از همه چی


توی میتینگ خانوادگی صحبت می کردیم. باز مثل همیشه بحث قدیما شد و اینکه چقدر ما رو قدیم تشویق می کردن/نمی کردن.

برادر کوچیک تر میگه من آخرین کنکور آزمایشی ای که دادم، همه می گفتن هر کسی هر چی رتبه اش بشه، توی کنکور اصلی هم رتبه اش همین میشه. من آخرین کنکورمو 96 شدم. آوردم خونه کارنامه مو، مامان گفت خب، تو اگه رتبه ی کنکورت دو برابر همینم بشه خوبم!

می گه خب مادر من، چرا نمی گی رتبه ی کنکورت بهتر بشه؟ چرا نیمه ی خالی لیوانو می بینی؟ چرا به بدترش فکر می کنی؟!

یا مثلا می گفت کنکورمو که نتیجه شو دادن، بستنی خریدم که بیارم خونه. تو راه بابا رو دیدم، میگه چی قبول شدی؟ میگم کامپیوتر. میگه دیگه مهندسی چهار تا دکمه ام چیزیه؟

--

حالا اینو که گفت انگاری یکی از سوالات لاینحل ذهن مامانم حل شده بود. یهو گفت ئهههه، پس تو خودت بستنی خریده بودی؟ من فکر کردم چرا بابا واسه هیچ کس دیگه ای بستنی نخرید، فقط واسه تو خرید.

طفلکی مامانم 20 سال به اشتباه تصور کرده که بابام بین بچه هاش فرق گذاشته و واسه کنکور قبول شدن یکیشون بستنی خریده. نمی دونسته که بابا واسه همون یکی هم اون بستنی رو نخریده .

--

اومدیم اول با ایمو میتینگ بذاریم، نشد. مامانم یه میتینگ تو گوگل میت درست کرد، لینکشو فرستاد.

یهو دیدم مامان همون لینکو استاتوس یکی از همین اپ هایی مثل واتس اپ کرده !

البته؛ چند ثانیه بعدش دیگه نبود. فکر کنم دستش خورده بود و سریع هم پاک شده بود خدا رو شکر .

--

سال 2014، همسر مدرک ارشدشو می خواست به تایید سفارت ایران برسونه. مدرکشو پست کرد و از قضا همون زمان شرکت پست آلمان اعتصاب کرد و تو سایت نمیشد پیگیری کرد و به سفارت هم زنگ می زدیم، می گفت نیومده.

حالا امروز یه نفر با یه ایمیل شخصی به همسر ایمیل زده که مدرک شما از سال 2014 تو سفارته!!

--

چند وقت پیشا رفته بودم شرکت، آنیا و اشتفانو حضوری دیدم. با هم صحبت می کردیم. آنیا به فضای بیرون از ساختمون -که شبیه حیاط خلوته و یه جاش هم یه ساختمون داره که پشت بومش از اتاق ما دیده میشه- اشاره کرد و گفت اینجا قبلا یه خانواده ی غاز زندگی می کردن و خیلی بامزه بودن با بچه هاشون ولی چون خیلی پیش میومد که بچه هاشون میفتادن پایین و باید زنگ می زدیم به آتش نشانی و اینا که بیان نجاتشون بدن، دیگه اون غازا رو همه رو خارج کردن از اینجا که دیگه اینجا زندگی نکنن.

منم فکر کردم داره راجع به مثلا یکی دو سال پیش صحبت می کنه و قبل از کرونا و اینا.

چند وقت بعدترش، توی یه میتینگ بودیم با یه سری دیگه. دیدم دارن راجع به 27 سال پیش صحبت می کنن !

--

از مهد نزدیک خونه مون یه کاغذ انداخته بودن برامون که ما فلان روز با بچه ها میایم به خونه هاتون سر می زنیم و ... .

پارسال که اومدن، من یه ظرف پر از شکلات بردم براشون. دو تا مربی باهاشون بودن. یکی همراهشون دم در، یکی چند متر اون ور تر و بعد از آخرین بچه که مطمئن بشن حواسشون هست که کسی از جمع جدا نشه.

هر بچه ای یه دونه برداشت. مربیه هم تاکید داشت که بچه ها نفری یکی. گفتم به اندازه هست ها. گفت نه، ممنون. نفری یکی کافیه.

قانونشون بود یعنی.

امسال هم دوباره برامون کاغذ انداختن و نوشته بودن ما دوشنبه میایم.

دوباره یه ظرف پر کردیم و آماده گذاشتیم.

پسرمون و همسر رفته بودن آرایشگاه. از آرایشگاه اومدن، دم غروب بود. پسرمون با عجله درو باز کرده میگه زود باش، زود باش؛ دارن میان؛ یه عالمه بچه دارن میان .

میگم خب باشه. آماده است شکلاتا.

بعد که در زدن، من توی میتینگ خانوادگی بود. همسر رفت در رو باز کرد.

میگه فقط دو تا بچه بودن با یه نفر که احتمالا بابای یکیشون بود.

کل ظرفو هم نصفشو یکیشون ورداشته بود و نصفشو یکی دیگه شون!

خدا رو شکر که کس دیگه ای نیومد بعدش در بزنه. ولی ما همه اش استرس داشتیم. آخه مهد کودکشونم پشت خونه مونه، بچه ها رو می دیدیم همون دور و بر. نمی دونستیم قصد اومدن و در زدن دارن یا نه.

رفتیم زیرزمین یه چند بسته اسمارتیز و از این بیسکوییتایی که شبیه شیرینی میکادوئه جور کردیم که اگر کسی اومد، بالاخره یه چیزی توی کاسه باشه. خیلی ضایع نباشه.

ولی خدا رو شکر کس دیگه ای نیومد.

فکر کنم امسال متفاوت دسته بندی کرده بودن. به جای اینکه ده بیست تا بچه رو بفرستن یه جا و بگن نفری یه دونه وردارین، هر چند تاشونو به یه سری خونه ها فرستاده بودن.

حالا ببینیم سال بعدی چطوری میان .


نظرات 3 + ارسال نظر
لیلی شنبه 21 آبان 1401 ساعت 08:31 http://Leiligermany.blogsky.com

این ایده دسته بندی بچه ها برای حجم کم در خانه ها که شکلات بیشتری نصیبشون بشه خیلی عالی بود به مهد ارائه بده برای سال های بعد استفاده کنه
مامان های ما دیر افتادن در مسیر تکنولوژی وگرنه یادگیری شون سریعه

مهد پسر ما مثل اینکه کلا چشم و دل سیرن بچه هاش، نمی برنشون شکلات جمع کنن .
آره، حیف شد واقعا زودتر نبود این تکنولوژی ها براشون.

سمیه چهارشنبه 18 آبان 1401 ساعت 08:29

سلام سلام چه کارای بامزه ای می کنن مهدها
مهد دختر منم که حرکتای ریزی می کنن که امیدوار کننده اس ولی هنوز انگار خیلی تهدید می کنن که ساکت باشین به مدیر میگیم سر وصدا نکنین و ... چون دخترم تو بازی مهد کودک همش اینجوری حرف می زنه

علیک سلام،
آره، من این کار مهد کودکه رو دوست دارم.
مهد کودک پسر ما فقط همون با فانوس راه رفتن و شعر خوندنشو داره؛ نمیرن از خونه ها شکلات جمع کنین.
تو مهد کودکای اینجا هم سخت گیری هست عزیزم. از پسرمون می پرسیم کدوم مربی رو بیشتر دوست داری. میگه فلانی. میگیم چرا؟ میگه چون کمتر دعوام می کنه .

ربولی حسن کور سه‌شنبه 17 آبان 1401 ساعت 22:56 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
آفرین به مادرتون که این قدر خوب با تکنولوژی کنار اومدن
یعنی جناب همسر از سال 2014 بدون مدرک کار میکردن؟ برم یه گزارش براشون بنویسم!

سلام،
آره، کلا یادگرفتنو هم انگاری یاد گرفته. قدیما بهش می گفتیم خیلی طول می کشید تا متوجه بشه باید کجا کلیک کنه و چی چطوری کار می کنه. ولی الان دیگه دو بار براش لینک فرستادیم، این دفعه ی سوم بود که خودش لینک فرستاد برامون .
اینجا برای استخدام هیچ وقت نمی گن مدرک بفرست. بر مبنای اعتماد و سواده استخدامشون.
ولی ما هم همون زمان یه المثنی گرفتیم از دانشگاه. امیدی نداشتیم که پیدا بشه دیگه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد