از همه چی


اون روز همسر توماسو دیده بود و ازش حالشونو پرسیده بود. گفته بود بچه ها خوبن ولی مدرسه شون خوب پیش نمیره. باز تیم می تونه ادامه بده و بد نیست ولی تم احتمالا باید همین کلاس رو تکرار کنه :(.

امیدوارم زودتر زندگیشون به روال عادی برگرده.

--

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم، چون قبلش گفته بود به همسر که اگه بشه، می خواد با صاحبخونه مون صحبت کنه یا اینکه ما خودمون صحبت کنیم.

یه درخت هست توی حیاط خونه ی ما که قدش خیلی بلنده و آشغال زیاد میریزه روی خونه ی توماس اینا و خونه شونو سایه هم کرده.

توماس گفته اگه ما موافقیم، این درختو قطع کنیم.

ما هم گفتیم شماره ی صاحب خونه رو بهت میدیم و خودت باهاش صحبت کن.

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم.  با توماس راجع به درخته صحبت می کردم. گفت احتمالا با صاحبخونه تون صحبت کنم بگه هزینه شو ما باید بدیم دیگه. میگم تقریبا چقدر میشه؟ میگه هفتصد تا اینا باید بشه!

--

بابای حسین میگه وقتی می خوایم تومور مغزی کسیو برداریم، برای اینکه بدونیم تا کجا توموره و اشتباهی زیادی برنداریم، اکثرا طرف بیداره. ما یه پرده میذاریم و اون پشت کارمونو می کنیم، یه روان شناس هم نشسته جلوی طرف و باهاش صحبت می کنه تا ما بر اساس جواباش بفهمیم که الان مثلا بخش مربوط به حرف زدنش یا محاسبه اش تحت تاثیر قرار گرفته یا نه. بعد هر وقت دیدیم یه کمی تحت تاثیر قرار گرفت، یعنی اون دو تا مولکول آخرو اشتباه برداشته ایم و دیگه برنمی داریم .

ولی می گفت جالب ترین موردش یه موزیسین بود که خیلی براش مهم بود که بتونه به نوازندگیش ادامه بده و در حین عمل داشت گیتار میزد.

--

انقدر پست ها رو توی ذهنم نوشته ام و بعد ننوشته ام که نمی دونم این تکراریه یا نه. ببخشید اگه قبلا نوشتمش.

یه بار همسر با علی تو ماشین حرف می زد و می گفت کاکو. بعد که قطع کرده، پسرمون میگه: بابا! تو چرا هی به علی می گی کاکرو؟!

--

به یه اداره ای زنگ زده بود یه چیزیو بپرسم که خیلی هم برام سخت بود چون کلمه هاش خیلی تخصصی که بود هیچی، منم اصلا از اون موضوع سر در نمیاوردم و هیچ ایده ای نداشتم که الان جواب سوالم از سمت طرف چی میتونه باشه و باز معنی اون حرفی که اون بزنه چیه!

خلاصه، ازم یه چیزی پرسید که من جوابشو دقیق نمی دونستم و اون نمی تونست بفهمه الان من فلانیم یا همسایه ی فلانی (ولی پرونده ها جلوش بود). میگه آها شما همونی هستین که خونه بغلیتون یه دکتره. گفتم نه نه، من خود اون دکتره ام!

خیلی خنده ام گرفته بود که از بیرون طرف داره ما رو چطوری می بینه. تو دلمم البته بهش گفتم دکتره همینه که الان داره پت پت پت پت، سعی می کنه که یه چیزی بهت بگه .

--

همسر با پسرمون حرف می زنه؛ یه چیزیو ازش می پرسه؛ جوابشو پسرمون میگه مادرجون. همسر میگه کدوم مادرجون؟ میگه اون مادرجون پیره .

--

فاطیما یه بار بهم گفت که ما می خوایم این هفته بریم باغ گل های هلند؛ گفتم ئه، اتفاقا ما همین آخر هفته ی قبل اونجا بودیم و یه کمی براش توضیح دادم که چطوریه.

گفت چقدر طول می کشه، گفتم ما هیچی عکس نگرفتیم تقریبا، سه ساعت توش بودیم. گفت ما میریم که فقط عکس بگیریم.

کلا فاطیما زیاد عکس می گیره و عکساشم خیلی اینستاگرامی و مدل واریه واقعا (من بر اساس همون عکسایی که توی واتس اپش می بینم میگم). تیپشم خوبه؛ خوبم لباس می پوشه؛ یعنی، قشنگ یه جوری می پوشه که لباساش به هم بیان؛ وقت میذاره روی لباس انتخاب کردنش.

یه بار همین جوری که داشت یه چیزیو توضیح میداد، من داشتم با خودم فکر می کردم واقعا چقدر خوش تیپ و خوش لباسه. بارک الله بهش.

یه ربع بعدش که داشت میرفت بیرون، گفت من صبح سه تا تخم مرغ خورده ام ولی بازم گرسنمه؛ میرم چیزی بخرم. گفتم سه تا تخم مرغ؟!! گفت آره، من هر روز سه تا تخم مرغ می خورم؛ آخه من بدن سازی کار می کنم.

اونجا فهمیدم خب همین جوری الکی خوش تیپ نیست بنده خدا، زحمت می کشه .

--

قرار شد یه برنامه بذاریم برای تیممون که با هم بریم جایی. دفعه ی پیش کایاک سواری بود که من نتونستم برم.

سر ناهار، یکی از بچه ها ادای یکی دیگه از بچه ها رو در میاورد که سر کایاک سواری خودشو هلاک کرده بود با پارو زدن. میگفت فلانی جلو نشسته بود هن هن هن پارو میزد، بعد فاطیما اون پشت (دستشو مثل سلفی گرفتن آورد بالا) چلیک چلیک عکس می گرفت .

--

سر میتینگ دپارتمان که تقریبا بیست سی نفری توش هستیم، دو تا از بچه ها همیشه بیشتر حرف می زنن.

داشتیم راجع به این سوال صحبت می کردیم که "آیا به نظرات و پیشنهادای من توجه میشه؟".

این دو تا خیلی صحبت کرده بودن و یواخیم گفت بذارین نظر همه رو بپرسیم و بعد تک تک از همه پرسید تا برگشت رسید به این دو نفر. باز یکیشون خیییلی داشت از بحث خارج میشد که یواخیم وسط حرفش گفت اکی، متوجه شدم، فلانی؛ تو نظرت چیه.

پسره هم ناراحت شد و صندلیشو نود درجه نسبت به یواخیم برگردوند و گفت موضوع اینه که آیا به نظرات و پیشنهادهای من توجه میشه یا نه و خب این جوریه دیگه.

نفر بعدی یه کمی یه جوری حرف زد که دل این بنده خدا رو هم به دست بیاره و یه چیزی گفت و بعدش گفت فلانی هم منظورش همین بود. و اونم تایید کرد.

یواخیم عذرخواهی کرد از طرف که حرفشو قطع کرده بود و بعد بقیه ی جلسه رو ادامه دادیم.

واقعا با خودم فکر کردم روابط سالم توی یه تیم این شکلیه .


نظرات 13 + ارسال نظر
Saraaaaaaaaa چهارشنبه 31 خرداد 1402 ساعت 18:30

یاخدا،۷۰۰ تا
دلم واسه بچه هاش و هودش غصه میخوره،الهی خدا خیلی کمکشون کنه که این غمو بتونن زودتر هندل کنن
قطعاً این رورایتی چ پذیرش بهترین کار تیمی

فعلا که هنوز نیومده قطع کنه. احتمالا هزینه اش بیشتر هم میشده!
منم همین طور؛ ظاهر زندگیشون مثل همیشه است. امیدوارم باطن زندگیشونم زودتر درست بشه :).

مریم.ش شنبه 27 خرداد 1402 ساعت 15:10

در رابطه با کارتون ها: یه بار برای مسخره کردن اینکه زمان ما بعضی ها اسم ها رو درست تلفظ نمی کردن اسم هاچ زنبور عسل رو برای برادرزاده ام گفتم، و این که بعضی ها می گفتن حاج زنبور عسل... مجبورم کرد بگم کارتون چی بوده منم یه قصه نصفه نیمه و تلطیف شده از کارتون تعریف کردم؟ فکر می کنی چی شد؟ شب از شدت ترس خوابش نبرده بود مدام عرق می کرده و از مامانش می پرسیده منو تنها نمی ذاری؟ و آخرش هم از ترس بالا آورده بود!!! و کلا اون شب نخوابیده بود... و نذاشته بود کسی هم بخوابه! من فکر کنم در حق ما جنایت جنگی انجام شده با این کارتون ها!!!!

طفلکی بچه !
ما رو بگو که اونا رو می دیدیم و با دقت هم دنبال می کردیم! باز حتی اون هاچ هم به نظرم خیلی غمگین نبود (یا شایدم من خوب یادم نمیاد) ولی اون نل و پرین قشنگ خود بدبختی بودن!
تو سال های بعدترش که فوتبالیست ها و زنان کوچک و این چیزا اومد، به نظرم تازه یه کمی بهتر شد.

AE شنبه 27 خرداد 1402 ساعت 12:50

خیلی ممنونم از لطف‌تون
اتفاقا به این فکر کردم بهتون ایمیل بزنم یا نه ولی با خودم فکر کردم احتمالا الان خودتون سرتون خیلی شلوغ باشه و دغدغه‌های خودتون رو داشته باشید و دیگه جایی برای سوالات من نباشه. این وسطا هم تصادفی یه نفر وقت شو کنسل کرده بود و من سریع وقت اون رو رزرو کردم و درخواستم رو براشون فرستادم.
ان شاءالله که به خوبی و خوشی تموم بشه، با این وجود من خودم رو واقعا برای پروسه بسیار سخت و بروکراتیک آماده کردم :)
اگر سوالی بود احتمالا مزاحم وقت شما بشم مجددا. واقعا ممنونم از لطف تون

خواهش می کنم.
نه، مشکلی نیست. هر وقت دوست داشتین ایمیل بزنین.
اگه منظورتون از وقت گرفتن، برای تبدیل گواهی نامه است که امیدوارم زود انجام بشه براتون ولی معمولا سه هفته اینا طول می کشه. ولی دیگه خیلی کاغذبازی نداره. فقط یه جوابه که بهتون میدن و بعدش باید برین برای ثبت نام یه آموزشگاه رانندگی و اینا.
فقط امیدوارم توی انتخاب آموزشگاهتون حسابی دقت کرده باشین. چون واقعا هستن کسایی که به کسی که بلده و سال ها تو ایران رانندگی کرده میگن تو هیچی بلد نیستی و می خوان قشنگ تا جایی که میشه ازش پول بگیرن.
به هر حال، من در خدمتتون هستم، اگه سوالی داشتین :).

AE جمعه 26 خرداد 1402 ساعت 18:43

واقعا مشکل قلب میزوگی مناسب کارتون بچه ها نبود ، منم یادم خیلی براش غصه می‌خوردم...
نمی‌دونم نویسنده با خودش چی فکر کرده بود

+ اختیار دارید دشمنتون شرمنده ، من تا همین جا کلی از تجربه‌های شما یاد گرفتم و استفاده کردم

تازه فوتبالیستا که کارتون خوبمون بود. من ازش راضی بودم.
اون نل و پرین و حنا و هایدی و اینا که خدا زیادشون کنه. چی بود واقعا اونا نشون می دادن؟!
--
من منتظر ایمیلتون بودم. بپرسین هر چی می خواین. این جوری من باز مجبور میشم برم بگردم پیدا کنم و براتون کپی کنم :). خودتون بپرسین. دوباره نوشتنش برام راحت تر از پیدا کردن اون قبلی هاست :).

AE پنج‌شنبه 25 خرداد 1402 ساعت 18:29

یعنی می‌خواین بگین پسرتون کاکرو رو می‌شناسه؟
اگر اینطوره باید بگم پس دنیا هنوز قشنگی‌های خودشو داره :)

بله، نه تنها میشناسه، بلکه، هی هم می پرسه بعدش چی میشه؟ کی مسابقه رو می بره؟
اون روزم رو مبل دراز کشیده بود. داشت نگاه می کرد، قیافه اش یه جوری بود؛ فکر کردم حالش بده. پرسیدم خوبی؟ چی شده؟
خودش که گفت هیچی ولی دیدم دارن راجع به مشکل قلبی میزوگی صحبت می کنن، بغض کرده .

--
ببخشید که مجبور شدم دخل و تصرف کنم تو کامنتتون. با کمال شرمندگی، ترجیح میدم این کارو نکنم.
هر سوالی دارین بپرسین، من دوباره جواب میدم :).

سمیه چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 07:51

سلام وای خاطره بابای حسین خیلی جالب و یه جورایی ترسناک بود آدمیزاده دیگه یهو اشتباه کنه چی

سلام،
خب ممکنه اشتباه کنه دیگه. و متاسفانه بشر همواره در حال اشتباه کردنه .

سمیرا سه‌شنبه 23 خرداد 1402 ساعت 12:12

چقدر دلم برای همسایه تون سوخت خیلی سریع از دنیا رفت خدا کنه خانوادش زودتر بتونن خودشون رو پیدا کنن

خیلی یهویی شد برای طفلکی ها :(. منم امیدوارم .

ربولی حسن کور دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت 19:04 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
یه زمانی وقتی شیفتو از پزشکهای طرحی تحویل میگرفتم کتابهای مربوط به امتحان تخصص دستشون بود. الان خیلی شون دارن زبان آلمانی میخونن!
ببخشید میدونم ربطی به این پست نداشت اما دلم گرفت.

سلام،
متاسفانه همین جوری شده. دیگه تقریبا برای هیچ شغلی توی ایران کار درست و حسابی نیست .
قدیما اونایی که از من سوال می پرسیدن برای اومدن، تقریبا همه برای دکترا می خواستن بیان؛ گاهی هم ارشد. الان خیلی ها پدر و مادرهایی هستن که بچه هاشون کلاس نهم و دهمن یا حتی هنوز دبستانین و به این فکر میکنن که بچه شونو از بعد از دیپلم بفرستن.

Yashar شنبه 20 خرداد 1402 ساعت 23:50

سلام باورم نمیشه هنوز وبلاگتون فعال و من دوباره پیداتون کردم. آخرین بار فکر میکنم ۶ سال پیش وبلاگتون رو خوندم. خیلی سوال هم یادم در مورد المان پرسیده بودم ولی بعدش رفتم خدمت که دیگه فراموش کرده بودم که الان یهویی یادم افتاد و با یه سرچ دوباره پیداتون کردم. خوندن نوشته هاتون بازم همون مزه قدیم رو داره. خوشحالم همچنان دارید مینویسید.

سلام،
خوشحالم که بعد از این همه سال، یادتون مونده این وبلاگ هنوز :).
امیدوارم بازم بیاین این ورا :).

دختری بنام اُمید! شنبه 20 خرداد 1402 ساعت 22:22

وضعیت توماس و بچه هاش واقعا سخته، امیدوارم زندگیشون برگرده به روال عادی.
به نظرم تیم جالبیه. اینکه انقدر آدم ها راحت حرفشون رو بزنن و بحث کنن واقعا خوبه.

منم امیدوارم .
آره؛ تیم خوبی داریم. همه چی خیلی شفافه :).

لیلی شنبه 20 خرداد 1402 ساعت 16:40 http://Leiligermany.blogsky.com

وای که چقدر حرف زدن زیادی تو جمع بده.بقیه حوصله شون سر میره و مجبورن تحمل کنن و سخت تر مدیریت این افراد در جمع هست

دقیقا همین جوریه.من نمی دونم خودشون چطوری خسته نمیشن. من اصلا انقدر حرف زدن تو جمع همکارا سخته برام .

غ ز ل شنبه 20 خرداد 1402 ساعت 06:49 https://myego.blog.ir/

بعضیا کلا زبونشون زیادی کار میکنه

آخی اون درخته که نور خونه اونا رو گرفته
امیدوارم راحت برش دارید

:)). البته؛ یه وقتاییم خوبه. باعث میشه اونایی که دوست ندارن صحبت کنن مجبو نشن چیزی بگن ؛-).

توماس خبر نداد دیگه. شاید قیمتا دستش نبود و خیلی بیشتر شده!

سارا فولادی جمعه 19 خرداد 1402 ساعت 21:19

سلام.منم این شکلی هستم مثل یواخیم. نمیتونم با آدمای پرحرف خوب کنار بیام و بیشتر وقتا خیلی زود نقش یه شنونده منفعل رو به خودم میگیرم.

علیک سلام،
منم واقعا بعضی وقتا حوصله ام سر میره که انقدر حرف می زنن؛ مخصوصا که دارن وقت بیست نفر دیگه رو می گیرن؛ جمع دو سه نفره نیست که بگی حالا وقت زیاده. خب بالاخره همه حق دارن نظرشونو بگن. ولی خب اینکه خودتو کنترل کنی و درست مدیریت کنی و چیزی نگی که کسی ناراحت بشه هم آسون نیست :).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد