اتفاقای چند وقت اخیر


اول اینو بگم که این اتفاقا مال یه روز و دو روز نیست، مال چندین هفته یا شاید ماهه.

یه روز رفتیم که بریم یه پارکی، سر راه دیدیم انگاری مسابقه ی اسب دوانیه (اونا یه پیست اسب دوانی هست سر راه) و ما هم یه کمی زودتر ماشینمونو پارک کردیم و رفتیم که ببینیم چه خبره.

بلیت خریدیم، آقاهه پرسید صندلی می خواین یا ایستاده؟ گفتیم همون ایستاده خوبه. رفتیم تو، دیدیم همه رو چمن پهن شده ان که مسابقه شروع بشه.

تیپ ها هم - برای من- عجیب بود واقعا. خیلی خانمای تیشان فیشان (همه نه ها، ولی خب قشنگ به چشم میومد) با کلاه هایی شبیه ملکه ی انگلیس- از همون کلاه های کج و کوچیکی که توی فیلم ها سر خانم های یکی دو قرن پیش می بینیم - با پیرهن مهمونی وار و آرایش و ...، آقایون کراوات زده و کت و شلواری و ... . کلا یه سیستم دیگه بود.

همسر قبلا یه بار رفته بود با بچه های شرکتشون مسابقه ی اسب دوانی. گفت خب اصل این مسابقه ها مال انگلیسه دیگه، تیپشونم تیپ انگلیسیه و طبق سنت این مسابقه ها. بعضی ها هم که اصلا انگلیسی حرف می زدن و کلا انگلیسی بودن.

خیلی ها هم شلوار سفید یا کرم رنگ پوشیده بودن، در حدی که یه جایی من یه لحظه جا خوردم. ناخودآگاه یهو دیدم جلوم پنج شیش نفرن که ربطی به هم ندارن ولی همه شلوار کرم دارن. به همسر گفتم باید شلوار کرم می پوشیدیم؟! چرا همه این جورین؟

ظاهرا اینم جزو متعلقات مراسمشون بود. یعنی یا کت و شلوار می پوشن، یا شلوار کرم رنگ.

البته؛ بازم خیلی ها مثل ما بودن و با لباس های معمولیشون اومده بودن ها. ولی مشخص بود که مایی که با لباس معمولی اومده ایم وصله ی ناجوریم، نه اونا .

--

ما که رفتیم هنوز مسابقه شروع نشده بود. یه جا اسبا رو میاوردن دور میزدن که ببینیشون. بعد میرفتن به پیست برای مسابقه. ما هم دنبال جمعیت می رفتیم. کلی شرکت های مختلف بودن برای شرط بندی.

دور اول که اسبا رو نگاه کردیم، پسرمون پرسید به نظرت کدوم میبره؟ منم بدون اینکه اصلا نگاه کنم و در حالی که کله ام تو گوشی بود که آنلاین چک کنم ببینم قضیه ی این مسابقه و شرط بندی هاش چیه و اطلاعات بیشتری راجع بهش کسب کنم، گفتم چهار مامان جان، چهار می بره!

بعد رفتیم مسابقه رو دیدیم و چهار اول شد .

بعد دیدیم همه میرن از این برگه های شرط بندی می خرن. یه کمی سرچ کردم، دیدم اصلا سر در نمیارم چطوری میشه شرط بندی کرد. اگرم خیلی می خواستی وقت بذاری که راهنماها رو بخونی، مسابقه ها رو از دست میدادی. چون مدام این روند تکرار میشد که اسبا رو میاوردن می گردوندن، بعد میرفتن مثلا پنج دقیقه بعدش تو پیست مسابقه.

خلاصه، این وسط یه کمی رفتیم بدون اینکه بفهمیم اصلا نفس شرط بندیش چطوریه، فقط نگاه کردیم که قیمتا چطوریه و مثلا چه شرط بندی ای چقدره قیمتش.

خییییلی تنوع داشت. مثلا می تونستی فقط روی یه موقعیت خاص (مثلا اول) شرط ببندی و بگی فلان اسب اول میشه یا بگی من شرط می بندم این سه تا اسب به ترتیب اول تا سوم میشن یا این دو تا اسب اول و دوم میشن. بعد بستگی داشت که چقدرشو درست گفته باشی تا برنده حساب بشی و خلاصه یه سیستم پیچیده ای داشت اگه میخواستی حساب و کتاب کنی که کدوم یکی به صرفه تره شرکت کردنش.

موقع مسابقه هم یه تابلوی بزرگ اونجا بود که یه سری عدد نوشته بود روش که ما باز نمی فهمیدیم چیه.

آخرش گفتیم بریم شانسمونو امتحان کنیم.

رفتیم اسبا رو نگاه کردیم و گفتیم بریم شرط ببندیم. رفتم به آقاهه گفتم یه دونه شرط بندی فلان می خوام. گفت رو کدوم اسب؟ گفتم اول باید اسبمو بگم؟

آخه دیده بودم که بقیه برگه می گیرن و پر می کنن. ظاهرا اون برای یه مدل شرط بندی دیگه بود.

گفت آره. برو اسبتو نگاه کن، بیا بگو.

رفتیم اسبا رو نگاه کردیم و بعد رفتیم دوباره گفتیم و برگه شو گرفتیم. دو تا شرط من و پسرمون بستیم که کدوم اسب اول تا سوم میشه.

بعد رفتیم دیدن مسابقه. تو این چند باری که نگاه کرده بودیم، اون عددی که روی تابلو کمتر بود، اسبش برنده میشد. ولی ما نمی فهمیدیم چرا؟ آخه چطور ممکنه قبل از مسابقه اسب برنده رو اعلام کنن؟

خلاصه، یه کمی تو چت جی پی تی پرسیدم و فهمیدم پولی که تو برنده میشی، بستگی به تعداد شرکت کننده ها داره. چون اون پولی که اونا در نظر گرفته ان بین برنده ها تقسیم میشه دیگه. وقتی اکثرا به نظرشون مثلا اسب شماره ی یک خوبه، طبیعیه که مثلا صد نفر میگن اسب شماره ی یک برنده میشه و اسب شماره ی هشت که از همه تنبل تره رو مثلا ده نفر انتخاب کرده ان. بنابراین، وقتی اسب شماره ی یک برنده میشه، پول باید بین صد نفر تقسیم بشه. ولی اگه برحسب اتفاق اسب شماره ی هشت برنده بشه، چون تعداد کمتری انتخابش کرده ان، پول بیشتری به اون ده نفر میرسه. اون عددی هم که نوشته، یه جورایی نشون میده که اگه این اسب برنده بشه، چقدر پول می گیری.

دفعه ی اولی که شرط بستیم، اسبی که من انتخاب کرده بودم دوم شد. ما 4 یورو پول شرط بندی داده بودیم (نفری 2 یورو) و حدود 8.5 یورو برنده شدیم که دشت خوبی بود . ولی بعدا فهمیدیم که دلیلش دقیقا همون بود که بر حسب اتفاق یه اسبی که انتظار نمی رفت برنده شده بود. وگرنه دفعه ی بعدی که شرط بستیم، حدود 3.5 یورو عایدیش بود .

البته؛ دفترچه هم بود که می تونستی بخری و مشخصات تمام اسبا رو توش نوشته بود که مثلا چند سالشونه مال کدوم شهرن، صاحبشون کیه و ... .

بعد از برنده شدنای اول هم خبرنگارا اومدن و مصاحبه کردن با برنده ها و از اول هم انگاری داشتن زنده مسابقات رو پوشش میدادن ولی من نمی دونم برای کدوم شبکه.

خلاصه که تجربه ی جالبی بود که خیلی هم اتفاقی سر راه ما قرار گرفت. چون فکر کنم این مسابقه ها سالی یه باره و ما کاملا به صورت تصادفی توی اون روز داشتیم از اون مسیر رد میشدیم.

--

چند روز پیش جشن فارغ التحصیلی پسرمون بود از مهد کودکش (هرچند هنوز میره مهد). به همین مناسبت بردنشون پونی سوار بشن و ما بردیم گذاشتیم بچه ها رو تو همون مزرعه ای که گفته بودن؛ اونا گفتن از اونجا خودمون برشون برمی گردونیم؛ شما ساعت 5 مهد باشین.

ما هم یه جوری رفتیم که حدود یه ربع به پنج مهد بودیم. دیدیم همه ی خانواده ها واستاده ان، چنان که گویی کاروان حاجی ها قراره بیاد! همه منتظر و چشماشون به راه که این قلقلی ها از کدوم طرف میان و کی میان!

بالاخره از اون دور کالسکه ای پیدا شد و دیدیم بچه ها رو با کالسکه و اسب آورده ان و بابای لوئی هم کنار دست راننده (به اونی که اسب می رونه هم میگن راننده؟!) نشسته بود.

خلاصه؛ با تشویق پدر و مادرها بچه ها رسیدن و از کالسکه پیاده شدن و بعد از سلام و علیک با مامان و باباهاشون رفتن توی مهد.

بعدم طبق سنت آلمانی ها آوردن یه تشک پهن کردن جلوی در مهد و  دونه دونه ی بچه ها رو آوردن دست و پاشونو گرفتن و گفتن یک، دو، سه و پرتشون کردن روی تشک و به عبارتی به صورت نمادین از مهد کودک انداختن بیرون!

بعدم بهشون نفری یه دونه Schultüte (شول توته که اگه ترجمه ی تحت اللفظی کنم میشه school bag که اینم از سنت های آلمانی هاست و یه مخروط کاغذی یا پارچه ایه که توش رو پر از خوراکی و چیزای خوشمزه و لوازم التحریر و مداد و پاک کن و از این خرت و پرتای مدرسه می کنن و روز اول مدرسه با خودشون می برن مدرسه) دادن و پرونده ی خاطراتشون که پر از عکساشونه رو هم بهشون دادن که ببرن خونه هاشون.

--

صبح همون روز هم پسرمون یه ساعت رفت مدرسه اش که معلمشو بشناسه و ما پدر و مادرا هم بیرون واستادیم و با هم صحبت کردیم تا بچه ها برگردن.

--

یه روزم پدر و مادرای کلاس اولی ها رو دعوت کرده بودن و آقای مدیر به همراه همکاراش 90 دقیقه وقت صرف کردن و همه چیو شفاف و واضح توضیح دادن برامون. کلاس بنده ها رو گفتن و مشخص شد که پسرمون توی کدوم کلاسه.

کلا از مهدشون دو تا بچه ی دیگه هستن که با همونا هم کلاسش کرده ان. یکی از اونا رزائه. مامان رزا وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و گفت بچه ی شما favorite منه و کلی ازش تعریف کرد بر حسب همون دو باری که پسرمون رفته بود خونه شون (و منم تو دلم هی می گفتم توش خودمونو کشته، بیرونش مردمو ) و گفت که رزا خیلی خوشحال میشه که بهش بگم پسر شما توی کلاسشونه!

ولی راستش پسر ما اصلا با رزا دوست نیست. ولی خب در همین حد که بدونه یکی دو تا آشنا توی کلاسش هستن، فکر می کنم براش خوب باشه.

24 نفر توی هر کلاسن طبق کلاس بندی الان (ممکنه بالاخره کسی این وسط هنوز کم و زیاد بشه) و هیچ ایرانی ای هم توی کلاسشون نیست.

از این بابت هم من خوشحالم. چون توی دو تا کلاس دیگه، هر کدومش دو تا ایرانی داشت. که به نظرم از این نظر که ممکنه بچه ها فقط با همدیگه صحبت کنن و کمتر تمایل داشته باشن وارد جمع های آلمانی زبون بشن، خوب نیست برای بچه ها؛ مخصوصا برای پسر ما که خیلی اجتماعی نیست و همیشه ترجیح میده با یکی دو نفر دوست باشه. دیگه اگه اون یکی دو نفر هم ایرانی باشن که فکر کنم تا آخر عمرش همین فرمونو بره و کلا کاری به آلمانی ها نداشته باشه .

ولی بعد از همون جلسه ی 90 دقیقه ای، دیدم دو نفر فارسی حرف می زنن و رفتم یه کمی باهاشون صحبت کردم و توی روزی که بچه ها رفتن مدرسه هم توی حیاط با هم حرف زدیم.

--

الانم پسرمون به شدت درگیر آماده کردن شول توته ی واقعی مدرسه شه. اونی که مهد داد نمادین بود. ما از قبل مخروطشو براش خریده بودیم. حالا قراره تزئینش کنیم.

--

بابای لوئی ازمون یه چیزی راجع به مدرسه پرسید که گفتیم پسر ما و لوئی توی یه مدرسه نیستن. گفت ئه، حیف شد و اینا.

بعد گفت که خودشونم اول از مدرسه کاتولیک ریجکت شده ان (برای اون یکی پسرش)، ولی شکایت کرده و تو دادگاه برنده شده.

گفتم که بدونین اینجا هم بلد نباشی، سرت کلاه میذارن. خوشحال شدم که انقدر آدم پیگیری بوده که شکایت کنه و خوشحال تر شدم که برنده شده .

آخه واقعا نزدیک ترین مدرسه به اونا همون مدرسه ی کاتولیکه. نمیدونم چطور مدرسه ریجکتشون کرده بندگان خدا رو.

--

به پسرمون می گم تو کاکرو رو دوست داری؟ خیلی فکر کردنش طولانی میشه. میگم بذار یه جور دیگه بپرسم: دوست داری کاکرو گل بزنه؟ یه کم فکر می کنه، میگه: دوست دارم گل بزنه ولی انقدر خطا نکنه.

--

داره دیگه می نویسه. داشت از اعضای بدنش می نوشت. بهش میگم بنویس روده. میگه روده رو که نوشتم، بعد اشاره به ابروش می کنه!! میگم اون ابروئه پسرم، ابرو رو نوشتی .