گفت و گو


بچه ها اخیرا هیچ اتفاق قابل نوشتنی نیفتاده تو زندگی روزمره مون.


از اون جایی که حرفی برای گفتن ندارم و چند روز پیش تو کانال یکی از  دوستان ازم یه سوالی پرسید و پیشنهاد داد که راجع بهش بنویسم، گفتم این دفعه یه پست بذارم که گفت و گو کنیم راجع به یه سری چیزا.

شما چقدر توی زندگیتون - مثلا توی ده سال گذشته- باورهاتون تغییر کرده؟ توی چیا الان شک دارین؟ توی چیا به یقین رسیدین؟ چی توی شما مثلا 180 درجه عوض شد؟ چی قبلا به نظرتون با ارزش بود و الان بی ارزش شده یا برعکس؟ چه تغییر مهمی توی نگرشتون به زندگی و دنیا و هستی ایجاد شده؟


نظرات 23 + ارسال نظر
AE پنج‌شنبه 15 دی 1401 ساعت 01:36

اختیار دارید
من همیشه از شما بابت پاسخ‌هاتون ممنونم

راستی اگر دوست داشتید با کمال میل می‌تونید کامنت های من در این پست رو پاک کنید.
من بعدا بیشتر فکر کردم و متوجه شدم، سوال من تا حد زیادی به حریم شخصی افراد وارد می‌شده و من متاسفانه قبل پرسیدن این سوال از بقیه افراد به اندازه کافی فکر نکرده بودم.
امیدوارم سوال/کامنت من در این پست منجر به ناراحتی شما نشده باشه.

بازم ممنون ازتون

خواهش میکنم. نه، از نظر من مشکلی نیست، من اصلا ناراحت نشوم :). چیز بدی نپرسیده بودین.

AE سه‌شنبه 13 دی 1401 ساعت 15:10

در حقیقت پاسخ شما واقع بینانه ترین پاسخی بود که شنیدم :)

برای خود من برگشت به ایران و نقش بازی کردن تو زندگی اجتماعی‌ام و پذیرفتن شرایط جامعه برای خصوصی ترین مسائل زندگی‌ام کاملا غیر قابل تصور شده و وقتی از دوستای دیگه می‌شنیدم که اره معلومه که حتما برمی‌گردیم حس می‌کردم من خیلی عجیبم که همچین چیزی رو نمیخوام
برای من برخلاف شما که بیشتر از ده سال هست که مهاجرت کردید تنها کمی بیشتر از ۳ سال از مهاجرتم گذشته ، اما به دوستمم گفتم ، برای من ایران تو سالن ترانزیت فرودگاه قبل پروازم به عنوان مهاجر به آلمان تموم شده بود. اگرچه بی نهایت خوشحال می‌شم برای تغییر مثبت چون حداقل لازم نیست دیگه هر بار با ترس و لرز برای دیدن خانواده و دوستام به کشوری سفر کنم که اونجا متولد شدم و بزرگ شدم! و زندگی مردم تو آزادی هرجایی که باشه برای من قطعا باعث خوشحالی میشه و در ایران بیشتر، به خاطر اون همه خاطرات و ریشه هایی که از کودکی و سال های اولیه جوانی من تو ایران مونده!

+ من فکر کنم شما اول فکر کرده بودید که من از افرادی هستم که بلیط برگشت گرفتن اگر چیزی تغییر کرد سریع برگردن ایران تا میهن رو آباد کنن ، الان فکر کنم این کامنت من بیشتر شما رو ناامید کرده تا جواب شما به سوال من :)))))

نه، راستش من هیچ فکری راجع به شما نکرده بودم. چون به نظرم این موضوع خیلی مورد به مورد فرق داره. یکی یه ساله اومده، مطمئنه که نمی خواد برگرده، یکی بیست ساله اینجاست، هنوز دلش ایرانه.
منم امیدوارم واقعا یه روز همه ی مردم توی آرامش و آزادی زندگی کنن.
--
ببخشید انقدر دیر جواب دادم و انقدرم کوتاه. اول یه بار جواب دادم، به لطف بلاگ اسکای یه عالمه نوشته بودم، ارور داد.
الانم که اومدم، هی نوشتم و هی پاک کردم.

AE دوشنبه 12 دی 1401 ساعت 20:10

مرسی از جواب کامل‌تون:)

خواهش می کنم.
امیدوارم جوابم ناامیدتون نکرده باشه که با خودتون بگین این غرب زده های ضد ایرانیِ الِ بل .

AE دوشنبه 12 دی 1401 ساعت 01:39

سلام!

من چند روز پیش با یکی از دوستای آلمانی‌ام صحبت می‌کردم و خب طبق معمول بحث‌مون رفت سمت ایران و تجربه‌هایی که اونجا داشتم و در کل فرق ایران و آلمان!
بین بحث دوستم سوالی پرسید که ذهن من هنوز بهش مشغوله و مشتاق بودم دید بقیه مهاجرین نسل اول رو به این سوال بدونم که یاد این پست گفت‌‌وگو شما افتادم.
اگر دوست داشتید نظرتون رو به این سوال بگید خیلی خوشحال می‌شم

بحث سر همون سوال‌های ناخوشایند بود که من گفتم :
Ah, ehrlich?! wollen Sie dann nach dem Studium hier bleiben oder lieber zurück in den Iran?
و
Aber wo kommen Sie URSPRÜNGLICH her? :)

دوستم معتقد بود سوال اول به نوعی کمپلیمنت محسوب میشه و اینکه افراد خوشحال می‌شن اگر بشنون حتی بعد تحصیل دوست داری اینجا بمونی، مخصوصا وقتی حس کنن ( زیتات از دوستم!) فرد مورد نظر به نوعی Gewinn برای کشور محسوب میشه و بعد دوستم پرسید اگر روزی ( ان شاءالله ) اون آرزوی به نظر غیرممکن در این لحظه اتفاق بیفته و سیستم در ایران به یک سیستم دموکراتیک تغییر کنه آیا بازم اینجا می‌مونی یا دوست داری برگردی :)
این سوال برای من جدید بود و اگر چه از جوابم به دوستم تا حدی مطمئن بودم ولی همونطور که گفتم دوست دارم ببینم دید بقیه به این مسئله چیه :)
من از بعضی دوستای ایرانی دیگه از دوران دبیرستانم که تو کشورهای دیگه هم هستن پرسیدم این سوال رو و از جوابشون خیلی تعجب کردم ، و اینکه چقدر دید ماها متفاوت بود تو این قضیه :)

برای همین گفتم دیدگاه شما رو هم بپرسم :)
البته یه تفاوت بین شما و من و دوستانم اینه که به هرحال پسر شما اینجا متولد شدن و زندگی شما ثبات خیلی بیشتری به نسبت ماهایی که هنوز دانشجو هستیم داره ولی به هرحال هر دیدگاه و نظری حتما یه نکته ای توش هست که بشه ازش یاد گرفت.
اگر دوست داشتید نظرتون رو بگید خیلی خوشحال میشم :)

+ بازم اندازه یه پست نوشتم

سلام،
به نظر من این طوری نیست که بگیم حتما به نظرشون خوبه نرفتن ما و به این خاطر می پرسن که دلشون نمی خواد ما رو از دست بدن. چون حتی کسایی که هیچ شناختی از آدم ندارن هم این سوال رو می پرسن. یعنی؛ این طوری نیست که بگیم طرف می دونه من اینجا کار می کنم و درآمد دارم و برای کشور سود دارم و این سوال رو می پرسه. کسی که کمتر از پنج دقیقه است شما رو میشناسه هم ممکنه این سوالو بپرسه.
در مورد جوابم به سوالی که پرسیدین، من دیگه علاقه ای به برگشتن به ایران ندارم، حتی اگه همین فردا بگن حکومتش عوض شده و دموکراسی واقعی داره. جدای از اینکه به نظرم، غیر از حکومت، لازمه که آدما هم تغییر کنن، ما دیگه اینجا زندگی تشکیل داده یم، کلی خاطره باهاش داریم، پسرمون اینجا بزرگ شده، خودمون اینجا پول بیمه دادیم، سابقه کار داریم (با سیستم کاری و فرهنگ کاری اینجا)؛ با فرهنگ اینجا اخت شده یم و ... .
به نظرم آدمی که یه بار مهاجرت می کنه، بعد از اون به هر جایی که بره، یه مهاجرت دوباره است؛ برگشتی در کار نیست.
شما هرگز به کشوری که ازش خارج شده ای، برنمی گردی. شناخت من از ایران توی یازده سال پیش مونده. من الان کاملا مثل یه توریست میرم ایران و برمی گردم. من هیچ برخوردی با زندگی واقعی تو ایران ندارم و از فرهنگ اونجا هم کاملا فاصله گرفته ام.

نازنین پنج‌شنبه 19 آبان 1401 ساعت 18:14 http://avazedohol.blog.ir

نه من متوجه شدم که اون چیزی که در مورد ربات ها و اینا گفتی صرفن یه احتمالیه که بررسیش میکنی. منظور این نبود که اعتقادت اونه ولی جور دیگه ای عمل میکنی :)

نیمدونم دقیقن ولی فک میکنم شک و شبهه ای که برات هست اتفاقن از همون جنسیه که دین داران و علما و عرفای دینی میپسندن و بهش میپردازن. اون مدل شکی که با یه سری دلایل و برهان علی نقض میشه و تهش میرسه به این که نه همون خدا آفریده همه ما رو. یعنی اگه در منابع اسلامی دنبالش کنی دید دیگه حتمن این روندو.
حالا در خصوص مفهوم خود خدا من تا حالا مطالعه گسترده ای نداشتم و نمیتونم چیزی بگم. ینی اصن برام تا حالا سوال نبوده که خدا ینی چی و چه چیزی پشت این مفهومه!

و این که قرآن خوندن رو با حافظ خوندن مقایسه کردی هم جالب بود واقعن :)
چون من اینجوری نمیتونم مقایسه کنمشون. ینی اساس قرآن خوندن و آرامشی که بعدش میده به نظر من به همون خدا و باور دینی میرسه، تمسکه در واقع.
ولی حافظ خوندن اینجوری نیست. حالا از بعد تفسیر عارفانه شعر حافظ هم بهش بپردازی باز چیزی نیست که قابل مقایسه با قرآن خوندن باشه.
ینی مث اینه که بگی موسیقی مدیتیشن گوش دادن و دعای عهد گوش دادن دوتاش یه چیزه چون در نهایت به اون شخص آرامش میده.
آورده اش شاید یک چیز باشه، ولی به نظرم مسیری که طی میکنن برای اون آرامشه، واقعن متفاوتن و در شرایط مختلفی آدم میره سراغ هر کدوم.

به هر حال، جالب بود برام این دیدگاه و مرسی از توضیحت :)

نمیدونم والا. راستش سوالای ذهن من اصلا دینی نیست که بخوام مثلا برم کتاب ملاصدرا بخونم و از این چیزا.
بیشتر الان چیزایی میخونم یا گوش میدم که فیزیک دانا و کیهان شناسا راجع بهش صحبت میکنن. کلا هستی، ماده و آگاهی برام جذابن.

خواهش میکنم عزیزم. ببخشید که من خیلی عجیبم. خودم اینو میدونم :D.

نازنین پنج‌شنبه 19 آبان 1401 ساعت 02:53 http://avazedohol.blog.ir

:)
چقد از عنفوان جوانی دانش پژوه بودی واقعن پس :)))

نه اتفاقن بحثم اصن روی بعدن و تغیرات آتی نیست. چون خیلی واضحه و همه همینیم.

راستش همینی که الان داری میگی برا من خیلی عجیبه.
شایدم برداشت من اشتباه بوده از حرفت.
ولی واقعن برام عجیبه که یکی انقد به خدا ایمان داشته باشه و دین دار باشه در عین حال بگه من به این فک میکنم که آیا مثل اینکه ما ربات می سازیم، یه عده موجودات بزرگتر ما رو ساخته ان و الان کاملا تحت نظر اونا داریم کارامونو انجام میدیم یا نه واقعا اختیار داریم و ... .

ینی نمیتونم بفهمم چجوری میشه این تفکر رو داشت و بهش پرداخت و در عین حال خروجیش بشه این که مثلن ختم واقعه بگیری یا برای درگذشتگان قٰرآن بخونی.

ینی میدونی؟ چجوری خب آدم میتونه فک کنه شاید توسط چیزهای دیگری- و نه خدا- بوجود اومده و داره کنترل میشه و در عین حال جوری زندگی کنه که به هر حال منطبق بر اصولیه که دینیه. خب دین مگه یه چیزی نیس که درباره خدا و دستوراتش باری زندگی انسانی که به خدا و خیلی چیزای دیگه اعتقاد داره؟ چجوری میشه آدم روی اولین نقطه این مسیر مشکوک باشه ولی بقیه شو خیلی جدی جلو بره؟

خیلی برام عجیب بود واقعن. خیلی.

من با اطمینان نگفتم ما توسط چیزی غیر از خدا به وجود اومدیم، گفتم به این ایده ها فکر میکنم و میگم خب شایدم اونا درست میگن.
ولی خب قرآن خوندن میتونه به یه نفر آرامش بده، همون جوری که حافظ خوندن میتونه به کس دیگه ای آرامش بده. یعنی لزوما ربطی به دین داری نداره، میتونه صرفا یه عادت مثبت باشه برای کسی.
هرچند البته من هنوز هم به خدا کاملا معتقدم. و اونم که گفتم آیا موجودات دیگه ای مارو ساخته ان یا اینا، در واقع برام مربوط به مبحث چیستی خداست. اصلا تعریف خدا چیه؟ خدا یه کلمه است ولی اینکه تعریفش چیه و حقیقت پشت این کلمه چیه، یه چیز دیگه است.
البته، کاملا درک میکنم که به نظرت کارام کاملا متناقضن ولی واقعا نمیتونم حسمو توضیح بدم:).
و البته اینو اضافه کنم که من گاهی این حسا و سوالا رو دارم. خیلی وقتا هم انقدر معجزه می بینم که مطمئن میشم خدا دقیقا مثل قبله برام حضورش.

نازنین چهارشنبه 18 آبان 1401 ساعت 19:58 http://avazedohol.blog.ir

این پستت و چیزی که درباره نگرش خودت گفتی واقعن یکی از عجیب ترین چیزاییه که ازت خوندم تا حالا :)))

:D.
به نظرم همه ی آدما رو اگه بتونی به عمق وجودشون نفوذ کنی، واقعا عجیب و منحصر به فردن.
همینه که آدما خبر ندارن تو ذهن بقیه چی میگذره.
اینم بگم اینا فکرای الانمه ها؛ مطمئنا ده سال دیگه دارم دنیا رو یه جور دیگه می بینم.
یادمه سال پیش دانشگاهی یه بار به دوستم گفتم من وگا کنکورمو قبول بشم، بعدش دیگه آرزویی ندارم و واسه مردن آماده ام. و اینو از روی ناامیدی نمیگفتما. دقیقا برعکس. چون به نظرم دیگه رسالتم تموم شده بود با کنکور و به همه ی خواسته هام رسیده بودم.
ولی خب به محض اینکه کنکورم تموم شد و قبول شدم، نظرم عوض شد :D.

مریم.ش سه‌شنبه 17 آبان 1401 ساعت 22:24

منم خیلی تغییر کردم. فکر کنم این ماهیت و ذات انسانه که تغییر کنه. عین رودخونه ای که در حرکته و ماجرای آب که یه جا بمونه می گنده. ولی خب معمولا خیلی از تغییراتم در اعتقاداتم تو جمع صحبت نمی کنم. چون یه سری چیزای درونیه. جوری که یهو وقتی حرف می زنم (به حرف می کشونن‌م) تعجب می کنن.

دقیقا. آدم همیشه در حال تغییره.
کاملا می فهمم چی میگی. حرف زدن از بعضی چیزا خیلی سخته. چون هر کس تجربه ی متفاوتی داشته توی زندگیش و بر اون اساس باوراش و نظراش تغییر کرده ان و توضیح دادن اون تغییرات هم خیلی خیلی سخته چون به نظرم یه وقتایی حتی اصلا به کلام نمیشه آوردشون. فقط باید حسشون کرده باشی.

نیوشا سه‌شنبه 17 آبان 1401 ساعت 16:23

سلام
منم به نسبت ۱۰ سال پیشم خیلی تغییر کردم...یعنی الان که میبینم ۱۹ سالگی خیلی بچه بودم اصلا...هم نسبت به مسائل دینی هم نسبت به مسائل زندگی و از این تغییر تا الان که نسبت به ۷۰ درصدش راضی بودم ولی برای ۳۰ درصدش راضی نیستم

علیک سلام،
واقعا اون 17 18 سالگی به نظرم دقیقا سنیه که آدم فکر می کنه خیلی بزرگ شده ولی بعدا با خودش میگه بچه بودم که .
امیدوارم توی ده سال بعدی طوری تغییر کنی که 100 درصد راضی باشی از تغییرات .

کامشین یکشنبه 15 آبان 1401 ساعت 13:16

معمولی خانم جان
این گفتگو خیلی یک طرفه بود. خودت چیز زیادی نگفتی.
نظر من را هم که هشت نفر دوست نداشتند!
خوب کلا خیط شدیم رفت!

والا من گفتم نظرمو تو جواب کامنتا.
با خیلی از کامنتا خیلی چیزای مشترک داشتم.
دیگه نمی دونم چی بگم. ولی چون شما راجع به مردن و وجود یا عدم وجود زندگی بعد از مرگ گفتی، اینو دوست دارم بگم که من هنوزم فکر می کنم اون دنیا هست ولی راستش الان تصورم خیلی ازش عوض شده. یعنی دیگه بهشت و جهنم نمی بینم. به نظرم میاد آدم وقتی می میره، درکش عوض میشه و همون درکه خودش بهشت یا جهنمه. یعنی الان تصورم اینه که آدم بعدا عمق/حقیقت هر چیزی رو - چه خوب یا چه بد- می تونه حس کنه و خب اگه اتفاقاتی که توی زندگیش رقم زده برایندش مثبت بوده باشه، خوش به حالش شده.
ولی کلا فکر می کنم بزرگترین تغییری که کرده ام - مثل اکثر آدمای دیگه- اینه که زندگی برام به اندازه ی قبل اهمیت نداره و سر چیزای بیخودی حرص نمی خورم. شاید بگم سبک زندگیم عوض شده.
--
راجع به نظرت، من اتفاقا نظرتو دوست داشتم. اون هشت نفر خب شاید منظورشون این بوده که مثل شما فکر نمی کرده ان. ولی من اون جمله ات رو که گفتی باور الانمونم بعدا دود میشه میره هوا رو فکر نکنم تا آخر عمرم یادم بره و از اون روز بارها با خودم تکرارش کرده ام و خب راستش به نظرم خیلی هم ترسناک بود این واقعیت.
یعنی آدم باید به این فکر کنه که هرچی الان بهش فکر کنه، ده سال بعد با خودش میگه چقدر تصورم غلط بود!

a جمعه 13 آبان 1401 ساعت 18:53

درباره خودت باید بیشتر مینوشتی و طولانی تر

ولی من که چند ساله دارم وبلاگت رو میخونم تو پست های دو سه سال پیش مذهبی تر بودی مثلا نماز میخوندی و چیزای دیگه ولی الان معلومه نماز رو کنار گذاشتی و کلا اعتقادات مذهبی ات مثل سابق نیست
پست های چند سال پیش و وبلاگ قبلی ات بیشتر رنگ و بوی مذهبی و فرهنگی داشت اما الان مشخصه تغییر عقاید زیادی داشتی
هرچند در مورد اکثر افرادی که مهاجرت میکنن این قضیه صادقه

تصورت هم درسته، هم درست نیست عزیزم. ولی می تونم درک کنم که الان خواننده هام همچین نظری داشته باشن.
چون دیگه خیلی جرئت نمی کنم از چیزای مذهبی بنویسم. راستش، واقعا حوصله ی اینو ندارم که باز یه عده بیان کامنت بذارن سر این چیزا و معترض باشن به اینکه چرا ما مذهبی ها رو آلمان تحمل می کنه. متاسفانه پذیرش خیلی از آدما اون قدری زیاد نیست. و من می بینم خب من که نمی تونم آدما رو عوض کنم، ولی خودمو می تونم عوض کنم. اینه که دیگه کمتر از چیزای مذهبی می نویسم.
وگرنه اگر مهمه که بدونین، خیلی از روزایی که کارم سبکه و زیاد به فکر کردن نیاز ندارم، وقتی دارم کار می کنم قرآن و دعا و این چیزا گوش میدم. امروزم دعای سماتو گوش دادم، عهدو، فرجو. یه مقداری از سوره ی کهفو گوش دادم.
کارم که تموم شد، خودم داشتم غذا درست می کردم، با خودم سوره ی ملکو که حفظ بودم خوندم برای بابام.
من هنوزم چله های واقعه می گیرم و همین الان روزی دو تا دارم می خونم. و خدا هم واقعا دمش گرم، خیلی به من لطف داره؛ هر بار که ازش چیزیو خواستم، هزار برابر بهتر از چیزی که می خواستمو بهم داده. و هر روز و هر روز و هر روز بیشتر احساس می کنم که خدا به شکل ویژه ای منو تحویل می گیره وگرنه خیلی اتفاقایی که توی زندگیم میفته هیچ توجیهی نداره.
خلاصه که من هنوز همون آدمم عزیزم.
فقط اینجا نمی نویسم :).
--
البته؛ اینو انکار نمی کنم که منم مثل خیلی های دیگه خیلی تغییر کرده ام و الان نگاهم به زندگی، به خدا، به هستی، به این دنیا، به اون دنیا و هر چیز دیگه ای یه جور دیگه است.
خیلی وقتا راجع به چیزای فلسفی سرچ می کنم، اینکه آیا ما واقعا وجود داریم؟ چی هستیم؟ اصلا هستیم؟ خدا هست؟ نیست؟ چیه دقیقا؟ اصلا ما چه جوری با کلمه ها می خوایم این مفاهیم پیچیده رو توصیف کنیم؟ حتی یه جایی می خوندم، یکی نوشته بود اصلا از کجا معلوم ما مثل سلول های بدن یه موجود بزرگتر نباشیم؟ راجع به چیزای این جوری زیاد سرچ می کنم.
اما توی این چیزی که شما توصیف کردین، فقط خواستم بهتون بگم که من قلبا همون آدمم، حتی اگه دیگه راجع بهش ننویسم :).

نل جمعه 13 آبان 1401 ساعت 09:50

از ده سال پیش یک عدد دختر کن فیکون شده هستم.
از دین و مذهب
تا ارتباطات
از باورهای ذهنی
تا سبک زندگی
و بشدت از تغییراتم راضی هستم و فکر‌میکنم الان تازه دارم به ورژنی که "چی منو راضی و خوشحال میکنه" نزدیک میشم. نه اینکه:خانواده/جامعه/شرایط و.... برای من تعیین کنه.

تنها چیزی که تغییر نکرده اون چهارچوب و اصالتی هست که در تمامی تغییراتم سعی کردم مدنظر قرار بدم که از راه درست انسانیت خارج نشم.

تامام

مرسی عزیزم که نوشتی.
منم از تغییراتی که تا الان کرده ام خوشحالم ولی میترسم ده بیست سال دیگه نظرم این نباشه ؛-).
گاهی وقتا با نظرم زندگی خیلی وحشتناک میاد. به این فکر میکنم که الان خیلی از تصمیمای قبلمون به نظرمون مسخره میاد، احتمالا بیست سال بعدم تصمیمای الانمون مسخره میاد.

Mahsa چهارشنبه 11 آبان 1401 ساعت 18:39

Dokhtare mehraboon khoshhalam ke poste goftegu gozashti ta beshe gofteman kard. Man goftegu motefaveti daram. Mishe lotfan benevisi chera hich harf nazar va hatta tak jomleh az oza feli keshvaremun nemineviai? vaghean baram soale na ghasde matalak ya tohin ya tike daram na mikham narahatet knoam faghat vasam soale vaghean! ta alanam chizi nagoftam vali didam onvan in post goftegu hast Doost ,daram nazarateo raje behesh begi. mamnun.

صرفا چون علاقه ای به "نوشتن" از این مدل اتفاقا ندارم عزیزم. همین.
ترجیح میدم تو دنیای واقعی با آدما راجع بهش صحبت کنم‌.

Me دوشنبه 9 آبان 1401 ساعت 07:35

برای من خیلی چیزا تغییر کرده خیلی از باورام از بین رفت و شاید این برام دردناک بود چون مجموع همه اتفاقاتی که افتاد در طی سالها منو به اینجا رسوند...اینکه ارامش بیشتری دارم؟ راستش نه! نه بخاطر از دست رفتن اعتقاداتم بخاطر اینکه هنوز خودمو پیدا نکردم و هنوز سردرگمم..قبلا خوشحالتر بودم چون دید محدودتری داشتم چون با چیزایی که گفته بودن و قبول کرده بودم سرگرم بودم!
اونوحس وطن پرستی بیش از حد که تو سن ۱۸ سالگی داشتم دیگه ندارم اون حسی که ما خوبیم!!
خیلی از خط قرمزها رو رد کردم و بابتش پشیمونی خاصی ندارم چون فقط اعتقادی بهشون نداشتم..

مرسی عزیزم که نوشتی :).

معصومه یکشنبه 8 آبان 1401 ساعت 20:08

سلام
من قبلا یه سری باورهای دینی برام جز اصول غیر قابل شک بود. ولی الان خیلی مطمئن نیستم که درست باشن و خیلی هم در زندگی روزمره ام تاثیری نداره. و این باعث شده دیدم بازتر بشه به پذیرفتن عقاید مختلف.

آدم اگه به موقع کارهاش رو در سن مورد نظر انجام بده، با بالا رفتن سن شاید به آرامش برسه. ولی برای من برعکس هست. قبلا هیچ وقت دلم نمیخواست مادر بشم برای ترس از مسئولیت هاش. ولی الان که ۳۶ سالم هست و دیگه شانس بارداری ام کم شده، احساس خلا میکنم. کلا بحران سن چیزی بود که ۱۰ سال پیش هیچ وقت درکش نمیکردم و الان شدیدا درگیرش هستم.

سلام عزیزم،
مرسی که نوشتی :).
امیدوارم از این به بعد زندگیت، به هر چی می خوای، توی موقع خودش برسی :).

رعنا یکشنبه 8 آبان 1401 ساعت 18:47

سلام
چیزهایی که درباره نگرش خودت به دنیا نوشتی خیلی جالب بودند، من هم آی تی خوندم و کار می کنم، و با علاقه وارد این رشته شدم و الان هم با علاقه کار می کنم. ولی اگر با همین بینش الانم برمیگشتم به هجده سالگی، رشته ای رو انتخاب می کردم که بیشتر با آدم ها سرو کار داشته باشه. به نظرم اینهمه سر و کله زدن با نرم افزار و سخت افزار نگرش ما رو عوض کرده. من خودم فکر می کنم زندگی همه ما و کل دنیا بر اساس الگوریتم های خیلی پیچیده کار میکنه، با تعداد زیادی شرط. یعنی اگر این کارو بکنیم، اینطور میشه... ولی شرط ها نامحدود نیستند، معنیش اینه که اگر الگوریتم رو بدونیم، میتونیم راهی رو انتخاب کنیم که مثلا بیشتر زندگی کنیم یا بتونیم زمان مرگمون رو پیش بینی کنیم. البته که هر کس به تجربه خودش بعصی از این شرط ها رو فهمیده. یا علم کمک کرده به فهمیدنش. مثلا اینکه الان با دونستن و کنترل شرایط قبل بارداری، میشه جنسیت بچه رو انتخاب کرد. در صورتی که قبلا همه فکر می کردند تصادفیه و دست ما نیست.
گفتم که، آی تی خوندن باعث شده من و تو نگرش های اینطوری داشته باشیم

سلام عزیزم،
نمی دونم چقدر به رشته ی آدم ربط داره. ولی این الگوریتم هایی که گفتی خیلی جالب بود. من هیچ وقت با این کلمه بهش فکر نکرده بودم. ولی الان که گفتی به نظرم اومد منم آدما و زندگیشونو همین جوری الگوریتم وار می بینم :).
شایدم به قول تو تاثیر رشته مونه. نمی دونم.

رها یکشنبه 8 آبان 1401 ساعت 15:17

سلام عزیزم. من الان ۳۸ سالمه. به نسبت ۱۰ سال قبل مطمئن نیستم خیلی تغییر کرده باشم ولی به نسبت ۲۰ سال پیش خیلی خیلی زیاد تغییر کردم، ولی باید بگم متاسفانه این تغییرات رو دوست ندارم و شاید دلم میخواست هنوز مثل ۱۸ سالگیم توی رویا و باورهای ساده می موندم. الان دیگه اعتقادی به وجود عشق ندارم. اعتقادی به اینکه آدمهای خوب درنهایت پیروز و موفق می‌شوند و بدها به سزاشون حداقل در این دنیا میرسند ندارم، اعتقادی به اینکه به آدمها خوبی کنیم نتیجه اش رو می بینیم ندارم و تنها خوبی میکنم چون به نظرم باید اینجوری بود یا شاید اصلا راه دیگه ای رو بلد نیستم، اعتقادات دینی برام مجموعه ای از خط قرمزهاییه که خودم بهشون پایبندم و لزوما مربوط به تنها یه دین خاص نیست. اعتقادی به تمام افتخاراتی که ما به تاریخ و فرهنگمون میکنیم ندارم و اتفاقا فکر میکنم خیلی مشکلات فرهنگی داریم باوجود هر حکومتی و اصلا ایرانی بودن برام مهم نیست. شاید مجموع این تغییرات باعث شد دوسال پیش از ایران بیام بیرون باوجود اینکه از نو شروع کردن سخت بود در این سن ولی فکر می کنم احتیاج داشتم یه جای جدید با باورهای جدیدم زندگیم رو بسازم .

مرسی که نوشتی عزیزم.
تقریبا همه شو کاملا درک میکنم.

کهکشانی یکشنبه 8 آبان 1401 ساعت 14:12

خب باید بگم منم تغییر کردم
البته خب طبیعتا کمی بحث سن و اثر گذاریش و بقیه هم دیدن جامعه و دنیا و آدما و …
دوست داشتن خدا در من بیشتر شده اما اعتقاد به هزار و یک واجب و مستحب دینی تغییر کرده ، یه سری برام محلی از اعراب ندارن ولی به یه سری هنوز که هنوز معتقدم
می دونی بیشتر چارچوب کلی درست کردم برای خودم دنبال هر حرکت ریز نیستم که بگم گناه یا نه
به قضاوت دیگران کمتر اهمیت میدم ،خیلی کمتر
قدر نعمت های خیلی کوچیک رو بیشتر می دونم
درست یا غلط به این نتیجه رسیدم که اگر نخواد اتفاقی بیفته هر کاری کنم نمیشه و به در بسته می خورم و بعضی جاها خدا خود به خود در رو باز می کنه برام
خیلی کمتر مقایسه می کنم خودمو و آگاه شدم که حتی خواهر برادری که هزار و یک اشتراک داریم باهاش ، زندگی متفاوتی و حتی نعمت های متفاوتی داره دیگه غریبه که خیلی بیشتر ، پس قیاس بی قیاس
تو نوجوانی و اوایل جوانی فکر می کردم آدما باید منو دوست داشته باشن و من خود به خود عزیز هستم بدون تلاش همه باید منو ستایش کنن و چیزای این مدلی ولی بعد ورود به جامعه به این رسیدم در واقع رسوندنم که از اینا خبرا نیست و تو با تلاشت ارزشمند میشی
ببخشید دیگه کامنت طولانی شد

مرسی عزیزم که این قدر کامل نوشتی :).
خیلی هاشو دقیقا منم داشته ام :).

فاطمه یکشنبه 8 آبان 1401 ساعت 13:40

من تو اعتقادات دینیم نسبت به ده پونزده سال قبل خیلی محکم تر شدم. اون موقع برام اهمیتی نداشت اما الان با این اعتقادات به آرامش رسیدم. از*از دست دادن ها* هم دیگه ناراحت نمیشم چون به وضوح بهترش برام رسیده و بوده شرایطی که دوست نداشتم اما چون مطمئنم خدا بهم ظلم نمیکنه به حکمتش دل خوش دارم. یه رضایت قلبی و آرامشی که وصف ناپذیره. و دیگه اینکه به اهمیتی به حرفای دیگران، بی احترامی منظورم نیستا ولی دیگه به خاطر خوش آمد دیگران زندگی نکردن خیلی کمکم کرده.
به نظرم میرسه آدما بعد از سن 28/29سالگی رویه زندگیشون عوض میشه و به آرامش میرسن.

مرسی که نوشتی :).
منم فکر میکنم بعد از سی سالگیم همه چی برام عوض شد ولی نمیدونم برای بقیه هم این سن همین جوری بوده یا نه.

کامشین یکشنبه 8 آبان 1401 ساعت 10:06

معمولی جان
من دوازده ساله وبلاگ می نویسم و از تغییر باورهای خودم حرف می زنم که چطور کلا و از اساس بی خیال همه چیز شده ام. هیچ باوری نیست که نهایتا دود نشه و نره هوا حتی همین هم دود می شه و می ره هوا. از قضا وقتی اعتقاداتم را به چیزهایی که در کله ام فرو کرده بودن از دست دادم، آرام تر و خوشنود ترم. البته بقیه ناراضی هستند. علی الخصوص وقتی با خونسردی کامل ابراز می کنم که به دنیای بعد از مرگ اعتقاد ندارم. این را که می گم همه جوری برخورد می کنند که انگاری کفر گفته ام!

مرسی که نوشتی.
این تیکه که گفته بودی "هیچ باوری نیست که نهایتا دودنشه و نره هوا حتی همن هم دود میشه و میره هوا" به نظرم واقعا عالی بود .

آتشی برنگ اسمان یکشنبه 8 آبان 1401 ساعت 09:39

ی سری چیزا برام بی اهمیت شده چیزهایی ک قبلن باعث میشد هزار روز بخاطرش غصه بخورم و استرس داشته باشم
ی سری اعتقاداتم پودر شده ی سری باورهای دینی م له شده
دیگه ی سری فرایض دینی رو انجام نمیدم
دیگه فک نمیکنم ک اگه بکنم و اگه نکنم سوسک میشم
نگاهم به آدما دیگه از بالا نیس
و …. و ….

مرسی که نوشتی برامون :).

سمیرا یکشنبه 8 آبان 1401 ساعت 09:28

اینکه مادیات و پول خیلی خیلی بیشتر از اونچه که فکر می کردم باعثه خوشبختیه و از اینکه رشته تحصیلیم رو بر اساس نیاز بازار انتخاب کردم خیلی خوشحالم و حسرت ندارم دوم اینکه واقعا به این تنیجه رسیدم اگر برای خواسته ت بجنگی و بری جلو بهش می رسی من الان چیزیهایی تو زندگیم دارم که فکر نمیکردم یکیشو هم بتونم داشته باشم از روابط گرفته تا مادیات

مرسی عزیزم که نوشتی برامون :).
--
همین جا من برای همه ی کامنت ها میگم که من راجع به کامنت ها هیچ نظری نمیدم، چون به نظرم درست و غلطی وجود نداره و هر کسی داره نگاه خودشو به زندگی می گه.

نیکی یکشنبه 8 آبان 1401 ساعت 08:56

سلام میشه اول خودتون بگید؟

:))).
من الان کلا توی شکم که آیا ما وجود داریم اصلا یا نه. اگه داریم، چه شکلیه وجودمون. آیا مثل اینکه ما ربات می سازیم، یه عده موجودات بزرگتر ما رو ساخته ان و الان کاملا تحت نظر اونا داریم کارامونو انجام میدیم یا نه واقعا اختیار داریم و ... . کلا اصلا چیستیمونو درک نمی کنم.
ولی نگاهم به زندگی خیلی فرق کرده. آرامش بیشتری دارم. به اندازه ی ده سال قبل به خاطر خیلی چیزا غصه نمی خورم و به نظرم همه چی میگذره و چون می گذرد غمی نیست :).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد