از کتاب ها


اینا از کتاب پیرمرد و دریا جا مونده بود:

پیرمرد با خود می گفت که من ریسمان را می زان می کنم، چیزی که هست بخت یاری نمی کند. اما کسی چه می داند؟ شید زد و امروز یاری کرد. هر روز روز تازه ای است. بهتر آن است که بخت یاری کند، ولی تو کارت را میزان کن. آن وقت اگر بخت یاری کرد، آماده ای.

--

درد قلاب چیزی نیست. درد گرسنگی و درد اینکه با چیزی طرف است که نمی داند چیست، همه چیز است.

--

اینا از کتاب آخرین نشان مردی جا مونده بود:

باشه حاج خانم، مسخره کن، من یا یه کاری رو شروع نمی کنم ...

مامان که شیطنتش گل کردهف باز هم وسط حرف بابا می پرد و می گوید: یا نصفه ولش می کنم!

--

بابا که انگار باورش شده قرار است رئیس جمهور شود، می گوید: عزیزم، وعده ی انتخاباتی دقیقا مثل وعده های ازدواجه. مالیات که نداره. اگه اینا دویست تومن یارانه میدن، من میگم دو برابرش رو میدم. اگه یکی میگه پنج میلیون شغل، من می گم ده میلیون شغل. کنتور که نداره. بعد از چهار سال هم میام صادقانه میگم نشد. تا این دفعه به خاطر صداقتم رای بدن. تازه اگه بحث آزادی باشه، میگم بیان با زنم مصاحبه کنن و ببینن من با پدیده ای مواجهم که توی دوربین نگاه می کنه و میگه به شوهرم رای نمی دم.

--

این از کتاب رستاخیز جا مونده بود:


تردیدی نیست که این جوانک تبهکار حرفه ای نیست. هر کس وضعی همانند او داشته باشد، راهی جز این ندارد و کاری جز این نمی کند. برای آنکه این جور افراد گمراه نشوند و دست به دزدی نزنن، یک راه وجود دارد: باید این وضع دیگرگون شود.

ما به جای ریشه کن کردن فساد چه می کنیم؟ یکی از تیره روزان را می گیریم و از جامعه جدا می کنیم، به زندانش می اندازیم تا در کنار صدها بلادیده و سیلی خورده ی روزگار، عمر را به بیهودگی و بیکاری بگذراند و در زندان هم او را آسوده نمی گذاریم و همراه اردوی تیره روزان به ایرکوتسک تبعید می کنیم.

ما برای دگرگونی اوضاعی که چنین سیه روزانی را در دامان می پرورد قدمی بر نمی داریم. حتی دستگاه های جنایت پرور را در پناه حمایت خود می گیریم. برای اصلاح وضع کارگاهها و کارخانه ها کاری نمی کنیم. کافه ها و میخانه ها و فاحشه خانه ها را به حال خود رها می کنیم. چون به گمان ما این چیزها با همین ترتیب فعلی از جامعه ی ما جدایی ناپذیرند.

با این کارها ما هزاران هزار جنایتکار می آفرینیم و به جامعه تحویل می دهیم و هنگامی که یکی از تبهکاران به چنگمان می افتاد، او را از خود دور می کنیم و با تبعید او به ایرکوتسک، گمان می کنیم که وظیفه ی مسکونشینان تمام و کمال به انجام رسیده است.

--

ماسلوا به خاطر محکومیت در دادگاه متاثر بود؛ اما از فاحشگیش شرمنده نبود؛ حتی احساس رضایت و سربلندی می کرد و نمی خواست چیزی جز این باشد. معمولا هر کس هر شغل و حرفه ای داشته باشد خیال می کند برای جامعه سودمند است و از هر نظر اهمیت دارد. در اشتباهند آن ها که خیال می کنند دزدها، آدم کش ها، جاسوسها و  فاحشه ها شغل خود را ننگین می شمارند و از آن شرمسارند. حقیقت جز این است. افرادی که در اثر خطای خویش یا بدبیاری به کارهای ناپسندی کشیده می شوند، برعکس تصور ما از وضع خود ناراحت نیستند؛ حتی توقع دارند که همه به آن ها احترام بگذارند و برای این منظور با کسانی نشست و برخاست می کنند که آن ها را محترم بشمارند و عقاید و افکارشان را بپذیرند. ما از این تعجب می کنیم که دزدها به زبردستی خود در سرقت می بالند؛ فاحشه ها به هرزگی خود و آدم کشها به بیرحمی خود افتخار می کنن. علت تعجب ما این است که میان آن ها زندگی نمی کنیم و با محیط آن ها بیگانه ایم. ولی هنگامی که می شنویم ثروتمندی از مال و منال خود که از غارت مردم به دست آمده حکایت می کند یا سرداری از قهرمانیهایش که جز آدمکشی و بیرحمی نیست، داستان می گوید، یا آدم صاحب مقامی از اعمال قدرت خود که جز ظلم و استبداد نیست به افتخار حرف می زند، تعجب نمی کنیم و اگر ما درباره ی این افراد قضاوت بد نمی کنیم و آن ها را غارتگر و آدمکش و ظالم نمی بینیم، به این علت است که ما در جامعه ای زندگی می کنیم که این نوع کارها را زشت و ناپسند نمی شمارند بلکه مایه ی افتخار می دانند و ما هم ذره ای از این فضای گسترده و عضوی از این جامعه هستیم.

--

کتاب جزء از کل رو خوندم و خیلی دوسش داشتم. روایت داستانی خیلی روونی داشت. ترجمه ی کتاب هم خیلی عالی بود و اصلا حس نمی کردم که دارم ترجمه می خونم. از نظر محتواش، برام خیلی متفاوت بود با تمام کتاب هایی که تا الان خونده بودم. کل داستان راجع به یه آدم تبهکار و خانواده اش بود. من تا حالا داستانی با موضوع مشابه نخونده بودم و برام جدید بود. در خلال داستانی که اتفاق میفتاد، سلسله افکار شخصیت اصلی داستانو هم توضیح میداد که یه کمی منو یاد کتاب جنایت و مکافات مینداخت.

اگه بخوام بهش نمره بدم، 10 از ده میدم. کتابش برای سلیقه ی من خیلی مناسب بود :).

--

اینا هم بخش هایی از کتاب جزء از کل:

وقتی برق می رفت شمعی روشن می کرد و زیر چانه اش می گرفت تا نشانم بدهد چطور چهره ی انسان با نورپردازی صحیح تبدیل به صورتک شیطان می شود.

--

روزی، روزگاری یه بچه ای بود به اسم کسپر. دوستای کسپر راجع به بچه ی چاقی که پایین خیابون زندگی می کرد یه نظر داشتن. همه ازش متنفر بودن. کسپر که دلش می خواست با بقیه ی بچه ها دوست بمونه، بیخودی از بچه چاقه متنفر شد.

--

گوش کن جسپر، غرور اولین چیزیه که باید تو زندگی از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی به خودت داشته باشی. مثل این می مونه که کت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تئاتر و وانمود کنی آدم مهمیه.

--

تو نمی تونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمونه ای بزرگ شده ای که این کلمه بی ارزش شده، از هر معنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی میشیم که جمعیتش متشکله از قهرمانانی که هیچ کاری نمی کنن جز تجلیل از هم. البته که ما همیشه از ورزشکارای درجه ی یک مرد و زن قهرمان ساخته یم ... ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بدبختی که میره زیر بهمن. لغت نامه بهش میگه: جان به در برده ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلا لغت نامه چی می فهمه؟ حالا هر کسی از هر جور نبرد مسلحانه ای برگرده، اسمش قهرمانه. دوران گذشته باید دست کم یه کار شجاعانه موقع جنگ می کردی تا بهت بگن قهرمان ولی الان فقط باید اون اطراف آفتابی بشی. این روزها اگه جنگی در کار باشه، قهرمانی گری یعنی "شرکت".

--

فکر می کنن من رو می فهمن ولی تمام چیزی که می بینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده می کنم و واقعیت اینه که من نقاب "مارتین دِین" رو طی تمام این سال ها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری این جا، یه دستکاری اون جا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه ولی در واقع با روز اولش مو نمی زنه. مردم می گن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می مونه و نه شخصیت و در زیر این نقاب غیر قابل تغییر، موجودی هست که دیوانه وار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر می کنه. ببین چی بهت می گم، راسخ ترین آدمی که میشناسی، به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره کنارش بشینی و تمام این جوانه زدن ها بغل گوشت اتفاق بیفه و روحت هم خبردار نشه. هر کسی که ادعا می کنه یکی از دوستانش در طول سال ها هیچ تغییری نکرده، فرق نقاب و چهره ی واقعی رو نمی فهمه.

--

وقتی مردم فکر می کنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان می شوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت می کنی، به تو چنگ و دندان نشان می دهند.

--

هیچ کس پایش را آن جا نمی گذاشت چون لایونل منفورترین آدم ناحیه بود. همه ازش کینه داشتند ولی من نمی فهمیدم چرا. می گفتند به خاطر این که یک عوضی پول دار است. فکر می کردند "خیال می کنه کیه که نباید با اجاره دست و پنجه نرم کنه؟ بچه پر رو!".

فکر کردم چیزی مرموز و شوم درباره ی لایونل پاتس وجود دارد. باورم نمی شد مردم به خاطر پول دار بودنش از او متنفر باشند، چون فهمیده بودم بیشتر مردم کرم پول دار شدن دارند، وگرنه بلیت لاتاری نمی خریدند و برنامه ی سریع پولدار شدن نمی ریختند و روی اسب ها شرط نمی بستند. برایم هیچ معنایی نداشت که مردم دقیقا از همان چیزی متنفر باشند که برای رسیدن بهش له له می زنند.

--

گفتم: احساس می کنم بدون فکر کردن تصمیم می گیرن. این خیلی عصبانیم می کنه.

ادامه بده.

به نظرم میاد اونا خودشون رو با هر چی دستشون برسه سرگرم می کنن تا یه وقت به هستی خودشون فکر نکنن. وگرنه چرا سر این که کدوم تیم برده سر همسایه شون رو له و لورده می کنن؟ جز اینه که این کار بهشون کمک می کنه به مرگ محتوم خودشون فکر نکنن؟

--

خائنانه ترین خیانت ها آن هایی هستند که وقتی یک جلیقه ی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ می گویی که احتمالا اندازه ی کسی که دارد غرق می شود نیست. این جوری است که نزول می کنیم و همین طور که به قعر می رویم، تقصیر همه ی مشکلات دنیا را می اندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکت های چندملیتی و سفیدپوست احمق و آمریکا ولی لازم نیست برای تقصیر اسم خاص درست کرد. نفع شخصی: ریشه ی سقوط ما همین است و در اتاق هیئت مدیره و اتاق جنگ هم شروع نمی شود، در خانه آغاز می شود.

--

گفتم: چیه؟ می خواین ازش قهرمان بسازین؟ می خواین اسمش مثل تمام جنایتکارهایی که به دست پلیس کشته شده ن جاودانه بشه؟ اگه بکشینش، هیچ کس جنایت هاش رو به یاد نمی آره! تبدیلش می کنین به یه قهرمان. مثل ند کلی! بعد خودتون میشین آدم بده، بگذارین محاکمه بشه، بگذارین بره دادگاه تا همه قساوتش رو ببینن. بعد قهرمان کسایی می شن که این موجود رو زنده دستگیر کرده ان. همه می تونن به یه آدم شلیک کنن، همون طور که همه می تونن یه گراز وحشی رو با تیر بزنن و دوره بیفتن که زدمش! زدمش! ولی گرفتن یه گراز وحشی با دست خالی - اینه که جیگر می خواد!.

--

فکر کردم بایدها و نبایدهای سال نو اعترافی است حاکی از این که می دانیم مقصر بدبختی هایمان خودمان هستیم، نه دیگران.

--

فرناندو پسوا دربارهی  بشریت گفت "متغیر ولی بدون توانایی پیشرفت"- پیدا کردن توصیفی بهتر از این سخت است.

--

تصور می کنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم می کنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش می نشینم و از روی اضطراب سر جاییم وول می خورم. خرده چوب در بدنم فرو می رود. بعد پروردگار با لبخند می آید سراغم و می گوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کرده ای، برایم مهم نیست به من اعتقاد  داشتی یا نه و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول داده ای یا با خست ولی این شرح دقیقه به دقیقه ی زندگی تو روی زمین است. بعد یک کاغذ به طول 10 هزار کیلومتر دستم می دهد و می گوید بخوان و درباره ی زندگی ات توضیح بده.

--

من دارم تغییر می کنم؟ شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان راتصور کنید. از فکر کردن به این که ممکن است طی قرن ها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم به هم می خورد. مثلا تصور یک موجود ابدی که در جشن تولد 700552 سالگیش با این که به اون قبلا هشدار داده اند بشقاب داغ است، باز هم به آن دست می زند. مطمئنا ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت. باید ابدیت را در چند دهه جا کرد.

--

(اینو به یه نفر در مورد بچه اش داره میگه:) باید دوستش داشته باشی. سعی نکن از آسیب دور نگهش داری، دوستش داشته باش، این تنها کاری است که باید بکنی.

--

چهره جایگاه درد است. اگر هم جایی باقی بماند، ناامیدی.

--

دعا دیگر یک باور محکم نیست. چیزی است که فرهنگش از فیلم و تلویزیون به ما ارث می رسد، مثل بوسیدن در باران.

--

-... بهت خوش می گذرد.

* گفتم: دارین شوخی می کنین؟

از آدم هایی که بهم می گویند کی و کجا به من خوش می گذرد، بدم می آید. این تصمیم را خودم هم نمی توانم بگیرم.

--

یونانی ها ایده های جالبی در مورد اداره ی جامعه داشند، ایده هایی که امروز هم اعتبار دارند، خصوصا اگر اعتقاد داشته باشید برده داری عملی فوق العاده است. درباره ی تمام این نوابغ بی چون و چرا باید بگویم که علاقه و احترامشان به یک نوع از انسان (خودشان) و ترس و نفرتشان از نوع دیگر (بقیه ی آدم ها) روی اعصابم بود. هم به این خاطر که اعتقاد داشتند آموزش عمومی در کل جهان باید متوقف شود مبادا تفکر را نابود کند، هم به این علت که تمام تلاششان بر این بودکه هنرشان برای بیشتر مردم غیر قابل درک باشد، هم به این دلیل که همیشه چیزهای غیردوستانه ای مثل اینها می گفتند:" سه تا هورا برای مخترعان گاز سمی." (دی. اچ. لارنس)، "اگر نوع خاصی از تمدن و فرهنگ مورد نظر ما باشد، باید آدم هایی را که با آن هماهنگ نیستند از بین ببریم." (جرج برنارد شاو) و "بالاخره روزی باید خانواده های طبقه ی بی هوش و استعداد را محدود کنیم" (بیتس) و "اکثریت انسان ها حق زندگی ندارند، چون فقط باعث محنت ابرانسان می شوند." (نیچه).

--

هزار دفعه بهت گفته ام باید یه کاری کنی که جامعه فکر نکنه تو بازیش نیستی. بعدا هر کاری دلت خواست بکن ولی فعلا باید یه کاری بکنی که فکر کنن از خودشونی.

--

من درباره ی نبرد حقیقی طبقاتی حرف می زنم: آدم مشهور در برابر احمق عادی. چه خوشتان بیاید و چه نه، من مشهور هستم و این یعنی شما باید برایتان مهم باشد که برای پاک کردن ماتحتم چند برگ کاغذ توالت مصرف می کنم، در حالی که من هیچ علاقه ای ندارم بدانم شما اصلا خودتان را تمیز می کنید یا می گذارید همان طور بماند.

--

برایش موعظه می کردم دنبال گله نرو، ولی این قدر هم خودت را از همه جدا نکن. کجا باید می رفت؟ هیچ کدام نمی دانستیم.

--

مطمئنا رسانه ها و مردم فرار ما را دلیلی قاطع بر گناهکاری ما خواهند دانست ولی آن ها آن قدر بر روان انسان اشراف ندارند که بفهمند فرار گواه ترس است، نه گناه.

--

فکر کردم چیزی که آدم را مجنون می کند، تنهایی یا درد نیست- ماندن در وضعیت وحشت مدام است.

--

وقتی بچه هستی، برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله حمله می کنند "اگر همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟" ولی وقتی بزرگ می شوی، ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آیند و مردم می گویند "هی، همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟"


از کتاب ها/ غیره


کتاب پیرمرد و دریا رو تموم کردم. کتاب خوبی بود. ترجمه اشم خیلی خوب بود. من ترجمه ی نجف دریابندری رو گرفته بودم.

اینکه قهرمان داستان یه پیرمرد ساده ی ماهیگیر بود و تقریبا توی تمام صحنه های داستان هم فقط همین یه دونه شخص بود رو دوست داشتم. برام جالب بود که تونسته بود بدون اضافه کردن هیچ نقش دیگه ای، فقط با همین یه نقش، داستان رو جذاب نگه داره.

--

وقتی خود ارنست همینگ وی رو سرچ کردم و ویکی پدیاشو خوندم، احساس کردم بهتره برم یه کتاب راجع به خود همینگ وی بخونم . طرف شونصد بار عاشق شده و هی از یکی جدا شده و با یکی دیگه  ازدواج کرده، آخرشم خودکشی کرده :/!

--

نمی دونم اینا رو اون دفعه نوشتم یا نه. اون دفعه که واسه تولد شایان رفته بودیم، با مامان شایان راجع به کتاب های مختلف صحبت کردیم، از جمله کتاب درباره ی معنی زندگی.

اونجا فهمیدم که مامان شایان خیلی به آرزوهاش نرسیده و خیلی به نظرش دیگه از رویاهاش دور شده و حیف شده و الان دیگه نمیشه بهش رسید و توی یه مسیر دیگه پیش رفته و ... .

البته؛ هیچ کدوم اینا رو مستقیم نگفت ها. ولی خب کلا من این طور برداشت کردم از حرفاش.

ولی خب برام خیلی جالب بود که دقیقا برعکس چیزی بود که من فکر می کردم. یعنی؛ حداقل فکر می کردم تا حد زیادی خودش از زندگیش راضی باشه. البته؛ قبلا گفته بود (و فکر کنم نوشته بودم حتی اینجا) که وقتی دبیرستان اینا بوده به جایزه ی نوبل فکر می کرده و اینکه یه زمانی این قدر بره تو بحر علم و اینا که بتونه نوبل ببره و ... .

و خب الان که دو تا بچه داره و تو سن 36 سالگی اینا، فقط دلش می خواد یه جایی شروع به کار کنه و ... .

راجع به کتابه که صحبت کردیم، یه دیدگاهی بود (که یه بخش هاییشم نوشتم) که طرف گفته بود من از همین که کاری انجام میدم خیلی راضیم و همین گنج منه تو زندگی و ... .

من خیلی دیدگاهم به این آدم نزدیکه. داشتم به مامان شایان می گفتم که برای من رسیدن مهم نیست؛ همین که من تلاش می کنم برای چیزی که می خوام، همین برام ارزشمنده و باعث میشه لذت ببرم ازش. اگه رسیدم، خب چه خوب؛ اگه نرسیدم، من تلاشمو کرده ام و نه از خودم طلبکارم، نه از خودم ناراضیم، عذاب وجدان هم ندارم، چون می دونم تمام تلاشمو کرده ام. کلا "انجام دادن یه کار" برای من خیلی ارزشمنده.

اینو که گفتم مامان شایان گفت خب خیلی خوبه که این طوری ای. و خب راستشو بگم من تا اون موقع فکر می کردم همه ی آدما به صورت پیش فرض مثل منن و عده ی قلیلی این طوری نیستن. ولی نمی دونم چرا اونجا به این نتیجه رسیدم که برعکسه . حالا مامان شایان یه نفر بیشتر نبودا، ولی نمی دونم چرا این حس بهم دست داد که اگه مامان شایان این طوری نباشه، احتمالا عده ی کثیر دیگه ای هم این طوری نیستن.

--

در همین راستا چند وقت پیش می خوندم که صاحب تلگرام تو کانال شخصیش گفته بود من بر خلاف بقیه ی میلیونرها جت شخصی و ... ندارم. Creating things always seemed to me a more rewarding activity than engaging in consumption.

و من چقدر از جمله ی آخرش خوشم اومد. اینکه یه آدم یه کاری رو صرفا برای اینکه یه کاری کرده باشه انجام داده، نه برای اینکه حتما به چیزی رسیده باشه و مثلا پولی درآورده باشه و با پولش چیزی خریده باشه و میلیونر شده باشه و ... .

--

ولی خب بعد از حرف زدنم با مامان شایان، به این نتیجه رسیدم که عده ی کمی واقعا این طوری فکر می کنن.

یعنی؛ انگاری بیشتر مردم از این لذت می برن که یه چیزی به خودشون اضافه کنن؛ مثلا برای خودشون چیزی بخرن، لباس بخرن، خونه بخرن، ماشین بهتر بخرن و ... . ولی من از این لذت می برم که یه چیزی - هر چند کوچیک- به دنیا اضافه کنم؛ یه سوالی رو به کسی جواب بدم که به دانش اون یه چیزی اضافه بشه؛ یعنی از اون به بعد، علاوه بر من، یه نفر دیگه هم جواب اون سوال رو بدونه؛ یه کاری رو برای کسی انجام بدم که اون آدم خوشحال بشه و ... . کلا، برای من مهمه که من "کار"ی انجام بدم، حالا هر کاری، هر چند کوچیک، هر چند - به نظر خیلی ها- بی اهمیت. واسه همین، همیشه خوشحالم، چون همیشه یه کاری پیدا میشه که آدم انجام بده دیگه.

--

از اون ورم، یه بار یه چیزی می خوندم که افراد پرکار، شادترن. چون مغز به ازای هر کاری که به انجام برسه، هورمون شادی ترشح می کنه. بنابراین، وقتی شما بیست تا کار انجام بدین - هر چند کوچیک- مغزتون بیست بار هورمون شادی ترشح می کنه. ولی اگه از صبح تا شب فقط روی یه کار طولانی متمرکز بشین، در نهایت، مغزتون برای همون یه دونه کار هورمون شادی ترشح می کنه.

--

خلاصه که من کلا با این دیدگاه "کار کردن" و از کار کردن لذت بردن خیلی موافقم. ولی اون دفعه که بابای حسین اینجا بود راجع بهش بحث شد، بابای حسین (که متولد اینجاس و از نظر رک گویی خیلی رفتارش آلمانی گونه است خیلی وقتا) گفت خب که چی؟ اصلا معنی نداره بگی من گنجم تو زندگیم کارمه. خب منم کارمو دوست دارم. ولی این که دلیل نمیشه. (و بیشتر به نظرش آدم باید گنجش اون دنیایی و معنوی و به خدا رسیدن و اینا باشه).

--

همین دیگه. از اینکه به منبرم گوش دادین، صمیمانه سپاس گزارم .