از کتاب ها/ غیره


کتاب پیرمرد و دریا رو تموم کردم. کتاب خوبی بود. ترجمه اشم خیلی خوب بود. من ترجمه ی نجف دریابندری رو گرفته بودم.

اینکه قهرمان داستان یه پیرمرد ساده ی ماهیگیر بود و تقریبا توی تمام صحنه های داستان هم فقط همین یه دونه شخص بود رو دوست داشتم. برام جالب بود که تونسته بود بدون اضافه کردن هیچ نقش دیگه ای، فقط با همین یه نقش، داستان رو جذاب نگه داره.

--

وقتی خود ارنست همینگ وی رو سرچ کردم و ویکی پدیاشو خوندم، احساس کردم بهتره برم یه کتاب راجع به خود همینگ وی بخونم . طرف شونصد بار عاشق شده و هی از یکی جدا شده و با یکی دیگه  ازدواج کرده، آخرشم خودکشی کرده :/!

--

نمی دونم اینا رو اون دفعه نوشتم یا نه. اون دفعه که واسه تولد شایان رفته بودیم، با مامان شایان راجع به کتاب های مختلف صحبت کردیم، از جمله کتاب درباره ی معنی زندگی.

اونجا فهمیدم که مامان شایان خیلی به آرزوهاش نرسیده و خیلی به نظرش دیگه از رویاهاش دور شده و حیف شده و الان دیگه نمیشه بهش رسید و توی یه مسیر دیگه پیش رفته و ... .

البته؛ هیچ کدوم اینا رو مستقیم نگفت ها. ولی خب کلا من این طور برداشت کردم از حرفاش.

ولی خب برام خیلی جالب بود که دقیقا برعکس چیزی بود که من فکر می کردم. یعنی؛ حداقل فکر می کردم تا حد زیادی خودش از زندگیش راضی باشه. البته؛ قبلا گفته بود (و فکر کنم نوشته بودم حتی اینجا) که وقتی دبیرستان اینا بوده به جایزه ی نوبل فکر می کرده و اینکه یه زمانی این قدر بره تو بحر علم و اینا که بتونه نوبل ببره و ... .

و خب الان که دو تا بچه داره و تو سن 36 سالگی اینا، فقط دلش می خواد یه جایی شروع به کار کنه و ... .

راجع به کتابه که صحبت کردیم، یه دیدگاهی بود (که یه بخش هاییشم نوشتم) که طرف گفته بود من از همین که کاری انجام میدم خیلی راضیم و همین گنج منه تو زندگی و ... .

من خیلی دیدگاهم به این آدم نزدیکه. داشتم به مامان شایان می گفتم که برای من رسیدن مهم نیست؛ همین که من تلاش می کنم برای چیزی که می خوام، همین برام ارزشمنده و باعث میشه لذت ببرم ازش. اگه رسیدم، خب چه خوب؛ اگه نرسیدم، من تلاشمو کرده ام و نه از خودم طلبکارم، نه از خودم ناراضیم، عذاب وجدان هم ندارم، چون می دونم تمام تلاشمو کرده ام. کلا "انجام دادن یه کار" برای من خیلی ارزشمنده.

اینو که گفتم مامان شایان گفت خب خیلی خوبه که این طوری ای. و خب راستشو بگم من تا اون موقع فکر می کردم همه ی آدما به صورت پیش فرض مثل منن و عده ی قلیلی این طوری نیستن. ولی نمی دونم چرا اونجا به این نتیجه رسیدم که برعکسه . حالا مامان شایان یه نفر بیشتر نبودا، ولی نمی دونم چرا این حس بهم دست داد که اگه مامان شایان این طوری نباشه، احتمالا عده ی کثیر دیگه ای هم این طوری نیستن.

--

در همین راستا چند وقت پیش می خوندم که صاحب تلگرام تو کانال شخصیش گفته بود من بر خلاف بقیه ی میلیونرها جت شخصی و ... ندارم. Creating things always seemed to me a more rewarding activity than engaging in consumption.

و من چقدر از جمله ی آخرش خوشم اومد. اینکه یه آدم یه کاری رو صرفا برای اینکه یه کاری کرده باشه انجام داده، نه برای اینکه حتما به چیزی رسیده باشه و مثلا پولی درآورده باشه و با پولش چیزی خریده باشه و میلیونر شده باشه و ... .

--

ولی خب بعد از حرف زدنم با مامان شایان، به این نتیجه رسیدم که عده ی کمی واقعا این طوری فکر می کنن.

یعنی؛ انگاری بیشتر مردم از این لذت می برن که یه چیزی به خودشون اضافه کنن؛ مثلا برای خودشون چیزی بخرن، لباس بخرن، خونه بخرن، ماشین بهتر بخرن و ... . ولی من از این لذت می برم که یه چیزی - هر چند کوچیک- به دنیا اضافه کنم؛ یه سوالی رو به کسی جواب بدم که به دانش اون یه چیزی اضافه بشه؛ یعنی از اون به بعد، علاوه بر من، یه نفر دیگه هم جواب اون سوال رو بدونه؛ یه کاری رو برای کسی انجام بدم که اون آدم خوشحال بشه و ... . کلا، برای من مهمه که من "کار"ی انجام بدم، حالا هر کاری، هر چند کوچیک، هر چند - به نظر خیلی ها- بی اهمیت. واسه همین، همیشه خوشحالم، چون همیشه یه کاری پیدا میشه که آدم انجام بده دیگه.

--

از اون ورم، یه بار یه چیزی می خوندم که افراد پرکار، شادترن. چون مغز به ازای هر کاری که به انجام برسه، هورمون شادی ترشح می کنه. بنابراین، وقتی شما بیست تا کار انجام بدین - هر چند کوچیک- مغزتون بیست بار هورمون شادی ترشح می کنه. ولی اگه از صبح تا شب فقط روی یه کار طولانی متمرکز بشین، در نهایت، مغزتون برای همون یه دونه کار هورمون شادی ترشح می کنه.

--

خلاصه که من کلا با این دیدگاه "کار کردن" و از کار کردن لذت بردن خیلی موافقم. ولی اون دفعه که بابای حسین اینجا بود راجع بهش بحث شد، بابای حسین (که متولد اینجاس و از نظر رک گویی خیلی رفتارش آلمانی گونه است خیلی وقتا) گفت خب که چی؟ اصلا معنی نداره بگی من گنجم تو زندگیم کارمه. خب منم کارمو دوست دارم. ولی این که دلیل نمیشه. (و بیشتر به نظرش آدم باید گنجش اون دنیایی و معنوی و به خدا رسیدن و اینا باشه).

--

همین دیگه. از اینکه به منبرم گوش دادین، صمیمانه سپاس گزارم .

نظرات 5 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 2 تیر 1401 ساعت 00:58

این پست و کامنت هاشو دوست داشتم. خیلی وقتها در مورد خودم دیدم که به ازای هر کاری که تموم میشه، احساس خوبی دارم، حالا اسمش شادیه یا هر چیز دیگه ای، حس خوبیه.

:).
امیدوارم دلت همیشه پر از شادی باشه :).

لیلی چهارشنبه 1 تیر 1401 ساعت 13:46 http://Leiligermany.blogsky.com

این پستت کلی مطلب مختلف داشت که من تا آخر که خوندم اولی یادم رفت
با دیدگاهت موافقم. ارزش زندگی به تلاش هست برای رسیدن نه الزاما خود رسیدن.
منم دوست داشتم کاری خارج از خونه داشته باشم ولی تا الان موفق نشدم ولی از لین که به هدفم نرسیدم ناراحت نیستم و سعی می کنم با توجه به واقعیت هدف رو تغییر بدم

آره، افکارم خیلی پراکنده بود :D.
تازه یه سری چیزای دیگه هم میخواستم بنویسم که گذاشتم برای یه پست جدا که دیگه خیلی قاطی پاطی نشه :D.

امیدوارم بتونی یه کاری که دوست داری برای خودت پیدا کنی :).
ولی خب اگه نشد، بازم امیدوارم همیشه شاد زندگی کنی :).

همه چی عالیه چهارشنبه 1 تیر 1401 ساعت 00:56

دوست داشتم این پست رو

سهمت رو در این پست با ارائه این نظر انجام دادی(آگاهی )


من نیز اینگونه طی طریق می نمایم
باشد که رستگار شویم

امیدوارم این طوری باشه :-).
ان شاالله همه مون به رستگاری برسیم ؛-).

Z سه‌شنبه 31 خرداد 1401 ساعت 17:34

سلام دختر معمولی جان❤️
چند ماهی هستش که وبلاگ و نوشته‌هات رو دنبال می‌کنم؛ اما فرصت نمی‌شد کامنت بذارم...
با این پستت بهم بدون اینکه خودت بدونی، یه تلنگر خیلییی بزرگ زدی

علیک سلام عزیزم،
خوشحالم که بالاخره فرصتی شد و کامنت گذاشتی :).
امیدوارم زندگیت از این به بعد قشنگ تر از قبلش باشه :).

صبا سه‌شنبه 31 خرداد 1401 ساعت 04:05 http://gharetanhaei.blog.ir/

دستت درد نکنه که این پست رو نوشتی :)

من کلی وقت هست میخوام در مورد دلیل شاد بودن بنویسم و تو همون حرفهای منو نوشتی دیگه

شادی از فاعلیت میاد از دیدگاه من! وقتی تو یه سهمی هرچند کوچیک تو این دنیا باشی که حتی این سهم می تونه نریختن/برداشتن آشغال تو خیابون باشه احساس خوبی بهت دست میده و شاد میشی.
ولی خب اکثر آدمها فکر میکنند هر چی بیشتر داشته باشند و جمع کنند خوشحالتر هستند!
من می بینم بین اطرافیان خودم که حرص دارند برای داشتن بیشتر! برای شادی بیشتر حرص می زنند! فکر میکنند هر چیزی دست هر کسی که خوشحال هست رو اگر اونا هم داشته باشند خوشحال میشن. منظورم از هر چیزی فقط مادیات نیست! گاها دیدم که آدمها فکر میکنند چون فلانی فلان مشکل رو داشته الان خوشحال هست! نکنه منم اگر فلان مشکل رو داشته باشم خوشحالتر میشم
یا مثلا زورکی باشگاه میرن و ورزش میکنند و درس میخونند و مدرک میگیرن و هزار تا چیز دیگه! چون میخوان صاحب شادی بشن!
ولی دریغ از اینکه شادی صاحب نمی خواد که شادی خودش صاحب هست و وقتی تو سهمت رو تو این دنیا انجام بدی خودش میاد و صاحبت میشه

خواهش می کنم :).
خب، خدا رو شکر که اینجا هم نظر هم دارم. دور و بری هام یه جورین که همیشه با خودم میگم نمی دونم من یه جوریم یا اینا .
اینی که میگی آدما فکر می کنن اگه چیزای دیگرانو داشته باشن خوشحال میشنو من واقعا بارها دیده ام.
دو تا جمله هست که قبلاها جایی خونده ام و همیشه هم توی ذهنمه. یکیش می گه"زاهد آن نیست که چیزی در اختیار نداشته باشه؛ زاهد آن است که چیزی او را در اختیار نداشته باشد." یکی دیگه اش هم می گه"ثروتمند کسی نیست که چیز بیشتری داره؛ ثروتمند کسیه که به چیز کمتری احتیاج داره.".
و این دو تا جمله به نظر من خیلی به شاد بودن آدما ربط دارن. آدمایی که زیاد احساس نیاز نمی کنن و راحت رها می کنن و بنده ی چیزی نیستن، خیلی آدمای شادین، هرچند که ممکنه چیز خیلی زیادی هم نداشته باشن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد