روزمره


این نوشته مال چند روز پیشه.

--

دیروز طلحه و لوئی اومدن اینجا و بردیمشون بولینگ. خوب بود. فقط ما عادت نداریم به داشتن بیشتر از یه بچه؛ برامون سخت بود که هی این یکیو بگیریم که نره تو لاین بغلی ها، هی اون یکیو بگیریم که با کفش نره رو مبل.

یه کمی اولش از این بند و بساطا زیاد داشتیم ولی خب کم کم اونا هم یاد گرفتن که وقتی نوبتشون نیست بشینن و شلوغ نکنن.

خوبی بولینگش به نظرم این بود که میشد به ازای شخص و به ازای بازی پول بدی. یعنی اول کار پول نمی دادی. هر چند تا راند که دلت می خواست بازی می کردی، آخرش پولشو می دادی. یعنی می تونستی در لحظه تصمیم بگیری که یه راند بازی کنی یا دو تا. ولی خب بدیش به نظرم اینه که راحت نمیشه رزرو کرد. حالا ما که زنگ زدیم و یه ساعتی گفتیم و رزرو کردیم. ولی دقیقا نمی دونم بر چه اساسی رزرو رو انجام میدن. آخه کسی که میاد، معلوم نیست چند تا راند بازی کنه و کی بره. جدای از اینکه همون یه راند هم معلوم نیست کی تموم بشه. چون بستگی به سبک بازیت داره، میتونی تند و تند توپا رو بزنی و بازی تموم بشه. می تونی وسطش نوشیدنی سفارش بدی و غذا سفارش بشینی و دو تا توپ بزنی و بشینی یه پیتزا بخوری، بعد بری توپ بعدی رو بزنی. نمی دونم برای رزرو زمان بندیش رو چطوری حساب می کنن. ولی هر چی بود، خوب حساب کرده بودن دیگه. ما که رفتین یا لاین خالی بود برامون .

راند اول که تموم شد، از بچه ها پرسیدیم می خوان بازی کنن یا نه که با رای اکثریت، بازی کردن یه راند دیگه!

هر بار هم که اینا توپو برمیداشتن، می بردن، قشنگ انگاری یه کیسه برنج تو دستشون گرفته بودن؛ کج کج راه می رفتن .

لوئی که خیلی تو فاز رقابت نبود. پسرمون و طلحه هم خدا رو شکر، یه بار این یکیشون اول شد، یه بار اون یکیشون. دیگه همه راضی اومدن بیرون.

--

تو راه که داشتیم می رفتیم، به طلحه می گم تا حالا بولینگ بازی کرده ای؟ میگه آره. ولی با یه حالت خیلی ناراحت. میگم دوست نداری بولینگ؟ خیلی ناراحت میگه همیشه می بازم. گفتم این دفعه نمی بازی.

حالا خدا رو شکر که یه راند برد.

--

برگشتنی این بچه ها ما رو کچل کردن که میشه اولش بیایم یه کمی خونه ی شما؟! گفتیم باشه.

اومدیم خونه مون. یه ساعتی اونجا بازی کردن، بعد بردمشون.

وسط بازیشون، پسرمون اومده پایین، میگه مامان، بچه ها میگن میشه یه ده ساعت دیگه هم تو خونه ی ما باشن؟!

گفتم نه مامان، ده دقیقه ی دیگه باید بریم نهایتا.

--

تو راه بولینگ به خونه مون طلحه و لوئی خوابیدن؛ فکر کنم دیشب مامان و باباشون پدرشون دراومده تا اینا رو بخوابونن .

--

یه چیزایی از خونه ی علی هنوز مونده بود که می خواستم بنویسم.

دوست دختر علی، مهشید، خیلی به صراحت می گفت مامان همیشه هم به من، هم به خواهرم می گفت با کسی ازدواج کنین که نخواد کار کنین.

خیلی هم به صراحت می گفت من اصلا از درس خوندن خوشم نمیاد، از کار کردنم خوشم نمیاد. فقط باید مجبور باشم که کار کنم.

ترم پنج هم بود، بدون اینکه یه درس مهم ترم یکشو پاس کرده باشه! میگه خوشم نمیاد ازش. نمی دونم چند واحد پاس کرده، ولی فکر کنم اندازه ی دو ترم هم پاس نکرده باشه.

اون دوره ای هم که با علی تو بحبوحه ی کات کردن بود، کلا حذف ترم کرده بود.

کلا فکر کنم خیلی روی علی حساب کرده. راجع به بچه داشتنم صحبت می کرد و بچه چقدر خوبه و اینا.

این در حالیه که مایی که از اون طرف با علی در ارتباطیم و یه وجهه ی دیگه ای از علی رو می تونیم ببینیم که به مهشید نشون نمیده، می دونیم که علی اصلا فکرای دیگه ای توی سرشه و کلا تو فاز ادامه دادن با این آدم نیست.

نمی دونم آخر و عاقبتشون چی میشه. شایدم اوضاع تغییر کرد و علی با همین آدم موند. فقط امیدوارم آخرش خوب باشه براشون و هر دو تاشون راضی باشن. این جوری نباشه که مهشید الکی وابسته بشه و دلشو خوش کنه و یهویی همه چی تموم بشه.

--

علی برخلاف اینکه خودش خیلی آدم سرخوشیه، مامانش - به گفته ی خودش- خیلی آدم استرسی و حرص بخوریه. میگه حتی مثلا حرص پول منم می خوره که چرا برای ما می فرستی، چرا باهاش فلان نمی کنی و اینا. طوری که علی می گه به مامانم میگم مامان جان من گذشته ام از این پول دیگه. تو واسه پول منم حرص می خوری؟! میگه به مامانم میگم دعا کن اسمتون واسه ماشین درآد. میگه نه مامان جان، من که به زور از خدا چیزیو نمی خوام. بذاریم هر چی قراره بشه، همون بشه.

به علی هم گفتم که مامان من دقیقا نقطه ی برعکس این قضیه است.

یادمه یه بار دبیرستانی اینا بودم، از توی پذیرایی که نشسته بودم و درس می خوندم، می تونستم مامانمو ببینم که توی هال داشت نماز میخوند. خیلی وقت بود نمازش تموم شده بود و همین جوری نشسته بود و به یه نقطه خیره شده بود؛ معلوم بود که داره فکر می کنه.

یهو به شوخی با صدای بلند بهش گفتم مامان چیکار می کنی؟ الکی روی سجاده ات نشستی، فکر نکنی اینا جزو نمازت حساب میشه ها. خدا فقط همون تیکه هایی که داری واقعا نماز می خونی رو حساب می کنه. پا شو جمع کن؛ یه ساعته نشستی، هیچ دعا و نمازی هم نمی خونی.

گفت دارم میگم خدایا برای خواهر بزرگتر فلان بشه، فلان مشکل خواهر کوچیک تر حل بشه، برای برادر بزرگتر این جوری بشه... . خلاصه، کلی دعا داشت واسه همه مون.

میگم مامان دو رکعت نماز واجب خوندی، انننننقدرم توقع داری از خدا؟!

گفت خب خدا بزرگه. باید ازش چیزای بزرگ خواست. برای اون که فرقی نداره من ازش یه چیز بخوام یا دو تا. اگه بخواد، می تونه همه رو همزمان بده. حالا من ازش می خوام. هر چیشو که کرمش بود،همونو بده.

--

نمی دونم باید بگم سال نوتون مبارک باشه یا نه. نمی دونم تغییر سال میلادی براتون مهمه یا نه. ولی حتی اگه براتون مهم نیست هم من میگم سال نوتون مبارک باشه و امیدوارم سال جدید براتون سال خوبی باشه. دیگه برای آرزوهای خوب کردن واسه دیگران که آدم نباید دست دست کنه. اینم بالاخره یه بهونه ای باشه که بگیم دلمون می خواد همه حالشون خوب باشه و به آرزوهاشون برسن. امیدوارم از خدا چیزای زیادی بخواین و به همه اش یا خیلی هاش برسین .

--

همسر می گه فلان کار رو چطوری می تونم انجام بدم؟ میگم فکر کنم با سنجاق قفلی بشه.

پسرمون: سنجاب قفلی چیه؟!

نظرات 10 + ارسال نظر
پارمیس سه‌شنبه 13 دی 1401 ساعت 15:23

چرا همه فکر می کنید مهشید منتظر علی نشسته چرا به این فکر نمی کنید که شاید اونم یک کیس بهتر از علی زیر سر داره؟ برای آینده

دقیقا بعد از اینکه نوشتم راجع بهش، خودمم همین به ذهنم رسید :D. شاید اونم برا خودش برنامه هایی داره که ما خبر نداریم.

افسانه دوشنبه 12 دی 1401 ساعت 23:53

سال نوتون مبارک.
به نظرم اینکه آدم بتونه خوب دعا کنه و افق دید و خواسته هاش رو منطقی وسعت بده خیلی مهمه و اکثرا حتی همین رو هم نمیتونیم انجام بدیم.
عجیبه که مردها در عین اینکه میدونن زنی رو برای زندگی نمیخان ولی همچنان به رابطه ادامه میدن.

علیک سلام :)،
مرسی.
امیدوارم ما هم بتونیم بزرگ فکر کنیم و دعاهای بزرگ و حتی کارهای بزرگ بکنیم :).
خب خیلی ها، راحت میتونن تو رابطه های کوتاه مدت باشن. یعنی، پایدار بودن یه رابطه براشون معیار نیست. منم این مدلی نمی پسندم ولی خب خیلی ها این جورین.

انه دوشنبه 12 دی 1401 ساعت 20:51

کاش مهشید یه دور مجدد مینشست به رابطش درسش و هدفش فکر میکرد! اینکه علی براش جدی نیست حتما تو رفتارش مشخصه و مهشید هم اینو متوجه شده ولی امیدواره که شاید معجزه بشه و رابطشون جدی شه!
چه زود پسرتون به سن مدرسه رسید

نمی دونم والا. شاید منتظر معجزه است؛ شایدم با خودش فکر می کنه می تونم تغییرش بدم. نمی دونم.
آره، خوشحالم که این همه مدت باهام بوده ین .

مامان فرشته ها یکشنبه 11 دی 1401 ساعت 15:59

سال نو مبارک باشه این ده ساعت موندنا خونه ما هم خیلی پیش میومد هر بچه ای میومد حاضر نبود بره حالا منم خودم خسته از ۳تا بچه خودم و کار اداره دیگه اواخر علنی به زبون بی زبونی فهموندم بچه ها رو بی برنامه نفرستن

مرسی :).
. نه، من می برمشون دیگه. خداییش تا یه حدی میشه بچه ی دیگرانو نگه داشت. شما که سه تا خودتون دارین که خیلی سخت تر میشه.

لیلی یکشنبه 11 دی 1401 ساعت 15:18 http://Leiligermany.blogsky.com

کامنتم طولانی شد فراموش کردم سال نو رو بهتون تبریک بگم .با ارزوی سالی پر از سلامتی و شادی و آرامش و پیشرفت امور خانه سازی و پیشرفت کار و درآمد و آغاز مدرسه خوب برای گل پسر

مرسی عزیزم. ان شاءالله برای شمام سال خوبی باشه.
مرسی از آرزوهای خوبت.
انقدر درگیر خونه ایم الان، که اصلا یادم نبود پسرمونم امسال میره مدرسه . مرسی که به یادش بودی .

لیلی یکشنبه 11 دی 1401 ساعت 15:16 http://Leiligermany.blogsky.com

مهشید از اون تیپ ادم هایی هست که نمی خواد سختی بکشه نه سختی درس و نه سختی کار. حالا نمی دونم گذشته اش چطور بوده ولی ظاهرا با علی نقطه اشتراک دارند که هر دو راحت گیرند ولی تو زندگی جاهایی باید جدی بود.
میگم شما که تک بچه دارید از یک بچه برای همراهی شروع کنید بعد که موفق شدید برید ترم دو بچه ای. ولی کلا چون روحیه ی بچه ها و فرمان پذیری شون فرق می کنه همراه بردن بچه ای غیر از بچه خود آدم تو پارک یا بازی سخته.

عبارات مامان شما رو مامان من هم دارند که از بزرگ جز زیاد نخواهید. حتی ما دبیرستان بودیم مامانم در حد رسیدن به وزارت برای ماها دعا می کردن(خنده)

آره، اصلا علاقه ای به زحمت کشیدن نداره!
والا ما اصراری نداریم دو تا بچه رو پیش ما بذارن. ولی چون پسرمون با هر دوشون توی یه مهد بوده (طلحه الان میره مدرسه دیگه)، با هر دوشون دوسته. منم میگم گناه دارن که بگیم فقط یکیشونو بیار.
ولی دقیقا همینه که میگی. روحیه ی بچه ها با همدیگه فرق داره. آدم نمیده با بچه ی یه نفر دیگه چطوری رفتار کنه.
اووه، چقدر مامان شما دیگه دعاهای بزرگ می کرده ان. مامان ما در حد همون کار پیدا کردن و کنکور و اینا دعا می کرد .

کهکشانی یکشنبه 11 دی 1401 ساعت 13:48

سال نو شما هم مبارک
ما هم چیزای زیاد و بزرگ از خدا می خوایم ان شاءالله که خدا امسال دیگه بهمون اینا رو بده ( حداقل یکی رو بده )
برای شما هم امیدوارم اون چیزایی که تو دلتون به خیر اتفاق بیفته
ده ساعت پسرا خیلی خوب بود
خدا حفظشون کنه

مرسی عزیزم :).
ان شاءالله .
مرسی، امیدوارم واسه همه مون پر از اتفاقای خوب باشه این سال جدید :).
.
مرسی .

AE یکشنبه 11 دی 1401 ساعت 12:27

سلام!
سال نو شما هم مبارک، من هم امیدوارم که ۲۰۲۳ ان شاءالله سالی باشه که هر وقت بهش فکر می‌کنید کلی خاطرات خوب ازش بیاد تو ذهنتون

+ کنجکاو شدم فکرای دیگه‌ای که تو سر علی هستن دقیقا چی هستن؟ :) چرا واقعا یکی باید تظاهر به دوست داشتن به بودن با یکی دیگه بکنه ، تا حدی که طرف به بچه داشتن از اونم فکر کنه، در حالیکه در حقیقت اصلا تو فاز این حرفا نباشه

++ این سوال خیلی شخصیه، اگر دوست نداشتید راحت می‌تونید جواب ندادید :) ولی من کنجکاو بودم دوست دختر مهدیار هم ایرانیه یا غیر ایرانی و اونا باهم خوب تا می‌کنن یا نه؟ :)

+++ گفتید سنجاب قفلی یاد این افتادم یه تئاتر طنزی بود طرف می‌گفت ما برنج کم داریم امشب ، فکر کنم کم پختک بذارم ، منم بچه بودم و ساده دل هر وقت دم پختک داشتیم فکر می‌کردم اسمش کم پختکه به همه می‌گفتم ما کم پختک داریم برا نهار.
دیگه یه بار مادرم دستم رو گرفت ، گفت پسرم هر چی اون شب شنیدی رو فراموش کن مخصوصا کم پختک :))) ابرو خانوادگی رو یه تنه برده بودم

مرسی، امیدوارم برای هممون سال خوبی باشه سال جدید.
مثلا اینکه برای ازدواج احتمالیش (حالا نه برای الان ها) به گزینه ی دیگه ای فکر میکنه و ما خبر داریم از اون گزینه! و اون گزینه فرسنگ ها با مهشید فاصله داره. از نظر شرایطش اصلا تو شرایطی نیست که بگیم علی بین گزینه مهشید و اون مونده!
نمیدونم اصطلاح تظاهر به دوست داشتن درسته یا نه. از اولم با هم قرار گذاشته ان که رابطه شون موقتیه. مهشید اصلا اول به علی پیشنهاد داده بود وقتی اومده بود آلمان و علی هم وویسشو واسه همسر فوروارد کرده بود (دیگه الان متوجه شدین فکر کنم این رابطه برای علی چقدر موقتی و بی اهمیته). تو همون وویس خود مهشید گفته بود که میدونه که قرار نیست این رابطه همیشگی باشه و حالا فعلا با هم باشن! ولی فکر کنم الان یادش رفته. امیدوارم رابطه شون ختم به خیر بشه.
دوست دختر مهدیارم ایرانیه. اونا هنوز خیلی وقت نیست با همن. نمیدونم دقیقا چطورن ولی ظاهرا که خوبن.

کم پختک خیلی خوب بود :))))).

رها یکشنبه 11 دی 1401 ساعت 11:08

سلام عزیزم سال نو شما هم مبارک. امیدوارم سال دیگه این موقع توی خونه خودتون باشید و کلی معجزه براتون در این سال رقم بخوره.
اون یه ده ساعت دیگه پسرتون خیلی خوب بود، فکر کنم اگه یکم دیگه بچه ها می موندن باید کلا‌به فرزندی قبولشون می کردید.
با آدمهایی مثل علی بخصوص خارج ایران مواجه شدم، همونقدر که به نظر سرخوش و باحال و دوست داشتنی برای دوستی هستند، از اون طرف هم بی خیالند و مسئولیت پذیر برای یه زندگی نیستند، نمیشه روشون برای زندگی دائمی حساب کرد، کاش مهشید هم درس و کار و زندگیش رو برمبنای این رابطه تنظیم نمی‌کرد. امیدوارم درنهایت هیچکدوم ضربه نخورند.
راستی عزیزم در مورد پست قابلیت برای من هم همه سایتهای ایرانی نه تنها وبلاگ شما خیلی مواقع به کندی باز میشه نمی‌دونم مشکل از ایران نبودن هست یا کلی هست.

علیک سلام،
مرسی عزیزم. چه دعای خوبی کردی . امیدوارم این طوری باشه و سال بعد از خونه ی جدیدمون بنویسم براتون :).
، آره واقعا.
آره، به نظرم، آدمایی که اجتماعی ترن، راحت تر هم دل می کنن و از رابطه خارج میشن. منم امیدوارم رابطه شون ختم به خیر بشه.
مرسی عزیزم که گفتی. فکر کنم مشکل با خارج بودن ماست .

مریم.ش یکشنبه 11 دی 1401 ساعت 10:54

برادرزاده من به برنده میگه پرنده! همه اش هم بعد بازی می پرسه من پرنده شدم؟

:))))). به هم نزدیکن خب برنده و پرنده :).
خدا حفظش کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد