از کتاب ها


نمی دونم اینا رو قبلا نوشته ام یا نه. الان دیدم روی گوشیم بودن عکس این صفحه ها، گفتم بیام بنویسم:


از کتاب شما که غریبه نیستید:

اگر بمونم، تو بانک بمونم، می پوسم. وام می گیرم، قالی می خرم، یخچال می خرم. وام می گیرم، زن می گیرم، بعد بچه دار میشم. وام می گیرم موتور می خرم، ماشین می خرم. وام می گیرم خونه می خرم. شب و روزم کارم میشه وام گرفتن و قسط دادن. هر روز زن و بچه هام چیز تازه ای می خوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمی کنم چیزی بخونم، چیزی بنویسم. بازنشسته میشم، نوه هام می ریزن دورم.  میرم زیارت، حاج آقا میشم. رئیس شعبه میشم. پولم زیاد میشه تو سیرچ تکه ای باغ می خرم، یادم میره برای چی به دنیا آمدم. کم کم پیر میشم، مریض میشم و می میرم. روی کاغذی می نویسن "بزرگ خاندانی از دنیا رفت، فاتحه!" این راه من نیست.

--

از کتاب خواجه ی تاجدار:

شاهرخ میرزا گفت تو مرا به سلطنت ایران نرساندی بلکه خدا مرا به سلطنت ایران رساند زیرا می خواست حق به حقدار برسد.


(این جمله ی بالا چیز خاصی نبود، فقط از این جهت برام جالب بود که حتی شاه ها هم که با اون همه قدرت طلبی و کشت و کشتار به قدرت می رسیده ان، خودشونو نماینده ی خدا می دونسته ان و معتقد بودن خدا خیلی هم تحویلشون می گیره!)

***

(موسی بیک افشار) گفت ای شاهزاده،  مردم امروز گرچه از ستم نادر به جان آمده اند، ولی بعد از مرگش خدمات او را به خاطر خواهند آورد و ... و بعد از به خاطر آوردن این خدمات ممکن است بگویند که یکی از پسرهای نادر باید جای او را بگیرد.


( اینم چیزی نداشت، فقط همین که وقتی یکی می میره، مردم بعدش ظلم های طرف رو یادشون میره و فکر می کنم اون دوران خیلی دوران خوشی بود و میگن کاش الان اون موقع بود و اون موقع همه چی خوب بود و این حرفا.)
***

سر شب سر قتل و تاراج داشت/ سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت

به یک گردش چرخ نیلوفری/ نه نادر به جا ماند و نه نادری

بنازم من این چرخ پیروز را/ پریروز و دیروز و امروز را

--

از کتاب آب نبات پسته ای:

(بحث سر اینه که می خوان یه نفر رو نماینده کنن و دارن فکر می کنن که چطوری براش رای جمع کنن):

به حاج کمال بگیم یک کم راجع به جبهه از خودش خاطره درست کنه؛ ولی خا به شرطی که تمام افراد توی خاطره ش جزو شهیدا باشن تا  دروغ بودنش  در نشه. مثلا بگه یک روز با شهید فلانی و شهید فلانی و شهید فلانی توی سنگر نشسته بودیم که فلان شد! فقط یادش باشه از آدم زنده خاطره تعریف نکنه.

***

توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!

***

محمد ... گفت: بعضی وقتا احساس مکنم دور و بری هامان مثل مردم کوفه شدن.

آقا جان هم با صدایی گرفته گفت: ... منم فکر مکنم تو و دوروبریاتم مثل اصحاف کهف شدین و از اوضاع جامعه خبر ندارین.

***

(-محمد: ) اگه امثال من نمرفتیم که الان سرقفل این مغازه ها دست عراقیا بود و به جای آب نبات پسته ای، خرمای بغداد مفروختن.

- خا دست تو و امثال تو درد نکنه؛ ولی این جوری که فکر مکنی هم نیست. مردم اگه عوض شدن برای اینه که زمانه یم عوض شده. زمان جنگ تمام شد، رفت. باز برای چی مخواین برای مردم روضه بخواینن؟ یک زمانی چرچیل وقتی جنگِ با پیروزی تموم کرد، مردم کشورش ازش راضی بودن؛ ولی بعد از جنگ کاندیدا شد، دیگه مردم فرانسه بهش رای ندادن گفتن دیگه الان دوره ی جنگ نیست.

***

- آدم باید خیلی مراقب باشه که آخرتشه نفروشه.

- آدم اگه مثل حاجی قربانعلی نزول خور آخرتشِ بفروشه، ولی گران بفروشه و باز از روی سود همون پولش، خرج آخرتش کنه چی؟ اشکال داره؟ خداییش هر سالم مره مکه ها.

***

محمد گفت: ... علاقه کم کم خودش پیدا مشه.

مامان در تایید حرف مهمد گفت: ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی آمد؛ ولی بچه هام که یکی یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.

***

(توی کتابخونه آدما رو نگاه می کنن که کی چیکار می کنه:)

- اونی که هی چار خط درس مخوانه و چند تا تخمه و بادوم مخوره چی؟

- اون فکر کنم صنایع غذایی قبول مشه. اون دو تای دیگه ر می بینی؟ یک شان داره برای اون یکی توضیح مده؛ ولی اون یکی دیگه با اینکه داره نشان مده که گوش مده، ولی یا گوش نمکنه، یایم که چیزی نمفهمه. اون اولی که داره توضیح مده و اصلا توجه نمکنه که دوستش داره گوش مکنه یا نه، احتمالا معلم یا استاد مشه. دوستشم که نشان مده داره گوش مکنه؛ ولی حواسش جای دیگه ایه و هی خمیازه مکشه، حتما مدیر پدیر یک اداره میشه.

از کتاب ها


از گزیده ی آثار عبید زاکانی:

اعرابی را پیش خلیفه بردند، او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده، گفت السلام علیک‌یا الله. گفت من الله نیستم. گفت یا جبرئیل. گفت من جبرئیل نیستم. گفت الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا بر آن بالا تنها نشسته ای؟ تو نیز در زیر آی و در میان مردمان بنشین.

--

صاحب دیوان، پهلوان عوض را گفت: یکی را که عقلی داشته باشد به جایی فرستادن می خواهم. گفت ای خواجه، هر که را عقل بود، از این خانه برفت.

--

این کتاب گزیده ی آثار عبید زاکانی تموم شد. کتاب خوبی بود و خوشحالم که خریدمش. و همین طور خوشحالم که هر کدوم از کتاباش رو تک تک نخریدم. احساس می کنم من آدم بیشتر از این خوندن این مدل کتاب ها نبودم. اون قسمت های طنزش رو خیلی دوست داشتم. اما قسمت های شعرش، خیلی جاهاش توصیف و اینا بود و چیزی نبود که منو جذب کنه. اگر کتاب کاملش رو خریده بودم، خیلی حوصله ام رو سر می برد.

در کل، کتاب کوچیکیه و به اونایی که علاقه دارن به این مدل کتاب ها، می تونم توصیه اش کنم :).

--

از کتاب منطق الطیر به نثر:

خدا خطاب به موسی گفت قارون هفتاد بار نام تو را تواند و از تو کمک تواست. اما تو جواب ندادی، در حالی که اگر یک بار از من تقاضا می کرد، به او جواب میدادم.

--

هر کسی که از گناهکاران ایراد بگیرد و آنها را برنجاند، خود نیز از ستمکاران است.

--

در خراسان شاهی به نام عمید بود که خدم و حشم بسیار داشت. غلامان شاه عمید همیشه همه زیبا بودند. آنها همیشه با لباسهای تمیز و زینت داده در مقابل مردم  ظاهر میشدند. روزی دیوانه ای از کنار قصر شاه عمید میگذشت .‌.، گفت یا رب، بنده داری از شاه عمید خراسان یاد بگیر.

--

این کتاب منطق الطیر به نثر هم که فکر کنم سال 2014 اینا خریده بودیمش، بالاخره تموم شد و به خاطره ها پیوست. بد نبود کتابش. اما خیلی هم منحصر به فرد نبود. اینم خوشحالم که کتاب کوچیکشو خریدم. چون فکر می کنم خود منطق الطیر خیلی کتاب قطوری باشه. ولی این کتاب خیلی ساده و با نثر و بعضی جاها با شعر قضیه رو توضیح داده بود و روون و ساده بود.

--

کتاب بعدی ای که شروع کرده ام، خواجه ی تاجداره که کلا فاز متفاوتی داره. با اینکه کتاب های دیگه ای داشتیم که به نظرم جذاب تر میومدن، ولی چون خیلی وقت بود این کتابو داشتیم و اینم مال چندین سال پیش بود، گفتم اینم بخونم که پرونده اش بسته بشه، بعد برم سراغ بعدی ها.

تو لیست کتاب های باقی مونده از قدیم، هم چنان پنج گنج هست و شاهنامه . جرئت ندارم به این دو تا دست بزنم از بس که طولانین. از طرفی هم چون واقعا کتاب های ارزشمندین دوست دارم یه بار کامل خونده باشمشون (گرچه قبلا قسمت هایی از هر کدومشون رو پراکنده خونده ام تحت عنوان های دیگه ای). حالا ببینم کی می تونم این دو تا رو تموم کنم.


قسمتی از کتابی که خونده ام


از کتاب گزیده ی آثار عبید زاکانی:


هر کسی بر قدر همت، اعتباری کرده اند

ما توکل کرده ایم از اعتبار آسوده ایم

دیگران در بحر حرص ار دست و پایی می زنند

ما قناعت کرده ایم و برکنار آسوده ایم

--

چون در این دنیا عزیزم داشتی یا رب به لطف

وز بسی نعمت نهادی بر من مسکین سپاس

اندر آن دنیا عزیزم دار زیرا گفته اند

خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس

--

و چنان که بدن به واسطه ی امراض مزمنه از خاصیت خود فرو می ماند، روح نیز کیفیتی و ماهیتی دارد که چون به مرضی از امراض که بدو مخصوص است از حب جاه و مال و اکتساب شهوات و التفات به بذات عالم سفلی مبتلا می گردد، از خاصیت فرو میماند که آن مشاهده ی حضرت ذوالجلال و ادراک معقولات و افاضت خیرات است.

--

... کمال فضایل اربعه که آن حکمت و شجاعت و عفت و عدالت است...

--

بعد در تعریف عفت میگه: چشم از دیدن نامحرم و گوش از شنیدن غیبت و دست از تصرف مال دیگران و زبان از گفتار فاحش و نفس از ناشایست بازداشتی.

 --

روباه را پرسیدند که در گریز از سگ چند حیلت دانی؟ گفت از صد فزون است و نکوتر از همه آنکه من و او یکدیگر را نبینیم.

(فکر کنم من مصداق همین روباهه ام .)

--

مردی از بام به زیر افتاد و هر دو پایش بشکست.

مردمش به پرسش آمدند و چون پرسش زیاد شد، بر رقعه ای نوشت و چون عیادت کننده ای نزدش آمدی،  و حال بپرسیدی، رقعه بدو نمودی.

(از قدیم FAQ بوده .)

--

لولیی با پسر خود ماجرا کرد که تو هیچ کاری نمی کنی، و عمر در بطالت به سر می بری. چند با تو گویم  که معلق زدن بیاموز و رسن بازی تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمی شنوی، به خدا قسم تو را در مدرسه اندازم تا  از علم مرده ریگ ایشان بیاموزی  و دانشمند شوی و تا زنده یاشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.

(از قدیم آخر و عاقبت نداشته درس خوندن .)


شعر


پریروز داشتم هارد اکسترنالو مرتب می کردم، یه فایل شعر پیدا کردم. گفتم اینجا هم بذارم، شاید کسی دوست داشت. فقط خیییلی پراکنده است، همه جور موضوعی توش هست! تعجب نکنین اگه وسط شعرهای نو، یهویی یه دونه از حافظ و سعدی دیدین یا برعکس :


بوسه هایی که بدهکاری همینجا پس بده
در قیامت سخت میگیرند حق الناس را ..
--
حتی اگر حرفی نبود
شماره‌ام را بگیر و فقط بخند ..
وقتی می‌خندی
زمان می‌ایستد
و در زیر پوستم انگار پرنده‌ایست
که برای رهایی
پرپر می‌زند ..
--
دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند
تو چنان در دل من رفته، که جان در بدنی ..
--
گفتم از دل برود چون ز مقابل برود
غافل از اینکه چو رفت از پی او دل برود
--
تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی..
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!
--
لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن
بین روح و بدنت فاصله تعیین کردن
نقشه میریخت مرا از تو جدا سازد ''شک''
نتوانست، بناکرد به توهین کردن
زیر بار غم تو داشت کسی له میشد
عشق بین همه برخاست به تحسین کردن
آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام
که نمانده ست توانایی نفرین کردن
''با وفا''خواندمت از عمد که تغییر کنی
گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن
''زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست''
خط مزن نقش مرا موقع تمرین کردن!
وزش باد شدید است و نخم محکم نیست!
اشتباه است مرا دورتر از این کردن
کاظم بهمنی
--
ای دلبر من، ای قد و بالات سه نقطه!
ای چهره ی تو در همه حالات سه نقطه...
لب بووووق دهن بووووق تمام سر و تن بووووق!
اصلا چه بگویم که سراپات سه نقطه...
برخیز و میان همگان جلوه گری کن!
حال همه در حال تماشات سه نقطه...
با دشمن خود یاری و با یار چو دشمن!
ای آنکه تولا و تبرات سه نقطه...
آخر به زری یا ضرری یا که به زوری؟!
میگیرم از آن گوشه ی لبهات سه نقطه...
چشم من و گیسوی تو (نه) چادر تو (خوب)!
دست من و بازوی تو (نه) پات سه نقطه...
"تا باد صبا پرده ز رخسار وی انداخت"
این بخش خطرناک شده کات سه نقطه...
آخر چه بگویم که توان چاپ نمودن!
ای بر پدر کل ادارات سه نقطه...
--
پیمانه ام ز رعشه ى پیرى به خاک ریخت
بعد از هزار دور که نوبت به من رسید
صائب تبریزی
--
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
سعدی
--
وقت سخن نترس بگو آنچه گفتنی‌ست
شمشیر روز معرکه زشت است در نیام
--
مُشکل از سَبــــکِ عِراقی و خراسانی نیست
هَمه با قافیــــــه ی “عشق” مُصیــبت دارند
--
یا درد و غمی که داده ای بازش گیر
یا جان و دلی که برده ای بازش ده
--
نازت خریده ایم و کنون اخم می کنی
این بود نازنین خدمات پس از فروش؟
--
ما بر در عشق حلقه کوبان
تو قفل زده، کلید برده
--
سبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده مى آید ز استغفار ما (قدسی مشهدی)
--
فقیه مدرسه دى مست بود و فتوى داد
که مى حرام، ولى به ز مال اوقاف است.
--
اندکی حافظ بخوان، حالت اگر بهتر نشد
در طبابت حکم ابطال مرا صادر بکن
--
شادی کوچکی می خواهم؛
آنقدر کوچک که کسی نخواهد از من بگیرد
--
شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب
ولی ز فکر تو خواب آیدم؟ خیال است این.
---
لـــیــوان ز لــبــت بــوســه گــرفت ، مــنــم ز لــیــوان
دیــدی ز لــبــت بــوســه گــرفــتــم بــه چــه عــنــوان ؟!
--
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
--
لبخند تو را چند صباحی است ندیدم
یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب
--
یکــــــــــ بار که تنــــــــــها بمانی
یکــــــــــ بار که بشکنـــد دلت
غرورت
اعتمادت
همین یکــــــــــ بار کافیســـت
تا یکــــــــــ عمـــر
از پشت نگاهـــی ترک خورده به آدمهــا بنگری ...!
همین یکــــــــــ بار کافیســـت
--
بارالها
از کوی تو بیرون نشود پای خیالم
نکند فرق به حالم
چه برانی ... چه بخوانی ...
چه به اوجم برسانی ... چه به خاکم بکشانی
نه من انم که برنجم ... نه تو آنی که برانی
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
دراگر باز نگردد ... نروم باز به جایی
پشت دیوارنشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر تو نخواهم
چه بخواهی ... چه نخواهی
باز کن در که در این خانه مرا نیست پناهی
--
از بهر دفع غم به کسی گر بری پناه
هم غم به جای ماند و هم آبرو رود
--
در زمان ِ حمله اش صیاد پنهان می شود
چشمهای ِ بسته اغلب اضطراب آورتر است
مجید پارسا
--
لااقل عاشق معشوقه ی مردم نشوید
که به فتوای همه مظهر حق الناس است
--
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
قیصر امین پور
--
گفتی که از نهان دلت با خبر نیم...
تو در دلی ، کدام نهان بر تو فاش نیست ؟
--
صلح است میان کفر و اسلام
با ما تو هنوز در نبردی
سعدی
--
منت از خلقی برای لقمه ای نان می کشیم   
دیگری نان میدهد ، ما ناز اینان می کشیم
چون توکل نیست ، کار ما به دست مردم است
خواجه ما را منتظر ، ما ناز دربان می کشیم...
--
گیرند همه روزه و من گیسویت
جویند همه هلال و من ابرویت

از جمله این دوازده ماه تمام
یک ماه مبارک است آنهم رویت
واعظ خوانساری
--
آبی که براسود زمینش بخورد زود ..... دریا شود ان رود که پیوسته روان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری .... دانی که رسیدن هنر گام زمان است
هوشنگ ابتهاج
--
تو همان جرعه آبی که نشد وقت سحر
بزنم لب به تو و زود اذان را گفتند

محمد شیخی
--
مفهوم قشنگ یک غزل یعنی تو
حلوا شکری، شهد، عسل، یعنی تو
اصلا تو اساس یک رباعی هستی
مفعول مفاعلن فَعَل یعنی تو *

*رباعی از حسین دهلوی ست !
--
تو در کنار خودت نیستی، نمیدانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد.
--
مجنون به ریگ بادیه غم های خود شمرد
یاد زمانه ای که غم دل حساب داشت
صائب
--
ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید خبری نیست.
مهدی فرجی
--
چون طفل که از خوردن داروست پریشان
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان
علی رضا بدیع
--
ما را همه شب نمی برد خواب
ای خفته ی روزگار دریاب
--
این جمعه و جمعه های دیگر حرف است
آدم بشوم سه شنبه هم می آیی
امیرحسام یوسفی
--
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بی تو خوش نباشد، رو قصه ی دگر کن
مولانا
--
توی قرآن خوانده ام، یعقوب یادم داده است.
دلبرت وقتی کنارت نیست، کوری بهتر است!
--
عشق یعنی
مرا با تو بشناسند
چنان که رشته کوهی را
به بلندترین قله اش!
--
‏گر با دگران به ز منی، وای به من
ور با همه کس همچو منی، وای همه!
 ابوسعید ابوالخیر
--
روی خود را برنگردان ضعف میگیرد مرا
دکترم گفته که من کمبود "روی" دارم کمی
--
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسنــــــــدش
--
آنقدر زیـبا دِلـــم را بر دلـش وابسته کرد
یارم اِنگاری تَخصص داشت در پیوند قلب
--
بیتی که یاد و نام تو در آن نوشته شد
یک بیت ساده نیست، که بیت‌المقدس است
--
مجنون به نصیحت دلم آمده است
بنگر به کجا رسیده دیوانگی‌ام
--
گویند چرا ، تو دل بدیشان دادی
والله ، که من ندادم ایشان بردند
--
آشوب جـهان و جَنگ دنیـا به کنـار
بُحـران ندیدن تـو را من چه کـنم ..؟
--
گربیایی دهمت جان
ورنیایی کشدم غم
من که بایست بمیرم
چه نیایی چه بیایی
--
بوسه یعنی
به لبت
عشق
فشار آورده
--
تحلیــل جواب آزمـایـش مى گفت
ده درصدِ من ، منم ، نود درصد تو
--
دﻟﺒﺮا ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪ دادی این‌قدر ﻧﺎزت ز ﭼﯿﺴﺖ؟
گر ﭘﺸﯿﻤﺎن ﮔﺸﺘﻪاى ﺑﮕﺬار در ﺟﺎﯾﺶ نهم
صائب تبریزی
--
ای که هوای منی، بی تو نفس ادعاست
ذکر کمالات تو، تذکره الاولیاست
غلامرضا طریقی
--
این دل اگرکم است بگوسربیاورم
یاامرکن یک دل دیگربیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم:دوستت دارم....
(دیگرنشدعبارت بهتربیاورم)

--

سنگ بی قیمت اگر کاسه ی زرین بشکست

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

--

بیرون ز تو نیست آنچه می خواسته ام
فهرست تمام آرزوهای منی
شفیعی کدکنی

از کتاب ها


بالاخره فرصتی شد که یه تیکه هایی از کتابایی که خونده ام و سال هاست روی گوشیمه رو بنویسم:


از پنج گنج (خسرو و شیرین):


سخن باید به دانش درج کردن

چو زر سنجیدن، آن گه خرج کردن

**

مرا بگذار تا گریم بدین روز

تو مادر مرده را شیون میاموز

**

به عشق اندر صبوری، خام کاریست

بنای عاشقی بر بی قراریست

صبوری از طریق عشق دورست

نباشد عاشق آنکس کاو صبور است

**

جهان خسرو که تا گردون کمر بست

کُله داری چون او بر تخت ننشست

به روز بار که او را رای بودی

به پیشش پنج صف بر پای بودی

نخستین صف توانگر داشت در پیش

دوم صف بود حاجتکار و درویش

سوم صف جای بیماران بی زور

همه رسته به مویی از لب گور

چهارم صف به قومی متصل بود

که بند پایشان مسمار دل بود

صف پنجم گنهکاران خونی

که کس را کس نپرسیدی که چونی

به پیش خونیان زامیدواری

مثال آورده خط رستگاری

ندا برداشته دارنده ی بار

که هر صف زیر خود بینند زینهار

توانگر چون سوی درویش دیدی

شمار شُکر بر خود بیش دیدی

چو در بیمار دیدی چشم درویش

گرفتی بر سلامت شکر در پیش

چو دیدی سوی بندی مرد بیمار

به آزادی نمودی شکر بسیار

چو بر خونی فتادی چشم بندی

گشادی لب به شکر به پسندی

چون خونی دیدی امید رهایی

فزودی شمع شکرش روشنایی

در خسرو همه ساله بدین داد

چون مصر از شکر بودی شکرآباد

**

بزرگی بایدت، دل در سخا بند

سر کیسه به برگ گندِنا بند
(گندنا: تره)

**

جهانداری به تنها کرد نتوان

به تنهایی جهان را خورد نتوان

--

از من او:

بچه را باید جوری تربیت کرد که وقتی بالغ شد، بالغ شده باشد! یعنی وقتی کبوتر را یله اش دادی، جلد باشد. بپرد، اما برگردد، نه این که بالش را ببری... . خودش باید بتواند انتخاب کند. اگر بالغ باشد، ولش کن میان یک لشکر عزب، سالم برمی گردد. اما اگر نباشد، توفیری نمی کند. این جا باشد یا کنار حرم شاه عبدالعظیم یا وسط پاریس.

(اینو فکر کنم باید واسه خودم قاب کنم، بزنم به دیوار که یادم نره.)

**

- بده به من این دو انگشتر را

علی گفت: همه ی دین دادری من به این دو انگشتر است. وقتی این دو تا را به دست دارم، احساس ...

- دین داری... دین داری... میشود دین دار خیلی چیزها را نداشته باشد، انگشتر، جای مهر روی پیشانی، محاسن، عبا و عمامه، اما بدان! دین دار حکما دین دارد... . جوان! اوج دین داری ابوالفضل العباس - که آقای همه ی لوطی های عالم است- میدانی کجا بود؟ ختم دین داریش کنار علقمه بود. جایی که اصلش دست نداشت، تا دستش انگشت داشته باشد، اصلش انگشت نداشت تا انگشتش انگشتر عقیق و فیروزه داشته باشد.

--

از شما که غریبه نیستید (اینو وقتی ایران بودم خوندم):


"فرزند کسی نمیکند فرزندی/گر طوق طلا به گردن او بندی"


این بیتو تو این کتابه خوندم، ولی نمیدونم اصلش مال کجاست. فقط یادمه که مامان بزرگم زیاد این بیتو می خوند با اینکه اصلا سواد نداشت.


"رادیو همه اش حرف میزند. از پیشرفت کشور می گوید و کوری چشم دشمنان."

این جمله ی بالا هم که نشون میده از قدیم الایام وضع صدا و سیمامون همین بوده .

--

از کتاب گزیده ی آثار عبید زاکانی (اینم هنوز تموم نشده، آوردمش که بخونمش):

مشتی مجردانیم، بر هیچ دل نهاده

گر هیچمان نباشد، از هیچ غم نباشد

**

بر در عفو تو ما بی سر و پایان چو عبید

تا تهیدست نباشیم، گناه آوردیم

**

از همون کتاب فوق به نقل از کتاب احیاءالعلوم امام محمد غزالی:

بدان که ریا مشتق باشد از رویت و آن دیدن است و اصل ریا، طلب منزلت است در دل های مردمان به نمودن خصال جمیل، ایشان را. و نام ریا به حکم عادت مخصوص است به طلب منزلت در دلها به عبادتها و اظهار آن.