفته قرار بوده پیش باباش باشه و ما الان اومده ایم که برش داریم و برگردیم.

این شد که اینم کنسل شد و موند برای یه بار دیگه که بشه پسرمون با کسی بره بازی کنه.

--

قبلا بهش گفته یم که یه سری از شبکه های تلویزیون پولیه و ما نمی تونیم ببینیم.

اون روز می خواد یه برنامه ای رو ببینه که 7.20 شب داره. ساعت 5 اینا میگه من می خوام زودتر ببینم.

همسر میگه نمیشه.

میگه چرا؟ باید پول بدیم؟

--

از یکی از فیلمایی که می بینیه یه جمله یاد گرفته، هی میگه You're so mean.

اون روز نشسته ایم، من بهش میگم You're so mean. میگه All what you say, are you .


پراکنده


اون روز با پسرمون رفتیم بیرون. اون با دوچرخه بود و ما پیاده و اون یه کمی جلوتر از ما بود.

یه جا پسرمون واستاد منتظر ما که برسیم و با هم بریم اون ور خیابون.

یه آقایی رد شد، بهش یه چیزی گفت. مشخص بود که ازش پرسید تنهایی؟ می خواست ببینه اگه به خاطر اینکه نمی تونه از خیابون رد بشه واستاده، کمکش کنه.

که پسر ما هم گفت تنها نیست و آقاهه هم که از کنار ما رد شد، من دست بلند کردم و ازش تشکر کردم.

ولی خب برام جالب بود. تا الان کلا سه چهار بار با هم رفته یم بیرون. و دو بارش شده که کسی ازش پرسیده تنهایی یا نه وقتی که دیده کسی دور و برش نیست.

 خوشحالم که مردم انقدر حواسشون هست و بی تفاوت نیستن به یه بچه ی کوچیکی که تنهاست. این واقعا خیلی خوبه.

--

اشتفان، خودش و همسرش و یکی از بچه هاش توی شرکتمون کار می کنن.

اون روز آنیا داشت راجع به بخش خودشون یه چیزیو ارائه میداد، یکی دیگه رو هم معرفی کرد. گفت اینم خواهر اشتفانه .

من بقیه شونو نمی دونم، ولی اشتفان خودش واقعا آدم کار درستیه. خیلی هم آزمون و خطا می کنه تا یاد بگیره، این جوری نیست که واسه هر چیزی به من زنگ بزنه (برعکس آنیا).

حالا آنیا در توصیف خواهر اشتفان میگه خواهرشم درست عین خودشه. هر وقت من با اشتفان دارم کاری انجام میدم، یه کم سخت میشه، میگم بذار زنگ بزنیم به دخترمعمولی. میگه نه نه، بذار اینم امتحان کنم، اینم تست کنم، اینم ببینم چطوری میشه، اگه نشد، بعد زنگ بزن.

خواهرشم همین جوریه. من هر وقت با خواهرش کار می کنم حوصله ام سر میره از اینکه انقدر خواهرش حوصله داره. نمیذاره از کسی کمک بگیریم، هی میگه بذار خودم امتحان کنم، بذار اینو ببینم جواب نمیده و ... .

--

دیروز رفتیم مراسم سنت مارتین. با مامان لوئی و مامان نوح کلی صحبت کردم. فهمیدم مامان لوئی یه کار جدید پیدا کرده توی Bauamt (باو اَمت: اداره ای که کارهای مربوط به ساخت و ساز رو انجام میده) شهرمون. ولی قسمتی که کار می کنه مربوط به ساخت کانال ها و ایناست. توی قسمت ساختمون ها نیست. ولی خب بازم اطلاعات خوبی ازش گرفتم. مثلا گفت که کارمندای اداره اجازه نداره بیشتر از سه هفته، هیچ جوابی به شما ندن. یعنی اگر کارشون در عرض سه هفته تموم نشه، باید حداقل یه نامه به شما بزنن و بگن که وضعیت کار شما اینه.

در مورد تجربه ی خودشون پرسیدم که چقدر این کار براشون طول کشیده موقع خونه ساختن که مجوز ساخت بگیرن و شرایطش چطوریه. دقیق برای خودشون رو جواب نداد که بگه فلان قدر روز. ولی گفت زمان ما یه عالمه خونه همزمان داشتن ساخته میشدن (یعنی منطقه شون یه طوریه که یهویی یه زمین بزرگی رو فروخته ان و مثلا 20 30 تا ساختمون ساخته شده ان) و مثلا برای یکی توی دو روز مجوزش میومد، مال یکی توی دو هفته، مال یکی یه ماه طول می کشید.

حالا امیدوارم مال ما زیاد طول نکشه.

روزی که میخواستیم درخواست مجوز ساخت رو امضا کنیم با شرکت سازنده و بفرستیم، از آقاهه پرسیدم، گفتم معمولا چقدر طول می کشه؟ من توی سایت شهرداری خونده ام که نوشته به طور معمول تا شش هفته ولی بنا به شرایط ممکنه کمتر یا بیشتر هم طول بکشه.

گفت ممم تا شیش هفته فکر کنم تاییدیه ی این که مدارک شما بهشون رسیده رو دریافت کنین.

ولی اینو بگم که شرکت سازنده مون توی یه شهر دیگه است و خب این چیزا خیلی خیلی شهر به شهر فرق داره. ما خودمون می دونستیم که تو شهر ما همه چی سریعه واقعا. کارمنداش کار می کنن خداییش.

اون روز امضا کردیم و تموم شد. دو روز بعدش، از شهرداری نامه زدن که فلان مدرک رو می خوایم. یعنی نه تنها مدارکمون این قدر زود به دستشون رسید، بلکه بندگان خدا حتی بررسیش رو هم شروع کردن.

ولی حالا الان بیشتر از دو هفته است که منتظریم معمار محترم (که بخشی از شرکت سازنده حساب میشه برای ما) اون مدرک رو آماده کنه و بفرسته!

از اون ورم با این شرکتی که قراره خونه ی فعلی رو خراب کنه صحبت کردم. آقاهه گفت فکر می کنم چهار هفته ی دیگه زمینتون خالی باشه دیگه.

بعد از اینکه زمین خالی بشه و هیچ خونه ای روش نباشه، باید یه سری اندازه گیری ها دوباره برای زمین انجام بشه.

به آقاهه میگم پس من نوبتمو از اون آقایی که قراره بیاد زمین رو اندازه گیری کنه بگیرم دیگه برای چهار هفته دیگه؟

میگه پس بذار مطمئن بشیم، من دو سه هفته ی دیگه بهت زنگ می زنم که کارمون واقعا کی تموم میشه.

کلا اینجا ساخت و ساز واقعا خیلی دردسر داره. من چون به نظرم میاد اطلاعاتش به دردتون نمی خوره زیاد راجع به جزئیات نمیگم. ولی واقعا خیییلی جزئیات زیادی داره؛ یه نمونه اش اینکه برای همین خراب کردن خونه، باید برای برقش و آبش و یه سری چیزاش قبل از خراب شدن یه سری کارهایی انجام بشه و خود این شرکتی که مسئول خراب کردن خونه است باز باید با جاهای دیگه هماهنگ کنه. این طوری نیست که آدم فکر کنه خب یه بولدوزر میندازیم و خونه تو یکی دو روز خراب میشه.

خلاصه که امیدوارم همه چی خوب و زود پیش بره .

--

چند وقت پیش زری دوغی زنگ زده بود که تولد پسرمونو تبریک بگه. می گفت پسرم خیلی اصرار داره باهاش فیلم ببینیم؛ می شینیم با همدیگه همین فیلمای قدیمی ایرانیو می بینیم؛ می شینیم چهارخونه می بینیم.

ما هم گفتیم چی هست حالا این چهارخونه؟ بشینیم یه بار ببینیم. حالا از اون موقع ما هم داریم چهارخونه می بینیم.

برام جالبه که پسرش این قدر به فیلمای ایرانی علاقه منده.

--

اسم حسینو توی مهد کودک نوشته ان. مامانش گفت چند روز بردمش، خیلی اذیت شد و خیلی هم سرما خورد، دیگه کنسلش کردیم، مهد کودک نمی خواد بره.

احتمالا یهویی میره مدرسه دیگه.

یه کم آلمانی


1- Schauspieler (شاو اشپیلا): کلمه اش یعنی بازیگر.

ولی توی یه بافت دیگه هم به کار می ره و معنیش میشه خودشیرین، کسی که می خواد پز بده با چیزی، می خواد خودی نشون بده.

مثلا یه بار یه توی یه پاریکینگی بودیم و تازه ماشینمونو پارک کرده بودیم. دو تا جوونی که یه ماشین اسپورت گرون قیمت داشتن، یهو با ماشینشون یه جوری گاز دادن که کلی صدا داد و همه ی توجه ها رو جلب کرده؛ یه آقای دیگه ای اونجا بود، گفت Schauspieler.

یعنی "میخواستن پز بدن"، "می خواستن مردم نگاشون کنن".

یا مثلا توی یه بافت دیگه اش، همسر یه همچین چیزی رو تعریف می کرد که با بچه های تیممون کار زیادی برای انجام دادن نداشتیم؛ رئیسمون هم اونجا بود از قضا. یکی اومد از جلوی اتاق رد شد، به ما گفت ئه کاری ندارین شما برای انجام دادن؟ یکی از بچه ها گفت Schauspieler.

یعنی طرف اومده بود جلوی رئیس خودی نشون بده و بگه اگه این تیم بیکار نشسته و کاری نمی کنه ولی تیم ما خیلی کار واسه انجام دادن داره. البته که این قضیه همه اش به شوخی بوده ها. ولی خواستم بافتش رو حس کنین.


2- Ich habe dich. (ایش هاب دیش): معنی تحت اللفظیش میشه "دارمت". معنی واقعیش هم میشه همون "دارمت" . فقط من نمی دونم چرا فقط من این کلمه رو توی پارک های بازی میشنوم. چند بار تا الان دیده ام که مثلا بچه ای می خواد از سرسره بره بالا و خیلی کوچیکه، خواهر یا برادرش پشتش وامیسته و می گه ایش هاب دیش؛ یعنی "برو، دارمت".

ولی جای دیگه ای هم شنیده ام این اصطلاحو. نمیدونم بچگونه است، یا مال همون بافت بازی کردنه یا چی.

بعدا اضافه شد: بچه ها، لطفا کامنت دوستمونو بخونین در مورد این اصطلاح.

از همه چی


توی میتینگ خانوادگی صحبت می کردیم. باز مثل همیشه بحث قدیما شد و اینکه چقدر ما رو قدیم تشویق می کردن/نمی کردن.

برادر کوچیک تر میگه من آخرین کنکور آزمایشی ای که دادم، همه می گفتن هر کسی هر چی رتبه اش بشه، توی کنکور اصلی هم رتبه اش همین میشه. من آخرین کنکورمو 96 شدم. آوردم خونه کارنامه مو، مامان گفت خب، تو اگه رتبه ی کنکورت دو برابر همینم بشه خوبم!

می گه خب مادر من، چرا نمی گی رتبه ی کنکورت بهتر بشه؟ چرا نیمه ی خالی لیوانو می بینی؟ چرا به بدترش فکر می کنی؟!

یا مثلا می گفت کنکورمو که نتیجه شو دادن، بستنی خریدم که بیارم خونه. تو راه بابا رو دیدم، میگه چی قبول شدی؟ میگم کامپیوتر. میگه دیگه مهندسی چهار تا دکمه ام چیزیه؟

--

حالا اینو که گفت انگاری یکی از سوالات لاینحل ذهن مامانم حل شده بود. یهو گفت ئهههه، پس تو خودت بستنی خریده بودی؟ من فکر کردم چرا بابا واسه هیچ کس دیگه ای بستنی نخرید، فقط واسه تو خرید.

طفلکی مامانم 20 سال به اشتباه تصور کرده که بابام بین بچه هاش فرق گذاشته و واسه کنکور قبول شدن یکیشون بستنی خریده. نمی دونسته که بابا واسه همون یکی هم اون بستنی رو نخریده .

--

اومدیم اول با ایمو میتینگ بذاریم، نشد. مامانم یه میتینگ تو گوگل میت درست کرد، لینکشو فرستاد.

یهو دیدم مامان همون لینکو استاتوس یکی از همین اپ هایی مثل واتس اپ کرده !

البته؛ چند ثانیه بعدش دیگه نبود. فکر کنم دستش خورده بود و سریع هم پاک شده بود خدا رو شکر .

--

سال 2014، همسر مدرک ارشدشو می خواست به تایید سفارت ایران برسونه. مدرکشو پست کرد و از قضا همون زمان شرکت پست آلمان اعتصاب کرد و تو سایت نمیشد پیگیری کرد و به سفارت هم زنگ می زدیم، می گفت نیومده.

حالا امروز یه نفر با یه ایمیل شخصی به همسر ایمیل زده که مدرک شما از سال 2014 تو سفارته!!

--

چند وقت پیشا رفته بودم شرکت، آنیا و اشتفانو حضوری دیدم. با هم صحبت می کردیم. آنیا به فضای بیرون از ساختمون -که شبیه حیاط خلوته و یه جاش هم یه ساختمون داره که پشت بومش از اتاق ما دیده میشه- اشاره کرد و گفت اینجا قبلا یه خانواده ی غاز زندگی می کردن و خیلی بامزه بودن با بچه هاشون ولی چون خیلی پیش میومد که بچه هاشون میفتادن پایین و باید زنگ می زدیم به آتش نشانی و اینا که بیان نجاتشون بدن، دیگه اون غازا رو همه رو خارج کردن از اینجا که دیگه اینجا زندگی نکنن.

منم فکر کردم داره راجع به مثلا یکی دو سال پیش صحبت می کنه و قبل از کرونا و اینا.

چند وقت بعدترش، توی یه میتینگ بودیم با یه سری دیگه. دیدم دارن راجع به 27 سال پیش صحبت می کنن !

--

از مهد نزدیک خونه مون یه کاغذ انداخته بودن برامون که ما فلان روز با بچه ها میایم به خونه هاتون سر می زنیم و ... .

پارسال که اومدن، من یه ظرف پر از شکلات بردم براشون. دو تا مربی باهاشون بودن. یکی همراهشون دم در، یکی چند متر اون ور تر و بعد از آخرین بچه که مطمئن بشن حواسشون هست که کسی از جمع جدا نشه.

هر بچه ای یه دونه برداشت. مربیه هم تاکید داشت که بچه ها نفری یکی. گفتم به اندازه هست ها. گفت نه، ممنون. نفری یکی کافیه.

قانونشون بود یعنی.

امسال هم دوباره برامون کاغذ انداختن و نوشته بودن ما دوشنبه میایم.

دوباره یه ظرف پر کردیم و آماده گذاشتیم.

پسرمون و همسر رفته بودن آرایشگاه. از آرایشگاه اومدن، دم غروب بود. پسرمون با عجله درو باز کرده میگه زود باش، زود باش؛ دارن میان؛ یه عالمه بچه دارن میان .

میگم خب باشه. آماده است شکلاتا.

بعد که در زدن، من توی میتینگ خانوادگی بود. همسر رفت در رو باز کرد.

میگه فقط دو تا بچه بودن با یه نفر که احتمالا بابای یکیشون بود.

کل ظرفو هم نصفشو یکیشون ورداشته بود و نصفشو یکی دیگه شون!

خدا رو شکر که کس دیگه ای نیومد بعدش در بزنه. ولی ما همه اش استرس داشتیم. آخه مهد کودکشونم پشت خونه مونه، بچه ها رو می دیدیم همون دور و بر. نمی دونستیم قصد اومدن و در زدن دارن یا نه.

رفتیم زیرزمین یه چند بسته اسمارتیز و از این بیسکوییتایی که شبیه شیرینی میکادوئه جور کردیم که اگر کسی اومد، بالاخره یه چیزی توی کاسه باشه. خیلی ضایع نباشه.

ولی خدا رو شکر کس دیگه ای نیومد.

فکر کنم امسال متفاوت دسته بندی کرده بودن. به جای اینکه ده بیست تا بچه رو بفرستن یه جا و بگن نفری یه دونه وردارین، هر چند تاشونو به یه سری خونه ها فرستاده بودن.

حالا ببینیم سال بعدی چطوری میان .


روزمره


پنج شنبه بعد از مدت ها دوباره رفتیم شرکت.

فلیکس یه ماه نبود چون عروسیش بود. توی این یه ماه ما هم نرفتیم شرکت.

--

برای فلیکس کادو خریده بودیم. یواخیم بهش داده، میگه ما گفتیم آدم چند بار که ازدواج نمی کنه، خوبه برات یه کادو بخریم.

فلیکس کادوشو باز کرده، میگه اوووه، این جوری آدم انگیزه پیدا می کنه چند بار ازدواج کنه .

--

یه میتینگ داریم که میتینگ مشترک ما و یه تیم دیگه است که هر دو زیر نظر یواخیمه. خیلی میتینگ خوبیه. خیلی خودمونه.

یواخیم میگه هماهنگ کنین همه تون با هم نرین مرخصی توی دسامبر. یکی از بچه ها میگه من که کل دسامبرو نیستم. مرخصیم. از الان گفته باشم. یواخیم میگه کل دسامبرو؟ میگه آره. یواخیم میگه کی تایید کرده برات که میگی من مرخصیم؟!! (مرخصیامونو یواخیم باید تایید کنه).

--

سیستم اتاق های شرکتو عوض کرده ان و دیگه ظاهرا قرار نیست هیچ وقت همه برن شرکت. حداقل شرکت برنامه اش این نیست الان. هر کس هر اتاقی رو می خواد باید رزرو کنه.

سیستم پارکینگم قراره از ژانویه این طوری بشه.

--

روز هالووین بیرون بودیم. وقتی برگشتیم، هوا تاریک شده بود. یه سری بچه رو دیدیم که با لباس های عجیب غریب داشتن میرفتن در خونه ها رو بزنن و شکلات بگیرن.

پسرمون گفت منم می خوام برم. گفتیم کجا بری خب تنها؟

اومدیم خونه، رفت یه لباس نینجایی پوشید، فرستادیمش بره خونه ی فرانتس اینا در بزنه و شکلات بگیره .

اونا هم دستشون درد نکنه یه سه چهار تایی شکلات بهش دادن و به این ترتیب قاشق زنی هالووینشم به جا آورد .

--

دارم براش آخرین برنج های توی بشقابشو جمع می کنم که به عنوان آخرین قاشق ها بهش بدم، میگه یه گله برنج اومده ان، منتظرن من بخورمشون!