چه غصه ها که نخوردم واسه اتفاقایی که هرگز نیفتاد


این جمله ای که توی عنوان نوشتمو یه بار یه جا خوندم که الان حتی یادم نیست کجا بود. اما واقعا بعد از اون خیلی هی یاد این حرف میفتم. راجع به این توضیح داده بود که اکثر استرس های آدما واقعا واسه چیزاییه که هرگز اتفاق نمیفته. همه اش با خودمون میگیم اگه این جوری بشه چی؟ اگه اون جوری بشه چی؟ در حالی که بعدا میریم و اصلا اون طوری نمیشه.

--

با پسرمون رفتیم دندون پزشکی. من میخواستم جرم گیری کنم، پسرمون هم باید دو تا دندونشو پر می کرد. من نمی دونم معیار دندون پزشکای اینجا چیه واسه پر کردن دندون چون این دندونایی که دکتر می گفت بهتره پر بشه، به نظر من حتی خراب هم حساب نمیشد. یعنی ما اصلا چیزی نمیدیدیم اونجا. ولی دکتر گفت که یه سوراخ کوچیک داره یکیش که بهتره پر بشه. اون یکی رو حالا پر هم نکردیم، نکردیم ولی خب چون بیمه میده، چرا پر نکنیم؟ ولی خب اینم گفت که چون دندون شیریه می تونه هم پر نکنه. منم گفتم هر جور خودتون صلاح می دونین دیگه.

والا، من که دکتر نیستم. دکتر از من می پرسه چیکار کنم. خب من از کجا بدونم درستش چیه؟

خلاصه، از اون روزی که دکتر گفت که باید پر کنه تا روزی که می خواستیم ببریم پر کنه، من همه اش استرس داشتم که آیا تحمل می کنه پر کردنو؟ اذیت میشه؟ نکنه انقدر بترسه از دندون پزشکی که دیگه دلش نخواد هیچ وقت بیاد دندون پزشکی. آیا بی حسی میزنه براش؟ اگه بزنه بهتره یا اگه نزنه؟ از دیدن آمپول نترسه و ... .

اول هم نوبت پسرمون رو گرفته بودم. یعنی در واقع این طوری بود که من قبل تر یه نوبت برای خودم گرفته بودم. بعدش این وسط به خاطر دندونی که پسرمون تازه درآورده بود، یه نوبت برای اون گرفتم و وقتی معاینه کرد گفت بهتره یه نوبت برای دندونش بگیری که پر کنیم. گفتم خب من خودم یه نوبت دارم تو آگوست. گفت خب پس همون موقع بیاریش خوبه، اون قدری عجله ای نیست. منم اون نوبت رو که بود ساعت 4، گفتم بکنه 3.5 برای پسرمون.

بعد روزی که می خواستم برم یادم افتاد که من خودم که از دکتر نوبت ندارم (چون جرم گیری رو کس دیگه ای انجام میده)؛ پس، نمیشه نوبتامونو عوض کنیم و بگم اول منو ببینه، بعد پسرمونو. از اون طرف هم گفتم اگه پسرمون دردش بیاد، احتمالا بی تاب میشه و سخته براش که نیم ساعت واسته تا جرم گیری دندون من تموم بشه.

خلاصه، رفتیم و با بسم الله بسم الله گفتیم ان شاءالله که چیزی نمیشه دیگه. آخه از شانس ما همسر هم دقیقا همون روز یه نوبت دکتر داشت و اونم واسه خودش رفته بود اونجا!

دکتر اومد و نگاه کرد و پر کرد و اصلا انگاری یه معاینه ی ساده بود. خیلی هم همه چی خوب پیش رفت و آخرش پسرمون جایزه شو گرفت از خانمه و بعدم که اومدیم خونه دندوناشو تو آینه نگاه می کرد، می پرسید کدومو پر کرده؟!

بیخودی من این همه استرس کشیدم.

--

اون روزم که اومدم نوشتم راجع به خونه و اینکه اون یکی همسایه هه نشده و حالا معلوم نیست چی بشه، خیلی استرس داشتم که الان اینا اگه بخوان صبر کنن یه نفر دیگه پیدا بشه، خب شاید اصلا تا شیش ماه دیگه هم کسی پیدا نشد. بعدم تا اون پیدا بشه و بره کاراشو بکنه و بخواد شروع کنه، ممکنه کلی طول بکشه. اون طرف که دلش برای ما نسوخته که بخواد عجله کنه که ما بتونیم با قیمت ثابت بسازیم.

دیگه اومدم اینجا نوشتم و نمی دونم کدومتون بود که دعاش این قدر گیرا بود (دستتون درد نکنه همه ی اونایی که برامون دعا و آرزوهای خوب کردین )، فرداش آقاهه زنگ زد و صحبت کرد و گفت قرار شده بعد از اینکه بانک پول زمین رو داد به صاحب خونه، صاحب خونه اون نصفه ی پول تخریب خونه ی فعلی رو قبول کنه و بعدش دیگه ما درخواست ساخت شما رو میدیم به شهرداری و کار رو ادامه میدیم.

خلاصه، اونجا هم کلی غصه ی الکی خورده بودم و استرس الکی کشیده بودم.

--

این دندون پزشکه که راجع بهش نوشتم یه ایده ی خوب زده که من واقعا دوست داشتم. بالای سر آدم، روی سقف یه مونیتور گذاشته و چیزی پخش میکنه که آدم حوصله اش سر نره. حالا شاید برای بزرگا خیلی مهم نباشه، ولی برای بچه ها خیلی مفیده به نظرم. اون دفعه برای پسرمون یه چیزی گذاشته بود که حیوونا و بچه هاشون بودن. انقدر بامزه بود که منم نگاه می کردم .

--

خانمی که داشت جرم گیری رو انجام میداد خیلی حرف می زد. می گفت من موقع کار توضیح میدم برای مراجعه کننده که الان دارم چیکار می کنم که بدونه چی به چیه. بعد دیگه همین جوری حرف زد و دید پسر ما داره پازل درست می کنه (براش پازل برده بودم که حوصله اش سر نره وقتی نوبت منه)، گفت پسر منم خیلی خوب پازل درست می کنه و یه بار وقتی کوچیک بود، یه پازل 500 قطعه ای رو با یه بار دیدن عکسش درست کرد، بدون نیاز به کمک یا حتی دوباره دیدن عکس. مربی هاش گفتن که این خیلی استعداد داره و پرورشش بده ولی من معتقدم بچه بچه اس، باید بچگی کنه و الانم نظرم همینه.

بعد گفت که الان میره مدرسه ی دو زبانه و گفته می خوام فرانسوی هم یاد بگیرم و زبون مادریش هم هست؛ دیگه فکر کنم چهار تا زبون کافی باشه.

گفتم ئه، مگه شما کجایی هستین؟ گفت اصالتا لهستانی هستیم. البته؛ من بابام و بابابزرگم و اینا آلمانین. ولی ما تو لهستان به دنیا اومده ایم. تو لهستان به ما میگن شما خارجی هستین، آلمانی این. تو آلمانم به ما میگن خارجی.

دیدم این بندگان خدا هم که کاملا چهره شون بوره و آلمانی رو سلیس حرف می زنن هم باز از این چیزا می نالن .

البته؛ من فکر می کنم یه مقداریش حساسیت خود ما خارجی هاست. مثلا می گفت اسم من برای آلمانی ها سخته، همیشه تا اسممو می بینن، می پرسن کجایی هستی؟ میگم آلمانی. باز می پرسن کجایی هستی. تا وقتی نگم اسمم لهستانیه، هی می پرسن .

من ولی اگه کسی ازم بپرسه اسمت کجاییه (که می پرسن هم)، اصلا بهم برنمی خوره و حس نمی کنم الان دارن تبعیض قائل میشن. خب بابا طرف می خواد به اطلاعاتش اضافه کنه که از نفر بعدی نپرسه دیگه .

--

لباس های زاپاس پسرمونو چند وقت پیش آوردم خونه یه سری جدید براش بذارم. بعد یادم رفت که جدید بذارم.

اون روز میگه برام لباس زاپاس هم بیار مهد کودک. میگم باشه ولی چطور؟

میگه دیروز بازی کردیم، خیس شدم، لباس زاپاسم نداشتم. ولی خشک شدم دیگه بالاخره .


نظرات 2 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! شنبه 12 شهریور 1401 ساعت 23:00

واقعا چقدر استرس بیخود داشتیم و داریم. کاش موقع بحران، مغز منطقش رو از دست نمیداد!

آره واقعا. حیف که مغزمون ما رو کنترل می کنه، ما نمی تونیم مغزمونو کنترل کنیم .

AE یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 08:53

تیتر این پست تون رو من باید قاب کنم بذارم تو اتاقم :)
ولی خب طبیعت آدمم ( یا حداقل من اینه که از قبل همیشه بدترین سناریو رو بهش فکر کنه و بعد ببینه راه خروجی هست براش یا نه )

+ من یه بار خارج از آلمان دم استخر به خانم نسبتا مسنی کمک کردم سایه بون تخت شو باز کنه ، همسرش که اومد دیدم با هم آلمانی حرف می‌زنن و کلی خوشحال بود از کمک من بعدتر از من پرسید من از کجام، دیگه من به آلمانی گفتم ببخشید من شنیدم آلمانی حرف می‌زنید با همسرتون دیگه آلمانی میگم ، منم از آلمان میام؛ بعد پرسید Ja aber wo kommen Sie
? ursprünglich her
من اونجا فکر کردم چقدر حیف که من تو زندگیم همیشه خارجی می‌مونم

++ والا حق داره پسرتون. با این آفتابی که آلمان چند هفته اخیر داشت ، آدم از زیر دوشم مستقیم می‌رفت تو کوچه لباساش زیر آفتاب خشک می‌شد

.
حالا گاهی آدم به بدترین حالت فکر کنه بد نیست، ولی خداییش نباید همیشه این جوری بود :).
، حالا واسه من چند بار تا الان برعکس شده. بدبختی اینه که از اون ورشم ما مشکل داریم. من چند بار پیش اومده که کسی فکر کرده من متولد اینجام یا از بچگی اینجا بزرگ شده ام. وقتی این جوری میشه هم من می ترسم. تو دلم میگم نه بابا، من نصف حرفاتونو هنوز نمی فهمم، تو رو خدا فکر نکنین من آلمانیم، باهام سخت حرف بزنین .

، آره خشک شده بود بالاخره.
حالا خدا کنه این زمستون هوا گرم بمونه با این وضع انرژی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد