کتاب روی ماه خداوند را ببوس


افتاده ام رو دور کتاب خونی!

--

کتاب روی ماه خداوند را ببوس رو هم خوندم. اینم فقط می تونم بگم بد نبود. اصل موضوعشو من خیلی دوست داشتم. محتواش منو یاد فیلم هامون مینداخت. اما به نظرم نویسنده اون قدری که می شد - یا حداقل اون قدری که من انتظار داشتم- عمق نداده بود به ماجرا، بیشتر بسط داده بود ماجرا رو. مدام توی کتاب تکرار می شد آیا خدا هست؟

و اون قسمت هایی که مذهبیش می کردو به حضرت علی و اینا ربطش میداد رو من اصلا دوست نداشتم. اگربیشتر توی همون فاز فلسفه نگهش میداشت - فارغ از مذهب-، من بیشتر دوسش داشتم. در کل، به یه بار خوندنش می ارزید؛ هرچند اون طوری نبود که اگر کسی از من بخواد کتاب بهش معرفی کنم،  خودم خود به خود به عنوان یه کتاب خوب معرفیش کنم.

--

من واقعا نمی فهمم چرا بعضی از کتاب ها انقدر معروف میشن. به کتابای قدیمی که نگاه می کنی، اونایی که معروف میشدن واقعا حرف خیلی قابل توجهی برای گفتن داشتن. اصلا به نظرم سطح کتاب های معروف قدیمی با کتاب های معروف امروزی قابل قیاس نیست.

--

وقتی دبستان، راهنمایی و دبیرستانی بودم، میرفتم کتابخونه ی نزدیک خونه مون. کلا ما خانوادگی اونجا عضو بودیم و تابستونا چون هر کدوممون معتقد بودیم اون یکیمون با این کتابای سخیفی که امانت گرفته آبروی منو می بره، نوبتی میرفتیم کتابخونه . یعنی مثلا برادر کوچیک تر ساعت 8 میرفت، 8.5 که میومد، من میرفتم، 9 که من میومدم، برادر بزرگتر میرفت. برای اینکه دیگه خیلی ضایع نباشه، باز خواهر کوچیک تر فرداش میرفت!! حالا مسئول اونجا هم بنده خدا می دونست که ما همه مون مال یه خانواده ایم .

اولین باری که عضو شدم، کلاس سوم دبستان بودم. یه خانمی اونجا کارمند بود که خودش یه دختر داشت دقیقا هم سن من. این خانم بسیاااار مهربون بود، بسیاااار. خدا میدونه که چقدررر ذوق می کرد وقتی میدید یه دختربچه ی کوچیک با مقنعه ی سفید دست مامانشو میگیره و میاد کتاب بگیره از کتابخونه. اون اوایل که من با مامانم می رفتم، یه ربع فقط با مامانم صحبت می کرد در نعت و منقبت کتابخون شدن بچه ها و تشکر می کرد از مامانم که بچه هاشو آورده همه شونو عضو کتابخونه کرده.

اون زمانا باید توی یه دفتر بزرگی امضا می زدیم به ازای هر کتابی که می گرفتیم. من انقدر قدم کوتاه بود که به پیشخون نمی رسید. خانومه دفترو برام میذاشت روی در ورودیشون (در ورودیشون از اونا بود که در سطح کمر خانومه بود و برای باز کردنش باید در رو به سمت بالا هل میدادن) تا من قدم برسه و امضا کنم.

این خانومه هممممیشه بهش که میگفتم کتاب قصه میخوام، میرفت رمان نوجوانان هایی که مال انتشارات بنفشه بود رو میاورد. اوایل دو سه تا میاورد و من دو تا ورمیداشتم. کم کم من تمام این رمان نوجوانانا رو خونده بودم، میرفت و با یه بغل کتاب، در حد ده بیست تا، میومد، من باز حداقل 80 درصدشو خونده بودم. دیگه یه وقتایی می گفت دخترم بیا خودت برو تو مخزن بگرد، تو همه رو خوندی، این جوری نمیشه من ده بیست تا کتاب میارم، باز باید همه ی اینا رو ببرم بذارم سر جاش. خودت بگرد، فقط حواست باشه که کتابا رو از هر جا ورمیداری، همون جا بذاری.

هر بار که می دید من بیشتر کتابایی که آورده رو خونده ام، بیشتر و بیشتر ذوق می کرد. و اینکه با توجه به اینکه تقریبا همیشه من صبحا میرفتم و اونم شیفتاش همیشه صبح بود، دیگه کم کم سلیقه ی منم دستش اومده بود و چیزایی میاورد که من دوست داشتم.

کم کم من بزرگتر شدم، راهنمایی و دبیرستانی شدم، اون کمتر میومد کتابخونه، کم کم بیشتر وقتایی که میرفتم یه خانم دیگه ای بود. دیگه هیچی رنگ و بوی قبل رو نداشت، من دلم می خواست میشد دوباره همون خانومه باشه ولی خب اون فکر کنم بازنشسته شده بود دیگه. اما علاقه به کتاب، به خاطر اون خانم توی وجود من نهادینه شده بود.

بعضی وقتا هم که می رفتم یه آقایی مسئول کتابخونه بود که موهاش عقب نشینی کرده بود (!) و کل بدنش هم پرررر از مو بود، از اینا که تا دکمه ی بالای یقه شونو بسته ان، بازم نیم کیلو مو زده بیرون. من از این بنده خدا اصلا خوشم نمیومد، نمی دونم چقدرش به خاطر ظاهرش بود واقعا، ولی اصلا ازش خوشم نمیومد. هیچ کاری هم نکرده بود بنده خدا ها، ولی من حس خوبی نسبت بهش نداشتم. احساس می کردم خیلی فکر می کنه بلده و پز کتاب خوندنشو میده. همیشه راجع به کتابایی که میاورد توضیح میداد که داستانشون چیه! من نیم ساعت باید قصه ی تک تک کتابا رو گوش میدادم.

یه بار یه کتابی آورد برام به اسم "شقایق و برف"، بهم گفت که این خیلی قشنگه، راجع به جنگ روسیه است و یه دختر و پسری که فلان ... . من اون زمان اون کتابو نگرفتم و از اینکه آقاهه گوش مجانی گیر آورده بود و داشت با آب و تاب قصه رو توضیح میداد خوشم نیومد. احساس می کردم سعی می کنه کتاب رو بهم تحمیل کنه.

چند سال بعد ولی بدون توجه به اسم کتاب و با توجه به اینکه همه ی کتابای کتابخونه رو دیگه من خونده بودم، این کتاب نصیبم شد.

اون زمان یادم نبود که این کتابیه که اون آقاهه معرفی کرده. ولی وقتی تموم شد یادم افتاد که ئهههه، چند سال پیش اون آقا پر موهه بود، اون اینو توصیه کرده بود.

و اینم بگم که من اون زمان اون کتاب "شقایق و برف" رو خییییلی ازش خوشم اومد و تا مدت ها برام طلایه دار بهترین کتاب هایی بود که خونده بودم. شاید الان اگه بخونمش دیگه اون حسو نداشته باشم. اما توی اون سنی که خوندمش، خیلی ازش خوشم اومد.

همون زمان ها، من یه کتاب دیگه از کتابخونه به امانت گرفتم به اسم "کوئین". خیلی کتابو دوست داشتم. الان اصلا یادم نیست که چی بود موضوعش. فقط یه چیزای محوی توی ذهنمه که راجع به سیاه پوستا بود و مشکلاتشون. حالا حتی مطمئن هم نیستم که درست یادمه یا نه.

اون زمان، همون آقاهه به من گفت که کتاب "ریشه ها" رو بخون. یادم نیست گفت کوئین ادامه ی ریشه هاست یا ریشه ها ادامه ی کوئین. ولی به هر حال، گفت اینا به هم ربط دارن. حتما ریشه ها رو هم بخون.

من باز اون زمان به خاطر قدرت دافعه ی اون آقا، کتاب "ریشه ها" رو نخوندم!

این دفعه که ایران بودیم، خواهر همسر کتاب ریشه ها رو که خودش داشت بهمون داد و خیلی بهم توصیه کرد که این کتاب قشنگه، حتما بخونیش و من ناگهان پرت شدم به 18 یا 20 سال پیش، زمانی که اون آقاهه این کتابو بهم معرفی کرده بود.

حالا میخوام به عنوان کتاب بعدی "ریشه ها" رو بخونم. و احتمال زیادی میدم که دوسش داشته باشم، چون الان نسبت به اون آقاهه خیلی حس خوبی دارم. الان که بزرگ شده ام فهمیده ام که اون آقاهه - که احتمالا اون زمان هم سن و سالای الان من بود- چیزای بدی پیشنهاد نمی کرد، فقط توقعش از من بالاتر از سنم بود. یعنی اون چیزی رو به من توصیه می کرد که مثلا به درد یه دختر 12 ساله نمی خورد، اما مثلا برای یه دختر 16 ساله عالی بود و این طوری بود که من چند سال بعد به حرفش می رسیدم که آره، این کتاب، کتاب خوبیه. و اینکه وقتی برام توضیح میداد هم از این جهت نبود که بخواد خوندن اون کتاب رو به من تحمیل کنه. فقط چون می دید من با جون و دل کتاب می خونم، دلش می خواست اون حسی رو که خودش - که به شدت کتاب خون بود- از خوندن اون کتاب ها گرفته بود، به منم منتقل کنه تا منم ترغیب بشم که اون کتابا رو بخونم.

جالبه واقعا، الان که خاطراتمو مرور می کنم که اون آقاهه داشته برام کتاب رو توضیح میداده و بهم توصیه می کرده، قشنگ حسشو حس می کنم، هرچند که جمله هایی که گفته درست یادم نیست.

نظرات 5 + ارسال نظر
شیرین دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 18:07

سلام دختر معمولی جان
همین اولش بگم که من خیلی شما و نوشته هاتون رو دوس دارم و قصدم خدای نکرده قضاوت و یا غلط گیری و یا رنجوندن شما نیس خودمم مذهبی نیستم که بخوام حمله کنم خدای نکرده که آی و وای که چرا اینو نوشتی و ....
یادمه تو پرشین بلاگ اوایلش زیاد دعاهای مذهبی میذاشتی(مثلا کتاب مفتاح الفلاح و ...)و به نظر من یه خانم خیلی مذهبی میومدی، ولی اینجا نوشتی نوشته های کتاب به حضرت علی ربط داده و مذهبیش کرده خوشت نیومده! خیلی وقت هم هس که پست های دعا و اینا نمینویسی و کلا رویه نوشته هات عوض شده!
البته شایدم منظورت این بود که توی این کتاب ترجیح میدادی به مذهب ربط نداشته باشه ! نمیدونم!
برای همین من کمی گیج شدم
راستی با اینکه آدم مذهبی نیستم ولی به بعضی ذکرها خیلی اعتقاد دارم

سلام عزیزم،
در مورد اون سوالی که راجع به کتاب نوشتی، دقیقا منظورم راجع به این کتاب بود.
نمیدونم کتابو خوندی یا نه، توی همین کتاب یه بخش هایی رو در مورد حضرت موسی داشت که اتفاقا به نظر من خیلی قشنگ آورده بودش توی کتاب و قشنگ بخشی از داستان شده بود. اما اون تیکه هایی که از امامای خودمون توش آورده بود، به نظرم ربطی به اصل داستان نداشتن.
به نظر من یه جوری تلاش برای تحمیل یه سری عقاید مذهبی میومد اون قسمتاش.
اما در مورد وبلاگ خودم، من خیلی وقته که رویه ام رو خیلی عوض کرده ام. دیگه خیلی دوست ندارم از جزئیات زندگیم یا حتی جزئیات فکرای خودم بنویسم. چون دیگه راستش حوصله ی کامنتا و کل کلا رو ندارم. به نظر من کامنت جایی نیست که کسی بخواد کسی رو قانع کنه. اما اون موقع که می نوشتم، متاسفانه خیلی ها برنمی تابیدن. خیلی کامنت می گرفتم که اصلا کی گفته شما برین؟ تو که مشروب نمی خوری برای چی رفتی آلمان؟ تو که می خواستی با دوستات قرآن بخونی، می خواست بمونی ایران و ... . هوووف، اگه بخوام بگم، تا صبحم تموم نمیشه.
حالا شما شاید خودت - با توجه به اینکه خواننده ی قدیمی هستی- یه سری هاشو یادت باشه ولی کلی هم کامنت خصوصی بود و خلاصه کم نبود.
این شد که منم ترجیح دادم اصلا خیلی چیزا رو ننویسم. واقعا دیگه پیر شده ام و تو خودم نمی بینم بخوام تو جواب کامنتا از خودم دفاع کنم و بحث راه بیفته و این حرفا. اینه که دیگه چیزی اصلا از مسائل مذهبی نمی نویسم.
متاسفانه؛ خیلی از هموطنامون قدرت تحمل نوشته های وبلاگی که خودشون پنجره اش رو باز کرده ان که بخونن هم ندارن. منم واقعا ذاتا آدم بی حاشیه ایم، دوست ندارم بحث راه بیفته. دوست دارم همه با هم دوست باشن. حالا اگر اونا نمی تونن یه سری از عقیده های منو - که هیچ ضرری هم به اونا نمی رسونه- تحمل کنن، من که می تونم ننوشتن اون عقاید خودم رو تحمل کنم. خب من نمی نویسم که اونایی که اعتقادی به مذهب ندارن هم اینجا احساس غریبی نکنن :).

معصومه شنبه 9 اسفند 1399 ساعت 17:55

یه چیزی حداقل به زور تو حلقش کرده باشیم
کلی خندیدم به این حرفت
ممنون عزیزم نکته خوبی گفتی

:D.
خواهش میکنم.

معصومه جمعه 8 اسفند 1399 ساعت 23:15

ممنون عزیزم از وقتی که گذاشتی برای پاسخ دادن.
کاملا درسته. من هم با اینکه کم و بیش اهل کتاب خوندن هستم از گرفتن کتاب به عنوان هدیه خوشحال نمیشم. چون کتاب غیر از سن و فرهنگ به حال روحی آدم هم بستگی داره.
ولی همونطور که گفتم هدیه اصلی یه مبلغ نقدی هست(به صورت کارت هدیه) و مخاطبمون هم کارمندای بانک هستن که همه جور رنج سنی دارن . ولی ما این رو قبلا با یه سررسید به افراد می‌دادیم. بعد پیش خودمون فکر کردیم سررسید سر سال دور انداخته میشه. کتاب رو شاید فرد یا خانواده اش علاقه مند باشه و بخونه و ماندگار تره.
در کل نمیدونم تصمیم درستی گرفتیم یا نه. حالا باز هم باید به مشورت بذاریم این تصمیم رو.

خب اگه این طوریه شرایطتون، به نظر من باید کتابی باشه که توش حکایت های کوتاه کوتاه داشته باشه. چرا؟ برای اینکه حتی اگه طرف خواست ده صفحه شو بخونه و به این نتیجه برسه که کتاب به دردش نمی خوره، اولا ده تا نکته یاد گرفته باشه تا موقع (و به قولی یه چیزی حداقل به زور تو حلقش کرده باشیم ) و دوم اینکه وقتی یه کتابی حاوی حکایت های جدا جداست، هر کدومش یه مزه ای داره و تنوعش خود به خود زیاده و سلیقه ی تعداد بیشتری از آدما رو پوشش میده.
من اون قدر کتابخون نیستم که بتونم چندین اسم کتاب بهت بگم ولی مثلا اون کتاب گزیده ی آثار عبید زاکانی که من خوندم، آخراش گزیده ی رسالگه ی دلگشا بود و خب همه اش تقریبا لطیفه هایی بود که یه کوچولو پند اخلاقی هم توش بود. من خود رساله ی دلگشا رو کامل نخونده ام، ولی اگر همه اش شبیه همون چیزایی باشه که توی این کتاب نوشته، به نظرم کتاب بامزه ایه.
من باشم، یه کتابی توی این تیپ میدم. و البته که سردمدار این مدل کتاب ها گلستان سعدیه اما فکر می کنم اونو میگین همه توی خونه شون دارن و اینکه متنش برای بعضی آدما ممکنه سنگین حساب بشه.
--
بقیه ی کتاب های کتابخونه مونو هرچی نگاه می کنم، کتابی نمی بینم که بتونم بگم برای همه جور آدم مناسبه واقعا. کتاب های بلندی های بادگیر، داستان دو شهر، آرزوهای بزرگ، مادام بواری چیزایی بودن که من خیلی دوست داشتم. اما چون داستانین، فکر نمی کنم مناسب شرایط شما باشه. همه داستان دوست ندارن.
--
ببخشید که من اون قدری کتاب نخونده ام که بتونم بیشتر کمکت کنم .

لیلی جمعه 8 اسفند 1399 ساعت 12:30 http://leiligermany.blogsky.com

دارم فکر می کنم الان نسبت به مثلا بیست سال قبل چقدر دیدمون نسبت به آدم هایی که باهاشون ارتباط داشتیم فرق کرده،مثلا همین کتابدار مرد! الان چطوری رفتار کنم که مثلا یک نوجوان یا میانسال یا پیر به من دافعه نداشته باشه ؟

من راهکاری براش ندارم، اما فکر می کنم یه بخشیش حداقل اجتناب ناپذیره و دلیلش دقیقا خود ماهیت تفاوت سنیه. مثلا هیچ وقت یه بچه ی ده ساله از مصاحبت با یه پیر 90 ساله لذت نمی بره و اون آدم مسن خود به خود برای اون بچه دافعه داره، هرچی هم که اون پیره خوش اخلاق و خوب و مهربون و اینا باشه.
فکر می کنم بهترین حالتش وقتی باشه که آدم بتونه خودشو هم سن اون طرف مقابلش بکنه و فکر کنه وقتی که توی اون سن بود چطوری بود براش همه چی. اما حتی توی همین حالتم به نظرم درک کاملا متقابلی شکل نمی گیره، چون دنیای که ما توی ده سالگی تجربه کردیم با دنیایی که بچه های ما توی ده سالگی تجربه می کنن، از زمین تا آسمون با هم فرق دارن.

معصومه پنج‌شنبه 7 اسفند 1399 ساعت 07:09

سلام
چقدر دوست دارم این پست هایی که در مورد کتاب ها نوشتین. یه سوال دارم؛ ببخشید که خیلی طولانیه:
شرکت ما قبلا به عنوان هدیه سال نو سررسید هدیه میداد به بانک‌ها و اداره ها. ولی از ۳ سال پیش تصمیم گرفتیم به جای سررسید کتاب هدیه بدیم چون هر کس بیشتر از ۲ تا سررسید استفاده نمیکنه و سر سال جدید یهو ۲۰ تا از شرکت‌های مختلف سررسید بهش میدن. البته هدیه اصلی کارت هدیه است و کتاب کنار هدیه محسوب میشه
کتاب های نفیس مثل حافظ و .. هم نمی‌خواستیم بدیم چون چیزی هست که هر کسی حداقل چند تاش رو قبلا هدیه گرفته و اصولا خونده نمیشه.

برا همین ۲ سال پیش کتاب دنیای سوفی رو دادیم. بنظرم حتی اگه خود فرد سطحش بالاتر از این کتاب باشه، به درد نوجوان های اون خانواده میخوره.
پارسال کتاب هنر شفاف اندیشیدن رو دادیم که شما اصلا خوشتون نیومده بود ازش ولی من چون تازه شروع کرده بودم این تیپ کتاب های روانشناسی رو خوندن بنظرم در کل بد نبود. و جلدش هم قشنگ بود
حالا امسال نمیدونم چه کتابی هدیه بدیم. من خودم کتاب آیین دوست یابی رو جدیدا خوندم و خوشم اومد. ولی خب بنظرم عنوان کتاب یکم دافعه داره. انگار که تو دوست یابی بلد نیستی و حالا بهت یه کتاب دادن که یاد بگیری. درحالی که محتوای کتاب اصلا این نیست.
این همه توضیح دادم که بپرسم بنظرت چه کتابی مناسب هست اگه بخوای هدیه بدی.

سلام
راستش، من باشم به کسی این مدلی کتاب هدیه نمیدم. کتاب یه چیز سلیقه ایه به نظر من. نمیشه توی یه شرکت به همه یه کتاب داد، توی شرکت از آدم بیست ساله کار میکنه تا ۶۰ ساله. مثلا همین دنیای سوفی هم که گفتین، من باز اصلا دوست نداشتم : D.
واسه همین، من واقعا نمی تونم کتابی پیشنهاد کنم که به همه بتونین هدیه بدین. من پیشنهاد می کنم لااقل کارت هدیه ی یه انتشاراتی یا مثلا نمایشگاه کتاب یا طاقچه ای چیزی بدین. یه طوری که طرف خودش انتخاب کنه چه کتابی بخره.
این جوری که آدم بدون توجه به سلیقه ی طرف کتاب بخره و با خودش بگه خب حالا نخواس یه نفر دیگه میخونه به نظر من قشنگ نیس.
مثل این میمونه که به شما کادوی تولد لاستیک موتور بدن. درسته که شما میتونین اونو بدین به یکی دیگه ولی اینکه طرف بدون توجه به نیازها و علائق شما براتون کادو خریده فقط واسه رفع تکلیف، به نظرم زیاد جالب نیست.
به نظر من یا یه چیزی بدین که با سلیقه ی طرف جور باشه (که در صورتی امکان پذیره که شرکت خیلی کوچیک باشه و همه دقیقا سلیقه ی همدیگه رو بدونن) یا کارت هدیه بدین که خودش انتخاب کنه یا اصلا اعلام کنین مثلا ما میخوایم تا مثلا صد تومن کتاب بدیم، هر کس از هر سایتی دلش میخواد انتخاب کنه، فقط ما پول رو نقد نمیدیم بهتون و خودمون کتاب رو براتون سفارش میدیم. اگر هم پولش بیشتر شد، مشکلی نیست، مابه التفاوتش رو خودتون بدین.
یا مثلا یه یوزر درست کنین توی سایت مثلا شهر کتاب و بگین هر کس بره خودش یه دونه یا چندتا کتاب بندازه توی سبد خرید واسه خودش، فقط به سقف مبلغش توحه کنه.
بعد یهو همه رو با هم بفرستین به آدرس شرکت. هم پول پست نمیدین، هم هر کس به چیزی که دوست داره میرسه، هم هیچ کس کتاب تکراری گیرش نمیاد، هم اینکه حتی ممکنه هر کس بیشتر از یه دونه کتاب بگیره با اون مبلغی که شما براش تعیین می کنین.
چقدر مزیت شمردم واسه یه پیشنهاد زپرتی ای که دادم .
--
اما باز اگر اصرار دارین حتما یه کتاب واحد برای همه بخرین، حداقل یه بازه ی سنی ای چیزی بگین که آدم بدونه بین چه گزینه هایی توی ذهنش بگرده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد