کار و زندگی


چند وقت پیش یه صبحانه ی کاری توی شرکتمون ارائه شد که حدود صد نفر توش بودیم. در حد 1.5 ساعت رفتیم توی یکی از میتینگ روم ها و غذاها رو آماده کرده بودن به صورت ساندویچ های مختلف (یعنی بوفه نبود) و بالاترین مدیر شرکت هم اومد صحبت کرد و راجع به سود شرکت و اینا توضیح داد و یه سری هم هندونه زیربغلمون گذاشت که موفقیتمونو مدیون شماییم و دوست داریم ازتون تشکر کنیم و ... . حالا همون موقعی که می گفت دوست داریم تشکر کنیم و نمی دونیم چطوری تشکر کنیم، فاطیما بغل من بود، میگه خیلی ساده اس، پول بده بهمون .

سخن رانی طرف خیییلی طولانی بود. با اینکه جو رسمی نبود و میشد هم بخوری و هم گوش بدی ولی خب اکثریت دوست داشتن نهایتا مثلا یه نوشیدنی بخورن وقتی طرف رو به روشونه. ولی ما که - خدا رو شکر- پشت آقاهه بودیم و از قضا نزدیک هم بودیم به غذاها، یه چیزایی هم می خوردیم .

ولی کلا کاستی زیاد داشت مراسم. مثلا کلا چایی نداشتن، آب میوه ها آخرش تموم شده بود و فقط آب مونده بود، میز غذا فقط یه طرف سالن بود و عملا خیلی ها راحت بهش دسترسی نداشتن و ... .

آخر این میتینگ که باز خودمون با همکارا صحبت می کردیم، دیدم فاطیما و نینا هم خیلی شکایت دارن و من تنها کسی نیستم که به نظرم سازمان دهی مراسم خیلی بد بوده.

چند روز بعدش نگاه کردم، ببینم کی ایمیل دعوت به این میتینگو فرستاده، دیدم همون آقاهه فرستاده که یه بار من و حمید نشسته بودیم سر میز ناهار، یهو اومد نشست و از من پرسید اگه می تونستی یه چیزی رو تو شرکت عوض کنی، چیو عوض می کردی.

با اینکه این آقاهه هم عضو هیئت مدیره است  و جزو بالاترین ها حساب میشه، با توجه به اینکه کس دیگه ای رو پیدا نکردم به عنوان فرد مسئول، به همون ایمیل زدم و گفتم تشکر می کنم بابت مراسم و اینا ولی می خواستم بگم اگه بشه یه نظرسنجی ای به صورت گمنام طراحی کنین که هر کسی راحت حرفشو بزنه و نظرشو بگه، به نظرم خیلی خوب میشه.

سریع جواب داد و گفت ایده ی خیلی خوبیه، برای طراحیش با فلانی و فلانی و فلانی تماس بگیر. اون آدما رو چک کردم، یکیشون تا فرداش مرخصی بود.

فرداش که اومد، خودش زنگ زد و گفت که راجع به اون نظرسنجی ای که گفته بودی می خواستم یه کمی بیشتر باهات صحبت کنم. متاسفانه من خودم نبوده ام اون میتینگو و تا حدی فقط خبرشو دارم و می دونم که مثلا غذا کلا کم بوده.
ما اون زمان گفته بودیم احتمالا حدود 40 نفر بیان، ولی خب بعدا حدود صد نفر میتینگو قبول کردن و خب برنامه ریزیا یه مقداری به هم ریخت.

دیگه منم یه کمی نظرامو گفتم که راجع به چیا بهتره که نظرسنجی کنه و گفتم که یه قسمتِ باز هم خوبه باشه که هر کس هر چی دلش خواست، بتونه بگه. یعنی؛ بدون سوال مشخص و چهار جوابی و اینا.

دیگه تشکر کرد و تموم شد.

چند روز پیش دیدم لینک نظرسنجیو گذاشته ان و گفته ان تا آخر جولای جواب بدین.

برای فاطیما نوشتم این حاصل تلاش منه ها، درست و حسابی براش وقت بذار . میگه من قصه ی حسین کرد شبستری می نویسم براشون .

خودمم چند تا موردو قشنگ با شماره گذاری براشون نوشتم.

حالا امیدوارم دفعه ی بعدی بهتر باشه.

--

برادر کوچیک تر اون دفعه تو میتینگ خانوادگی یه خاطره ای تعریف می کرد. می گفت یه بار رفته بودم خوابگاه، وسایلمو درآوردم، دیدم مامان یه ظرف بزرگ حلوا برام گذاشت. گذاشتم تو یخچال و به دوستام گفتم بچه ها من حلوا دارم، بیاین اتاق ما فردا صبح تا با هم حلوا بخوریم.

فردا صبح اومدن و اومدیم سر سفره نشستیم. در ظرف حلوا رو باز کردم، دیدم توش ماسته . دوستامم گرسنه بودن، می خواستن منو بخورن!

--

خلاصه، دوستان لطفا توی یه ظرف دیگه، یه چیز دیگه نریزین تو رو خدا. الان ما تو خونه یه ظرف بیسکوییت داشتیم که بیسکوییتاش تموم شد، ما گذاشته بودیم که بندازیم، پسرمون گفت من اینو می خوام. الان ورداشته توش کارت پوکمون گذاشته.

از اون روز من سه بار ناگهان امیدوار شده ام که ئه آخ جون از این بیسکوییتا، برم بخورم. بعد یادم اومده که نه، این توش کارت پوکمون داره!

--

بچه ها، تو رو خدا اپلای می کنین برای کار، برای جایی، خوب رزومه بنویسین، خوب کاورلتر بنویسین.

ایرانیه اپلای کرده، یه لیسانس خوب از یه دانشگاه دولتی نسبتا خوب داره، اومده آلمان دوباره یه لیسانس دیگه بخونه. طبق رزومه اش حتی یه روز هم سابقه ی کاری نداره و هیچ پروژه ای هم اسم نبرده که انجام داده باشه، نه تو لیسانس ایرانش و نه تو لیسانس آلمانش. ولی من مطمئنم اگه رزومه اش رو بهتر نوشته بود و حداقل کارهای درسی و کلاسی ای که کرده بود، زبون های برنامه نویسی ای که -هر چند کوچیک- باهاشون برنامه نوشته بود رو درست و خوب معرفی کرده بود، حداقل از نظر استعدادی در حدی بود که حداقل تو راند اول مد نظر قرارش بدیم.

دوست داشتم می تونستم جدای از کار، خودم باهاش تماس بگیرم و بگم خودت یه کاورلتر بنویس و بفرست حداقل، ولی دیدم اولا ما به منظور حفظ حریم شخصی فرد، حق نداریم از اطلاعاتی که بهمون میده، استفاده ی شخصی بکنیم. دوما، دیدم اگر این کارو بکنم، عادلانه نیست. من به غیرایرانی هایی که اپلای می کنن و رزومه هاشونو بد نوشته ان که ایمیل نمی زنم بگم آقا کارولتر بده، حالا به این اگه بزنم، یعنی رفتارم نسبت به متقاضی ها عادلانه نبوده. این شد که دیگه اونم گذاشتم جزو ریجکتی ها.

--

همسر داره راجع به کسی حرف می زنه. میگم طرف پیر بود یا جوون. میگه جوون بود.

من بعد از چند لحظه که برام شفاف نشده بالاخره دقیقا تعریف جوون بودن چیه: الان میگی جوون بود، یعنی هم سن و سال ما بود یا واقعا جوون بود؟!

والا! تو یه سنی ایم که معلوم نیست جوونیم، میانسالیم، پیریم، چی ایم؟!

--

ایران که رفته بودم، رفتم یکی از دوستامو دیدم که از قضا همسرش هم هم کلاسی برادر کوچیک تر بوده.

برگشتنی، همسر دوستم منو رسوند. بسیاااار هم آقای خوش برخورد و گرم و اجتماعی ای هست. وقتی منو رسونده با شوخی و خنده میگه فلانی (برادر کوچیک تر) چند باری ما باهاش کار داشتیم، تا دم درتون اومدیم. ولی یه تعارف نزد بیایم بالا. بهش میگم خب حالا من بهتون میگم، بفرمایید و اینا. البته که نیومد و ساعت ده و نیم شب اینا بود. ولی خب من تعارفش کردم دیگه.

حالا همین دوستم بهم گفته برام دعوتنامه بفرست تا بیایم (من قبلا چند بار بهش گفته بودم خودم).

چند وقت پیش همسر با برادر کوچیک تر صحبت کرده بود. میگفت بهش گفتم این فلانی چطوریه و میشناسیش و اینا؟ آخه کسی که توی شرایط الان بخواد بیاد آلمان برای تفریح باید وضع مادیش خیلی خوب باشه. میگه گفت آره بابا، اونا وضعشون خوب بود خودشون از قدیم. همون زمانا (یعنی زمانی که دبیرستانی اینا بوده ان یا یه کمی بعدش) بنز سوار میمشد همین پسره.

بعد که همسر اینو تعریف کرده، میگم اگه می دونستم وضعشون اینه که منم تعارفش نمی کردم بیاد خونه مون .

--

پسرمون یه جاییش زخمی شده. میگم  تو هر جات درد بگیره، من قلبم درد می گیره.

میگه مگه تو میزوگی ای؟

--

یه جاییش زخمی شده. میگه فلان جام زخمی شد. رفتم که ببینم. میگه الان باز میخوای بوس کنی (اصلا از بوس شدن خوشش نمیاد.)!


نظرات 6 + ارسال نظر
گندم شنبه 24 تیر 1402 ساعت 21:29 http://40week.blogfa.com

سلام حالا میزوگی چیه ؟ کارتون خاصی هست ؟
از طرف منم ماچش کن تا حسابی عصبانی بشه عصبانی شدن بچه ها هم قشنگه

علیک سلام،
ئه، مگه شما دهه شصتی نیستین؟
زمان ما یه کارتون فوتبالیستا بود که خب از اسمش معلومه پر از هیجان بود. اون بخش عاطفیش کلا به عهده ی میزوگی بود که مشکل قلبی داشت و بخش ماه عسل کارتونو تشکیل می داد .
.

دختری بنام اُمید! شنبه 24 تیر 1402 ساعت 21:21

مطمئنا این رابطه دو طرفه است، مطالبه گر نباشه، کسی چیزی نمیده. طلبی برای پرداخت وجود نداره. بعضی وقتام مطالبه گر هست اما اونی که باید طلب رو بده قلدری میکنه.

خیلی کار عاقلانه ای میکنید، من الان میخوام رزومه بنویسم، هیچی پیدا نمیکنم برای نوشتن! هی فکر میکنم من این 12 سال رو چیکار میکردم پس! دیشب سعی کردم، دو خط رزومه شد! در واقع فقط آخری رو نوشتم.

متاسفانه اون بخش قلدریش تو ایران خیلی پررنگه :(.

، خوبه باز همون آخری رو نوشتی. ولی خب اگه لازم نداشته باشی که خیلی هم عالیه. ما چون هی به تغییر شغل فکر می کنیم، مجبوریم بنویسیم :).

مینا شنبه 24 تیر 1402 ساعت 12:06

سلام و وقتت بخیر
مرسی که خاطره های قشنگتو به اشتراک میذاری(خواننده خاموشم تقریبا دو سه سال میشه وبلاگتو دنبال میکنم)
اون ماجرای میزوگی عالی بود

سلام عزیزم،
خوش وقتم از آشناییت :). حالا یه کمی دیره ولی خوش اومدی :).
.

دختری بنام اُمید! جمعه 23 تیر 1402 ساعت 15:58

میتینگه برام جالب بود، همین اتفاق اگه تو شرکت ما بیوفته، فوقش همه یکم غر بزنن و بعدش فراموش بشه. البته نسل جدیدی که میان شرکت اینجوری نیستن، همه اش معترضن و بیشتر میخوان اما هم نسل های من به همون غر بسنده میکنن، البته اگه به مرحله اهمیت دادن برسن
من که سرکرده همشونم، کلا هیچی تو محل کارم مهم نیست برام، انقدر سرم با کار گرمه و ذهنم شلوغه که فقط میرم سرکار و برمیگردم خونه. همین!
به شخصه یکی از همونام که نمیدونم چی باید تو رزومه بنویسم، البته انقدر کمال گرا هستم که اگه قرار باشه بنویسم، قبلش برم شونصدتا رزومه برای نمونه ببینم، اما نمیدونم نتیجه اش چی میشه. تا حالا نیاز به نوشتن رزومه نداشتم اما دوست دارم بدونم چطوری باید نوشت. یه پست آموزشی برامون بزارید پلیز

پسرتون همیشه جواب های متفاوتی داره، یه ماچ محکم بکنید از طرف ما

. نمی دونم واقعا اول مرغ بوده یا تخم مرغ. نمی دونم تو ایران چون مردم هی اعتراض نمی کنن، کسی اهمیت نمیده به نظرشون یا چون بها نمی دن، مردمم امیدی به اعتراض ندارن.
چقدر جالب که تا حالا هیچ وقت رزومه نوشتن لازمت نشده. من همین جوری که هی مسئولیت های جدید می گیرم توی شرکت، یادداشتشون می کنم یه جا که دفعه ی بعدی که خواستم رزومه بنویسم، کارم سخت نباشه .
لطف داری عزیزم .

مریم.ش جمعه 23 تیر 1402 ساعت 12:08

می دونی الان تو سنی هستیم که فقط واسه مردن جوونیم تو این سن و سال ها کسی آدم رو جوون حساب نمی کنه ولی طرف که می میره میگن آخی جوون بودا
منم الان یه مرکز فیزیوتراپی دارم میرم، همه از دم جوون های ۲۰ و خرده ای ساله... آدم اونجا است که می فهمه خودش دیگه تو اون رنج جوونی نیست.

:))))).
آره واقعا. اون روز دیدم یکی از اونایی که رزومه فرستاده بود، نوشته بود تا ۲۰۱۱ دبستانش فلان جا بوده.
با خودم گفتم من ۲۰۱۱ دکترا رو شروع کردم. همین دیروز بود. مگه چقدر گذشته واقعا که الان قراره همکارم تو این سن و سال باشه؟
ولی خب بعد دیدم واقعا خیلی گذشته :D.

mostafa جمعه 23 تیر 1402 ساعت 11:48

بعضی رفتارای مامان منم روی مخه

:D.
خدا حفظشون کنه مامانتونو.
مطمئنا پسر ما هم چهار روز دیگه همین جوری توصیفمون میکنه :D.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد