شرکت/مهد


یه چیزیو که توی شرکتمون دوست دارم، سریع بودنشون توی واکنش نشون دادن به هر اتفاقیه، از سیل و جنگ گرفته تا تکنولوژی های جدید.

مطمئنا همه تون راجع به چت جی پی تی شنیده ین این روزا. اگه نشنیدین، ChatGPT یه چت بته که خیلی کارا می تونه بکنه، از جمله اینکه می تونه برات کد بنویسه.

اون روز توی میتینگ شرکت گفتن که خیلی ها سوال کرده ان که آیا ما اجازه داریم ازش استفاده کنیم یا به دلایل مسائل پرایوسی و اینا اجازه نداریم؟

که خب جواب این بود که اجازه دارین و حتی اجازه دارین با ایمیل شرکت عضو سایتش بشین و ازش استفاده کنین، منوط به اینکه فقط سوال های مرتبط با کارتون رو بپرسین. ولی اجازه دارین با اکانت شخصی هم وارد بشین و سوال های شخصی بپرسین. فقط مهم اینه که این دو تا رو با هم قاطی نکنین که اگر یه زمانی، مشکلی پیش اومد، بشه راحت بررسیش کرد.

یکی دو هفته ی دیگه هم یه میتینگی دارن باز در همین زمینه که هر کس بخواد می تونه شرکت کنه. هنوز نمی دونم دقیقا می خوان چی بگن توش.

--

اون روز هم یکی از همکارامون که وکیله، گفت من امتحان کردم چتش رو. برای مسائل حقوقی، با دقت خوبی همون جوابی رو میده که ما توی اولین پاسخگویی تلفنیمون به آدما می دیم.

بعد از اینکه این همکارمون اینو گفت، من رفتم یه مسئله ی حقوقی رو کامل، در حد دو سه پاراگراف پنج شیش خطی، توضیح دادم و آخرش پرسیدم باید چیکار کنم و جوابش تا حد زیادی نزدیک به جوابی بود که از یه وکیل واقعی گرفته بودم.

خلاصه که اگر آلمان زندگی می کنین، می تونین برای مسائل حقوقیتون بهش مراجعه کنین و تا حدی کمکتون میکنه (هرچند سایت هایی هم هستن که مشاوره ی کوتاه تلفنی رایگان ارائه میدن اگر واقعا یه وقتی لازمتون شد).

--

اون روز با آنیا و زِبی و اشتفان توی یه میتینگ بودیم. یه مشکلی پیش اومد، گفتم نمی دونم چرا کار نمی کنه. اشتفان گفت به خاطر فلان چیز نیست؟ درست گفته بود. سریع گفتم چرا، چرا، همینه. اشتفانِ باهوش.

اشتفان میگه بچه ها حواستون باشه، امروز، تو تاریخ فلان، ساعت 10.50 دقیقه دخترمعمولی از من تعریف کرد . آنیا میگه دکتر دخترمعمولی. همه مون می خندیم.

بعد آنیا ادامه میده یعنی تعریفای من و زِبی ارزش نداره؟ اشتفان میگه چرا، ولی این فرق داره .

واقعا جو شرکتمونو دوست دارم. با آنیا و اشتفان و زِبی خیلی خوش میگذره واقعا. وقتی همه مون با هم تو میتینگیم خیلی خوبه.

--

اون روز رفته بودم پسرمونو از مهد بردارم. دیدم یه کاغذ جلوشه و تازه شروع کرده به موشک درست کردن. لوکی هم بغلش نشسته بود (پشتش به من بود). جلوی اتاق صبر کردم هواپیماش درست بشه، بیاد.

وقتی اومد، یه چیزی زیر لبش گفت تو مایه های ئه، وقت نشد درست کنم. گفتم چی شده؟ گفت می خواستم یکی دیگه هم درست کنم. گفتم برای لوکی؟ گفت آره. گفتم برو براش درست کن پس، بعد بیا.

دوباره برگشت تو اتاق. تو این فاصله لوکیو دیدم که همون جور که نشسته بود، کله اش افتاده بود و انگاری ناراحت بود. تا دید پسرمون برگشت که براش درست کنه، گل از گلش شکفت، سرشو آورد بالا. برگشت منو نگاه کرد. اخماش باز شد، لبخند اومد رو لبش، بهش لبخند زدم، گوشه های لبش قشنگ رفت بالا، طوری که دندونای سفیدش دیده شد، لپش چال افتاد. سرشو برگردوند؛ به موشکش نگاه کرد که پسرمون داشت درست می کرد؛ دوباره سرشو برگردوند منو نگاه کرد. دوباره بیشتر از قبل خندید. چند ثانیه ای چشم تو چشم هم موندیم. گفت تو مامانشی؟ گفتم آره، من مامانشم. دوباره خندید. انقدر خنده هاش قشنگ بود و پر از ذوق و خوشحالی و تشکر که با خودم گفتم کاش می شد واقعا این صحنه ای که از چهره اش مونده توی ذهنمو تبدیل به عکسش می کردم، می کشیدمش بیرون، میدادم به مامامانش. حتما خیلی خوشحال میشد اگه بچه شو انقدررر خوشحال می دید.

انقدری که لوکی با نگاهش از من تشکر کرد، از پسرمون که براش موشکو درست کرده بود نکرد. انگاری دنیا رو بهش داده بودن.

--

چند روز پیش، همسر بهم یه پاکتی داد، گفتم این چیه؟ گفت بازش کن.

نگاه کردم، یه پاکت آبی بود که پشتش اسم کوچیک من و همسر بود. بازش کردم. یه کارت پستال بود که یه طرفش عکس کاتارینا بود، یه طرفش نوشته بود به یاد کاتارینا - سال فلان تا فلان. بعدم نوشته بود بابت همدردی هاتون، کارت پستالاتون، گل هاتون و ... تشکر می کنیم ازتون (همه اش چاپی بود).

متولد سوم اکتبر 1979 بوده کاتارینا. هنوزم باورم نمیشه این قدر زود رفت. هنوزم باورم نمیشه انسان چقدر می تونه موجود ضعیفی باشه. یه روز می فهمه مریضه و شیش هفت ماه دیگه کلا برای همیشه نیست.

توی عکسش هم -که یه عکس بود تقریبا از یقه ی لباسش به بالا- به دوربین نگاه می کرد و می خندید. قشنگ احساس می کردم دارم سر کوچه می بینمش مثل همیشه، همون نگاه، همون چهره، همون حالت همیشگیش. همسر می گفت حتی کاپشنی که تنشه توی این عکسو می دونم کدوم بود.

خدا کنه حال بچه هاش خوب باشه.


نظرات 10 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 4 بهمن 1401 ساعت 00:04

سلام خانم دکتر
میگن در بهشت جاییست به نام دارالفرح که فقط کسانی که کودکان رو خوشحال میکنن میتونن اونجا برن
خیلی حس خوبی گرفتم از توصیف امیدو شادی که به لوکی هدیه کردین

سلام عزیزم،
چه خوب اگه همچین جایی باشه. کلا، به نظرم، وقتی بچه ها می خندن، زمین خودش دارالفرح میشه :).
امیدوارم دلت همیشه پر از حسای خوب باشه :).

Mina یکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت 23:47

خیلی قضیه ی لوکی رو قشنگ توضیح دادین. مرسی

قشنگی از نگاه شماست عزیزم .

مامان فرشته ها شنبه 1 بهمن 1401 ساعت 18:53

دنیا رو میشه با کمی انعطاف پذیری ،یه جمله قشنگ به همکار یه لبخند پت وپهن و....زیباتر کرد .
پست قشنگی بود روح کاترینا در ارامش باشه وحتما خدای مهربان هوای بچه هاشو داره

آره، میشه. ولی معمولا ماها انقدر درگیر کارای دیگه ایم، که با این چیزای ساده توجه نمیکنیم.
امیدوارم همین طور باشه. خدا همه ی رفتگانو بیامرزه.

مریمم شنبه 1 بهمن 1401 ساعت 10:48

وقتی در مورد کاتارینا نوشتی خیلی گریه کردم فوت مادرها خیلی غم انگیزه مخصوصا اگه بچه کوچیک داشته باشن
نمیشه از خدا خواست که مرگ هیچ مادری نباشه اما همیشه دعا میکنم که وقتی مادری فوت میکنه بچه هاش بتونن خیلی زود به بهترین نحو خودشون با شرایط وفق بدن و تو زندگی موفق بشن

ببخشید عزیزم اگه ناراحتت کردم.
دقیقا همین طوریه. مرگ بالاخره اتفاق میفته و آدم نمی تونه دلش بخواد هیچ وقت هیچ کس نمیره. ولی امیدوارم بچه هاشون از قبل، خوب برای این اتفاق آماده شده باشن و زندگیشون خوب باشه.
از بیرون که می بینیشون که همه چی خوبه و زندگی ادامه داره. امیدوارم باطن زندگیشونم همین جوری باشه.

سحر شنبه 1 بهمن 1401 ساعت 01:41

چقدر بچه ها ساده خوشحال می‌شن . چند لحظه صبر کردن یک بزرگسال و ساختن یک موشک کاغذی.
برای کاتارینا خیلی دلم گرفت .

واقعا خیلی. خیلی. کاش ما هم یه کم مهربون تر باشیم با بچه هایی که انقدر ساده خوشحال میشن.
خیلی زود بود واسه کاتارینا :(.

فرزانه جمعه 30 دی 1401 ساعت 23:37

با اختلاف احساسی ترین پستی بود که توی این ۶ سال خوندم ازتون

:).
من واقیعتو نوشتم راستش، بدون هیچ شاخ و برگ دادنی. امیدوارم ناراحتتون تکرده باشم.

ربولی حسن کور جمعه 30 دی 1401 ساعت 23:23 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
اول یه ذره احساس خنگ بودن کردم وقتی دیدم نوشتین مطمئنا درباره چت جی پی تی شنیدین چون اصلا اسمشو هم نشنیده بودم!
اما بعد دیدم کاملا منطقیه که درباره اش نشنیده باشم

پس خدا رو شکر که توضیح دادم.
ولی حالا شمام برین دو تا سوال پزشکی بپرسین، شاید بلد بود و به درد شمام خورد :D.

دختری بنام اُمید! جمعه 30 دی 1401 ساعت 22:45

چقدر خوبه جو شرکتتون رو دوست دارید، واقعا یکی از بزرگترین نعمت هاست که محل کارت جوش خوب باشه.

از چت جی پی تی خوشم نمیاد، یه جور مکانیزم خود تخریبی برای بشر به نظر میرسه

چقدر توصیفتون از لبخند لوکی رو دوست داشتم

ماجرای کاتارینا خیلی غم انگیزه. رفتن هر مادری غم انگیزه، اگه جوون باشه خیلی غم انگیزتر

آره، واقعا همکارای خوبی دارم. با اینکه اونا از من ۲۰ سال بزرگترن تقریبا، ولی خیلی با هم جوریم.
یه کم خطرناک به نظر میاد ولی میشه ازش خوبم استفاده کرد.
:).
آره، خیلی یهویی شد، حداقل برای ما که تازه سپتامبر فهمیدیم.

جان دو جمعه 30 دی 1401 ساعت 22:01 https://johndoe.blogsky.com/

قبل از این ChatGPT ماجرای یه شرکت آمریکایی رو خونده بودم که بخش پشیتبانی فروشنده‌هاش رو سپرده بود دست هوش مصنوعی که اون به فروشنده ها حواب بوده و بازده خیلی خوبی گرفته بود و حالا این ChatGPT هم خیلی جالبه هم برای خیلی ها در آینده احتمالا ترسناک، چون فکر کنم کار تولید محتوا از دست خیلی آدم ها میگیره ... مگر اینکه قانونی براش وضع کنند و محدودش کنند ...

آره، اتفاقا منم اونو شنیده بودم.
دقیقا همین طوره که میگین. از یه طرفی، واقعا ترسناک میشه همه چی وقتی تکنولوژی در این حد پیشرفت می کنه. اما خب از طرفی هم کار آدمو ساده می کنه. واقعا باید یه توازنی بین این دو تا برقرار بشه و حد و حدودش مشخص بشه.

کامشین جمعه 30 دی 1401 ساعت 21:56

ای بابا خانم معمولی جان هر دو تا روایت آخرت که حسابی اشک ما را در اورد. کاش دقت و حسن نظر شما را بقیه هم داشتند. امیدوارم پسرتون مجموع همه خصائل مامان و باباش را داشته باشه. بعلاوه یک عالم چیزهای خوب دیگه که خودش کسب می کنه.
برم گریه کنم دلم سبک شه خواهر.

شما لطف داری عزیزم. من اگه انقدری که شما فکر می کنین خوبم، خوب بودم، دیگه هیچ غمی تو زندگیم نداشتم. خدا کنه فقط ویژگی های خوب ما رو بگیره، وگرنه اگه بدها رو بگیره که خدا به خیر کنه .
ببخشید اگه ناراحتت کردم عزیزم. فکر می کنم بخشی از ناراحتی همه ی ما ایرانی ها، به خاطر شرایطیه که الان توی کشورمون هست. امیدوارم یه وقتی باشه که همه مون خیلی خوشحال تر باشیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد