از مدرسه


یه سری چیزا رو فکر کنم یادم رفته بنویسم.

یه روز قرار بود پسرمونو ببرم مدرسه اش که گفته بودن قراره بازی کنن و این حرفا.

وقتی ما رسیدیم، بعد از ما فقط یه نفر دیگه اومد ولی خب دیر هم نرفته بودیم.

برای هر بچه ای اسمشو نوشته بودن و باید اسمشو برمیداشت و میرفت جایی که برای بچه ها در نظر گرفته بودن (یه سری صندلی به صورت دایره ای) می نشست.

بچه ها رفتن نشستن و ما هم یه مقداری دورتر نشسته بودیم.

البته؛ من چون دیر رفته بودم و بقیه یکی در میون و هر جا خواسته بودن نشسته بودن و جالب نبود که من برم از لا به لاشون رد بشم تا برم جای خوبی بشینم، مجبور شدم برم یه ردیف دورتر و بغل پنجره بشینم و عملا نمی تونستم با هیچ کس صحبت کنم.

مدیر مدرسه، صندلیش مثل بچه ها بود (همه از این صندلی های کوتاهی که گرده و پشتی هم نداره؛ تقریبا چهار پایه) و جاش هم وسط بچه ها. معلم ها جاشون دو طرف بچه ها بود و روی میزها نشسته بودن. پدر و مادرها هم روی صندلی هایی که دور یه سری میز چیده شده بود نشسته بودن و برامونم یه کمی بیسکوئیت و آب و از این چیزا گذاشته بودن. قهوه هم روی یه میزی اون بغل بود.

اول مدیر نشست و به بچه ها سلام کرد و گفت که تو جلسه ای که جدا اومده بودین، با همدیگه یه کتابو ورق زدیم. کی یادشه چیا بود توی اون صفحه ها و چی خوندیم؟

دو سه تا از بچه ها دست بلند، دست بلند کردن و گفتن. برخلاف تصورم، پسرمونم دستشو بلند کرد و یه چیزی گفت. فکر می کردم کم رو تر باشه. خوشحال شدم براش واقعا .

بعد یه چیزیو که شبیه سنگ بود گرفت دستش و گفت من اسممو میگم و میگم چی دوست دارم. بعد سنگو داد به بچه ای که بغلش بود. گفت تو هم همین کارو بکن. هر کسی اینو بده به بغلیش و هر کس سنگ دستشه باید اسمشو بگه و بگه چی دوست داره.

همه گرفتن و اسماشونو گفتن و گفتن که دوست دارن بازی کنن . دو سه نفر البته نقاشی رو هم اسم بردن. بقیه - حالا نمی دونم نظر شخصیشون بود یا به تبع از نفر اولی که گفت دوست دارم بازی کنم- گفتن دوست دارن بازی کنن.

بعد هر معلمی بلند شد و دست یکی از بچه ها رو گرفت و رفتن به یه اتاق دیگه.

مدیره یه مقداری با ما حرف زد و گفت اگر سوالی دارین بگین و ... .

قرار بود توی این جلسه پدر و مادرها هم با هم صحبت کنن ولی مدیره انقدر صحبت کرد و آدما سوال پرسیدن که عملا شاید بگم در حد پنج یا ده دقیقه آدما با هم صحبت کردن که خب اونم من چون جام مناسب نبود، عملا دسترسی ای به هیچ کسی نداشتم. ولی اونایی هم که با هم صحبت می کردن، مشخص بود که از قبل همدیگه رو میشناختن. فقط یه بابای دیگه هم بود که اونم بغل پنجره نشسته بود (و احتمالا اونم مثل من دیده بود شرایط برای جای دیگه ای نشستن مناسب نیست)، اونم با هیشکی حرف نمی زد. ولی متاسفانه فاصله ی من و اون آقاهه هم انقدر زیاد بود که نمیشد با هم راحت صحبت کنیم. این شد که من تا آخر با کسی صحبت نکردم.

ولی خب پنج دقیقه، ده دقیقه بعدش، اولین بچه اومد و پسر ما هم بچه ی سوم بود که اومد و بعدش دیگه هر کسی خداحافظی کرد و رفت.

مدیره گفت که این جلسه بیشتر برای اینه که ما بچه ها رو بشناسیم و ببینیم هر بچه ای چه ویژگی هایی داره. آیا بچه تون به آموزش خاصی نیاز داره یا نیازهای خاصی داره (منظورش چیزایی مثل اوتیسم و مشکلات جسمی و ذهنی و اینا بود) یا نه. اگر داشت، زنگ می زنیم و بهتون خبر میدیم. اگر زنگ نزدیم، یعنی اکی بوده.

ولی اگر اصرار دارین که دقیق بدونین چی شده و ما چی کار کرده یم و نتیجه چطور بوده، از هفته ی بعد می تونین زنگ بزنین و با من صحبت کنین. ضمنا من ممکنه سرم شلوغ باشه، تو اتاق دیگه ای باشم، کاری داشته باشم، در این صورت شما حتما خودتون پیگیری کنین و اصرار کنین و از ما جواب بخواین (منظورش این بود که اگه به ما واگذار کنین، ممکنه یادمون بره؛ من ممکنه بعدا حواسم نباشه که حتما به شما زنگ بزنم؛ ما از اینکه شما از ما جواب بخواین و به ما فشار وارد کنین و هی پیگیری کنین، ناراحت نمیشیم؛ بپرسین حتما.).

بعدم گفت ما به هیچ کسی که مشکلی نداشته باشه زنگ نمی زنیم. ما هیچ وقت به شما زنگ نمی زنیم بگیم وای چقدر بچه ی شما خوب و عالیه. اگر می خواین از این جمله ها بشنوین، خودتون باید زنگ بزنین. ما فقط اگه بچه تون مشکل داشته باشه، زنگ می زنیم .

--

حالا من هنوز وقت نکرده ام زنگ بزنم، ببینم چطوری بوده.

--

جلوی مدرسه شون، فکر کنم هیچی نباشه، صد تا، دویست تا جای پارک داشته باشه.

اون روزی که برای ثبت نامش بردمش، حتی یه دونه جای خالی نبود. مجبور شدم، اومدیم بیرون، بغل خیابون یه جا پیدا کردم و پارک کردم.

روزی که برای بازیش رفتیم، اولین جای پارکی که توی همون محوطه ی جلوی مدرسه شون بود، پارک کردم. اونم وسط دو تا ماشین دیگه.

پیاده شدیم، دیدیم کلی جای پارکه .

وقت نبود که برگردم، ماشینو درآرم، ببریم جای دیگه پارک کنیم. فقط خدا خدا می کردم تا ما برمی گردیم، این دو تا نیان ماشینشونو بردارن. آخه مطمئنا با خودشون میگفتن این یارو جا قحطی بوده آورده ماشینشو درست وسط ما پارک کرده وقتی پنج تا پنج تا جای پارک خالی بغل هم هست؟

و خب - خدا رو شکر- هر دو تا ماشین هنوز بودن وقتی ما ماشینمونو ورداشتیم .


نظرات 3 + ارسال نظر
رها شنبه 22 بهمن 1401 ساعت 18:33

سلام عزیزم چیزی ننوشته بودی، گفتم خودم ازت بپرسم. انشاا... کامل حالتون خوب شده همگی؟
منم جز بچه هایی بودم که همیشه جواب رو بلد بودم ولی تا ازم نمیپرسیدند خودم داوطلب نمی‌شدم بگم، چقدر خوب که پسرتون اعتماد بنفس حرف زدن توی جمع رو داره . به نظرم برای دبستان واقعا اینکه چقدر از لحاظ درسی با بچه کار بشه اونقدر مهم نیست که این مهمه که روی توانایی‌هاش و اعتماد به نفسش کار بشه. امیدوارم پسرتون حسابی موفق باشه توی درس و زندگی.

سلام عزیزم،
مرسی که می پرسی حالمونو .
والا، امروز صبح که همسر تست داد، هم چنان مثبت بود. من دیگه ندادم. ولی حالمون خوبه؛ مثل یه سرماخوردگی ساده است. هنوز آبریزش بینی داریم، سرفه هم می کنیم. ولی خب زندگیمونم می کنیم .
منم دقیقا همین جوری بودم. بلد بودم ولی خیلی کم داوطلب میشدم. معلم باید خودش منو میشناخت، کشفم می کرد، ازم می پرسید .
آره، تو دبستان خیلی مهمه که شخصیت بچه چطوری بار بیاد. امیدوارم یه جوری باهاشون کار کنن که اعتماد به نفسش بره بالا، مثل من نباشه .

دختری بنام اُمید! شنبه 22 بهمن 1401 ساعت 15:22

از اینکه انقدر منظم و دقیق پیش میرن برام جالبه

آره. از اول گفتم؛ مدیریتشون خوبه واقعا :).
امیدوارم تک تک معلماشم همین جوری خوب باشن.

لیلی شنبه 22 بهمن 1401 ساعت 15:15 http://Leiligermany.blogsky.com

والدین وقتی در جمع بچه شون صحبت می کنه و جواب سوال میده خوشحال میشن مخصوصا اگر احساس کنند فرزندشان کم صحبت و ساکت
.حست رو درک می کنم از دیدن تلاش مثبت پسرت در جمع

دقیقا. این که بچه جواب سوالو بلد باشه یه چیزه، این که جرئت اینوداشته باشه که توی یه جمع - اونم ناشناس- دست بلند کنه و جواب بده یه چیز دیگه.
خداییش اگه خودم بودم، بعید میدونم دست بلند می کردم و چیزی می گفتم :).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد