روزمره ها


جمعه پسرمون رفت تولد میرزان که از مهد کودکشون رفته و الان مدرسه میره، برادر رزا.

از خیلی وقت قبل تر مامانش پیام داده بود که تولد میرزان رو 25 دسامبر اینا می خوایم بگیریم. دقیق یادم نیست کی بود ولی دقیقا همون موقعی بود که ما می خواستیم بریم پیش علی. منم براش نوشتم که ما نمی تونیم بیایم.

بعدا به دلایل دیگه ای کنسل شد و نوشت که 13 ژانویه قراره باشه تولدش. ولی بازم پسر ما نمی خواست بره. کلا انگاری زیاد علاقه ای نداشت بره تولد میرزان چون هیچ وقت زیاد با میرزان دوست نبود.

دوباره دو سه روز به تولد میرزان، مامان میرزان بهم پیام داد که پسرتون نمیاد تولد؟ منم گفتم نه، متاسفانه نمی تونه بیاد.

آخه مامان حسین هم قبلش باهام صحبت کرده بود که احتمالا بخوان آخر هفته بیان.

حالا همون روز که من به مامان میرزان جواب دادم، مامان حسین کنسل کرد و پسرمونم گفت میشه برم تولد میرزان؟!

باز به مامان میرزان پیام دادم که شرمنده، میشه پسر ما هم بیاد؟ گفت آره، حتما و خیلی هم خوشحال میشه میرزان.

دیگه سریع رفتیم روز قبلش براش یه کادو خریدیم و پسرمون رفت تولد میرزان.

--

خیلی بهش خوش گذشته بود و کلی کارای باحال کرده بودن. یه آقایی رو آورده بودن براشون بادکنک بادکنه، از اینا که یه جوری پیچ و تابش میدن که شکل حیوونی چیزی بشه. هر بچه ای یکی از شخصیت های پوکمون رو انتخاب کرده.

روی صورت بعضی هاشونم نقاشی کشیده بودن که پسر ما نکشیده بود. یه کمی هم بسکتبال بازی کرده بودن (البته فقط پرتابشو). بعدم کیک آورده بودن و شمع فوت کرده بودن و کادوهاشونو داده بودن.

مامان میرزان هم از اول یه گروه زده بود برای تولد میرزان و عکس ها و فیلم ها رو اونجا به اشتراک گذاشت. قبل تر هم توی همین گروه لینک چیزایی که میرزان می خواست رو فرستاده بود که هر کس هر چیو می خواست می تونست بگیره. چیزایی هم که گذاشته بود، همه قیمت هاش 10 15 یورو بود. هیچی گرون نبود. یعنی؛ اگه می خواستی بیشتر بخری، باید دو تا می خریدی.

--

بعد که پسرمونو برداشتم از تولد میرزان و آوردم، یهو یادم اومده که ئهههه، امروز سالگرد ازدواجمون بوده! اون روز که گذشته بود و هیچی، فرداش رفتیم بریم یه کافه.

داشتیم می رفتیم همون جایی که همیشه میرفتیم -که توی یه پاساژه- که به همسر گفتم چرا ما هیچ وقت جاهای دیگه رو امتحان نمی کنیم؟ گفت خب میخوای بیا بریم همین جا. یه کافه ی دیگه بود توی همون پاساژ. دیگه رفتیم همونجا نشستیم و اتفاقا یکی از گارسوناشم ایرانی بود.

--

یه سری کتاب برای پسرمون سفارش دادم از دی جی کالا. الان دیگه کلی دردسر داریم وقتی می خوایم وارد سایت های ایرانی بشیم. آی پی های خارج رو قبول نمی کنن. الان ما یه مانده ی حسابو باید بدیم یه نفر دیگه برامون چک کنه.

سایت هایی هم که میشه واردش شد - برا همین چیزایی مثل خرید کتاب و اینا- باید یا با شماره عضو بشی کلا و برات کد بفرسته یا برای وارد شدن می خواد کد بفرسته. که البته، هیچ وقت هم اگه شماره ات ایرانی نباشه قبول نمی کنه.

--

داریم راجع به یه اتفاقی صحبت می کنیم که قبل از تولد پسرمون اتفاق افتاده. بهش می گیم میدونی چرا ما نبردیمت با خودمون؟ میگه چون کچل بودم؟!!


نظرات 5 + ارسال نظر
لیلی شنبه 1 بهمن 1401 ساعت 15:36 http://Leiligermany.blogsky.com

ببخشید من یاد معرفی کتاب شما هستم.
این کتاب فلسفی زندگی از یک فیلسوف فارغ التحصیل هاروارد رو شاید بپسندید
"هربار که معنی زندگی رو فهمیدم عوضش کردند"
ترجمه حسین یعقوبی
توضیحات معرفی کتاب تو نت پیدا میشه

ممنونم عزیزم. مرسی که به یاد ما هستی.
اتفاقا، همین الان واتس اپمو باز کردم که لیست بنویسم برای یه کتاب فروشی تو شهرمون که بگم می تونین این کتابا رو برام بیارین یا نه، اینو نوشتی، سرچش کردم، احساس کردم دوسش داشته باشم، سریع گذاشتمش تو لیست :).

خانم مهندس جمعه 30 دی 1401 ساعت 18:40 https://msengineer.blogsky.com/

سلام عزیزم
سالروز ازدواجتون مبارک
چقدر اون کانال تولد ایده ی جالبی بود و چه درک بالایی دو طرف دارن. خیلی خوبه این کارهای بدون تعارف
چه حس خوبی بود از اینکه شما خارجی ها نمی تونین از سایت های ایران خرید کنین

سلام عزیزم،
مرسی :).
آره، کلا از مدیریت مامان میرزان خوشم اومد. همه چی تولدشون خیلی به جا و مناسب بود.
. واقعا چرا خب نمیذارین ما خارجی ها خرید کنیم؟ باور کنین هک نمی کنیم سایتاتونو .

دختری بنام اُمید! جمعه 30 دی 1401 ساعت 14:43

چه خوبه پدر و مادر انقدر با حوصله باشن که برای تولد برنامه بچینن برای بچه ها. البته احتمالا اونجا مرسومه این کار.
کچل!!! اون جوابو از کجاش درآورد

آره، اینجا خیلی رسمه که برای تولد برنامه داشته باشن. مثل ما فقط خوردن نیست برنامه شون .
نمی دونم والا، بچه ها همیشه جواب های دندان شکنی دارن .

لیلی پنج‌شنبه 29 دی 1401 ساعت 12:41 http://Leiligermany.blogsky.com

خیلی خندیدم با جمله ی چون کچل بودم. حتما از نظرش بچه های کوچولو زشتن چون کچلند.
راستی ما امروز کتاب برای دایناسورها می خوندیم یاد پسر شما افتادم که علاقمند بهشون خست. کتاب های مصور خوبی تو ایران در این باره هست.
یک سری کتاب ساده با نقاشی هم با موضوعات حیوانات وحشی و اهلی و ابزیان و اینها داریم که بچه ها دوست دارن

:).
آره، پسر ما کتاب دایناسوری زیاد دوست داره. برای این سری، همه ی کتاب های داسی دایناسی رو براس سفارش دادم :).
مرسی از راهنمایی هات عزیزم.

رها پنج‌شنبه 29 دی 1401 ساعت 09:46

سلام عزیزم. سالگرد ازدواجتون مبارک . امیدوارم سالیان سال در کنار هم در سلامتی و آرامش و خوشبختی زندگی کنید.
یعنی عاشق جواب پسرتون شدم کلی اول صبحی باهاش خندیدم، بعد احیانا شما دلیل رو چی بهش گفتید ؟

سلام عزیزم،
مرسی :).
:D. لبت همیشه خندون :).
والا راستشو گفتیم، گفتیم تو هنوز نبودی اون موقع.
نمیدونم چرا خودش این جواب به ذهنش رسیده بود :D.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد