مسافرت- روز دوم


از قبل نگاه کرده بودم تو اینترنت، یکی از جاذبه های محلی که ما بودیم (که اسمش بود Albufeira) این بود که بریم دلفینا رو ببینیم.

ظاهرا دلفین ها زیاد دور نبودن از ساحل، میشد با قایق رفت و دید.  شب یکی از این قایق ها رو رزرو کردیم که فرداش بریم. تقریبا ساعتای ده اولین قایق ها حرکت می کردن و ما هم یکی از همون اولین قایق ها رو گرفتیم. چون 2.5 ساعت برنامه اش بود، می برد تا یه جایی از اقیانوس که دلفین ها هستن، بعد می رفت به سمت یه سری ساحل صخره ای که قشنگ بودن تا اونا رو هم ببینیم و برمی گشت. یعنی فقط برنامه، دلفین دیدن نبود؛ دیدن صخره های بغل ساحل هم بود.

نوشته بود باید نیم ساعت قبل از حرکت حداقل اونجا باشیم و ما هم رفتیم یه جا پارک کردیم و سر موقع رسیدیم خدا رو شکر. راس ساعت هم قایق حرکت کرد. آدماش و مسئولاش هم بسیار مهربون و خونگرم بودن، واقعا خونگرم. البته؛ شاید اگه شما از ایران برین همچین جایی رو همه چی به نظرتون خیلی عادی بیاد ولی وقتی آدم قبلش توی آلمان زندگی کرده و با آلمانی ها برخورد داشته، قشنگ این تفاوت ها به چشمش میاد .

سوار که شدیم، آقاهه روی قایق توضیح داد که ما حدود ده تا قایقیم که با هم حرکت می کنیم. هر کس که دلفینا رو ببینه، به بقیه هم میگه و ما بهتون اطلاع می دیم که کجا رو نگاه کنین. اگر هم کسی حالش بد شد بگه، ما کمکتون می کنیم.

راه که افتاد، به پسرمون گفتیم اگه دلفین دیدی بگو.

اونم بعد از اینکه یه کمی رفتیم یهو جیغ زد من دیدم، من دیدم، دلفین دیدم؛ بعد چون این کلمه ی دلفین برای همه قابل تشخیص بود، هم برگشتن و نگاه کردن. ولی خب پسر ما اشتباه کرده بود و قایق بود اون دورا. بعد که همه خندیدن، ناراحت شد و گریه کرد طفلکی. کلی باز بغلش کردیم تا آروم شد. تا مدتی ولی اصلا حرفی نمی زد.

ولی بالاخره یه مقداری که از حرکتمون گذشت، آقاهه گفت دلفینا رو سمت چپتون می تونین ببینین. دیگه بعد از اون میشد دلفینا رو هی این ور و اون ور قایق دید و پسر ما هم یه کمی دوباره حس و حالشو پیدا کرد و سرگرم پیدا کردن دلفینا شد. البته؛ قایقا خیلی نزدیک نمیشدن به دلفینا که نترسن.

آقاهه می گفت معمولا این قدر نزدیک نیستن به ساحل ولی امروز خوشبختانه خیلی به ساحل نزدیکن و واسه همین ما یه کمی می تونیم بیشتر قایق رو نگه داریم و نگاهشون کنیم. واقعا هم خیلی نزدیک بودن به ساحل، اصلا ما هنوز چیزی نرفته بودیم که دیدیمشون.

قبلش که سرچ کرده بودم، نوشته بودن در نود درصد مواقع دلفین ها دیده میشن. یعنی این امکان هم وجود داشت که بری و دلفینی نباشه اصلا و من خدا خدا می کردم این قدر به پسرمون وعده و وعید میدیم، باشن دلفینا.

آقاهه داشت توضیح می داد که این دلفین ها بزرگترین دلفین های این ناحیه ان و طولشون به 5 تا 7 متر می رسه. اومدم برا پسرمون توضیح بدم، میگم فهمیدی آقاهه چی میگه؟ میگه .... هنوز تا همین جاشو گفته بودم میگه خودم فهمیدم، گفت بزرگترین دلفینان اینجا!

گفتم آره، خوب فهمیدی.

انتظار نداشتم واقعا حتی گوش داده باشه به حرف های آقاهه. ولی دقت کرده بود و حداقل در همین حد متوجه شده بود.

قایق سواری حدود 2.5 ساعت طول می کشید و از اونجایی که ما بودیم می رفت تا یه جایی که ساحل های خیلی صخره ای ای داشت و هی نگه میداشت که اگر کسی می خواد عکسی بگیره و توضیح هم میداد راجع به چیزایی که می دیدیم. یه جا هم نگه داشت و گفت هر کس دلش می خواد بپره تو اقیانوس یه کمی شنا کنه و بیاد. در حد پنج دقیقه نگه داشت و هر کس دلش خواست پرید تو آب.

این وسط چون هی نگه میداشت و سرعتشو کم می کرد و باز راه میفتاد و همسر هم هی گوشی به دست می خواست عکس بگیره، حالش بد شد. بعدشم پسرمون حالش بد شد. من حالم بد نبود تا اون موقع، ولی وقتی دیدم این دو تا حالشون بده، منم دیگه کم کم داشت حالم بد میشد . یه جوری هم بود نمی دونستم الان تلقینه یا واقعیته حال من! ولی خب - خدا رو شکر- برای هیچ کدوممون اتفاق بدی نیفتاد.

فقط آقاهه یه جا یه سطل آب آورد و ریخت روی سر همسر، گفت این جوری حالت بهتر میشه. و بهتر هم شد.

البته؛ به همسر پیشنهاد هم داد که بره تو اقیانوس یه کمی. ولی ما چون حوله و هیچی نبرده بودیم، همسر نرفت.

یه دختره ی دیگه هم از همون اوایل خیلی حالش بد شده بود و کلا زیاد لذت نمی برد از قایق سواری. رفت اون آخرا نشست. دستاشو به صندلی جلو تکیه داده بود و سرشو به سمت پایین روی دستاش گذاشته بود و زمینو نگاه می کرد.

حالا این نکته رو هم بگم - شاید به درد کسی خورد- آقاهه بهش گفت سرتو اگه بندازی پایین حالت بدتر میشه. به بیرون نگاه کن، یه چیزیو در نظر بگیر، مثلا یه قسمت از ساحل یا یه ساختمون خاص، به همون نگاه کن. هر وقت دیگه داشتیم ازش رد می شدیم، دوباره یه محل دیگه رو در نظر بگیر و به اون نگاه کن. این طوری حالت تهوعت بهتر میشه.

خلاصه که این قایق سواریه ارزششو داشت واقعا.

اون ساحل های صخره ای هم خیلی قشنگ بود. کلا ساحلی که ما رفته بودیم به نظرمون نسبت به مایورکا واقعا خیلی خیلی قشنگ تر بود. هم قسمت شنی داشت که آدما آفتاب می گرفتن یا می رفتن تو دریا، هم صخره داشت ساحلاش که بری عکس های قشنگ بگیری، هم ساحلش خیلی خیلی نزدیک بود به هتلمون (در حد دو دقیقه پیاده روی)، هم همه چی خیلی آروم و خوب بود.

کلا، اون منطقه ای که ما بودیم (حالا نمی دونم کل پرتغال این طوریه یا نه) خیلی جای آروم و خوبی بود. همه جاش تمیز و منظم و سر ساعت و خوب بود. آدمایی که باید انگلیسی بلد می بودن (به جز پذیرش هتل ما :/!) خیلی خوب بلد بودن و به هیچ مشکلی برنخوردیم.

حتی مثلا یه جا تو مرکز شهر، ما داروخونه دیدیم، پاهای پسرمون یه کمی عرق سوز شده بود، منم رفتم تو داروخونه، حوصله نداشتم از قبلش سرچ کنم و کلمه شو پیدا کنم. دیگه یهویی رفتم تو و گفتم من یه پماد می خوام که اسمشو نمی دونم. گفت اشکالی نداری، توصیف کن مشکلتو. بهش گفتم، نه تنها خوب فهمید، بلکه بهم هم گفت که انگلیسیش چی میشه. واقعا توقع نداشتیم در این حد انگلیسی بلد باشن.

آخه اون جایی که ما رفته بودیم، مرکز شهر بود و از حق نگذریم، محله های کاملا عادی و غیر توریستی و یه جاهایی هم سطح پایین. ولی با این وجود آقاهه کاملا انگلیسی صحبت می کرد.

فقط من واقعا هنوز برام سواله انگیزه ی صاحبای هتل ما چی بود که آدمایی رو استخدام کرده بودن که انگلیسی بلد نبودن .

کلا ما پرتغالو خیلی دوست داشتیم. حاضریم دوباره هم بریم. ولی خب حالا یه کمی کشورهای مختلفو بریم، بعدا تو راند بعدی، پرتغالو میذاریم تو اولویت .

--

همون شام یا صبحانه ی اول، پسرمون یه کمی نوتلا خورد که یه کمیش هم ریخت روی شلوارش، خیلی کم، در حد یه میلیمتر در نیم سانت از شلوارکش قهوه ای شد.

بعد از اون هر وقت می خواستیم برامون مهم نباشه اگه شلوارش کثیف شد، همونو پاش می کردیم. روز آخر که می خواستیم بریم غذا بخوریم، دارم به همسر میگم چی بپوشه فلانی؟ پسرمون میگه همون کثیفه رو بده بپوشم دیگه .

--

بغل ساحل بودیم، یه آقایی رو دیدم که دختر خیلی کوچولوشو - در حد یه سال یا یه سال و نیم- کاملا برهنه آورده بود کنار ساحل و داشت باهاش راه میرفت. همون موقع همسر و پسرمون رفتن نمی دونم چی بیارن. وقتی برگشتن، همسر میگه داریم میریم، یه آقایی رو دیدیم بچه شو برهنه آورده کنار ساحل، پسرمون میگه ئه، این بچه هه اصلا لباس نداره، دخترم هست!

(خدا رو شکر یه کمی دستمون اومد پسرمون در چه حد اطلاعات داره ).


نظرات 6 + ارسال نظر
صبا چهارشنبه 12 مرداد 1401 ساعت 06:38 http://gharetanhaei.blog.ir/

ما هم از این ساحل ها داریم. قشنگترش هم داریم حتی. تازه نهنگ هم داریم. همه هم انگلیسی بلد هستند. پس نتیجه میگیریم که سفر بعدی میایید اینجا

. اتفاقا بهش فکر کردیم چند بار ولی هر بار دیدیم بلیتاش گرونه و راهشم خیییلی طولانیه منصرف شدیم .
ولی ان شاءالله یه بار میایم .

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 11 مرداد 1401 ساعت 19:59

برادر من این مشکلو داره و کلی مقاله خونده و روش های مختلف امتحان کرده، نهایتا به این رسیده. البته در نهایت اگه جاده پرپیچ و خمی باشه و مشکل حرکتیشم حاد باشه باید دارو بخوره. در مورد دریا نمیدونم این داروهای معمول جواب میده یا نه. تا حالا تجربشو نداشته.
اتفاقا خیلی دوست دارم یه مدت برم یه کشور غیرمعمول برای مهاجرت، بمونم

چه پیشرفته! ما دیگه مقاله نخوندیم در موردش .فقط گاهی نگه میداریم و یه کمی استراحت می کنیم، بعد دوباره راه میفتیم .
حالا یه بار امتحان کن، شاید خوشت اومد. الان اتفاقا من زیاد میشنوم که برای پرتغال پذیرش می گیرن ایرانی ها.

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 11 مرداد 1401 ساعت 17:28

نکته ای که گفتین برای کسایی که تو ماشین دچار حالت تهوع میشن هم صدق میکنه، باید صندلی جلو بشینن و فقط به روبرو نگاه کنن.
پس پرتغال رو هم بزاریم تو لیست آرزوهای محالمون
خوشحالم که بهتون خوش گذشته :)
بچه های امروزی همه چی رو میدونن

ئه، من اینو نمی دونستم. پسر ما تو ماشینم گاهی حالش بد میشه اگه جاده پیچ در پیچ باشه.
آره، اینم بذار تو لیست. گاهی وقتا آدم فکرشم نمی کنه، ولی یهویی جور میشه. حالا شاید یهویی دیدی سر از پرتغال درآوردی. اصلا شاید مهاجرت کردی به پرتغال .
مرسی :).
آره، کم کم باید بریم ازش بپرسیم، لابد کلمه هاشو به آلمانیم بلده، ما هنوز بلد نیستیم .

زری.. سه‌شنبه 11 مرداد 1401 ساعت 11:13 https://maneveshteh.blog.ir/

رفتم عکسها را تو‌گوگل دیدم، واقعا خوشگل بودند.
جالبه دلفین‌ها نزدیک نیومده بودند! تو قشم دلفین‌ها اینقدر نزدیک قایق بودند که با فاصله یکی دومتر می‌شد دیدشون! احتمالا نوعشون و میزان انسان گریزی اشان متفاوته!
اره من تجربه ی دریازدگی را دارم و گفتی دختره سرشون پایین بود و … دقیقا من یکبار اونطوری بودم اما دفعات بعدش دیگه اوکی بودم و اینکه هیچ کس به من نگفت راهکارش چیه! ایکاش دختره نترسه و باز هم سوار قایق بشه:)

آره، خیلی جای قشنگی بود.
ئه! اینجا دلفیناش خجالتی بودن پس. ما که جلو نمی رفتیم، اونام نمیومدن.
ما این تجربه رو کسب کردیم خیلی خوب بود. آخه من چند وقت پیش داشتم دنبال این سفرهای با کشتی می گشتم که مثلا از آلمان می برن تا دانمارک و سوئد و اینا و برمی گردونن. یعنی تقریبا تمام سفر رو رو دریایی. ولی الان فکر می کنم همچین سفرایی مناسب ما نیست - حداقل فعلا. باید اول یه مسیر کوتاهو امتحان کنیم، ببینیم رو به راهیم، بعد تو فکر این مدل سفرا بیفتیم .

AE یکشنبه 9 مرداد 1401 ساعت 19:46

چقدر آلبوفیرا عکساش قشنگه :)
مرسی از معرفی! بی صبرانه منتظر بقیه سفرنامه‌تون هستم

آره، جای قشنگی بود واقعا :).
خواهش می کنم :). ان شاءالله خودتون یه بار برین؛ بیاین اینجا تعریف کنین.

ربولی حسن کور یکشنبه 9 مرداد 1401 ساعت 17:07 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
ممنون برای به اشتراک گذاشتن این خاطرات. شاید یه روزی گذرمون به اون طرفها هم افتاد.

علیک سلام،
خواهش می کنم. ان شاءالله یه روز بیاین خودتون از نزدیک ببینین :).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد