بیمارستان/غیره


همسر یه عمل کوچیک داشت؛ دو شب بیمارستان بود. بیمارستانش سی کیلومتر اون ورتر بود. البته؛ بیمارستانای نزدیک تر بودن ولی خب همسر گشته بود یه دکتر با ریویوی خوب پیدا کرده بود؛ اونم توی این بیمارستان می تونست عمل کنه.

هلک و هلک دو بار با پسرمون رفتیم برای ملاقاتش. ولی پسرمون خسته میشد و حوصله اش سر می رفت.

یه مشکلی هم همسر بعد از عملش داشت که دکتر دارو داده بود و گفته بود اگه دو بار استفاده کنی و خوب نشه، باید یه شب بیشتر بمونی. ولی خدا رو شکر لازم نشد و روز سوم رفتیم آوردیم همسرو.

خدا رو شکر که رفتیم آوردیشم، وگرنه دیگه پسرمون اعصابش به هم می ریخت واقعا! آخه بعد از مهد کودک خسته هم بود، باز منم میذاشتمش تو ماشین و می بردمش بیمارستان، خسته میشد واقعا. حق داشت. گرسنه هم بود. ولی خب وقت نمیشد بریم خونه و استراحت کنیم و بعدش بریم. چون حداکثر ساعت ملاقات، شیش بود.

هی تو خونه می پرسید بابا کی میاد خونه. اگه کسی از بیرون می دید، فکر می کرد این همه اصرار واسه علاقه اش به باباشه؛ در حالی که تنها مشکل پسر ما این بود که باز باید یه ساعت تو راه باشه .

--

برای اینکه حوصله اش تو راه سر نره، تو راه می گفتم شعرای مهد کودکتو بخون.

روز دوم داشتیم می رفتیم، یه عالمه خوند. هر چی بلد بود تموم شد. وقتی تموم شد گفت چقدر دیگه مونده؟ گفتم حدس بزن. گفت هشت دقیقه. نگاه کردم، گفتم خوب حدس زدی. هفت دقیقه مونده. از کجا می دونستی؟

گفت آخه دیروزم همین شعرا رو خوندم، بعدش گفتی هشت دقیقه مونده!

--

روز اولی که رفتیم، یه آقای نسبتا مسنی هم اتاقی همسر بود. سلام کردم و رفتیم پیش همسر نشستیم. آقاهه داشت روزنامه می خوند و به نسبت آدم سرحالی میومد.

فرداش همسر میگه این پیرمرده فکر می کردی چند سالش باشه؟ گفتم سر حال بود، هفتاد، هفتاد و پنج شاید. گفت هشتاد و شیش سالش بود!

خداییش خیلی جوون مونده بود آقاهه. قشنگ معلوم بود آدم سر حالیه.

--

از همون آقاهه همسر چیزای جالبی یاد گرفته بود؛ مثلا اینکه تا اوایل دهه ی 70 توی همین آلمان، خانما برای کار کردنشون نیاز به اجازه ی کتبی همسرشون داشته ان که باید توی شهرداری ای جایی ثبت می کرده ان.

--

یه چیز دیگه که آقاهه گفته بود این بود که گفته بود زمان ما (یعنی زمان خودشون) فرهنگ این جوری بود که پدر و مادرا می گفتن تا وقتی داری سر سفره ی ما غذا می خوری، هر چی ما بگیم باید گوش بدی. یعنی؛ خبری از این قدر فرزند سالاری و احترام به حقوق فرزند و این چیزا نبوده.

--

واسه کار کردن هم گفته بود الان خیلی راحت تر شده؛ زمان ما ممکن بود مثلا جمعه یه ساعت به تموم شدن کارت، رئیست بهت بگه تو باید دوشنبه صبح ساعت هشت، توی فلان شهر باشی واسه فلان کار. و تو باید قبول می کرده ای و اینکه شب می خوای کجا بمونی و چیکار کنی هم مشکل خودت بوده. کارفرما کاری برات نمی کرده.

--

روز دوم که رفتیم، همسر تنها بود. نشسته بودیم که یه آقایی اومد در زد، دید فقط یه تخت اینجاست. گفت شما تنهایین؟ همسر هم گفت بله.

بعد که من اومدم برم، همون آقا نشسته بود روی صندلی توی راهرو و مشخص بود که منتظر مریضشه. احتمالا هنوز عملش تموم نشده بود.

بعدا که رفتیم، همسر گفت بعدا برادر همون آقا اومد تو اتاق من. کرد بودن. کلی هم خوراکی با خودشون آورده بودن. خودشون می خوردن، به منم میدادن. دادنشونم این جوری بود که یکیم پرت می کرد برادر مریضه روی تخت من؛ میگفت اینم برا تو .

با اون آقاهه هم صحبت کرده بود، فهمیده بود که کافه داره توی مرکز شهر، نزدیک یه جایی که ما زیاد می ریم. گفته بود فلان مسجدو بلدی؟ نزدیک اونجا. بعد که همسر گفت اسم خیابونش یه چیزی تو مایه های فلان بود، من سرچ کردم و دیدم تو نزدیکی همون جایی که ما میریم سه تا مسجد هست!

عکسای همون مسجدی که آقاهه گفته بود رو سرچ کردم، یه ساختمون کاملا عادی بود. یعنی فکر کنم حتی یه طبقه ای از یه ساختمونو کرایه کرده ان و ازش به عنوان مسجد استفاده می کنن. گنبد و گلدسته و از این چیزا ندارن که نشون بده اینجا مسجده. ولی خب یه چیزی هست که اگر کسی می خواد نمازی بخونه یا مراسمی برگزار کنه، یه پایگاهی داشته باشن.

--

با هم کارت بازی کرده یم. من باخته ام. میگه Hi loser !


نظرات 12 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! دوشنبه 14 آذر 1401 ساعت 22:26

بله! داستان های باور نکردنی

حالا ما که حرف های این آقاهه رو باور کردیم. نمی دونم دیگه داستان بود یا نه .

دختری بنام اُمید! دوشنبه 14 آذر 1401 ساعت 19:44

ان شالله همیشه سلامت باشید :)
چه جالب، اونجا هم وقتی بیمارستان باشی اخبار عجیب و جالب میشنوی
متاسفانه دوره، دوره فرزند سالاری شده

سلامت باشی عزیزم :).
:))))، تو ایرانم مگه حکایتای عجیب میگن تو بیمارستانا؟ :D
آره دیگه، بیچاره ماها ؛-).

صبا یکشنبه 13 آذر 1401 ساعت 16:20 http://gharetanhaei.blog.ir

امیدوارم حال همسرت تا الان بهتر شده باشه و از بلا دور باشید همگی

ممنونم عزیزم. خوبیم همه مون خدا رو شکر.
امیدوارم واسه شما هم همیشه به خوشی و شادی و سلامتی باشه :).

رها شنبه 12 آذر 1401 ساعت 11:26

سلام عزیزم. امیدوارم مشکل همسرت کاملا برطرف شده باشه و همیشه همگی سلامت باشید و راهتون به بیمارستان نیفته. یکی از مشکلات زندگی در کشور دیگه بدون خانواده ترس از اینه که مریض بشیم یا مشکلی‌برامون پیش بیاد.
کلی با شیرین زبونی های پسرتون خندیدم ولی فکر میکنم در هرحال دلتنگ پدرش هم بوده چون بچه ها خیلی مواقع بهانه گیریهاشون می‌تونه دلایل متفاوتی حتی بااونکه بیان میکنند داشته باشه.

سلام عزیزم،
مرسی، امیدوارم شمام همیشگی زندگیتون به شادی و سلامتی باشه :).
.
امیدوارم که این طوری باشه .

خانم مهندس جمعه 11 آذر 1401 ساعت 19:54 https://msengineer.blogsky.com/

Hi loser
ایشالله که همسرتون و همگی در سلامت باشید و دیگه بیمارستان نرین.
پسر من به ماشین عادت داره از بس مسیرهای طولانی بردیمش . دیگه ۱ ساعت ۲ ساعت واسه ما تفریحه

علیک سلام ؛-)،
مرسی عزیزم، ان شاالله شمام همیشه سلامت باشی در کنار خانواده ات :).
خوش به حالتون. ما پسرمون کلافه مون میکنه اگه تو زمان بیداریش بریم جایی!

زینب جمعه 11 آذر 1401 ساعت 16:05

تا الان هر چیزی از شوهرت نوشتی یکی داشته حالشو می گرفته

مریم.ش جمعه 11 آذر 1401 ساعت 13:06

ایشالا همیشه در سلامت کامل باشید... چه خودت، چه همسر، چه پسر کوچولو

مرسی عزیزم :).
ان شاالله شمام همیشه سلامت باشین :).

کهکشانی جمعه 11 آذر 1401 ساعت 12:22

ان شاءالله حال همسرتون زود خوب شه
خب شاید بچه از علاقش به پدرش حالشو می پرسیده
آلمانم که متاسفانه حذف شد ، نشد شما بری از حال و هوای سطح شهر برای ما خبر بگیری

مرسی عزیزم :).
:)))))، اره، حتما ؛-).
تو شهر که نرفتیم ولی از همسایه هامونم هیچ صدایی نیومد. نمیدونم دیوارا عایق بود یا نمیدیدن واقعا.

کامشین جمعه 11 آذر 1401 ساعت 10:27

معمولی جان
آن قسمت از آلمان که در دهه هفتاد چنین قاعده ای برای کار کردن خانم ها داشته جزو آلمان شرقی بوده یا غربی؟ الان بنده کنجکاو گشته ام که این اصل مجوز داشتن خانم ها برای کار از قدیم ندیم ها و قبل از تقسیم آلمان بوده؟
چه دنیای جالبی.

قانونشو که من دقیق نرفتم سرچ کنم ولی این آقایی که اینو تعریف کرده بود متولد آلمان غربی بوده و توی آلمان غربی هم زندگی میکنه.

نیوشا جمعه 11 آذر 1401 ساعت 02:08

سلام
بلا دور باشه...ایشالله حالشون بهتر شده باشه.
برای گل پسر

سلام عزیزم،
مرسی :).
:-* :-*.

AE جمعه 11 آذر 1401 ساعت 01:09

امیدوارم حال همسرتون ان‌شاء‌الله هر چی زودتر خوب بشه

+ اتفاقا من چند وقت داشتم از ویکی پدیا صفحه حقوق زنان رو می‌خوندم ؛ شاید براتون جالب باشه خانم های ایرانی در حالیکه الان متاسفانه مجددا اجازه ندارن تابعیت‌شون رو به بچه‌هاشون منتقل کنن ، زودتر از خانم های سوئیسی اجازه شرکت در انتخابات رو پیدا کرده بودند.

++ واقعا حرمت های مادر پسری از بین رفته

مرسی :).

اون دیگه سوئیس خیلی داغون بوده ؛-).

آره واقعا :D.

ربولی حسن کور جمعه 11 آذر 1401 ساعت 01:05 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
اینجا که شرایط خانمها هنوز همون طوره

سلام،
بله، متاسفانه :( !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد