پراکنده/مهمونی فوتبالی


روی در مهدکودک پسرمون، همیشه هر بیماری ای که در حال حاضر توی مهد هست رو می نویسن که آدما خودشون بدونن که الان وضعیت چطوریه و خودشون تصمیم بگیرن که بچه شون رو بفرستن مهد یا نه. مثلا می نویسن سرفه، آبریزش بینی، دل درد و ... . الان یه گزینه ی دیگه هم اضافه شده: کرونا! خیلی هم عادی باهاش برخورد میشه دیگه. عین بقیه ی بیماری ها فقط رو در می زنن که این بیماری رو فعلا داریم.

--

اون روز که می خواستیم مهمونی شرکتو بریم، قبلش یه میتینگ داشتیم که مهم بود و بابتش چایی و قهوه و اینا تدارک دیده بودن. وقتی من و فاطیما رفتیم تو اتاق، هنوز کسی نبود و یه کمی صحبت کردیم راجع به همون پذیرایی و اینا.

به فاطیما داشتم می گفتم من اوایل که اومده بودم آلمان، هی یادم می رفت که وقتی مثلا بانکی جایی میرم و ازم می پرسن چیزی می خورم یا نه، نباید بگم چایی، چون اینا چایی رو تلخ میارن.

میگفت وای آره. یه پسر ایرانیه هست تو دوستام، یه بار دیدم داشت چایی می خورد، یه تیکه شکر کوچولو رو گذاشت تو دهنش (دستشم دقیقا مثل وقتی که آدم یه حبه قندو می خواد بذاره تو دهنش برد به سمت دهنش). گفتم اتفاقا من دقیقا الان از همونا تو کیفم دارم .

می گفت اصلا از نظر سلامتی خوب نیست خب این چیزی که شما می خورین. گفتم ببین ما اونو نمی جویم، سخته توضیحش ولی وقتی حرفه ای بشی، بلدی اونو گوشه ی لپت نگه داری تا چاییت با یه دونه قند تموم بشه . انقدر خندید که نگو. اصلا درک نمی کرد چایی با قند چطوری میشه.

--

امروز آخرین روز فوتبال بازی کردن پسرمون تو این سال بود. قرار بود بچه ها بازی کنن توی زمین چمن مصنوعی (همون جایی که همیشه بازی می کنن) ولی چند روز پیش مربیشون پیام داد که متاسفانه چون می خوان روی زمین چمن کار کنن و آماده اش کنن برای سال بعد، این جلسه بازی کردنش تعطیله. ولی برای اینکه بچه ها حوصله شون سر نره، همون داخل که جشن می گیریم، دو تا بازی هم با بچه ها می کنیم.

وقتی ما رسیدیم، دقیق نمی دونستیم کجا باید بریم. دیدم یه آقای دیگه ای رفت همون ساختمون بغل زمین چمن مصنوعی، گفتم دنبالش بریم، لابد همین جاست. گفتم ببخشید همین جا جشنه؟ گفت برای کدوم کلاس؟ گفتم با فلانی. گفت ما با یه نفر دیگه ایم ولی شاید با هم قراره جشن بگیریم امروز، نمی دونم. ولی بچه های ما همیشه داخل بازی می کرده ان. تشکر کردم و گفتم پس فکر کنم ما جای دیگه ای باید بریم. آخه بچه های ما معمولا بیرون بازی می کنن.

اومدیم بیرون دوباره. دیدم دو تا دیگه از بچه ها با ماماناشون اومدن. گفتم شما می دونین کجا باید بریم؟ گفتن از این وره. با اونا رفتیم.

این جوری بود که دری که تو سطح همکف بود بسته بود. یه کم اون ورتر، یه جا پله داشت به سمت پایین که به سمت دستشویی بود. باید میرفتی پایین، از جلوی سرویسا رد می شدی، دوباره یه سری پله بود، می رفتی بالا!

یعنی؛ اگه اونا نبودن، ما عمرا می تونستیم بریم تو!

رفتیم و اولین آدما بودیم و -خدا رو شکر- صندلی بهمون رسید. ما هم که سیستممون ایرانیه، نمی تونیم ایستاده جشن بگیریم، باید حتما بشینیم و بخوریم . ولی اونایی که دیر اومدن، خیلی هاشون واستاده بودن، شاید حداقل ده پونزده نفر.

چهار تا میز بود. روی هر میز یه دیس مانند بزرگ خالی بود. هر کس از خوردنی هایی که آورده بود، یه کمی توی هر کدوم از دیسا ریخت تا برای همه خوردنی باشه.

منم آب جوش برده بودم و چند مدل چایی که فلاسکو گذاشتم روی میز. بقیه هم فلاسکاشونو گذاشتن روی میزا هر کدومشون که آورده بودن.

خوردنی ها تقریبا تموم شد تا آخرش. بچه ها هی دور زدن و هی خوردنی خوردن. ولی چایی ها و قهوه ها موند.

مربیشون امروز دو تا بازی باهاشون کرد. یکیش این بود که یکی از بچه ها باید یه طرف وای میستاد و بقیه ی بچه ها به فاصله ی دو سه متر ازش، به صف وامیستادن. همه هم روشون به یه سمت بود. اون بچه باید از لای پاهاش توپ رو به سمت عقب پرت می کرد. یکی از بچه های اون پشت توپ رو برمیداشت و پشتش قایم می کرد. ما تا مثلا ده میشمردیم، بعد اون یه دونه بچه حق داشت برگرده. حالا باید از روی چهره ی بچه ها حدس می زد که توپ دست کیه. سه بار می تونست حدس بزنه. اگه درست می گفت اون برده بود، اگه غلط می گفت کل تیم برده بود.

یعنی؛ هدف این بود که بچه ها به عنوان یه تیم باید طوری هماهنگ می شدن که اون بچه نتونه حدس بزنه توپ دست کیه. اگه می تونست حدس بزنه، کل تیم باخته بود.

چقدرم که بازی بچه ها جالب بود واقعا. مثلا طرف برمی گشت به بچه ها نگاه می کرد. خب اونی که توپ دستش بود که طبیعتا دستاش پشتش بود. بعد بچه های دیگه، یکی داشت به بغل دستیش دست می زد، یکی داشت کله شو می خاروند! کلا اگه اون بچه باهوش بود، مثلا باید از بین سه چهار نفر حدس می زد توپ دست کیه، نه از بین ده پونزده نفر . ولی خب بچه ها این جوری فکر نمی کنن و همه چی خیلی بامزه و ساده پیش میره.

مربیشون واقعا خیلی خیلی باحوصله و مهربونه.

به بچه ها گفته بود یکیتون اینجا وامیسته؛ بقیه به فاصله ی دو سه متر، توی یه ردیف.

نتیجه چی بود؟ یه دونه بچه اون جلو، بقیه به صورت یه چیزی شبیه چهار پنجم یه دایره، نیم متر پشت سر پسره .

سری اول بازی، اونی که توپ رو گرفت چهره اش کاملا خارجی بود - شاید ترک یا عرب. حالا نمی دونم خوب گوش نداده بود یا -مثل پسر ما- هنوز مشکل زبان داشت، توپو که گرفت، با توپ فرار کرد. شاید فکر کرده بود خودش باید قایم بشه؛ نمی دونم. یهو همه خندیدن. نه اینکه به اون بچه خندیده باشن ها، به اون موقعیتی که پیش اومد؛ مثل هر اتفاق خنده دار دیگه ای. بچه هه انگاری خجالت کشید که اشتباه کرده. مربیشون سریع جمعش کرد؛ گفت اصلا اشکالی نداره؛ شاید من بد توضیح داده ام؛ الان دوباره توضیح میدم. سریع دوباره بلند توضیح داد که جو عوض بشه و نگاه ها از سمت اون بچه برداشته بشه.

بازی دومشون کلاغ پر بود که حالا با سیستم خودشون بازی می کردن و باید هر دو تا دستشونو می بردن بالا اگر اسم پرنده میومد. تنها تفاوتش این بود که برای اینکه غلط انداز باشه، اونی که خودش می گفت اسم حیوونا رو، در هر صورت دستاشو می برد بالا - چه پرنده بود، چه نبود.

یه کمی نگران بودم که پسرمون ببازه تو این بازی. ولی بعد دیدم بابا اونی که آلمانیش خوب نیست منم! من اصلا اسم اون چیزایی که می گفتنو نشنیده بودم به عمرم چه برسه به اینکه بدونم پرنده ان یا نه ولی پسرمون درست دستاشو می برد بالا .

هر کس هم می باخت، تو دور بعدی، اون باید اسم حیوونا رو می گفت.

اینم یه چند دوری بازی کردن و یه کم هم مربیشون براشون قصه گفت و از این جور چیزا. آخرشم به هر کدومشون یه دونه توپ و یه دونه شکلات بابا نوئلی کادو دادن و یکی از بچه ها هم کادوی مربیشونو داد و خودش به صورت خودجوش گفت "از طرف تیم" که باعث شده همه تشویقش کنن و خوششون بیاد از چیزی که گفت.

کادوی مربیشون یه دونه گوتشاین از یه کتابفروشی بود و کادوی مشترکش با پسری که همیشه بهش کمک میکنه هم یه گوتشاین رستوران بود.

بعد از دادن کادوها دیگه جمع کردیم و میزامونو تا حدی تمیز کردیم و آشغالامونو انداختیم تو سطل و برگشتیم خونه.

--

این سیستم که آلمانی ها میگن هر کسی یه چیزی از خونه اش بیاره با خودش و اونم فقط به اندازه ی خودش، واقعا به نظرم خیلی خیلی سیستم خوبیه. کاش می شد آدم بین دوستای خودشم راه بندازه.

مشکل ما تو سیستم ایرانی اینه که اگه بگی هر کسی یه چیزی بیاره، هر کسی از هر چیزی به اندازه ی کل اون جمعیت درست می کنه و میاره. واقعا این جوری نیست که هر کسی اندازه ی خودش - یعنی یکی دو نفر- درست کنه و بیاره. یکی اندازه ی ده نفر جوجه میاره؛ یکی اندازه ی ده نفر، کباب میاره؛ یکی اندازه ی ده نفر سوپ میاره؛ یکی اندازه ی ده نفر آش میاره و ... .

اینجا واقعا آخر کار، تقریبا تمام دیس ها خالی شده بود چون در حد همون آدمای اونجا چیزی آورده بودن.

--

توی مایکروسافت تیمز این قابلیت وجود داره که تقویمتونو برای بقیه شفاف کنین. در حالت عادی، بقیه فقط می تونن ببینن چه روزهایی توی تقویمتون آزاد/مشغول هستین. ولی نمی تونن ببینن دقیقا به چه دلیل مشغولین و چه میتینگی دارین و کجا

یکی از همکارای همسر تقویمش شفافه برای همه، طوری که حتی می تونین ببینین چه ساعتی پرواز داره به کجا و چه روزی نوبت دکتر داره و ... . همسر می گفت یه میتینگ داشت، قرار بود برن لندن. توی تقویمش نوشته مسجد فلان!

میتینگ شرکت توی یه سالنی بوده که متعلق به یه مسجدی بوده .

--

بچه که بودم، برادر کوچیک ترکلا اذیت کن بود ؛ این جوری بود که مثلا اگه دراز کشیده بودی و از بغلت رد میشد، همین جوری که رد می شد، یه لگدی بهت می زد، یه سر خودکاری چیزی که توی خونه افتاده بودو پرت می کرد به سمتت، یه سیخونکی می زد، کلا یه بلایی سرت میاورد و رد میشد .

چند وقت پیش همسر بغل کرسی دراز کشیده بود. پسرمون اومد رد بشه، همین طور که رد میشد، عمدا پاشو یه جوری تکون داد که بخوره به سر همسر. همسر متوجه نشد عمدی بوده، ولی من که اون ور نشسته بودم، قشنگ برام مشهود بود که این بچه می خواست یه کرمی بریزه.

فکر کنم از عوارض نداشتن خواهر و برادر باشه .


نظرات 9 + ارسال نظر
لیلی دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت 00:09 http://Leiligermany.blogsky.com

داداش منم همین طور بود. وقتی داشتی رد میشدی چه از کنارش چه از ده متری یک سیخونکی بهت می زد .به مامان شکایت می کردیم و مامان ازش می پرسید چرا خواهرها رو انگولک می کنی؟؟ می گفت انگورشون میدم.
در ذات عده ای از پسرها هست .الان هم تو خونه داریم

:)))، برادر من میرفت تو آشپزخونه، مامانم میگفت چی میخوای؟ میگفت میخوام اذیتت کنم :D.

خانم مهندس یکشنبه 27 آذر 1401 ساعت 13:43 https://msengineer.blogsky.com/

یه سری چیز ها تو ذات بچه ها هست هر چقدر هم بخوای تلاش کنی
مثلا این قضیه کرم ریزی رو منم خیلی مشکل دارم باهاش. امیروالا عاشق اینه که با امیرحافظ فوتبال بازی کنه ، تکل کنه زیر پاش اون بیافته و این بخنده

، شما شانس آوردین پس که یه بچه ی دیگه دارین وگرنه اون تکلو زیر پای خودتون میومد .

زینب شنبه 26 آذر 1401 ساعت 13:40

نمی تونی تهمت نامودبانه بودن به کامنتای من بزنی در حالی که منتشر نشده معلوم بشه بی ادبانه ست ؟؟؟ کامنتی که منتشر نشده فقط در حالت تهمت زدن میشه بهش گفت نامودبانه . گرچه من اینجا از بعضی از افرادی که قصد توهین داشتن و کامنت نوشته بودن چیزی غیر از بی ادبی ندیدم . حالا از شدت کم اوردن منتشر نمی کنی نهایتا من از مخبر انتظار دیگه ای ندارم تو که اصلا مخبر نیستی

زینب شنبه 26 آذر 1401 ساعت 13:23

منم در جوابش یه چیزایی بهت گفته بودم . دنیا روزای پرتش رو داره می گذرونه وگرنه چون تویی دم از ادب و نادب نمیزدی

کهکشانى شنبه 26 آذر 1401 ساعت 10:23

حلال زاده به داییش میره

، آره واقعا. یادم نبود اصلا این ضرب المثل.

زینب شنبه 26 آذر 1401 ساعت 10:14

توی سیستم ایرانی شرم و حیا لازمه همه چیزه مخصوصا غذا خوردن . اینا واسشون مهم نیست یکی غذاش کمه سادست یا چیزی نداره . ما رومون نمیشه چیزی رو بخوریم که شاید یکی دیگه دوست داره بخوره نه از طرف رومون نشه از وجدان خودمون رومون نمیشه پیش خودمون از انسان بودن خودمون خجالت می کشیم . درک این سخت نیست .


کامنتای منو به اون که اسم خودش رو گذاشته مامان فرشته ها حواسم هست منتشر نمی کنی از شدت کرم ریزی حالا بچه ت اگه کرم داره ببین از کی گرفته

بهتون گفته بودم کامنت های نامودبانه تایید نمیشن.

رها شنبه 26 آذر 1401 ساعت 00:33

هم از سیستم اینکه هرکس به اندازه خودش برای جشن غذا می یاره خوشم آمد هم از اینکه به همه می گن یه مقدار خیلی کم برای هدیه درنظر گرفتندتا همه راحت شرکت کنند، نه مثل ایران که طرف پول نداره ولی مجبوره بخاطر چشم و هم چشمی کادوی گرون ببره.
فکر کنم در مورد پسرتون علاوه برعوارض نداشتن خواهر و برادر نقش ارث و ژن دایی رو هم نمیشه نادیده گرفت.

آره، رسمای خوبین واقعا هر دو تاش. به کسی فشار نمیاد و باعث هم میشه هر وقت بخوان، راحت یه جشن برگزار کنن، چون مقدمه چینی ای نداره.
:))))))، وای، آره، اصلا یادم نبود ژنا چقدر مهمن ؛-).

مریم.ش جمعه 25 آذر 1401 ساعت 22:27

جمع بندی ام درست بود همه تون مثل همین

:)))))).

مریم.ش جمعه 25 آذر 1401 ساعت 22:24

برادرت متولد چه ماهیه؟ ببینم می تونم جمع بندی کنم؟

مرداد :).
آقا، من خودمم مردادیم ولی اون جوری نبودم ؛-).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد