از کتاب ها


نمی دونم اینا رو قبلا نوشته ام یا نه. الان دیدم روی گوشیم بودن عکس این صفحه ها، گفتم بیام بنویسم:


از کتاب شما که غریبه نیستید:

اگر بمونم، تو بانک بمونم، می پوسم. وام می گیرم، قالی می خرم، یخچال می خرم. وام می گیرم، زن می گیرم، بعد بچه دار میشم. وام می گیرم موتور می خرم، ماشین می خرم. وام می گیرم خونه می خرم. شب و روزم کارم میشه وام گرفتن و قسط دادن. هر روز زن و بچه هام چیز تازه ای می خوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمی کنم چیزی بخونم، چیزی بنویسم. بازنشسته میشم، نوه هام می ریزن دورم.  میرم زیارت، حاج آقا میشم. رئیس شعبه میشم. پولم زیاد میشه تو سیرچ تکه ای باغ می خرم، یادم میره برای چی به دنیا آمدم. کم کم پیر میشم، مریض میشم و می میرم. روی کاغذی می نویسن "بزرگ خاندانی از دنیا رفت، فاتحه!" این راه من نیست.

--

از کتاب خواجه ی تاجدار:

شاهرخ میرزا گفت تو مرا به سلطنت ایران نرساندی بلکه خدا مرا به سلطنت ایران رساند زیرا می خواست حق به حقدار برسد.


(این جمله ی بالا چیز خاصی نبود، فقط از این جهت برام جالب بود که حتی شاه ها هم که با اون همه قدرت طلبی و کشت و کشتار به قدرت می رسیده ان، خودشونو نماینده ی خدا می دونسته ان و معتقد بودن خدا خیلی هم تحویلشون می گیره!)

***

(موسی بیک افشار) گفت ای شاهزاده،  مردم امروز گرچه از ستم نادر به جان آمده اند، ولی بعد از مرگش خدمات او را به خاطر خواهند آورد و ... و بعد از به خاطر آوردن این خدمات ممکن است بگویند که یکی از پسرهای نادر باید جای او را بگیرد.


( اینم چیزی نداشت، فقط همین که وقتی یکی می میره، مردم بعدش ظلم های طرف رو یادشون میره و فکر می کنم اون دوران خیلی دوران خوشی بود و میگن کاش الان اون موقع بود و اون موقع همه چی خوب بود و این حرفا.)
***

سر شب سر قتل و تاراج داشت/ سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت

به یک گردش چرخ نیلوفری/ نه نادر به جا ماند و نه نادری

بنازم من این چرخ پیروز را/ پریروز و دیروز و امروز را

--

از کتاب آب نبات پسته ای:

(بحث سر اینه که می خوان یه نفر رو نماینده کنن و دارن فکر می کنن که چطوری براش رای جمع کنن):

به حاج کمال بگیم یک کم راجع به جبهه از خودش خاطره درست کنه؛ ولی خا به شرطی که تمام افراد توی خاطره ش جزو شهیدا باشن تا  دروغ بودنش  در نشه. مثلا بگه یک روز با شهید فلانی و شهید فلانی و شهید فلانی توی سنگر نشسته بودیم که فلان شد! فقط یادش باشه از آدم زنده خاطره تعریف نکنه.

***

توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!

***

محمد ... گفت: بعضی وقتا احساس مکنم دور و بری هامان مثل مردم کوفه شدن.

آقا جان هم با صدایی گرفته گفت: ... منم فکر مکنم تو و دوروبریاتم مثل اصحاف کهف شدین و از اوضاع جامعه خبر ندارین.

***

(-محمد: ) اگه امثال من نمرفتیم که الان سرقفل این مغازه ها دست عراقیا بود و به جای آب نبات پسته ای، خرمای بغداد مفروختن.

- خا دست تو و امثال تو درد نکنه؛ ولی این جوری که فکر مکنی هم نیست. مردم اگه عوض شدن برای اینه که زمانه یم عوض شده. زمان جنگ تمام شد، رفت. باز برای چی مخواین برای مردم روضه بخواینن؟ یک زمانی چرچیل وقتی جنگِ با پیروزی تموم کرد، مردم کشورش ازش راضی بودن؛ ولی بعد از جنگ کاندیدا شد، دیگه مردم فرانسه بهش رای ندادن گفتن دیگه الان دوره ی جنگ نیست.

***

- آدم باید خیلی مراقب باشه که آخرتشه نفروشه.

- آدم اگه مثل حاجی قربانعلی نزول خور آخرتشِ بفروشه، ولی گران بفروشه و باز از روی سود همون پولش، خرج آخرتش کنه چی؟ اشکال داره؟ خداییش هر سالم مره مکه ها.

***

محمد گفت: ... علاقه کم کم خودش پیدا مشه.

مامان در تایید حرف مهمد گفت: ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی آمد؛ ولی بچه هام که یکی یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.

***

(توی کتابخونه آدما رو نگاه می کنن که کی چیکار می کنه:)

- اونی که هی چار خط درس مخوانه و چند تا تخمه و بادوم مخوره چی؟

- اون فکر کنم صنایع غذایی قبول مشه. اون دو تای دیگه ر می بینی؟ یک شان داره برای اون یکی توضیح مده؛ ولی اون یکی دیگه با اینکه داره نشان مده که گوش مده، ولی یا گوش نمکنه، یایم که چیزی نمفهمه. اون اولی که داره توضیح مده و اصلا توجه نمکنه که دوستش داره گوش مکنه یا نه، احتمالا معلم یا استاد مشه. دوستشم که نشان مده داره گوش مکنه؛ ولی حواسش جای دیگه ایه و هی خمیازه مکشه، حتما مدیر پدیر یک اداره میشه.

از بقیه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.