از کتاب ها


کتاب رستاخیز رو تموم کردم. اصل مفهوم و موضوعشو دوست داشتم ولی صفحه های آخرش دیگه خیلی یه جوری تموم میشد به نظرم. خیلی حالت نصیحت وار داشت تو آخرش و سعی می کرد به صورت مستقیم بگه پس نتیجه میگیریم که این جوری، مخصوصا که آیه های انجیل رو آورده بود! به نظرم، بهتر بود این قدر مستقیم نمی گفت و میذاشت مردم خودشون تصمیم بگیرن که از کتاب چه برداشتی می خوان بکنن.

ولی اصل داستانش قشنگ بود. بیانشم خیلی خوب بود. ترجمه اش هم خیلی خوب بود (فامیلی مترجمش مجلسی بود فکر کنم).

--

زیاد از جمله ها و ایناش ندارم که بنویسم. فقط اینو ازش یادداشت کردم:

معمولا ویژگی های هر انسان به دو چیز بستگی دارد؛ یکی آنچه در خود دارد و دیگر آنچه از دیگران می گیرد و چیزی که افراد را از یکدیگر متمایز می کند نسبت میان این دو عامل است. بعضی، و باید گفت بیشتر مردم، زحمت تفکر و تامل و استقلال اندیشه را به خود نمی دهند و مثل چرخی هستند که در همان جهت مرسوم و معمول دور می زنند. این گروه در رفتار و گفتارشان از دیگران سرمشق می گیرند و به همان راهی می روند که عادت کرده اند و آداب و سنت ها به آن ها یاد داده است؛ ولی هستند کسانی که چنین نیستند و با موتور اراده و فکر خود حرکت می کنند و پیرو افکار و عقایدی هستند که به یاری اندیشه و تجربه به آن رسینده اند؛ و عقاید و افکار دیگران را وقتی می پذیرند که محک بزنند و خوب و بد آن را بسنجند.

--

کتاب بعدی ای که خوندم، قاشق چایخوری بود که مال هوشنگ مرادی کرمانی بود.

کلا تنوع کتابایی که می خونم بالاست. یهویی از یه فاز به یه فاز خیلی متفاوت تغییر می کنم .

اینم کتابش بد نبود ولی چیزی نبود که توصیه اش کنم. چندین تا داستان کوتاه بود. چیزی هم ازش یادداشت نکرده ام که بخوام بنویسمش.

--

کتاب بعدی ای که قراره بخونم، دختری که رهایش کردی هست. هنوز صفحه ی اولم. نمی دونم این یکی چطور کتابیه. فقط می دونم که خطش خیلی ریزه و سخت میشه برام خوندنش!


از کتاب ها


اون روز که مریض بودم، کتاب آخرین نشان مردی رو خوندم که مال مهرداد صدقی بود (همون نویسنده ی آبنبات نارگیلی و ... ). می تونم بگم اصلا توصیه اش نمی کنم. خیلی شخصیت اصلیش کپی شخصیت اصلی همون کتاب های آبنباتی بود. حتی یه جاهاییشم راجع به یه سری آدمای دیگه حرف می زد (نمی دونم داییش یا عموش یا کی) که من اصلا یه لحظه اشتباه می کردم و فکر می کردم دارم یکی از کتابای آبنباتو می خونم. بعد باز یادم میومد که نه، این یه کتاب دیگه اس.

کلا کتابش طنز توش داشت ها، می شد باهاش خندید ولی هیچ محتوایی نداشت. زیاد دوسش نداشتم.

--

ولی فرداش نکولاس نیکلبی رو خوندم که مال چارلز دیکنز بود. واقعا عالی بود. من تا الان هر چی کتاب از دیکنز خونده ام، خیلی لذت برده ام. فقط حیف که اصل کتاب انگاری حدود هزار صفحه بوده ولی این کتابی که ما گرفته بودیم، توش نوشته بود خلاصه ی داستان و حدود 200 صفحه بود و خب یه جاهایی آخر کتاب، احساس می کردی طرف داره به زور کتابو سر و تهشو هم میاره. اگه می دونستم، حتما اصل کتابو می خوندم که طولانی باشه.

و واقعا هم کتابشو تا تموم نکردم، زمین نذاشتم. قشنگ آدمو جذب می کرد که خب بعدش چی میشه.

آخرشم که مثل کتاب های دیگه ای که از دیکنز خونده بودم، توی شوک بودم و آخرش چیزی بود که حتی یه درصد هم بهش فکر نمی کردم.

تصمیم گرفتم این دفعه که رفتیم ایران، حتما همه ی کتاب های دیکنزو بگیرم و بیارم.

--

راجع به دیکنز خوندم تو ویکی پدیا و اینا، برام جالب بود که نوشته بود خیلی از شخصیت های داستان هاش برگرفته از شخصیت های واقعی دور و برش بوده ان و این کتاب نیکولاس نیکلبی هم بخشیش در مورد بچه هاییه که توی یه مدرسه ی شبانه روزی زندگی می کنن و اینم ظاهرا برگرفته از مدارس شبانه روزی ایه که چارلز دیکنز به دیدنشون رفته.

ظاهرا دیکنز شخصیت فعالی داشته و خیلی اصلاح طلب بوده و مطالبه گر و اینا. واسه همین، در کنار فعالیت های اجتماعی ای که داشته، خیلی از واقعیت های تلخ جامعه اش رو سعی کرده توی داستان هاش بیاره و چشم جامعه رو به شرایط خیلی ها باز کنه.

--

یه چیز دیگه هم که برام از دیکنز جالب بود این بود که از همسرش جدا شده، با اینکه هشت تا بچه داشته ان.

واقعا چقدر ما تفاوت فرهنگی داریم. دویست سال بعد از اون موقع، تو کشور ما آدما معتقدن حالا که ازدواج کرده ان، باید تا آخر بمونن حتی اگه از زندگیشون راضی نباشن؛ اگه بچه داشته باشن که دیگه بدتر.

نمی گم یکی از اینا حتما درسته و اون یکی غلطه ها ولی این حجم از تفاوت برام خیلی جالب بود.

--

یه چیز دیگه هم که توی کتابش برام خیلی تفاوت فرهنگی فاحشی حساب میشد این بود که طرف رفته یه نقاشی ای رو به کسی بده بکشه (نقاش آدم فقیریه)، موقع پول دادن، میگه رسید نمی خوام. طرف به دخترش میگه مگه قراره صدقه بدن بهمون؛ دخترم، بهش رسید بده.

یعنی براشون تو سال هزار و هشتصد و خرده ای خیلی مهم بوده که حتما رسید بدن به طرف مقابلشون، اون وقت تو فرهنگ ما جدا از اینکه هنوزم آدم نمی تونه از کسی رسید بگیره؛ تازه از نظر فرهنگی هم برعکسه، اگه کسی رسید بخواد اصلا یه جوری از نظر فرهنگی بده. یعنی اگه دو نفر همو بشناسن، خیلی بعیده که بخوان به همدیگه رسید بدن یا از همدیگه رسید بگیرن. بیشتر این جوریه که باید روی حرف همدیگه حساب کنن و اینا.

--

از نظر میزان سبعیت رفتار با بچه ها (ی بی سرپرست) تو زمان های قدیم هم که به شدت میشد شباهت فرهنگیمونو دید متاسفانه .

--

دیروز این کتابو تموم کردم. بعدش می خواستم یه کتاب دیگه رو شروع کنم. هنوز خیلی تو شوک آخر کتاب بودم. رفتم تو لیست کتابا نگاه کردم؛ گفتم خب بعد از همچین کتابی که نمی تونم یه کتاب درپیت بخونم، خیلی حیفه. کتاب رستاخیزو که مال تولستوی بود آوردم که به عنوان کتاب بعدی بخونم. ولی بازم شروعش نکردم؛ یعنی، دلم نیومد. گفتم بذار امشب مزه ی این کتاب زیر زبونم باشه.

--

لب کلام اینکه آقا کتابش خیلی قشنگ بود؛ من دوست داشتم. اگر سلیقه ی کتابیاییتون با من یکیه، بخونینش .


از کتاب ها/ غیره


کتاب پیرمرد و دریا رو تموم کردم. کتاب خوبی بود. ترجمه اشم خیلی خوب بود. من ترجمه ی نجف دریابندری رو گرفته بودم.

اینکه قهرمان داستان یه پیرمرد ساده ی ماهیگیر بود و تقریبا توی تمام صحنه های داستان هم فقط همین یه دونه شخص بود رو دوست داشتم. برام جالب بود که تونسته بود بدون اضافه کردن هیچ نقش دیگه ای، فقط با همین یه نقش، داستان رو جذاب نگه داره.

--

وقتی خود ارنست همینگ وی رو سرچ کردم و ویکی پدیاشو خوندم، احساس کردم بهتره برم یه کتاب راجع به خود همینگ وی بخونم . طرف شونصد بار عاشق شده و هی از یکی جدا شده و با یکی دیگه  ازدواج کرده، آخرشم خودکشی کرده :/!

--

نمی دونم اینا رو اون دفعه نوشتم یا نه. اون دفعه که واسه تولد شایان رفته بودیم، با مامان شایان راجع به کتاب های مختلف صحبت کردیم، از جمله کتاب درباره ی معنی زندگی.

اونجا فهمیدم که مامان شایان خیلی به آرزوهاش نرسیده و خیلی به نظرش دیگه از رویاهاش دور شده و حیف شده و الان دیگه نمیشه بهش رسید و توی یه مسیر دیگه پیش رفته و ... .

البته؛ هیچ کدوم اینا رو مستقیم نگفت ها. ولی خب کلا من این طور برداشت کردم از حرفاش.

ولی خب برام خیلی جالب بود که دقیقا برعکس چیزی بود که من فکر می کردم. یعنی؛ حداقل فکر می کردم تا حد زیادی خودش از زندگیش راضی باشه. البته؛ قبلا گفته بود (و فکر کنم نوشته بودم حتی اینجا) که وقتی دبیرستان اینا بوده به جایزه ی نوبل فکر می کرده و اینکه یه زمانی این قدر بره تو بحر علم و اینا که بتونه نوبل ببره و ... .

و خب الان که دو تا بچه داره و تو سن 36 سالگی اینا، فقط دلش می خواد یه جایی شروع به کار کنه و ... .

راجع به کتابه که صحبت کردیم، یه دیدگاهی بود (که یه بخش هاییشم نوشتم) که طرف گفته بود من از همین که کاری انجام میدم خیلی راضیم و همین گنج منه تو زندگی و ... .

من خیلی دیدگاهم به این آدم نزدیکه. داشتم به مامان شایان می گفتم که برای من رسیدن مهم نیست؛ همین که من تلاش می کنم برای چیزی که می خوام، همین برام ارزشمنده و باعث میشه لذت ببرم ازش. اگه رسیدم، خب چه خوب؛ اگه نرسیدم، من تلاشمو کرده ام و نه از خودم طلبکارم، نه از خودم ناراضیم، عذاب وجدان هم ندارم، چون می دونم تمام تلاشمو کرده ام. کلا "انجام دادن یه کار" برای من خیلی ارزشمنده.

اینو که گفتم مامان شایان گفت خب خیلی خوبه که این طوری ای. و خب راستشو بگم من تا اون موقع فکر می کردم همه ی آدما به صورت پیش فرض مثل منن و عده ی قلیلی این طوری نیستن. ولی نمی دونم چرا اونجا به این نتیجه رسیدم که برعکسه . حالا مامان شایان یه نفر بیشتر نبودا، ولی نمی دونم چرا این حس بهم دست داد که اگه مامان شایان این طوری نباشه، احتمالا عده ی کثیر دیگه ای هم این طوری نیستن.

--

در همین راستا چند وقت پیش می خوندم که صاحب تلگرام تو کانال شخصیش گفته بود من بر خلاف بقیه ی میلیونرها جت شخصی و ... ندارم. Creating things always seemed to me a more rewarding activity than engaging in consumption.

و من چقدر از جمله ی آخرش خوشم اومد. اینکه یه آدم یه کاری رو صرفا برای اینکه یه کاری کرده باشه انجام داده، نه برای اینکه حتما به چیزی رسیده باشه و مثلا پولی درآورده باشه و با پولش چیزی خریده باشه و میلیونر شده باشه و ... .

--

ولی خب بعد از حرف زدنم با مامان شایان، به این نتیجه رسیدم که عده ی کمی واقعا این طوری فکر می کنن.

یعنی؛ انگاری بیشتر مردم از این لذت می برن که یه چیزی به خودشون اضافه کنن؛ مثلا برای خودشون چیزی بخرن، لباس بخرن، خونه بخرن، ماشین بهتر بخرن و ... . ولی من از این لذت می برم که یه چیزی - هر چند کوچیک- به دنیا اضافه کنم؛ یه سوالی رو به کسی جواب بدم که به دانش اون یه چیزی اضافه بشه؛ یعنی از اون به بعد، علاوه بر من، یه نفر دیگه هم جواب اون سوال رو بدونه؛ یه کاری رو برای کسی انجام بدم که اون آدم خوشحال بشه و ... . کلا، برای من مهمه که من "کار"ی انجام بدم، حالا هر کاری، هر چند کوچیک، هر چند - به نظر خیلی ها- بی اهمیت. واسه همین، همیشه خوشحالم، چون همیشه یه کاری پیدا میشه که آدم انجام بده دیگه.

--

از اون ورم، یه بار یه چیزی می خوندم که افراد پرکار، شادترن. چون مغز به ازای هر کاری که به انجام برسه، هورمون شادی ترشح می کنه. بنابراین، وقتی شما بیست تا کار انجام بدین - هر چند کوچیک- مغزتون بیست بار هورمون شادی ترشح می کنه. ولی اگه از صبح تا شب فقط روی یه کار طولانی متمرکز بشین، در نهایت، مغزتون برای همون یه دونه کار هورمون شادی ترشح می کنه.

--

خلاصه که من کلا با این دیدگاه "کار کردن" و از کار کردن لذت بردن خیلی موافقم. ولی اون دفعه که بابای حسین اینجا بود راجع بهش بحث شد، بابای حسین (که متولد اینجاس و از نظر رک گویی خیلی رفتارش آلمانی گونه است خیلی وقتا) گفت خب که چی؟ اصلا معنی نداره بگی من گنجم تو زندگیم کارمه. خب منم کارمو دوست دارم. ولی این که دلیل نمیشه. (و بیشتر به نظرش آدم باید گنجش اون دنیایی و معنوی و به خدا رسیدن و اینا باشه).

--

همین دیگه. از اینکه به منبرم گوش دادین، صمیمانه سپاس گزارم .

از کتاب ها


این تیکه ها مال کتاب آب نبات نارگیلی هست. کتابش حرف های فلسفی نداشت که بنویسم ، ولی این تیکه هاشو با این وجود دوست داشتم:


سعی کردم از قدرت بیانم استفاده کنم. یاد حرف های آقای جاجرمی خدابیامرز افتادم. اولین جمله ی آرامش بخش را که گفتم خانم شهریاری به حرفم فکر کرد؛ اینکه زندگی خیلی مهم تر از این موضوعات پیش پا افتاده است. چون کل اطلاعاتم در همین حد بود، دومین جمله ی آرامش بخش را از خودم درآوردم و گفتم: "ولی خا همین چیزای پیش پا افتاده زندگی رِ مسازن.".

--

(پسره تو رودرواسی رفته مجانی به بچه های یکی فیزیک درس بده ولی خودشم سواد چندانی نداره)

چون می ترسید جواب را بلد نباشم، دلم می خاست بگویم "کلاس مجانی سوال کردن نداره!" .

--

(داییه رفته خونه ی یکی دیگه که استراحت کنه)

- دایی، اگه قراره امشب بخوابی، پس چرا این همه فیلم آوردی؟

- یک چیزی هست به اسم آرامش. مسئله فقط خواب نیست؛ اینه که یک چند ساعتی به حال خودم باشم.

--

من با دیدن یک گیتار اسباب بازی در مغازه ی اسباب بازی فورشی آقای هوشمند به آقا جان گفتم دلم می خواهد با پول های عیدی گیتار واقعی بخرم و آقاجان با خنده گفت: " با پول عیدی هات فعلا گی بخر؛ بعدا تارش هم مخری." .

--

بالاخره هر چی عکس از صفحه های کتاب ها گرفته بودمو نوشتم. دیگه باید صبر کنین تا کتاب جدید بخونم و بیام چیزی بنویسم .


از کتاب ها


کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی و نخل هوشنگ مرادی کرمانی رو هم تموم کردم.

مرگ ایوان ایلیچ رو من تا حدی دوست داشتم. اتفاق خاصی توش نمیفتاد. روزهای قبل از مرگ یه نفر رو توصیف می کرد و حس و حالش رو، زجری که می کشید، فکر و خیال هایی که می کرد و ... .

ترجمه ای که من ازش خوندم، بد نبود (اسم مترجمش فکر کنم صالح حسینی بود) ولی بعضی جاها من کلمه های فارسی ای که طرف به کار برده بود رو باید سرچ می کردم! مثلا یه جا نوشته بود زن طرف "دِردَو بازی" در می آورد. سرچ کردم، معنیش میشه کولی بازی. خب من نمی دونم مشکل کولی بازی چیه که باید بنویسی دردو بازی! البته؛ شایدم سواد من کمه و تو کوچه و خیابون همه دارن از همین کلمه استفاده می کنن . ولی خب بالاخره اینم یه جور ترجمه است دیگه؛ ما هم کلمه ها و ترکیب های تازه یاد می گیریم .

یه قسمت دیگه ی ترجمه اش هم که برام جالب بود نوشته بود "نزدیک صلاه ظهر" دردش زیاد شد! اصلا توی اون فضای اسمای چی چی ایچ و کی کی ویچ، این "صلاه ظهر" به نظرم خیلی یه جوری بود. دوست داشتم روسی بلد باشم، برم دربیارم ببینم دقیقا چی بوده اصطلاحش که طرف این طوری ترجمه کرده .

ولی خب دیگه من کلا توقعمو از ترجمه ها آورده ام پایین و همین قدر که فهمیدم قضیه چیه، خدا رو کلی شاکرم و از مترجم تشکر می کنم!

کتابی که من داشتم، آخرش یه تاملی هم بر داستان داشت و یه کمی تعبیر و تفسیرش کرده بود که برای من جالب بود. چون خیلی چیزا رو آدم نمی دونه تا وقتی تفسیر داستانو نخونه.

مثلا گفته بود ایوان ایلیچ - که یه اسم شخصیت اصلی داستانه - توی روسی معادل John Doe تو انگلیسیه و یه جورایی معنی آدمیزاد میده.

کتابش خیلی روون بود اتفاقش و این جوری هم نبود که بخواد هی با جملات قصار محتواشو تو چش و چالت کنه (مثل خیلی از کتابای امروزی - به نظر من البته-). بنابراین، متن خاصی ازش ندارم که بنویسم. اما کلا راضیم که خوندمش.

--

کتاب نخل رو هم تموم کردم. اونم یه کتاب خیلی ساده و روون بود از زندگی یه پسربچه ای که پدر و مادرش رو از دست داده و با خاله اش زندگی می کنه. اینم دوست داشتم. توی این کتابم اتفاق خاصی نمیفتاد؛ فقط سعی می کرد بخش هایی از فرهنگ، مشکلات یا شرایط مردم اون منطقه رو به تصویر بکشه که به نظر من خیلی خوب این کارو کرده بود. من واقعا کتابشو دوست داشتم.

--

بعضی از کتابا به نظرم این طورین که نمی تونی راحت برای کسی تعریفشون کنی، بگی توش چی شد، کی چیکار کرد، چرا اصلا کسی باید این کتاب رو بخونه. اما وقتی می خونیشون، بعدش دیگه اون آدم قبلی نیستی و از اون کتاب یه تاثیری گرفته ای و یه سری معادلات زندگیت برای نگاه کردن به زندگی تغییر کرده.

این دو تا کتاب بالا، هر دوشون برای من اون جوری بودن. نمی تونم بگم حتما بخونیدشون چون چیزی ازشون یاد می گیرین، نمی تونم بگم اصلا آیا قراره کتاب چیزی به شما اضافه بکنه یا نه، اصلا شما قراره ازش لذت ببرین یا نه ولی من از خوندنشون پشیمون نیست.

ولی مثلا همین مرگ ایوان ایلیچ رو همسر خوند و اصلا دوست نداشت. می گفت حالا غیر از ترجمه اش، اصلا نمی فهمم نویسنده اش برای چی نوشتدش. ولی خب هر کسی یه دیدی داره دیگه. خلاصه، من نمی تونم بگم شما خوشتون میاد یا نه. می خواین بخونین، می خواین نخونین .

--

اینا هم بخش هایی از کتاب درباره ی معنی زندگی هستن. فقط دقت کنین که این کتاب دیدگاه های آدم های مختلفی رو داره توضیح میده و چیزایی که نوشته شده، دیدگاه های نویسنده نیست و حتی ممکنه گاهی تناقض داشته باشه بخش هایی که من می نویسم. لطفا با این دید نگاهشون کنین:


در پایان، پی می بریم که در چشم سگ ها چیزی جز وراج هایی بی عقل نیستیم که با زبانمان صداهای زیادی درست می کنیم؛ و در چشم پشه ها هم صرفا ماده ی غذایی هستیم.

--

ارسطو می گوید همه چیز بارها کشف شده و از یاد رفته است. او با اطمینان می گوید که پیشرفت، یک توهم است؛ امرو انسان مانند دریاست که در سطح خود هزاران حرکت و آشفتگی دارد و این طور به نظر می رسد که به سویی پیش می رود، در حالی که در ته خود کم و بیش بی تغییر و آرام باقی می ماند. آن چه را پیشرفت می خوانیم، شاید فقط تغییرات سطحی محض باشد، توالی ای از سبک ها و مدها در لباس، حمل و نقل، حکومت، روانشناسی و دین.

علم مسیحی، رفتارگرایی، دموکراسی، اتومبیل و شلوار، پیشرفت یا توسعه نیستند، آن ها تغییرند؛ آن ها راه های جدیدی در انجام کارهای قدیمی اند؛ خطاهایی جدید در کوشش بیهوده برای فهم اسرار ازلی و ابدی انسان و جهان. در زیر این پیده های رنگارنگ ذات امور یکسان می ماند؛ آدمی که از بیل مکانیکی و مته ی برقی، تراکتور و تانک، ماشین حساب و مسلسل، و هواپیما و بمب استفاده می کند، همان نوع آدمی است که از خیش های چوبی، تیغه های سنگی، چرخ های کنده ای، تیر و کمان، گره نویسی و نیزه های سرسمی استفاده می کرد. ابزار متفاوت شده ولی غایت یکسان است. مقیاس وسیع تر شده، اما هدف ها همان قدر ناپخته و خودخواهانه، همان قدر احمقانه و متناقض، همان قدر ددمنشانه و ویرانگر است که در ایام ماقبل تاریخ یا باستان بود. همه چیز پیشرفت  کرده است، مگر خود انسان.

در این دور بیهوده، انسان ... بارها، اختراعات و کارهایش را تا بلندی های تپه ی تمدن و فرهنگ پیش برده، اما آنچه برای خود ساخته، فقط سازه هایی متزلزل بوده است. استفاده ی بی رویه از خاک، تخریب طبیعت، مهاجرت در کسب  و کار، ویرانگری مهاجمان یا سترونی تعلیم داده ش دهی نژادها، باعث شده بشر بارها و بارها به سطح توحش و بربریت تنزل کند.

--

هر چیز معنوی وقتی به فروش می رسدیا به نمایشی رنگ و وارنگ بدل می شود، می میرد.

--

شاید اختراع اندیشه، یکی از خطاهای اصلی بشر بوده است. اندیشه، اول زیر پای اخلاق را با کنار زدن پشتوانه ها و حرمت های فوق طبیعی آن خالی می کند و آن را منفعتی اجتماعی جلوه همیدهد ... و اخلاق بدون خدا همان قدر ضعیف است که قانون راهنمایی و رانندگی بدون پلیس. اندیشه، بعد، جامه را با جدا کردن دختر و پسر از والدین، بی مجازات گذاشتن بی بند و باری جنسی و آزاد کردن فرد از خانواده و ادامه ی نسل، تضعیف می کند. حالا فقط آدم های نادان نوعشان را ادامه می دهند و اندیشه نهایتا اندیشمند را با نشان دادن دورنمایی از اخترشناسی و زمین شناسی و زیست شناسی و تاریخ به وی، به زوال می کشاند. در این دورنما، آدم اهل اندیشه، خودش را ذره ی ناچیزی در فضا و لحظه ای کوتاه در زمان می بیند. اندیشه اعتقاد او به اراده و آینده اش را از وی می گیرد و تقدیرش را از شرافت و شکوه عاری می کند.

--

من از مفهوم نابودی نمی ترسم؛ چون اگر نابودی ای در کار باشد، در بدترین حالت، وحشتناک تر از به خواب رفتن در پایان یک روز طولانی نیست. چه آن روز خوشایند باشد و چه تلخ یا هر دو.

--

انسان نمی تواند بدون قاعده ها زندگی کند. اما غریزه او را از چنین مصیبتی نجات می دد؛ به محض اینکه شبکه ای از قوانین و اخلاقیات از او گرفته شوند، غریزه، شبکه ی دیگری برای حمایت او می بافد. غریزه گاهی از دل فرمان های خدا چنین شبکه ای می سازد. گاهی از توصیه های علم و گاهی هم از دستورات یک پادشاه زمینی.

--

پرسیده اید، "چه چیزی شما را به اده ی زندگی وا می دارد؟". جواب من جوابی است که همه ی عقل کل ها به آن می خندند، کار. از اینکه می بینم ایده های شکل می گیرند و نتیجه های ملموس به بار می آورند، بی نهایت کیف می کنم. اینکه ایده های بی شمار تحقق پیدا نمی کنند لذتی را که از ایده های تحقق یافته می برم کم نمی کنند. من احساس قدرت را دوست دارم. می بینید که چقدر رک هستم و می دانم چطور مسائل را صاف و ساده بیان کنم و دوست دارم از کارم خوب پول دربیاورم. ولی چیزی که مرا به ادامه ی زندگی وا می دارد خود کار و حس موفقیت و دستاورد داشتن است. من نمی توانم به انداه ز یبعضی آدم ها بازی کنم چون چشمانم خیلی خوب نمی بینند و شنواییم کامل نیست. به همین خاطر، بازی و ورزش من این است که با جمع کوچکی از دوستان همدل پوکر بازی کنم... .

در مورد دین راستش نمی دانم دین تا چه اندازه به من کمک کرده است. به احتمال زیاد دین بدون اینکه خودم بدانم به من کمک کرده و قطعا در شکل گیری آرمان هایم نقشی داشته است.

--

یکی از چیزهایی که بابت آن خلی سپاسگزارم این است که با وجود یک زندگی توام با کار سخت، زندگی ای که دستخوش بحران های مختلفی بوده و ناامید و موفقیت های پی در پی به همراه داشته، هنوز خوش بین باقی مانده ام.

--

[من] برای هدف آرمانی قدرتمند می کوشم و کار و کوشش من نمی تواند بیهوده باشد. البته؛ من برای نتیجه ها کار می کنم. می خواهم به سرعت به طرف هدفم بروم. اما اساسا، حتی نتایج عمل هم مرا چندان نگران نمی کنند.

خود عمل، تا وقتی که باور دارم راست است مایه ی خرسندی و رضایت خاطرم است.

--

معرفت است که مرا سر پا نگه می دارد... . معرفت به اینکه ما بخشی از جریان آفرینش هستیم؛ معرفت به اینکه ما خود، در معیت خدا، آفریننده ایم و از این رو، سازندگان آینده ی جهانیم.

--

می خواهم برقرار باشم، می خواهم همیشه سرگرم کار باشم و برای نیل به زیبایی و کمال بکوشم. حتی اگر استعداد آن را نداشته باشم، از لذت عمل برخودرا خواهم بود. امید هم که همیشه هست. لااقل در قلبی جوان و بی قرار چنین است.

--

حقیقت زیبا نیست، زشت هم نیست. اصلا چرا باید یکی از این ها باشد. حقیقت، حقیقت است، همان طور که عدد و رقم، عددم و رقم هستند... . عرف و سنت باعث شده حقیقت را با اعتقاداتمان اشتباه بگیریم. عرف، نست و سبک زندگیمان ما را به آن جا سوق داده اند که باور کنیم نمی توانیم خوشبخت باشیم مگر تحت شرایط خاصی که با آسودگاهی مادی خاصی هماره هستند. این حقیقت نیست، اعتقاد است. حقیقت به ما می گوید که خوشبختی، حالتی از رضایتمندی ذهنی و روانی است. رضایتمندی را می توان در جزیره ای دورافتاده، در شهری کوچک یا در خانه های جاره ای شهرهای بزرگ یافت. می توان آن را در کاخ های ثروتمندان یا کوخ های فقیران یافت.

محصور بودن در زندان، موجب بدبختی نمیشود؛ اگر غیر از این بود، همه ی کسانی که آزادند خوشبت بودند. فقر موجب بدبختی نمی شود؛ اگر غیر از این بود، ثروتمندان خوشبخت بودند.

--

هر انسانی که عمیق می اندیشد و به این نتیجه می رسد که زندگی فاقد معنی است، مطمئنا باید انسانل عاقلی باشد. انسان های عاقل کارهای بی معنی نمی کنند. با این حال، همین کسانی که زندگی را بی معنی می دانند، باز به زندگیشان ادامه می دهند. ناگزیر نتیجه می گیرم که آن ها همدلی کاملی با دیدگاه خود ندارند. هر بار که روزنامه ای را برمیدارم و مطلبی راجع به خودکشی کسی می خوانم، می گویم او کسی بود که واقعا اعتقاد داشت زندگی بی معنی است.

--

در پایان، باید اعتراف کرد که نان مهم تر از کتاب است و هنر امری تجملی است که به سرپنجه ی ثروت ممکن شده است.

--

اگر کودک خوشبخت تر از بزرگسال است، به این خاطر است که بدن بیشتر و روح کمتری دارد و می فهمد که طبیعت مقدم بر فلسفه است و قبل از فلسفه می آید. او برای دست ها و پاهای خود معنایی فراتر از فایده های فراوان آن ها نمی جوید. شاید اگر ما هم از دست ها و پاهای خود استفاده کنیم، خوشبت تر شویم.

--

پیش از این گفته بودم کسانی که اجزای همکار در یک کل هستند، دچار یاس و دلسردی نمی شوند. آدم ساده دل حقیری که با رفقای خود همراهی می کند، خیلی خوشبت تر از این متفکران انزواطلب است که از بازی زندگی کناره می گیرند و در این جدانشینی تباه می شوند.گوته می گوید "یک کل باش یا به یک کل بپیوند.".