از کتاب ها


کتاب همه می میرند رو تموم کردم. اینم برام تقریبا 8 از 10 بود نمره اش. کلا کتاب خوبی بود و من دوسش داشتم.

داستان مردیه که به دلیلی عمر جاودانه پیدا می کنه و قرن ها زندگی می کنه. دنیا رو از دید این آدم داره نگاه می کنه و اینکه چه حسی آدم پیدا می کنه اگه عمر جاودانه داشته باشه.

کتاب کارهای مختلفی که این شخص به عهده می گیره رو به تصویر میکشه؛ مثلا این که توی چه جنگ هایی شرکت می کنه، چه آرمان هایی داره اوایلش و بعدتر چقدر نگاهش تغییر می کنه به زندگیش و زندگی دیگران و ... .

با اینکه رمانه، اما می تونم بگم بیشتر بازتاب افکار همین شخص رو نشون میده و قرار نیست توی کتاب خیلی منتظر اتفاقات محیرالعقولی باشین.


اینم بخش هایی از کتاب:


اما در زمان بی کرانه، هیچ کاری نمی ماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد.

--

انسان هایی که سنگ نیستند، می خواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد. روزی همه می میرند اما پیش از مردن زندگی می کنند.

--

دلم می خواهد بدانم آدم ها این همه وقتی را که صرفه جویی می کنند، به چه مصرفی می رسانند.

--

خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود.

--

پس هیچ چیز و هیچ کدام از کارهایی که می کنم به نظر شما ارزشی ندارد، چون فناناپذیرم؟

- بله، درست است.

--

دهقانان بخت برکشته را می سوزاندند و زبانشان را می کندند و انگشتانشان را می بریدند و چشمهایشا را کور می کردند.

شارل گفت: حکومت یعنی ای؟

...

- صبر داشته باشید. روزی خواهد رسید که شر را از زمین ریشه کن کرده باشیم. آن وقت سازندگی را شروع می کنیم.

- اما شر کار خود ماست.

--

- واقعا فکر می کنید که این ها جنایتکارند؟

سربلند کرد و گفت: مگر سرخپوست های آمریکا جنایتکار بودند؟ خود شما به من یاد دادید که بدون بدی کردن نمی شود حکومت کرد.

گفتم: به شرطی که بدی فایده ای داشته باشد.

- باید یک نمونه اش را ببینم.

--

یکی از راهبان زندیقی که سوزاندیمش، پیش از مردن به من گفت: تنها راه درست این است که آدمی بر طبق وجدان خودش عمل کند. اگر این گفته درست باشد، کوشش برای سلطه بر زمین کار بیهوده ای است؛ برای انسان ها هیچ کاری نمی شود کرد، زیرا نجاتشان فقط به دست خودشان است.

شارل گفت: یک راه درست بیشتر وجود ندارد، و آن اینکه انسان در پی نجات خود باشد.

- فکر می کنید بتوانید دیگران را هم به رستگاری برسانید یا اینکه فقط به نجات خودتان فکر می کنید؟

گفت: فقط به نجات خودم، اگر خداوند رحمان بخواهد.

... گفت: فرک می کردم وظیفه ایم این است که دیگران را به زور به رستگاری برسانم؛ و اشتباهم این بود: شیطان وسوسه ام کرده بود.

گفتم: من می خواستم همه را به خوشبختی برسانم. اما می بینم که از دسترس من بیرونند.

--

آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آن ها داده می شود، بلکه کاریست که خودشان می کنند. اگر نتوانند چیزی را خل کنند، باید نابود کنند. اما در هر حال، باید آن چه را که وجود دارد طرد کنند، وگرنه انسان نیستند. و ما که می خواهیم به جای آن ها دنیا را بسازیم و در آن زندانیشان کنیم، چیزی جز نفرت آن ها نصیبمان نمی شود. این نظم، این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آن ها بدترین نفرین است... .

نه برای آن ها و نه علیهشان کاری نمی شود کرد. هیچ کاری نمیشود کرد.

--

از پیران متنفر بودم زیرا حس می کردند می تواننند سرتاسر زندگی گذشته شان را، چون کیک بزرگ و گرد پر از خامه ای به رخ بکشانند. از جوانان متنفر بودم زیرا حس می کردند همه ی آینده مال آن هاست... . بی مقدمه گفتم هر دوتان اشتباه می کنید. نه عقل و نه تعصب هیچ کدام به درد بشر نمی خورد. هیچ چیز برای بشر فایده ندارد، برای اینکه نمی داند با خودش چه می کند.

ریشه گفت: انسان ها باید خود همنوعانشان را به خوشبختی برسانند.

- انسان هرگز به خوشبختی نمی رسید.

- اگر به عقل برسد، خوشبخت می شود.

- انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست. به وقت کشی قناعت می کند تا اینکه وقت او را بکشد.

- شمایی که از انسان ها متنفرید، چطور می توانید انسان را بشناسید؟

حرف و حرف؛ تنها چیزی بود که از آنان نصیبم می شد: آزادی، خوشبختی، پیشرفت؛ در آن زمان، نشخوارشان این بود.

--

- هر چه داشتم باختم.

کیسه ای پر از پول از جیبم بیرون آوردم و به او گفتم: سعی کنید باختتان را جبران کنید.

- اگر باز باختم چه؟

- می برید، در آخر کار همه می برد.

کیسه را با حرکت تندی از دستم گرفت و رفت و کنار میزینشست... .

گفت: همه ی پولی را که قرض داده بودید باختم.

- گفتم: برد و باخت دست خود آدم است.

گفت: پولتان را کی می خواهید؟

- در عرض بیست و چهار ساعت. مگر رسم همین نیست؟

گفت: نمی توانم. همچو پولی در بساط ندارم.

- پس نباید قرض می کردید.

گفت: جنایت هایی هست که از قتل هم بدتر است، اما قانون کاری به کارشان ندارد.

گفتم: من مخالف قتل نیستم.

(آخرش طرف خودکشی می کنه وقتی می بینه نمیتونه پولشو پس بده!)

--

گفت: جانم را نجات دادید.

گفتم: تا موقعی که نفهمیده اید زندگی چه نقشه هایی برایتان کشید، لازم نیست از من تشکر کنید.

--

گارنیه اشتباه می کند. این شورش ها فایده ای ندارد. حق با شما بود که می گفتید اول باید ملت را تربیت کرد... . فکرش را بکنید که هنوز کارشان شکستن دستگاه هاست.

--

آرمان گفت: کاش رهبر داشتیم! مردم برای انقلاب آمادگی پیدا کرده اند.

گارنیه گفت: فوقش برای یک شورش.

- ما باید بتوانیم شورش را تبدیل به انقلاب کنیم.

- زیادی دچار تفرقه ایم.

پیشانیهایشان را به شیشه ی پنجره چسبانده بودند و آرزوی شورش و کشتار داشتند؛ من نگاهشان می کردم و سر در نمی آوردم. گاهی به نظرم می رسید که انسان ها برای زندگی ای که ناگزیر به کام مرگ می رود چنان ارزشی قائلند که خنده آور است.

--

اگر زندگی فقط نمردن است، چرا باید زندگی کرد؟ اما برای نجات زندگیِ خود مردن هم ابلهانه نیست؟

--

- بیهوده خودتان را به کشتن می دهید.

- هیچ وقت شده که آدم برای چیزی که بیرزد خودش را به کشتن بدهد؟ چه چیز به اندازه ی زندگی آدم ارزش دارد؟

--

- پس از سر ناامیدی تصمیم گرفته اید خودتان را به کشتن بدهید؟

-ناامید نیستم، چون هیچ وقت به هیچ چیزی امید نداشته ام.

- می شود بدون امید زندگی کرد؟

- بله، به شرط این که آدم باورهایی داشته باشد.

- من هیچ چیز را باور ندارم.

- برای من، انسان بودن چیز پرارزشی است.

- انسانی در شمار انسان های دیگر.

- بله، همین کافیست. می ارزد که آدم به خاطرش زندگی کند و بمیرد.

- مطمئنید که همرزمانتان هم مثل شما فکر می کنند؟

- می گویید نه، ازشان بخواهید که تسلیم شوند. بیش از اندازه خون ریخته شده. دیگر باید این مبارزه را تا آخر ادامه بدهیم.

- اما بقیه نمی دانند که مذاکرات به نتیجه ای نرسیده.

- اگر دلتان می خواهد، قضیه را به آن ها بگویید. عین خیالشان نیست؛ من هم از آن مذاکرات و تصمیمات و تجدیدنظرها ککم نمی گزد. با خودمان عهد کرده ایم که از این محله دفاع کنیم و می کنیم. همین.

- اما مبارزه ی شما فقط به همین سنگر محدود نمی شود. برای اینکه مبارزه را به انجام برسانید، باید زنده باشید.

--

- من به آینده اعتقاد ندارم.

- اما آینده ای در کار است.

- آخر شما طوری از آن حرف می زنید که انگار بهشت است. بهشتی در کار نخواهد بود.

- چیزی که ما به عنوان بهشت مطرح می کنیم، نمایانگر آن لحظه ایست که رویاهای امروزی ما تحقق پیدا کرده. خودمان خوب می دانیم که از آن لحظه به بعد، انسان های دیگری خواسته های تازه ای را عنوان خواهند کرد.


نظرات 3 + ارسال نظر
پگاه دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 02:11

این دو تا رو خیلی دوست داشتم
ممنون که نوشتی

انسان ها که سنگ نیستند، می خواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد. روزی همه می میرند اما پیش از مردن زندگی می کنند.

--انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست. به وقت کشی قناعت می کند تا اینکه وقت او را بکشد.

خواهش می کنم عزیزم .

شباهنگ یکشنبه 8 مرداد 1402 ساعت 12:12

سلام، تو پست قبلی قبل از اینکه کامنت شما رو بخونم، کامنت گذاشتم، بعد دیدم که شما جواب داده بودین، اوکی اینجا هم ایمیل گذاشتم، باشد که بشود

سلام عزیزم،
من جواب شما رو با ایمیل دادم، یه بار برام failure,, اومد. دوباره زدم، دیگه چیزی نیومد. نرسیده ایمیلم؟

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 3 مرداد 1402 ساعت 17:19

هر روز میام یکمشو میخونم، نظرامم یادم رفته دیگه
ممنون که به اشتراک میزارید

. من که الان دیگه کم می نویسم. خوبه باز خودتون ادپته شده ین، میاین هر روز یه کمی می خونین که جبران ننوشتنای من بشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد