از کتاب ها


دو تا کتاب هزار خورشید تابان و دختری با گوشواره ی مروارید رو خوندم.

هر دو تاش خوب بودن. کتاب اولی خیلی کتاب تلخیه و خوندنش واقعا سخته. دومی قابل تحمل تره سختی های شخصیت داستان. اولی انقدر تلخ بود که من خیلی تمایلی نداشتم برم سمت کتاب با اینکه اصل داستان خوب بود. خوندن اون حجم از بدبختی و بیچارگی آدما -مخصوصا آدمایی که افغانستانی هستن و به لحاظ فرهنگ و اینا به ما شبیهن و آدم به راحتی می تونه تصور کنه که دور و برش همچین آدمایی دارن زندگی می کنن- خیلی سخت بود.

هیچ کدوم از کتابا چیزی نیستن که بگین می خواین ازشون چیزی یاد بگیرین یا خیلی اتفاقات شگفت انگیزی توشون رخ بده ولی اگه سلیقه تون به من شبیه باشه، از خوندنشون پشیمون نمی شین حداقل.

چون کتاباش کاملا داستانی بود، چیز خاصی نداشت که بتونم به عنوان یه بخشی از کتاب براتون بنویسم. فقط همین یکی دو تا مورد بود:


از کتاب هزار خورشید تابان:

(مثلا دختره و پسره می خوان جک و رز تایتانیک باشن):

- من جک، تو رزا.

سر آخر، مریم کوتاه می آمد و تسلیم می شد که دوباره رز باشد: خب تو جک باش تا جوانمرگ شوی و من زنده می مانم تا پیر شوم.

عزیزه گفت: آره، ولی من قهرمان می میرم. در حالی که تو، رز، در تمام زندگی نکبت بارت آرزوی دیدار مرا داری.

--

یاد حرف های ملا فیض الله ... افتاد: مار گزیده را خواب می رباید، گرسنه را نه.

لیلا گفت: بچه هایم جلوی چشمم دارند پرپر می زنند.



از کتاب ها


کتاب درمان شوپنهاور رو تموم کردم.


با اینکه کتابش و نحوه ی بیانش و اینا مدلی نبود که همیشه مطلوبم منه، ولی کتابشو در کل پسندیدم، دوست دارم بگم توصیه اش می کنم، اما نمیدونم "به کی". چون به نظرم واقعا کتابش جوری نیست که بشه به هر روحیه ای پیشنهاد کرد. و حتی نمی دونم باید بگم چه مدل روحیه ای داشته باشین که کتابو دوست داشته باشین. کتابش هم قصه اس، هم نیس، هم روانشناسیه، هم نیس، هم فلسفه اس، هم نیس.

کلیت کتاب اینه که یه آقایی درمانگره و آدمایی که مشکلاتی دارن بهش مراجعه می کنن. سیستم درمانیش گروه درمانیه. یعنی توی هر جلسه همین طوری همه با همدیگه حرف می زنن و هر چی دلشون می خواد میگن و این وسطا در حین حرف زدن با دیگران یاد می گیرن که تعاملات اجتماعیشونو بهتر کنن و در کل خودشونو بهتر کنن.

واسه همین، کل کتاب (البته یه فصل در میون) همین گفت و گوهای ساده ی آدماست و کتاب هیچ فضاسازی اضافه ی دیگه ای نداره اصلا. فقط 7 8 تا آدم نشسته ان، با هم صحبت می کنن.

اونم که گفتم یه فصل در میونه، به این دلیله که یکی از آدمای اون گروه خیلی تحت تاثیر شوپنهاوره و فصل ها یکی در میونه، یه فصل راجع به شوپنهاور و زندگیش و عقایدشه و یه فصل برمی گرده به همون گفت و گوهای آدمای توی گروه و قضایای گروه درمانی.

حالا این شوپنهاوره چرا این قدر مهمه؟ به خاطر اینکه یکی از اون آدمای گروه به اسم فیلیپ، کسی بوده که چندین سال قبل سر یه قضیه ای به این آقای درمانگر مراجعه کرده و معالجه نشده. حالا الان بعد از این همه سال، درمانگره یاد این آقا میفته و میره پیداش می کنه، می بینه درمان شده. ازش می پرسه چطوری مشکلت حل شد؟ میگه عقاید و نظرات شوپنهاور منو درمان کرد.

بعد آقاهه، فیلیپو دعوت می کنه به گروه روان درمانیش و در خلال این جلسه ها، آدم می تونه تاثیر شوپنهاور رو روی زندگی این آقا ببینه.

کتابش برای من واقعا سبکش جدید و عجیب بود ولی دوسش داشتم، خوب بود.

--

حالا جدای از محتوای کتاب، این سیستم گروه درمانی برای من جالب بود. من که -با فرض اینکه لازم باشه به یه روان شناس برای حل یه مشکلی مراجعه کنم- عمرا حاضر نیستم توی همچین جلسه هایی حاضر بشم . والا آدم به خود اون روان شناسه راحت نمی تونه اعتماد کنه و هر چی که دلش می خواد بگه، فکر کن 7 8 نفر دیگه هم نشسته باشن.

--

قسمت هایی از کتاب:


مستعد همانند تیراندازی است  که تیر را به هدفی می‌زند که سایر افراد قادر نیستند این کار را انجام دهند. نابغه همانند تیراندازی است  که هدفی را با تیر می زند که سایر افراد قادر نیستند آن را ببینند.

--

شما به دنبال ایجاد ارتباط می‌روید و به آن ارج می نهید و در عین حال این تصور اشتباه را دارید که همگان باید چنین باشند و اگر کسی مثل من نظر دیگری داشته باشد بدون تردید به باور شما اشتیاق به ایجاد ارتباط را در خویشتن سرکوب می کند.


(این به نظرم واقعا توصیف منه که علاقه ای به ارتباط برقرار کردن با دیگران ندارم و همیشه یه دیگرانی هستن که به نظرشون من رفتارم اشتباهه و حتما باید خودمو تغییر بدم و دلم بخواد که با دیگران در ارتباط باشم .)

--

 احساسات من امروز به سیب زمینی های کوچک شباهت دارد.

(اینو واقعا نفهمیدم منظورش چی بوده ، این چه ترجمه ایه آخه؟!!)

--

 پیش از انتخاب به درستی فکر کن ولی پس از انتخاب باید راسخ و مصمم بمان. در چنین صورتی به سلامت به هدف دست خواهی یافت.

--

پهن لگن و کوتاه پا!!

این اصطلاحات در توصیف دیدگاه یه نفر در مورد زنان به کار رفته. استفاده ی نویسنده از این اصطلاحات یه طرف، ترجمه شون یه طرف .

--

 خوشحالی من هنگامی است که تو خوشحال باشی ولی لزومی ندارد شاهد این خوشحالی باشم.

(بخشی از نامه ی یک مادر به فرزندش -شوپنهاور- که دلش نمیخواد کنار پسرش زندگی کنه.)

--

 یک زن زیبا تنها به خاطر ظاهر دلپذیر به قدری مورد توجه است و پاداش می‌گیرد که از پرورش سایر ویژگی‌های خویش امتناع می ورزد. اعتماد به نفس و احساس موفقیت سطحی دارد که تنها در پوست احساس می‌شود و در نتیجه به محض از بین رفتن زیبایی به خاطر بالا رفتن سن و سال، احساس می‌کند دیگر هدیه ای برای ارائه کردن به سایر افرادی ندارد زیرا نه هنر فریبندگی را در خود پرورش داده است و نه حتی هنر جلب نظر افراد را.

--

 - بهتر است انسان در درون خود به دنبال هدف و ارزش بگردد.

- ارزش تو کدام است؟

-من هم مثل شوپنهاور خواسته‌های کمتری دارم و تنها می‌خواهم بیشتر یاد بگیرم.

--

 دارایی درونی انسان هرچه بیشتر باشد، از سایر افراد کمتر می خواهد.

--

مردی که از ثروت درونی برخوردار باشد، توقعی جز این از دنیای بیرون ندارد که مزاحم اوقات فراغت او نشود و اجازه بدهد از ثروت درونی یا همان نیروی زیاد تفکر خود لذت ببرد.

--

 - می گویم نظر سایر افراد راجع به من نمی تواند یا نباید نظر من را نسبت به خودم تغییر دهد.

 - حرف خیلی بی احساسی است و انسانی به نظر نمی رسد.

- غیر انسانی این است که اجازه بدهم ارزش های من با نظرات افراد بی اهمیت و کم عقل همچون چوب پنبه ای سبک در آب، بالا و پایین برود.

--

 افراد مستعد نیازهای زمان خود را می‌شناسند و برآورده می‌سازند ولی کار آنها خیلی زود محو می شود زیرا نسل بعدی آن را نمی بیند ولی نابغه همچون ستاره ای دنباله دار مسیر زمانه را روشن نگه می دارد و چون می‌تواند همراه روند منظم و فرهنگ و آداب و رسوم جامعه پیش برود، آثار خود را بسیار جلوتر پرتاب می‌کند.

--

 آنچه را دشمن نباید بداند، به دوست نگویید.

--

 هیچ چیزی به اندازه شنیدن بدبختی افراد، انسان را دچار لذت نمی کند.

(واسه همینه که یه عده وقتی کسی از بدبختی هاش میگه، شروع می کنن به گفتن بدبختی های بسیار بسیار بدتر خودشون؟ یعنی می خوان به طرف مقابلشون لذت بدن؟ )

--

 برای آرزوها باید مرز قائل شد، اشتیاق را مهار کرد، بر خشم چیره شد و همواره این واقعیت را به خاطر سپرد که هرکس تنها می‌تواند به بخش بسیار اندکی از آنچه داشتنش ارزشمند است، دست یابد.

--

پزشکان دو دستخط دارند، یکی ناخوانا برای نوشتن نسخه و دیگری خوانا برای نوشتن حق ویزیت و سایر هزینه ها.

()

--

از ابزارهایی مثل آموزش و منطق می توان برای مبارزه با رنج های انسانی استفاده کرد. اغلب مشاوران درمانی و فلسفی، آموزش را اساس درمان به حساب می آورند.

--

(در مورد این دیدگاه که آدم باید حواسش همه اش به مرگ باشه و برای رفتن آماده باشه و ... )

گوش من پر از حرفهایی درباره ی ترک دلبستگی ها و این انگاره ی مزخرف است که می توانیم علائق خود را از خویشتن جدا کنیم.... این چه نوع زندگی و سفری است که حواس انسان به اندازه ای باید به رفتن متمرکز باشد که نتواند از مناظر پیرامونش و حضور سایر انسانها لذت ببرد؟

--

یکی از سه اصل شوپنهاور که کمک زیادی به من کرده، این است که خوشبختی نسبی از سه منبع منشعب می شود: آنچه هستی، آنچه داری و آنچه به نظر دیگران می آیی.

--

(در مورد یه نفر که توی جلسات درمانی شرکت کرده و الان خودش بهتر شده)

گیل در جلسات ... ترک اعتیاد حضور می یافت ولی مشکلات زندگی زناشویی به جای اینکه کاهش یابد، پیوسته زیادتر می شد. البته از نظر جولیوس، این امر نمی توانست شگفت آور باشد. زیرا هرگاه یکی از زوجین با درمان بهبود حاصل می کرد، تعادل زندگی زناشویی از بین می رفت و برای حفظ این تعادل، ضرورت داشت طرف دیگر نیز به درمان اقدام کند.

--

کشف کانت، این است که ما به جای تجربه کردن دنیا به گونه ای که وجود دارد، نسخه ی پردازش شده ی شخصی را از آن چه می بینیم تجربه می کنیم و در نتیجه مولفه هایی همچون زمان، مکان، کمیت و علیت، در خود ما وجود  دارد و نه در آن جا.

(منظورش اینه که هر کسی فقط و فقط می تونه از دیدگاه خودش دنیا رو ببینه و توی هیچ حالتی نمی تونه درک کنه دیگران چه دیدی نسبت به دنیا دارن.)

--

هر کس به دنبال آرامش می گردد، باید از زنان، منشاء قدیمی مزاحمت و مجادله، دوری گزیند.

این جمله رو از "پترارک" نقل قول کرده. من که نمی دونستم پترارک کیه، سرچش کردم، دیدم توی ویکی پدیاش نوشته "اندیشمند". واقعا خدا رو شکر ما تو زمانی زندگی نمی کنیم که اندیشمندامون اینا باشن . بیچاره زنای اون دوره!

--

- نبخشیدن و قابل بخشش نبودن، دو مقوله ی متفاوت است.

- قابل بخشش نبودن، احساس مسئولیت را خارج از فرد نگه می دارد، ولی نبخشیدن، مسئولیت را بر عده ی فردی که نمی خواهد ببخشید، می گذارد.

- درمان زمانی آغاز می شود که سرزنش به پایان برسد و احساس مسئولیت جای آن را بگیرد.

--

افراد زیادی نمی توانند زنجیر خویش را بگسلند ولی می توانند زنجیر دوستان را بگشایند.

--

عطش شهرت، آخرین هوسی است که توسط افراد خدرمند، کنار گذاشته میشود.

--

هیچ انسانی در پایان عمر، در صورتی که سالم و دارای قدرت ذهنی مناسب باشد، هرگز آرزو نمی کند که زندگی را از سر گیرد و ترجیح میدهد نیستی کامل را انتخاب کند.

(واقعا این دیدگاها چیه که یه عده دارن/داشته ان؟ من اصلا فکر نمی کنم که دلم بخواد که هیچ وقت نبوده باشم. یعنی من جزو دسته ی سالم ها نیستم؟)


از کتاب ها


کتاب کجا ممکن است پیدایش کنم رو تموم کردم. بد نبود کتابش، ولی من زیاد محتواشو دوست نداشتم. کلا چهار پنج تا داستان بود، یکی دوتاش راجع به مردن بود. ولی سبک نوشتنش و اینا بد نبود. کتابی نیست که بخوام توصیه اش کنم، اما از خوندنش هم پشیمون نیستم.


قسمت هایی از کتاب:

- حداقل یک چیز تلویزیون خوب است؛ اینکه می توانی هر وقت دوست داری آن را خاموش کنی و هیچ کس اعتراضی نکند.

(خداییش با اینش خیلی موافقم، گاهی یه نفر حرف می زنه، دلت می خواد خاموشش کنی، نمیشه، همون تلویزیون خوبه که بتونی خاموشش کنی .)

--

لباس مهم نیست، مهم چیزی است که داخل آن است.

--

یک شاعر در بیست و یک سالگی می میرد، یک انقلابی یا یک ستاره ی راک در بیست و چهار سالگی. اما بعد از گذشتن از آن سن، فکر می کنی همه چیز رو به راه است، فکر می کنی توانسته ای از "منحنی مرگ انسان" بگذری و از تونل بیرون بیایی.

--

احساس می کنم اگر لباس مراسم تدفین بخرم یعنی بسیار خب، اشکال ندارد کسی بمیرد.


از کتاب ها


آقا شونصد تا کتاب من بعد از اون ریشه ها خوندم، هنووووز، هی میام یادم میاد که راجع به ریشه ها هنوز میخوام حرف بزنم!

یه چیزی که من در مورد کتاب ریشه ها دوست داشتم این بود که چند نسل رو به تصویر می کشید: نسلی که کاملا آزاد زندگی می کرد؛ نسلی که حداقل تا یه سنی از کودکیش رو با آزادی زندگی کرده بود و بعد برده شده بود؛ نسلی که پدرش قبلا نصب زندگیش رو آزاد زندگی کرده بود و می تونست مستقیم با کسی که تجربه ی آزادی رو داشته صحبت کنه و بدونه آزادی چه طعمی می تونه داشته باشه؛ نسلی که برده به دنیا اومد و برده مرد؛ نسلی که برده به دنیا اومد و تلاش کرد برای به دست آوردن آزادی و نسل هایی که آزاد به دنیا اومدن. و من این موضوعو توش خیلی دوست داشتم. این که میشد دید دنیا از دید آدمای مختلف چطوره، اینکه آدما در عرض شاید صد سال، چقدرررر می تونن سرنوشت های متفاوتی داشته باشن، با اینکه همه اصالتا از یه جد و آبا هستن و بالقوه می تونستن همه شون توی همون روستای آبا و اجدادیشون بمونن، اما روزگار چقدر اتفاقات متفاوتی رو براشون رقم می زنه.

--

خب دیگه فکر کنم واقعا نظراتم در مورد کتاب ریشه ها تموم شد. بریم سراغ کتاب بعدی!

این مدت داشتم کتاب طاعون رو می خوندم. خلاصه بخوام بگم، کتاب خوبی بود. اما کاش قبل تر خونده بودمش. خیلی جاهاش برام تکراری و حوصله سربر بود، نه به این خاطر که کتاب بد باشه یا قبلا چیزی مشابهش رو خونده باشم، بلکه به این علت که اون چیزی که اون داشت توصیف می کرد رو من زندگی کرده بودم: قرنطینه، خسته شدن مردم، مخالفت اولیه ی مسئولین با اعلام رسمی اینکه این بیماری اومده و خطرناکه، ترسیدن مردم، ناامید شدنشون، شادی مردم وقتی بیماری از بین میره، زحمت کشیدن پزشکا، دوری آدما از همدیگه، از بین رفتن ارتباطات، ترس از اینکه دیگه هیچ وقت هیچی به اولش برنگرده و ... .

نمیدونم اگر کسی قبلا این کتاب رو خونده باشه و الان دوباره بخونه، چه حسی پیدا می کنه ولی شاید اگه اهل دوباره خوندن کتابا باشین و قبلا این کتابو خونده باشین، ارزششو داشته باشه که یه بار دیگه بخونین و ببینین الان چه نظری راجع بهش دارین.

--

قسمت هایی از کتاب:

(در مورد کسایی که توی قرنطینه ان): همیشه زندانی تر از من هم وجود دارد.

--

طاعون قدرت عشق و حتی دوستی را از همه سلب کرده بود، زیرا عشق کمی احتیاج به آینده دارد و برای ما جز لحظه ها چیز دیگری وجود نداشت.

--

...تا وقتی که یکدیگر را دوست داشتیم، بدون ادای کلمه ای زبان هم را می فهمیدیم، ولی محبت همیشه باقی نمی ماند.

--

من تو را خیلی دوست داشتم، ولی حالا خسته ام... از اینکه می روم خوشبخت نیستم، اما برای از سر گرفتن زندگی نیازی به خوشبخت بودن نیست.

--

شک نیست که جنگ واقعا خیلی احمقانه است ولی پوچی و نامربوطی جنگ مانع ادامه یافتن آن نمی شود.

--

آنچه انسان در میان بلایا می آموزد این است که در وجود بشر همیشه خوبی ها بر بدی ها غلبه دارد.

--

بدتر از همه این است که آن ها فراموش شده باشند و از این موضوع نیز اطلاع داشته باشند.

--

- ترجیح دادن خوشبختی شرم آور نیست!

- بله، ولی تنها خوشبخت بودن شرم آور است.

--

اگر "رامبر" بخواهد در بدبختی انسان ها شرکت کند، دیگر هرگز وقتی برای خوشبخت شدن نخواهد داشت. بایستی بین این دو یکی را انتخاب کند.

--

حرف های آن ها را می شنوید؟ می گویند بعد از طاعون این کار را خواهم کرد، آن کار را خواهم کرد. به جای آسوده زیستن، زندگی خود را مسموم می کنند. حتی متوجه مزایایی که دارند نیستند... می خواهید عقیده ی مرا بدانید؟ آن ها بدبخت هستند زیرا خود را تسلیم پیش آمدها نمی کنند و من میدانم که چه می گویم.


از کتاب ها


این چند روزی که نبودم و چیزی ننوشتم، درگیر خوندن کتاب 1984 جرج اورول بودم.

قبل از اینکه بخوام راجع به این کتابه بگم، یه چیزایی رو هنوز در مورد کتاب ریشه ها باید بگم! اون زمانا دیدم خیلی زیاد میشه، همه شو ننوشتم توی یه پست، حالا اینجا میگم.

من ترجمه ی کتاب ریشه ها رو خیلی دوست داشتم و مترجم خیلی عالی حتی اصطلاحایی مثل "قاطی مرغا شدن" رو به جا و تمیز به کار برده بود.

فقط دو جا برای من عجیب بود که مترجم همچین اشتباهایی بکنه. یکیش استفاده از اصطلاح "خون آبی داشتن" بود که معادل فارسیش میشه "خونشون رنگین تر بودن" یا مثلا "تافته ی جدابافته بودن". یکی دیگه اش هم یه جمله ای بود توی این مایه ها که "من بیشتر از تو موی خاکستری دارم" که خب میدونیم که gray hair انگلیسی همون موی سفید فارسیه و معقول تر بود اگر مترجم گفته بود "من بیشتر از تو موی سفید دارم" و واقعا با توجه به ترجمه ی عالیش، برای من خیلی عجیب بود که همچین چیزایی رو مترجم اشتباه کرده باشه.

اما در کل، ترجمه اش خیلی عالی بود.

یه چیزی که من توی همین چند تا کتاب اخیر بهش توجه کردم پاورقی های کتابا بود. به نظرم خوب بودن ترجمه ی یه کتابو میشه از روی پاورقی هاش فهمید. هرچی مترجم بیشتر پاورقی زده باشه و چیزی رو توضیح داده باشه، یعنی مترجم ضعیف تره. ترجمه ی خوب، اونه که کمترین نیاز رو به استفاده از اصطلاحات یا کلمه های انگلیسی (به صورت حروف اختصاری)، داخل پرانتز چیزی رو نوشتن، توی پاورقی چیزی رو توضیح دادن، داشته باشه. ترجمه ای که مدام داره توضیح اضافه میده، یعنی نتونسته اصل کلام رو توی یه جمله ی تمیز و مرتب ارائه کنه. هی داره با جملات بیشتر و اینا حرفای جبرانی میزنه.

ترجمه ی کتاب ریشه ها واقعا این مورد رو خیلی عالی داشت به نظرم. یعنی بدون هیچ پاورقی و پرانتزی، همه چی رو روون و سلیس گفته بود.

ولی توی اون کتابای دیگه، مثل سه شنبه ها با موری و خنده ی لهجه ندار و اینا، خیلی جاها اصطلاحات به صورت انگلیسیش آورده شده بودن، مثلا فرض کنید ADFG، بعد طرف بیاد توضیح بده که ADFG میشه انجمن چی چی آمریکا. به نظرم، مترجم اگر توانا باشه، اینو یه جوری که معقول باشه، جا میکنه توی متن و به درستی یه اسمی براش میذاره توی همون اصل متن و اصلا نیازی هم نمی بینه که بخواد معادل دقیقش رو توی پاورقی بیاره.

کتاب ریشه ها، بیشتر از ششصد صفحه ی بسیار ریز بود بود ولی حتی یه بار هم از این اصطلاحا من ندیدم توش. به نظرم خیلی بعیده که بگیم حتی یه دونه اصطلاح هم توی این کتاب به کار نرفته ولی مثلا اون کتاب سه شنبه ها با موری که دویست سیصد صفحه ی درشت نوشته شده بود پر از این اصطلاحات بوده. حدسم اینه که این هنر مترجم بوده که کتابو یه جوری تحویلت بده که حتی حس هم نکنی که یه سری جاها اصطلاحاتی به کار رفته بوده توی متن اصلی و مترجم ترجمه شون کرده، چه برسه به اینکه بخواد عین همون حروف اختصاری رو توی اصل متنش بذاره و با پاورقی و پرانتز و کروشه و این چیزا توضیح بده.

--

اما برگردیم به کتاب 1984. به نظرم کتابش بد نبود، میتونم بگم متوسط بود، اما از انتظار من از این کتاب خیلی فاصله داشت. با توجه به تبلیغاتی که قبلا ازش شنیده بودم، انتظار داشتم خیلی بهتر باشه. اما خیلی یکنواخت پیش میرفت و اتفاق خیلی خاصی توش نمیفتاد. نسبت به قلعه ی حیواناتش، به نظرم خیلی ضعیف تر بود. من قلعه ی حیواناتشو خیلی خیلی بیشتر دوست داشتم.

اما بازم کتاب خوبی بود، به نظرم ارزش خوندن داشت. اگر شخصیتتون میتونه بپذیره، بخونیدش. چون فکر می کنم فضاش چیزی نیست که هر کسی بتونه تحمل کنه. منو یه جورایی یاد کتاب محاکمه مینداخت.

در کل، جامعه ای رو به تصویر می کشه که مردمش همواره تحت نظرن و تک تک کاراشون و حرفاشون ثبت و ضبط میشه.

--

قسمت هایی از کتاب:

(طرف می خواد یادداشت هاش رو -توی جامعه ای که نوشتن جرمه- بنویسه و به این ترتیب با آینده ارتباط برقرار کنه):

چطور می توانست با آینده ارتباط برقرار کند؟ این کار طبیعتا غیرممکن بود. یا آینده به زمان حال شباهت داشت که در این صورت به حرف های او توجهی نمی کردند و یا با آن تفاوت داشت و همه ی این دغدغه های او بی معنی می شد.

**

در حال کار کردن یا غذا خوردن، داخل خانه یا بیرون آن، در حمام یا تختخواب، هیچ راه فراری نبود. هیچ چیز به جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال تو نبود.

**

از نظر او این طور نبود که اگر عملی بی تاثیر باشد، پس حتما بی معنی نیز خواهد بود... . مادر بچه را در آغوش خود گرفت. این کار هیچ فایده ای نداشت. چیزی را عوض نمی کرد. مشکلاتی را به وجود نمی آورد، از مرگ کودک یا خود او جلوگیری نمی کرد، اما به نظر او انجام این کار طبیعی بود. زن پناهنده نیز در قایق، کودک را در بازوان خود ناه داده بود، بازوانی که در مقابل گلوله ها، مثل برگ کاغذی بی تاثیر بود. پست ترین کار حزب این بود که مردم را متقاعد می کرد احساسات هیچ فایده ای ندارند.

**

آن ها نمی توانند این کار را بکنند. تنها کاری که نمی توانند انجام دهند، همین کار است. می توانند آدمی را وادار به گفتن همه چیز کنند اما نمی توانند وادار کنند که آن چیزها را باور کند. آن ها نمی توانند به درون آدمی رخنه کنند.

**

... آن ها نمی توانند به درون آدم رخنه کنند. اگر آدم احساس کند که انسان ماندن، حتی بی نتیجه و بی فایده باشد، ارزشمند است، در واقع آن ها را شکست داده.

**

با بازجویی و یا شکنجه می توانستند به حقایق دسترسی پیدا کنند. اما اگر هدف فرد به جای زنده ماندن، انسان ماندن باشد، همه ی این ها چه فرقی می کند؟

**

اگر همه به طور یکسان از فراغت و امنیت خیال بهره مند شوند، توده های گسترده ی مردم که به دلیل فقر عقب مانده اند، خیلی زود به سواد و آگاهی می رسند و دیر یا زود متوجه میشوند و درمی یابند که اقلیت ممتاز کار خاصی انجام نمی دهند و سپس اقدام به نابودی آن می کنند.

**

در اقلیت بودن، حتی اگر یک نفر باشی، باعث نمیشود که خود را دیوانه فرض کنی. اگر بین حقیقت و دروغ قرار گرفتی، و حتی در مقابل تمام دنیا ایستادی، دیوانه نیستی.