تولدم


هی می خوام بیام بنویسم، هی نمیشه. الان انقدر اتفاق افتاده که نمی دونم کدومو بگم.

یه آخر هفته رو رفتیم پیش شایان اینا.

قضیه از این قرار بود که از قبل، خیلی قبل یعنی، مامان شایان گفته بود بعد از اینکه از پرتغال برگشتین، بیاین پیش ما. منم بهشون گفتم که فلان هفته اش رو ما نمی تونیم و گفت پس فلان هفته رو بیاین. گفتیم حالا باشه ولی قرار شد که بعدا باز هماهنگ کنیم. اون هفته ای که می گفت، میشد درست یه هفته بعد از اینکه ما از پرتغال برگردیم.

منم یه هفته بعد از اینکه از پرتغال اومدیم، دیگه بهش زنگ نزدم. یعنی؛ یادمم بودها ولی زنگ نزدم عمدا که این طوری نشه که انگاری ما می خواستیم یادآوری کنیم که آقا شما قرار بوده ما رو دعوت کنین.

برنامه ی خاصی هم نریختیم برای اون هفته، ولی روی این هم حساب نکردیم که حتما میریم خونه ی شایان اینا.

بعد، صبح همون روزی که قرار بود بالقوه بریم خونه شون، من صبح ساعت 5.5 بیدار شدم و یه کمی تو تخت بودم. ولی بعد  با خودم گفتم چیه همه اش کله ام توی گوشیه. پا شدم اومدم پایین و شروع کردم به کتاب خوندن و انجام دادن یه سری کارا.

ساعت 8 اینا یه نگاه به گوشیم اندختم، دیدم ساعت شیش صبح مامان شایان پیام داده بیداری؟ :|!

بهش پیام دادم و گفتم بیدارم، ولی اتفاقا همین امروزو اومدم سعی کردم به گوشیم هی نگاه نکنم.

خلاصه، زنگ زدیم و گفت که شما قرار بود این هفته بیاین و پاشین بیاین. گفتم نه دیگه، الان دیره برای شما که ما یهویی بگیم میایم. گفت نه، بیاین. گفتم همسر رفته نون بخره، بذار بیاد، ببینم چی میگه.

همسر که برگشت، من بهش پیام دادم که برای ما اکیه ولی تعارف نداریم. برای شما با دو تا بچه اصلا آسون نیست این طوری مهمون دعوت کردن. اصراری هم نیست که حتما بیایم. می تونیم یه هفته دیگه بیایم.

بعدش همسر با پسرمون رفت که برای شایان کادو بخرن. برای دخترشون داشتیم از قبل یه چیزی.

همه چی هم خیلی عجله ای داشت میشد که بخوایم بریم.

یکی دو ساعت بعدتر، مامان شایان پیام داد که ببخشید، من الان فهمیدم که همسرم با بچه ها قرار گذاشته و قرار شده با دوستامون بریم بیرون و اگه بخوایم بگیم شما بیاین، باید بگیم خیلی دیر بیاین، مثلا 5 6 اینا. باشه یه روز دیگه.

منم زنگ زدم و تشکر کردم و گفتم پس باشه یه وقت دیگه.

باز بعدترش مامان شایان زنگ زد که نه، پاشین بیاین. اگه براتون دیر نیست، همون 5 و 6 بیاین. گفتم دیر نیست، ما در هر صورت هم همون موقع می رسیدیم تو بهترین حالت ولی خب برای شما دو تا قرار گذاشتن توی یه روز سخت میشه.

خلاصه، خیلی صحبت کردیم و آخرش گفت نه، بیاین دیگه. ما بعد از سالی و ماهی یه بار قرار گذاشتیم، بیاین.

گفتم باشه؛ پس تو اول قرار اولتو برو. اگه همه چی اکی بود، هر وقت خواستین برگردین خونه تون خبر بده تا ما راه بیفتیم. ما چند ساعت بعدش اونجاییم دیگه. ساعت 7 اینا میایم.

گفت باشه.

خلاصه، آخرش رفتیم و ساعت 7.5 8 رسیدیم خونه شون. از قبل گفته بودم که هر وقت راه بیفتیم خبر میدیم و بعد از هفت میایم.

منم اون روزی که رفتیم، درست یه روز بعد از تولدم بود. دیگه سر راه رفتیم یه کیک آماده هم گرفتیم از سوپرمارکت و رفتیم پیش بچه ها.

بهش گفتم که دیروز تولدم بوده و مامان شایان گفت ئهههه، من یادم رفته بود و خلاصه گفتیم حالا باشه با هم کیک بخوریم.

حالا بابای شایان گیر داده بود که کیکو همین امشب بخوریم . مامان شایان می گفت بابا الان کلی چیز میز می خوریم، شامم از بیرون میگیریم، باشه برای فردا.

بابای شایان می گفت نه من اصرار دارم ceremony درست برگزار بشه .

خلاصه، آخرش اون شب کیکو نخوردیم.

فرداش هم ما در نظر داشتیم که اگه شد بریم مامان و بابای حسینو ببینیم.

که اتفاقا مامان شایان همون شب گفت که بچه ها موافقین فردا با مامان و بابای حسینم قرار بذاریم؟ گفتیم اتفاقا ما هم می خواستیم اگه شد، بریم ببینیمشون. آخه اونا هم یه شهر نزدیک همین دوستامونن.

دیگه اونم هماهنگ کردن که بریم.

ما هم کیکو باز زدیم زیر بغلمون و رفتیم پارک با بچه ها کیک بخوریم.

خیلی به بچه هامون خوش گذشت و با هم بازی کردن. ما هم مراسم تولد رو اونجا به جا آوردیم و کیک خوردیم و خوب بود دیگه - جای شما خالی.

فقط حیف که هیچ عکسی از اون دور همی نگرفتیم.

بعد از تولد قرار شد بریم یه کافه- رستوران که یه چیزی بخوریم.

موقع رفتن بچه ها اصرار داشتن که همه شون با هم برن.

پسر ما هم موقع سوار شدن تو ماشین حسین اینا، تا درو باز کرد، خورد به دماغش و کلی خون اومد و گریه کرد.

بعد دیگه نمیشد تنها گذاشتش توی ماشین. ولی از طرفی هم اصرار داشت که با ماشین حسین اینا بره.

بابای حسین گفت اشکالی نداره، شمام باهاش بشینین. گفتم خب جا نمیشیم که. گفت اشکالی نداره، بشینین. گفتم این طوری اگه پلیس بگیره جریمه ی شما خیلی سنگین میشه ها. گفت نه، اشکالی نداره.

خلاصه، فکر کنم من و سه تا بچه تو عقب نشستیم، در حالی که عقب جای سه نفر بود. تازه من و پسرمون کمربند هم نداشتیم، پسرمونم که صندلی کودک نداشت اصلا!

حالا راه کوتاه بود و داخل شهری ولی خب به هر حال، شانس آوردیم که پلیس ندید و اتفاق خاصی هم نیفتاد.

بابای حسینم که من اونجا فهمیدم اصلا رانندگیش خیلی داغونه. جایی که مثلا زده بود سرعت 30 ه، 40 میرفت. یه جا که داشت 50 میرفت، حسین گفت بابا 30 ه سرعت! اونجا تازه کمش کرد، کردش 40 !

یه جا هم تو لاین وسط واستاده بود در حالی که لاین چپ خالی بود و ما هم قرار بود بپیچیم چپ! بعد که چراغ سبز شده، می پیچه چپ! چرا خب؟!! خب تو لاین چپ واستا از اول.

خلاصه که - خدا رو شکر- به سلامت رسیدیم به اون کافه و اونجا یه سری عکس خوب گرفتیم با بچه ها.

تو کافه هم صدای آهنگ بلند بود و مامان حسین بهشون تذکر داد که صدا رو کم کنن. آقاهه هم گفت باشه ولی هیچ کاری نکرد. البته؛ به نظر من کارش اشتباه هم نبود. این کافه اسکش الکس بود (Alex). ما قبلا که شهر ریحانه خانم اینا بودیم، اینجا پاتوقمون بود و کلا مدل این کافه اینه که پاتوق جووناس و همیشه هم آهنگاش بلنده. به زحمت صدا به صدا میرسه توش.

بالاخره، ما قبل از اینکه وارد این محل بشیم، شنیده بودیم صدای آهنگشو. نمیشه اول بریم بشینیم تو؛ بعد بریم بگیم حالا تو آهنگتو به خاطر ما قطع کن.

بابای حسین همون اول - وقتی خانمش رفته بود دستاشو بشوره- گفت الان فلانی (خانمش یعنی) میاد بهشون تذکر میده که صدای آهنگشونو کم کنن . هر جا میریم همین کارو می کنه. حتی تو ایرانم رفته بودیم مغازه ی لباس فروشی، رفت گفت آهنگتونو کم کنین. بعد اونا فکر می کنن ما چون مذهبی هستیم میگیم.

ولی مامان حسین براش مهم بود که محیط آروم باشه و اینا - که خب میسر هم نشد .

--

یادم نمیاد اینو نوشته ام قبلا یا نه. امیدوارم تکراری نباشه: یه بار داشتم فارسی کار می کردم باهاش، اسمای شخصیت ها بود "طاهره" و فاطمه". بار اول که خب با کلی زحمت خوندشون، بار دوم یکیشو که خوند، اون یکیو به حافظه اش رجوع کرد؛ میگه "طاهره و فاطره" ...!

نظرات 1 + ارسال نظر
زری.. سه‌شنبه 1 شهریور 1401 ساعت 14:48 http://maneveshteh.blog.ir

عه من دیشب پست اخری را دیدم برات کامنت گذاشتم،این یکی را الان دیدم :))
عزیزم تولدت مبارک باشه، سالیان سال عمر با برکت و با عزت داشته باشی.
بابت پاسخت به کامنت پست بعدی، ممنونم. امیدوارم بهترین گزینه برامون پیش بیاد واقعا سخته اگر قرار باشه آدم خطا کنه، خیلی پرهزینه و گرون تموم میشه.

مرسی عزیزم. ان شاءالله در کنار شما دوستان :).
خواهش می کنم. امیدوارم امتحان آیلتس بعدیتو خیلی خوب بدی و بهترین ها برات پیش بیاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد