گفت و گو


بچه ها اخیرا هیچ اتفاق قابل نوشتنی نیفتاده تو زندگی روزمره مون.


از اون جایی که حرفی برای گفتن ندارم و چند روز پیش تو کانال یکی از  دوستان ازم یه سوالی پرسید و پیشنهاد داد که راجع بهش بنویسم، گفتم این دفعه یه پست بذارم که گفت و گو کنیم راجع به یه سری چیزا.

شما چقدر توی زندگیتون - مثلا توی ده سال گذشته- باورهاتون تغییر کرده؟ توی چیا الان شک دارین؟ توی چیا به یقین رسیدین؟ چی توی شما مثلا 180 درجه عوض شد؟ چی قبلا به نظرتون با ارزش بود و الان بی ارزش شده یا برعکس؟ چه تغییر مهمی توی نگرشتون به زندگی و دنیا و هستی ایجاد شده؟


این چند وقت


این چند وقتی که نبودم، خیلی اتفاقا افتاد و توی هر چیزی وارد یه مرحله ی دیگه شدیم .

--

رفتیم اسم پسرمونو تو مدرسه نوشتیم.

خانمه گفته بود روی یه ساعت حساب کنین و ما هم فکر کردیم چه خبره.

اول که رفتیم، یه جایی رو مشخص کرده بودن توی همون ورودی به عنوان قسمت انتظار. رفتیم اونجا نشستیم تا اومدن دنبالمون. با خانمه رفتیم توی یه اتاقی، فقط فرم ها و مدارک رو از ما گرفت. تو این حین، مدیر مدرسه هم اومد پسر ما رو برد یه اتاق دیگه.

دو دقیقه بعدشم ما کارمون با این یکی خانمه تموم شد و گفت دوباره تو همون قسمت انتظار منتظر باشین تا پسرتون بیاد و مدیر هم براتون توضیح میده که چیکار کرده ان با همدیگه.

هنوز تازه نشسسته بودیم که دیدیم پسرمون اومد با مدیر. خانمه کوتاه گفت که همه چی خوب پیش رفته و با همدیگه یه کاری رو انجام داده یم.

بعدش که رفت، از پسرمون دقیق تر پرسیدم چیکار کردین؟ یه برگه ای دستش بود.

روی اون توضیح داد که از اینجا قرار بود برسیم به اینجا، رفتیم، در بسته بود، باید یه سری کارا رو انجام می دادیم، مثلا اینجا تعداد فلان چیزا رو می شمردیم، اگر درست بود، میرفتیم قسمت بعدی.

خلاصه، 5 تا قسمت داشت و پنج تا کار باید انجام میداد. در نهایت اگر همه رو درست انجام می داد، در با اجی مجی اون جادوگره که توی تصویر بود باز می شد .

فقط یه قسمتشو می گه فارسی گفتم . میگم چرا فارسی بگی؟ میگه خانمه گفت اگه بلد نیستی، فارسیشو بگو. میگم حالا چی بود؟ میگه الاغو آلمانیشو بلد نبودم.

حالا همسر میگه بابا جان من که الاغو از تو یاد گرفتم چی میشه تو آلمانی.

ولی خب اون لحظه یادش نبوده دیگه .

خلاصه، از در خونه که رفتیم و برگشتیم، چهل دقیقه نشد.

یه برگه هم خانمه بهمون داد که اسم بچه هایی رو روش بنویسیم که پسرمون دوست داره باهاشون همکلاسی باشه. ما اونجا فقط اسم کایو توی ذهنمون بود. گفت می تونین بعدا زنگ بزنین و بگین. حالا به پسرمون گفتم امروز رفتی مهد، بپرس، ببین بچه ها کدوم مدرسه میرن که اسم دو نفر دیگه ای که میان این مدرسه رو بنویسیم.

پرسیده بود. گفت افا و یکی دیگه از بچه ها میرن اون یکی مدرسه (همونی که رایان میره). یکی از بچه ها رو فهمیده بود که میاد این مدرسه. یه دونه اسم دیگه هنوز باید پیدا کنیم.

--

برای خونه مون درخواست ساخت رو رسما امضا کردیم و قرار شد که شرکت بفرسته برای شهرداری.

توی سایت شهرمون نوشته معمولا 6 هفته طول می کشه، ولی بسته به مورد، ممکنه کمتر یا بیشتر طول بکشه.

ما امیدواریم که زودتر انجام بشه، چون تا الان که همه چی این شهر خیلی سریع بوده. ان شاءالله خدا کمک کنه و اینم سریع انجام بشه.

--

آخر هفته، تولد پسرمون بود. رفتیم لوگزامبورگ. خوب بود. خیلی کوتاه اونجا بودیم و واقعا بیشتر از همون 5 6 ساعت هم نمی خواست. با صبر و حوصله رفتیم و اصراری نداشتیم راس ساعت خاصی اونجا باشیم یا حتی خیلی زود اونجا باشیم.

من دو سه تا جای دیدنی براش نوشته بود که هر چی می گشتیم، اولیشو پیدا نمی کردیم؛ بعد فهمیدیم همین الان توشیم . والا یه عکسایی میذارن آدم فکر می کنه چه جای خاص و دیدنی ایه. وقتی می ری، می بینی یه خیابون عادیه اصلا :|!

بعد از گشت و گذارمون، رفتیم یه سوپری و یه کیک کوچیک با یه شمع شیش گرفتیم. موقع حساب کردن، خانمه یه چیزی گفت که نفهمیدیم (فرنسوی حرف می زد). حدس زدم که به پسرمون تولدشو تبریک گفت. بعدشم گفت که از اینا می خواین. اول گفتیم نه، بعد باز یه چیزی گفت که گفتیم باشه. بعد که داد، دیدیم امتیاز بود.

اینجا هم هر از گاهی سوپرمارکتی ها از این چیزا میذارن. مثلا یه دفترچه دارن که هر چیزی قیمت اصلیش چقدره، اگر فلان قدر امتیاز داشته باشین، چقدر میشه قیمتش. مثلا هر ده یورو خرید، میشه یه امتیاز . بعد مثلا توی دفترچه نوشته این ماهیتابه قیمت عادیش 70 یورو، اگه 30 امتیاز داشته باشی، 40 یورو.

وقتی اومدیم بیرون، دیدیم علی رغم اینکه ما خیلی کم خرید کرده بودیم، خانمه ده امتیاز بهمون داده بود و اون دفترچه هم توش پر از اسباب بازی های play mobil بود. مثلا زده بود فلان چیز قیمتش 25 یوروئه، ولی می تونین با 15 یورو + 10 امتیاز هم بخرینش.

خیلی خوشحال شدم که خانمه انقدر به فکر ما بود و این طوری به پسرمون تبریک گفت. هرچند که ما حتی نفهمیدیم و نتونستیم ازش تشکر کنیم. بهش هم گفتیم آلمانی و انگلیسی و فارسی بلدیم. ولی متاسفانه خانمه هیچ کدومو بلد نبود.

اما خب متاسفانه نمی تونستیم از اون دفترچه استفاده کنیم چون نزدیک ترین فروشگاه های پلی موبیل خیلی دور بودن از ما و توی مسیرمون هم نبودن. مضاف بر اینکه پسر ما اصلا با پلی موبیل بازی نمی کنه (یا حداقل توی لیست اونا چیز جذابی که مناسب سن پسر ما باشه وجود نداشت.)

از اونجا رفتیم هتل و شب تو هتل با پسرمون عکس های تولدی گرفتیم و فیلم گرفتیم و شمعشو فوت کرد و کیکشو برید و خلاصه خیلی ساده تولدش برگزار شد.

فردا صبحش هم رفتیم یه شهربازی سرپوشیده و بازی کرد کلی.

تا یکی دو ساعت اول که هی میومد می گفت دیگه چی بازی کنم؟ حالا چیکار کنم. ولی بعدش یه دونه دوست پیدا کرد و دیگه پیداش نشد.

بعدتر البته با دوستش آشنا شدم، دیدم یکیه از خودش آروم تر . خداییش تعجب کردم چطوری پسرمون باهاش دوست شده. آخه معمولا این جوریه که بقیه میان با پسر ما دوست میشن. این نمیره به کسی بگه اسم تو چیه و باهاش دوست بشه.

البته؛ نپرسیدم ازش چطوری با پسره دوست شده. این اول صحبت کرده یا اون. ولی مهم اینه که برای خودش دوست پیدا کرده بود دیگه. حالا اهمیتی نداره کی اول خودشو معرفی کرده .

--

فکر کنم از این به بعد باید "یه کم عربی" رو هم به برچسبام اضافه کنم . بعضی از چیزایی که از این آقاهه یاد می گیرم خیلی جالبه.

مثلا امروز داشتیم یه قصه ای رو می خوندیم، از کلمه ی "کدر" استفاده کرده بود،  بعد از یه کلمه ی دیگه که یادم نیست چی بود ولی تو مایه های "مغموم" بود. بعد گفت که مغموم یعنی محزون. کدر عمیق تر از حزنه. حالا ایناش به کنار، بعدش ادامه داد که قهر یعنی چی. گفت قهر یعنی اینکه ذره ذره آب شدن یه نفر رو ببینی، مثلا بچه ات یا مادرت مریض باشه، ولی نتونی هیییییچ کاری براش بکنی. اینجا میگی "انا مقهور".

تا الان هیچ وقت عمق کلمه ی مقهور رو نمی دونستم. مقهور توی فارسی - به نظر من البته- یعنی مغلوب. ولی توی عربی (یا شایدم عربی مصری) معنیش توی یه فاز دیگه بود، ته ته استیصال بود. یه چیزی بود که احساس کردم ما اصلا توی فارسی براش کلمه نداریم.

--

میگه بابا من کی کار می کنم؟ همسر میگه وقتی بزرگ شدی. برا چی می خوای کار کنی؟ میگه برای اینکه میتینگ داشته باشم. میگه برای چی می خوای میتینگ داشته باشی؟ میگه برای اینکه وقتم بگذره :|! (یه کمی زیادی حوصله اش سر رفته بود باز ).