مهمونی شرکت


پنج شنبه مثل همیشه رفتیم شرکت. مهمونی کریسمس توی یه رستورانی بود نزدیک شرکت که میشد پیاده رفت. حدود صد نفر دعوت شرکت رو قبول کرده بودن و گفته بودن میان.

تا همون 4.5 اینا کار کردیم و بعدش با بچه ها راه افتادیم.

فاطیما گفت ظهر میره پیش دوستش که خونه اش نزدیک شرکته، بعد عصر خودش میاد رستوران مستقیم.

منم وقتی راه افتادیم بهش تو واتس اپ زدم که ما داریم راه میفتیم.

بعدا که اومد دیدم رفته لباسشو عوض کرده، کت پوشیده، یه آرایش ملایم کرده و اومده.

اول که ما رفتیم، نمی دونم به چه دلیلی، همه رفتن سمت بالکن؛ البته بالکنش مسقف بود و شیشه ای که هم آدم ویو داشته باشه، هم گرم باشه (این سیستم وقتی توی خونه ی ویلایی باشه بهش میگن Wintergarten یعنی حیاط/باغ زمستونی، یعنی یه تیکه از حیاط یا همون تراس رو شیشه ای می کنن. سرچ کنین کلمه اش رو، متوجه میشین دقیقا چه شکلی میشه. حالا نمی دونم این سیستم توی طبقه ی دوم اسمش چی میشه ولی یه همچین چیزی بود بالکنش دیگه.).

جلوی در ورودی بالکن، یه چیزی شبیه همین سماورهای بزرگ بود که توش گلو واین (Glühwein) داشت (یه جور شراب مخصوص سال نو)، یه آقایی هم از مسئولای رستوران بود که می ریخت و می داد دست هر کس که بخواد. من روم نشد این وسط برم بگم آقا به من یه نوشیدنی بدون الکل بدین.

یه کمی با بچه ها واستادیم سر پا و حرف زدیم، بعد رفتیم یه جا همون جا توی بالکن نشستیم.

خانمه اومد گفت گلوواین؟ فلیکس یکی گرفت. بعد به من و نینا گفت شما چیزی نمی خورین؟ من گفتم نه. بعد که خانمه رفت فلیکس گفت چرا؟  گفتم من الکل نمی خورم. بنده خدا پا شد به آقاهه گفت دو تا آب پرتقال بدین. آقاهه گفت فقط آب پرتقال؟ فلیکس گفت بله. با تعجب گفت بدون زِکت (Sekt: یه جور شرابه)؟ گفت بله، بدون زکت. آقاهه همچنان با تعجب دو تا آب پرتقال خالی برای فلیکس ریخت و فلیکس برامون آورد .

چند دقیقه بعد فاطیما اومد، آب پرتقالشم با خودش آورده بود.

از بعضی از رفتارای فاطیما خیلی خوشم میاد. مثلا چند هفته پیش، توی میتینگ شرکت گفتن که اگر برای کارتون عینک لازم دارین، می تونین بخرین و تا 150 یورو، هزینه اش رو شرکت میده. دو هفته بعد، فاطیما با یه عینک جدید تو میتینگامون بود. یعنی؛ سریع رفته بود تست بینایی داده بود و یه عینک جدید سفارش داده بود و عینکشم آماده شده بود. حالا من هنوز نوبت تست بینایی هم نرفته ام . کلا خوب از امکانات استفاده می کنه؛ کم رو نیست؛ امروز و فردا هم نمی کنه.

تو چیزای دیگه هم همین طوره. کلی کشور رو رفته؛ همه رو هم با رایان ایر و این چیزا. ببینه بلیت ارزون هست، سریع می گیره؛ دست دست نمی کنه.

حالا بگذریم، دیگه نشستیم با بچه ها دو ساعتی حرف زدیم راجع به همه چیز؛ راجع به ایران، راجع به الجزایر؛ راجع به آلمان؛ راجع به مشکلات خارجی های توی آلمان، ساختن خونه، بحث انرژی و ... .

تونی یه پسر اردنیه که باهامون کار می کنه و فقط انگلیسی صحبت می کنه. همیشه هم خیلی خیلی خندونه. تپلم هست؛ قشنگ چهره اش از این باباهای مهربونه.

ولی وقتی فلیکس حرف می زد، می فهمیدم چقدر همین آدم تو همین شاید چند هفته یا ماه گذشته و درست توی همون روزایی که ما این قدر خندون دیدیمش، دردسر داشته و اذیت شده. یه سری مشکلاتی سر قراردادش داشته که اذیتش کرده ان سر اینکه آلمانی بلد نیست (از طرف شرکت نه ها؛ از طرف اداره ی اقامت)؛ یه سری بسته ها رو از خارج براش فرستاده ان؛  توی گمرک مونده و گمرک ترخیص نمی کرده؛ اینم بنده خدا آلمانی بلد نبوده؛ اونا هم می گفتن ما اینجا کسی نداریم انگلیسی بلد باشه؛ خلاصه، فلیکس براش زنگ زده، بعد نمی دونم با زوم به کجا زنگ زده و میتینگو چند نفره کرده (فلیکس هم اصلا آدم کم رویی نیست، خیلی هم خوش اخلاقه)، حتی می گفت آقاهه بهش برخورد که من وسط میتینگ یکی دیگه رو اضافه می کردم و یه پیامی میومد که یه نفر دیگه به میتینگ اضافه شد ... . ولی بالاخره مشکلات این بنده خدا رو رفع و رجوع کرده بود فلیکس. اما خب دردسر م زیاد داشته ان.

خوشحال شدم براش که مشکلش حل شده ولی خلاصه اش اینکه ما الان خودمون آلمانی یاد گرفته یم، کمتر به مشکل می خوریم وگرنه مشکلات انگلیسی زبون ها توی آلمان همچنان پا بر جاست.

فاطیما هم سر قراردادش یه کمی به مشکل خورده بوده که بالاخره رفعش کرده. و داشت از این می گفت که یکی از دوستاش مشکل مشابهی داشته و شرکتشون وکیل داشته و براش همه ی کارا رو راست و ریس کرده. می گفت بعد شرکت ما با این همه وکیل کار می کنه، یه دونه وکیل واسه کارمنداش نداره! راستم می گفت، شرکت های بزرگ معمولا وکیل دارن برای کارهای این مدلیشون، من نمی دونم چرا شرکت ما نداره.

دیگه راجع به کریسمس و سال نو صحبت کردیم. کریسمسو که می دونستم به صورت خانوادگی مهمونی می گیرن، ولی توی حرفاشون فهمیدم سال نو رو بیشتر با دوستاشونن، حداقل رالف و نینا و فلیکس که این طوری بودن. هر سه تاشون گفتن که سال نو رو با دوستاشون می گذرونن.

رالف از من پرسید برای کریسمس درخت دارین و با درخت جشن می گیرین؟ گفتم والا درخته رو می خریم ولی جشنی نمی گیریم ما. کسی نداریم که اینجا بریم پیشش یا اون بیاد پیش ما. گفت پس شما فقط از تعطیلاتش استفاده می کنین. خوش به حالتون. من پارسال هزار کیلومتر رانندگی کردم. هر جا هم میری تازه می گن با بچه ها چرا نیومدین؟ دوباره با بچه ها بیاین (و اینجا قشنگ مسخره حرف می زد و اداشونو در میاورد ) و ... .

می گفت پارسال براشون خط و نشون کشیدم از اول که ما کریسمس اومدیم، عید پاک دیگه نمیایم ها، باز توقع نداشته باشین. بچه ها هم اگه می خوان بیان، خودشون بیان. به بچه ها گفتم خودتون بزرگین، ماشینو وردارین، خودتون رانندگی کنین (بچه ی بزرگش 21 سالشه).

گفتم با این حساب عید ما بهتره. ما اگر دید و بازدیدی هم داریم، توی همون شهر خودمونه. واسه دیدن اقوام از شهری به شهر دیگه نمی ریم. هر کس تو همون شهرمون بودو میریم می بینیم .

فلیکسم گفت اگه کریسمس که میگن براتون با استرس همراه نیست، خیلی خوش به حالتونه. اگه مجبور نیستین دفتر بیارین و پلن کنین که کی کجا برین و خونه ی کی باشین، خیلی خوبه .

تا الان نمی دونستم کریسمس براشون این جوریه. ولی خب وقتی فلیکس گفت، برام کاملا ملموس بود که آلمانی ها احتمالا این جوری نیستن که زنگ بزنن به کسی بگن ما عصری میایم خونه تون، از چند وقت قبل باید به طرف خبر بدن که چه روزی دقیقا میرن اونجا و تا کی هستن .

به جاش، فاطیما می گفت تو الجزایر که همه چی خیلی راحته. نه به طرف خبر میدن، نه هیچی. ساعت هشت صبح یهو می بینی همسایه اومد تو خونه ات.

رالف از فاطیما پرسید اگه تو الجزایر چی داشتی، نمیومدی آلمان؟ فاطیما گفت فقط انگیزه اش پوله از اومدن به آلمان. گفت درآمد تو الجزایر خیلی کمه. با چیزای دیگه اش مشکل نداشت، گرچه مثلا می گفت ما رای دادنمون صوریه و حکومت هر کسو که بخواد میذاره توی راس کار. ولی فاطیما می گفت من اگه تو الجزایر حقوق خوبی داشتم، می موندم. مگه آدم چی می خواد از زندگیش؟ بغل دریا زندگی کنی، هوای خوب، لذت ببری دیگه.

دیگه راجع به مهمونی تیم خودمون صحبت کردیم که قراره تو ژانویه باشه.

چند وقت پیش بچه ها رای گیری کردن که برای تیم ده بیست نفره ی خودمون یه مهمونی جمع و جورتر بذاریم. توی نظرسنجی، من زدم دوست دارم فعال باشیم و مثلا بولینگ بازی کنیم. ولی نتیجه می گفت اکثر خواسته ان فقط بریم رستوران و یه محیط آرومی باشه.

قبل از اینکه این مهمونی رو بریم، من و فاطیما راجع به این صحبت می کردیم که فکر نمی کردیم تیممون این قدر از نظر روحی پیر پاتول باشه که نخوان یه بولینگ حتی بازی کنن .

بعد که راجع به این موضوع صحبت کردیم، بچه ها گفتن که آره، اونا هم موافقمبولینگن و فلیکسم گفت که رای گیری یه مقداری ایراد داشته و اون منظورش این بوده که اگه فلان تاریخ باشه با بولینگ باشه، اگه فلان تاریخ باشه بی بولینگ باشه؛ ولی مثل اینکه اینا درست محاسبه نشده.

رالف گفت می تونیم مثلا یه جا ناهار بریم، بعدش هر کس خواست، بیاد بولینگ. حالا نمی دونم دیگه چی میشه، دوباره باید روز دقیقش و اینکه چیکار می خوایم بکنیم رای گیری بشه.

ساعتای شیش اینا حمید اومد به من گفت من اومدم ببرمت به دو تا از بچه ها معرفیت کنم. باهاش رفتم پیش ایرانی ها. با اونا یه ساعتی نشستیم و با هم شام خوردیم. حکیمم که یه پسر مراکشی بود اومد نشست سر میزمون و راجع به فوتبال صحبت کردیم.

یکی از ایرانی ها از نظر فرهنگی مشخصه که خیلی آلمانی شده. آخرین بار هم پنج شیش سال پیش ایران بوده. کلا فارسی که حرف می زنه، خیلی وقتا کلمه کم میاره. الانم خب فکر کنم بیست سی ساله اینجاست، دیگه زیاد تو فرهنگ ایرانی نیست.

می گفت اوایل که میرفتم ایران با گل و اینا میومدن استقبالم و دست تکون می دادن برام از دور. بعد یه بار که رفتم، ساعت دوی نصف شب اینا بود، دیدم هیشکی نیومده. خودم رفتم خونه مون، در زدم، بابام درو باز کرد، گفت هششش، همه خوابن، بیا برو بخواب. دیگه از اونجا به بعد فهمیدم قضیه فرق کرده .

اون یکی ایرانیه رو من فکر می کردم خیلی جوون تر باشه، ولی فهمیدم بچه اش شونزده سالشه.

با اینکه سنامون به هم نمی خورد، ولی کلا جو خوبی بود.

بعد از یه ساعتی که با این ایرانی ها بودم، رفتم دوباره پیش بچه های خودمون و دوباره با هم حرف زدیم.

کلا فکر کنم نینا ده تا جمله هم حرف نزد. به جاش رالف کلی حرف زد. فاطیما بهش میگه رالف تو چرا نمیای تو میتینگای ما، تو خیلی بامزه ای .

من تقریبا بیست دقیقه به نه بود که گفتم من دیگه برم. بقیه هنوز بودن، نمی دونم کی رفتن.

به پسرمون گفته بودم وقتی بیام، با هم نقاشیتو کامل می کنیم. آخه روز قبلش یه نقاشی رو شروع کرد و خیلی هم سرش گریه کرد و اذیت شد. عذاب وجدان گرفته بودم که دیروز بهش کمک نکرده بودم زیاد.

وقتی برگشتم، هنوز بیدار بودن همسر و پسرمون. با هم نقاشیشو تکمیل کردیم و از نتیجه راضی بودیم .

--

یه روز من و پسرمون نشسته بودیم نقاشی نگاه می کردیم تو یوتیوب که کدومو بکشیم. همسر می خواست بره بیرون، پول خرد لازم داشت. پسرمونو صدا زده که بهش بگه یه دو یورویی از کیف پولت بهم بده.

پسرمون رفته و برگشته. میگم بابا چیکار داشت باهات؟ میگه هیچی، می خواست پولامو بگیره .

--

میگم بذار به مادرجون زنگ بزنم. میگه هر روز با مامانت حرف می زنی. میگم مگه تو هر روز با من حرف نمی زنی؟ خب منم می خوام هر روز با مامانم حرف بزنم. میگه ولی مامان تو خوشگل نیست .


نظرات 12 + ارسال نظر
زینب شنبه 26 آذر 1401 ساعت 13:29

سلام سارا جان از کجا فهمیدی تغییر قیمت ها و اقتصاد و تحریم ها رو نمی بینم ؟؟؟ اتفاقا یا شما دیر رسیدی یا حواست نبوده اونی که این چیزا رو نمی بینه صاحب این وبلاگه . کاش فقط این بود اوضاعش خطرناک تر از دفاعیه که از حکومت می کنه داخل یکی از پستاش به تبعیت از حکومت جمهوری اسلامی و قاسم سلیمانی که براش پست گذاشته بود ، اومده راجب قطری ها بو نوشته اومدم منطقی براش توضیح دادم به نظرت جوابی غیر از هتاکی داشته ؟؟؟ لطفا چشماتو باز کن این خانم مخبر جمهوری اسلامیه نه من

سارا جمعه 25 آذر 1401 ساعت 19:38

سلام عزیزم. دختر معمولی ممنون که ما رو تو خاطراتت شریک می کنی. زینب جون واقعا خوش به حالت که تنها مشکلی که میبینی حجاب و مشروبه. و تحریم و تغییر مداوم قیمتها و وضع اقتصادی هیچ مشکلی برات ایجاد نکرده و اصلا عددی برات حساب نمیاد

سلام عزیزم،
خواهش می کنم :).

زینب پنج‌شنبه 24 آذر 1401 ساعت 17:48

سوالی که از فاطیما پرسیده راجب کشورش نپرسیده ، سوال شخصی ازش پرسیده گفته اگه چی داشتی ، ولی تو داری پای کشور رو می کشی وسط !

از ایرانی ها این سوال بشه می گن نظام حاکم بر کشور رو قبول ندارن تو که این شامل حالت نمیشه نمی تونی بگی مخالف نطام حاکم بر کشور بودی نمی تونستی حجاب برداری مشروب بخوری و بقیه مسایل . پس چه جوابی داشتی بدی برام جالبه ! چون هر جوابی بدی از هر چی بخوای بنالید به سیستم حکومت داری بر می گرده همین که نوشتی احتمالا از نظرش کشور من خیلی داغون بوده این سوالو ازم نپرسیده !!!! عجیبه الان کجای کشور داغونه دقیقا هر جایش داغون باشه مردم ایران انگشت می کشن سمت نظام تو سمت کی می خوای انگشت بکشی

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 22 آذر 1401 ساعت 21:32

والا من از سود و اینا خبر ندارم اما میدونم یورو هر روز داره اینجا گرون میشه، امروز رفته بالای 41 تومن، پس باید خیلی بهش سود بدید

پس باید بعد از این با هم طی کنیم از اول که بعدا هیچ کدوم از طرفین معامله دبه نکنن ؛-).

دختری بنام اُمید! دوشنبه 21 آذر 1401 ساعت 20:02

خوبه که بهتون خوش گذشته:)
اگه تو هوای سرد وایستادن و داره بهشون خوش میگذره، بخاطر گرمای حاصل از نوشیدنی هاشونه
یعنی نمیخواستید برگردونید؟! به نظرم با سودش برگردونید که دفعه بعد بهتون پول بده

جای شما خالی .
، من که دقیق نمی دونم ساز و کار الکل چطوریه. درسته که بدنو گرم می کنه ولی خب ما ایرانی ها همون چایی رو هم می شینیم زیر کرسی و می خوریم که بهمون بچسبه؛ نمی دونم اینا چرا میرن تو کوچه می خورن .
، ای بابا، آقا سود دو یورو تو چند ساعت چقدر میشه؟

رها دوشنبه 21 آذر 1401 ساعت 16:14

چه خوب که مهمونی شرکت خوش گذشته.
جالبه اخلاقهایی که از فیلیکس تعریف میکنی مخالف چیزیه که ما در مورد آلمانی ها می شنویم. چقدر خوبه یه نفر اینقدر به فکر اعضای تیم باشه و به جای اینکه بگه مشکل خودته یا اینجایی باید زبان بلد باشی وقت میذاره و به آدمها کمک می کنه.
اگه اشتباه نکنم فاطیما اوایلی که آمده بود انرژیش بهت نمیخورد و ناخودآگاه یکم سختت بود باهاش ارتباط بگیری ولی بعد تصمیم گرفتی بدون پیش فرض سعی کنی باهاش کار کنی. چقدر خوب که الان ارتباط خوبی دارید. البته میتونم بفهمم دلیل اون ارتباط نگرفتن اولیه ات چی بوده؟ کلا فاز اخلاقی متفاوتی دارید. من هم مثل شمام شاید طول بکشه تا بتونم با یکی مثل فاطیما ارتباط برقرار کنم.
خداروشکر حالا پسرتون جلوی شما و وقتی تنها بودید این حرف رو زده بعضی وقتها بچه ها این دسته گلهارو جلوی خود شخص یا غریبه ها آب می دهند.

آره؛ جای شما خالی؛ خوب بود :).
کلا همه جا خوب و بد هست ولی واقعا توی دور و بری هامون، فلیکس و کلاودیا و فرانتس خیلی با پروتوتایپ آلمانی فاصله دارن.
آره، اوایل خیلی علاقه ای نداشتم وقتمو با فاطیما بگذرونم ولی الان کم کم واقعا با هم دوست شده یم. البته؛ اینم بگم که من همه ی دوستی هام همین طوریه. وقتی به گذشته برمی گردم، می بینم روز اول اگه کسی ازم می پرسید، می گفتم عمرا من با این فلانی دوست بشم. ولی کم کم، بعد از یکی دو سال، من یخم با آدما آب میشه. برای همینم هر کس زودتر از یکی دو سال با من قطع رابطه کنه، برداشتش از شخصیت من فرسنگ ها فاصله داره با برداشت اونی که بیشتر از یکی دو سال با من در ارتباط بوده .
، تازه امشب میتینگ خانوادگیمونه، می خوام واسه مامانم تعریف کنم .

AE دوشنبه 21 آذر 1401 ساعت 13:28

برای من هایلایت مهمونی اون‌جایی بود که رالف از فاطیما ( همکاری که احتمالا تازه هم همدیگه رو دیدن و تو یه تیم نیستن اگر درست متوجه شده باشم ) پرسیده کشوری که تو به دنیا اومدی توش چی نداشته که پا شدی اومدی آلمان :)
نمیدونم من سخت می‌گیرم یا چی ولی اصلا دوست ندارم کسی همچین سوالی ازم بپرسه و من تو جایگاهی باشم که بخوام جوابی به این سوال بدم ( اگر چه که خب دلیلش برام کاملا مشخص ها ولی بازم نمی‌دونم چرا دوست ندارم همچین سوالی رو )
برای همین هست که من همیشه مهمونی‌های گریل تابستونی یا کریسمس رو رد می‌کنم! همه فکر می‌کنن من الان چه مسلمون سفت و سختی هستم که این مهمون‌ها رو نمی‌رم ولی بنده خداها نمی‌دونن مشکل از کجاس :))) در کل محیط مهمونی ها جوش صمیمی تر از خود محیط کار میشه و من قدردان همون فاصله ای هستم که تو محیط کار نمی‌ذاره همچین سوالایی پرسیده بشه :)))
یه سوال ناخوشایند دیگه اینه که تو برخورد اول تو دانشگاه می‌پرسن : اوه شما بعد درستون همینجا می‌مونید یا برمی‌گردید؟ :))) برای من مثال بارز و جدیدش این بود که روز اول بدساید تیچینگ بخش جدیدمون، شف ارتز بخش در حالیکه از همه پرسید شما اصالتا از کدوم شهر / کشور هستید و ما یه ژاپنی و سوئیسی هم داخل تیم داشتیم و بقیه بچه‌ها هم همه از بقیه ایالت‌ها بودن ، شف ارتز فقط از من پرسید شما بعد درستون دوست دارید برگردید یا بمونید همینجا :)
یعنی هر چی سعی می‌کنم خودم رو قانع کنم این سوال ارتباطی به محل تولدم نداره، نمی‌تونم

والا من اون لحظه که رالف از فاطیمان داشت می پرسید، دلم می خواست لااقل از منم می پرسید. ولی نپرسید. چون احتمالا به نظرش کشور من اون قدر داغون بود که اصلا لزومی نداشت بپرسه! باز برای فاطیما یه احتمال ضعیفی قائل شده بود که ممکنه در شرایطی فاطیما دلش نخواد آلمان باشه!
من الان دیگه ناراحت نمیشم وقتی کسی ازم از این سوالا می پرسه. عادت کرده ام. ولی خب در مقابل هم کمتر دیگه از این سوالا می پرسن، می دونن که دیگه کسی که بعد از ده سال نرفته، دیگه رفتنی هم نیست .
اون سواله رو ما هم داشتیم. کم کم که آدم اینجا بزرگ میشه، سوالا عوض میشن. مثلا بعدا میشه شما اصالتا کجایی هستین؟
حتی روز جمعه که پسرمونو برده بودیم فوتبال، بحث یه چیزی بود (که حالا بعدا می نویسم)، خانمه داشت پول جمع می کرد. یکی (آلمانی بود) گفت من قبلا کمک کرده ام. گفت اسم بچه تون؟ گفت فلانی (یه بچه ی کاملا بور پروتوتایپ آلمانی). گفت ئه، فلانی. آره؛ اتفاقا من تعجب کردم که اسم پسرتون کاملا آلمانی بود ولی اسم خودتون غیرآلمانی. خانمه فکر کنم گفت فامیلی همسرشو گرفته یا یه همچین چیزی! یعنی می خوام بگم حتی یه آلمانی ای که قیافه اش داد می زد آلمانیه، بچه اش هم آلمانی بود، حرف زدنشم آلمانی بود، باز بنده خدا باید جواب پس میداد که چرا فامیلیش آلمانی نیست :/!
حالا البته اون خانمی هم که پرسید مطمئنا هیچ گونه منظور نژادپرستانه ای نداشت ها؛ صرفا براش سوال پیش اومده بود. ولی من از لحن جواب دادن خانمه و حالت چهره اش این طور برداشت کردم که اولین باری نیست که داره به این سوال جواب میده.

سمیرا دوشنبه 21 آذر 1401 ساعت 10:30

بچه ها چقدر بی رودربایستیین

خیلییی :D.

کهکشانی دوشنبه 21 آذر 1401 ساعت 00:08

خدایا بچه ها این زبونو از کجا میارن آخه

:D. هنوز یاد نگرفته ان هر چیزیو نباید گفت ؛-).

سحر یکشنبه 20 آذر 1401 ساعت 22:29

ای جان به گل پسر که انقدر دوست داره با مامان خوشگلش وقت بگذرونه
کریسمس خوبی بگذرونی معمولی جان
و البته فاطیما از اون شخصیتای جالبه به نظر من حس خوبی از توصیفش توسط شما گرفتم

دقت کن که در مقایسه با مامان بزرگ هفتاد و پنج ساله اش، مامانشو خوشگل دیده ها، نه بیشتر ؛-).
مرسی عزیزم.
آره، دختر خوبیه، باید خیلی چیزا رو ازش یاد بگیرم ؛-).

رعنا یکشنبه 20 آذر 1401 ساعت 22:28

سلام
مهمونی شرکت ما هم جمعه بود، ولی من از خونه کار کردم و سه ساعت هم مرخصی گرفتم که زودتر کارو تموم کنم و برم آماده بشم برای ما مهمونی خانوادگی بود، یعنی با پارتنر یا همسر میشد بری که خیلیا هم خانوادگی اومده بودن.

من هم یه دوست مراکشی دارم و وقتی تیمشون برنده شد دیدم نه تنها اون، بلکه تمام دوستان عربمون از کشورهای عربی دیگه هم جشن گرفتند!

علیک سلام،
ما دانشگاه بودیم، مهمونیش خانوادگی بود ولی من هیچ وقت نرفتم :). امیدوارم بهت خوش گذشته باشه :).
آره، عرب ها خیلی هاشون احساس همبستگی عمیقی دارن با سایر عرب ها :).

دختری بنام اُمید! یکشنبه 20 آذر 1401 ساعت 21:55

مهمونی شرکت های خارجی همیشه برام جالبه، دوست دارم بدونم واقعا بهشون خوش میگذره؟! ما که انقدر علاقه مند به بودن با همکارامون هستیم که خداروشکر میکنیم عید چند روز تعطیله نمیبینیمشون

اوووه برنامه ریزی برای عید! خونه ما تا چند سال پیش که پدربزرگم خدا بیامرز زنده بود، یهو میدیدی ظهر بابا بزرگم همه خاله و دایی ها رو جمع کرده آورده خونه ما، بعد ساعت چنده؟ مثلا 12 ظهر، ما باید نهار درست میکردیم کاش بود و همینقدر بی برنامه سر ظهر میومدن نهار.

از نظر من دنیا جای آدم هایی مثل فاطیماست، آدم هایی که از هر فرصتی که هست درست استفاده میکنن، من نقطه مقابل همچین شخصیتی هستم، دو دستی تقدیمم کنن پس میزنم

فلیکس چقدر پایه است، دمش گرم که به همه کمک میکنه.

چرا پولای بچه رو میگیرید؟ زشته نکنید این کارو

:)))))، برا ما که خوب بود و خوش گذشت ولی جامون گرم بود. من همیشه برام سواله اینا تو خیابون و هوای سرد واستادن، اونم چند ساعت، چطوری بهشون خوش میگذره؟ :D

هر فرهنگی قشنگی های خودشو داره؛ منم دلم واسه همون مهمونی های یهویی و ساده تنگ میشه خیلی وقتا، مخصوصا الان که کرسی داریم ولی فقط خودمونیم دورش.

منم مثل توام. ولی تو دنیا خوش به حال فاطیماهاس واقعا :).

فلیکس خیلی همیشه پیگیره. مثلا گاهی بهش زنگ میزنم میگم فلان کارو چطوری باید انجام بدم؟ اول پنج دقیقه توضیح میده. میگم باشه؛ هنوز میخوام برم انجام بدم، میگه پس بذار امتحان کنیم این روشو الان؛ بعد یه ساعت همون روشو پیاده میکنیم با هم که ببینه جواب میده یا نه!

:)))، برگردوندیم بهش پولاشو :D.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد